شهادت مظلومانه امام كاظم (ع )
هارون در اين ايام يك مجلس (تمام عيار طاغوتى در كاخ خود) ترتيب داد كه بسيارى از
رجال كشورى و لشكرى در آن شركت كرده بودند، به آنان رو كرد و چنين گفت :
((اى مردم ! فضل بن يحيى (در مورد كشتن موسى بن جعفر) از فرمان من سرپيچى كرده
است ، من مى خواهم او را لعنت كنم ، شما نيز همصدا با من ، او را لعنت كنيد)).
همه حاضران در مجلس فرياد زدند:((لعنت بر
فضل بن يحيى ))، فرياد لعنت آنان ، در و ديوار كاخ هارون را به لرزه درآورد، اين خبر
به يحيى بن خالد برمكى ، پدر فضل رسيد، فورا با شتاب ، خود را به كاخ هارون
رساند و از در مخصوص ،غير از در همگانى ،واردكاخ شد و از پشت سر هارون به طورى
كه او نفهمد،نزد هارون آمد و به هارون گفت : استدعا دارم به عرض من توجّه فرماييد.
هارون در حال ناراحتى و خشم ، گوش فراداد، يحيى گفت :
فضل يك جوان تازه كار است (كه نتوانسته فرمان تو را اجرا سازد) من به جاى او جبران
مى كنم و فرمان تو را اجرا مى نمايم .
هارون از اين سخن برافروخته و شادمان شد و به مردم روكرد و گفت :
فضل بن يحيى در موردى از فرمان من سر باز زد و من او را لعنت كردم ، اينك او توبه
كرده و به فرمان من بازگشته است ، پس او را دوست بداريد!)).
همه حاضران گفتند: ما هركس تو را دوست دارد، دوست مى داريم و با هركس كه با تو
دشمنى كند دشمن هستيم ، اينك ما فضل را دوست داريم .
يحيى بن خالد، پس از اين ماجرا، با عجله به بغداد آمد، مردم از ورود شتابزده يحيى (از
رِقّه ) به بغداد، هراسان شدند و هركس در اين باره سخنى مى گفت (و بازار شايعات
رواج يافت ) ولى يحيى خود وانمود كرد كه براى تنظيم امور شهر و رسيدگى به كار
كارگزاران و فرمانداران آمده است و در اين مورد خود را به بعضى از اينگونه كارها
سرگرم كرد كه سخنش را درست جلوه دهد.
سپس ((سندى بن شاهك )) (جلاّد بى رحم ) را طلبيد و در مورد
قتل امام كاظم (عليه السلام ) به او فرمان داد و او از فرمان يحيى اطاعت كرد و تصميم
بر كشتن امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) گرفت به اين ترتيب كه : زهرى به غذاى
امام كاظم (عليه السلام ) ريخت و آن را نزد آن حضرت گذاشت .
و بعضى گويند: او زهر را در ميان چند دانه خرما وارد نمود و نزد آن حضرت گذارد.
وقتى كه امام كاظم (عليه السلام ) از آن غذا خورد، طولى نكشيد كه آثار زهر را در خود
احساس كرد. پس از آن ، آن بزرگوار سه روز در حالت دشوارى و ناراحتى بسر برد و
در روز سوّم جان به جان آفرين تسليم نمود (و شهد شهادت نوشيد).
ظاهر سازى سندى بن شاهك
پس از شهادت امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) به دستور مخفيانه دستگاه طاغوتى
هارون ، سندى بن شاهك ، جمعى از فقها و بزرگان و
رجال بغداد را كه در ميانشان ((هيثم بن عدى )) نيز بود، نزد جنازه حضرت موسى بن جعفر
(عليه السلام ) آورد، آنان به بدن امام كاظم (عليه السلام ) نگاه كردند، اثرى از زخم و
خراش و آثار خفگى در آن نديدند و سندى بن شاهك از همه آنان گواهى گرفت كه امام
كاظم (عليه السلام ) به مرگ طبيعى از دنيا رفته است و آنان نيز اين گواهى را دادند.
سپس جنازه امام را از زندان بيرون آورده و كنار جسر بغداد نهادند و اعلام كردند: اين
موسى بن جعفر (عليه السلام ) است كه از دنيا رفته ، بياييد به جنازه اش نگاه كنيد.
مردم ، گروه گروه مى آمدند و با دقّت به صورت آن بزرگوار نگاه مى كردند و مى
ديدند كه از دنيا رفته است .
گروهى بودند كه در زمان زنده بودن امام كاظم (عليه السلام ) اعتقاد داشتند كه او همان
((قائم منتظر)) است و زندانى شدن او را، همان غيبتى مى دانستند كه از خصوصيّات حضرت
قائم (عليه السلام ) است .
يحيى بن خالد دستور داد تا جار بكشند كه موسى بن جعفر (عليه السلام ) مرده است و اين
جنازه اوست كه رافضيان مى پندارند او قائم منتظر است و نمى ميرد، بياييد به جنازه اش
بنگريد.
مردم آمدند و او را ديدند كه از دنيا رفته است . (158)
ماجراى دفن جنازه امام كاظم (ع )
جنازه امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) را در قبرستان قريش در ((باب التّين )) به
خاك سپردند و اين قبرستان قديمى مخصوص بنى هاشم و بزرگان از مردم بود (كه
اكنون قبرآن حضرت درشهركاظمين نزديك بغداد داراى صحن و سراست ).
روايت شده : امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) هنگام شهادت ، به سندى بن شاهك
وصيّت كرد كه من در بغداد نزديك خانه ((عباس بن محمّد)) دوستى دارم كه از اهالى مدينه
است ، به او بگوييد بيايد و عهده دار غسل و كفن من شود.
((سندى بن شاهك )) مى گويد: من از آن حضرت خواستم اجازه دهد تا خودم او را كفن كنم .
حضرت اجازه نداد و فرمود:
((اِنّا اَهْلُ بَيْتٍ مُهُورُ نِسائِنا وَحَجُّ صَرُورَتِنا وَاَكْفانُ مَوْتانا مِنْ طاهِرِ اَمْوالِنا))
((ما از خاندانى هستيم كه مهريه زنانمان و اوّلين حجّمان و كفنهاى مردگانمان ، از
پاكترين اموالمان تهيّه مى شود)).
