next page

fehrest page

مقدّمه

فرهنگ اسلام ، تنها نجات بخش انسانها

گفتارم را با اين اشعار مشهور اقبال لاهورى آغاز مى كنم :
چون چراغ لاله سوزم در خيابان شما
اى جوانان عجم جان من و جان شما
غوطه ها زد در ضمير زندگى انديشه ام
تا بدست آورده ام افكار پنهان شما
مهر و مه ديدم ، نگاهم برتر از پروين گذشت
ريختم طرح حرم در كافرستان شما
تا سنانش تيزتر گردد فرو پيچيدمش
شعله اى آشفته بود اندر بيابان شما
فكر رنگينم كند، نذر تهيدستان شرق
پاره لعلى كه دارم از بدخشان شما
مى رسد مردى كه زنجير غلامان بشكند
ديده ام از روزن ديوار زندان شما
حلقه گرد من زنيد اى پيكران آب و گل
آتشى در سينه دارم از نياكان شما
اى فروغ حسن ماه ، از روى رخشان شما
آب روى خوبى از چاه زنخدان شما
اى صبا باساكنان شهر يزد از ما بگو
كاى سر حق ناشناسان گوى چوگان شما
اقبال لاهورى مى گفت : ((من از تاريخ اسلام يك درس آموخته ام و آن اين است كه در لحظات حسّاس و بحرانى تاريخ كه مسلمين ، پشت سر گذاشته اند، دين اسلام بوده است كه آنها را نجات داده است ، نه مسلمين ، اسلام را نجات داده باشند)).
((فرانتس فانون )) جامعه شناس انقلابى الجزاير كه به خوبى از عهده تجزيه و تحليل انقلاب الجزائر بر آمده ، بااينكه غير مسلمان است در ضمن نامه اى براى يكى از دانشمندان اسلامى ، مى گويد: ((...اگر چه من مسلمان نيستم و در مورد اسلام ، احساساتى همانند تو ندارم ، ولى بيشتر از خود تو، معتقد به اين حقيقت هستم كه در كشورهاى اسلامى ، حربه اى برّنده تر و كارى تر از اسلام بر ضدّ استعمار و ظلم و جور، وجود ندارد)).
كوتاه سخن آنكه : محقّقان منصف ، و متفكّران دلسوز معتقدند كه تنها نجات از استعمار و استثمار، و تنها رهائى بخش انسانها، فرهنگ اصيل اسلام است ، و نه فرهنگ غرب و نه فرهنگ شرق .
بر همين اساس ، ابرقدرتهاى جهانخوار و استعمارگران قديم و جديد، از هيچ چيزى مانند اسلام نمى ترسند و هيچ دشمنى را مانند اسلام ، نمى دانند، از اين رو با انواع تبليغات انحرافى ، با اسلام مبارزه مى كنند، و با طرح برنامه هاى ضد اسلام ، مى خواهند فرهنگ اسلام را از جهان برچينند، غافل ازاينكه حقايق اسلام روز بروز وسيعتر در دلهاى انسانها جاى گزين مى شود و مغزها را به سوى خود مى كشاند.
هدف اصلى ((فراماسونرى )) (كه يك تشكيلات مرموزى است و در بعضى از كشورها به خصوص انگلستان ، سازمان و اعضاء دارد) اسلام زدائى از طرق مختلف مى باشد، چرا كه اين مزدران جهانخوار، در يافته اند كه شناخت اسلام ، و تاريخ غنى آن و تثبيت قوانين اسلامى در جوامع ، بزرگترين و خلل ناپذيرترين خطر براى هر گونه استعمار است .
سه چهره مزدور اسلام زدا
يكى از نيرنگهاى استعمارگران در قرن اخير اين بود كه سه نفر را ماءمور اسلام زدائى در منطقه آسيا كردند كه اين سه نفر عبارت بودند از ((كمال آتاتورك ))، در تركيه ، و ((رضا خان )) در ايران ، و ((امان اللّه خان )) در افقانستان .
اين مزدوران خودسر، ماءمور بودند كه فرهنگ غرب را جاى گزين فرهنگ اسلام نمايند (البته افراد ديگرى نيز براى اين كار ماءموريت داشتند ولى اين سه نفر از شاخص ترين افراد در اين جهت مى باشند).
((كمال آتاتورك ))، يك رژيم خود كامه و مستبد را در تركيه حاكم نمود، و با بدترين شكنجه ها و آزارها در همه زمينه هاى سياسى و اجتماعى ، به اسلام زدائى پرداخت ، مدرسه هاى مذهبى را بست ، اذان نماز را به زبان عربى قدغن كرد، سيستم حقوقى سوئد را بجاى سيستم حقوقى اسلام ، در دادگسترى تركيه رواج داد، خط را عوض كرد، كشف حجاب نمود، پوشيدن لباس عربى را براى هر فرد ترك ،اجبارى ساخت و...
و در سال 1343 قمرى (1924م ) دستور داد، هر چيزى كه مربوط به تاريخ گذشته تركها و امپراطورى عثمانى ، يا درباره اسلام باشد، از برنامه هاى درسى تمامى مدارس حذف گردد.
در سال 1924 ميلادى ، آتاتورك يك قانون اساسى جديد براى كشور تركيه اعلام كرد، اين قانون اساسى ، نمونه كامل اسلام ستيزى و غربزدگى مفرط در تمام ابعاد است و در سال 1923 ميلادى مقرر گرديد كه دختران در كنار پسران در يك كلاس درس شركت كنند و در سال 1927 آموزش مختلف دختران و پسران در تمامى سطوح اجرا گرديد.
هم اكنون نيز رژيم تركيه همان برنامه را دنبال مى كند و دين را از سياست جدا مى داند، و سيستم ((لائيك )) (لامذهبى ) را اجرا مى نمايد.
اما در مورد رضاخان (كه او را پس از سلطنت ، رضا شاه كبير مى گفتند)، در ايران ، از عوامل مختلف براى گرايش مردم بسوى غرب و غرب زدگى ، استفاده كرد، و او به پشتيبانى قدرت هاى استعمارى ، همان برنامه آتاترك را در ايران اجرا نمود، و رسما به دژخيمانش فرمان داد كه چادر را به اجبار از سر زنان بگيرند، و در سال 1343، به كشف حجاب دست زد و مؤ سسات عالى آموزش مختلط پسران و دختران معمول گرديد.
مردم مسلمان ايران بر ضد او قيام كردند، و در مشهد، مردم به رهبرى مرجع تقليدشان مرحوم حضرت آيت اللّه العظمى حاج آقا حسين قمى ، قيام كردند، و در مسجد گوهرشاد و صحن مطهّر حضرت رضا(ع ) متحصن شدند.
ولى دژخيمان رضاخان ، آنها را به خاك و خون كشيدند و بسيارى را به شهادت رساندند، مرحوم آيت اللّه العظمى قمى را تبعيد كرده و ساير علماى اسلام نيز دستگير و زندانى شدند.
بعد از رضاخان پسرش محمّدرضا همان برنامه را به شيوه ديگر ادامه داد، كم كم كار بجايى رسيد كه حتى تارخ شاهنشاهى را بجاى تاريخ اسلام گذاشت ، و بى حجابى رائج شد و روز 17 دى را به عنوان روز كشف حجاب ، روز جشن ملّى اعلام نمود...
اين برنامه ها همه براى آن بود كه فرهنگ غرب ، جاى گزين فرهنگ اسلام گردد.
چهره سوّم ((امان اللّه خان )) پسر حبيب اللّه خان ، ديكتاتور افغانستان بود.
وقتى كه حبيب اللّه خان (پادشاه افغانستان ) در سال 1348 قمرى به ضرب گلوله كشته شد، پسرش نصراللّه خان ، موقتا به تخت سلطنت نشست و پس ‍ از اندك مدّتى ، امان اللّه خان (پسر سوم حبيب اللّه خان ) برادرش را مغلوب كرد و خود امير افغانستان گرديد.
امان اللّه خان نيز بدستور اربابانش مى خواست فرهنگ غرب را رواج دهد و جايگزين فرهنگ اسلام ، در افغانستان نمايد، ولى چندان در اين راه توفيقى بدست نياورد.
به هر حال اين برنامه به هر حال استعمار در گوشه و كنار جهان همچنان ادامه دارد تا فرهنگ هاى غلط شرق و غرب را جايگزين اسلام كنند.
و به يارى خداوند بزرگ ، پديد آمدن جمهورى اسلامى به رهبرى امام خمينى (مدظله العالى ) در بهمن ماه 1357 شمسى در ايران مشت محكمى بر دهان غرب زده ها زد، فرهنگ اسلام را روآورد، و اميد آنكه اين فرهنگ اصيل به همّت مسلمانان آگاه و متعهّد، صادر گردد و حداقل در كشورهاى اسلامى ، بساط غربزدگى و فرهنگ پوچ غرب و شرق ، محو و نابود شود.
در اين رهگذر يكى از راههاى پيشرفت ، مطالعه تاريخ غنى و پر مايه و سازنده اسلام است ، تا با ايجاد و گسترش انقلاب فرهنگى ، كه اهرمى قوى براى استعمار زدايى و بر چيدن جادوهاى غرب و شرق است ، استمارگران به هدف شوم خود نرسند، ومسلمانان با كمال قدرت و آگاهى هر چه بيشتر به توسعه عميق فرهنگ اسلامى از راه قلم وبيان و عمل بپردازند و اين نوشتار، براين اساس ، تقديم علاقمندان مى گردد، تا ره توشه اى براى دنيا و آخرت آنها باشد، و موجب عزّت و سربلندى واستقلال روح و نورانيت قلب از تيرگى ها شود.
اميد آنكه : يك چنين احساس و برداشتى كه نگارنده از تاريخ اسلام و سرگذشت پيامبران دارد، خوانندگان نيز داشته باشند.
با توجه به اينكه : كتاب ، دريچه اى باز است كه بر جهان گشوده شده و هر دم شوق انسان را به تماشاى چشم اندازهاى تازه اى از جهان آفرينش بر مى انگيزاند.
حوزه علميه قم
محمد محمدى اشتهاردى
تابستان 1366 شمسى

