بدانكه انسان ، مركّب است از جوهر لطيف روحانى و بدن كثيف جسمانى و كوته نظران
هيكل محسوس را انسان دانند و جوهر غيبى را كه از حواسّ حيوانى پنهان است ، نيابند
وانسان را قالب كثيف كه آلت روح است ، شمارند و بصير ناقد، حقيقت او را مجموعه كونين
و برزخ بين العالمين داند. كما قيل :
حَيَوانى است مستوى القامه
|
بادو پاره سپر به خانه و كو
|
و هر يك از اين دو مشتمل است بر هفت مرتبه :
مرتبه اولى :
از مراتب جسمانى ، هيولاى اولى است كه مادّه جميع جسمانيّات است و
قبول فعليّات بواسطه اين مرتبه است در اجسام و اين آخر مراتب وجود است كه از كثرت
تنزّلات و بُعد از حقيقت وجود و غلبه حكم عدم ، به ظلمت و عدم ، مُسمّى گشت و در لسان
حكما به مادّة المواد و هيولاالهيوليّات و مادّه اولى ، مُسمّى است و در لسان شرع انور، رق
منشور و بحر مسجور و بحر اُجاج و سجّين و ظلمت و غير اينها كنايه از اوست و آنچه نقص و
عدم و آفت و شرّ است در اين عالم ، راجع به اوست چنانچه كمالات و وجودات و خيرات ،
راجع به فاعل كلّ است تعالى شاءنه ، و چنانچه
فاعل كلّ تعالى شاءنه غير متناهى است در فعل ،
قابل كلّ نيز غير متناهى است در قبول كانّه فى حقّه قيلَ:
يك شمّه ز فقر خويش اظهار كنم
|
چندانكه خدا غنيست من محتاجم
|
و از آنجا كه اين مادّه ، مبداء قابليّت نسبت به موجودات عالم طبع و تمام شرور، راجع به
اوست ، ثَنَويّه به غلط افتادند و گمان بردند كه موجودات عالم طبع را دو مبداء است كه
گاهى به يزدان و اهريمن تعبير كنند و گاهى به نور و ظلمت و بعد از ملاحظه برهان
آنها معلوم مى شود كه غلط از اشتباه قابل به
فاعل و اشتباه عدمى به وجودى ، ناشى شده است و اخبارى كه در باب طينت سجّينى و
علّيينى و اخيار و اشرار وارد شده ، اشاره است بجهت اين مادّه كه
اصل سجّين است و مشيّت حق كه فاعل كّل است و سجّينى بودن و علّيينى بودن به اعتبار
غلبه هر يك از اين دو است .
مرتبه ثانيه :
جسمانيّت مطلقه است كه اوّل تجلّى مادّه است به حِليه صورت مابه الاشتراك جمله اجسام
است و آن امتداد جسمانيست بدون ملاحظه فلكيّت و عنصريّت .
مرتبه ثالثه :
مقام عنصريّت است كه زينت بخش بساط جسمانى گشته و آخر مرتبه بساطت و مبداء مرحله
تركيب است .
مرتبه رابعه :
جماديّت است كه اوّل صورتيست كه از امتزاج عناصر اربعه امّهات سفلى نامند(3) به
تاثيرات حركات افلاك و كواكب كه آباء عِلوى نامند، تولّد مى يابد و تعريف كرده اند
جماد را به جسمى كه حافظ صورت نوعيّه خود باشد مدّت مديدى .
مرتبه خامسه :
نباتيّت است كه از مادر طبع ، تولّد مى يابد و زينت افزاى صورت جمادى مى گردد و
جماد را به حليه تغذيه و تنميه و توليد مى پوشاند و نبات ، جسمى است صاحب نفس
كه مبداء افعال مختلفه است از جذب و دفع و مسك و هضم و تصوير و تشبيه و الصاق و
تنميه و توليد، علاوه بر فعل جماد كه حفظ صورت نوعيّه باشد.
