و آن علمى است كه يا خود آن علم با شخص باقى مى ماند و در آخرت راه نمايد، يا اثرى
از عمل آن علم ، و هرگاه نه چنين باشد، آن علم ، تعلق به دنيا خواهد داشت و نافع در عقبى
نخواهد بود زيرا كه واسطه در بين نيست و اگر تصور شود، انتفاع به آن
مثل انضباط معاش كه باعث اطمينان در طلب معاد است چنانچه در جمله صنايع ، متصور است و
مثل تدقيق ذهن كه بعد از طلب علم آخرت ، سبب اين شود كه ترقى ، بهتر
حاصل گردد آن خارج از اصل علم خواهد بود علاوه بايد انصراف از علم آخرت و
اشتغال به علم دنيا، حاصل گردد كه بُعد در عالم آخرت ، منتفع گردد و اين اعراض از
مطلوب است به قصد وصول به او و اين معلوم است كه جمله حِرَف ، غايت آنها نيست ، مگر
نظم (72) معاش و تحصيل صلاح كل در دنيا و هيچ طالب را اشتباه نمى افتد كه مطلوب
اخروى در تحصيل اين فنون باشد و علوم مدونه در اسلام سواى تفسير و كلام و درايت و
فقه ، تعلق ندارد مگر به الفاظ لغت عرب و واضح است از معرفت الفاظ لغت عرب در
آخرت هيچ انتفاعى نيست زيرا كه چندين هزار لغت هست كه تو بى خبرى و در دين ضررى
ندارد و چندين هزار ديندار بودند كه از لغت عرب بى خبر بودند و در دين متضرر نشدند
بلى فى الجمله استعدادى حاصل مى شود در معرفت ترجمه كتاب و اخبار ائمه هدى سلام
الله عليهم كه اگر به غفلت نگذارند و به قصد طلب مقصود، مداومت و تفكر نمايد،
تنبيه شود به طريق طلب نمودن آخرت .
و اما معرفت مقصود از اين دو، پس به محض معرفت لغت از براى احدى
حاصل نگردد زيرا كه در معرفت و علم ، احتمال نقيض نيست و از معرفت ترجمه لفظ غير از
ظن به مقصود كه محتمل النقيض است ، حاصلى نيست و اگر از معرفت لفظ، راه به مقصود
مى گشود بايد ابوحنيفه و فخر رازى ، عارف ترين خلق مى بودند به مقصود. و
حال اينكه جناب صادق عليه السلام به ابى حنيفه فرمود كه : (( يا باحنيفة تعرف
كتاب الله حقّ معرفته و تعرف الناسخ من المنسوخ ؟
فقال : نعم . فقال : يا باحنيفة لقد ادعيت علما ويلك ما
جعل الله ذلك الا عند اهل الكتاب انزله عليهم ويلك ولاهو عندالحاظرين من ذرية نبينا و مااراك
تعرف من كتابه حرفا(73) .)) بلكه اگر معرفت كتاب و سنت به اين بودى ،
اختلاف در ميان نبودى زيرا به صاحبان مذاهب باطله در اين امت ، آراء فاسده خود را به
كتاب و سنت ، مستند مى سازند و بايد تمام بر مذهب حقّ مى بودند و عالِم به تمام اشياء
(( لان فيه تبيان كل شيى (74) )) و بى شك هر يك از مدعين ، عارف به عبارات و
ترجمه لغات بودند پس معلوم است كه معرفت عبارت ، غير معرفت مقصود است و عبارت
نيز، غير مقصود است (( كما عن الصادق عليه السلام : كتاب الله على اربعة العبارة
والاشارة واللطائف والحقايق فالعبارة للعوام و الاشارة للخواص والطائف للاولياء
والحقايق للانبياء(75) )) پس معرفت كتاب و سنت از روى لفظ،
محال و هيچ كس را از روى لفظ، مجال مقال نيست زيرا كه از لفظ به اتفاق جز مظنّنه ،
حاصلى نيست و مظنّه از مقام علم ، دور و از ساحت معرفت ، مهجور، از مظنّه ، اختلاف خيزد و از
وَهم ، نزاع رويد. (( و ان الظن لايغنى من الحق شيئا)) (76)
بلى تا دست به عالِم نرسد و تقليد عالِم ، ميسّر نگردد از ظن و احتياط چاره نيست :
اين تخيّل ، وين تصور لعبت است
|
تا تو طفلى پس بدانت ، حاجت است
|
و با امكان تقليد عالِم و تحصيل علم ، ظن و تخمين در آيات و اخبار، مذموم و به شُهُبِ سماء
علم ، مرجوم اند به غير از اتصال يافتن به منبع كتاب و سنت ، معرفتِ مقصود، ممكن نيست و
آن شاءن خليفه ربانى است و ديگران را جز تقليد او چاره نيست . و از اين جهت در اخبار
بسيار ذكر انحصار علم كتاب و سنت به خود نموده اند
و منع از تفسير به راءى فرموده اند و از اينجا است كه علماء اماميه رضوان الله عليهم در
تفسير آيات و استنباط احكام از اخبار و اصول مستنبطه از آثار، تجاوز نمى نمايند(77)
و راءى و قياس و مظنه و اجتهاد عامه را حرام مى دانند و بدون تجاوز كردن از مرتبه
عبارات و رسيدن به مقام اشارات ، فتوى دادن و قضاوت كردن را نيز حرام مى دانند و قوّه
قدسيه كه در مفتى ، شرط است ، عبارت از رسيدن به مقام اشارات است كه استقامت يافتن
در تقليد و تبعيت ، شرط است ، و چون اين قوه لطيفه ايست خفيه كه بيناى الهى بايد كه
ادراك نمايد و بر خود شخص ، مشتبه مى گردد (( فضلا عن الغير، )) اذن و اجازه
بصيرى را كه سلسله اجازه او متصل باشد به معصوم در مفتى ، لازم دانسته اند كه بدون
آن فتيا، حرام و خويش را عالم شمردن ، كيد و دام خواهد بود، بدون قوه قدسيه كه اجازه
عالم ، مبين آن است اگر خوسرى و خودراءيى آغاز كند و از جهت استنباط احكام و تكليف
نمودن خلق ، تصرف در آيات و اخبار نمايد و به حقّ رسد، خطا كرده است . (( كما فى
الخبر: من فسر القران براءيه فاصاب الحق فقد اخطاء و فى خبر آخر فليتوء مقعده من
النار(78) . زيرا كه خيال تا در تبعيت و تقليد به مقام استقامت نرسد به خودسرى
چون عامه هرچه كند، خطا باشد اگر چه هم صورت حقّ نمايد، چرا كه تصرفاتش از
شركت شيطان و ادراكاتش از تصرف نفس ، خالى نباشد و كار اين دو
وبال و خسران است : (( و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا (79) )) وسوسه شيطان
و خيالات نفس را علم پنداشته ، از تقليد و تعلم ، روتافته اگر صد
دليل آرد به تقليد امثال آورد، نه از دليلش ، آرامى و نه از برهانش ، اطمينانى .