1)) نمونه اى از روشندلان

امام صادق (ع ) فرمود: روزى رسول خدا(ص ) با ((حارثة بن مالك انصارى )) روبرو شد و پرسيد: (( حالت چطور است ؟))
او در پاسخ گفت : ((در حالى هستم كه ايمان حقيقى دارم )).
پيامبر(ص ) فرمود: ((هر چيزى را حقيقتى است ، نشانه حقيقت گفتار تو چيست ؟))
حارثه عرض كرد: ((اى رسول خدا!! اشتياق به دنيا ندارم ، شب را (براى عبادت ) بيدارم ، روزهاى گرم را روزه مى گيرم ، و گوى عرش خدا را مى نگرم كه براى حساب ، گسترده شده ، و گويا بهشتيان را در بهشت مى نگرم و ناله دوزخيان را در ميان دوزخ مى شنوم )).
رسول خدا فرمود: عبد نور اللّه قلبه ابصرت فاثبت : (( (اين ) بنده اى است كه خداوند، قلبش را نورانى نموده است ، بصيرت يافتى ثابت و استوار باش )). حارثه ، عرض كرد: اى رسول خدا! از خدا بخواه كه شهادت در ركابت را نصيب من گرداند.
پيامبر فرمود: خداى شهادت را به ((حارثه ))، روزى كن ، چند روزى نگذشت كه جنگى پيش آمد، حارثه در آن جنگ شركت نمود و پس از كشتن 9 يا 8 نفر از دشمنان ، به شهادت رسيد.


