next page

fehrest page

back page

21)) سفارش ميت

نقل مى كنند: شخصى از دنيا رفت ، بستگان او، يك نفر قارى قرآن را اجير كردند، كه مدتى ، سر قبر او قرآن بخواند، قارى مشغول قرائت قرآن بر سر قبر او گرديد.
تا اينكه بعد از چند روز يكى از وارستگان آن شخص را در عالم خواب ديد و از او احوال پرسى كرد، او در جواب گفت : تقاضا دارم بگوئيد اين قارى قرآن بر سر قبر من ، ديگر قرآن نخواند، زى را وقتى كه قرآن مى خواند، به هر آيه اى (مثلاً آيه خمس ، زكات ، حج ، امر به معروف و نهى از منكر و...) مى رسد كه من به دستور آن آيه عمل نكرده ام ، مرا عذاب مى نمايند!!
نگارنده گويد: در احاديث آمده كه امامان فرمودند:
رب تالى القرآن و القرآن يلعنه ((چه بسيار افرادى هستند كه تلاوت قرآن مى كنند، ولى قرآن آنها را لعنت مى كند)).


22)) دفع تهمت از حافظ

نقل مى كنند، حافظ شيرازى در يكى از اشعارش ، گفت :

گر مسلمانى از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پس امروز بود فردائى
مصرع دوم موجب شد كه عده اى حافظ را تكفير كرده و گفتند، او در مورد روز قيامت با تعبير كلمه ((اگر)) شك و ترديد نموده است .
اين مطلب به گوش حافظ رسيد، براى دفع اين تهمت ، شعرى قبل از شعر فوق ، ساخت و در نتيجه ايراد فوق برطرف گرديد و آن شعر اين است .
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مى گفت
بردر ميكده اى بادف ونى ترسائى
گرمسلمانى از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پس امروز بود فردائى
در نتيجه مطابق مضمون شعر آخر، ترسا (يعنى مسيحى ) در مورد قيامت ترديد كرده است نه حافظ.


23)) اثر شديد آيه قرآن

رسول اكرم (ص ) در مجلسى آيه 7 و 8 سوره زلزال را خواند:
فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره - و من يعمل مثقال ذرة شراً يره .:
((پس هر آن كس كه اندكى كار نيك يا بد كند، آن را مى بيند)).
يك نفر عرب باديه نشين ، سخت تحت تأ ثير قرار گرفت و عرض كرد: اى رسول خدا ((مثقال ذره ؟!)) (يعنى حتى يك ذره عمل فراموش ‍ نمى شود؟).
پيامبر (ص ) فرمود: آرى .
باديه نشين : فرياد برآورد: و اسواتاه (واى بر من در مورد آشكار شدن بدى ) و گريه مى كرد.
رسولخدا (ص ) وقتى حال او را ديد، فرمود اين باديه نشين كسى است كه دلش از ايمان ، خبر مى دهد و آميخته با ايمان است )).
و وقتى صعصعه ، عموى فرزدق ، اين دو آيه را شنيد، گفت :
حسبى من القرآن ما سمعت ، لاابالى بعد هذه الاية ان لا اسمع من القرآن شيئاً.
:((از قرآن همين آيه را كه شنيدم ، براى من كافى است ، و بعد از شنيدن اين آيه ، باكى ندارم كه ديگر هيچ آيه اى از قرآن را نشنوم )).


24)) مقصود توئى ؟!

نقل كردند: يكى از حاجى ها كه سواد هم نداشت ، در سفر حج ، يك دستگاه يخچال فريزر گرفت ، يكى از همراهان او، روى كارتن يخچال نوشت :
مقصود من از كعبه و بتخانه توئى تو
مقصود توئى ، كعبه و بتخانه بهانه
صاحب يخچال كه بى سواد بود، ندانست كه روى كارتن چه مطلبى نوشته شده است ؟!
يخچال را از عربستان سعودى به ايران آورد، و در هر جا كه چشم مردم به آن شعر مى افتاد، لبخند تمسخرآميزى مى زدند، و مى گفتند: ((براستى كار بعضى حاجى ها اين گونه است ، كه هدف اصلى را رها كرده ، و اين سفر عظيم حج را با امور زودگذر مادى مى گذارنند، و مقصودشان يخچال و... است و حج و كعبه ، بهانه مى باشد)).


25)) فرياد دختر قهرمان

((نورجان كوجامان )) يك دختر 19 ساله ، دانشجوى مسلمان بود، و آنچنان غيرت اسلامى به سر داشت كه در محيط خفقان تركيه در شهر آنكارا، با حجاب اسلامى به دانشگاه مى رفت ، و از اينكه حكومت غير اسلامى تركيه يك حكومت لائيك (لامذهبى ) است ، سخت رنج مى برد، و صريحاً از روش رئيس جمهور آن كشور، ((كنعان اورن )) انتقاد مى كرد.
او را به جرم اين حركات اسلامى ، بازداشت كرده و به يك سال زندان ، محكوم كردند.
در دادگاه فرمايشى آنكارا، پس از آنكه حكم دادگاه در مورد محكويت او به يك سال زندان ، خوانده شد، او فرياد برآورد: ((امام خمينى رهبر دنياى اسلام است و من از طرفداران او مى باشم )).
از ويژگيهاى اين دختر قهرمان اينكه : در ضمن حفظ حجاب اسلامى خود، در هر فرصتى به قرائت قرآن پرداخته و آشكارا مى گفت ، امام خمينى را به عنوان رهبر اسلامى مى شناسم و از وى پيروى مى كنم .


