next page

fehrest page

back page

50)) ارزش خوشحال كردن مؤمن

زمان امام صادق عليه السّلام بود شخصى بنام ((نجاشى )) استاندار اهواز و فارس بود، يكى از كشاورزهاى قلمرو حكومت او به حضور امام صادق (ع ) آمد و عرض كرد: ((در دفتر مالياتى نجاشى ، مبلغى را به نام من نوشته اند، نجاشى ااز شيعيان شما است ، اگر لطف مى فرمائى نامه اى براى او بنويس تا ملاحظه مرا بكند)).
امام صادق (ع ) براى نجاشى نامه اى ، اين گونه نوشت :
بسم اللّه الرحمان الرحيم سّر اخاك يسّرك اللّه .
:((بنام خداوند بخشنده مهربان ، برادر دينى خود را خوشحال كن ، خداوند ترا خوشحال مى كند)).
هنگامى كه اين نامه به دست نجاشى رسيد، وقتى دريافت كه نامه امام صادق (ع ) است ، گفت : اين ، نامه امام صادق (ع ) است ، آن را بوسيد و به چشم كشيد و به حامل نامه گفت : ((حاجت تو چيست ؟)) او گفت : ((در دفتر مالياتى تو، مبلغى را به نام من نوشته اند)).
نجاشى گفت : ((آن مبلغ ، چه اندازه است ؟!))
او گفت : ده هزار درهم است .
نجاشى ، منشى خود را طلبيد، و جريان را به او گفت و به او دستور داد كه آن ماليات را بپردازد و نام آن كشاورز را در دفتر ماليات ، خط بزند، و سال آينده نيز همين كار را در مورد او انجام دهد.
پس از اين دستور، نجاشى به آن كشاورز گفت : ((آيا تو را خوشحال كردم ؟)).
او گفت : آرى فدايت شوم .
سپس نجاشى دستور داد يك كنيز و يك غلام و يك مركب و يك بسته لباس ‍ به او بخشيدند، و در مورد هر يك از آنها كه به او مى داند، نجاشى به او مى گفت :((آيا تو را خوشحال كردم ؟)).
او در پاسخ مى گفت : ((آرى فدايت گردم )).
تا آنجا كه نجاشى به او گفت : ((اين فرشى را كه روى آن هنگام دادن نامه مولايم امام صادق (ع ) نشسته بودم ، به تو بخشيدم ، برادر و با خود ببر و در نيازهايت مصرف كن .
آن كشاورز، خوشحال از نزد نجاشى بيرون آمد و سپس به حضور امام صادق (ع ) رسيد و جريان را به عرض آن حضرت رساند، و آن حضرت را خوشحال يافت ، عرض كرد: ((اى فرزند رسول خدا گويا رفتار نجاشى با من ، شما را خوشحال كرد؟)).
آن حضرت فرمود: ((آرى سوگند به خدا او خدا و رسولش را خوشحال كرد)).


51)) فرق بين اسلام و ايمان

ابودعامه مى گويد: به محضر امام دهم حضرت هادى عليه السّلام براى عبادت آن حضرت رفتم ، درآن هنگام كه بسترى بود و در همان سال (254 هجرى قمرى از دنيا رفت ) هنگامى كه تصميم گرفتم از محضرش بروم ، فرمود: ((اى ابودعامه ! حق تو واجب شد (به من حق پيدا كردى ) آيا مى خواهى تو را به چيزى كه بوسيله آن خوشحال گردى ، خبر دهم ؟!)).
عرض كردم : ((بسيار به چنين خبرى نيازمندم ؟!)).
فرمود: پدرم و او از پدرش تا اميرمؤمنان على (ع ) فرمود، روزى رسول خدا (ص ) به من فرمود: بنويس ، گفتم : چه بنويسم ؟ فرمود: بنويس :
بسم اللّه الرحمان الرحيم ، الايمان ما و قرته القلوب و صدقته الاعمال ، والاسلام ما جرى به اللسان وحلت به المناكحة .
:((بنام خداوند بخشنده مهربان ، ((ايمان ))، آن است كه در دلها جاى گيرد، و كردار انسان ، آن را تصديق نمايد، اما ((اسلام ))، آنست كه در زبان جارى گردد، و مجرد اسلام ، براى از دواج كافى است )).
...سپس فرمود: ((اين مطلب در صحيفه اى به خط على (ع ) با املاى رسول خدا (ص ) نوشته شده و پس از آنها نسل به نسل براى ما به ارث مانده است )).