2)) مبارزه شديد ابوذر با بت پرستى

در دوران جاهليت ، مردم معتقد بودند: مردى به نام ((اساف )) در يمن عاشق زنى به نام ((نائله )) شد، هر دو به عنوان زيارت به مكه رفتند هنگامى كه داخل كعبه شدند همين كه خلوت شد باهم عمل منافى عفت انجام دادند، روز بعد، زائران ديدند كه آن دو نفر، مسخ شده اند و به صورت مجسمه بى روح در آمده اند، براى اينكه مردم ، عبرت بگيرند، آن دو را در ميان كعبه گذاشتند و پس از مدّتى ، آن دو نفر ((خداى معبود)) شدند و مورد پرستش ‍ مردم جاهليت گشتند.
ابوزد، قبل از انكه به اسلام گرويده شود، از روى فكر و انديشه ، در يافته بود كه بت پرستى و خرافه گرايى ، غلط است ، و با آن مبارزه مى كرد، روزى در مكه بانويى را ديد كه كعبه را طواف مى كند و با حضور خاصى دعا مين مايد و خواسته هايش را از خدا مى خواهد، ولى در آخر همه اين دعاها ا از ((نائله )) و ((اساف )) استمداد مى كند و با راز ونياز مى گويد: يا نائله و يا اساف . ابوذر كه از اين بيهوده گرائى سخت ناراحت شده بود، به صورت استهزاء به زن گفت : ((نائله را به عقد ازدواج اساف در آور)).
زن ناراحت شد، و فرياد زد انت صابى :((تو از دين ما خارج شده اى ، و راه انحراف را مى پيمائى )).
در اين هنگام گروهى از جوانان قريش ، از فريادهاى آن زن ، تحريك شده و به سوى ابوذر آمده و آن جوانمرد را به جرم اينكه به دوبت نائله و اساف ، جسارت كرده ، به باد انتقاد گرفتم سر انجام دودمان بنى بكر آمده و او را يارى كردند و ابوذر را نجات داده و به حضور پيامبر (ص ) آوردند، و بفرموده رسول خدا (ص ) به محل سكونت طايفه خود (بنى غفار) رفت ، و در آنجا جلو كاروان تجارتى مشركان را مى گرفت و مى گفت ((نمى گذارم كالاهاى تان را از اينجا ببريد مگراينكه گواهى به يكتائى خدا بدهيد...))


3)) آخرين گفتار شهيد شيخ فضل اللّه نورى

حضرت آيت اللّه العظمى شيخ فضل اللّه نورى به سال 1259 قمرى در قريه نور مازندران به دنيا آمد مرحوم حاج آقا ميرزا حسين نورى صاحب مستدرك الوسايل ، دايى او بود، توسط او به نجف اشرف براى تحصيل رفت ، و بعدها داماد دائى خود حاج ميرزا حسين نورى گرديد، استعداد كافى و رشد سريع او در فقه و علوم مذهبى او را از شاگردان طراز اول ميرزاى بزرگ (ميرزا محمد حسن شيرازى ، صاحب فتواى معروف تحريم تنباكو) گرداند و سپس به نمايندگى از او به تهران آمد و در تهران به عنوان مجتهدى عالى قدر، مورد توجّه مردم قرار گرفت و خانه اش مركز فتق و رتق امور مردم گرديد.
او پس از((انقلاب مشروطيت )) نظر به اينكه ديد همان مستبدين و فرنگى مآبها زير ماسك مبارزه با استعداد، قانون مشروطيت را تنظيم كرده اند و مى گردانند، و قوانين اسلامى در آن حاكم نيست ، مخالفت شديد كرد و خواهان ((مشروطه مشروعه )) گرديد.
سرانجام موزداران خارجى او را به اعدام كردند و اين حكم در بعد از ظهر روز سى زدهم رجب (سالروز تولد حضرت على عليه السلام ) سال 1327 قمرى در سن 65 سالگى در ميدان توپخانه تهران (ميدان امام خمينى فعلى ) در ميان جمعيت بسيارى اجرا گرديد، و آن بزرگمرد به دار آويخته شد، و مرقد شريفش در صحن نو قم است .
قابل توجه اين كه : وقتى مردم زيادى اجتماع كرده و انتظار آوردن آيت اللّه شيخ فضل اللّه را ميكشيدند، او تا وارد گرديد با نگاهى پرمعنى به جمعيت نگريست ، و گفت :
وافوّض امرى الى اللّه انّ اللّه بصير بالعباد.
اين آيه از سوره مؤمن (آيه 44 ) بيانگر (مؤمن آل فرعون ) است كه در خفا به موسى ايمان آورده بود و مردم را از اطاعت فرعون سرزنش مى كرد و معنيش اين است : (( من امر خود را به خداى بزرگ وا مى گذارم ، چرا كه خداوند به بندگانش بينا است )).
وقتى اين شهيد بزرگ به بالاى چوبه دار رفت سخنانى گفت ، از آن جمله فرمود: ((خدايا تو شاهد باش كه من آنچه را كه بايد بگويم به اين مردم گفتم ...خدايا خودت شاهد باش كه من براى اين مردم به قرآن تو قسم خوردم ، ولى آنها گفتند قوطى سيگارش بود، خدايا خودت شاهد باش كه در اين دم آخر، باز هم به اين مردم مى گويم كه مؤ سسين اين اساس ، لا مذهبين هستند، كه مردم را فريب داده اند... اين اساس (مشروطيت ) مخالف اسلام است ... محاكمه من و شما مردم بماند، پيش پغمبر اكرم محمد بن عبداللّه (ص )... هنوز صحبتش تمام نشده بود، دژخيمان آماده كشتن آن بزرگ مرد شدند، او نگاهى به سراسر ميدان و ازدهام جمعيت كرد و آهسته گفت : هذا كوفة الصغير (اين منظره كوفه كوچك است ) اشاره به اينكه اين حادثه نيز تدائى بى وفائى مردم كوفه را مى كند. (4)


4)) فشار وجدان !

مرحوم آيت اللّه شهيد شيخ فضل اللّه نورى (قدس سره ) پسر ناخلفى داشت به نام ميرزا مهدى (كه همين شخص پدر كيانورى رئيس حزب توده ايران است ). ميرزا مهدى فرزند ارشد شهيد شيخ فضل اللّه ، پاى دار پدر، كف مى زد و از همه بيشتر اظهار خرسندى مى كرد.
فرخ دين پارسا كه در آن روز جزء صاحب منصبان ژاندارمرى در ميدان توپخانه جهت انتظامات ، حضور داشت ميگويد:
((وقتى طناب دار، آرام آرام ، شيخ فضل اللّه را به بالا مى برد، و او در بالاى درا قرار گرفت ، ار همان بالا ناگهان نگاه تند و سرزنش آلودى به پسرش ‍ انداخت كه پسر نا خلف دفعتا به سر عقل آمد، در حالى كه گردش طناب ، شيخ را به طرف قبله چرخانيد و به مختصرى حركتى ، جان به جانان سپرد، همان دم آثار پشيمانى و پريشانى در صورت ميرزا مهدى ظاهر شد، سرگردان و حيران به اطراف مينگريست ، از آن ميان ، سيد يعقوب ، توجهش ‍ را جلب كرد و به طرف او رفت و خواست سخنى بگويد، سيد يعقوب به او اعتنا نكرد، و از نزد او دور شد).
اين است فشار وجدان كه هنگام طغيان ، حجابهاى ظلمت را ميشكافد، و فطرت خوابيده را بيدار مينمايد و چه خوبست كه انسان طورى نباشد كه درباره اش بگويند: ((بعد از مردن سهراب ، بيهوش دارو؟!))