26)) ياد پيامبر (ص ) از مردى وارسته

او ((قس بن ساعده )) نام داشت ، خداوند به او عمر طولانى داده بود، و از پيروان خاص حضرت عيسى (ع ) به شمار مى رفت ، و از شخصيتهاى وارسته و برجسته دودمان ((اياد)) بود.
در جريان فتح مكّه (كه در سال هشتم هجرت واقع شد) پس از مدتى ، گروه دودمان ((اياد)) در مكّه به حضور پيامبر (ص ) رسيده و اظهار ادب و احترام نمودند، پيامبر (ص ) از آنها پرسيد: ((شما از كدام قوم هستيد؟!)).
آنها در پاسخ گفتند: ((ما از دودمان اياد مى باشيم )).
پيامبر (ص ) به ياد ((قس بن ساعده )) افتاد و فرمود: ((آيا در ميان شما كسى از ((قس بن ساعده )) خبرى دارد؟)).
آنها عرض كردند: ((آرى اى رسولخدا.))
پيامبر (ص ) فرمود: او چه شد و چه مى كند؟
عرض كردند: او از دنيا رفت .
پيامبر (ص ) فرمود: الحمداللّه رب الموتى و رب الحيوة كل نفس ذائقة الموت ...: ((حمد و سپاس ، خداوندى را كه پروردگار مرگ و زندگى است ، هر جاندارى طعم مرگ را مى چشد، گوئى در بازار عكاظ، قس بن ساعده را مى نگرم كه بر شتر سرخى سوار است و براى مردم خطبه مى خواند و مى گويد:
هان اى مردم ، اجتماع كنيد و ساكت شويد در اين صورت ، گفتارم را بشنويد و سپس آن را فرا گيريد و سپس به ذهن بسپاريد و تصديق نمائيد، آگاه باشيد كه هر كس زندگى كند، سرانجام مى ميرد، و سپس فوت شده و ديگر برنمى گردد، در آسمان خبرهائى آمده و در زمين ، عبرتهائى وجود دارد، آسمان داراى سقف بلند است ، و زمين گهواره مى باشد، و ستارگان و شب در جريان و حركت هستند، و دريائى كه آبشان فرو نمى رود... چرا مردم را مى نگرم كه مى روند و باز نمى گردند؟ آيا به سكونت در آنجا (قبرها) خشنودند و از اين رو در آنجا مانده اند، و يا اينكه آنها را در آنجا واگذارده اند و درنتيجه آنها را خواب ربوده است !؟))
...خداوند قس بن ساعده را رحمت كند، او در روز قيامت ، همچون ((يك امت واحد)) محشور مى گردد.


27)) اهميت نماز عصر

زمان رسول خدا (ص ) بود، زنى در غياب شوهرش زنا كرد، ولى پس از اين عمل زشت ، پشيمان شده ، سخت ناراحت شد، در حالى كه بسيار پريشان بود، در يكى از كوچه هاى مدينه مى گذشت و فرياد مى زد: دلونى على رسول اللّه : ((مرا به رسول خدا (ص ) راهنمائى كنيد)).
پيامبر (ص ) او را ديد، و از او پرسيد: ((چرا پريشان هستى و فرياد مى زنى ؟!)).
او عرض كرد: در غياب شوهرم ، زنا كرده ام ، پس از مدتى داراى فرزند شدم ، پس از تولد، او در ميان سركه داخل خمره گذاردم و سپس آن سركه را فروختم (سه گناه بزرگ مرتكب شده ام :1- زنا كرده ام 2- كودك را كشته ام 3- سركه آنچنانى را فروخته ام ) فهل لى من توبة : ((آيا توبه ام پذيرفته است ؟!)).
رسول اكرم (ص ) فرمود:
زنا كردى بايد سنگسار شوى مرتكب قتل (كودك ) شده اى كه كيفرش ، دوزخ است ، سركه آنچنانى را فروخته اى و در نتيجه ، گناه بزرگى كرده اى ، لكن ظننت انك تركت صلوة العصر: ((ولى گمانم آنست كه نماز عصر را ترك كرده اى )) و بخاطر ترك نماز عصر و سهل انگارى در نماز، آنگونه منحرف شده اى كه به چنين گناه بزرگى آلوده شده اى .


28)) سرمايه عمر

فخر رازى يكى از علماى معروف اهل تسنن مى گويد: يكى از بزرگان و وارستگان را ديدم ، مى گفت : ((شخصى را ديدم يخ مى فروخت ، و مكرر فرياد مى زد: ارحموا من يذوب رأ س ماله : ((به كسى كه سرمايه اش ذوب مى شود رحم كنيد)) پيش خود كه انسان اين است معنى سخن خداوند در سوره عصر كه :
والعصر ان الانسان لفى خسر: ((سوگند به عصر كه انسان در كاست و زيان است )).
آيا انسانى كه از عمرش ، روز به روز مى كاهد و در برابر آن ، كسب فضايل نمى نمايد، مانند يخى است كه آب مى شود و هيچ مى گردد.
چنانكه حضرت على (ع ) مى فرمايد: انه ليس لا نفسكم ثمن الا الجنة فلا تبيعوها الا بها: ((بدانيد كه جان شما بهائى جز بهشت ندارد، پس به كمتر از آن نفروشيد)).


29)) نامه يك معلم شهيد!

در رابطه با جنگ تحميلى ايران و عراق ، يكى از طلاب اعزامى از حوزه علميه قم نقل كرد: روز 27/10/65 در خط مقدم جبهه شلمچه بودم ، درگيرى شديدى بين ما و دشمن وجود داشت ، در اين ميان ، يك آقائى نزد من آمد و گفت : آقا من يك نامه كوچكى مى خواهم خدمت امام خمينى (مدظله العالى ) بنويسم ، شما اين نامه را از طرف من به امام برسان ، گفتم : من خدمت امام نمى رسم تا نامه شما را خدمتشان ببرم ، ولى خدمت آيت اللّه العظمى منتظرى مى رسم و حاضرم نامه شما را نزد ايشان برسانم .
او يك تكه كاغذ ساده اى را برداشت كه رويش بنويسد، گفتم آقا، عجله نكن كاغذ بهترى پيدا كن من اينجا منتظر شما مى مانم ، او رفت و چند لحظه بعد برگشت و گفت : آقا، كاغذ خوبى را پيدا نكردم ، توى همين كاغذ مى نويسم ، دو جمله نوشت و به دست من داد، گفتم : ((من بخوانم ؟)) چيزى نگفت .
من نامه را در جيبم گذاشتم ، و دو ساعت بعد، عده اى از عزيزان شهيد شدند و بعد به من گفتند: ((آن فردى كه دو ساعت قبل نامه اى نوشت تا به امام بدهيد، نيز به شهادت رسيد و او يك معلم ارزنده اى بود كه حقاً در جبهه مخلصانه فعاليت مى كرد)) متن نامه او اين بود:
بسمه تعالى : محضر انور اميد امام آيت اللّه منتظرى ، سلام عليكم خواهشمند است به امام عزيز، پيام حقير را برسانيد كه : ((امام جان ! اى كاش ‍ مقدارى از خاك زير نعلين تو را پس از شهادت بر چهره خونينم مى پاشيدند، تا در روز قيامت نزد خداوند افتخار نمايم كه زير پاى امامم بوده ام !)) جبهه شلمچه 27/10/65
نگارنده گويد: ((جباران و مستكبران نمى توانند اين معنا را درك كنند كه چرا رزمندگان اسلام در جبهه ها، افتخار مى آفرينند و پيروزيهاى عجيب بدست مى آورند، زيرا حساب آنها براساس حساب مادى است نه معنوى ، به قول شاعر:
طفل رضيع نادان ، از بر شير گريد
وقتى غذا شناسد، پستان چه كارش آيد
و به قول شاعر ديگر:
عشق و جان در طلب عالم بيرون زطعام
عقل باور نكند كزرمضان انديشد
آرى ، اين نوجوانان با اين روحيه قوى ملكوتى و قلبى صاف ، چند لحظه قبل از شهادت خود، به رهبرشان چنين نامه مى نويسند، و براستى كه يگانه ذخيره بزرگ جمهورى اسلامى همين ها مى باشند، و احسرتا كه ما از اين كاروان بسيار دوريم .


