next page

fehrest page

back page

22)) ارزش هدايت كردن

امام حسين (ع ) به مردى فرمود: كدام يك از اين دو كار را دوست دارى ؟ 1- نجات شخص ناتوانى كه مردى قصد كشتن او را دارد؟2- نجات مؤمن شيعه كم مايه اى كه شخص ناصبى و بى دينى ، قصد گمراه كردن او را دارد؟ و تو با دلائل روشن او را از پرتگاه گمراهى حفظ كنى ؟
او عرض كرد: من كار دوّمى را بيشتر دوست دارم ، تا با دلائل محكم ، شخص مؤمن گمراه شده را از چنگال گمراه كننده برهانم ، چرا كه خداوند در قرآن 35 سوره مائده ) مى فرمايد:
و من احياها فكانّما احيا الناس جميعا.
((يعنى و كسى كه او را زنده كند و از راه كفر به سوى ايمان ، ارشاد نمايد گوئى همه مردم را زنده كرده است )).
امام حسين (ع ) دراينجا ديگر، سخنى نگفت .
سكوت امام بر تقرير و امضاى او است ، بنابراين ارزش هدايت كردن انسانها از كفر و گمراهى به سوى ايمان ، بيش از زنده كردن جسمى آنها است .


23)) اتمام حجّت على (ع )

ماجراى جنگ جمل در سال 36 ه - ق در بصره بين سپاه على (ع ) و سپاه طلحه و زبير، رخ داد كه منجر به قبل پنج هزار نفر از سپاه على (ع ) و سى زده هزار نفر از سپاه جمل شد.
در آغاز جنگ ، براى اينكه بلكه خونريزى نشود، حضرت على (ع ) كاملا اتمام حجت كرد، در اينجا به يك فراز از اتمام حجت على (ع ) توجه كنيد:
آن حضرت عمامه سياه به سر بست و پيراهن وعباى رسول خدا (ص ) را در بر كرد و بر استر سوار شد و بدون اسلحه ، به ميدان تاخت و با نداى بلند مكرر، زبير را (كه از سران آتش افروز جنگ بود) به كنيه اش كه ابو عبداللّه بود صدا زد و فرمود: اى ابا عبداللّه !اى مردم ! درميان شما، كداميك ((زبير)) است . زبير وفتى كه اين ندا را شنيد، به سوى ميدان تاخت و نزديك على (ع ) آمد به گونه اى كه گردن مركب او با گردن مركب على (ع ) به همديگر متصل شد.
عايشه وقتى كه از اين موضوع ، آگاه شد، گفت : ((اى بيچاره خواهرم اسماء (همسر زبير) او بيوه شد)).
به او گفتند: نترس على (ع ) با اسلحه به ميدان نيامده ، بلكه با زبير گفتگو مى كنند.
على (ع ) در اين گفتگو به زبير (كه پسر عمّه اش بود ) فرمود: ((اين چه كارى است كه برگزيده اى ، و اين چه انديشه اى است كه در ضمير دارى كه مردم را بر ضد ما مى شورانى )).
زبير گفت : ((خون عثمان را مى طلبم )).
على (ع ) فرمود: ((دست تو و طلحه در ريختن خون عثمان ، در كار بود، و اگر بر اين قيده هستى ، دست خود را برگردنت ببند و خويش را به ورثه عثمان بسپار تا قصاص كنند)).
اس زبير! من تو را به اينجا خواندم تا سخنى از پيامبر (ص ) را به ياد تو آورم ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه آيا ياد دارى آن روزى را كه رسول خدا (ص ) از خانه ((بنى عمرو بن عوف ) مى آمد و دست تو را در دست داشت ، وقتى به من رسيد، بر من سلام كرد و با روى خندان به من نگريست ، من نيز جواب سلامش را دادم و با روى خندان به او نگريستم اما سخنى نگفتم
ولى تو گفتى : اى رسول خدا على (ع ) داراى (فخر) است ، آنحضرت در پاسخ تو فرمود: مه انّه ليس بذى زهو امّا انّك ستقاتله و انت له ظالم : ((آهسته باش قطعا در على (ع ) فخر نيست ، و بزودى تو براى جنگ با او (على ) بيرون شوى ، در حالى كه تو ظالم باشى )).
ونيز آيا به ياد دارى آن روزى را كه : رسول خدا (ص ) به تو فرمود: ((آيا على (ع ) را دوست دارى )) در پاسخ گفتى : (( چگونه على را دوست ندارم با اين كه او برادر من است و پسر دائى من مى باشد)) فرمود: ((اى زبير بزودى با او مى جنگى و در اين جنگ ، تو ظالم هستى ؟!)).
زبير گفت : آرى يادم آمد، سخن رسول خدا (ص ) رافراموش كرده بودم ، اى ابوالحسن از اين پس ، هرگز با تو ستبز نكنم و با تو جنگ نمى نمايم ...
حضرت على (ع ) به صف سپاه خود باز گشت ، و زبير نيز به سپاه جمل باز گشت و كنار هودج عايشه ايستاد و گفت : ((اى ام المؤمنين ! هرگز در ميدان جنگى نايستادم جز اين كه از روى بصيرت مى جنگيدم ، ولى در اين جنگ ، در حيرت و ترديد هستم !))
عايشه گفت : اى يكه سوار قريش ! چنين نگو، تو از شمشيرهاى على بن ابيطالب (ع ) ترسيده اى ... و چه بسيار از افرادى كه قبل از تو از اين شمشيرها ترسيده اند.
عبداللّه پسر زبير، نيز پدر را ملامت كرد، ولى زبير سخن آنها را گوش نداد و از جنگ كنار كشيد و از بصره بيرون رفت (گرچه وظيفه او اين بود كه به سپاه امامش على (ع ) بپيوندد).
امير مؤمنان على (ع ) در جنگ جمل با افراد ديگر نيز گاهى عمومى و گاهى خصوصى اتمام حجت نمود، ولى سرانجام سپاه دشمن جنگ را شروع كرد، و آنگاه على (ع ) فرمان دفاع را صادر نمود، و درجنگهاى ديگر نيز على (ع ) نخست ، حجت را بر دشمن تمام كرد، و آغازگر جنگ نبود، و در اين اتمام حجت ها افرادى پشيمان شدند واز جنگ پشت كردند.