5)) شخصى كه در جبهه بر اثر بيمارى جان داد، شهيد است

عبداللّه ذوالبجادين درسال هشم هجرت ، مسلمان شد، و مدتى به آموختن قرآن پرداخت ، تا جريان جنگ تبوك (بين سپاه اسلام و سپاه روم در سال نهم هجرت ) پيش آمد، او در ميان سپاه اسلام ، همراه رسول خدا (ص ) به سوى تبوك حركت نمود.
در سرزمين تبوك به حضور پيغمبر (ص ) آمد و عرض كرد:( براى من دعا كن تا شهادت ، نصيب من گردد)).
پيامبر (ص ) فرمود: ((نخ گندمگون را بياور)) او آن را به حضور رسول خدا (ص ) آورد، آنحضرت بازوى او را بست و گفت :(( خدايا خون اين مرد را از كفّار، حرام كن )).
او عرض كرد: ((اى رسول خدا (ص ) من اين مطلب را نمى خواستم )).
پيامبر (ص ) فرمود: ( هنگامى كه به عنوان جنگجوى در راه خدا از منزل بيرون رفتى ، سپس بيمارى تب بر تو عارض شد و بر اثر آن كشته شدى تو شهيد هستى )).
هنگامى كه او همراه سپاه اسلام مدتى در سرزمين تبوك ماندند، او به بيمارى تب مبتلا شد و از دنيا رفت .
به اين ترتيب در ميابيم كه آنانكه از روى نيت پاك واخلاص به سوى جبهه اسلام مى روند، گرچه بخاطر تب از دنيا بروند، در صف شهيدان هستند.


6)) احترام به مرجع تقليد

پس از پيروزى انقلاب اسلامى در 22 بهمن 1357 شمسى به بعد نام بعضى از شهرها كه نامناسب بود، عوض گرديد مثلا ((شاهى ))، در استان مازنداران به ((قائم شهر)) تبديل شد. مردم شاهرود، پيش خود نام اين شهر را به نام ((امام شهر)) عوض نمودند، روزى چند نفر از علماى شاهرود به حضور امام امّت حضرت امام خمينى (مدظلّه العالى ) رسيدند و درضمن گفتگو به عرض رساندند كه نام شهر ما نيز عوض شده و بجاى شاهرود، ((امام شهر)) شده است .
امام فرمود: به احترام آيت اللّه شاهرودى (آيت اللّه العظمى مرحوم حاج سيد محمود شاهرودى ) كه منصوب به اين شهر است ، بگذاريد همين نام باشد.
در اينجا در حالى كه سخن امام ، در نگارنده شور و هيجان و سوز خاصى ايجاد كرده ، رباعى زير با تقديم شيفتگان حق مى كنم :
ما ساخته راه حسينيم همه
برخاسته از جنگ حنينيم همه
اى ثارگر خط وره روح خدا
دلباخته پير خمينيم همه


7)) شيوه ملاقات رسول خدا (ص ) با خانواده شهيد

اسماء بنت عميس ، در آغاز، همسر (جعفر بن ابى طالب ) برادر على (ع ) بود و از او چند كودك داشت ، جعفر طيار در جنگ موته كه در سال هشتم هجرت در سرزمين شام واقع شد، به شهادت رسيد.
اسماء و فرزندانش ، هنوز آگاه نبودند، پيامبر (ص ) پس از اطلاع به خانه ((اسماء)) آمد، اسماء در آن روز چهل پوست (براى درست كردن فرش از آنها) دباغى كرده بود، و آرد خانه را خمير نموده بود تا نان بپزد، و صورت كودكانش را مى شست .
اسماء مى گويد: وقتى با رسول خدا (ص ) روبرو شدم ، آن حضرت فرمود:(( اى اسماء فرزندان جعفر كجايند؟)) آنها را به حضور پيامبر (ص ) آوردم ، پيامبر (ص ) آنها را به سينه اش چسبانيد و نوازش داد، سپس قطرات اشك از چشمانش سرازير شد و گريه كرد، اسماء عرض كرد: ((اى رسول خدا! گويا از جعفر براى تو خبرى آمده است ؟)) فرمود:((آرى او همين امروز كشته شد)). اسماء مى گويد: برخاستم و صيحه زدم و گريستم ، زنها اطراف مرا گرفتند، رسول خدا (ص ) مى فرمود ((ى اسماء نگو از هجر و فراق چكنم ؟، به سينه ات دست نزن )).
سپس رسول خدا (ص ) از خانه خارج شد وبر دخترش فاطمه زهرا(ع ) وارد گرديد، فاطمه زهرا(ع ) مى فرمود: ((واعمّاه )) (واى پسرعمويم را از دست دادم ).
سپس فرمود: على مثل جعفر فلتبك الباكية :(( براى مثل جعفر، سزاوار است گريه كننده بگريد)) آنگاه فرمود(( براى خانواده جعفر غذايى تهيه كرده و براى شان ببريد، آنها امروز، اشتغال به سوك جعفر(ع ) دارند)).


8)) جنازه غلام نصرانى در ميان كشته ها

از گفتنى ها اينكه : پيامبر (ص ) در جنگ حنين (كه درسال هشتم هجرت در اطراف مكه واقع شد) به مسلمين فرمود: هر كس از شما شخصى از مشركان متجاوز را كشت ، لباس و آنچه كه همراه دارد، مال او باشد، در اين ميان ابو طلحه انصارى ، بسيارى از مشركان را كشت و مالك اموال همراه كشته هايش ‍ گرديد.
يكى از جنگجويان اسلام ، كه از انصار بود جوانى از مشركان را كشت ، وقتى كه لباسش را در آورد تا براى خود بردارد، چشمش به عورت او خورد ديد ختنه نشده ، فرياد زد:(( آهاى مردم !!))، طايفه ثقيف ، ختنه نمى كنند (با توجه به اينكه ختنه نكردن ، بسيار زشت وننگ بود).
مغيرة بن شعبه نزد آن انصارى رفت و گفت : اشتباه مى كنى ، اين جسد مربوط به غلامى مسيحى است ، كه در ميان كشته ها است ، كه از غلامان ثقيف بوده و كشته شده ، و مسيحيان ختنه نمى كنند.
اين جريان نيز به نوبه خود، حكايت از اهميت ختنه كردن در ميان مسلمين عصر پيامبر (ص ) مى كند كه از دستورات ابراهيم خليل است و در اسلام نيز جزء دستورات لازم مى باشد.