صد دليل آرد مقلِّد در بيان
|
از قياسى گويد آنرا نه از عيان
|
مى كند گستاخ مردم را به راه
|
او به جان لرزان تر است از برگ كاه
|
و علم تفسير و فن درايت و روايت چون نظر كردن است در فرمان الهى و آثار بزرگان و
احوال صحابه و تابعين ايشان و بى شك نظر كردن در كلام خدا و
تامل نمودن در آثار اخيار(80) و احوال ابرار، مورث استعداد اقتدا كردن و پيروى نمودن
ايشان است و لامحاله نفس متاءثر مى گردد به حيثتى كه فى الجمله انسلاخى از شهوات و
لذات عاجله او را حاصل شود و در توجه . طلب لذات باقيه برآيد و متخلق به اخلاق
بزرگان دين گردد و عمده مقصود از علم ، همين است پس بهتر شغلى از براى طالب ،
تفكر نمودن در آيات و اخبار خواهد بود كمه هر در كه خواهد از براى او گشوده شود
چنانچه بزرگان (81) فرموده اند كه ما به هر چه رسيده ايم از پيروى كتاب و
تدبر نمودن در آن و متابعت سنت و شريعت رسيده ايم و از جهت اين تاءثير است كه
تلاوت افظ قرآن را امر فرموده انذد لكن بايد معلوم شود كه اگر به محض مهارت در
فن تفسير و درايت ، تسرع در بيان مقصود نمايد و چون عامه راءى و قياس و استحسان را
معيار مقصود، شناسد و دست از دامان عالم وقت بدارد، بزودى به استدراج حقّ، هلاك گردد،
زيرا كه از فن تفسير و علم درايت زياده از تصحيح عبارت و تجويد قرائت و توثيق و
تصحيح روايت و حفظ ترجمه از غلط، محصولى نيست و رعايت مقصود كه به رسيدن مقام
اشارت تحصيل شود به حفظ روايت ، حاصل نگردد مگر اينكه بالكليه از اغراض
نفسانى بيرون آيد و زمام امر به دست عالم از مقام حيوانى ، تجاوز نمايد و به مقام
انسانى بينائى به مقصود اشارت است ، دانا گردد آنگاه كه عالِم وقت او را مستعد و مستحق
تعليم و حكومت يافت ، اجازه فرمايد كه به پيشوائى برآيد پس آن كس كه
مثل عامه به محض قوت تصرف خيال و اطلاع بر اصطلاحات تفسير و اخبار، بدون اجازه
عالِم وقت كه كاشف از قوه قدسيه است ، ادعاى علم نمايد و خيالات نفسانى را علم پندارد و
اِعراض از تعلم نمايد از علم بى بهره ماند و بينا، جاهلش نامد اگر چه پيش
جاهل ، علم نمايد كه (( سمّاه اشباه الناس عالما(82) )) و مقصود اين
جاهل عالِم نما، رفتن به آخرت و توجه به خدا نخواهد بود بلكه هنگامه ساختن در راه عوام
و مستمع خواستن از اشباه انعام كه اگر اين مقصود،
حاصل نگردد، حسرت بَرَد و افغان برآرد و اندوه نفس را حسرت دين پندارد:
علم تقليدىّ و تعليمى است آن
|
طالب علم است بهر عام و خاص
|
نى كه تا يابد ازين عالَم ، خلاص
|
علم و گفتارى كه آن بى جان بُوَد
|
و چون جان علم و قوه مذكوره است ، حاصل گردد، حاجت به خريداران را نماند بلكه
خريدار او، ملك و بازار او، فوق مَلَك خواهد بود كما
قيل :
مى كشد بالا كه الله اشترى (83)
|
اين خريداران مفلس را بِهِل
|
چه خريدارى كند يك مشت گِل
|
حيف مى نايد كه پيشت بيستند
|
بر تو مى خندد و عاشق نيستند
|
عزيز من در كتاب و اخبار، ناسخ و منسوخ و عام وخاص و محكم و متشابه مى باشد و معرفت
هر يك خاصه كسانى است كه لفظ را از معنى خوانند نه معنى را از لفظ دانند چنانچه در
فصل اختلاف اخبار بيايد انشاءالله .
و ديگران بايد متابعت و تقليد ايشان نمايند و از فرموده ايشان راه به مقصود برند. و
(( و لذا ورد عنهم : ان تفسير القران لايجوز الا بالاثر الصحيح و النص الصريح
.(84) )) يعنى فهم قرآن خاصه ماست ، ديگران را از آن بهره نيست . لان من فهم
القرآن فسر جمل العلم (85) )) و هر حوصله گنجايش تمام علم ندارد مگر آنكس كه از
ما شود و از اين جهت فرمود: كه قرآن و عترت از هم جدا نخواهند شد تا بر من در كوثر
وارد شوند و معلوم است كه اين جدايى نه در لفظ قرآن و صورت ايشان است بلكه در
روح ايشان و مقصود قرآن است پس چون معرفت سنت و كتاب ، خاصه اولى الالباب است
كه علماء امت محمد صلى الله عليه و آله باشند پس اعراض كردن از ايشان و غور نمودن
در عبارت كتاب و سنت ، پشت از مقصود كردن است و از بيراهه رفتن .
راه ، درخواست توفيق از اله و پيروى شيخ آگاه است از بيان بيضاوى و زمخشرى چه ره
به مقصود برى ، بيانى جود كه از سرچشمه عصمت و طهارت صدور يابد و:
كز همه اغراض نفسانى جداست
|
يؤ منوكم من مخازى القارعة (86)
|
مى خوريم اى تشنه غافل بيا
|
و علم كلام را تعريف كرده اند به علمى كه حفظ عقايد اسلام نمايد از تشكيك مشككين و بدعت
مبتدعين و موضوع او عقايد دينيه و ادله اش مسلميات و اقناعيات و غايتش غلبه بر خصم . و
طريق اين علم ، مجادله محضه است و مجادله ، مذمتش مشهور و مسلم است .