30)) كرامتى عجيب از شهيد اول

شمس الدين محمدبن مكى ، معروف به شهيد اول (ماءلف كتاب درسى لعمه ) از علماء و مراجع برجسته و معروف شيعه در قرن هشتم است ، وى در دهكده جزين (نزديك شهرك جزين از توابع جبل عامل لبنان ) در سال 734 هجرى قمرى ديده به جهان گشود و در سن 52 سالگى بسال 786 هجرى قمرى به شهادت رسيد، دشمنان كينه توز او پس از شهادت او، بدنش را سنگسار كرده و سپس سوزاندند.
حدود 169 سال از زمان شهادت او مى گذشت ، يكى از علماء وارسته و پرهيزكار به نام شيخ ناصر بويهى مى گويد: ((من در سال 955 ه . ق در عالم خواب ديدم در دهكده جزين (زادگاه شهيد اول ) هستم ، به خانه شهيد اول رفتم و در را زدم ، او از خانه بيرون آمد، از او خواستم كتابى كه شيخ جمال الدين بن مطهر درباره اجتهاد، تأ ليف كرده برايم بياورد، به درون خانه رفت و آن كتاب را با كتاب ديگرى - كه به گمانم در زمينه روايات بود - آورد و به من داد، وقتى كه از خواب بيدار شدم ، ديدم آن دو كتاب در كنار من است .
به اين ترتيب مى بينيم : دانشمندى وارسته ، پس از گذشت 169 سال از شهادت شهيد اول ، اين كرامت عجيب را از او مى بيند.


31)) بايد بسيج عمومى نمود

عصر حكومت و خلافت حضرت على عليه السلام بود سپاه متجاوز معاويه به شهر انبار حمله كرده و به غارت و چپاولگرى پرداختند، خبر اين حادثه به على (ع ) رسيد، شخصاً پياده به نخيله (منزلگاهى نزديك كوفه كه ميدان رزم بود) آمد، (تا براى سركوبى متجاوزان ، اقدامى كند).
مسلمانان خود را به حضور على (ع ) رساندند، و عرض كردند: ((اى اميرمؤمنان ، ما عهده دار سركوبى متجاوزان خواهيم شد، شما بجاى خود برويد)).
امام على (ع ) به آنها فرمود:
ما تكفوننى انفسكم فكيف تكفوننى غيركم ...: ((شما قادر نيستيد كه از عهده مشكلات خودتان برآئيد، بنابراين چگونه مشكل ديگران را از من دفع مى نمائيد؟ اگر ملتهاى قبل ، از ستم فرمان روايان خود، شكايت داشتند، من امروز از ستم ملت خودم شكايت دارم ، گوئى من پيرو و فرمانبر هستم و آنها رهبر و فرمانروا مى باشند...))
در اين ميان كه على (ع ) ناراحتى خود را نسبت به سستى و سهل انگارى ملت ، اعلام داشت ، دو نفر از اصحابش به حضور على (ع ) آمدند و يكى از آنها عرض كرد:
((من جز اختيار خود و برادرم را ندارم ، فرمان بده تا آن را اجرا كنيم )).
امام على (ع ) در پاسخ فرمود: اين تقعان مما اريد: ((شما در برابر آنچه من مى خواهم چه كارى مى توانيد انجام دهيد؟))
يعنى : با يك نفر و دو نفر، كارى ساخته نيست ، بايد بسيج عمومى نمود، و با سپاه مجهز و بسيار، براى سركوبى متجاوزان ، حركت كرد.


32)) استاندار لايق

ام سلمه از بانوان برازنده و عاليمقام صدر اسلام بود، كه پس از شهادت شوهرش ، همسر رسول خدا گرديد. و همواره يار مهربان براى پيامبر (ص ) بود، و پس از پيامبر (ص ) نيز همواره با خاندان نبوت ، محشور بود و از حريم آنها حمايت مى كرد.
شوهر اول ((ام سلمه )) شخصى بنام ((ابوسلمه )) بود، ام سلمه با شوهرش ‍ همراه كاروان جعفرطيار (ع ) به حبشه مهاجرت نمود، عمربن ابى سلمه از فرزندان نيك ام سلمه است كه در حبشه (در دومين سال هجرت به حبشه ) به دنيا آمد.
در جريان جنگ جمل كه بين سپاه على عليه السّلام و سپاه طلحه و زبير در بصره (در سال 36 هجرى ) واقع شد، ام سلمه فرزند خود را ((عمربن ابى سلمه )) را به يارى على (ع ) فرستاد و طى نامه اى كه همراه او براى على عليه السّلام فرستاد، نوشت : ((اگر نه اين بود كه جهاد بر زنان واجب نيست ، من در جهاد شركت مى كردم ، اما جهاد را خداوند بر ما واجب نكرده ، اين پسرم را كه چون جانم عزيز دارم ، فرستادم تا در خدمت شما با دشمنان خدا جهاد نمايد، اى اميرمؤمنان ، او را به خير و نيكى توصيه فرما)).
عمر بن ابى سلمه از افراد مخلص و شجاع و متعهد ياران على (ع ) به شمار مى آمد، و آنگونه لياقت يافت كه اميرمؤمنان على (ع ) او را استاندار بحرين و فارس نمود.
او مدتى اين مسئوليت را به عهده گرفت و به خوبى انجام وظيفه نمود.
تا اينكه على عليه السّلام وجود او را براى جبهه جنگ با شاميان لازم دانست ، شخصى از انصار بنام نعمان بن عجلان را بجاى او گماشت و او را براى جبهه و جهاد فرا خواند، نامه اى براى او نوشت و از او صميمانه تشكر و تقدير كرد و سپس او را براى رفتن به جبهه دعوت نمود، ترجمه متن نامه از اين قرار است :
((... اما بعد، من ((نعمان بن عجلان زرقى )) را فرماندار بحرين ، قرار دادم ، و اختيار تو را از استاندارى (بحرين و فارس ) برگرفتم ، بدون آنكه اين كار براى تو داراى مزمت و سرزنش باشد، چرا كه تو استاندارى و حكومت را به نيكى انجام دادى ، و رعايت حق امانت نمودى ، بنابراين به سوى ما حركت كن ، بدون آنكه مورد سوءظن يا ملامت ، يا متهم يا گنهكار باشى ، زيرا من تصميم گرفته ام به سوى ستمگران اهل شام حركت كنم ، و دوست دارم تو با من باشى )).
فانك ممن استظهر به على جهاد العدو و اقامة عمود الدين انشاءاللّه .
:((چرا كه تو از كسانى هستى كه من در جهاد با دشمن و بر پا داشتن ستونهاى دين ، از آنها كمك مى جويم انشاءاللّه )).
به اين ترتيب از اين ماجرا مى آموزيم :
1- استاندار، بايد فردى لايق باشد.
2- وقتى در پست خود، به خوبى انجام وظيفه نمود، مورد تشويق رهبر قرار گيرد.
3- آنگونه باشد كه اگر بتواند براى مسؤ ليت ديگر، كارائى بيشتر داشته باشد، براى همان ، آماده باشد، چنانكه ((عمربن ابى سلمه )) فرزند لايق و رشيد ام سلمه ، چنين بود، و حضرت على (ع ) از او براى جهاد با دشمن و نگهبانى از ستونهاى دين استمداد نمود، براستى هزاران درود برچنين مادر قهرمان پرورى ، و چنين فرزند لايق و برازنده اى !.