9)) عبادت پيامبر (ص )

انس بن مالك گويد: رسول خدا (ص ) آنقدر عبادت و شب زنده دارى كرد كه بر اثر آن ، بدنش همچون مشك خشكيده شد.
جمعى از مسلمين (دلشان به حال آن حضرت سوخت ) عرض ‍ كردند:
((چه چيز شما را اين گونه به كوشش در عبادت واداشته است ؟، با اينكه خداوند گناه (ترك اولى ) قبل و بعد تو را بخشيده ، باز اين همه سعى و تحمل ورنج در عبادت براى چه ؟).
آنحضرت در پاسخ آنها فرمود: افلا اكون عبدا شكورا:
((آيا من بنده سپاسگذار خدا نباشم ))
تب و تابى كه باشد جاودانه
سمند زندگى را تازيانه
به فرزندان بياموز اين تب و تاب
كتاب و مكتب ، افسون و فسانه


10)) نصيحت عيسى (ع )

روزى حواريون (ياران مخصوص ) عيسى (ع ) به حضور آنحضرت آمده و عرض كردند: (( آى آموزگار ارشاد، ما را از پندهاى خود بهره مند فرما)).
عيسى (ع ) فرمود: پيامبر خدا موسى (ع ) به اصحابش فرمود ((سوگند دروغ ، نخوريد، ولى من مى گويم سوگند - خواه راست باشد و خواه دروغ - نخوريد)،
آنها عرض كردند:( بيشتر ما را نصيحت كن ).
فرمود: موسى (ع ) به اصحابش فرمود: زنا نكنيد، من مى گويم ، حتى فكر زنا نكنيد، (سپس فكر زنا كردن را با اين مثال روشن كرد و فرمود )
هرگاه شخصى در يك اتاق نقاشى شده ، آتش روشن كند، همانگونه كه دود آن آتش ، اطاق نقاشى شده را سياه و دودآلود مى كند، فكر زنا هم زيبائى معنوى انسان را به سياهى و تيرگى مبدل مى سازد، گرچه اطاق را نسوزاند.
يعنى خود زنا كردن مانند سوزاندن و ويران نمودن اساس خانواده است ، و انديشه زنا كردن ، همچون دودى است كه تارو پود خانواده را تيره و تار مين مايد.


11)) گفتگوى چهار نفر كر!!

مردى كر بود و شغلش بنائى بود، در جائى اشتغال به بنائى داشت ، يك نفر به آنجا آمد و به او گفت خدا قوت بده ، او خيال كرد مى گويد: ديوار كج است ، ناراحت شد و كارش را رها كرد و با اوقات تلخ به خانه آمد و به زنش ‍ گفت : ((فلان فلان شده زود غذا را بياور خسته ام )).
زن چون كر بود، خيال كرد راجع به لباس صحبت مى كند، گفت : هر رقم لباس مى خرى چه مخمل و چه غير آن ، اشكال ندارد.
بعد آن زن به دخترش كه كر بود گفت : بنظر شما چه رقم پارچه بخرد ؟ دخترش به خيالش راجع به داماد صحبت مى كند، گفت : پسر عمويم باشد يا پسر عمّه ام ، هركدام باشد اشكال ندارد!!.
بعد از آن دختر نزد مادر بزرگش كه او نيز آمد و گفت : به نظر شما كدام را انتخاب كنم ، پسر عمو را يا پسر عمه ام را؟، مادر بزرگ گفت : چيزى نرم بياور بخورم ، غذائى كه نرم نباشد نمى توانم بخورم ، به اين ترتيب بنّا و همسرش و دخترش و مادرش هر كدام به دلخواه خود سخن گفتند!! ضمنا از اين داستان به نعمت ناشنوايى پى مى بريم .


12)) كرامتى از استاد

مرحوم عارف وارسته و فيلسوف صمدانى حاج ميرزا على آقا قاضى در سال 1285 هجرى قمرى ديده به جهان گشود، و در سال 1366 در سن 81 سالگى در نجف اشرف ، در گذشت .
وى استاد سير و سلوك و اخلاق بود، و استاد علامه طباطبائى ، در اين موضوع ، مدتى شاگرد او بود.
مرحوم استاد علامه طباطبائى نيز 81 سال و 18 روز عمر كرد (1321 - 1402 هجرى قمرى ) استاد علامه كه در نجف اشرف سالها نزد استاد حاج ميرزا على آقا، تلّمذ كرده بود، روزى از كرامات استاد خود سخن مى گفت از جمله گفت :
((من و همسرم از خويشاوندان نزديك مرحوم حاج ميرزا على آقاى قاضى بوديم ، او در نجف براى صله رحم و احوال پرسى از حال ما به منزل ما مى آمد، ما كرارا صاحب فرزند شده بوديم ، ولى همگى در همان دوران كوچكى فوت كرده بودند، روزى مرحوم قاضى به منزل ما آمد در حالى كه همسرم حامله بود، و من از وضع او آگاه نبودم ، موقع خداحافظى به همسرم گفت : دختر عمو! اين بار اين فرزند تو مى ماند و او پسر است و آسيبى به او نمى رسد و نام او عبد الباقى است ))
من از سخن مرحوم قاضى خوشحال شدم و خدا به ما پسرى لطف كرد و برخلاف كودكان قبلى ، باقى ماند و آسيبى به او نرسيد و نام اورا ((عبدالباقى )) گذارديم .


13)) نه جبر نه تفويض !

روايت شده : هنگامى كه آيه 27 و 28 سوره (تكوير) نازل شده :
ان هو الاّ ذكر للعالمين - لمن شاء منكم ان يستقيم .
((نيست اين قرآن ، مگر مايه پند و بيدارى براى جهانيان ، براى هركس از شما كه بخواهد، راه راست در پيش گيرد).
ابوجهل كه از سران ((مكتب تفويض )) بود، گفت : ((خوب شد، اين همان مذهبى است كه من ، بر آن هستم ، كه خداوند، امور را به مخلوقاتش ‍ واگذارده است ).
در ردّ مكتب بى پايه او، آيه 29 همين سوره نازل گرديد:
و ما تشائون الاّ ان يشاء اللّه رب العالمين : ((و نمى خواهيد جز آنچه را خداوندى كه پروردگار جهانيان است ، بخواهد)).