24)) خبر از شهادت

هنگامى كه در جنگ جمل ، على (ع ) بدون اسلحه به ميدان رفت و زبير را طلبيد و با او اتمام حجت نمود (كه در داستان قبل بيان شد ) و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت .
ياران به آنحضرت عرض كردند: (( زبير، يكّه سوار قريش است و قهرمان جنگ مى باشد، و تو دلاورى او را بخوبى مى دانى ، پس چرا بدون شمشير و زره و سپر و نيزه ، به سوى ميدان رفتى ؟! در حالى كه زبير، خود را غرق در اسلحه نموده بود)).
امام على (ع ) در پاسخ فرمود: (( او قاتل من نيست ، بلكه قاتل من ، مردى بى نام و نشان ،و بى ارزش و نكوهيده نسب است ، بى آنكه به ميدان دليران آيد، از روى غافلگيرى ، خواهد كشت (يعنى او تروريست است ) )).
و اى بر او كه بدترين مردم اين جهان است ، دوست دارد مادرش در سوگوارش بنشيند، او همانند ((احمر)) پى كننده ناقه حضرت ثمود است ، كه اين دو در يك خط هستند منظور حضرت ، ابن ملجم ملعون بود، و آنحضرت در اين گفتار خبر از شهادت خود داد.


25)) كنترل خشم ، و اخلاق نيك

روزى يكى از بستگان امام سجاد(ع ) در حضور جمعى ، بر سر موضوعى بر امام سجاد(ع ) سخنان نامناسب گفت .
امام سجاد(ع ) سكوت كرد، سپس آن شخص رفت ، امام سجاد(ع ) به حاضران فرمود: (( آنچه را اين مرد گفت ، شنيديد، و من دوست دارم كه همراه من بياييد و نزد او برويم ، تا جواب او را بدهم و شما بشنويد)).
حاضران ، موافقت كردند، امام سجامد(ع ) با آنها رهسپار شدند، در راه مكرر مى فرمود و الكاظمين الغيظ (از صفات پرهى زكاران فرو بردن خشم است ) (آل عمران 134).
حاضران فهميدند كه آن حضرت ، پاسخ درشت به او نخواهد داد، همچنان با آنحضرت حركت كردند تا به منزل آن مرد بدگو رسيدند، او را صدا زدند، او از خانه خارج گرديد، امام سجاد(ع ) به او فرمود: ((اى برادر! اگر آنچه به من نسبت دادى در من هست ، از درگاه خدا، طلب آمرزش مى كنم ، و اگر در من نيست ، از خدا مى خواهم كه تو را ببخشد)).
آن مرد، سخت تحت تاءثير بزرگوارى امام قرار گرفت ، و به پيش آمد و بين دو چشم امام را بوسى د و عرض كرد: (( بلكه من سخنى به تو گفتم كه در تو نبود، ومن سزاوار به آن سخن هستم ))
به اين ترتيب امام سجاد(ع ) درس بردبارى و حفظ رابطه خوى شاوندى و كنترل خشم را به ما آموخت .


26)) برادران رسول خدا (ص )

اصحاب در محضر رسول اكرم اسلام (ص ) بودند، در ضمن سخن ، عرض ‍ كردند: (( آيا ما برادران توايم اى رسول خدا ؟!)).
آنحضرت فرمود:(( نه ، شما اصحاب من هستيد، ولى برادران من كسانى هستند كه بعد از من مى آيند و به من ايمان مى آورند، در حالى كه مرا نديده اند)).
سپس فرمود: ((براى عمل صالح هر فردى از آنها پنجاه برابر پاداش عمل صالح شما داده مى شود)).
اصحاب عرض كردند: ((نجاه نفر از خودشان ؟))
فرمود:((نه پنجاه نفر از شما)).
آنها سه بار اين سؤال را كردند، پيامبر (ص ) همين جواب را داد، سپس به علت پاداش پنجاه برابر آنها اشاره كرده و فرمود:
لانّكم تجدون على الخير اعوانا: ((اين بخاطر آن است كه شما داراى شرائطى هستيد كه آن شرائط شما را در كارهاى خير يارى مى كند)) (مانند حضور پيامبر (ص ) على (ع ) و نزول وحى و... .


27)) بياد ابوطالب (ع )

يك سال مردم مدينه به خشك سالى شديدى افتادند، بيشتر سرمايه زندگى آنها همان كشاورزى بود، و با نيامدن باران ، خطر جدّى قحطى آنها را تهديد مى كرد، به حضور پيامبر (ص ) آمده و تقاضاى دعاى استسقاء كردند، و آنحضرت از درگاه خدا، طلب باران كرد، طولى نكشيد ابرهاى متراكم بر آسمان مدينه سايه افكندند.
اما شايد بارندگى به گونه اى بود كه خانه هاى خشت و گلى مدينه در معرض ‍ خراب شدن قرار گرفت .
پيامبر (ص ) به دعا و راز ونياز پرداخت و عرض كرد: الهم حوالينا لا علينا: ((خداوندا! اين باران را بر اطراف مدينه (كشتزارها) بباران نه بر خانه هاى ما)).
پس از اين دعا، توده هاى متراكم ابر، از بالاى سر مدينه به اطراف پراكنده شدند، و پيرامون مدينه به گردش در آمدند، و خورشيد بر مدينه تابيد، و باران بسيار بر كشتزارها و باغها باريد، همه مردم از مؤمن و كافر، اين ماجرا (و استجاب دعاى رسول اكرم (ص ) را ديدند.
پيامبر (ص ) خنديد به گونه اى كه دندانهاى آسيايش آشكار شد، فرمود: ((جاى ابوطالب (پدر على (ع )) خالى كه چقدر عالى سخن مى گفت ! اگر او در اين مقطع ، زنده بود، چشمايش روشن مى شد، چه كسى در ميان شما سخن او را (كه قبلا در زمان حياتش به شعر گفته بود) مى خواند)).
حضرت على (ع ) در ميان جمعيت برخاست ، عرض كرد: ((اى رسول خدا (ص ) گويا منظور شما اين اشعار (پدرم ) است كه گفت :
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
ثمال اليتامى عصمة للارامل
يطوف به الهلاك من آل هاشم
فهم عنده فى نعمة و فواضل
((به به چه چهره نورانى (كه پيامبر (ص ) دارد) كه بوسيله آن از درگاه خدا طلب باران مى شود، او كه سرپرست يتيمان و بيوه زنان است )).
گم گشگان بنى هاشم به گرد او (پيامبر) حلقه مى زنند و آنها به يمن وجود آن حضرت ، از نعمتها و الطاف ، بهره مند مى باشند).