33)) شكل فيل ؟!

در هندوستان ، فيلى را به شهرى كه مردمش اصلاً فيل نديده بودند بردند،و محل آن را در خانه تاريكى قرار دادند، مردم آن شهر كه نمى دانستند فيل چگونه است ، يك يك به آن خانه تاريك رفته و پس از دست كشيدن به بدن فيل ، از خانه بيرون آمده و اظهار نظر مى كردند.
يكى كه دستش به خرطوم فيل رسيده بود، مى گفت : ((فيل مانند ناودان است !!)).
ديگرى كه دستش به پشت فيل رسيده بود، مى گفت : ((فيل مانند تخت است !!)).
سومى كه دستش به پاهاى فيل رسيده بود، مى گفت : ((فيل مانند ستون است )).
چهارمى كه دستش به گوشهاى فيل رسيده بود، مى گفت : ((فيل مانند بادبزن است )).
پنجمى كه دستش به دم فيل رسيده بود، مى گفت : ((فيل مانند ريسمان ضخيم است )) و...
اين نظريه هاى مختلف از اين رو بود كه آنها نسبت به فيل شناخت نداشتند و هركسى ، به بخشى از ابعاد وجود فيل توجه كرده ، و تصور مى كرد فيل همان است .
در كف هر كس اگر شمعى بودى
اختلاف از گفتنشان بيرون شدى
آرى ، شناخت ، انسان را تا اين سطح به حقيقت اشياء، آگاه مى سازد، و ضمناً از اين مثال پى مى بريم كه اگر در مورد وجود انسان خواسته باشيم قضاوت كنيم ، بايد توجه به ابعاد مختلف او داشته باشيم ، با يك بعد و چند بعد نمى توان ارزش او را دريافت ، و يك انسان كامل ، كسى است كه در تمام ابعاد انسانى ره بپيمايد.


34)) عدو شود سبب خير!

نام مرحوم محدث خبير و بزرگ ، ((شيخ عباس ((قمى )) صاحب مفاتيح الجنان را همه شنيده ايم ، وى از علماى موفق و وارسته و مخلص بود، و پس از آنكه خود را شناخت ، تا آخر عمر، به تحصيل و تدريس و تأ ليف كتابهاى سودمند و مهم پرداخت ، تعداد تأ ليفات او را تا 60 كتاب نوشته اند، كه بعضى از آنها در چند جلد قطور، چاپ شده است .
او عباس پسر محمد رضا، در قم به سال 1294 هجرى قمرى متولد شد و در نجف اشرف در سال 1359 هجرى قمرى (بعد از نصف شب 23 ذى حجه ) در سن 65 سالگى از دنيا رفت ، و قبر شريفش در ايوان صحن شريف مرقد مطهر حضرت على (ع ) كنار قبر استادش ، محدث نورى قرار دارد.
وى در قم پس از كسب علوم مقدماتى ، به سال 1316 هجرى قمرى به سوى نجف اشرف رفت و همواره ملازم استادش حسين بن شيخ محمدتقى نورى (1254 - 1320) معروف به ((محدث نورى )) بود، و سپس ‍ مسافرتهاى مختلف به شهرهاى ايران و عراق و حجاز نمود، و در همه جا به تأ ليف و تصنيف ، اشتغال داشت و نهضت عظيم علمى و فرهنگى به وجود آورد.
در زمان مرجعيت حضرت آيت اللّه العظمى شيخ عبدالكريم حائرى ، مؤ سس حوزه علميه قم ، چندين سال در قم ، از اصحاب و شاگردان اين مرجع بزرگ بود، و در آن زمان ، علماى برجسته براى تحكيم و گسترش ‍ حوزه علميه قم ، از وى خواستند كه در قم كنار آيت اللّه حائرى بماند، كه او اين دعوت را اجابت كرد اينك در اينجا به اين داستان جالب كه از امام امت ، رهبر كبير انقلاب حضرت آيت اللّه العظمى خمينى (مدظله العالى ) در رابطه با مرحوم شيخ عباس قمى نقل شده توجه كنيد:
زمان حكومت رضاخان پهلوى بود، يعنى زمانى كه عمامه ها را مى گرفتند و با شيوه هاى مختلف ، براى براندازى روحانيت ، فعاليت مى كردند، حتى از طرف رژيم رضاخانى ، مشهور كرده بودند كه آخوندها را سوار ماشين نكنيد، تا ماشين پنچر نشود.
از قضاى روزگار من و مرحوم شيخ عباس قمى از مشهد سوار بر ماشين اتوبوس و عازم تهران (و قم ) بوديم و در يك صندلى كنار هم نشسته بوديم ، و اتفاقاً آن ماشين در راه پنچر شد، گفتند پنچر شدن ماشين به خاطر وجود ما دو نفر آخوند است ، من را به خاطر اينكه عمامه سياه بر سر داشتم و سيد بودم ، احترام كرده و از ماشين پياده ننمودند، ولى مرحوم شيخ عباس قمى را پياده كردند.
ماشين ما پس از پنچرگيرى حركت كرد، مرحوم شيخ عباس در بيابان كنار جاده مدتها در انتظار ماشين بسر برد، تا اينكه ماشين جيب كه در آن راه ، حركت مى كرد به سر رسيد، و مرحوم شيخ عباس با راننده جيب كه تنها در ماشين بود، در اين را طولانى به گفتگو پرداخت ، در همان آغاز گفتگو، دانست كه راننده ارمنى مى باشد، سخن از مكتب مسيحى و اسلام به ميان آمد، و مرحوم شيخ عباس به سؤ الهاى راننده پاسخ مى داد، و مطالب عميق بسيارى به راننده گفت ، درنتيجه هنوز راننده به مقصد نرسيده بود، نور اسلام بر قلبش تابيد و بدست مرحوم شيخ عباس ، قبول اسلام نمود و به حقانيت اسلام ، اعتراف كرد.
به اين ترتيب عدو و دشمنى كه شيخ عباس را به عنوان اينكه وجودش ‍ باعث پنچر شدن ماشين شده پياده كرد، سبب خير گرديد، و مقدمه اى براى رسيدن ارمنى و سپس اسلام او شد.