14)) سميه نخستين بانوى شهيد اسلام

سميه كنيز ابو جهل بود، او حقانيت اسلام را در يافت ، و در همان آغاز بعثت ، قبول اسلام كرد، ابوجهل آنقدر به او تازيانه زد كه از اسلام برگردد، او همچنان استوار و راسخ در عقيده اسلام باقى ماند.
ابوجهل روزى او را بقدرى زد كه او بى هوش به زمين افتاد، پس از مدتى به هوش آمد، ولى گفت :((آئين من همان آئين محمّد (ص ) است ). وقتى كه ابوجهل با سرسخت ترين شكنجه ها نتوانست سميه را از آئين حق باز دارد، تصميم گرفت او را به قتل برساند.
او را كنار خانه كعبه آورد، مشركان مكه اجتماع كردند، در برابر مردم به او گفت : ((دو راه در پيش دارى 1- برگشتن از اسلام 2- كشتن ، ولى سميه حاضر نشد از دين اسلام باز گردد.
ابوجهل در حضور مردم نيزه خود را به شدّت درسينه ((سميه )) فرو كرد كه از پشتش بيرون آمد، و به اين ترتيب به شهادت رسيد و به نقل ديگر ((به دستور ابوجهل ، دو شتر آوردند و هر پاى او را به يك شتر بستند، و شترها را برخلاف هم راندند و آن بانوى شجاع دو شقّه شد و به شهادت رسيد)). شوهرش ياسر قبلا به شهادت رسيده بود، فرزند او عمّار ياسر است كه در جنگ صفين شهيد شد.


15)) گفتگوى موسى (ع ) و ابليس

نقل شده : حضرت موسى (ع ) در مجلسى نشسته بود ناگهان ابليس به محضر آن حضرت رسيد، درحالى كه كلاه رنگارنگ درازى بر سر داشت ، وقتى نزديك شد از روى احترام ، كلاه خود را از سر برداشت و سپس به سر گذاشت وگفت : السّلام عليك .
موسى (ع ) فرمود: تو كيستى ؟، او جواب داد:((من ابليس هستم )).
موسى - خدا تو را بكشد، براى چه به اينجا آمده اى ؟
ابليس - آمده ام بخاطر مقام ارجمندى كه در پيش گاه خدا دارى بر تو سلام كنم .
موسى - با اين كلاه رنگارنگ چه مى كنى ؟
ابليس - با اين كلاه ، دلهاى فرزندان آدم (ع ) را آلوده و منحرف مى كنم (وقتى آنها به زرق و برق دنيا كه نمودارش در اين كلاه وجود دارد، دل بستند، براحتى از صراط حق ، منحرف خواهند شد).
موسى - چه كارى است كه اگر انسان انجام دهد، تو بر او چيره مى شوى ؟
ابليس - همگامى كه انسان خود بين باشد و عملش را زياد بشمرد، و گناهانش را فراموش كند ( بر او چيره مى گردم ) و تو را از سه خصلت بر حذر ميدارم 1- با زن نامحرم خلوت نكن كه در اين صورت من حاضرم تا انسان را به گناه بى عفتى وا دارم 2- با خداوند اگر پيمان بستى حتما آن را ادا كن 3- وقتى متاع يا مبلغى به عنوان صدقه ، خارج كردى ، فورا آن را به مستحق بپرداز، زيرا تا صدقه داده نشده من حاضرم كه صاحبش را پشيمان كنم . سپس ابليس ، پشت كرد و رفت در حالى كه مى گفت : يا ويلناة علم موسى ما يحذّر به بنى آدم : ((واى بر من ، موسى (ع ) دانست امورى را كه بوسيله آن ، انسانها را از آلودگى بر حذر مى دارد)).


16)) دو آيه سخت و خير

مى دانيم كه قرآن داراى 6666 آيه و 114 سوره دارد، در اين كه كدام آيه بهترين آيات و كدام آيه سخت ترين آيات است ؟ پاسخ اين سؤ ال را جز معصومين نمى دانند.
وقتى كه آيه 30 شورى خوانده شد:
وما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم ويعفوا عن كثير:((هر مصيبتى به شما رسد به خاطر اعمالى است كه انجام داده ايد و بسيارى را نيز عفو مى كند)).
امير مؤمنان على (ع ) از رسول خدا (ص ) نقل مى كند كه فرمود: خير آية فى كتاب اللّه هذه الآية : ((بهترين آيه كه در قرآن مجيد همين آيه (30 سوره شورى ) است )).
سپس فرمود: ما من خدش عود و لانكبة قدم الاّ بالذّنب ، و ما عفى اللّه عنه فى الدنيا فهو اكرم من انى عود فيه و ما عقاب عليه فى الدنيا فهو اعدل من انى ثنى على عبده .
((اى على ! هر حخراشى كه از چوبى بر تن انسان وارد مى شود، و هر لغزش ‍ قدمى بر اثر گناهى است كه از او سرزده ، و آنچه خداوند در دنيا،عفو مى كند، گرامى تر از آن است كه (درقيامت ) در آن تجديد نظر فرمايد و آنچه را كه در اين دنيا عقوبت فرموده ، عادلتر از آن است كه درآخرت ، بار ديگر كيفر دهد)).
و وقتى كه آيه 30 سوره نبأ نازل شد.
فذوقوا فلن نزى دكم الاّعذابا: (( پس بچشيد كه جز به عذاب شما نيفزائيم )).
پيامبر گرامى اسلام فرمود: هذه الاية اشدّ ما فى القرآن على اهل النّار: ((اين آيه سخت ترين آيه در ميان همه آيات قرآن در مورد دوزخيان است )).
به اين ترتيب مى بينيم ، بهترين آيه قرآن ، و سخت ترين آيه قرآن مربوط به كيفر اعمال است ، تا انسانها از غفلت بيرون آيند و در انديشه فرداى قيامت باشند، و تا مهلت وفرصتى هست ، نيت وعمل خود را صالح نمايند.