28)) نمونه اى از شيوه حضرت رضا(ع ) با مردم

يسع بن حمزه مى گويد: در مجلس حضرت رضا (ع ) بودم و جمعيت بسيارى در مجلس حضور داشتند، و از آنحضرت سؤال مى كردند و از احكام حلال و حرام مى پرسيدند و امام رضا(ع ) پاسخ آنها را مى داد، در اين ميان ، ناگهان مردى بلند قامت و گندمگون وارد مجلس شد وسلام كرد و به امام هشتم (ع ) عرض نمود:
((من از دوستان شما و پدر و اجداد پاك شما هستم در سفر حج ، پولم تمام شده و خرجى راه ندارم تا به وطنم برسم ، اگر امكان دارد، خرجى راه را به من بده تا به وطنم برسم ، خداوند مرا از نعمتهايش برخوردار نموده است ، وقتى به وطن رسيدم ، آنچه به من داده اى معادل آن ، از جانب شما صدقه مى دهم ، چون خودم مستحق صدقه نيستم )).
امام رضا به او فرمود: بنشين ، خدا به تو لطف كند،سپس امام رو به مردم كرد، و به پاسخ سؤالهاى آنها پرداخت .
سپس مردم همه رفتند، و تنها آن مرد مسافر، و من و سليمان جعفرى و خثيمه در خدمت امام مانديم .
امام (ع ) به ما فرمود: اجازه مى دهيد به خانه اندرون بروم ؟ سليمان عرض ‍ كرد: (( خداوند امر و اذن شما را بر ما مقدم داشته است )).
حضرت برخاست و وارد حجره اى شد و پس از چند دقيقه باز گشت ، و او پشت در فرمود: آن مرد (مسافر) خراسانى كجاست ؟
خراسانى بر خاست و گفت :اينجا هستم .
امام از بالاى در دستش را به سوى مسافر دراز كرد و فرمود: اين مقدار دينار را بگير و خرجى راه خود را با آن تاءمين كن ، و اين مبلغ مال خودت باشد ديگر لازم نيست از ناحيه من ، معادل آن صدقه بدهى ، برو كه نه تو مرا ببينى و نه من تو را ببينم .
مسافر خراسانى پول را گرفت و رفت .
سليمان به امام رضا عرض كرد: (( فدايت گردم كه عطا كردى و مهربانى فرمودى ولى چرا هنگام پول دادن ، به مسافر، خود را نشان ندادى و پشت در خود را مستور نمودى ؟! امام رضا(ع ) در پاسخ فرمود:
مخافة ان ارى ذل السّؤال فى وجهه لقضائى حاجته : ((از آن ترسيدم كه شرمندگى سؤال را در چهره او بنگرم از اين رو كه حاجتش را بر مى آورم )).
و آيا سخن رسول خدا (ص ) را نشنيده اى كه فرمود:
المستتر بالحسنة تعدل سبعين حجة ، والمذيع بالسّيئة مخذول ، والمستتر بها مغفور له .:
((پاداش آنكس كه كار نيكش را مى پوشاند معادل پاداش هفتاد حج است ، و آنكس كه آشكار گناه مى كند، مورد طرد خدا است ، و آنكس كه گناهش را مى پوشاند، (درصورت توبه ) مورد آمرزش خدا قرار مى گيرد)).


29)) امام جواد(ع ) در بالين بيمار

امام جواد نهمين امام بر حقّ(ع ) به عيادت يكى از اصحابش كه بيمار شده بود رفت و در بالين او نشست وديد او گريه مى كند و در مورد مرگ ، بى تابى مى نمايد.
فرمود: ((اى بنده خدا! از مرگ مى ترسى ؟ از اينجهت كه نمى دانى ، مرگ چيست ؟ آيا اگر چرك و كثافت ، تو را فرا گيرد و موجب ناراحتى تو گردد، و جراحات و زخمهاى پوستى در بدن تو پديد آيد و بدانى كه غسل كردن و شستشو در حمام ، همه اين چركها وزخمها را از بين مى برد، آيا نمى خواهى كه وارد حمّام شوى و بدنت را شستشو نمائى و از زخمها و آلودگى ها پاك گردى ؟ و يا ميل ندارى به حمّام بروى و با همان آلودگى و زخم ها باشى ! بيمار عرض كرد: البته دوست دارم در اين صورت به حمّام بروم و بدنم با بشويم .
امام جواد(ع ) فرمود:((مرگ (براى مؤمن ) همان حمام است ، و آن آخرين پاكسازى آلودگى گناه ، شستشوى ناپاكى هاست بنابراين وقتى كه به سوى مرگ رفتى و از اين مرحله گذشتى ، در حقيقت از همه اندوه و امور رنج آور رهيده اى و به سوى خوشحالى و شادى روى آورده اى )).
بيمار از فرموده هاى امام جواد(ع ) قلبى آرام پيدا كرد و خاطرش آسوده شد، وعافيت و نشاط پيدا كرد و با آرامشى استوار، دلهره و نگرانيش از بين رفت .
آرى وقتى كه انسان از نظر روانى و روحيه ، و ايمان و عمل خود را آماده سفر آخرت كند ترس را به خود راه نمى دهد و در مى يابد كه در حقيقت با اين سفر، به سوى نجات ورهائى از رنجها، و روى آوردن به شادى ها دست زده است .


30)) ابوذر، در ملكوت آسمانها

روزى ابوذر در راهى عبور مى كرد، رسول خدا (ص ) را ديد كه همراه دحيه كلبى است (جبرئيل به صورت دحيه كلبى در محضر پيامبر (ص ) بود) ابوذر از آنجا رد شد (و حالت و توجه عرفانى رسول خدا (ص ) مانع از آن شد كه سلام كند)
جبرئيل به رسول خدا (ص ) عرض كرد: اين مرد كيست ؟ رسول خدا (ص ) فرمود: ((ابوذر است )).
جبرئيل گفت : اگر او سلام مى كرد جواب سلامش را مى داديم .
رسول خدا (ص ) به جبرئيل فرمود: ((آيا ابوذر را مى شناسى ؟))
جبرئيل عرض كرد: ((سوگند به خداوندى كه تو را به حق به پيامبرى فرستاد، ابوذر در ملكوت آسمانهاى هفتگانه از زمين مشهورتر است )).
رسول اكرم (ص ) فرمود: چرا او به اين مقام رسيده است ؟!)) جبرئيل عرض ‍ كرد: بزهده فى هذه الحطام الفانية : ((بخاطر زهد و وارستگيش نسبت به امور ناچيز و فانى دنيا)).