35)) عابد جاهل

امام صادق (ع ) فرمود: پيرمرد عابدى در ميان بنى اسرائيل در زمانهاى قبل به عبادت و راز و نياز با خدا، معروف بود، روزى در وسطهاى نماز دو كودكى را در كنار خود ديد كه خروسى را گرفته اند و پرهاى او را مى كنند.
او توجه به كار كودكان نكرد و به عبادت خود ادامه داد (و با اينكه مى بايست آنها را از اين كار ظالمانه نهى كند، چيزى به آنها نگفت ).
خداوند بر او غضب كرد، و به زمين فرمان داد تا او را در كام خود فرو برد، زمين او را زنده در خود فرو برد، و او در اعماق زمين همچنان و هميشه فرو مى رود.
و اين است نتيجه شوم ترك نهى از منكر و سرنوشت پر از عذاب عابد جاهلى كه به عبادت خشك ادامه داد، و مسائل فرعى را بر مسائل اصلى مقدم مى داشت .


36)) برخورد امام با دزد

يحيى بن علاء مى گويد: از امام باقر (ع ) شنيدم مى فرمود:
امام سجاد (ع ) براى انجام فريضه حج ، از مدينه به سوى مكّه رهسپار شد، در راه به بيابانى بين مكّه و مدينه رسيد، و در آنجا به مردى از دزدهاى راه برخورد نمود، دزد به امام سجاد (ع ) گفت :
از مركب بپائين بيا.
امام فرمود: ((تو از من چه مى خواهى ؟)).
دزد: ((مى خواهم تو را بكشم و آنچه دارى همه را غارت كنم )).
امام : من خود آنچه دارم بين خود و تو تقسيم مى كنم و آنچه به تو مى دهم ، براى تو حلال باشد.
دزد: نه ، من به اين كار راضى نيستم .
امام : ((آنچه مى خواهى بردار ولى به اندازه كفاف و لازم براى من بگذار)).
دزد ناپاك ، اين پيشنهاد را نيز رد كرد.
امام به او فرمود: ((پروردگار تو كجاست ؟)) او در جواب گفت :
((پروردگار من در خواب است ))، در اين هنگام دو شير از بيابان آمدند، يكى سر دزد را و ديگرى دو پاى او را دريدند و به اين ترتيب آن دزد به هلاكت رسيد،
امام سجاد (ع ) به او فرمود: زعمت ان ربك عنك نائم : ((تو پنداشتى كه پروردگارت نسبت به تو در خواب است ؟!)).


37)) يادى از مرحوم الهى قمشه اى

مرحوم استاد بزرگ آيت اللّه ميرزا مهدى قمشه اى كه داراى تأ ليفات بسيار است ، از جمله ديوانى است مشحون از قصائد و غزليات و اشعار پر مغز در مسائل اسلامى و منقبت چهارده معصوم (ع ) كه از او به يادگار ماند و از جمله ترجمه قرآن مجيد كه در دسترس عموم است .
نقل شده خداوند پسرى به ايشان داد، نام او را حسين گذاشت (كه اكنون از فضلاى ارجمند است ).
اين حسين ، بيمار شد، ايشان نذر كرد كه اگر حسين ، شفا يابد، قصيده اى پيرامون امام حسين (ع ) بسرايد، پسرش شفا يافت ، و او قصيده بسيار غرا و پر مغز سرود و ماجراى كربلاى حسينى را نيز در اشعار خود آورد كه در ديوان مذكور تحت عنوان ((نغمه حسينى )) ثبت و چاپ شده است .
استاد حسن زاده آملى مى فرمود ((وقتى كه جنازه استاد الهى قمشه اى را به قم آوردند و در ميان لحد قبر گذاردند، مرحوم استاد علامه طباطبائى كنار قبرش آمد و گريه سختى كرد و فرمود: امسال دو ضايعه بزرگى رخ داد 1- رحلت مرحوم آيت اللّه شيخ محمد تقى آملى 2- رحلت آيت اللّه الهى قمشه اى )). مرحوم استاد قمشه اى در سن 70 سالگى درگذشت و قبر شريفش در وادى السلام قم در يكى از حجرات ناحيه چپ در ورودى قرار دارد.


38)) خواب پيام آور!

شخصى را مى شناسم ، دانشمندى اديب و احتياط كار و وارسته بود، مردم به او احترام خاصى مى كردند، حدود پانزده سال است كه از دنيا رفته است .
متأ سفانه از خصوصيات او اين بود كه از مجالس عزاى سيد شهيدان امام حسين (ع ) كنار مى كشيد و در دستجات سينه زنى شركت نمى نمود.
چندى پيش يكى از مؤمنينى كه دهها سال است از چاكران درگاه امام حسين عليه السّلام مى باشد و در حسينيه اى خدمتگذار عزاداران است ، نقل مى كرد: در عالم خواب ديدم ، ماشين سوارى آمد و كنار در حسينيه توقف كرد، و چند نفر از آن پياده شدند از جمله شخص مذكور، پياده شد و نزد من آمد و ملتمسانه از من تقاضا كرد كه مقدارى از آن چادر حسينيه را به من بدهيد، كه به آن احتياج دارم .
نگارنده : وقتى كه اين خواب را شنيدم ، بى درنگ دريافتم كه او بر اثر كناره گيرى از عزاى امام حسين (ع ) اكنون در عالم برزخ ، كارش به جائى رسيده كه به مقدارى پارچه چادر حسينيه ، نياز پيدا نموده است .