علمى كه مجادله را سبب است
|
زيرا كه جدال ، اشتغال از خصم باطن است و غفلت از اين خصم به تفوّق جستن بر غير،
باعث شود غلبه قوه گرفتن او را تا به جائى كه بولهب وار با پيغمبر خويش ، ستيزد
و برترى جويد فرض عين مجادله است با خصم بين الجنبين كه (( اعدى عدوِّكم ))
(87) فرمود اشتغال از او تا باقى است ، حرام و اصلاح غير به افساد او، ناتمام ،
زهى نادانى ، دزد در خانه گذارى و كالاى غير، طلب نمايى ، دفع شدمن خويش كن كه
قوى است و چاره مكر او كن كه خفىّ است ، جز سپر عنايت پير بر سر مگير و غير تيغ همّت
او، به دست مدار.
هيچ نكشد نفس را جز ظلّ پير
|
دامن آن نفس كش را سخت گير
|
گر تو خواهى ايمنى از اژدها
|
دستش از دامن مكن يك دم رها
|
بدانكه فنّ كلام و صنعت فقه عامه از مبتدعات آن طايفه است ، خواص را چنانكه بيايد به
اين اصطلاحات و مجادلات حاجت نَبُوَد بلكه پيوسته مذمت مى نمودند.
اين طايفه به انكار امامت ، باب علم را مسدود يافتند و معيار دين را در
اصل و فرع كتاب و سنت شناختند و به امداد رؤ سا و سلاطين به تدوين صحف و دفاتر
پرداختند و بعضى را اصول دين و بعضى فروع ناميدند چون نصوص در قضاياى جديده
و شبهات وارده نمى ديدند به راءى و قياس و استحسانات عقليه ، جواب مى دادند و هب
اخبار موضوعه و متشابهات كتاب و سنت ، استدلال مى كردند تا به تدريج
عمل به راءى و قياس در ميانه اين قوم ، شيوع يافت چنانكه حرمت اينها بين خاصه شهرت
گرفت (( كما لا يخفى على من تتبع السير و التواريخ (88) اكثرى به تصويت ب
معتقد گشتند كه حكم الله را تابع راءى خود دانستند (( و لو انهم اقاموا الكتاب والسنة
يعلموا (89) ان العلم لا يؤ خذ لال من بابه و ان ما يؤ خذ من غيرالباب
جهل مشابه (90) للعلم و ان الظن لايغنى من الحق شيئا(91) و ان الله لو سد باب
العلم لانسد باب الفيض و لساخت الارض باهلها و صارت الخلقة عبثا و لا يعرف الحق من
الباطل و مات الناس كلهم ميتة جاهلية و ضاع من فى اصلاب
الذجال و صار الناس حيارى و ما تمّ آية الامر باتباع النبى و طاعة لاولات ولاكون مع
الصادقين و الرد الى اولى الامر و ما تمّ تكليف العباد لعدم الوثوق بمن جاز منه الخطا و
لم يكن لله على الناس حجة و غير ذلك من التوالى الفاسدة التى ذكر فى
الاخبار(92) .
عزيز من ! علم ، حقيقتى است يگانه : چند و چون در آن نيست گاهى به نقطه و از حيثيتى به
نورش تعبير كنند و به اعتبارى شراب طورش نامند، از وجهى آب حيوان و حيات انسانش
گويند، باطن انبياست و حقيقت اولياء، هركس را ايشان جرعه اى چشانند، به شهرستان علم
درى گشايند و از جدال و خلافش رهانند و به عالم وحدت و يكرنگى خوانند و در جهت و
مسلك با هم متحد گردانند اگر چه در صورت و بشريت ، متعدد باشند تعدد، اعتبارى است
، حقيقت بر وحدت خود باقى است چون نور آفتاب كه به كثرت سطوح و مستنيرات ،
كثرت نپذيرد.
جان گرگان و سگان از هم جداست
|
چون نماند خانه ها را قاعده
|
كنگره ويران كنيد از منجنيق
|
تا نماند تفرقه در اين فريق
|
علمى كه از مشكوة رسالت و مصباح ولايت اخذ شود، ظن و ريبت در آن راه نيابد. (( اصله
ثابت و فرعه فى سماء العقول تؤ تى اكلها للنفوس
كل حين .(93) هميشه جوان و تازه (94) است پيرى و پژمردگى در آن نيست . (( احياء
عند ربهم يرزقون فرحين بما اتيهم الله من فضله (95) . اگر چه در صورت هم
صورت پيرو هم شكل مرده نمايد.
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
|
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
|
و علمى كه به كوشش و هواى نفس تحصيل شود كه اجتهاد و راءى عامه باشد از مقصد
دورتر و جهل بيشتر افزايد در حقيقت ، جهل است هر چند در صورت علم نمايد از سودش ،
حرمان آيد، تجارتش به كلى خسران آرد، راه جنانش به نيران كشاند.
ترسم نرسى به كعبه اى اعرابى
|
اين ره كه تو مى روى به تركستان است
|
الفتش ، اختلاف ، اتفاقش عين نفاق است ، زيرا كه صور خياليه را كه منشآت نفس اند از
همه جهت اتفاق ممكن نيست و بر فرض اتفاق در صورت در مقصد و غايت ، اتحاد نادر است و
با اتحاد چون غايات و مقاصد خياليه از دنيا تجاوز ندارند، توارُد و فسحت كثرت نيست
بلكه با توارد هر يك مزاحم و مانع وصول ديگر گردد به خلاف غايات اخرويه كه
نفاق و كثرت را به الفت و وحدت مبدل سازند چنانچه از انبياء و اولياء
منقول است كه سابق ، بشارت به آمدن لاحقّ مى داد و لاحقّ، تمجيد و تصديق سابق مى نمود
و د ر ميان علماء عامه كه صاحبان راءى و قياسند، مشهور و مشهود است اختلاف
اقوال و تغاير احوال و هرج و مرج در دين و نقض حكم سابقين و ايمن نبودن از نقض لاحقين .