31)) شعرى كه علامه را به شگفتى واداشت

يكى از مفاخر بزرگ جهان تشيع و اسلام ، فقيه وفيلسوف برجسته ، مرحوم علامه شيخ محمد حسين اصفهانى (معروف به علامه كمپانى ) قدس سره است .
وى مرجع تقليد بسيارى از مردم زمان خود بود.
علاّمه اصفهانى ، دوم محرم سال 1296 هجرى قمرى متولد شد و پنجم ذى حجه سال 1361 هجرى در سن 65 سالگى دار دنيا را وداع گفت ، مرقد شريفش در نجف اشرف در كنار مرقد شريف اميرمؤمنان على (ع ) است .
وى علاوه بر اين كه داراى تاءليفات بسيار در رشته هاى مختلف اسلامى است ، در ادبيات وشعر نيز، يد طولانى داشت ، كه ديوان عربى ديوان فارسى او حكايت از آن مى كند، ديوان فارسى او شامل مدايح و مراثى ، وغزليات است و تخلص شعر فارسى او ((مفتقر)) (بر وزن مجتهد) است (يعنى محتاج به خدا).
اشعار اين بزرگمرد، بسيار ژرف و عميق و دلربا است يكى از علماء نقل مى كرد مرحوم علامه طباطبايى صاحب كتاب تفسير الميزان كه فيلسوف و عارف بزرگ قرن معاصر بود (و در 24 آبان سال 1360 شمسى از دنيا رفت ) و قتى كه اشعار مرحوم علامه كمپانى را مى خواند مى فرمود: اين تك شعر كه در آخر قصيده اى در مدح حضرت زهراى اطهر(س ) آمده ، مرا در تعجب فرو برده كه بسيار عالى و پرمضمون است ، و آن تك شعر اين است :
مفتقرا متاب روى از در او به هيچ
زانكه مس وجود را فضّه او طلا كند
شايسته است در اينجا چند شعر ديديگر همين قصيده را بياوريم :
دامن كبرياى او دسترس خيال نى
پايه قدر او بسى پايه به زير پا كند
در جبروت ، حكمران ، در ملكوت قهرمان
نشآت كن فكن ، حكم به ما تشاء كند
قبله خلق ، روى او، كعبه عشق كوى او
چشم اميد سوى او، تابه كه اعتنا كند
بهر كنيزيش بود، زهره كمينه مشترى
چشمه خور شود اگر چشم سوى ((سها))كند


32)) حاضر جوابى شيخ مفيد

محمد بن نعمان معروف به شيخ مفيد، از علماى برجسته و فقهاء ومتكلمين بزرگ و از زهّاد و وارستگان كم نظير شيعه مى باشد كه سنى و شيعه او را به علم و كمال قبول داشتند، وى بسال 336ه -.ق يازدهم ذى قعده متولد شد و در سال 413 در سن 76 سالگى از دنيا رفت ، جنازه او را هشتاد هزار نفر تشيع كردند و در حرم كاظمين به خاك سپردند. وى از نوابغ تاريخ است كه بيش از دويست كتاب ، تاءليف نمود، و اهل تسنن او را بزرگترين عالم از علماى شيعه مى دانستند.
از حكايات مربوط به اين نابغه بزرگ اين كه : روزى قاضى عبدالجبّار در بغداد در مجلس حضور داشتند، در اين هنگام شيخ مفيد وارد مجلس شد، و در پائين مجلس نشست ، و پس از مدتى ، به قاضى رو كرد و گفت :((من از تو در حضور اين علماء سؤالى دارم )).
قاضى گفت : بپرس .
شيخ مفيد گفت : ((شما در مورد اين حديث چه مى گوئيد كه پيامبر (ص ) در غدير فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه (( كسى كه من رهبر او هستم ، پس ‍ على (ع ) رهبر او است )) آيا اين حديث ، مسلّم و صحيح است كه پيامبر (ص ) در روز غدير فرموده است ؟
قاضى گفت : آرى ، حديث صحيح مى باشد.
شيخ مفيد گفت : منظور از كلمه ((مولى )) چيست ؟
قاضى گفت : ((مولى )) به معنى اولى (بهتر) است .
شيخ مفيد گفت : پس اين اختلاف و خصومت بين شيعه و سنى چيست ؟ ((با اين كه پيامبر (ص ) على (ع ) را بهتر از ديگران معرفى نموده است )).
قاضى گفت : اين حديث ، روايت است ، ولى خلافت ابوبكر، درايت ((و از روى اجتهاد و درك )) مى باشد، و انسان عادل روايت را همتاى درايت قرار نمى دهد ((يعنى درايت مقدّم است )).
شيخ مفيد گفت : شما درباه اين گفتار پيامبر (ص ) چه مى گوييد كه به على (ع ) فرمود:
حربك حربى و سلمك سلمى :(( جنگ تو، جنگ من است ، وصلح تو صلح من است )).
قاضى گفت : اين گفتار بر اساس حديث صحيح است .
شيخ مفيد گفت : نظر شما درباره اصحاب جمل ((كه به جنگ على (ع ) آمدند مانند طلحه و زبيرو...)) چيست ؟
قاضى گفت : ((اى برادر، آنها توبه كردند)).
شيخ مفيد گفت : ((اى قاضى ! جنگ آنها((درايت )) (و حتمى ) بوده است ولى توبه كردن آنها روايت شده است ، و تو در مورد حديث غدير گفتى ، روايت معادل درايت نيست (و درايت مقدم مى باشد).
قاضى از پاسخ به شيخ مفيد، عاجز و درمانده شد، سر درگريبان فرو برد و سپس گفت : تو كيستى ؟
شيخ مفيد جواب داد: من خدمتگزار تو محمدبن محمد بن نعمان حارثى هستم .
قاضى از مسند قضاوت برخاست ، و دست شيخ مفيد را گرفت و بر آن مسند نشاند و گفت : انت المفيد حقا((براستى كه تو انسان مفيد (سود بخشى ) هستى )).
چهره هاى علماى بزرگ مجلس در هم كشيده شد، وقتى قاضى ، ناراحتى آنها را در يافت به آنها رو كرد و گفت : ((اى علماء! اين مرد ((شيخ مفيد)) مرا مجاب كرد و در پاسخ او عاجز شدم ، اگر كسى از شما قادر به جواب او است ، اعلام كند تا او را بر مسند بنشانم و شيخ مفيد به جاى خود بنشيند، هيچ كس جواب نداد و اين موضوع شايع گرديد، و علت نام گذارى او به ((مفيد)) از همين جا سرچشمه گرفت .