سپس فرمود:((نزد خودم كفن دارم ، مى خواهم آن دوستم سرپرست
غسل و كفن و دفن من شود)). (159)
آن دوست مذكور را حاضر كردند و او اين امور را انجام داد. (160)
فرزندان امام كاظم (ع )
امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) داراى 37 فرزند پسر و دختر بود كه عبارتند از:
1 - امام علىّ بن موسى الرّضا (عليه السلام ) .
2 ، 3 و 4 - ابراهيم ، عباس و قاسم .
5 ، 6 ، 7 و 8 - اسماعيل ، جعفر، هارون و حسن .
9 ، 10 و 11 - احمد، محمّد و حمزه .
12 ، 13 ، 14 ، 15 و 16 - عبداللّه ، اسحاق ، عبيداللّه ، زيد و حسين .
17 و 18 - فضل و سليمان .
19 ، 20 و 21 - فاطمه كبرى ، فاطمه صغرى و رقيّه .
22 ، 23 و 24 - حكيمه ، اُمّ ابيها و رُقيه صغرى .
25 ، 26 و 27 - اُمّ جعفر، لبابه و زينب .
28 ، 29 ، 30 و 31 - خديجه ، عِلِيّه ، آمنه و حسنه .
32 ، 33 و 34 - بريه ، عايشه و اُمّ سلمه .
35 و 36 - ميمونه و ام كلثوم .
(در كتاب ارشاد شيخ مفيد، فرزندى به نام حسن دوبار آمده ، بنابر اين ، مجموع آنها 37
نفر مى شوند).
گذرى بر زندگى امام هشتم حضرت رضا (ع )
ويژگيهاى زندگى امام رضا (ع )
بعد از امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) مقام امامت به پسرش حضرت ابوالحسن على بن
موسى الرّضا (عليه السلام ) رسيد، چرا كه او در
فضايل سرآمد همه برادران و افراد خانواده اش بود و در علم و پرهيزكارى بر ديگران
برترى داشت و همه شيعه و سنّى بر برترى او اتفاق نظر دارند و همگان آن حضرت را
به تفوّق بر ديگران در جهت علم و فضايل معنوى مى شناسند.
به علاوه پدر بزرگوارش امام كاظم (عليه السلام ) بر امامت او بعد از خودش تصريح
فرموده و اشاراتى نموده كه درباره هيچيك از برادران و افراد خانواده او، چنين تصريح و
اشاراتى ننموده است .
حضرت رضا (عليه السلام ) به سال 148 هجرى (يازدهم ذيقعده يا ...) در مدينه چشم
به اين جهان گشود، و در طوس خراسان در ماه صفر (161)
سال 203 هجرى در سنّ 55 سالگى از دنيا رفت . (162)
مادر آن حضرت ((اُمّ الْبَنين )) نام داشت كه اُمّ ولد بود. مدّت امامت او و مدّت سرپرستى او
از اُمّت ، بعد از پدرش ، بيست سال بود.
چند نمونه از دلايل امامت حضرت رضا (ع )
1 - تصريح و اشارات امام كاظم (عليه السلام ) بر امامت حضرت رضا (عليه السلام )؛
اين مطلب را جمع كثيرى نقل كرده اند از جمله از اصحاب نزديك و مورد اطمينان و صاحبان
علم و تقوا و فقهاى شيعيان (امام كاظم (عليه السلام ) ) كه به
نقل آن پرداخته اند، عبارتند از:
داوود بن كثير رِقّى ، محمّد بن اسحاق بن عمّار، علىّ بن يقطين ، نعيم قابوسى و افراد
ديگر كه ذكر آنان به طول مى انجامد.
((داوود رِقّى )) مى گويد: به اباابراهيم (امام كاظم (عليه السلام ) ) عرض كردم : فدايت
شوم ! سنّ و سالم زياد شده و پير شده ام ، دستم را بگير و از آتش دوزخ مرا نجات بده ،
بعد از تو صاحب اختيار ما (يعنى امام ما) كيست ؟
آن حضرت اشاره به پسرش امام رضا (عليه السلام ) كرد و فرمود:((هذا صاحِبُكُمْ مِنْ
بَعْدِى ؛ امام شما بعد از من اين پسرم مى باشد)).
2 - ((محمّد بن اسحاق )) مى گويد: به ابوالحسن
اوّل (امام كاظم (عليه السلام ) ) عرض كردم : آيا مرا به كسى كه دينم را از او بگيرم ،
راهنمايى نمى كنى ؟
در پاسخ فرمود:((آن راهنما) اين پسرم على (عليه السلام ) است )) روزى پدرم (امام
صادق (عليه السلام ) ) دستم را گرفت و كنار قبر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم
) برد و به من فرمود:((پسر جان ! خداوند متعال (در قرآن ) مى فرمايد:(... اِنّى جاعِلٌ فِى
الاَْرْضِ خَلِيفَة ...)؛ من در روى زمين جانشين و حاكمى قرار خواهم داد (163) ، خداوند وقتى
سخنى مى گويد و وعده اى مى دهد، به آن وفا مى كند)). (164)
3 - ((نعيم بن صحاف )) مى گويد: من و هشام بن حَكَم و علىّ بن يقطين در بغداد بوديم ،
على بن يقطين گفت : در حضور عبد صالح (امام كاظم (عليه السلام ) ) بودم ، به من
فرمود:((اى على بن يقطين ! اين على ، سرور فرزندان من است ، بدان كه من كُنيه خودم
(يعنى ابوالحسن ) را به او عطا كردم )).
و در روايت ديگر آمده است كه : هشام بن حَكَم (پس از شنيدن اين سخن از على بن يقطين )
دستش را بر پيشانى خود زد و گفت : راستى چه گفتى ؟ (او چه فرمود؟!). على بن يقطين
در پاسخ گفت :((سوگند به خدا! آنچه گفتم امام كاظم (عليه السلام ) فرمود)).
آنگاه هشام گفت :((سوگند به خدا! امر امامت بعد از او (امام هفتم ) همان است (كه به حضرت
رضا (عليه السلام ) واگذار شده است )).
4 - ((نعيم قابوسى )) مى گويد: امام كاظم (عليه السلام ) فرمود:((پسرم على ،
بزرگترين فرزند و برگزيده ترين فرزندانم و محبوبترين آنان در نزدم مى باشد و
او به جفر (165) مى نگرد و هيچ كس جز پيامبر يا وصىّ پيامبر به جفر نمى نگرد)).