39)) مقام معلم

شخصى بنام عبدالرحمان ، در مدينه ، مدتى معلم و آموزگار كودكان و نوجوانان بود، يكى از فرزندان امام حسين (ع ) به نام ((جعفر)) به مكتب او مى رفت .
معلم ، آيه شريفه الحمدللّه رب العالمين را به جعفر آموخت .
امام حسين (ع ) بخاطر اين آموزش معلم ، هزار دينار و هزار حله (پيراهن مرغوب ) به معلم داد، و دهان او را پر از مرواريد كرد.
شخصى از امام پرسيد، آيا آنهمه پاداش به معلم ، روا است ؟
امام حسين (ع ) پاسخ فرمود: ((آنچه كه دادم چگونه برابرى مى كند با ارزش ‍ آنچه كه او (معلم ) به پسرم اين جمله را آموخت الحمدللّه رب العالمين ؟!)).
در اينجا ذكر اين حديث نيز جالب است كه پيامبر(ص ) فرمود:((وقتى معلم ، آيه بسم اللّه الرحمان الرحيم به كودكى بياموزد خداوند براى او و آن كودك و پدر و مادر كودك ، برائت از آتش را مى نويسد)).


40)) اعتراض مهاجران

معاويه بن ابوسفيان ، براى مردم مدينه نماز خواند، ولى پس از سوره حمد، و قرائت سوره ديگر،((بسم اللّه الرحمان الرحيم )) را نگفت .
جمعى از مهاجران از هر سو، از صفهاى نماز برخاستند و اعتراض كردند و گفتند: اسرقت ام نسيت :((آيا از نماز، دزديدى يا فراموش كردى ؟!)).
معاويه از آن به بعد، بسم اللّه را در آغاز سوره و بعد از سوره حمد، مى خواند.


41)) كنترل زبان

شخصى به محضر مبارك پيامبر اسلام (ص ) رفت و عرض كرد اوصينى :((مرا راهنمائى كن )).
پيامبر(ص ) فرمود: احفظ لسانك : ((زبان خود را كنترل كن )).
او بار ديگر عرض كرد: اوصينى ، پيامبر (ص ) نيز همان جواب را داد.
او بار سوم نيز تقاضاى راهنمائى كرد، پيامبر (ص ) باز به او فرمود، ((زبانت را كنترل كن )).
(گوئى او عرض كرد: ((آيا اين مسأ له آنچنان مهم است كه در هر سه بار مرا تنها به آن توصيه و سفارش فرمودى ؟)) ).
پيامبر (ص ) فرمود: ((واى بر تو، عزيزم ، آيا جز آثار زبان (بى كنترل ) انسان را به صورت ، در درون شعله هاى دوزخ مى افكند؟!)).
بر همين اساس است كه اميرمؤمنان على (ع ) در يكى از سخنان خود مى فرمايد: المؤمن ملجم : ((انسان با ايمان ، دهنه بردهان دارد)).


42)) فرا رسيدن اجل

شخصى بى دست و پائى ، هزارپائى را ديد و آن را كشت ، عارف وارسته اى از آنجا گذشت و انگشت تعجب به دندان گرفت و گفت : ((در شگفتم كه وقتى ، اجل (آخر عمر) فرا رسد، هزارپا، بوسيله شخص بى دست و پا كشته مى شود، آرى با فرا رسيدن اجل ، نمى توان جلو آن را گرفت )).


43)) همنشين بد

در عصر پيامبر اسلام (ص ) در ميان مشركان ، دو نفر با هم دوست بودند، نام اين دو نفر، عقبه و ابى بود.
عقبه ، آدم سخى و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمى گشت ، سفره مفصلى ترتيب مى داد و دوستان و بستگان را به مهمانى دعوت مى كرد، و در عين آنكه در صف مشركان بود، دوست مى داشت كه پيامبر اسلام (ص ) را نيز مهمان خود كند.
درمراجعت از يكى از مسافرتها، سفره گسترده اى ترتيب داد و جمعى ، از جمله پيامبر (ص ) را دعوت كرد.
دعوت شدگان به خانه او آمدند، و كنار سفره غذا نشستند، پيامبر (ص ) نيز وارد شد و كنار سفره نشست ، ولى از غذا نخورد، و به عقبه فرمود: ((من از غذاى تو نمى خورم مگر اينكه به يكتائى خداوند، و رسالت من گواهى دهى )).
عقبه ، به يكتائى خدا و رسالت پيامبر(ص ) گواهى داد و به اين ترتيب قبول اسلام كرد.
اين خبر به گوش دوست عقبه يعنى ((ابى )) رسيد، او نزد عقبه آمد و به وى اعتراض شديد كرد و حتى گفت : تو از جاده حق منحرف شده اى .
عقبه گفت : من منحرف نشده ام ، ولى مردى بر من وارد شد و حاضر نبود از غذايم بخورد جز اينكه به يكتائى خدا و رسالت او گواهى بدهم ، من از اين ، شرم داشتم كه او سر سفره من بنشيند ولى غذا نخورده برخيزد.
ابى گفت من از تو خشنود نمى شوم مگر اينكه در برابر محمد(ص ) بايستى و او را توهين كنى و...
عقبه فريب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گرديد و در جنگ بدر در صف كافران شركت نمود و در همان جنگ به هلاكت رسيد.
دوست ناباب او ((ابى )) نيز در سال بعد در جنگ احد در صف كافران بود و بدست رزم آوران اسلام كشته شد.
آيات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد اين جريان نازل گرديد، و وضع بد عقبه را در روز قيامت ، كه بر اثر همنشينى با دوست بد، آنچنان منحرف گرديد، منعكس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد كه مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستى نگيرند، كه در آيه 28 سوره فرقان چنين آمده كه در روز قيامت مى گويد:
يا ويلتى ليتنى لم اتخذ فلاناً خليلاً: ((اى واى بر من كاش فلان (شخص ‍ گمراه ) را دوست خود، انتخاب نكرده بودم )).
تا توانى ميگريز از يار بد
يار بد، بدتر بود از مار بد
مار بد، تنها تو را بر جان زند
يار بد بر جان و بر ايمان زند