مرتبه سادسه :
حيوانيّت كه مبداء مدارك ظاهره و باطنه حيوانيّه است و مبداء حركت اراديّه و مهبط هبوط
حضرت آدم عليه السلام و مُعَسكر جنود خليفه رحمان و عرش حضرت سبحان است (( و هى
الجسر الممدود بين الجنة و النار و اكبر حجج الله على الخلق (4) والبرزخ ذوالجهتين و
الميزان ذولكفتين (5) آخر مراتب اراضى سبع و ثانى مدارج سموات سبع ، ارض مبدّله
در ظهور حضرت قائم عجل الله فرجه بر عالم صغير اشاره به اين است هو سماء
دنيابوجههاالروحانى (6) )) نيز همين است ، ظهور قائم در عالم صغير بر اين است و
برداشتن متضادّات بر اين است چون مَوْبِد شيطان و محلّ ملك و پريان است (( يملاء
الارض قسطا و عدلا (7) )) در آن است ، قيامت صغرى وقت استقامت او واقع ناهموارى و
كجى از او مرتفع ، زجاجه نور و كوه طور و كتاب مسطور، اشاره به اطوار ظهور اوست ،
آينه سراپا نماست ، ذات او در خفاست در عين اينكه عين جمله قُواست غير او در مملكتش هيچ
نيست با اينكه از جمله اغيار بَريست ، مقام (( كُنْ
حال او الست بربكم (8) به اقوى مقال او نداى لمن الملك (9) )) در دهد و از غير
خويش در ملكش جواب نشنود، مسجود ملك و معبود ماتحت فلك ، عبوديّتش عين ربوبيّت ،
ربوبيّتش ، ظهور الوهيّت ، در ذات ، بى رنگ و از رنگ آلايش طبع ، گرفتار چندين هزار
رنگ و اين بيت كه :
چون ز بى رنگى اسير رنگ شد
|
موسيئى با موسيئى در جنگ شد
|
اشاره به اين است و مقصود از رنگ همين است ، غايت ايجاد و برگزيده رب عباد:
(( و هذه جملة المراتب الجسمانية و اما المراتب الروحانية . فالحيوانية بوجه اوليها فان
لها تجردا برزخيا وارتفاعا سماويا و تعد بهذا من السموات و البشرية بوجهها
الروحانى ثانيتها فانها جسمانية بوجه روحانية بوجه حيوناينة ملكية كثيفة لطيفة وضيعة
شريفة اطوارها غريبة و شئونها عجيبة و لذا قيل تعجبا منه (10) ))
آدمى زاده طرفه معجونى است
|
كز فرشته ، سرشته وز حيوان
|
گر كند ميل اين شود پس از اين
|
ور رود سوى آن شود به از آن
|
(( ان هم الا كالانعام بل هم اضل (11) . روح القدس فى جنان الصاقورة ذاق من حدائقنا
الباكورة (12) . وهاتان جهتان منهما اللمتان
تسويل النفس و الهام الرحمن و تسديد الملك و اغواء الشيطان (13) .))
مرتبه سابعه :
قلب است كه طفل متولّد از ازدواج عقل و نفس است ، قلبش نامند (( لتقلبه فى
الخواطر(14) .))
(( قلب المومن كريش العصفور تقلبه الرياح ظهرا و بطنا.(15) ))
و اين مرتبه واقع است بين دعوت عقل و خواهش نفس ، هر كدام را مطيع شويد،او شود ((
قلب المؤ من بين اصبعى الرحمن .(16) ))
ربنا لاتزغ قلوبنا زينجا است
|
اضطرابش ز جذب نفس و هواست
|
به مادر نفس روآرد، در مضيق طبع گرفتار شود و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة
ضنكا(17) چون با پدر عقل انس گيرد، اضطرابش به اطمينان ،
مبدّل گردد (( الا بذكر الله تطمئن القلوب (18) )) رضاى حقّ در انقياد او مر
عقل راست ، سخط حقّ در پيروى او نفس راست ، در پيروى
عقل به صفات او موصوف شود (( كما قال تعالى فى وصف المؤ منين المطيعين
للعقل :(19) كتب فى قلوبهم الايمان (20) و،
انزل السكينة فى قلوب المؤ منين (21) ،)) و در آميزش نفس به اوصاف او معروف
گردد. (( كما قال تعالى فى وصف المعرضين عن
العقل التابعين للنفس : فى قلوبهم مرض (22) ام على قلوب اقفالها(23) ختم الله
على قلوبهم (24) و طبع على قلوبهم (25) )) و از آنجا كه در ذات ، ساده است و
به هر كدام رو آرد، رنگ او پذيرد، ائمه هدى صلوات الله و سلامه عليهم و اولياى عظام
و مشايخ كرام به مراقبه قلب ، امر مى فرمودند و تلقين ذكر قلبى مى نمودند و ذكر دوام
را كه راننده قلبست از ساحت نفس و فكر مدام را كه كشاننده اوست به حضرت
عقل مى ستودند و آنچه معروف شده است از طايفه اى از صوفيه كه صورت مرشد را در
تمام احوال ، نصب العين خود قرار مى دهند، دور نيست كه مراد از صورت مرشد، صورت
عقل باشد كه مرشد باطنى قلبست و اگر مراد، صورت مرشد ظاهرى باشد، منافاتى با
هيچ يك از اوضاع شرعيه نخواهد داشت چرا كه
خيال هيچوقت بى صورت بندى نمى ماند و چون قلب لابد است در تمام
احوال از توجه به مرشد باطنى كه عقل است ، همچنين
خيال هم ناچار است از توجه به صورت عقل كه مرشد ظاهرى باشد تا بواسطه اين
توجه ، توجه قلب به باطن مرشد، كمال گيرد و مستحق فيوضات غيبيه گردد كه اگر
صورت مرشد ظاهرى را خيال در نظر نداشته باشد، صورت هواهاى نفسانى كه بتهاى
بت تراش نفس اند هيچوقت از نظر او نروند زيرا كه در
محل خود مقرر شده است كه متخيله كه به اعتبارى مفكره نامند و از قواى
خيال است ، هيچوقت از صورت تراشى باز نمى ماند و تحقيق اينست كه صورتهاى هواهاى
نفس ، بتهاى حقيقى اوست (( كما قال تعالى : افراءيت من اتخذ الهه هويه (26) .))