52)) امام حسين و مناجات

شخصى از امام سجاد (ع ) پرسيد: چرا پدر تو امام حسين (ع ) فرزندان اندك داشت ؟
امام سجاد (ع ) فرمود: همين قدر كه داشت ، تعجب آور بود، زيرا پدرم در هر شبانه روزى هزار ركعت نماز مى گذارد، بنابراين ، كى براى آميزش با زنان ، فراغت مى يافت ؟!
و در شب عاشورا حسين (ع ) و يارانش تا صبح مناجات و ناله مى كردند، و زمزمه ناله آنها همچون آواى بال زنبور عسل ، شنيده مى شد، جمعى در ركوع و جمعى در سجده ، و گروهى ايستاده و بعضى نشسته مشغول عبادت بودند.
و در آن شب سى ودو نفر از سپاه عمر سعد كه گذارشان به خيمه هاى حسين (ع ) افتاد، به آن حضرت پيوستند و از مناجات امام حسين (ع ) در لحظات آخر عمر است :
صبرا على قضائك يا رب ، لااله سواك يا غياث المستغيثين .
:((بر تقدير تو صبر مى كنم اى پروردگار من ، معبودى جز تو نيست اى پناه پناه آوردگان )).


53)) پاداش توجه شوهر به همسرش

اسحاق بن ابراهيم مى گويد: از امام صادق (ع ) شنيدم ، فرمود: رسول اكرم (ص ) به خانه (يكى از همسرانش ) ام سلمه رفت و در آنجا بوى معطر و خوشى به مشامش رسيد، فرمود: ((آيا حولاء (عطر فروش ) به اينجا آمده است ؟!)).
ام سلمه عرض كرد: آرى ، او همين جا است .
حولاء به حضور رسول خدا (ص ) رسيد و عرض كرد: ((پدرم و مادرم به فدايت باد، شوهرم ، از من دورى مى كند)) (براى عرض شكايت از شوهرم به اينجا آمده ام ).
پيامبر (ص ) فرمود: ((بر عطر و خوشبوئى خود براى شوهرت بيفزا)).
حولاء عرض كرد: ((آنچه كه از عطريات بوده ، استعمال كرده ام ، در عين حال شوهرم از من گريزان است )).
پيامبر (ص ) فرمود: اگر او مى دانست كه توجه (مهرانگيزش ) به تو چقدر پاداش دارد، چنين نمى كرد؟!.
حولاء عرض كرد: چه پاداشى در اين صورت ، براى او هست ؟
پيامبر (ص ) فرمود: ((وقتى او به تو توجه مى كند، دو فرشته او را در ميان مى گيرند، و پاداش او مانند كسى است كه در ميدان جنگ ، شمشير بدست گرفته تا با دشمن بجنگد، و وقتى كه او با همسرش آميزش مى كند، گناهان او همچون برگهاى درخت كه ريخته مى شود، مى ريزد، و وقتى كه غسل مى كند، از گناهان بيرون مى آيد)).
سانسور شديد
معاويه ، و سپس پسرش يزيد، آنچنان مردم شام را در بى خبرى نگهداشته بودند كه گوئى شام يك منطقه جداى از زمين است ، سانسور و خفقان شديد، همه جا را فرا گرفته بود، به عنوان نمونه به دو داستان زير توجه كنيد:


54)) شهادت پيرمرد

هنگامى كه در سال 61 هجرى ، بازماندگان شهداى كربلا را به صورت اسير، وارد دمشق (مقر حكومت يزيد) كردند، پيرمردى كنار زنها و بچه هاى اسير آمد و با كمال گستاخى گفت :
((حمد و سپاس خداوندى را كه شما را به هلاكت رساند و شهرها را از (اخلال ) شما آسوده نمود، و امير مؤمنان يزيد را بر شما مسلط كرد)).
امام سجاد (ع ) به آن پيرمرد فرمود: ((آيا قرآن خوانده اى ؟)).
پيرمرد - آرى .
امام - آيا اين آيه را درك كرده اى كه خداوند (در سوره شورى آيه 23) مى فرمايد:
((قل لااسلكم عليه اجراً الا المودة فى القربى .))
:((اى پيامبر؟ بگو من براى رسالت خود، از شما مزدى جز دوستى با خويشاوندانم - نمى خواهم )).
پيرمرد - آرى اين را مى شناسم .
امام - خويشاوندان پيامبر ما هستيم .
امام - اى پيرمرد! آيا در سوره اسراء (آيه 26) اين آيه را خوانده اى ؟:
و آت ذاالقربى حقه : ((حقّ خويشاوندان پيامبر (ص ) را ادا كن )).
پيرمرد - آرى خوانده ام .
امام - اين خويشاوندان ما هستيم .
امام - اى پيرمرد! آيا اين آيه (41 سوره انفاق ) را خوانده اى ؟:
واعملوا انّما غنمتم من شى ءٍ فانّ للّه خمسه وللرسول ولذى القربى .
:((و بدانيد هر چه سود ببريد، پنج يك آن مخصوص خدا است ، و مخصوص رسول و خويشاوندان رسول خدا است )).
پيرمرد - آرى خوانده ام .
امام - خويشاوندان پيامبر (ص ) ما هستيم .
امام - اى پيرمرد آيا اين آيه (33 سوره احزاب ) را خوانده اى ؟!:
انّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيراً.))
:((خداوند خواسته است كه ناپاكى را از شما خاندان بردارد و شما را كاملاً پاك فرمايد)).
پيرمرد - آرى خوانده ام .
امام - آن خاندانى كه خداوند، پاكى آنها را خواسته ، ما هستيم .
پيرمرد خاموش شد، و آثار پشيمانى در چهره اش نمايان گشت ، و گفت : ((تو را به خدا، شما از خاندان پيامبر (ص ) هستيد؟)).
امام سجاد فرمود: ((آرى سوگند به خدا، ما همان خاندان هستيم و به حق جدّمان رسول خدا (ص ) ما همان خويشان رسول خدا (ص ) هستيم .
پيرمرد، منقلب شد و سخت گريه كرد و بر اثر شدت ناراحتى ، عمامه اش را از سر گرفت و بر زمين كوبيد و سپس سر به آسمان بلند نمود و عرض كرد: ((خداوندا ما را از دشمنان جنى و انسى آل محمد بيزاريم )).
سپس به حضرت امام سجاد (ع ) عرض كرد:)) آيا راه توبه است ؟)).
امام - آرى اگر توبه كنى ، خداوند آن را مى پذيرد و با ما خواهى بود.
پيرمرد - من از گفتار و كردار خود توبه كردم .
يزيد از اين جريان آگاه شد، دستور داد آن پيرمرد را اعدام كردند.