44)) چشم زخم

سهل بن حنيف از مسلمانان مخلص و از ياران با شهامت پيامبر (ص ) و على (ع ) بود، و در همه جنگهاى رسول خدا (ص ) شركتى فعال داشت ، سيرت نيك و صورت زيباى او زبانزد مردم بود و براستى يك شاگرد راستين مكتب نوپاى اسلام بود.
نقل مى كنند: وى در يكى از جنگهاى ، همراه پيامبر (ص ) بود، به نهر آبى رسيد، بدن خود را در آن نهر شستشو داد، چون از نظر جسمى ، زيبا و قامتى همچون ((سرو)) داشت ، يكى از انصار به آنجا آمد، با ديدن او، از زيبايى آفرينش در شگفتى فرو رفت ، و جمله اى كه حكايت از اين شگفتى مى كند به زبان آورد طولى نكشيد (كه همين نظر زدن ) باعث بيمارى سهل بن حنيف شد، تب سخت او را فرا گرفت ، وى را به حضور پيامبر (ص ) آوردند، پيامبر (ص ) پس از احوالپرسى ، فرمود:
ما يمنع احدكم اذا راى من أ خيه ما يعجبه فى نفسه او فى ماله فليبرك عليه ، فان العين حق .
: ((چه مى شود وقتى كه در جسم يا مال برادرتان ، چيز جالبى يافتى ((بارك اللّه )) بگوئيد؟ زيرا ((چشم زخم )) حق است )).
به اين ترتيب ، سفارش نمود كه در اين گونه موارد، براى شخص مورد نظر دعا كنند.


45)) حماسه يك غلام سياه در كربلا

جون در مدينه غلام و برده بود، حضرت على (ع ) او را از صاحبش خريد و به ابوذر غفارى بخشيد، او درخدمت ابوذر بود، و پس از شهادت ابوذر در تبعيدگاه ربذه ، در خدمت امام حسن (ع ) بود، و پس از شهادت امام حسن (ع ) در خدمت امام حسين (ع ) بود، و همراه كاروان حسينى از مدينه به سوى كربلا آمد.
جون ، در روز عاشورا به حضور امام حسين (ع ) آمد و اجازه رفتن به ميدان براى جنگ با دشمن را طلبيد، امام به او فرمود:
((اى جون ، تو بخاطر آسايش در زندگى ، به ما پيوسته اى ، اينك آسايشى در ميان نيست ، اجازه دارى كه از اينجا بروى و خود را از معركه نجات دهى )).
جون خود را روى دو پاى امام حسين عليه السّلام انداخت و پاهاى آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت : ((اى پسر پيامبر! آيا سزاوار است كه من در رفاه ، كنار سفره شما بنشينم و اكنون شما را رها سازم ، بدن من بدبو، و خاندانم ناشناخته ، و رنگ بدنم سياه است ، به من لطفى كن ، آيا مى خواهى شايستگى بهشت را نيابم و در نتيجه بدنم خوشبو، و سفيد و خاندانم شريف نگردند؟! سوگند به خدا از شما جدا نمى شوم ، تا خون سياه من با خون شما درآميزد)).
وقتى كه امام حسين (ع ) آمادگى جون را دريافت ، به او اجازه رفتن به ميدان را داد.
جون چون قهرمانى بى بديل به سوى ميدان تاخت و همچنان پياپى بر دشمن حمله مى كرد و مى جنگيد، به گونه اى كه بيست و پنج نفر را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد.
امام حسين (ع ) به بالين او رفت و در كنار جسد پاك و بخون طپيده اش اين دعا را كرد: ((خدايا چهره جون را زيبا، و پيكرش را خوشبو گردان و او را با محمد و آلش (ع ) محشور فرما و بين او و محمد و آلش آشنائى بيشتر عطا كن )).
به بركت دعاى امام ، آنچنان بدن پاكش خوشبو شد، كه در قتلگاه ، بوى خوش پيكر او خوشبوتر از مشك و عنبر به مشام مى رسيد.
و از امام سجاد (ع ) نقل شده فرمود: ((آن قبيله اى كه پيكرهاى شهداى كربلا را دفن كردند، بعد از ده روز، بدن جون را يافتند كه بوى مشك از آن ساطع بود)).
اين بود حماسه يك غلام سياه ، و سرانجام درخشان و نورانى او.


46)) اعتبار شهيد!

در جنگ تحميلى ايران و عراق ، كه اكنون در آغاز هشتمين سال جنگ هستيم ، جمهورى اسلامى ايران در دفاع مقدس خود، شهداى گرانقدرى را تقديم كرد، و اين شهيدان از ذخائر جاويد و ارجمند انقلاب اسلامى هستند، ما هميشه يادشان را گرامى مى داريم ، در اينجا به يك داستان حقيقى در رابطه با يكى از اين شهيدان توجه فرمائيد:
نام اين شهيد، اسداللّه مرادى است كه از سرداران شهيد زرين شهر اصفهان است ، او قبل از شهادت ، داراى دختر خرد سالى به نام مرضيه بود، اين دخترك ناراحتى داشت و دائما از گوشش ، چرك و عفونت ، خارج مى شد، چندين پزشك او را معاينه كردند و بالاخره با عكسبردارى تشخيص داده شد كه لوزه سوم دارد و تا كمى بزرگتر نشود، قابل عمل جراحى نيست ، و تا عمل هم نشود، مرتباً از گوشش چرك مى آيد، و به همين خاطر هفته اى يكى دو بار او را پيش دكتر مى بردند تا چرك گوش او را بكشند، آنقدر او را نزد دكتر بردند كه آقاى مرادى مى گفت : خسته شدم .
اين كودك كه يك سال بيشتر نداشت و همچنان بيمارى گوشش ادامه داشت ، با شهادت پدر روبرو شد.
پس از شهادت پدر، طبيعتاً بايستى مادر كودك ، او را به دكتر ببرد.
مادر مى گويد: در دعاها و مراسم روضه خوانى كه شركت مى كردم ، به ياد شوهر شهيدم مى افتادم و خطاب به او مى گفتم : ((شما كه شهيد هستيد و در محضر خداوند اعتبارى داريد، از خداوند بخواهيد كه فرزندمان خوب شود)).
تا اينكه دو روز به عيد بعثت مانده بود، يكى از دوستان در خواب ديده بود كه شهيد اسداللّه مرادى به اهل خانه عيدى مى دهد، ولى به همسرش ‍ عيدى نداد، مى پرسد چرا به همسرتان عيدى نمى دهيد، او جواب مى دهد كه عيدى همسرم چند روز بعد داده مى شود.
اين قضيه گذشت تا شب بعثت فرا رسيد، در همان شب ، مادر كودك شوهر شهيدش را در خواب مى بيند، شوهر خطاب به همسر مى گويد: ((آيا عيدى من به دست شما رسيد؟)).
همسر متوجه قضيه نمى شود و مى گويد: خير.
شهيد مى گويد: ((شفاى دخترمان مرضيه ، عيدى اين عيد بعثت است كه خداوند عنايت فرموده است )).
مادر كودك (همان همسر شهيد) وقتى صبح از خواب بيدار شد، به سراغ دخترش رفت و ديد گوش او ديگر چرك ندارد، ابتدا شك و ترديد داشت ، ولى چند روز از اين ماجرا گذشت و ديد حال دختر خوبست ، او را به دكتر برد و عكسبردارى كردند و از الطاف خداوند اينكه اصلاً آثارى از لوزه سوم در عكس ديده نشد.