نمونه اى از فضايل امام رضا (ع )
((غفارى )) مى گويد: مردى از دودمان ((ابورافع )) آزاد كرده
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) كه نام او را ((فلان )) مى گفتند، مبلغى
پول از من طلب داشت و آن را از من مى خواست و اصرار مى كرد كه طلبش را بپردازم (ولى
من پول نداشتم تا قرضم را ادا كنم ) (166) نماز صبح را در مسجد
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در مدينه خواندم ، سپس حركت كردم كه به
حضور حضرت رضا (عليه السلام ) كه در آن وقت در ((عُرَيض )) (يك فرسخى مدينه )
تشريف داشت ، بروم ، همينكه نزديك درِ خانه آن حضرت رسيدم ديدم او سوار بر الاغى
است و پيراهن و ردايى پوشيده است (و مى خواهد به جايى برود) تا او را ديدم ، شرمگين
شدم (كه حاجتم را بگويم ).
وقتى آن حضرت به من رسيد، ايستاد و به من نگاه كرد و من بر او سلام كردم با توجّه
به اينكه ماه رمضان بود (و من روزه بودم ) به حضرت (عليه السلام ) عرض كردم :
دوست شما ((فلان )) مبلغى از من طلب دارد به خدا مرا رسوا كرده (و من مالى ندارم كه طلب
او را بپردازم ).
غفارى مى گويد: من پيش خود فكر مى كردم كه امام رضا (عليه السلام ) به ((فلان ))
دستور دهد كه (فعلاً) طلب خود را از من مطالبه نكند، با توجّه به اينكه به امام (عليه
السلام ) نگفتم كه او چقدر از من طلبكار است و از چيز ديگر نيز نامى نبردم .
امام رضا (عليه السلام ) (كه عازم جايى بود) به من فرمود بنشين (و در خانه باش ) تا
بازگردم . من در آنجا ماندم تا مغرب شد و نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، سينه
ام تنگ شد مى خواستم به خانه ام بازگردم ، ناگهان ديدم امام رضا (عليه السلام ) آمد
و عدّه اى از مردم در اطرافش بودند و درخواست كمك از آن بزرگوار مى كردند و آن
حضرت به آنان كمك مى كرد، سپس وارد خانه شد، پس از اندكى از خانه بيرون آمد و مرا
طلبيد، برخاستم و با آن حضرت وارد خانه شديم ، او نشست و من نيز در كنارش نشستم و
من از ((ابن مسيّب )) (رئيس مدينه ) سخن به ميان آوردم و بسيار مى شد كه من درباره ابن
مسيّب نزد آن حضرت سخن مى گفتم ، وقتى كه سخنم تمام شد، فرمود:((به گمانم هنوز
افطار نكرده اى ؟)).
عرض كردم : آرى افطار نكرده ام . غذايى طلبيد و جلو من گذارد و به غلامش دستور داد
كه با هم آن غذا را بخوريم ، من و آن غلام از آن غذا خورديم ، وقتى كه دست از غذا كشيديم
، فرمود:((تشك را بلند كن و آنچه در زير آن است براى خود بردار)).
تشك را بلند كردم و دينارهايى ديدم ، آنها را برداشتم و در آستين خود گذاردم (يعنى در
جيب آستينم نهادم ) سپس امام رضا (عليه السلام ) به چهار نفر از غلامان خود دستور داد كه
همراه من باشند تا مرا به خانه ام برسانند.
به امام رضا (عليه السلام ) عرض كردم : فدايت گردم ! قراولان ((ابن مسيب )) (امير
مدينه ) در راه هستند و من دوست ندارم آنان مرا با غلامان شما بنگرند.
فرمود:((راست گفتى ، خدا تو را به راه راست هدايت كند))، به غلامان فرمود:((همراه من
بيايند و هركجا كه من خواستم ، برگردند)) غلامان همراه من آمدند، وقتى كه نزديك خانه
ام رسيدم و اطمينان يافتم ، آنان را برگرداندم ، سپس به خانه ام رفتم (شب بود) چراغ
خواستم ، چراغ آوردند به دينارها نگاه كردم ، ديدم 48 دينار است و آن مرد طلبكار، 28
دينار از من طلب داشت ودر ميان آن دينارها، يك دينار بود كه مى درخشيد، آن را نزديك نور
چراغ بردم ديدم روى آن با خط روشن نوشته است :((آن مرد، 28 دينار از تو طلب دارد،
بقيه دينارها مال خودت باشد)).
سوگند به خدا! خودم نمى دانستم (و فراموش كرده بودم ) كه او چقدر از من طلب دارد.
روايات در اين راستا بسيار است كه شرح و نقل آنها در اين كتاب كه بنايش بر اختصار
است به طول مى انجامد. (167)
ماجراى شهادت حضرت رضا (ع )
وقتى كه حضرت رضا (عليه السلام ) به سال دويست هجرى ، به دعوت ماءمون
ناگزير از مدينه به خراسان آمد، حدود سه
سال آخر عمرش را در دستگاه ماءمون (هفتمين خليفه عبّاسى گذراند).
حضرت رضا (عليه السلام ) در خلوت ، ماءمون را بسيار موعظه و نصيحت مى كرد و او را
از عذاب خدا مى ترساند و ارتكاب خلاف را از او زشت مى شمرد و ماءمون در ظاهر، گفتار
امام رضا (عليه السلام ) را مى پذيرفت ولى در باطن آن را نمى پسنديد و برايش
سنگين و دشوار بود.
روزى حضرت رضا (عليه السلام ) نزد ماءمون آمد و ديد او وضو مى گيرد ولى غلامش
آب به دست او مى ريزد و او را در وضو گرفتن كمك مى كند.
امام رضا (عليه السلام ) به او فرمود:((در پرستش خدا كسى را شريك قرار مده )).
ماءمون آن غلام را رد كرد و خودش آب ريخت و وضو گرفت ، ولى اين سخن حضرت رضا
(عليه السلام ) موجب شد كه خشم و كينه ماءمون به آن حضرت زياد شود (چرا كه ماءمون
يك عنصر متكبّر و خودخواه بود و اينگونه گفتار به دماغش برمى خورد) اين از يك سو و
از سوى ديگر، هرگاه ماءمون در حضور حضرت رضا (عليه السلام ) از
فضل بن سهل و حسن بن سهل (168) سخن به ميان مى آورد، امام رضا (عليه السلام )
بديهاى آن دو را به ماءمون گوشزد مى كرد و ماءمون را از گوش دادن به پيشنهادهاى
فضل و حسن ، نهى مى نمود.