55)) شهادت شامى

بازماندگان شهداى كربلا را به صورت اسير وارد مجلس يزيد كردند، در اين مجلس چشم يك نفر از اهل شام به دختر امام حسين (ع ) بنام فاطمه افتاد و با كمال گستاخى به يزيد گفت :)) اين دختر را به عنوان كنيز به من ببخش )).
فاطمه به عمه اش (زينب ) گفت : ((عمّه جان ، من يتيم شده ام ، آيا كنيز هم بشوم ؟)).
زينب نه ، اعتنائى به اين شخص مكن .
شامى به يزيد گفت : اين كنيزك كيست ؟
يزيد - اين فاطمه ، دختر حسين (ع ) است ، و آن زن هم ، زينب دختر على بن ابيطالب است .
شامى حسين پسر فاطمه زهرا (ع )؟ و على پسر ابوطالب ؟!
يزيد آرى .
شامى اى يزيد، خدا تو را لعنت كند، آيا فرزند پيامبر (ص ) را مى كشى و خاندانش را اسير مى كنى ؟ سوگند به خدا من گمان مى كردم اينها از اسيران روم هستند. يزيد خشمگين شد و گفت : ((سوگند به خدا كه تو را نيز به آنها ملحق مى كنم )).
آنگاه فرمان داد، گردن شامى را زدند و او را به شهادت رساندند.


56)) خاطره اى از دوران كودكى نواب صفوى

شهيد نواب صفوى ، شير مرد مخلص و دلاور، نخستين مردى كه جنگ مسلحانه بر ضد رژيم محمدرضا شاه پهلوى ، به راه انداخت و با يارانش ، چند نفر از مهره هاى درشت آن رژيم را اعدام انقلابى كردند، سرانجام در سال 1334 شمسى ، او را اعدام كردند، و در حالى كه صداى ((اللّه اكبر)) او بلند بود، به شهادت رسيد، قبرش در ((ابن بابويه )) شهر رى مى باشد.
از خاطرات در دوران كودكى اينكه : يكى از همكلاسان او در مدرسه حكيم نظامى تهران ، مى گويد: هنگام بازگشت از مدرسه ، با يكى از همكلاسى هايمان نزاع كرديم ، او سنگى پرتاب كرد و سر مرا شكست ، گريه كنان به منزل پدرم رفتم ، پدرم كه چهره خون آلود مرا ديد، برآشفت و براى تنبيه آن كودك ضارب ، به دنبال من به راه افتاد. ضارب ، وقتيكه پدرم را با قيافه خشمگين ديد، بر خود لرزيد و به كنارى پناه برد.
ناگهان سيد مجتبى صفوى (همكلاسى ما) به جلو آمد و به پدرم گفت : ((ما با هم شوخى مى كرديم ، و من سنگى پرتاب كردم و سر پسر شما شكست ، و اكنون ، براى هر گونه مجازاتى آماده ام ، من تعجب شديد كردم ، گفتم : او (سيد مجتبى ) نبود بلكه اين (ضارب ) مرا زد. ولى سيد مجتبى با قيافه اى جدى مى گفت : ((من بودم ، و براى هر گونه مجازاتى ، آماده هستم )).
پدرم در مقابل آن صراحت و خضوع ، با تعجب به خانه برگشت ، از مجتبى پرسيدم تو كه ، سنگ به من نزدى ، پس چرا اين قدر پافشارى كردى ، كه من زده ام .
سيد مجتبى در پاسخ گفت : ((درست است كه ضارب ، كار بدى كرد، و بناحق سر تو را شكست ، ولى او را مى شناسم ، او يتيم است ، و پدرش از دنيا رفته است ، من نتوانستم آن حالت خشم پدرت را نسبت به آن يتيم ، تحمل كنم ، خواستم به اين وسيله تا اندازه اى از درد يتيمى او بكاهم .