17)) لقب ((ابوتراب )) براى على (عليه السلام )

حضرت على (ع ) با اينكه القاب بسيار پر معنى داشت ، ولى دوست مى داشت كه به او ((ابوتراب )) بگويند، مطابق گفتار بعضى از علما، آنحضرت اين لقب را از اين جهت دوست داشت كه او متواضع بود و روى خاك مى نشست و اين لقب را كه به معنى پدر خاك است ، براى خود مى پسنديد چراكه بيانگر خاكى بودن او بود.
ولى دشمنان آن حضرت ، اين لقب را براى آن حضرت تكرار مى كردند، و منظورشان تحقير نمودن آنحضرت بود، با اين كه اين لقب از بهترين صفات انسانى او (يعنى تواضع او) حكايت مى كرد.
اما اين كه اين لقب چگونه و چرا به او داده شد، در تاريخ چنين آمده است :
سال دوم هجرت بود، خبر رسيد كه كاروانى از مشركان به سوى شام مى روند پيامبر (ص ) همراه صد و پنجاه نفر (و به نقل ديگر همراه 200 نفر ) در حالى كه حضرت حمزه (ع ) پرچم سفيدى به اهتزاز در آورده بود، براى جلوگيرى و ضربه زدن به كاروان مشركين ، از مدينه خارج شده تا به ((عشيره )) (بر وزن غفيله ) رفتند (از اين رو اين حركت را غزوه عشيره مى نامند). هنگامى كه پيامبر (ص ) و سپاه اندكش در سرزمين ((عشيره )) به جستجو و برسى پرداختند، در يافتند كه كاروان قريش از آنجا رفته اند، آنحضرت با سپاه خود در حدود يك ماه در آنجا ماند و سپس به مدينه باز گشتند.
على (ع ) و عمار ياسر، جزء اين سپاه بودند، عمار مى گويد: در همين سفر على (ع ) به من فرمود: ((مى خواهى برويم نزد افراد بنى ((مدلج )) كه در كنار چشمه كشاورزى مى كنند، بنگريم چگونه كشاورزى مى نمايند؟!)).
من موافقت كردم و با هم كنار آنها رفتيم ، (بر اثر خستگى ) نياز به استراحت داشتيم ، زير درختهاى نخل كه در آنجا بود رفتيم ، در زمين روى خاك خوابى ديم (و به نقل ديگر على عليه السلام مقدارى خاك جمع كرد و آنرا متكاى خود قرار داد و سرش را روى آن گذارد و خوابيد).
تا اينكه : رسول خدا (ص ) آمد و ما را بيدار كرد و برخاستيم و لباسهاى خود را كه خاك آلود بود، تكان داديم ، در همين موقع ، پبامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: ((اى ابوتراب )) (زيرا لباسش خاك آلود بود) بعد فرمود: مى خواهيد شما را به شقى ترين مردم خبر دهم ؟ گفتيم آرى ، فرمود: يكى آن كسى است كه ناقه حضرت صالح (ع ) را پى كرد، دوم آن كسى است كه بر فرق سر تو (اى على ) شمشير مى زند (يعنى ابن ملجم ).


18)) على (ع ) فاتح بى بديل ميدانهاى نبرد

ابو بصير گويد: از امام صادق (ع ) پرسيدم ماجراى وادى يابس (بيابان شنزار) كه سوره عاديات در مورد ستودن جنگاوران قهرمان اسلام نازل شده كه در اين وادى ، (در سال هشتم هجرت ) جنگيدند چيست ؟
امام صادق فرمود:(( اهالى بيابان يابس كه دوازده هزار نفر سواره نظام بودند باهم ، پيوند محكمى و ناگسستنى بستند كه همه دست به دست هم نهند و تا سر حد مرگ پيش رفته و محمد (ص ) و على (ع ) را بكشند)).
جبرئيل جريان را به رسول اكرم (ص ) اطلاع داد رسول اكرم (ص ) نخست ابوبكر را و سپس عمر را با سپاهى به سوى آنها فرستاد و آنها بى نتيجه باز گشتند.
پيامبر (ص ) اين بار على (ع ) را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوى وادى يابس رهسپار نمود.
حضرت على با سپاه خود سرازير وادى شدند، به دشمن خبر رسيد كه سپاه اسلام به فرماندهى على (ع ) روانه ميدان هستند.
دويست نفر از مردان مسلح دشمن ، به ميدان تاختند على (ع ) با جمعى از اصحاب به سوى آنها رفتند، آنها گفتند شما كيستيد و از كجا آمده ايد؟ و چه تصميم داريد؟
على (ع ) در پاسخ فرمود: (( من على بن ابيطالب پسر عموى رسول خدا (ص ) و برادر او و رسول او به سوى شما هستم ، شما را گواهى به يكتائى خدا و بندگى و رسالت محمّد (ص ) دعوت مى كنم ، اگر ايمان بياوريد، در نفع و ضرر، شريك مسلمين هستيد)).
آنها گفتند: سخن تو را شنيديم ، آماده باش و بدانكه ما تو و اصحاب تو را خواهيم كشت .
على (ع ) به آنها فرمود:((واى بر شما، مرا به بسيارى جمعيت خود و پيوند خود تهديد مى كنيد ؟ بدانيد ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما كمك مى جوئيم و لا حول و لا قوة الاّباللّه العلى العظيم .
دشمن به پايگاههاى خود بازگشت و مستقر شد، على (ع ) نيز همراه اصحاب به پايگاه خود رفته و مستقر شدند، وقتى كه شب شد، على (ع ) دستور داد مسلمانان حيوانات خود را آماده كنند و افسار و زين و جهاز شتران را مهيا كنند و در آماده باش كامل براى حمله صبحگاهى به سر برند.
وقتى كه سفيده سهحر دميد، على (ع ) با اصحاب خود نماز خواند، سپس ‍ به سوى دشمن شبيخون زد و آنچنان آنها را غافلگير كرد كه آنها تا هنگام درگيرى نمى فهميدند كه مسلمين از كجا بر آنها آنچنان سريع دست يافته اند، و آنها زير دست و پاى سواران سلحشور اسلام در آمدند، كه هنوز دنباله سپاه اسلام نرسيده بودند، پيش تازان اسلام ، جنگاوران دشمن را به هلاكت رسانده و على (ع ) شخصا هفت نفر از دلاوران پيشتاز دشمن را از پاى در آورد، در نتيجه زنان و كودكانشان اسير شدند و اموالشان بدست مسلمين در آمد.
جبرئيل امين پيروزى على (ع ) و سپاهيان اسلام را به پيامبر (ص ) خبر داد، آنحضرت به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، مردم مسلمان را از فتح مسلمين با خبر كرد، و به آنها اطلاع داد كه تنها دو نفر از مسلمين به شهادت رسيده اند.
پيامبر (ص ) و همه مسلمين از مدينه بيرون آمده و به استقبال على (ع ) شتافتند و در يك فرسخى مدينه با سپاه على (ع ) روبرو شدند، حضرت على هنگامى كه پيامبر را ديد از مركب پياده شد، پيامبر (ص ) نيز از مركب پياده شد، و بين دو چشم على (ع ) را بوسيد، و مسلمنان استقبال كننده نيز مانند پيامبر (ص ) از مقام على (ع ) تجليل كردند. و غنائم جنگى و اسيران و اموال دشمن كه بدست مسلمين رسيده بود مورد تماشاى مسلمين قرار گرفت .
جبرئيل امين نازل شد و سوره عاديات (صدمين سوره قرآن ) به ميمنت اين پيروزى نازل كرد: و العاديات ضبحا، فالموريات قدحا، فالمغيرات صبحا، فاءثرن به نقعا، فوسطن به جمعا.
اشك شوق از چشمان پيامبر (ص )، سرازير شد، و در اينجا بود كه آن گفتار معروف را به على (ع ) فرمود:
يا على لولا اننّى اشفق ان تقول فيك طوائف من امّتى ما قالت النصارى فى المسيج عيسى بن مريم لقلت فيك اليوم مقالا لا تمرّ بملاء من الناس الاّ اخذوا التّراب من تحت قدميك .
((اگر نمى ترسيدم كه گروهى از امت من مطلبى را كه مسيحيان در باره حضرت مسيح (ع ) گفته اند، در باره تو بگويند، در حق تو سخنى مى گفتم كه از هر كجا عبور كنى خاك زير پاى تو را براى تبرك برگيرند)) در آغاز سوره عاديات كه به مناسبت اين پيروزى نازل شده پنج سوگند است كه در پنج آيه آمده و ترجمه آن را در اينجا مى آوريم : ((سوگند به اسبان دونده كه به سوى ميدان نفس زنان به پيش مى روند، و بر اثر برخورد سم آنها به سنگها، برق از آنها مى جهد، وصبحگاهان برق آسا بر دشمن حمله مى برند و با حركت سريع خود ذرات غبار را در فضا مى پراكنند و دشمن را در حلقه محاصره قرار مى دهند)) پس دسته جمعى به قلب دشمن حمله ور مى شوند.