(( و قد اخبر عنهم و عن ضلالتهم مولانا اميرالمؤ منين عليه السلام بقوله : ان من ابغض
الخلق الى الله عز و جل لرجلين : رجل و كله الله الى نفسه فهو جائر عن قصد
السبيل مشغوف بكلام بدعة ، قد لهج بالصوم و الصلوة فهو فتنة لمن افتتن به
ضال عن هدى من كان قبله ، مضل لمن اقتدى به فى حياته و بعد موته ،
حمال خطايا غيره ، رهن بخطيئته و رجل قمش جهلا فى
جهال الناس ، عان باغباش الفتنة قد سماه اءشباه الناس عالما و لم يغن فيه يوما سالما
بكر فاستكثر ماقل منه خير مما كثر حتى اذا ارتوى من اجن واتنز من غير
طائل جلس بين الناس قاضيا ضامنا لتلخيص ما التبس على غيره و ان خالف قاضيا سبقه
لم ياءمن اءن ينقض حكمه من ياءتى بعده ، كفعله بمن كان قبله و ان نزلت به احدى
المبهمات المعضلات هياء لها حشوا من راءيه ثم قطع ب فهو من لبس الشبهات فى
مثل غزل العنكبوت لا يدرى اصاب اءم اءخطاء لايحسب العلم فى شيى ء مما اءنكر و لايرى
ان وراء مابلغ فيه مذهبا ان قاس شيئا بشى ء لم يكذب نظره و ان اظلم عليه امر اكتتم به
لما يعلم من جهل نفسه لكيلا يقال له : لا يعلم ، ثم جسر فقضى فهو مفتاح عشوات ركاب
شبهات ، خباط جهالات ، لايعتذر مما لايعلم فيسلم و لايعض فى العلم بضرس قاطع فيغنم
[ يذرى الروايات ذروالريح الهشيم ] تبكى منه المواريث و تصرخ منه الدماء؛
يستحل بقضائه الفرج الحرام و يحرم بقضائه الفرج الحرام و يحرم بقضائه الفرج
الحلال لاملى ء باصدار ما عليه ورد و لا هو اءهل لما منه فرط من ادعائه علم الحق . (96)
مضمون حديث شريف گواه صحت اوست حاجت به تصحيح ندارد و
اوّل از اين دو كس عابديست كه از امام زمان و عالم وقت تكليف خود را اخذ نكرده ، آغاز عبادت
و سلوك نمايد و خلق را به طريقه خود دعوت نمايد چنانكه عباد عامه و صوفيه آنها
بودند و ثانى عالمى است كه علمش را از صاحبان علم
تحصيل نكرده باشد بلكه از صحف وتعليم امثال به راءى و قياس
تحصيل نموده باشد بدون اذن و اجازه از صاحبان اجازه ادعاى قضاوت نمايد. (( و قد
روى : ان هذا مجلس لايجلس فيه الا نبى او وصى او شقى (97) )) چون نبوت و
وصايت منتفى است جز شقاوت و ضلالت باقى نيست و علم
اصول عامه از تعريف فقه ايشان مستغنى از تعريف است .
و اما فقه شيعه رضوان الله عليهم پس حقيقتى است ازلى كه دست حدوث از دامان جلالش ،
كوتاه و تا ابد باقى است كه گرد فنابر ساحت عزت او راه نيابد و اين حقيقت احدى
الذات است و به اعتبار نشاءت و تطورات بالعرض كثرت پذيرد و در هر نشاءة اسمى و
وصفى گيرد در ازل علم ذاتى و قائم بالذات است
اوّل ظهورش مقام و احديت و كثرت اسماء و صفات است تجلى بر خويش نمود به مقام
معروفيت و علم فعلى و مشيت ظهور فرمود بر ممكنات جلوه گر آمد در نشاءة به اراده و علم
اجمالى و قلم اعلى و امام مبين مسمى گشت و در مرتبه اى به قضاء اجمالى و لوح محفوظ و
ام الكتاب و كتاب مبين موصوف شد به عالم
تفصيل تنزل فرمود به علم تفصيلى و قَدَر عينى و كتاب محود و اثبات و متشابهات عينى
و كتاب مسطورش خواندند، لباس لفظ و عبارت و حجاب نقش و كتابت پوشيد، زبور و
تورات و انجيل و قرآن گرديد چون سير نزولى به انتها رسيد به سير صعودى برآمد
تا خورشيد اين حقيقت از مغرب انسان طالع گشت و طالب
اصل خود گرديد، اسمش فقه شد به اصل خود پيوست و آغاز دعوت نمود خلعت نبوت و
ولايت گرفت پس اين حقيقت در مراتب نزول ، مسمى به فقه نيست و در مراتب صعود چون
به مقام انسانى رسيد و سير تكليفى آغاز نمود و بينائى به مانع و مقتضى
حاصل گشت ، اسمش شد چون سير به انتها رسيد، اسم فقه برگيرند و نام نامى نبوت
و ولايت بخشند زيرا كه فقه را تعريف نموده اند به علم دينى ((
يتوسل به الى علم آخر )) نه مطلق فهم چنانكه در لغت گاهى اطلاق شود و اختصاص
به احكام شرعيه فرعيه مستنبطه از ادله تفصيليه من باب مواضعه و اصطلاح است كه از
جهت غلبه استعمال اختصاص به بعض افراد يافته و اطلاق نكردن بر علم خداى تعالى
و ملائكه و انبياء و اولياء عليهم السلام از آنست كه ذكر شد نه از باب اصطلاح زيرا
كه اين اطلاق به اتفاق حادث است پس فقه اماميه عززهم الله عموم دارد مراتب ثلاثه علم
را كه آيات بينات باشد يعنى عقايد دينيه حصوليه نسبت به مبتدين و شهودات آيات
نسبت به متوسطين و تحقيق يافتن به آيات مذكوره نسبت به منتهين كه مراتب ثلاثه يقين
است و فرايض عادلات يعنى علم النفس و الاخلاق و سنن قائمات يعنى علم الابدان و احكام
النبوات و اصولش ، اصل شجره طيبه ، فروعش (( فى سماء النبوة و الولاية تؤ تى
اكلها للمؤ منين كل حين .(98) انما انت منذر و
لكل قوم هاد(99) )) شاهد اين (( آيات محكمات هن ام الكتاب (100) آنرا
اصول نه اصطلاحات كلام و اصول و (( اخر متشابهات مبينات التاءويلات عند الولات
(101) آنرا فروع نه قياسات و استحسانات عامه بى فروغ ، تخصيص به بعض
افراد در عرف متشرعين است در آيات و اخبار بر عموم خود باقى است و علوم حكميه
يونانيه اگر چه در بادى نظر به نظر مى آيد كه تحصيلش نافع باشد از جهت اينكه
علومى است عقلانى يقينى و ادراكاتى است روحانى اخروى معرف است به : (( صيرورة
الانسان عالما عقليا مضاهيا للعالم العينى (102) )) يعنى عالم شدن به (( حقايق
الاشياء على ما هى عليه مغيا )) است (( بالتشبه بالاله علما و عملا، و تفكر است در
آيات آفاقى و انفسى ؛ تعقل است عجايت كتاب و بطون آن را؛ نظر كردن است در مبداء اعلى
و اسماء حسنى و صفات علياى او؛ تدبر است در معاد و
احوال قيامت و احكام نبوت و ولايت و آفات نفس و
خصايل و رذائل آن ؛ يقين كردن (( بالله و ملائكته و كتبه و رسله (103) ؛ بينا شدن
است به دنيا و آفات و انقلابات او و عبادت طالبان و خواستگاران آن ؛
اشتغال است به عقبى و راحت و فراغت يافتن از دنيا و در كلام مجيد و آثار اخبار مدح هر يك
بسيار و طالبش را از ابرار و معرضين را از اشرار شمرده اند و با اين همه مى گوييم
فنون طبيعى سواى علم النفس و اقسام رياضى بالتمام باحث اند از
احوال جسم طبيعى و كميات آن و اين انصراف است از مهمات و مفروضات كه
احوال قلب آفات آن باشد و اشتغال به (( ادنى المصنوعات و اخس المدركات
باستعمال المتخيلة و قواها الظاهرة و الباطنة (104) .))