57)) پاسخ به سئوال ، در يك واقعه عجيب !

ابن صيفى ، فقيه و دانشمند و شاعر آگاه و اديب توانا و متعهد اسلامى است و نام و نسبش شهاب الدين ابوالفوارس ، سعدبن محمدبن سعدبن صيفى تميمى مى باشد، كه از بزرگان اسلام بود كه در ششم شعبان سال 574 قمرى از دنيا رفت قبرش در مقابر قريش بغداد است .
مورخ معروف ((ابن خلكان )) مى گويد: شيخ نصراللّه بن مجلى كه از دانشمندان مورد وثوق اهل تسنن است نقل كرد: ((من در عالم خواب ، حضرت على (ع ) را ديدم و به آن حضرت عرض كردم :
((اى امير مؤمنان ! شما مكّه را (در سال هشتم هجرت ) فتح كرديد، سپس ‍ اعلام نموديد كه هر كس وارد خانه ابوسفيان شود، در امان مى باشد، سپس ‍ در مورد فرزندت حسين (ع ) (كه توسط پيروان و فرزندان همين ابوسفيان ) آنگونه در عاشورا به شهادت رسيد، سوگوار هستيد (چرا به ابوسفيان ، امان داديد تا فرزندان و پيروانش با آل على (ع ) چنين كنند؟!).))
در پاسخ فرمود: ((آيا شعرهاى ((ابن صيفى )) را در اين مورد نشنيده اى ؟))
گفتم : ((نه )).
فرمود: برو آن اشعار را از خودش بشنو)).
شيخ نصراللّه افزود: ((من از خواب بيدار شدم ، و با شتاب به منزل ((ابن صيفى )) رفتم ، و با او ملاقات نمودم و ماجراى خوابم را برايش بازگو كردم )).
او تا اين مطلب را شنيد، ناله كرد و بلند بلند گريست ، و سوگند خورد كه آن اشعار را با زبان و با قلم براى كسى نخوانده و ننوشته ، و همان شب (كه شيخ نصراللّه ، حضرت على (ع ) را در خواب ديده ) سروده است .
سپس اشعار را چنين خواند:
ملكنا فكان العفومنا سجية
فلما ملكتم سال بالدم ابطح
و حللتم قتل الاسارى و طالما
غدونا على الاسرى نمن و نصفح
فحسبكم هذا التفاوت بيننا
و كل اناء بالذى فيهه ينضح
ترجمه :
((وقتى ما حكومت را بدست گرفتيم ، عفو و بخشش و انسانيت ، شيوه ما بود، ولى وقتى شما (بنى اميّه ) حكومت را بدست گرفتيد تا بيابان حجاز، (حمام ) خون براه انداختيد، و غير انسانى رفتار نموديد و در حالى كه روش ‍ ما در طول تاريخ ، لطف و مهربانى با اسيران بود، شما كشتن اسيران (ما) را روا داشتيد، و همين تفاوت بين ما و شما (در سرزنش و نالايق شما) كافى است و از كوزه برون همان تراود كه در او است )).
به اين ترتيب عجيب ، على (ع ) پاسخ شيخ نصراللّه را داد كه خلاصه اش ‍ اين است : ((ما را با بنى اميه مقايسه نكن ، اخلاق ما با آنها فرق دارد، ما اهل كرم وبخشش و مهربانى هستيم ولى آنها خون آشام و سخت دل مى باشند)).


58)) داستانى شنيدنى از شيرزن كربلا

هنگامى كه زينب كبرى (ع ) را همراه بازماندگان شهداى كربلا وارد مجلس ‍ عبيداللّه زياد (استاندار يزيد در كوفه ) نمودند.
زينب (ع ) به طور ناشناس در گوشه اى نشست .
ابن زياد - اين زن كيست ؟
گفته شد، زينب (ع ) دختر على (ع ) است .
ابن زياد خطاب به زينب ((سپاس خداوندى را كه شما را رسوا كرد و دروغ شما را در گفتارتان نماياند)).
زينب خطاب به ابن زياد - تنها آدم فاسق ، رسوا مى شود، و بدكار دروغ مى گويد، و او ديگرى است ، نه ما.
ابن زياد - ديدى خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟
زينب - ما رايت الا جميلا...: ((بجز خوبى ، نديدم ، اينها افرادى بودند كه خداوند شهادت را براى آنها مقدر كرد، و آنها به نبردگاه خود شتافتند و به همين زودى خداوند ميان تو و آنها، جمع كند، تا تو را به محاكمه كشند، بنگر كه در آن دادگاه ، پيروزى از آن كيست ؟، مادرت به عزايت بنيشيند اى پسر زن بدكاره .
روايت كننده گويد: ابن زياد با شنيدن اين گفتار (كوبنده ) به خشم آمد و با كمال گستاخى گفت :
((با كشته شدن حسين گردنكش و افرادى از بستگانت كه از فرمان من سرپيچى كردند، خداوند دلم را شفا داد)).
زينب لعمرى لقد كهلى و قطعت فرعى واجتثثت اصلى فان كان هذا
شفاك فقد شفيت .
: ((سوگند به جانم ، كه تو بزرگ فاميل مرا كشتى ، و شاخه هاى مرا
بريدى ، و ريشه مرا كندى ، اگر شفاى دل تو در اين است باشد)).
ابن زياد - اين زن ، چه با قافيه ، سخن مى گويد و بجان خودم ، پدرش على
(ع ) نيز شاعرى بود قافيه پرداز.
زينب - زن را با قافيه چكار؟.