فضل بن سهل و حسن بن سهل ، موضعگيرى حضرت رضا (عليه السلام ) را فهميدند، از
آن پس مكرّر به گوش ماءمون مى خواندند و او را بر ضدّ امام رضا (عليه السلام ) مى
شوراندند، مثلاً توجّه همگانى مردم را به امام رضا (عليه السلام ) به عنوان يك خطر
جدّى براى براندازى حكومت ماءمون قلمداد مى كردند و ماءمون (خودخواه ) را وامى داشتند كه
از حضرت رضا (عليه السلام ) فاصله بگيرد و كار به جايى رسيد كه آن دو (سالوس
خائن ) راءى ماءمون را نسبت به حضرت رضا (عليه السلام ) دگرگون ساختند و او را
آنچنان كردند كه تصميم به كشتن حضرت رضا (عليه السلام ) گرفت .
تا روزى امام رضا (عليه السلام ) با ماءمون غذايى خوردند، امام رضا (عليه السلام ) از
آن غذا بيمار شد و ماءمون نيز خود را به بيمارى زد.
جريان شهادت حضرت رضا (عليه السلام ) از زبان عبداللّه بن
بشير
((عبداللّه بن بشير)) (يكى از غلامان ماءمون ) مى گويد: ماءمون به من دستور داد كه
ناخنهاى خود را بلند كنم و اين كار را براى خودم عادى نمايم و آن را به هيچ كس نگويم
من اين كار را انجام دادم سپس ماءمون مرا طلبيد، چيزى شبيه تمرهندى به من داد و به من
گفت : اين را با دستهايت خمير كن و به همه دستت
بمال و من چنين كردم و سپس ماءمون مرا ترك كرد و به عيادت حضرت رضا (عليه السلام
) رفت ، پرسيد حالت چطور است ؟
امام رضا (عليه السلام ) فرمود:((اميد سلامتى دارم )).
ماءمون گفت : من هم بحمداللّه امروز حالم خوب شده است ، آيا هيچيك از پرستاران و
خدمتكاران امروز نزد شما آمده اند؟
امام رضا (عليه السلام ) فرمود:((نه ، نيامده اند)). ماءمون خشمگين شد و بر سر غلامان
فرياد زد (كه چرا به خدمتگزارى از آن حضرت نپرداخته ايد).
عبداللّه بن بشير در ادامه سخن مى گويد: سپس ماءمون به من دستور داد و گفت : براى ما
انار بياور، چند انار آوردم ، گفت هم اكنون با دست خود (كه به زهر تمر هندى آلوده بود)
آب اين انارها را با فشار دست بگير، من چنين كردم ، ماءمون آن آب انار آنچنانى را با دست
خود به حضرت رضا (عليه السلام ) (كه در بستر بيمارى در
حال بهبودى بود) خورانيد و همان موجب مسموميّت امام رضا (عليه السلام ) شده و سبب
شهادت آن حضرت گرديد، او پس از خوردن آن آب انار دو روز بيشتر زنده نماند و سپس
از دنيا رفت .
جريان شهادت از زبان اباصلت و محمّد بن جهم
((اباصلت هروى )) مى گويد: وقتى كه ماءمون نزد امام رضا (عليه السلام ) بيرون
رفت ، من به حضور آن حضرت رسيدم ، به من فرمود:((يا اَباصَلْتِ! قَدْ فَعَلُوها؛ اى
اباصلت ! آنها كار خود را (يعنى مسموم كردن را) انجام دادند))، و در اين هنگام زبان آن
حضرت به ذكر توحيد و شكر و حمد خدا، گويا بود.
((محمّد بن جهم )) مى گويد: حضرت رضا (عليه السلام ) انگور را دوست داشت ، مقدارى از
انگور را آماده كردند و چند روز در جاى حبه هاى انگور، سوزنهاى زهرآلود، وارد كردند
وقتى كه دانه هاى انگور زهرآگين شد، آن سوزنها را بيرون آوردند و همان دانه هاى
انگور را نزد آن حضرت گذاردند، آن بزرگوار كه در بستر بيمارى بود، آن انگورها را
خورد و سپس به شهادت رسيد.
و گويند مسموم نمودن آن حضرت بسيار زيركانه و دقيق (با
كمال پنهانكارى بود تا كسى نفهمد) انجام گرفت .
رياكارى ماءمون بعد از شهادت حضرت رضا (ع )
پس از شهادت حضرت رضا (عليه السلام ) ماءمون يك شبانه روز خبر آن را پوشاند و
فاش نكرد، سپس ((محمّد بن جعفر)) (عموى حضرت رضا (عليه السلام ) ) و جماعتى از
دودمان ابوطالب (عليه السلام ) را كه در خراسان بودند، طلبيد و خبر وفات حضرت
رضا (عليه السلام ) را به آنان داد و خودش گريه كرد و بسيار بيتابى نمود و اندوه
شديد خود را ابراز كرد و سپس جنازه آن حضرت را به طور صحيح و سالم به آنان
نشان داد، آنگاه به آن جنازه رو كرد و گفت :
((برادرم ! براى من طاقت فرساست كه تو را در اين
حال بنگرم ، من اميد آن را داشتم كه قبل از تو بميرم ، ولى خواست خدا اين بود!)).
سپس دستور داد جسد آن حضرت را غسل دادند و كفن و حنوط نمودند و به
دنبال جنازه آن حضرت راه افتاد و جنازه را تا همانجا كه هم اكنون محلّ قبر شريف حضرت
رضا (عليه السلام ) است مشايعت كرد و همانجا آن را به خاك سپرد. آن
محل ، خانه ((حميد بن قحطبه )) (يكى از رجال دربار هارون ) بود كه در قريه اى به نام
((سناباد)) نزديك ((نوقان )) در سرزمين ((طوس )) قرار داشت ، و قبر هارون الرّشيد
(پنجمين خليفه عبّاسى ) در آنجا بود. مرقد مطهّر حضرت رضا (عليه السلام ) را در جانب
قبله قبر هارون ، قرار دادند.