33)) اهميت جهاد

سال يازده هجرت بود، ماه صفر فرا رسيده بود، پيامبر (ص ) در بستر رحلت خوابيده بود، بود، و هر لحظه به سوى آخرت ، وداع از دنيا، نزديك مى شد، در اين موقعيت ، اسمامة بن زيد را كه در حدود بيست سال داشت فرمانده لشگر نمود و فرمان داد كه مهاجر و انصار از او اطاعت كنند و مدينه را بسوى سرزمين فلسطين و شام براى جلوگيرى از دشمن متجاوز ترك گويند. لشكر تا ((جرف )) (يكفرسخى مدينه ) حركت كرد، با اين كه حضرت اصرار داشت كه سپاه از حركت باز نايستد، منافقان سستى مى كردند و مى گفتند: در اين حال ، پيامبر (ص ) را بگذاريم و به كجا برويم .
اسامه به محضر رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: ((آيا اجازه مى دهى ، چند روزى به سوى جبهه حركت نكنيم تا شما شفا يابيد، زيرا من در اين حالتى كه شما بسر مى بريد اگر از مدينه بيرون روم قلبم نگران و مجروح است )) پيامبر (ص ) فرمود:
انفذ يا اسامة فانّ القعود عن الجهاد لا يسقط فى حال من الاحوال .
:((اى اسامه ، به راه خود ادامه بده زيرا نشستن از جهاد در هيچ حالى از احوال ، ساقط نمى گردد)).
سپس پيامبر (ص ) شنيد: بعضى از منافقان از تحت فرماندهى اسامه خارج شده اند فرمود: ((اسامه از محبوبترين انسانها در نزد من است ، شما را در مورد او، توصيه به خير و نيكى مى كنم ، اگر در مورد امارت و فرماندهى او سخن داريد، در مورد پدرش ((زيد)) نيز ايراد داشتيد، پدرش سزاوار و شايسته امارت بود سوگند به خدا اسامه نيز سزاوار وشايسته فرماندهى است )).


34)) رؤياى صادقانه

دعبل خزائى از شاعران متعهّد و حماسه سرايان معروف از اصحاب حضرت رضا(ع ) است ، او اشعار پرمحتوا و شور آفرينى در مدح و هدف و مراثى ائمه اهل بيت (ع ) مى سرود، و در مجامع مى خواند، با اين كه سخت در خطر مرگ ، از طرف خلفاى بنى عباس بود.
جالب اين كه : پس از درگذشت او، پسرش على بن دعبل ، او را در عالم خواب ديد كه لباس سفيد پوشيده و كلاه سفيد بر سر دارد، احوال پدر را پرسيد.
دعبل گفت ((من پس از مرگ بخاطر بعضى از اعمال بد گذشته ام در گرفتارى دشوارى بسر مى برم ، تا اين كه سعادت آن را يافتم كه با رسول خدا (ص ) ملاقات كردم در حالى كه آنحضرت كلاه و لباس سفيدى در بر داشت ، به من فرمود: تو دعبل هستى ؟ گفتم : ((آرى )) فرمود: سخن (و سروده ) خود را كه در مورد فرزندان من است برايم بخوان ، آنگاه ((پدرم گفت )) اين اشعار را خواندم :
لا اضحك اللّه سن الدهران ضيحكت
و آل احمد مظلومون قد قهروا
مشّردون نهوا عن عقردارهم
كانهم قد جنوا ماليس مفتقر
يعنى :(( خداوند دندان روزگار را- هنگام خنده - نخنداند، با اين كه آل محمد (ص ) مظلوم و مورد ستم دشمنان واقع شدند، آنها را كه از وطن و محل سكونت خود، تبعيد و دور نمودند، گوئى كه آنها جنايت غير قابل بخشش كرده بودند)).
رسول اكرم (ص ) فرمود: ((آفرين بر تو)) سپس لباس و كلاه سفيد خود را به من داد و آن را پوشيدم و مرا شفاعت كرد.


35)) بركت حضرت رضا(ع )

دعبل خزاعى شاعر متعهد و آگاه ، وقتى قصيده شورانگيز خود را در حضور امام رضا(ع ) خواند، و سپس تقاضاى لباسى از آنحضرت (براى تبرك ) نمود، امام رضا(ع ) يكى از لباسهاى خود را به او داد.
وقتى دعبل از خراسان به وطن (شوش ) برگشت ، كنيزى داشت كه بسيار به او علاقمند، ديد زخم جانكاهى در چشمهاى او پديد آمده پزشكان آن زمان آمدند و پس از معاينه چنين نظر دادند: ((در مورد چشم راست او، ما قادر به معالجه نيستيم و راهى براى بهبود آن نمى يابيم ، اما در مورد چشم چپ او، به درمان ومعالجه مى پردازيم اميدواريم كه سلامتى خود را بازيابد)).
دعبل ، از اين پيش آمد، سخت ناراحت وغمگين شد به طورى كه بسيار گريه كرد، سپس به ياد باقى مانده لباس حضرت رضا(ع ) افتاد كه در دستش ‍ بود (و قسمت ديگر را مردم قم از او گرفته بودند).
آن لباس را به چشم كنيز كشيد، و چشم او را با قسمتى از آن باقى مانده لباس ‍ در اول شب بست . وقتى كه صبح شد، و دستمال را باز كرد، ديد چشمش ‍ خوب شده به طورى كه به بركت حضرت رضا(ع ) بهتر از قبل از بيمارى گشته است .


36)) احترام شايان امام صادق (ع ) از عيسى قمى

يونس بن يعقوب مى گويد: در مدينه بودم ، در يكى از كوچه هاى مدينه با امام صادق (ع ) ملاقات نمودم ، به من فرمود:(( اى يونس بشتاب به طرف خانه ، كه در كنار خانه مردى از ما اهل بيت منتظر است )).
آمدم به در خانه ، ديدم عيسى بن عبداللّه قمى ، كنار در خانه نشسته است ، گفتم : تو كيستى ؟ گفت : ((من از اهالى قم هستم )).
طولى نگذشت ديدم امام صادق (ع ) آمد و وارد خانه شد و به من و عيسى فرمود: وارد خانه شويد، وارد خانه شديم .
امام به من رو كرد: و فرمود: ((اى يونس گوئى تصور مى كنى كه سخن من كه عيسى از ما اهل بيت است )) درست نيست ؟!
گفتم : آرى سوگند به خدا، جانم فدايت ، زيرا عيسى ، قمى است ، بنابراين چگونه از افراد خاندان شما مى باشد؟ (كه در مدينه هستيد).
فرمود: ((اى يونس ! عيسى بن عبداللّه خواه زنده باشد و خواه از دنيا برود، مردى از خاندان ما است )).
امام با عيسى (ع ) درمورد نماز و... گفتگو كرد و هنگام وداع ، بين دو چشم عيسى را بوسيد.
و مطابق روايت ديگر فو مطابق روايت ديگر فرمود: ((اى عيسى ، از ما نيست كسى كه در شهرى زندگى كند و در آن شهر صد هزار نفر انسان يا زيادتر باشند كه يكى از آنها پرهيزكارتر از او باشد)).
به اين ترتيب راز و رمز تقرّب عيسى به امام (ع ) را بايد در علم و عمل عيسى جستجو كرد نه اين كه تنها قمى بودن باعث آنهمه ارزش باشد.