و جمع كردن بين تصرف خيال در محسوسات دنيويه و بين توجه قلب به معقولات
اخرويه از براى نفوس ناقصه بشريه ، محال (( الدنيا و الاخرة ضرتان لايجتمعان
)) (105) . بر طالب عقبى اشتغال به دنيا حرام و بر طالب دنيا توجه به عقبى
ناروا و ناتمام است ، سالك تا سير به آنهانرساند و در كثرت
جمال ، وحدت مشاهده ننمايد التفات به ماوراء او را نشايد و منع مدارك جزئيه از التفات
به مدركات صوريه بايد نمايد اگر نه هر يك را قاطع طريق يابد و از رفتن به
سوى مطلوب خويش بازماند اشتغال به كثرت كسى تواند كه او را هيچ نقص نماند تا
لب تشنگان وادى ضلالت را از مهالك جهالت رهاند.
جمع صورت با چنين معنى ژرف
|
سيبر آيات آفاق و انفس را فايده دانند و تحصيل اين علوم را مدوح شمارند، اين اشتباه از
اهمال جهات و اختلاط حيثيات خيزد زيرا كه آيه بايد آينه باشد كه او را در نظر حكم
نماند جملگى ذى الاية نمايد چون آينه منظور آيد صورت مستور ماند آينه بينى را ديده
اى بايد كه سرمه ارادت كشيده باشد، وجدانى خواهد كه از جام ولايت جرعه چشيده باشد،
باحث اجسام از طور مصنوع تجاوز ندارد و حيثيت صنع را در نظر ندارد.
(( رضوا بالحيوة الدنيا وطماءنوا بها،(106) ذلك مبلغهم من العلم (107) )) چرا
كه پايه علم ايشان از تعمير ظلمتكده طبع نگذرد و پرواز خفاش استدلالشان به اوج
صنع نرسد:
و علوم الهى چون بحث است از حقيقت وجود لابشرط كه فن اعلى باشد يا بشرط لا و به
شرط شيى ء كه الهى به معنى اخص باشد و مطالبش بحث از شئون حقيقت و مراتب اوست
كه ملائكة الله و كتب و رسل باشند و مى گويند كه حقيقت وجود،
اصل آخرت و مايه تمام خيرات است چنانگه عدم شاءنى ،
اصل دنيا و مايه تمام شرور است .
پس ناظر اين علوم ، متوجه به آخرت و باحث از امور اخروى خواهد بود و علمش اگر محض
بحث و جدال و تصويرات خيال نباشد بلكه
حاصل شود به تقليد ابرار و متابعت اخيار و ادراك شود به ذوق و وجدان نه محض قياس و
برهان با شخص در آخرت ، باقى و حيات جاويد بخشد و در كتاب و اخبار مذمتى از براى
تحصيل اين علوم نرسيده بلكه ترغيب بر تحصيل حكمت كه دانائى (( اشياء على ما هى
عليه )) باشد رسيده (( كما لايخفى لكن
اهل الله كه اشراقيين و سالكين اند بر آنند كه
تحصيل اين علم بدون ارادت و متابعت اخيار و تربيت قلب و تزكيه نفس از جانب متعلم و
القاء از راه ظاهر و باطن از جانب معلم و مرشد،
محال و محض پيروى بحث و جدال ، مورث ضلال و مانع استعداد درك اين علم است و مشائين
كه صاحبان برهان و پيروان بحث و بيانند برآنند كه نظر و فكر در
تحصيل ، اسهل و علم حصولى به محض برهان در نجات كافى است و حاجت به تربيت و
تزكيه و پيروى و ارادت نيست پس مى گوييم كه اين علم را فلسفه ناميده اند چون سبب
مى شود تشبه به اله را علما و عملا و فلسفه در زبان ايشان تشبه و تعشق است به اله و
تشبه به حقّ تعالى وقتى حاصل شود كه علم شخص شهودى و حضورى باشد نه
صورى و حصولى ، بعبارة اخرى وقتى تشبه
حاصل مى شود كه علم ، عين معلوم باشد بلكه عين عالم شود نه غير معلوم و اين وقتى است
كه شخص متحد با معلوم شود مثل علم شخص به خود يا محيط بر معلوم شود
مثل علم شخص به صور ذهنيه خود بعبارة اخرى وقتى تشبه است كه صفحه اعيان نسبته
به شخص مثل صفحه ذهن او گردد كه علم به آنها عين آنها باشد زيرا كه علم حقّ تعالى
صورت زايده نيست و عين معلوم است و تشبه به حقّ تعالى عملا وقتى است كه صاحب مقام
كن شود و تصرف او در عالم عينى مثل تصرف حقّ تعالى بلكه عين تصرف حقّ تعالى
شود. كه : (( انى اقول للشيى ء كن فيكون انت
تقول للشيى ء كن فيكون (108) ؛ و كنت عينه التى به ايبصر و يده التى بها يبطش
(109) ؛ و ما رميت اذ رميت (110) . ))
و تشبه ، علما و عملا بحث و بيان و نظر و برهان
حاصل نگردد زيرا كه نظر و برهان را زياده از علم حصولى كه
حصول صورت معلوم و علم رسمى است ، اثرى نيست و
حصول صورت از معلوم كه منتهى نشود به حضور معلوم ، بار نفس را زياد گرداند و بر
وِزرِ او افزايد چرا كه پيوسته محفوظ نفس باشد نه حافظ او چنانكه شاءن علم است .