فرزندان حضرت رضا (ع )
حضرت رضا (عليه السلام ) درگذشت ، ولى فرزندى براى او سراغ نداريم ، جز يك
پسر كه همان امام بعد از اوست ؛ يعنى ((ابوجعفر محمد بن على (عليه السلام ) (امام نهم )
كه هنگام وفات حضرت رضا (عليه السلام ) هفت
سال و چند ماه داشت )). (169)
گذرى بر زندگى امام نهم حضرت محمّد تقى (ع )
ويژگيهاى زندگى امام جواد (ع )
امام جواد (عليه السلام ) پس از پدر، به مقام امامت رسيد، امام جواد (عليه السلام ) در ماه
رمضان (170) سال 195 هجرى در مدينه ، چشم به جهان گشود و در ماه ذيقعده (آخر ماه )
سال 220 هجرى در سن 25 سالگى از دنيا رفت .
مدّت خلافت آن بزرگوار به جاى پدرش و مدّت امامتش بعد از پدرش ، هفده
سال بود.
مادرش اُمّ ولد بود و ((سبيكه )) نام داشت و از اهالى ((نوبه )) بود.
نمونه هايى از دلايل امامت امام جواد (ع )
روايات بسيارى بيانگر تصريح يا اشاره امام رضا (عليه السلام ) بر امامت فرزندش
امام جواد (عليه السلام ) است از جمله راويان بزرگى كه به
نقل اينگونه روايات پرداخته اند عبارتند از:
1 - على بن جعفر (فرزند امام صادق (عليه السلام ) و) عموى حضرت رضا( عليه السلام
) .
2 - صفوان بن يحيى .
3 - معمّر بن خلاّد.
4 - حسن بن جهم .
و جماعت ديگرى كه به خاطر رعايت اختصار، از ذكر آنان خوددارى شد، اينك به چند نمونه
از اين روايات توجّه كنيد:
1 - ((على بن جعفر)) در ضمن گفتارى به حسن بن حسين بن على بن حسين فرمود:
((خداوند حضرت رضا (عليه السلام ) را در آن هنگام كه برادرها و عموهايش به او ستم
كردند، يارى فرمود)) و پس از ذكر مطالبى ، على بن جعفر مى گويد: من برخاستم و
دست ابوجعفر محمد بن على (يعنى امام جواد (عليه السلام ) ) را گرفتم و گفتم :
((گواهى مى دهم كه تو در پيشگاه خدا، امام هستى )). امام رضا (عليه السلام ) گريه
كرد و سپس (به من ) فرمود: اى عمو! آيا از پدرم نشنيدى كه مى فرمود:
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:
((بِاءَبِى ابْنُ خِيَرَةِ الاِْماءِ النَّوْبِيَّة ...؛ پدرم به فداى پسر بهترين كنيزان از
اهل نوبه . (171) پاك سرشتى از فرزندان او (حضرت قائم ) است ؛ آواره (بيابانها) و
طالب خون پدر و جدّش ، پنهان شده از نظرها (كه مدّت غيبتش آن قدر طولانى است ) كه در
مورد او گفته مى شود از دنيا رفته ، يا هلاك شده ؟ يا به كدام بيابان و درّه اى رفته و
ناپديد شده است )).
گفتم : فدايت گردم ! راست مى گويى .
2 - ((صفوان بن يحيى )) مى گويد: به حضرت رضا (عليه السلام ) عرض كردم :
قبل از آنكه خداوند ابوجعفر (امام جواد (عليه السلام ) ) را به شما ببخشد، از تو مى
پرسيدم (كه امام بعد از شما كيست ؟)؛ در پاسخ مى فرمودى :((اگر) خداوند به من
پسرى عطا كند (او امام شماست ))، اينك خداوند آن پسر را به شما عنايت فرموده و
چشمهاى ما را به وجود او روشن فرموده است ، خدا آن روز را نياورد كه ما با جاى خالى تو
مواجه شويم و اگر چنين روزى (يعنى درگذشت شما) پيش آمد، ما به چه كسى مراجعه كنيم
؟ (و او را امام خود قرار دهيم ؟).
حضرت رضا (عليه السلام ) با دست اشاره به ابوجعفر (امام جواد (عليه السلام ) ) كرد
كه در آن هنگام پيش رويش ايستاده بود.
عرض كردم :((فدايت شوم ! اين پسر، كودكى است كه سه
سال دارد؟!)).
فرمود:((سنّ كم او به امامت او آسيب نمى رساند، عيسى (عليه السلام ) قيام به حجّت
(پيامبرى ) كرد با اينكه كمتر از سه سال داشت )). (172)
3 - ((معمّر بن خلاّد)) مى گويد: در محضر حضرت رضا (عليه السلام ) بودم ، سخنى از
آن حضرت (در راستاى امامت ) شنيدم ، آنگاه فرمود:((شما چه نيازى (به امام ) داريد (و چه
كمبودى احساس مى كنيد؟) اين ابوجعفر (اشاره به امام جواد) است كه او را جانشين خودم كردم
و مقام خود را به او سپردم ، ما از خاندانى هستيم كه كودكانمان (خصايص امامت ) را از
بزرگانمان ، ارث مى برند، همچون يكديگر (يعنى همانگونه كه بزرگسالانمان
خصايص امامت را ارث مى بردند) بدون هيچ گونه تفاوت )).
4 - ((حسن بن جهم )) مى گويد: در محضر امام رضا (عليه السلام ) نشسته بودم ، پسرش
ابوجعفر (امام جواد (عليه السلام ) ) را خواست او كودك بود آمد، امام رضا (عليه السلام )
او را در كنار من نشانيد و به من فرمود:((پيراهن او را بيرون بياور))، من پيراهن (حضرت
جواد را) از تنش بيرون آوردم ، امام رضا (عليه السلام ) فرمود: با دقت بين دو شانه او
(جواد (عليه السلام ) ) را ببين ، من نگاه كردم ، ناگهان چشمم به چيزى شبيه مهر در يكى
از شانه هايش افتاد كه آن در گوشت فرو رفته بود. آنگاه حضرت رضا (عليه السلام
) فرمود:((اين مهر را مى بينى ؟ نظير همين ، در شانه پدرم وجود داشت )).