19)) احترام به شاگرد نوجوان

يكى از علماء وارسته ، داراى جلسات درس بود، شاگردان از خرد و كلان در آن جلسات شركت مينمودند، و از آموزشهاى او بهره مند مى شدند، او در ميان شاگردان ، به يكى از شاگردانش كه نوجوان بود، احترام بيشتر مى كرد و او را ديگران مقدم مى داشت .
تا اين كه روزى يكى از شاگردان ، از آن عالم وارسته پرسيد: (( چرا اين نوجوان را آن همه احترام مى كنى او را بر ديگران مقدم مى دارى با اين كه ما سن و سال بيشترى نسبت به او داريم ؟!)).
آن عالم وارسته ، چند مرغ آوردند، آن مرغها را بين شاگردان تقسيم نمود و به هركدام كاردى داد و گفت :(هر يك از شما مرغ خود را در جايى كه كسى نبيند، ذبح كرده و بياورد).
وقت موعود فرا رسيد، و همه شاگردان ، مرغ خود را ذبح كرده و نزد استاد آوردند، امّا آن نوجوان ، مرغ رازنده آورد.
عالم به او گفت : چرا مرغ خود را ذبح نكردى ؟
او در پاسخ گفت : ((شما فرموديد در جائى ذبح كنيد كه كسى نبيند، من هر جا رفتم ديدم خداوند مرا مى بيند)).
عالم و شاگردانش ، به تيزنگرى و مراقبت او، پى بردند و او را تحسين كردند و دريافتند كه آن عالم وارسته چرا اين جون را آنهمه احترام مى كند.


20)) خاطره اى از جنگ

، در جنگ تحميلى ايران و عراق ، يكى از رزمندگان سپاه جمهورى اسلامى ايران مى گفت : خاطره پرشور و سوزى دارم و آن اينكه : شب جمعه بود، رزمندگان در مسجد جزيره مجنون براى دعاى كميل اجتماع كرده بودند، مسجد تاريك بود، فقط خواننده دعا از نور شعله فانوسى كه در كنارش بود، استفاده مى كرد، در اين ميان برادر رزمنده اى كنار من نشسته بود و آنچنان زار زار مى گريست وهمراه دعاى عرفانى كميل ، با خدا راز و نياز مى كرد، كه گوئى عزيزترين افراد خود را از دست داده است ، مقام عالى شهادت را با اين گريه اش از خدا مى خواست .
اين چنين از دنيا و مادر و پدر و برادر و ماشين و...بريده بود و دل به خدا داده بود، و اينگونه داراى روحيه عالى بود، كه از اين افراد در جبهه بسيارند. دعا و راز ونياز مجهّزترين اسلحه رزمندگان است كه بااين حال به يارى حضرت مهدى فاطمه (عج ) مى شتابند، دعا و مناجات ، همچون چاشنى است كه خرج توپ را از درون لوله آن خارج مى سازدو چون صاعقه اى خرمن هستى دشمن خونخوار را مى سوزاند.


21)) سخن پيامبر (ص ) بعد از نماز صبح

انس بن مالك گويد: رسول خدا (ص ) نماز صبح را با جماعت خواند و پس ‍ از نماز به جمعيت رو كرد و فرمود: ((اى گروه مردم ! كسى كه خورشيد بر او ناپديد شد، به ماه تمسّك كند، و هرگاه ماه ناپديد شد به ستاره زهره ، متمسك شود، و اگر ستاره زهره ناپديد شد، به ستاره فرقدان (دوستاره درخشنده اى كه نزديك قطب شمالى ديده مى شوند و در فارسى به آن دو برادر گويند) متمسك گردد)).
سپس فرمود: (( من خورشيدم ، و على (ع ) ماه است ، وستاره زهره ، حضرت زهرا(ع ) است ، و دو ستاره فرقدان ، حسن وحسين (ع ) مى باشند، و همچنين به كتاب خدا متمسك شويد و اين دو (قرآن و عترت ) از همديگر جدا نشوند (و بهم ديگر پيوند دارند) تا آن هنگام كه در روز قيامت كنار حوض ‍ كوثر بر من وارد گردند)).
و در بعضى عبارات آمده آنحضرت فرموده : ((از خورشيد پيروى كنيد و بعد از آن از ماه و بعد از آن از فرقدان ، سپس هر يك از اين امور را به مطالب فوق تفسير فرمود)).


next page

fehrest page