زنى خداهاى تو، خدا، بيزار
|
و از توجّه و التفات مقلِّد كه در اصطلاح صوفيه مريد نامند به صورت شيخ و مرشد
كه در اصطلاح متشرّعه ، مجتهد جامع الشرايط نامند، لازم نمى آيد كه صورت شيخ ،
معبود باشد بلكه چون شيخ را دليل راه و واسطه بين خود و اله مى دانند و مظهر تمام
اسماء و صفات بلكه عين اسماء و صفات مى خوانند و معرفت خدا را در وجود او و پيروى او
منحصر مى سازند. (( كما قال فى الاخبار: نحن الاسماء الحسنى و نحن صفات الله
العليا(27) و بكم عرف الله (28) )) كه بر
سبيل حصر هر يك را فرموده اند، چنين مى گويند كه چون قلب كه عقلش نيز گويند حقيقت
انسان و رئيس اين بنيان است و عبادت و معصيت و امر و نهى و ثواب و عقاب به او منسوب
است . (( كما فى الخبر: اياك آمر و اياك اثيب و اياك اعاقب (29) . )) و غير او از
قواى تن به تبعيّت او به اين دو موصوفند، راه عبادت و توجه به معبود را بتوسط
شيخ ، آموخته بايد خيال را نيز مشغول صورت ظاهرى شيخ داشت كه واسطه اين راه و
مظهر صفات الله است تا باين اشتغال از اشتغال به صور باطله بازماند و به تبعيت و
تقليد قلب اشتغال به عبادت ورزد و معين طاعت او گردد و چنانكه هرگاه كسى صورت
معشوق را در آيينه ، نظر اندازد لازم نمى آيد كه آيينه ، منظور و مقصود باشد و چون
ظاهربين ، دى او از دايره متقدرات تجاوز ندارد به ظاهر مظهر معبود كه از عالم تقدر است ،
نظر داشته باشد كه اگر نه چنين باشد در
حال عبادت و غير عبادت ، مانع قلب گردد از توجه به حق تعالى (30) و باطن شيخ .
(( و فى فقه الرضا عليه السلام (31) . وقت تكبيرة الاحرام تذكر
رسول الله صلى الله عليه و آله واجعل واحدا من الائمة عليهم السلام نصب عينيك ، (32)
و فى الزيارة الجامعة : و مقدمكم اَمام طلبتى و حوائجى و ارادتى فى
كل احوالى و امورى .(33) و فى قوله تعالى : و
ابتغول اليه الوسيلة .(34) اشعار به لان الائمة عليهم السلام و نوابهم
وسائل بين الخلق و الحق تعالى و المتوسل لابد و (35) ان يكون متوجها الى الوسيلة من
اى جهة و لايكون منصرفا الى غيره بوجه من الوجوه (36) و به حكم صحيحه : لا تظن
بكلمة خرجت من اخيك شرا و انت تجد لها للخير محملا.(37) ))
تكفير يا تفسيق اين طايفه بسيار مشكل است چرا كه بزرگان اين طايفه اند كه به زهد
حقيقى ، موصوف و بالتّجافى عن دار الغرور معروفند و صدق گفتار و كردار كه نتيجه
اخلاص است از ايشان است و فقهاى اعلام رضوان الله عليهم كه از طريق تربيت قلب
آگاه بودند، تمجيد اين طايفه مى نمودند چنانچه در آخر اين رساله اشاره خواهيم نمود.
و آنچه نسبت باين طايفه داده اند از عقايد فاسده
مثل حلول و اتحاد و وحدت وجود و اباحه و الحاد و زندقه و تناسخ و انكار معاد و غير اينها
حاشا و كلا كه صوفيه شيعه رضوان الله عليهم به اينگونه عقائد باطله ، معتقد
باشند يا اهمال دقيقه اى از دقايق شرع انور را روا دارند بلكه پيوسته سالكين را امر
به تصحيح عقايد دينيه و حفظ نواميس شرعيه مى فرمايند و در عقايد بحيثيتى اهتمام دارند
كه لفظى اطلاق نمى كنند سواى آن لفظى كه از شارع رسيده است چه جاى آنكه در
اعتقاد تجاوز نمايند، اين عقايد كه نسبت داده اند از بعض طوايف صوفيه عامه و قلندريه ،
بروز مى يابد.