يك نمونه ديگر
(قبلاً بايد توجّه داشت كه ماءمون عبّاسى ، شيفته
جمال و كمال امام جواد (عليه السلام ) شد و دخترش اُمّ
الفضل را به همسرى او درآورد و بعد، آن حضرت را با احترام ، همراه
اُمّالفضل ، از بغداد به سوى مدينه روانه كرد) بسيارى از مورّخين
نقل كرده اند:
وقتى كه امام جواد (عليه السلام ) همراه اُمّالفضل دختر ماءمون (كه همسرش بود) از بغداد
به سوى مدينه حركت كردند، در مسير خود به خيابان ((باب الكوفه )) رسيدند و همراه
آن حضرت ، جمعيّتى بودند كه او را بدرقه مى كردند، هنگام غروب آفتاب به
((دارالمسيّب )) رسيد، در آنجا فرود آمد و براى نماز به مسجد رفت ، در صحن مسجد، درخت
سدرى بود كه هنوز ميوه نداده بود، ظرف آب طلبيد و در كنار آن درخت وضو گرفت (كه
آب وضويش به پاى درخت مى ريخت ) و بعد برخاست و نماز مغرب را با مردم خواند و در
ركعت اوّل بعد از حمد، سوره ((نصر)) را خواند و در ركعت دوّم بعد از حمد، سوره ((توحيد))
را خواند، سپس قنوت بجا آورد و نماز را به آخر رساند، بعد از نماز اندكى نشست و ذكر
خدا گفت و سپس بى آنكه تعقيب نماز را بخواند برخاست و چهار ركعت نماز نافله مغرب را
خواند و سپس دو سجده شكر بجا آورد، سپس از مسجد بيرون آمد، وقتى كه به آن درخت
سدر رسيد (173) ، مردم ديدند آن درخت داراى ميوه هاى زيبا شده و از اين كرامت تعجّب
كردند و از آن ميوه ها خوردند و ديدند شيرين و بدون هسته است .
آنگاه با امام جواد (عليه السلام ) خداحافظى كردند، آن حضرت همان وقت به سوى مدينه
رفت و همچنان در مدينه ماند تا آن هنگام كه معتصم (هشتمين خليفه عبّاسى ) پس از ماءمون
روى كار آمد و آن حضرت را در آغاز سال 220 هجرى به سوى بغداد فراخواند و آن
بزرگوار ناگزير به بغداد آمد و در آنجا بود تا در آخر ماه ذيقعده همان
سال 220 از دنيا رفت و بدن مطهّرش را در پشت سر جدّش امام موسى بن جعفر( عليه
السلام ) (در قبرستان قريش واقع در كاظمين نزديك بغداد) به خاك سپردند.
پايان عمر امام جواد (ع )
چنانكه گفتيم امام جواد (عليه السلام ) در مدينه متولّد شد و در بغداد از دنيا رفت و معتصم
عبّاسى او را از مدينه به بغداد جلب كرد، آن حضرت دو شب مانده به آخر محرّم
سال 220 هجرى ، وارد بغداد شد و در ماه ذيقعده همان
سال در بغداد (پس از ده ماه تحت نظر حكومت عبّاسيان ) جان به جان آفرين تسليم كرد.
بعضى گفته اند: آن حضرت را مسموم كردند، ولى اين
قول نزد مصنّف كتاب الارشاد (شيخ مفيد) ثابت نشده است ؛ زيرا روايتى كه بر آن
گواهى دهد، به نظر ايشان نرسيده است . (174)
جسد مطهّر آن حضرت را در قبرستان قريش ، پشت سر مرقد جدّش امام كاظم ( عليه السلام
) به خاك سپردند.
او هنگام شهادت 25 سال و چهار ماه داشت و با القاب ((منتجب و مرتضى )) ياد مى شد.
فرزندان امام جواد (ع )
امام جواد (عليه السلام ) داراى چهار فرزند پسر و دختر بود:
1 - امام محمّد بن على (عليه السلام ) .
2 - موسى .
3 - فاطمه .
4 - امامه .
و امام جواد (عليه السلام ) اولاد ذكورى غير از نامبردگان نداشت .
گذرى بر زندگى امام دهم حضرت هادى (ع )
ويژگيهاى زندگى امام هادى (ع )
مقام امامت ، بعد از امام جواد (عليه السلام ) به پسرش ابوالحسن ، امام على بن محمّد (عليه
السلام ) رسيد؛ زيرا همه خصلتهاى امامت در او جمع بود و وجودش سرشار از
فضايل و مناقب بود و هيچ كس جز او نبود كه مقام پدرش به او ارث برسد، به علاوه
پدرش امام جواد (عليه السلام ) با تصريح و با اشاره ، امامت و جانشينى آن حضرت را
بعد از خودش بيان فرمود.
امام هادى (عليه السلام ) در روستايى به نام ((صريّا)) نزديك مدينه در نيمه ماه ذيحجّه
سال 213 هجرى ، چشم به اين جهان گشود و در ((سامرّا)) در ماه رجب (سوّم ماه ) در
سال 254 هجرى در حالى كه 41 سال و چند ماه از عمرش مى گذشت ، به شهادت رسيد.
متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى ) آن حضرت را به وسيله ((يحيى بن هرثمة بن اعين )) از مدينه
به شهر((سامرا))احضاركردوآن حضرت در سامرا سكونت نمود تا به شهادت رسيد.
مدّت امامت آن حضرت 33سال بود.مادرش اُمّ ولد بود و ((سَمانه )) نام داشت .
دو نمونه از فضايل و دلايل امامت امام هادى (ع )
1 - ((اسماعيل بن مهران )) مى گويد: هنگامى كه بار
اوّل ، امام جواد (عليه السلام ) از مدينه به سوى بغداد مى رفت ، هنگام خروج ، به او
عرض كردم : فدايت گردم ! من در مورد اين سفر تو ترسان و نگرانم ، امر امامت بعد از
تو از آن كيست ؟
آن حضرت خندان به من توجّه كرد و فرمود:((آنكه تو گمان كرده اى (شهادت ) در اين
سال رخ نمى دهد)).