(( مثل الذين حملوا التورة ثم لم يحملوها(111) )) اشاره به اين معنى دارد:
اين علم از منشآت نفس و تصويرات خيال است به استخدام
عقل ، نه تجليات حقّ تعالى و اتصال به عالم بى
مثال و تصويرات نفس از سمت دنيا و عالم كثرت ، معدود و به سوى نفس مردود است نه
اينكه از سمت عقبى و به عالم وحدت مرجوع باشد برهان توحيدش از وحدت بى نشان و
تصديق غير سديدش بى ذوق عيان ، نه نفس را از او اطمينان و نه
عقل را از او نور ايمان :
علم حقيقى را كه تشبه به اله است با اغراض نفسانى و وساوس شيطانى ، طلب و
تحصيل نتوانى كه (( الضدان لايجتمعان (112) . )) و علم برهانى را با جمله
اغراض ، تحصيل توانى بلكه در اغلب اغراض دنيوى ، معين طلب گردند و ميزان معرفت
و تميز علم اخروى از علم دنيوى اين است كه هر علمى را كه با اغراض دنيوى ميسر شود و
جمع گردد از سمت دنيا و از سنخ اغراض است كه با آنها جمع شود و علمى كه با اغراض
فاسده جمع نشود و تحصيلش ميسر نگردد از جانب عقبى و ناجنس اغراض است . (( و
قال بعض الاعيان فى الفرق بين العلمين و ذم علم الدنيا و مدح علم الآخرة اعلموا ايها
الاخوان ايدكم الله تعالى و وفقكم لمرضاته فى مجانبة الهوى و الزهد فى الدنيا ان
علومنا هذه محرمة على علماء الدنيا الراغبين فيها و هى علوم ذوقية و معارف كشفية مبناها على
الذوق و الوجدان و ان اقمنا ثانيا عليها البرهان لكنها يعتذر تحصيلها مع محبة الجاه و
الترفع و الاخلال بالتقوى الحقيقة بخلاف سائر العلوم فانها تجمع مع محبة الدنيا
بل ربما كانت معينة على اكتسابها لماترى من المشتغلين بها
تحمل المشاق و سهر الليالى و التكرار آناء
الليل و آناء(113) النهار و الصبر على الغربة و الاسفار و تعذر الملاذ و الشهوات و
كل ذلك الوهمى و الترفع الخيالى و اما علوم الاخرة فلا
تحصل الا برفض محبة الدنيا عن القلب و مجانبة الهوى فلا تدرس الا فى مدرسة التقوى
كما قال الله و اتقوا الله و يعلمكم الله فجعل العلم ميراث التقوى و ظاهر ان العلوم
المتعارفة ميسرة من غير ذلك بل مع شدة الحرص على الترفعات الدنياوية و الرياسات
الحيوانية و الترفع على العباد و التبسط فى البلاد و والتبسط فى البلاد و الاهتمام
على الشهرة بين الناس مع غاية التعرى و الافلاس فعلم من ذلك
فضل علم الحقايق و سلوك طريق الاخرة حيث لم يكشف الا لاولى الالباب حقيقة هم الزاهدون
فى الدنيا و لهذا قد افتى بعض الفقهاء لذا وصى
رجل بماله لاعقل الناس يصرف الى الزهاد لانهم
اعقل الخلق (114) )) . اگر صورت حكمت ، علم بودى اختلاف را در آن راه نبودى با
اينكه بديهيات و وجدانيات حضرات سلاك در ميانه حكماء صورت ،
محل اختلاف شده است مثل مساءله اصالت وجود و وحدت حقيقت او كه بديهى است در نزد
اهل الله و تمام عقايد دينيه به اين دو برگشت دارد
مثل مساءله علم حقّ تعالى شاءنه و معاد و غير اينها، اختلاف ،
دليل حيرت و ضلالت ، علم ، مورث وحدت و هدايت ، از غير راه ارادت آنچه تو را
حاصل آيد، ظلمت و جهالت باشد. حكايت كوران و معرفت
پيل ، معروف ، زياده از آن برهان را حاصلى نيست اگر شمع هدايت پير در دست ارادت هر
يك بودى ، اختلاف كجا نمودى .
در كف هر كس اگر شمعى بُدى
|
اختلاف از گفتشان بيرون شدى
|
چون صورت حكمت از دنياست ، مايه غرور و بينش او تا روز گور بيش نيست ، حكمت دينى
، چشم قيامت بينى دهد و پاى آخرت رَوى بخشد.
زاين قدم وين عقل رو بيزار شو
|
چشم غيبى جوى و برخوردار شو
|
گر به فضلش پى ببردى هر فضول
|
بيچاره ! از غرور، كناره گير و سينه را از فضلات ، شست و شو ده و سر بر پاى
رسولان غيبى گذار.
خاك شو مردان حقّ را زير پا
|
خاك بر فرق حسد كن همچو ما
|
صورت حكمت اگر با سلامت نفس تحصيل شود فى الجمله استعدادى بخشد كه اگر به
شرافت متابعت و ارادت فائز گردد و در طلب علم آخرت برآيد كبريت وار به آتش سيخ
درگيرد لكن ساعتى به صدق ، خدمت نيكان كردن در افاده اين استعداد بهتر از چندين
سال تحصيل حكمت كردن است (( لان جلوس ساعة عند العالم خير من عبادة سنة (115)
)) . و اگر العياذ بالله با اغراض فاسده و هواهاى فاسده
تحصيل شود، شقاوت ابد بخشد و با علماء دين مايه حسد گردد؛ آنان كه با بزرگان
بوجهل وار همسرى نمودند به اينگونه علوم مبتلا بودند. علم عالِم را چون علم خويش
پنداشتند.
اوليا(116) را همچو خود پنداشتند
|
اين ندانستند كه چون پرده از كار و بار بردارند گَند اين علم مرُردار عالمى را
فراگيرد.