مرتبه چهارم :
عقل است و آن جوهريست مجرد از ماده ، مستقل در ذات و در
فعل ، نه تقدر در آن راه دارد و نه تجسم ، ذاتش برى است از نقايص ماده و فعلش غير
محتاج به آلات طبع ، عقلش نامند (( لدركه المعقولات (38) )) روحش نامند (( لانه
من الروحانيات .(39) )) به انسانش نسبت دهند، هنگام موصوف شدن قلب كه حقيقت
انسان است به اوصاف (( او كما قال تعالى : كذلك
نفصل الايات لقوم يعقلون (40) )) يعنى آيات را
تفصيل مى دهيم از براى قومى كه قلوب ايشان گرديده است متّصف به صفات
عقل و گرديده اند صاحب عقل كه عقل ، امير لاستقلال شده است در مملكت ايشان و
مقابل اين ، اتّصاف ايشان است به صفات نفس كه
جهل و جنود او باشد چنانچه در كافى مذكور و
تفصيل جنود هر يك مسطور است .
(( و هديناه النجدين (41) )) بودن قلب است در بين اين دو مجاهده ، اين است كه هنگام
زينت دادن نفس صورت هواهاى خود را به وعده دروغ او فريفته نشود به حكم لافتى الا
على عنان همت از جانب او مصروف دارد، پيوسته مدد از پير راه و شيخ آگاه خود خواسته ،
قدم در راه نهد و دادِ متابعت عقل را در دهد و از تسويلات نفس از راه نماند به مضمون لا سيف
لا ذوالفقار دست تضرع و عجز به دامان پير خويش زده به همت شيخ ، خار و خاشاك
تسويلات را از راه عقل براندازد و اين مرتبه از انسان ، منبع دانش و
اوّل افق عيان است به اعتبارى روح و به لحاظى جان است ، غذايش تسبيح و مبرى از عصيان
است صفات مؤ منين اوصاف او، اخلاق روحانييّن ، اخلاق او، آنچه علوم است راجع به اوست ،
مدحش در قرآن بسيار، مناقبش در اخبار بى شمار، حكومت او الهى است و مملكتش نامتناهى ،
حدّى اقليم طبع و حدى از حد بيرون و سرحد بى چند و چون به حكومت او نفس را مطمئنّه
نامند و در اعراض از او، امّاره خوانند چون در هيچ يك متمكن نبود، لوّامه گويند. (( يوم
تبدل الارض (42) )) به فرمان اوست (( و اشرقت الارض بنور ربها(43) ))
از اوست .
و سه مرتبه ديگر كه روح و خفى و اخفى است از گفت و بيان ، مبرى است و به كشف و
عيان هويداست و ارضين سبع و سماوات سبع ، كنايه از اين مراتب چهارده گانه است در
عالم صغير. (( قال تعالى اشارةً الى تلك المراتب اجمالا: و لقد خلقناالانسان من سلالةٍ
من طين ثم جعلناه نطفةً فى قرار مكين ثم خلقنا النطفة علقة فخلقناالعلقة مضغة فخلقنا
المضغة عظاما فكسونا العظام لحما ثم انشاءناه خلقا فوقكم اخر فتبارك الله احسن
الخالقين ثم انم بعد ذلك لميتون ثم انكم يوم القيامة تبعثون و لقد خلقنا فوقكم سبع
طرائق و ما كنا عن الخلق غافلين .(44) ))
مرتبه هيولويّت و جسمانيّت را كه از نظرها پنهان است ، اسقاط نموده مراتب عِلوى را كه
ادراك از تفصيلش ، قاصر است به لفظ مجمل اَدا فرموده و از جهت اشاره به دقايق صنع
و كمال حكمت و نهايت قدرت كه در خلقت جهت روحانى انسان بكار برده خود را به
بزرگى و احسنيّت ستوده و در آخر آيه ، اشاره به مراتب روحانى نموده و اينها امّهات
مراتب انسانند و در هر يك چندين مرتبه و درجه مندرج است كه (( لا يحصيها الا الله
(45) )) و هر يك از مراتب و درجات نسبت به مادون ، چندين هزار فعليّت و
كمال را داراست علاوه بر فعليّات مادون كه در مرتبه پست تر هيچ يك نيست و تا مرتبه
نازل تر كمالات و فعليّات خود را درنبازد و از خوديّت و
استقلال خود فانى نگردد به كمالات و فعليات مرتبه بالاتر، فائز نگردد
مثل نطفه كه جون در رحم قرار مى گيرد، جماديّت و فعليّت او را دارد و از كمالات نباتى
بى خبر و بى بهره است . آنگاه كه فعليّت و نطفويّت را خلع كرد و از خوديّت خود،
فانى شد، فايض شود بر او كمالات نباتى و محلّ
نزول چندين قوّه و فعليّت گردد كه در نظر طبيعى به وجه مادّى ، قوّه نامند و در نظر
الهى به وجه الهى ، ملائكه موكله گويند و همچنين است تا آخر مراتب كه نباتى در
حيوانى در بشرى و هكذا بايد فانى گردد تا از كمالات او بهره برد و در آيه ((
ولقد علمتم النشاءة الاولى فلولا تذكرون (46) )) تنبيه و اشاره است به اينكه