هنگامى كه معتصم عباسى (هشتمين طاغوت عباسى ) آن حضرت را از مدينه به بغداد طلبيد،
هنگام خروج آن حضرت از مدينه به حضورش شتافتم و عرض كردم : فدايت گردم ! تو
مى روى ، بعد از تو به چه كسى مراجعه كنيم ؟ (امام بعد از تو كيست ؟) آن بزرگوار
گريه كرد به طورى كه محاسنش از اشك چشمش تر شد، سپس به من رو كرد و فرمود: در
اين سفر، نگرانى و خطر وجود دارد ((اَلاَْمْرُ مِنْ بَعْدِى اِلى ابْنِى عَلِي ؛ مقام امامت بعد از من
با پسرم على (امام هادى (عليه السلام )) است )).
2 - ((خيرانى )) مى گويد پدرم مى گفت : من ملازم و خدمتكار خانه امام جواد (عليه السلام )
بودم كه آن حضرت مرا بر آن گماشته بود، احمد بن محمّد بن عيسى اشعرى (از شيعيان )
هرشب هنگام سحر نزد من مى آمد تا حال امام جواد (عليه السلام ) را كه بيمار و بسترى
بود. بپرسد و گاهى ((خادم مخصوص )) حضرت جواد (عليه السلام ) كه بين او و (پدر)
خيرانى رابطه برقرار بود و پيام (خصوصى ) امام جواد (عليه السلام ) را براى او مى
آوردو پيام او را نزد امام جواد (عليه السلام ) مى برد، نزد (پدر) خيرانى مى آمد، احمد بن
محمّد بن عيسى اشعرى بلند مى شد و مى رفت و آن خادم مخصوص ، با (پدر) خيرانى
خلوت مى كرد (و بين آنان به طور خصوصى ، سخنانى ردّ و
بدل مى شد).
(پدر) خيرانى مى گويد: يك شب آن ((خادم مخصوص )) از حضور امام جواد (عليه السلام )
بيرون آمد و احمد بن محمد بن عيسى (طبق معمول ) برخاست و چندقدم رفت و خادم مخصوص
با من خلوت كرد و با من همسخن شد، احمد كمى بازگشت و نزديك ما ايستاد به طورى كه
سخن ما را مى شنيد، خادم مخصوص به من گفت آقايت (امام جواد) سلام مى رساند و مى
فرمايد:
((اِنِّى ماضٍ وَالاَْمْرُ صائِرٌ اِلَى ابْنِى عَلِىٍّ ...؛ من از دنيا مى روم و امر امامت به فرزندم
على انتقال مى يابد و او بعد از من ، همان حق را بر شما دارد كه من بعد از پدرم ، آن حق را
بر شما داشتم )).
سپس خادم مخصوص رفت و احمد بن محمّد اشعرى ، نزد من آمد و گفت : خادم مخصوص به تو
چه گفت ؟
گفتم : خير است .
گفت :((آنچه را به تو گفت ، من شنيدم )) و شنيده خود را براى من بازگو كرد.
به احمد گفتم : خداوند اين كارى كه انجام دادى (سخن مخفى ما را شنيدى ) بر تو حرام
كرده و فرموده است :(وَلا تَجَسَّسُوا ...)؛ ((تجسّس نكنيد)). (175)
اينك كه (مرتكب حرام شدى و) سخن (مخفى خادم مخصوص ) را شنيدى ، آن را براى گواهى
دادن در خاطره ات نگهدار، شايد ما روزى احتياج به اين گواهى پيدا كرديم و حتما از
فاش ساختن آن بپرهيز تا وقتش فرا رسد.
(پدر) خيرانى در ادامه سخن مى گويد: وقتى كه صبح شد، آنچه را خادم مخصوص به من
گفته بود (در مورد امامت حضرت هادى ) در ده نسخه نوشتم و آنها را مهر كردم و به ده نفر
از بزرگان اصحاب و شيعيان دادم و به آنان گفتم :((اگر
قبل از آنكه اين نسخه ها را از شما بخواهم ، مرگ به سراغم آمد، شما آنها را باز كنيد و
بخوانيد و مطابق آن عمل نماييد)).
هنگامى كه امام جواد (عليه السلام ) از دنيا رفت ، از خانه ام بيرون نيامدم تا اينكه مطّلع
شدم كه بزرگان شيعه در منزل ((محمّد بن فرج )) به گرد هم آمده اند و درباره مساءله
امامت گفتگو مى كنند و محمّد بن فرج براى من نامه اى نوشت و در آن نامه مرا از اجتماع
بزرگان شيعه در نزدش آگاه كرده و يادآورى كرده بود كه اگر خطر فاش شدن در
كار نبود، با هم نزد تو مى آمديم و دوست دارم كه سوار بر مركب شوى و خود را به من
برسانى .
(پ -در) خيرانى مى گويد: سوار بر مركب شدم و خود را به خانه ((محمّد بن فرج ))
رساندم ، ديدم بزرگان شيعه در نزد او اجتماع كرده اند، درباره امامت (امام هادى ) با آنان
گفتگو كردم ، ديدم اكثر آنان در اين باره در شك و ترديد هستند، به آن ده نفر كه نسخه
ها را به آنان داده بودم و در مجلس حاضر بودند، گفتم : آن نسخه ها را بيرون بياوريد.
نسخه ها را بيرون آوردند. گفتم : همين مطلبى را كه در اين نسخه ها نوشته شده ، من به
آن ماءمور هستم (176) (و گواهى مى دهم ).
بعضى از حاضران گفتند: ما مايل بوديم گواه ديگرى با تو وجود داشت تا گواهى تو
را تاءكيد و محكمتر مى كرد.
به آنان گفتم : خداوند، خواسته شما را برآورده كرده ، اين ابوجعفر اشعرى (احمد بن
محمّد بن عيسى اشعرى ) است كه در اينجا حاضر است گواهى مى دهد كه اين سخن مذكور در
نسخه ها را (از خادم مخصوص ) شنيده است .
حاضران ، متوجّه احمد اشعرى شدند، از او خواستند گواهى دهد، ولى از گواهى دادن امتناع
نمود.
(پدر) خيرانى در ادامه سخن مى گويد: من احمد اشعرى را به ((مباهله )) (177) دعوت
كردم ، او از شركت در مباهله ترسيد و گواهى داد كه آن سخن را شنيده است و گفت : من
گواهى مى دهم ، ولى مى خواستم اين افتخار به يك فرد عرب برسد نه به من كه از
عجم هستم ، اما چون پاى مباهله به پيش آمد، ديگر راهى براى كتمان گواهى نمانده است ،
آنگاه همه حاضران در آن مجلس به امامت حضرت هادى (عليه السلام ) اعتقاد پيدا كردند و
رفتند. (178)
روايات در اين خصوص جدّا بسيار است و ذكر آنها در اين كتاب - كه بنايش بر اختصار
است - به طول مى انجامد.