47)) ارزش ديدار برادران دينى

امام صادق (ع ) فرمود: فرشته اى در حين عبور، ديد مردى كنار در منزل كسى ايستاده است ، به او گفت : ((اى بنده خدا براى چه اينجا ايستاده اى ؟ آيا حاجتى به صاحب منزل دارى ؟ و يا صاحب منزل از خويشان توست ؟!)).
او در جواب گفت : ((صاحب منزل نه از خويشان من است و نه حاجتى به او دارم ، فقط برادر دينى من است ، و من براى انجام وظيفه پيوند اسلامى ، براى خدا آمده ام از او احوالى بپرسم و بر او سلام كنم )).
فرشته به او گفت : من از طرف خدا به سوى تو فرستاده شده ام ، خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: تو به ديدار من آمده اى و تعهد و پيوند با مرا فراهم نمودى ، بهشت را براى تو واجب نمودم ، و تو را از خشم خويش ‍ بخشيدم و از آتش دوزخ پناه دادم .
آرى كسانى كه به زيارت و ديدار همكيشان خود مى روند، اينها در حقيقت به زيارت خدا مى روند، و مشمول عالى ترين درجه عفو و لطف خدا هستند.


!48)) توجه به معاش زندگى

داود بن سرحان مى گويد: روزى ديدم امام صادق (ع ) با دست خود، مقدارى خرما را با پيمانه ، مى سنجد، عرض كردم : ((قربانت گردم ، اگر به بعضى از فرزندان و غلامان ، دستور مى دادى تا اين كار را انجام دهند، بهتر بود!)).
امام در پاسخ من فرمود:((اى داود! زندگى يك انسان مسلمان ، سامان نمى يابد، مگر با سه كار: 1- دين و احكام آن را بشناسد. 2- در گرفتارى ها، صبر و تحمل كند. 3- اندازه گيرى در معاش زندگى را به نيكوئى حفظ نمايد.
و فرمود: (جدم ) على بن الحسين (ع ) وقتى كه صبح مى شد، به دنبال كسب و كار، از خانه بيرون مى آمد، شخصى عرض كرد: ((اى پسر رسول خدا كجا مى روى ؟)).
فرمود: ((اتصدق لعيالى )) ميروم تا براى افراد خانواده ام ، صدقه تهيه كنم ، او پرسيد: ((آيا صدقه طلب كنى ؟!)).
فرمود: ((من طلب الحلال فهو من اللّه صدقة عليه )) ((هر كس كه (با كار و كاسبى ) كسب مال حلال كند، آن مال از جانب خدا، صدقه براى او است )).


49)) گله امام !

روز سه شنبه هفتم مهر 1366 شمسى ، ائمه جمعه سراسر كشور اسلامى ايران در پايان كار سومين سمينار سراسرى ، به اتفاق آيت اللّه مشكيينى امام جمعه قم و حضرت حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد على خامنه اى امام جمعه تهران در حسينيه جماران با امام خمينى (مدظله العالى ) ملاقات كردند.
حضرت آيت اللّه مشكينى ، چند دقيقه سخنرانى كرد، و در اين سخنرانى مقدارى از مقام ارجمند امام ، تجليل نمود.
پس از ايشان ، امام خمينى (مدظله ) مقدارى سخن فرمود، در آغاز، پس از بسم اللّه فرمود:
((من قبلا از آقاى مشكينى گله كنم ، ما آنقدرى كه گرفتار نفس خودمان هستيم ، كافى است ديگر مسائلى نفرمائيد كه انباشته بشود در نفوس ما و ما را به عقب برگرداند، شما دعا كنيد كه آدم بشويم ، دعا كنيد كه حتى به همين ظواهر اسلام عمل بكنيم ، ما كه دستمان به آن به واطن نمى رسد، لااقل به اين ظواهر عمل بكنيم )).
نگارنده گويد: اين جريان مرا به جمله اى از خطبه همام كه در نهج البلاغه آمده انداخت كه اميرمؤمنان على (ع ) در وصف پرهيزكاران مى فرمايد:
اذا زكى احد منهم خاف مما يقال له فى قول آنا اعلم بنفسى من غيرى ، و ربى اعلم بى منى بنفسى ، اللّهم لا تو اخذنى بما يقولون .
:((هرگاه يكى از آنها (پرهيزكاران ) مدح و ستايش شوند، از آنچه درباره اش ‍ گفته شده ، در هراس مى افتد و مى گويد: من از ديگران نسبت به خود آگاهترم ، و پروردگارم به اعمالم از من آگاهتر است (مى گويد) پروردگارا ما را به آنچه كه درباره ما مى گويند، مؤ اخذه مفرما!)).
و در موردى ، جمعى آن حضرت را ستودند، فرمود:
((اللّهم انك اعلم بى من نفسى و انا اعلم بنفسى منهم ...))
:((خداوند تو نسبت به من از خود من آگاهترى ، و من آگاهتر از آنها به خودم هستم ، خداوندا ما را بهتر از آنچه آنها گمان مى كنند قرار ده و آنچه را نمى دانند بر ما ببخش )).
به اين ترتيب در مى يابيم كه امام خمينى (مدظله ) شاگردى از مكتب مولايش على (ع ) است ، و در روش خود از آن حضرت پيروى مى كند.


next page

fehrest page

back page