كيفيت سير مراتب جسمانى ، مشهود شماست كه هر چه را مرتبه
نازل تر، در باخت يكى بر، ده بلكه بر صدو هزار به او عوض داديم پس چرا ظنّت و
بخل دارى (47) در كاهانيدن تن و دادن مال و جان در راه طاعت و بندگى ما زيرا كه ما هر
چه از اين مراتب گرفتيم با اينكه اعتنا به آنها نبود، بهتر و بيشتر عوض داديم البته
آنچه را از مرتبه آدميت كه غايت خلقت است ، بگيريم عوض بهتر خواهيم داد (( ما ننسخ من
آية او ننسها ناءت بخير منها او مثلها(48) )) و اشاره به فناى مراتب و عوض بهتر
گرفتن فرموده است مولوى قدس سره در اين اشعار:
و از نما مردم زحيوان سرزدم
|
پس چه ترسم كى زمردن كم شدم
|
تا برآرم از ملائك بال و پر
|
از ملك هم بايدم قربان شوم
|
آنچه اندر وهم نايد آن شوم
|
كل شيىٍ هالك الا وجهه (49)
|
و اين محقَّق و مشهود است كه سير انسان در مراتب نازله و ترقّى نمودن او تا مقام بشريت
به محض تكوين الهى و تسبيبات طبيعى است كه شعور و اراده را هيچ مدخليتى نيست و اما
سير او از مقام بشريت كه سرحد غيب و شهادت است به محض تكوين الهى و تسبيبات
طبيعى نيست بلكه ارداده و اختيار شخص را فى الجمله مدخليتى است زيرا كه هر يك از
مراتب سابقه را طريق ، منحصر و جهت ، متحد است و امر بسيط كه صورت نوعيه هريك
باشد، مبداء سير بر جهت واحده تواند شد لكن چون به مرتبه بشريت مى رسد چندين
هزار راه به عالم حيوانى و شيطانى بر او گشوده مى شود و چندين هزار به عالم
روحانى كه در او قوه سير كردن بر هر يك از اين طريق هست و چون اين طرق با يكديگر
مخالف و متضادّند، مبداء سير بر اينها امر وحدانى نتواند بود زيرا كه
افعل مختلفه متضاده ، مبادى متعدده متضاده خواهند و اين مبادى متعدده ، مجتمع در يك
محل نتوانند شد لتضاددها و اختلافها(50) و چون در عرض يكديگرند نه در
طول ، توارد و تعاقب آنها از حكيم ، جايز نخواهد بود زيرا كه لاحقّ، مبطق سابق ، خواهد
بود نه مكمل و اين ، مستلزم لغو است بر حكيم پس بايد مبداء سير بر اين طريق ، امرى
باشد وحدانى كه به ضميمه و حدوث امور متعدده متضاده ، تواند مبداء هر يك شود و آن
نفس ناطقه انسانى است كه به ضميمه ارادت متضاده ، مبداء هر يك از توجهات متضاده
تواند شد.
علاوه ، مشهود و مسموع است كه آنانكه به درجات عاليه عالم ارواح رسيده اند و احاطه و
تصرف بر عالم طبع يافته ، صاحب مقام كُنْ گرديده اند، به علم و اراده و اختيار،
فرمانبردارى ابرار نموده اند و متحمل مجاهدات و رياضات شاقّه شرعيه شده اند و به
اوج عالم ارواح ترقى كرده اند و آن كسانى كه به اطوار سَبُعى و بهيمى و شيطانى ،
مبتلا گشته اند به اراده و اختيار از طاعت اخيار و طريق ابرار، اِعراض نموده ، نكبت انكار را
بر خود قرار داده اند.
پس معلوم و مشهود است كه ترقى انسان از مقام بشريت به توسط اراده است و اراده مسبوق
است به تصور مراد و تصور غايت از براى مراد و تصديق داشتن به ترتّب غايت و مراد
و منتفع شدن به رسيدن غايت كه تا اين تصورات و تصديقات نباشد،
ميل و شوق و عزم كه مبادى قريبه اراده است ، منبعث نشود و بدون انبعاث اينها، اراده و
فعل ، حاصل نگردد پس به هر يك از اين طُرُق كه روارد بايد تصور غايت و تصديق
انتفاع به آن غايت از براى آن راه نمايد و شك نيست كه طرق دنيوى غايت آنها با لذّات
عاجله فانيه دنيويه است مثل لذت اكل و شُرب و وِقاع كه به محض
وصول ، فنا پذيرد يا لذات وهيمه ظنيه است كه
احتمال بقا مادام العمر دارد مثل لذت جاه و سلطنت و تسخير خلق و حكومت با اينكه اينها نيز
قبل از تمام عمر، محل فنا و زوال است و البته به فناى دنيا، فانى گردد و با شخص در
آخرت ، باقى نماند بلكه احتمال ضرر در آخرت كه دار اقامه است ، دارد زيرا كه تمامى
انبياء از اوّل بعثت و تمامى اولياء از اوّل خلافت به غير تحذير از دنيا كه توجه به
طُرُق مذكوره است و ترغيب به عقبى (51) كه توجه به طريق روحانى باشد، شغلى
نداشتند.