تو به تو، گَنْده بُوَد همچون پياز
|
علم حصولى به جمله انواعش اگر بدون متابعت عالم و اخذ از او
تحصيل شود، مكنونات نفس خواهد بود كه بروز يابد و نفس بى وصف ارادت و تقليد
عالم ، هيكل شيطان است و بروز مكنونات او ظهور فضلات شيطان است كما
قال الشيخ :
دل كه فارغ شد ز مهر آن نگار
|
وين خيالات محال و اين صُوَر
|
(( قال صاحب الاسفار بعد مااستبصر بعلوم الابرار و استنار قلبه بمتابعة الاخيار
واستندم على تضييع العمر فى تلك الافكار: والحق ان اكثر المباحث المثبتة فى الدفاتر
المكتوبة فى بطون الاوراق انما الفائدة فيه مجرد الانتباه و الاحاطة بافكار اولى
الدراية و الانظار لحصول الشوق الى الاصول لا الاكتفاء بانتقاش النفوس بنقوش
المعقول او المعقول فان مجرد ذلك مما لا يحصل به اطمينان القلب و سكون النفس و راحة
البال و طيب المذاق بل هى مما يعد الطالب لسلوك
سبيل المعرفة و الوصول الى الاسرار ان كان مقتديا بطريقة الابرار متصفا بصفات
الاخيار وليعلم ان معرفة الله تعالى و علم المعاد و علم طريق الاخرة ليس المراد بها
الاعتقاد الذى تلقية العامى او الفقيه وراثة و تلقفا فان المشعوف بالتقليد و الجمود
على الصورة لم ينفتح له طريق الحقائق كما ينتفح للكرام الالهيين و
لايتمثل له ما ينكشف للعارفين المستصغرين العالم الصورة و اللذات المحسوسة من معرفة
خلاق الخلائق و حقيقة الحقائق و لا ما هو طريق تحرير الكلام و المجادلة فى تحسين المرام
كما هو عادة المتكلم و ليس ايضا هو مجرد البحث البحت كما هو داءب
اهل النظر و غاية اصحاب المباحثة و الفكر فان جميعها ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج
يده لم يكد يريها و من لم يجعل الله له نورا فماله من نور
بل ذلك نوع يقين هو ثمرة نور يقذف فى قلب المؤ من بسبب اتصاله بعالم القدس و
الطهارة و خلوصه (117) عن الجهل و الاخلاق الذميمة و الاخلاد الى الارض و الركون الى
زخارف الاجساد و انى لاستغفرالله كثيرا مما ضيعت شطرا من عمرى فى تتبع آراء المتفلسفة
و المجادلين من اهل الكلام و تدقيقاتهم و تعلم جربزتهم فى
القول تفننهم فى البحث حتى تبين آخر الامر بنور الايمان و تاءييد الله المنان ان
قياسهم عقيم و صراطهم غير مستقيم فالقينا ذمام امرنا اليه تعالى و الى رسوله النذير
المنذر فكل ما بلغنا تعالى منه آمنا به و صدقناه و لم
نخيل ان نتخيل له وجها عقليا و مسلكا بحثيا بل اقتدينا بهداه وانتهينا حتى فتح الله على
فلبنا ما فتح فافلح ببركة متابعته و انجح و لا
نشتغل بترهات عوام الصوفية من الجهلة و لا نركن الى
اقاويل المتفلسفة جملة فانها فتنة مضلة و للاقدام عن جادة الصواب مزلة و هم الذين اذا
جاءتهم رسلهم بالبينات فرحوا بما عندهم من العلم و حاق بهم ما كانوا به يستهزؤ ن
اتنهى .(118) البهلذنتدذ
و شيخ بهايى عليه الرحمة در جمله اشعارش جمله علوم صوريه را مذمت فرموده ، پاره اى
گذشت و بعضى اين است :
تو به غير علم عشق ار دل نهى
|
سنگ استنجا به شيطان مى دهى
|
شرم بادت زانكه دارى از دغل
|
لوح دل از فضله شيطان بشوى
|
چند ازين فقه و كلام بى اصول
|
مغز را خالى كنى اى بوالفضول
|
(( ايهاالقوم الذى فى المدرسة
|
فكر كم ان كان فى غيرالحبيب
|
مالكم فى النشاءة الاخرى نصيب (120)
|
فاغسلوا يا قوم عن لوح الفؤ اد
|
كل علم ليس ينجى فى المعاد(121)
|
و لما كان حصول العلم من غير اهله جهلا مركبا و باعثا لظلمة النفس و باستحكامه
يصيرالنفس ذات داء عياء لا يمكن علاجها. قال بعض العارفين : الخروج من
الجهل جهل والخروج الى الجهل علم اى الخروج من
الجهل البسيط الى العلم الحصولى و النقوش النفسانية
جهل مركب لا يمكن علاجه والخروج من هذاالعلم الى
الجهل علم .(122) ))
شست و شويى بده آنگه به خرابات در آى (123)
|
تا نگردد ز تو اين دير خراب ، آلوده
|
پس چرا علمى بياموزى به مرد
|
كش بيايد سينه را زان پاك كرد
|
علم از غير اهل ، آموختن مانع تحصيل علم شرعى و فقه نبوى و منافى پيروى است و معاوق
تاءثير نفوس كامله ولوى است زيرا كه نقاش بر صفحه ساده نقش زند و كاتب بر كاغذ
غيرمكتوب نويسد.