37)) عبرت از سرانجام نكبت بار طاغوت مغرور

فرعون طاغوت زمان موسى (ع ) به قدرى مغرور بود، كه در برابر دعوت حضرت موسى (ع ) صريحا گفت :
لئن اتخذت الها غير لا جعلنّك من المسجونين
:((اگر معبودى غير از من بر مى گزينى تو را از زندانيان قرار خواهم داد)). (سوره شعراء آيه ).
و در مورد ديگر مى خوانيم : و قال فرعون يا ايها الملاء ما علمت لكم من اله غيرى : ((فرعون گفت : اى جمعيت (درباريان ) من معبودى جز خودم براى شما، سراغ ندارم )) (قصص - 38)
و سرانجام پا را فراتر گذاشت ، غرورش به نهايت رسيد: فقال انا ربكم الاعلى : ((من پروردگار بزرگتر شما هستم )) (نازعات - 24)
در روايات آمده ، روزى فرعون در حمام بود، ابليس به صورت انسان بر او وارد شد، او خشمگين شد (كه چرا انسانى بى اجازه وارد حمام شده ) نسبت به او اعتراض شديد كرد.
ابليس به او گفت : ((آيا مرا مى شناسى ؟))
فرعون گفت : تو كيستى ؟
ابليس گفت : ((تو چگونه مرا نمى شناسى ، با اين كه تو مرا آفريده اى ؟!)).
همين القاء ابليس ، مثل بادى كه به مشك كنند، او را آنچنان مغرور ساخت كه علنا اعلام كرد: انا ربكم الاعلى : ((من پروردگار برتر شماهستم )).
سرانجام خداوند با شديدترين مجازاتى او را گرفت و غرق در دريا نمود و سپس به سوى عذابهاى دوزخ فرستاد و عاقبت شوم او، موجب عبرت وپند ديگران گرديد.
چنانكه در آيه 25 و 26 سوره نازعات مى خوانيم :
فاخذه اللّه نكال الاخرة و الاولى - انّ فى ذالك لعبرة لمن يخشى ((پس ‍ خداوند او را به مجازات آخرت و دنيا (يا مجازات گفتار آغاز و انجامش ) گرفت ، بى گمان دراين مجازات ، عبرت وپندى است براى آنكه (از مكافات عمل زشت خود) هراسناكند)).


38)) عدو شود سبب خير!

يكى از علماء نقل مى كرد: در زمانهاى قبل ، جمعى از علماى نجف اشرف تصميم گرفتند تا براى زيارت مرقد شرى ف حضرت رضا(ع ) به مشهد بيايند، ولى راه سفر، ناامن بود، بخصوص با وسائل آن زمان و طولانى بودن راه ، خطر جدّى آنها را تهديد مى كرد.
تا اين كه اين گروه به كاظمين آمده و پس از زيارت مرقد شريف امام كاظم (ع ) متوسل به آنحضرت شده و از وى خواستند كه آنها را در اين تصميم كمك كند.
يكى از آنها در عالم خواب ، آنحضرت را ديد كه فرمود: شما در اين سفر ((حسن جيب بر)) را به همراه خود ببريد و محفوظ خواهيد شد.
گروه علماء جوياى ((حسن جيب بر)) شدند، و او را پيدا كرده و با او به گفتگو پرداختند و حاضر شدند كه سه هزار تومان به او بدهند تا او نيز همراه آنها به سوى مشهد حركت كند.
اين گروه با تشكيل كاروانى منزل به منزل به سوى مشهد راه مى پيمودند، تا در يكى از راهها، دزدان گردنه به سوى كاروان آمده و آنچه داشتند دزديدند و رفتند.
گروه علماء سخت در تنگنا قرار گرفتند چرا كه آذوقه راه تمام شده بود، خطر گرسنگى آنها را تهديد مى كرد و خود را در بن بست سختى ديدند، سرانجام ((حسن جيب بر)) به آنها گفت : هيچ ناراحت نباشيد، و پولهاى همه آنها را كه دزدى شده بود به آنها داد.
آنها خوشحال شده و پرسيدند؛ اين پولها از كجا آوردى ؟ در پاسخ گفت : آنچه را كه دزدان از شما دزديدند، من با بكار بردن فنّ جيب برى ، همه آن پولها (يا معادل آن را) از جيب آنها زدم ، و اين پول مال شما است .
به اين ترتيب ((حسن جيب بر)) با جيب برى در اينجا، آنها را از خطر جدّى نجات داد و با هم به مشهد رفتند و پس از زيارت مرقد شريف حضرت رضا(ع ) و ماندن مدتى در جوار آنحضرت ، به نجف اشرف بازگشتند، مناسب است در اينجا اين شعر گفته شود:
خمير مايه استاد شيشه گر سنگ است
عدو شود سبب خير گر خدا خواهد


39)) نتيجه توسّل به حضرت معصومه (ع )

توسل به ائمه اطهار(ع ) و اولياء خدا، داراى نتائج فراوان است كه در اينجا به ذكر دو نمونه از نتيجه توسّل به حضرت معصومه (ع ) مى پردازيم :
1- شخصى بنام ((ميرزا اسداللّه )) از خدّام آستان مقدس حضرت معصومه (ع ) بود، وى در قسمت پا دچار درد ((شقاقلوس )) (يك نوع بيمارى كه موجب بى حسى و فلجى پا مى شود) شد، پزشكان وقت ،از معالجه آن عاجز شده و او را جواب كردند، و به اتفاق ، راءى دادند كه بايد پاى او قطع شود.
او يك روز قبل از موعد قطع پا، تصميم گرفت شب را در كنار مرقد شريف حضرت معصومه (ع ) بسر برده و متوسّل گردد.
آن شب فرا رسيد، آخرهاى شب كه درهاى حرم را مى بندند، شخصى بنام مبارك او را حمل كرده و به حرم برد، او خود را به پاى ضريح رساند و مخلصانه با سوز و گداز خاصّى متوسّل به حضرت معصومه (ع ) شد و از آنحضرت خواست كه از خدا بخواهد تا او شفا يابد.
نزديك صبح ، هنوز هوا روشن نشده بود، پشت درآمد و فرياد زد در را باز كنيد، من شفا يافتم .
در را باز كردند، ديدند ميرزا اسداللّه بسيار خوشحال است وشفا يافته و جريان شفاى خود را چنين شرح داد: ((در حرم پس از راز ونياز خوابم برد، در عالم خواب ديدم بانوى بزرگوارى نزدم آمد و پس از احوالپرسى ، گوشه اى از مقنعه خود را چندين بار به پاى من ماليد و فرمود: تو شفا يافتى )). گفتم : شما كيستيد؟ فرمود: ((آيا مرا نمى شناسى بااين كه از خدّام حرم من هستى ؟،من فاطمه دختر موسى بن جعفر(ع ) مى باشم )).
2- تيز نقل شده : در زمان مرجعيت آيت اللّه العظمى شيخ عبدالكريم حائرى (حدود 50 سال قبل ) شخصى كه بسيارى از مردم قم او را ديده بودند قسمت پائين بدنش ، فلج شده بود، براى درمان خود به هر جا رفته بود نتيجه نگرفته بود، تا اين كه در قم به حرم حضرت معصومه (ع ) رفته و متوسل گرديد، در يكى از شبهاى ماه رمضان صداى نقارخانه (كه در آن زمان در جوار حرم حضرت معصومه وجود داشت ) بلند شد، علت پرسيدند،اعلام شد كه حضرت معصومه (ع ) فلان شخص را كه از ناحيه پا فلج شده بود، شفا داده به گونه اى كه او اصلا احساس درد پا نمى كند.