59)) غرور عابد

امام صادق (ع ) فرمود: دانشمندى نزد عابدى رفت و از او
پرسيد: ((نماز تو چگونه است ؟!)).
عابد - از مثل من ، چنين پرسشى مى كنند؟ من سالها است به عبادت خدا اشتغال دارم .
دانشمند - گريه تو (از خوف خدا) چگونه است ؟
عابد - آنقدر گريه مى كنم كه اشكهايم به جريان مى افتد.
دانشمند - اگر (بجاى اينگونه گريه ) خنده بر لب داشته باشى و از خدا بترسى بهتر از گريه اى است كه همراه ترس از خدا در مورد كوتاهى در عمل ، داشته باشى ، و اين را بدان عمل انسانى كه گريه اين چنين دارد (و همراه خوف الهى نيست ) به سوى خدا بالا نمى رود (و قبول درگاه حق نمى گردد).


!60)) سزاى سخن چين

روزى شيرى بيمار شد (با توجه به اينكه شير در ميان حيوانات ، سلطان آنها است ) همه درندگان از او عيادت كردند، غير از روباه .
گرگ نزد شير رفت و نسبت به روباه ، سخن چينى كرد، مثلاً گفت : اعليحضرتا، همه به ديدن تو آمده اند، ولى روباه نيامده است .
شير فرمان صادر كرد كه هر وقت روباه آمد، مرا با خبر كنيد، چيزى نگذشت كه روباه آمد، شير باخبر شد و به روباه گفت : ((چرا به ديدن من نيامدى اى فلان فلان شده )).
روباه گفت : من در جستجوى دارو براى درمان تو بودم .
شير گفت : حال بگو بدانم ، آيا داروئى پيدا كردى ؟
روباه گفت : ((آرى ، غده اى در ساق پاى گرگ ، وجود دارد، سزاوار است كه آن غده ، بيرون آورده شود و آن را بخورى و خوب شوى )).
شير به گرگ حمله كرد و با چنگال خود، پاى گرگ را گرفت و غده را از پاى گرگ ، بيرون آورد.
روباه از آنجا گريخت ، گرگ در حالى كه از پايش خون مى ريخت ، روباه را در راه ديد، روباه فورى به گرگ گفت : يا صاحب الخف الاحمر اذا قعدت عند الملوك فانظر ماذا يخرج من رأ سك : ((اى صاحب كفش قرمز وقتى نزد شاهان مى نشينى ، متوجه باش از سر و دهانت ، چه بيرون مى آيد؟))


61)) سه نامه عمل !

حضرت رضا (ع ) فرمود: هنگامى كه روز قيامت مى شود، انسان با ايمان در پيشگاه خداوند، قرار مى گيرد، و خداوند خودش او را به محاسبه مى كشد، و كردار او را در معرض ديد او قرار مى دهد.
او نخست ، نامه اى از عمل خود را مى نگرد، كه در آن گناهانش ثبت شده ، از ديدن آن رنگش تغيير مى كند و لرزه بر اندامش مى افتد:
سپس نامه ديگرى را مى نگرد، كه در آن كارهاى نيك ، و پاداش آنها ثبت شده ، از ديدن آن شادمان مى گردد.
پس از آن خداوند به فرشتگان دستور مى دهد كه صفحه هايى را بياوريد كه در آن ، هيچ گونه اعمالى ثبت نشده است ، فرشتگان آن صفحه ها را در معرض ديد مؤمنان قرار مى دهند، وقتى مؤمنان آن صفحات را مى نگرند، در مى يابند كه در آن صفحه ها، (پاداش ثبت شده ) ولى عملى نوشته نشده است ، به خدا عرض مى كند: ((خدايا به عزت و جلالت در اين صفحات ، عملى نمى بينم )).
خداوند به آنها مى فرمايد: ((راست مى گوئيد، شما آن اعمال (نيك ) را نيت كرديد (ولى موفق به انجامش نشديد) و ما همان اعمال را براى شما ثبت كرديم ، سپس به مؤمنان به خاطر نيت آن اعمال ، پاداش ‍ مى دهند)).


62)) بخاطر پدرش !