و علم اخلاق كه علم النفس و تهذيب الاخلاق نامند و آن علمى است متعلق به نفس انسانى و
احوال او از رذايل و خصايل به حيثيتى كه از صفات رذيله پاك و به صفات جميله آراسته
گردد و منقسم مى شود به علم نفس و اطوار او از
نزول و صعود و داخل اطوار نفس است ولايت و نبوت و رسالت و ارادت و انواع مكاشفات و
كرامات و احوال قيامت و معاد و به علم طريق تزكيه نفس و مطيع گردانيدن او از براى
عقل و سلوك عبارت از اين است ، حكماء صورت در قسم
اول چون كوران با عصاى برهان رفتند و هر يك از قياس خود صورت گرفتند و در ورطه
اختلاف افتادند نتيجه برهان جز حصول صورت در اذهان نيست و
تحصيل صورت نفس مايه غفلت از نفس خويش ،
حاصل برهان ، ادراك كلى است و مطلوب ادراك نفس ، شخصى است شخصى را به مشتركات
كى توان شناخت بلكه بايد به مشخصات ، او را يافت (( من عرف نفسه فقد عرف ربه
(124) )) ، هر كه خود را شناخت خدا را شناخت نه هر كس نفس كلى را دانست خدا را
شناخت و هم چنين (( اعرف نفسك تعرف ربك (125) ، اعرفكم بنفسه اعرفكم بربه
(126) )) معرفت و شناسايى در جزئى است نه در كلى ، اگر
مشغول نفس خويش شوى ، توانى علم برهانى را مانع يابى و دانى كه از اين نقوش
بايد ساده آئى تا درك نفس خود نمايى ، صاحب برهان در مقام بيان با يزيد زمان نمايد
و در شناسائى خود حيران و به بانگ نفس مانند زنان ، لرزان آيد، (( و اذا رايتهم
تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم كانهم خشب مسندة يحسبون
كل صيحة عليهم هم العدو.(127) ))
از برون طعنه زند بر با يزيد
|
و از درونش ننگ مى دارد يزيد
|
در طلب مسيح وقت برآى ، اگر بينش خواهى و خضر ايام خويش را بجوى تا دانش يابى
تكيه كم كن بر فن و بر گام خويش
|
چونكه با شيخى تو دور از زشتى اى
|
روز و شب سيارى و در كشتى اى
|
و در قسم ثانى كه طريق تزكيه نفس باشد، اتباع مشائيين برآنند كه در نجات اخروى ،
علم تنها كافى و حاجت به اعمال قلبى ندارد و از
عقل ناقص خويش بر اين مطلب برهان اقامه نمايند و اين خلاف نصوص كتاب و سنت و
خلاف ضرورى مذهب اماميه بلكه ساير اديان است حاجت به رد و تزييف ندارد و بعضى
به تقليد اشراقيين گويند (( قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها(128) )) و
نجات را بدون اين محال دانند.
لكن در طريق تزكيه نفس بر عقل ناقص خويش ، اعتماد نمايند، علاج امراض نفسانى را به
عقل مريض خواهند چنانكه گفته اند كه هر يك از صفات رذيله را به تكرار و مواظبت بر
ضد آن بايد دفع نمود تا نفس از او پاك شود و ضدش ملكه او گردد اين نداند كه تا
شخص عليل است هر چه كند، علت افزايد و هيچ علت از خود دفع نتواند و بر فرض دفع
علتى ، علت ديگر مستحكم تر گردد كه (( راءى
العليل عليل .(129) ))
هر چه گيرد علتى ، علت شود
|
تقيد مواظبت بر عملى ، علتى است نفس را و تشخيص رذيله از جميله بى نور شيخ ، بسيار
مشكل زيرا كه صفات عقلانى و نفسانى متشابه انند و
تاءويل هر يك ، كار راسخين فى العلم و بينايان الهى است و بر فرض تشخيص در
مدتى از عمر يك رذيله از خود نتوان دور نمود و بر فرض دور نمودن به
اشتغال ورزيدن به غير او در نفس تمكن يابد بجز آب همت شيخ ، اين كثافت را مشوى كه
پاك نگردد و به غير صيقل تلقين پير، اين ضلع كج را به استقامت ميار كه درهم شكند.
نفس را چندين هزار سر پنهان بهر سرى كه روى ارى فرصت يابد و از ديگرى تو را
زهر زند و از زهر آن امان نيابى تا هلاك گردى .
نفس را چندين سرست و هر سرى
|
امان خواهى در پناه شيخ آگاهى گريز و اب روى خويش بر خاك پاى او ريز.
حاصل آن كز زهر نفس دون گريز
|
نوش كن ترياق مرشد چست و تيز
|
نفس چون باش يخ بيند گام تو
|
از بن دندان شود او رام تو
|
(( و علم سياسة المدن و تدبيرالمنزل )) كه آن علم داشتن است به
افعال عباد بر وجهى كه مودى شود به حسن معاد و در اصطلاح به اعتبارى فقهش نامند
پس اين علم خاصه كسانى است كه به وحى الهى معروف و به تحديث ملكى موصوفند
زيرا كه افعال عباد از عالم كثرت تجاوز ندارد و ربط آنها به معاد كه عالم وحدت و ضد
كثرت است در نهايت اختفاست چنانكه معاد را هر مدركى ، ادراك نتواند كرد ربط
افعال را به معاد نيز ادراك نتواند كسى شايستهئ اين ادراك است كه معاد هر كس مشهود او
باشد بلكه خود عين معاد او باشد و اسرار هر يك را معاينه بيند تا داند كه كدام حركت از
راه سر او را به معاد رساند كه امر نمايد و كدام
عمل از معاد باز دارد كه نهى نمايد و نيستند مگر انبياء و اوصياء ايشان عليهم السلام و
ديگران را به غير تقليد ايشان راهى به اين علم نيست . (( كما
قال عليه السلام : غربوا او شرقوا فانه لا يوجد العلم الا هيهنا.(130) ))
و از اينجا ظاهر مى شود سر نسخ شرايع و سر نسخ در اخبار نبوى و ولوى و سر اختلاف
اخبار چنانكه بيايد انشاءالله و معلوم مى شود كه حسن و قبح
افعال كه حيثيت ايصال و عدم ايصال به معاد باشد، عقلى نيست و
عقل بشرى از ادراك آن عاج است و هيچ كس از صاحبان
عقول با اختلاف مذاهب در اين اختلاف ندارند سواى منكرين وصايت كه بعد از اعتماد بر
استحسانات عقليه ناچار حسن و قبح افعال را عقلى گفتند و به راءى و اجتهاد در پى
استنباط تكليف عباد رفتند و ايضا معلوم مى گردد كه احتياج به خليفه از جانب خداى
تعالى از آن است كه ذكر شد نه از اين جهت كه ذكر كرده اند كه خلق مدنى بالطبع اند و
از اجتماع ، اختلاف آيد و كسى بايد كه رفع اختلاف نمايد و آن كس بايد ممتاز باشد به
چيزيكه ابناء نوع از او عاجز مانند و با اعتراف برترى هنگام اختلاف به او رجوع نمايند
تا نظام معاش در اجتماعليه السلام اختلال نپذيرد زيرا كه انتظام نظام از سلاطين و حكام
نيز ايد بلكه چون اهتمام آنها به انتظام دنيا و تعمير صورت بهتر است انتفام دنيوى از
سياست آنها بيشتر است . (( كما قال عليه السلام انتم ابصر بدنياكم منى و انا ابصر
باخرتكم منكم .(131) ))
چنانچه مشهود است از ملل باطله و دول خارجه .