بيهوده سخن به اين درازى نَبُوَد
البته مظنه ضرر در ترك آن و اشتغال به اين
حاصل ، دفع ضرر مظنون به حكم عقل لازم است و دفع مضر و
تحصيل نافع بدونعلم به اين دو و به كيفيت ضرر و نفع و كيفيت دفع و
تحصيل ، ممكن نيست زيرا كه معلوم شد كه افعال ارادى بدون اقسام مذكوره علم ، صورت
نگيرند و اين علم بديهى نيست چرا كه اقسام بديهى از اوليات و متواترات و مشاهدات و
تجربيات و حدسيات و فطريات بيرون نيست و اين علم ،
داخل هيچ يك نيست ، علاوه ، اين اگر بديهى بودى ، همه در دانستى مضر و نافع يكسان
بودند و هيچ كس دنيا را بر عقبى اختيار نمى كرد و همه ، مؤ من و متقى مى شدند اگر چه
قبح اين و حسن آن اجمالا از وجدانيات است پس خلق در دانايى مضر و نافع ، محتاجند به
كسب و تحصيل و تحصيل اين علم يا به تعليم و تعلم است و اين را علم حصولى و رسمى
گويند زيرا كه به تعليم ، صورتى از معلوم در نفس
حاصل شود و نفس ، مرتسم شود به آن صورت ، و اين طريق ، طريق حكماء صوريست و
فقها و متكلمين نيز بر آن رفته اند يا به كشف و شهود است كه طريقه عرفا و صوفيه
است و سالك را در بَدو سلوك ناچار است از
تحصيل عقايد دينيه و احكام ضروريه شرعيه به طريق
اوّل هر چند به تقليد باشد تا آخر كار اگر توفيق يار شود به شهود انجامد و عرفا
تمام اهتمام ايشان (52) به حصول علم شهودى است كه
كمال نجات را در آن مى دانند اگر چه بعضى از آنجا كه هر كس به صنع خويش نازد،
بر آنند كه اين طايفه ، گمراهانند يا آنكه در كار خويش سرگردانند و چون علوم كسبيه ،
بسيار و صنايع ، بى شمارند و بعضى راجع به دنياست و بعضى را خارج از ملت و
كيش دانند كه : (( كل حزب بمالديهم فرحون (53) )) بايد علوم متشابهه را كه هر
يك احتمال مطلوب دارد با تشخيص علم مطلوب و كيفيت
تحصيل او و صاحبان او بيان نمود تا آنان كه به توفيقات الهى در طلب علم اخروى
برآيند، بدانند كه چه علم را بايد تحصيل نمايند و چگونه در طلب باشند و از كه اخذ
نمايند.
فصل اوّل در بيان فضيلت علم على الاطلاق و اقسام آن
بدان كه انسان با ساير حيوان در جميع مراتب سفلى ، شركت (54) دارد و در تمام
افعال و آثار و لذات و آلام جسمانى ازاو امتياز ندارد و امتياز انسان از حيوان به قوه درك
كليات و تدبير ترتّب غايات بر مبادى است و اين تدبير نيز مسبب از علم است و مراد از
ناطق در تعريف انسان به حيوان ناطق همين قوه است (( كما قرر فى محله (55) )) و
مقرر شده است كه شيئيت شيئى به صورت و مابه الامتياز است نه به ماده و مابه
الاشتراك .