همه شنيده ايم كه ((حاتم طائى )) از مردان سخاوتمند و جوانمرد تاريخ است ، او در طائف زندگى مى كرد و از قبيله ((طّىّ)) بود، و در حال كفر از دنيا رفت .
او دخترى بنام ((سفانه )) داشت كه بانوئى باشخصيت و مهربان و بزرگ منش ‍ و سخاوتمند بود، اين دختر، در جنگ حنين و طائف كه در سال هشتم هجرت در سرزمين طائف ، بين مسلمين و مشركان واقع شد، در اسارت سپاه اسلام درآمد.
اين دختر با جمال و با كمال را وقتى به مدينه آوردند، هنگامى كه رسول اكرم (ص ) را ديد، درخواست آزادى خود نمود و در ضمن گفتارش عرض ‍ كرد:
((من دختر بزرگ خاندانم هستم ، پدرم ، اسيران را آزاد مى كرد، به مستمندان كمك مى نمود، مهمان نواز بود و گرسنگان را سير مى كرد، و افراد اندوهگين را شاد مى نمود، اطعام مى كرد، بلند سلام مى نمود، و هيچ گاه درخواست نياز نيازمندى را رد نمى كرد، اين مرد، ((حاتم طائى )) بود و من دختر او هستم )). رسول اكرم (ص ) فرمود: اين صفات ، از صفات مؤمنان است ، اگر پدرت مسلمان بود، براى او از درگاه خدا طلب آمرزش ‍ مى كردم .
سپس او را آزاد كرد و احترام شايانى به او نمود و فرمود: ((دست از سفانه برداريد، كه پدرش مرد كريم و بزرگوار و شريف ، و داراى ارزشهاى اخلاقى بود.


63)) كرامتى عجيب !

علامه بحرالعلوم (سيد محمد مهدى طباطبائى ) از مراجع بزرگ تقليد زمانش بود، و شاگردان برجسته اى از مكتب او برخاستند.
او عموى جد دوم حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى است ، كه در نجف اشرف در سال 1212 هجرى قمرى از دنيا رفت ، و قبر شريف ش در نجف اشرف است .
از عجائب اينكه : يكى از شاگردان او، محدث و عالم بزرگ شيخ عبدالجواد عقيلى مى گويد:
((در نجف اشرف ، روزى به زيارت مرقد شريف امير مؤمنان على (ع ) رفتم ، پس از زيارت ، عرض كردم : ((اى مولاى من ، كتابى از شما مى خواهم كه محتوى نصايح و موعظه هاى خود شما باشد، تا حقير از آن بهره مند گردم )).
سپس از حرم بيرون آمدم ، ملا معصومعلى كتابفروش نزديك در صحن ، مرا صدا زد و گفت : فلانى بيا اين كتاب را بخر، كه كتاب خوبى است ، آن كتاب را به قيمت ارزان از او خريدم ، پس از آنكه كتاب را مطالعه و بررسى كردم (ديدم كتاب غررالحكم است ) دريافتم كه تقاضاى من از آن حضرت مورد قبول واقع شده است )).


64)) درسى از واژه وسط قرآن

قرآن داراى 114 سوره و بنابر مشهور 6666 آيه است .
و طبق مشهور، واژه وليتلطف (نهايت دقت را رعايت كند) كه در آيه 19 سوره كهف آمده ، درست در وسط قرآن مجيد از نظر شماره كلمات ، قرار گرفته است .
اين خود داستان آموزنده اى دارد كه در اينجا مى آوريم :
اصحاب كهف ، گروهى از مردان هوشيار و با ايمان بودند، و در ميان انواع نعمتها در دربار شاه زمان خود بنام ((دقيانوس )) بسر مى بردند، ولى از محيط آلوده خود، سخت ناراحت بودند.
اينها براى حفظ دين خود، تصميم گرفتند، از طاغوت و محيط طاغوت زده خود كه غرق در خرافات و فساد بود، هجرت كنند.
سرانجام مخفيانه با رعايت موازين تاكتيك و مخفى كارى ، از شهر افسوس ‍ بيرون آمده و روزها به راه خود ادامه دادند تا سرانجام به پناهگاهى به نام غار (كه در عربى ، كهف گفته مى شود) رفتند، دنياى آلوده را با وسعتش ، رها كردند و براى حفظ دين ، غار خشك و تاريكى را محل سكونت خود قرار دادند.
امام صادق (ع ) فرمود: اصحاب كهف ، با اينكه كامل مرد بودند، خداوند آنان را (در آيه 10 سوره كهف ) به عنوان جوان ياد كرده است . زيرا ايمان به پروردگار داشتند و داراى قلب جوان بودند.
به هر حال آنها (كه هفت نفر بودند) از درگاه خدا، راه نجات خود را طلبيدند، خداوند دعايشان را مستجاب كرد، امداد غيبى الهى شامل حال آنها شد و خواب آنها را فرا گرفت ، و طبق آيه 25 سوره كهف ، آنها 309 سال در خواب بودند، سپس بيدار شدند و نمى دانستند چه مدت خوابيده اند، يك روز يا نصف روز؟
سرانجام گفتند، پروردگارتان از مدت خوابتان آگاهتر است ، پولى به يكى از افراد خود دادند، تا به شهر برود و غذا خريدارى كند.
قرآن در اينجا مى فرمايد: و ليتلطف ولا يشعرن بكم احداً.
با هم گفتند، آن يك نفر كه براى خريدن غذا مى رود، بايد نهايت دقت را به خرج دهد و هيچ كس را از وضع ما آگاه نسازد.
و اين يك درس مهم اطلاعاتى است ، كه در بعضى موارد بايد مسلمانان براى حفظ خود و مسلمين ، به گونه اى رفتار كنند كه اسرارشان افشا نگردد و درنتيجه گرفتار ظالم نشود.
بنابراين واژه وسط قرآن ، درس پوشيدن راز اطلاعاتى به ما مى آموزد.
تلطف به معنى رعايت دقيق و ظريف تاكتيك ها و مخفى كارى ، براى حفظ خود مى آيد.