40)) خواب عجيب ام حبيبه و ازدواج او با پيامبر(ص )

امّ حبيبه دختران ابوسفيان از زنانى است كه برخلاف مخالفت شديد بستگانش ، قبول اسلام كرد و سپس با عبيداللّه بن جحش ازدواج نمود، و با همسرش در كاروان 82 نفرى جعفربن ابى طالب (در سال پنجم بعثت ) به حبشه مهاجرت كرد.
در حبشه ، ((عبيداللّه )) مسيحى شد، ولى امّ حبيبه در آئين اسلام ، استوار باقى ماند.
عبيداللّه به زشتترين و چروكترين شكل درآمده ، ناراحت شدم ، با خودگفتم : ((سوگند به خدا حالش ، تغيير نموده ))، وقتى كه صبح شد، به من گفت : ((درباره دين فكر كردم ، دينى را بهتر از نصرانيت نديدم ، و من قبلا نزديك آئين مسيحيت شدم ، ولى به اسلام گرويدم ،اينك نصرانى شده ام )).
گفتم : ((سوگند به خدااين انتخابى كه كرده اى ، انتخاب خوبى نيست سپس ‍ جريان خوابم را به او گفتم ، ولى اعتنا به اين خوابى كه ديده بودم نكرد، و در شرابخوارى زياده روى كرد تا جان سپرد.
در عالم خواب ديدم گوئى شخصى به پيش مى آيد و مى گويد: اى ((ام المؤمنين )) (اى مادر مؤمنان ) وقتى بيدار شدم خوابم را تعبير كردم كه رسول خدا (ص ) با من ازدواج خواهد كرد. پس از آنكه عده وفات (و ارتداد) شوهرم تمام شد، ناگهان كنيزى به در خانه من آمد و گفت : من ((ابرهه )) نام دارم و نجاشى (پادشاه حبشه ) مرا به اينجا فرستاده تا اين پيام را به شمابرسانم كه رسول خدا(ص ) براى او نامه نوشته تا تو را به ازدواج آنحضرت درآورد، گفتم : ((ازاين بشارتى كه به من دادى ، خداوند بشارت نيكى به تو بدهد)).
گفت : نجاشى گفته اسات مرا وكيل كن تا تو را به ازدواج پيامبر (ص ) در آورم ، به خالد بن سعيد بن عاس (كه جزء مهاجرين بود) پيام فرستادم و او را وكيل خود نمودم ، و به ابرهه دو دستبند نقره و دو خلخال ( زيورپاها) و چند انگشتر نقره به عنوان مژدگانى دادم ، وقتى كه شب فرا رسيد، نجاشى ، جعفر طيار (سرپرست مهاجرين اسلام ) و همه مسلمين كه در حبشه بودند را دعوت كرد، و خطبه عقد مرا براى رسول خدا(ص ) خواند، و چهارصد دينار، مهريه قرار داد، و اين مهريه را نزد مسلمين گذارد، و خالدبن سعيد نيز (به عنوان وكيل ) عقد ازدواج را خواند، و آن دينارها را برداشت ، و مجلسيان خواستند برخيزند به آنها گفت : بنشينيد كه سنت رسول خدا(ص ) است كه براى ازدواج ، وليمه داده شود، غذائى (را كه قبلا تهيه كرده بود) طلبيد و حاضران از آن خوردند و متفرق شدند.
ام حبيبه مى گويد: وقتى كه مهريه ام را آوردند آنرا براى ابرهه كه مژده ازدواج با رسول خدا (ص ) را داده بود دادم ، و به او گفتم : آنچه در نزدم بود به تو دادم و ديگر چيزى ندارم ، و اين مبلغ 50 دينار است اين مقدار را بردار كه به تو بخشيدم و بوسيله آن مرا كمك كن ، ولى آنچه را به او داده بودم به من برگرداند و گفت : نجاشى آنقدر به من مال و ثروت عطا كرده كه از تو چيزى نگيرم و من پيرو آئين اسلام شده ام و قبول اسلام كرده ام ، و نجاشى به بانوان خانواده خود دستور داده كه آنچه را از عطريات در پيش خود دارند براى تو بفرستند.
ام حبيبه مى گويد: فرداى آن روز، ابرهه (كنيز) برايم عطريات بسيار آورد و من همه آنها را براى پيامبر (ص ) فرستادم ...
سپس ابرهه به من گفت : حاجتى از تو دارم و آن اين كه سلام مرا به رسول خدا (ص ) برسانى ، و آنحضرت را از اسلام من باخبر كنى .
((ام حبيبه )) افزود: همان ابرهه (كنيز) براى من در مورد ازدواج بسيار خدمت كرد و هر وقت نزد من مى آمد مى گفت : سلام مرا به رسول خدا(ص ) برسان ، و اين تقاضاى مرا فراموش مكن .
وقتى كه به مدينه حضور رسول خدا(ص ) رفتم ، ماجراى خطبه عقد و آنچه ابرهه انجام داد و تقاضا كرد همه را به آنحضرت عرض كردم ، حضرت لبخندى زد، و جواب سلام او را داد و فرمود سلام و رحمت و بركات خدا بر او باد.
است كه وقتى ام حبيبه به مدينه خدمت رسول خدا(ص ) رفت حدود سى واندى سال داشت و وقتى كه ابوسفيان خبر ازدواج دخترش را با رسول خدا(ص ) شنيد، گفت : با اين مرد بزرگ (اشاره به رسول خدا (ص ) نمى توان دست به يخه شد و به نقل بعضى اين ازدواج در سال ششم هجرت واقع گرديد.