پس انسانيت انسان و شرافت او به قوه درك و شعور است (( خلق الانسان علمه البيان
(56) )) اظهار امتنان به دادن جنان است كه منبع دانش و بيان است (( و لقد كرمنا
بنى آدم (57) )) اشاره به شرافت آن است و نعم ما
قال المولوى :
اى برادر تو همه انديشه اى
|
مابقى تو استخوان و ريشه اى
|
گر بُوَد انديشه ات گل ، گلشنى
|
ور بود خارى ، تو هيمه گلخنى
|
پس آن كس را كه دانش و شعور بيشتر، انسانيت و شرافت ،
كامل تر خواهد بود زيرا كه مراتب و اقسام دانش يكسان نيست چنانكه معلوم شود و هر قدر
شعور كمتر باشد، انسانيت ، ضعيف تر تا به درجه سفها و مستضعفين و صبيان كه شعور
انسانى بالقوه دارند نه بالفعل اگرچه صورت انسانى
بالفعل دارند. كما قيل :
جان نباشد جز خبر در آزمون
|
- هركه را افزون خبر، جانش فزون
|
و از جهت فضيلت دانايى است كه انسان با صغر جثّه ، تسخير حيوانات عظيم الجثه مى
نمايد و امثال سباع درنده را به دام آوردنده است ، گرنه شرافت دانايى بودنى ، جنّ و
پرى را از كجا مسخّر نمودى و مَلَك را از فلك چگونه ربودى و به آيه ((
تنزّل الملائكة (58) )) كى او را ستودى ؟
هل (( يستوى الذين يعلمون و الذين لايعلمون .(59) )) در شرافت دانايى اين بس كه
هركس داناتر از خويش را در صنع و ملت و كيش ، مقدم دارد و بى دانا در هيچ پيشه ، قدم
نگذارد، نفوس بر فضلش مفطور با آنكه در حجاب هوى مستورند،
اهل هر صنعت ، دانايى آن را نقصان شمارند بلكه گردش جهان و دَوَران زمان بر دانايى
است چه تولّد مواليد و حركات افلاك ، مسبب اند ازصور علميه نفوس فلكيه و
افعال عباد از تعمير بلاد و مصالح معاش و تحصيل معاد از صور خياليه انسانيه است :
نيست وَش باشد خيال
اندر جهان
|
تو جهانى بر خيالى بين روان
|
بلكه اگر خيال اندك قوت گيرد بدون توسط جوارح كار كند چنانچه از كرامات
بزرگان منقول است بلكه در ناقصين نيز اتفاق افتاده كه به توهّم و
خيال ، صحت و مرض يافته اند و از اطباء حاذق ، معالجات نفسانى معروف است و علم على
الاطلاق منقسم مى شود به حضورى و حصولى ، حضورى آن است كه ذات معلوم در مرآت
نفس ، حاضر باشد و اينجا علم با معلوم متحد خواهد بود و جدائى بين علم و معلوم نخواهد
بود مثل علم دانستن به صور حاصله در ذهن ، وحصولى آنست كه ذات معلوم در پيش نفس
حاضر نباشد بلكه صورتى از معلوم در نفس
حاصل شود چنانچه صورت شخص در آينه حاصل مى شود و اينجا علم ، غير معلوم است
زيرا كه علم ، صورتى است كه حاصل مى شود از معلوم خارجى در نفس و صورت نفسانى
، غير معلوم خارجى است و اين صورت ، معلوم بالذات و معلوم به علم حضوريست و معلوم
خارجى معلوم بالعَرَض و معلوم حصولى است اگر چه اين مقصود بالذات و آن مقصود
بالعرض است . (( للفرق بين المقصود بالذات و المعلوم بالذات (60) )) و اين
صور حاصله از معلومات خارجى و از جمله متخلفات نفس و شئونات اوست . (( كما حقق فى
محله : كلما تصورتموه باوهامكم فى اذق معانيه فهو مخلوق مثلكم مردود اليكم
.(61) )) احتمال كذب اينجاست كه علم ، غيرمعلوم است نه آنجا كه علم ، عين معلوم است
زيرا كه احتمال تطابق وعدم تطابق كه مناط صدق و كذب است بين شيى ء و ذاتش نگنجد
پس احتياج به دليل و برهان اينجاست نه آنجا. (( كما
قال تعالى شاءنه : سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق
.(62) ع(( يعنى مادام كه به قيد طبع گرفتار و از علم حصولى ناچارند، آيات را كه
از ادلّه و برهان حقيت مايند برايشان اظهار داريم آنگاه كه ديده بينا داديم و به صاحت
حضور خود آشنا كرديم از دليل بى نياز شوند كه كلفت
استدلال به شهود، مبدل گردد و حاجت به دليل نماند بلكه گفته شود: (( اولم يكف
بربك انه على كل شيى شهيد(63) كه : طلب
الدليل بعد الوصول الى المطلوب قبيح و ترك
الدليل قبل الوصول الى المطلوب مذموم (64) )) حضورى علم است ، حصولى
بديهيات سته اش علم است لكن تفاضل به آن نيست غير بديهيات ، يقينياتش خواه به
برهان و حكم عقل باشد و خواه به تقليد صادق ، علم است لكن وقتى
كمال است كه به علم حضورى كشاند بعبارة اخرى در اشتداد و ترقى باشد مطابق
مقتضاى لطيفه انسانى نه در وقوف يا تنزل كه اين وقت
وبال خواهد بود و اسم علم از او خواهند گرفت و اسم
جهل بلكه جهل مركب خواهند داد و چنين علمى را بزرگان دين كه ائمه هدى و شيعيان ايشان
باشند، مذمت بسيار كرده اند. (( كما قال العارف الربانى الشيخ البهائى رحمة الله
فى بعض اشعاره .(65) ))
اى كرده به علم مجازى ، خوى
|
از سُؤ ر ارسطو چه مى طلبى
|
وين يابس و رَطْب بهم بافى
|
علمى كه مطالب آن ، اين است
|
اين علم دنىّ كه ترا جان است
|
و در بعض اشعار خود اشاره فرموده به علم حضورى و علم حصولى كه راهبر شود به علم
حضورى ، و مدح نموده بقوله :
علمى بطلب كه به دل نور است
|
علمى بر خوان كه كتابى نيست
|
يعنى ذوقى است و خطابى نيست
|
حالى است تمام و مقامى نيست
|
علمى بطلب كه كه گزافى نيست
|
حصولى را درسى و رسمى وجدالى نامند. حضورى را كه كشفى و شهودى و لدنى خوانند.