65)) تاكتيك خواهر و مادر موسى

فرعون ، طاغوت بزرگى بود كه در مصر حكومت مى كرد، منجمان به او خبر دادند كه امسال كودكى متولد مى شود كه سرنگونى سلطنت تو به دست او صورت مى گيرد، فرعون دستور داد در آن سال هر زنى پسر زائيد، آن را به قتل رسانند، اين دستور اجرا شد.
مادر موسى (ع ) با تاكتيك ها و مخفى كارى هاى خاصى ، نگذشت كسى مطلع شود و سرانجام موسى از او متولد شد.
ولى نگهدارى موسى نيز بسيار دشوار بود، و اگر جاسوسهاى فرعون اطلاع مى يافتند، هم او را مى كشتند، هم مادرش را مجازات مى نمودند.
اوضاع ، بسيار وحشتناك بود، هر لحظه احتمال خطر وجود داشت ، در اين بحران سخت ، امداد غيبى الهى فرا رسيد، خداوند به مادر موسى ، الهام كرد، كه نوزادت را به درياى نيل بينداز و نترس و غمگين مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم (چنانكه در آيه 7 سوره قصص اين معنى آمده است ) مادر به نجارى مراجعه كرد و سفارش داد، صندوق مخصوصى ساختند و آن را مخفيانه به خانه آورد و نوزادش را در ميان آن گذاشت و كنار درياى نيل آورد و آن صندوق را به دريا انداخت .
امواج ملايم دريا، آن صندوق را به حركت درآورد.
فرعون و همسرش آسيه در كنار دريا بودند و ناگهان صندوقچه اى را روى آب ديدند، و آن را گرفتند، و وقتى سر صندوق را باز كردند، نوزادى در آن يافتند، همسر فرعون كه ايمان به خدا داشت و آن را مخفى مى داشت ، آن نوزاد را در كاخ فرعون حفظ و نگهدارى كرد.
مادر موسى همچنان در ياد فرزندش بود كه چه سرنوشتى دامنگير او مى شود، به دخترش (كه خواهر موسى باشد) گفت : وضع نوزاد را پيگيرى كن ، خواهر نيز با كمال مخفى كارى از دور ناظر كودك بود، بى آنكه فرعونيان ، اطلاع از خواهر، داشته باشند خواهر اطلاع يافت كه برادرش ‍ موسى ، پستان هيچ زنى را نمى گيرد، كنار ساير بانوان ، نزد فرعونيان آمد و گفت :
هل ادلكم على اهل بيت يكفلونه لكم وهم له ناصحون .
: ((آيا شما را به خانواده اى راهنمائى كنيم ، كه مى توانند اين نوزاد را سرپرستى كنند و خيرخواه او هستند؟!)).
آنها پيشنهاد آن دختر ناشناس (خواهر موسى ) را پذيرفتند، و به اين ترتيب ، مادر موسى به كاخ راه يافت ، موسى پستان او را گرفت و از آن پس مادر، به عنوان دايه موسى به كاخ فرعون ، رفت و آمد مى كرد.
آنچه در اينجا جالب است ، تاكتيك ها و كسب اطلاعات و مخفى كارى هاى ظريفى است كه براى حفظ موسى (ع ) از ناحيه مادر و خواهرش بروز كرد (البته حضرت آسيه همسر فرعون - كه او نيز ايمان خود را مخفى مى داشت - نقش بسزائى در اين جهت داشت ).
مثلاً خواهر نگفت من ، خواهر موسى هستم ، و نگفت من زنى را مى شناسم كه موسى ، پستان او را مى گيرد، بلكه گفت : ((من شما را به خانواده اى راهنمائى كنم كه در اين مورد شايسته اند كه از نوزاد سرپرستى كنند...))
و با اتخاذ تدابير و سياست عالى ، با كمال مخفى كارى ، موسى (ع ) را به مادرش رساندند، و ما بايد در موارد لازم ، از اين گونه تاكتيك ها بر ضد دشمن بهرمند گرديم .