41)) پناه دادن امام صادق (ع ) به دو پناهنده

جابر گويد: در محضر امام صادق (ع )، ناگهان ديدم مردى بزغاله اى را به زمين خوابانده تا آن را ذبح كند، دراين هنگام ، آن بزغاله فرياد وناله كرد.
امام صادق (ع ) به صاحب بزغاله فرمود:((قيمت اين بزغاله چقدر است ؟)) او عرض كرد: ((چهار درهم )).
امام صادق (ع ) چهاردرهم به او داد وفرمود: بزغاله را آزاد بگذار ونكش .
از آنجا در محضر امام صادق (ع ) رد شديم ناگهان ديدم پرنده ((باز))، كبكى را دنبال كرده و مى خواهد آن را صيد كند، امام صادق (ع ) با آستين اشاره كرد، آن پرنده باز رفت و در نتيجه كبك از گزند آن ، آزاد گرديد.
به امام عرض كردم : ((دو حادثه عجيبى از شما مشاهده كردم )).
فرمود: ((آرى وقتى كه صاحب بزغاله آنرا خواباند تا ذبح كند، نگاه بزغاله به من افتاد و صيحه زد و گفت : ((پناه مى برم به خدا و به شما اهل بيت (ع ) از آنچه صاحبم تصميم گرفته كه مرا بكشد))، كبك نيز همين پناهندگى را اظهار كرد.
ولو انّ شيعتنا استقامت لا سمعتهم نطق الطّير: ((اگر شيعيان ما در راه دين ، پايدارى كنند آنها را از (مفهوم ) نطق پرندگان آگاه مى سازم ))


42)) دفع وجذب امام خمينى

وقتى كه امام خمينى (مدّظلّه العالى ) در آستانه پيروزى انقلاب سال 1357 شمسى در نوفل لوشاتو (نزديك پاريس ) واقع در كشور فرانسه ، تشريف داشت ، دراطراف و اكناف و در ايران ، افراد مختلفى به حضور امام مى رفتند، برخورد امام با افراد، بر اساس ميزان جذب ودفع اسلام بود،به عنوان نمونه :
1- يكى از افرادى كه به پاريس آمد، خواهر ملك حسين (شاه اردن ) بود، كه پس از ملاقات ملك حسين با محمدرضا شاه ، از طرف او به پاريس آمده بود تا خدمت امام برسد، ولى امام ، اجازه ملاقات نداد وشديدا او را دفع كرد.
2- و همچنين سيد جلال الدين تهرانى ، عضو شوراى سلطنت ، به پاريس ‍ آمد، وتقاضاى ملاقات با امام كرد، امام فرمود: تا وقتى كه او عضو شوراى سلطنت است ، اجازه ملاقات نيست ، مگر اين كه او استفعا كند و مثل يك فرد عادى بيايد.
آقاى تهرانى ، مجبور به استعفا شد، آنگاه امام ملاقات با وى را پذيرفت .
3- و به عكس دو مورد فوق ، وقتى كه مرحوم شهيد حاج آقا مهدى عراقى (شخصيت فداكار و مخلص اسلام كه سالها در زندان رژيم شاه به سر مى برد و سرانجام با فرزندش بدست گروهك فرقان به شهادت رسيد) به پاريس ‍ واز آنجا به نوفل لوشاتو آمد تا با امام ملاقات كند.
يكى از اطرافيان امام مى گويد: به امام عرض كرديم آقاى حاج مهدى عراقى با دو سه نفر از برادران بازارى از تهران آمده اند.
امام بى درنگ فرمود:(( بيايند تو)).
آنها وارد اطاق مخصوص امام شدند وآقاى مهدى عراقى نشست و شروع كرد به گريه كردن ، و دست امام را بوسيد.
امام او را نشناخت ، من عرض كردم : ايشان حاج مهدى عراقى هستند، امام دست بر سر شهيد عراقى كشيد و فرمودند: ((مهدى من چرا اين قدر پير شده ؟!)) و حاج مهدى عراقى ، سرش را روى پاى امام گذاشت و چند دقيقه گريه كرد.
به اين ترتيب مى بينيم ، امام بر اساس اسلام ، بعضى را دفع مى كرد و بعضى را جذب مى نمود و به بعضى مشروط به شرط يا شرائطى اجازه ملاقات مى داد، و كارهايش حساب شده بوده و هست .


43)) گرايش پنجاه نفر يهودى به اسلام

آنگاه كه امير مؤمنان على (ع ) زمام امور مسلمانان را به دست گرفت ، در اين ايام روزى در ((نخيله )) (سرزمين نزديك كوفه ) بود، پنجاه نفر از يهوديان به محضر آنحضرت رسيده وعرض كردند. ما از كتابهاى خود ديده ايم كه خبر داده اند از سنگى عظيم كه نام هفت نفر از پيامبران در آن نوشته شده وآن سنگ در همين سرزمين است ولى هر چه كاوش كرديم آن را نيافتيم .
امام على (ع ) همراه آنها از نخيله بيرون آمد و چند قدم راه پيمودند تا به تل ريگى رسيدند، على (ع ) همانجا توقف كرد وفرمود: ((آن سنگ زير ريگها است )).
يهوديان عرض كردند: ما نمى توانيم آن همه ريگ را برداريم تا آن سنگ را بنگريم .
امام على متوجّه خدا شد واز درگاهش خواست كه آن ريگها رااز روى سنگ بردارد، ناگهان طوفانى وزيد وتمام آن ريگها را به اطراف پراكنده ساخت و در نتيجه ، آن سنگنمايان شد و على (ع ) به يهوديان فرمود: آن نامها در آن جانب سنگ كه روى زمين قرار گرفته ، ثبت شده است .
آنها با بيل وكلنگى كه همراه داشتند، هر چه در توانشان بود كوشيدند، تا سنگ را به آن سو برگدانند، ولى از عهده اين كار درمانده شدند. در اين وقت امير مؤمنان على (ع ) به پيش آمد و با دست پرتوان خود، آن سنگ را به جانب ديگر انداخت ، در نتيجه آن سوى كه نام هفت پيامبر، در آن نوشته بود آشكار شد.
يهوديان ديدند در آن ، نام اين پيامبران نوشته شده : نوح و ابراهيم و موسى و داود سليمان و عيسى و محمد ((على هم السّلام جمعا)) همانجا و هماندم نور حقانيت اسلام بر قبلشان تابيد و شهادتين را به زبان جارى كرده و قبول اسلام نمودند.


next page

fehrest page

back page