حضورى را مسلك ، متحد و غايت ، واحد، (( العلم نقطة (66) )) بر آن شاهد است اگر
چه سالك متعدد باشد (( كثرها الجاهلون (67) )) كنايه از تعدد ايشان است و در عين
تعدد به اتحاد و اتفاق موصوفند كه : (( انما المومنون اخوة (68) وهم يد واحدة على
من سواهم .(69) )) اختلاف اينجا نيست سالكش از نزاع ، بريست آنچه مايه نزاع است
از ايشان دور و به دنياى نزاع انگيز، غير مغرورند و به ترك زرق و تلبيس ، مسرورند.
و رسمى را طرق ، متعدد است و مقصد، متفرق و هر يك با ديگرى مخالف ،
جدال را سبب است و نزاع را، باعث و علم رسمى منقسم مى شود به سوى علوم مُستحدثه
فى الاسلام و غير آنها و علوم مستحدثه يا تعلق دارد قصدا با الفاظ لغت عرب عموما يا
خصوصا يا نه .
اوّل را علوم ادبيه و عربيه نامند و اقسام او، دوازده است با فن تاريخ و آن ، صرف و
اشتقاق و نحو و معانى و عروض و قافيه و قرض الشعر و لغت و تفسير و درايت و
تجويد است و علم تاريخ را از ادبيه شمرده اند يا اينكه نه مستحدث است نه علميت دارد
زيرا كه تاريخ ، علم داشتن است به وقايع خاصه و انساب (70) خاصه و هر يك از
علوم را كه از جمله فنون و صناعات شمرده اند، عبارت است از مطالب كليه كه راجع
باشند به سوى موضوع واحدى و علم رجال اگرچه علميت ندارد لبحثه عن الموضوعات
الخاصة (71) لكن از علوم شمرده اند و داخل درايت ، معدود است و ثانى كه تعلق به
الفاظ نداشته باشد يا باحث است از عقائد دينيه كه ماءخوذ باشد از كتاب و سنت و اين
علم كلام است يا باحث است از افعال عباد از حيثيت احكام خمسه آنها و اين را فقه نامند يا
تعلق دارد به ادله احكام و مبادى ادله و اين را
اصول فقه نامند و علوم غيرمستحدثه يا از قبيل صناعات و پيشه ها است چون خياطت و حياكت
و غير اينها از صناعات و معلوم است كه غايت اينها
تحصيل معاش و صلاح نظام كل است كه تعلق به آخرت بهيچ وجه ندارد مگر از باب
صلاح معاش كه طالب آخرت را جامع حواس است از براى
تحصيل معاد يا علوم حكميه يونانيه است يا علوم غريبه كه در تحت علوم حكميه واقعند
مثل سحر و كهانت و قيافه و انواع نيرنجات و شطرنج و كيمياو اعداد و حخروف و
طلسميات و رمل و جفر و تسخيرات و منطريات و بالجمله علومى كه
تحصيل آنها به امداد شياطين و رياضات غيرشرعيه است و حرمت تعليم و تعلم به قصد
عمل كردن از شارع مطهر رسيده است و علوم حكميه به اعتبار قوه نظرى و عملى دو قسم مى
شود زيرا كه يا تعلق دارد به عمل و از آن علم ،
عمل مطلوب است يا تعلق ندارد به عمل بلكه خود
عمل بنفسه ، مطلوب است و قسم اوّل اگر آن عمل ، قلبى و نفسانى است آن را تهذيب الاخلاق
نامند و اگر آن عمل ، قالبى و بدنى است به حيثيتى كه اصلاح نظام كند و مؤ ذى به
معاد شود و اين يا عمل شخص است بين خود و خالق و
اهل يك منزل كه تدبيرالمنزل نامند و يا عمل شخص است با خلق ، مطلقا كه سياسة المدن
گويند و قسم ثانى يا بحث است از حقيقت وجود و عوارض او و اين را الهى به معنى اعم
نامند و منقسم مى شود به امور عامه و جواهد واعراض و الهى به معنى اخص يا بحث است از
كميات منفصله و متصله و اين را رياضى نامند ومنقسم مى شود به هيئت و هندسه و حساب و
موثيقار و در تحت اينها است اسطرلاب و اگُر و زيچ و مناظر و مرايا و علم مقدار اعماق و
عوالى وعروض و جراثقال و بعض علوم غريبه سابقه يا بحث است از جسم طبيعى و منقسم
مى شود به طبيعيات و فلكيات و عنصريات ، عنصريات به بسايط و مركبات ، مركبات
به ناقصه و تامه و تامه به معادن و نبات و حيوان و انسان كه از براى هر يك ، فنى و
علمى تربيب داده اند و در تحت اينها است نجوم و احكام النجوم و طب و غير اينها از علوم
غريبه .