و اينكه : همه شيعيان بر امامت امام هادى (عليه السلام ) اتفاق راءى دارند و در آن عصر،
كسى در برابر او ادّعاى امامت نكرد تا موضوع امامت را در دست انداز شبهه قرار دهد، ما را
از نقل نصوص ديگر به طور مشروح در مورد امامت آن حضرت ، بى نياز مى سازد.
نمونه اى از معجزات امام هادى (ع )
((خيران اسباطى )) مى گويد: در مدينه به حضور امام هادى (عليه السلام ) رفتم ، به من
فرمود: از واثق (نهمين خليفه عبّاسى ) چه خبر؟
گفتم : او به سلامت است و من نزديكترين شخصى هستم كه با او ديدار كرده و ده روز
بيشتر نيست از او جدا شده ام .
امام هادى (عليه السلام ) فرمود:((مردم مدينه مى گويند او مرده است )).
عرض كردم : ديدار من با واثق از همه نزديكتر بوده است .
فرمود:((مردم مدينه مى گويند او مرده است )).
وقتى كه ديدم امام هادى (عليه السلام ) باز از مردم مدينه سخن گفت ، دريافتم كه منظور،
خودش مى باشد.
سپس فرمود: جعفر چه كرد؟ (يعنى متوكّل دهمين خليفه عباسى كه پسر معتصم بود چه مى
كند؟).
گفتم : او در زندان در بدترين حال مى باشد.
فرمود:((آگاه باش او اينك خليفه شده است )).
سپس فرمود:((از ((ابن زَيّات )) (وزير واثق ) چه خبر دارى ؟)).
گفتم : مردم با او هستند و فرمان ، فرمان اوست .
فرمود:((آگاه باش كه اين منصب براى او نكبت بود)).
سپس سكوت كرد، آنگاه فرمود:((مقدّرات و احكام الهى واقع خواهد شد، اى خيران ! واثق از
دنيا رفت و جعفر متوكّل به جاى او نشست و ابن زَيّات نيز كشته شد)).
گفتم : فدايت شوم ! چه وقت كشته شد؟
فرمود: شش روز بعد از بيرون آمدن تو (از سامرا).
در اين راستا، روايات بسيار است و شواهد فراوان مى باشد.
احضار امام هادى (ع ) از مدينه به پادگان سامرا
مورّخين علّت انتقال امام هادى (عليه السلام ) از مدينه به شهر سامرا را چنين
نقل مى كنند: عبداللّه بن محمّد (از طرف دستگاه طاغوتى بنى عبّاس ) سرپرست جنگ و عهده
دار نماز در مدينه بود، در مورد امام هادى (عليه السلام ) نزد
متوكّل عبّاسى (دهمين خليفه عبّاسى ) سعايت و بدگويى كرد و تعمّد داشت كه آن حضرت
را بيازارد.
امام هادى (عليه السلام ) از سعايت و بدگوييهاى او نزد
متوكّل آگاه شد، نامه اى به متوكّل نوشت و در آن نامه ، آزار رسانى و دروغ بافى
عبداللّه بن محمّد را متذكّر شد و خواستار رسيدگى گرديد.
وقتى كه نامه به دست متوكّل افتاد، پاسخ نامه را نوشت و در آن نامه بسيار به امام
هادى (عليه السلام ) احترام نمود و آن حضرت را (در ظاهر محترمانه ولى در باطن براى
اجراى سياست شوم خود) به پادگان سامرا، دعوت كرد.
وقتى نامه متوكّل به امام هادى (عليه السلام ) رسيد، ناگزير آماده شد كه از مدينه به
سوى سامرا كوچ كند و با يحيى بن هرثَمَه ، مدينه را به قصد سامرا ترك نمود، وقتى
كه آن حضرت به سامرا رسيد، متوكّل (رياكار و سالوس ) يك روز مخفى شد و ترتيب داد
كه آن حضرت به كاروانسرا كه گداها در آن
منزل مى گزيدند وارد گرديد، آن حضرت آن روز را در آن كاروانسرا به شب آورد سپس
متوكّل ، خانه اى را در اختيار امام هادى (عليه السلام ) گذارد.
(به اين ترتيب ، امام هادى (عليه السلام ) را از مدينه به سامرا تبعيد كرد و او را در
يكى از خانه هاى لشكرگاه (پادگان ) تحت نظر نگهداشت كه در اين صورت طبيعى است
كه رابطه شيعيان با امام هادى (عليه السلام ) قطع شده و همه چيز در رابطه با او تحت
كنترل قرار مى گيرد و سرانجام ، آن حضرت به طور مرموزى مسموم شده و به شهادت
مى رسد).
در مدّتى كه امام هادى (عليه السلام ) در سامرا بود،
متوكّل در ظاهر به او احترام مى كرد، ولى در مورد آن حضرت در انديشه نيرنگ بود كه آن
را اجرا كند، ولى نتوانست .
بين امام هادى (عليه السلام ) و متوكّل در سامرا، ماجراها و سرگذشتهاى بسيار رخ داد كه
هركدام نشانه آشكارى بر امامت آن حضرت بود كه اگر خواسته باشيم آن جريانها را در
اينجا بياوريم از حدود اين كتاب كه بنايش بر اختصار است ، خارج شده ايم و همين مقدار
كافى است .
فرزندان امام هادى (ع )
امام هادى (عليه السلام ) در (سوّم ) ماه رجب سال 254 در سامرا چشم از جهان فروبست و
جسد مطهّرش در همان خانه اى كه سكونت داشت ، به خاك سپرده شد، فرزندان او عبارتند
از:
1 - ابامحمّد، امام حسن عسكرى (عليه السلام ) كه مقام امامت بعد از امام هادى ( عليه السلام )
به او رسيد.
2 ، 3 و 4 - حسين ، محمّد و جعفر (كذّاب ).
5 - عايشه .
امام هادى (عليه السلام ) ده سال و چند ماه در سامرا (دور از وطن و تحت نظر) بود تا جان
به جان آفرين تسليم نمود و به شهادت رسيد.
|