66)) شجاعت عبيداللّه بن عباس

بسر بن ارطاة يكى از دژخيمان خون آشام معاويه بود، كه به دستور او، به شهرها و روستاها رفت و قتل و غارت پرداخت ، تا مردم را از پيروى حكومت على (ع ) باز دارد و به سوى معاويه متوجه سازد (و سرانجام على (ع ) او را نفرين كرد و او در اواخر عمر، ديوانه شد و با حال بسيار بد، از دنيا رفت ).
بسر، با سپاه خود به يمن رفت ، در آن هنگام يمن در قلمرو حكومت على (ع ) بود، و عبداللّه بن عباس ، فرماندار على (ع ) در آنجا بود، عبيداللّه خود را پنهان ساخت و از يمن بيرون آمد.
بسر وارد منزل عبيداللّه شد، و دو كودك او را سر بريد كه سخنان جانسوز مادر او را در اشعارى در تاريخ ثبت شده است .
پس از جريان صلح امام حسن (ع )، روزى تصادفاً عبيداللّه و بسر بن ارطاة نزد معاويه بودند، عبيداللّه بن عباس فرصت را غنيمت شمرده و به معاويه گفت :
((آيا تو اين مرد لعين و پست (اشاره به بسر) را دستور دادى فرزندان مرا بكشد؟
معاويه گفت : ((نه )).
بسر خشمگين شد، و شمشيرش را به زمين كوبيد و گفت : ((اى معاويه ! شمشيرت را بگير، تو آن را به من دادى و دستور دادى مردم را بكشم ، من آنچه را تو مى خواستى انجام دادم )).
معاويه گفت : تو مرد ضعيفى هستى ، شمشيرت را جلو كسى انداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى .
عبيداللّه گفت : ((اى معاويه تو خيال مى كنى كه من بسر را بجاى يكى از فرزندانم خواهم كشت ، او پست تر و حقيرتر از اين است ، من اگر بخواهم خونبهاى فرزندانم را بگيرم مى بايست ، يزيد و عبيداللّه ، فرزندان تو را بقتل رسانم .


67)) مرز باريك بين شيطان و انسان

پس از آنكه حضرت نوح (ع ) به قوم گنهكار خود نفرين كرد، و طوفان همه آنها را از بين برد، ابليس نزد نوح (ع ) آمد وگفت : ((تو برگردن من ، حقى دارى كه مى خواهم آن را ادا كنم )).
نوح (ع ) فرمود: ((چه حقى ؟، خيلى برايم سخت و ناگوار است كه تو بر من ، حقى داشته باشى ؟!)).
ابليس گفت : همان كه تو بر قومت نفرين كردى ، و همه آنها به هلاكت رسيدند، و ديگر كسى نمانده كه من او را گمراه سازم ، بنابراين تا مدتى راحت هستم ، تا نسل ديگر بيايد.
نوح فرمود: حالا مى خواهى چه جبرانى كنى ؟
ابليس گفت :
اذكرنى اذا غضبت ، و اذكرنى اذا حكمت بين اثنين ، و اذكرنى اذا كنت مع امرئة خاليا ليس معكما احد.
:((در سه مورد متوجه باش كه من نزديك ترين فاصله و مرز را با بندگان خدا دارم :
1- هنگامى كه خشمگين شدى بياد من باش .
2- هنگامى كه قضاوت مى كنى ، بياد من باش .
3- و هنگامى كه با زن بيگانه ، تنها هستى و هيچ كس در آنجا نيست ، به ياد من باش )).


68)) لباس پرزرق و برق

سال نهم هجرت بود، هيئتى از مسى حيان نجران به مدينه آمده تا با پيامبر (ص ) ملاقات نمايند و درباره دين اسلام به بحث و بررسى بپردازند.
آنان در حالى كه لباسهاى بلند و زيباى ابريشمى پوشيده بودند، و انگشترهاى گران قيمت در دست داشتند، به حضور آن حضرت رسيدند و سلام كردند، ولى پيامبر (ص ) جواب سلام آنها را نداد، و از آنها روى گردانيد و هيچ گونه با آنها سخن نگفت .
آنها سخت ناراحت شدند، و حيران ماندند و سرانجام اين جريان را با على (ع ) در ميان گذاردند، آن حضرت فرمود: ((فكر مى كنم اين لباسهاى پرزرق و برق شما باعث شده كه پيامبر (صلى اللّه (ع ) با شما اين گونه برخورد كند.
آنها لباس ساده پوشيده و انگشترها را از دستشان خارج كردند، و به حضور پيامبر (ص ) رسيدند، و سلام كردند، اين بار آن حضرت جواب سلام آنها را داد، و با خوشروئى با آنها سخن گفت ، سپس فرمود:
والذى بعثنى بالحق لقد آتونى المرة الاولى وان ابليس معهم .
: ((سوگند به خدائى كه مرا به حق فرستاد، نخستين بار كه اينها نزد من آمدند، ديدم شيطان نيز همراه آنها است ))


69)) رضا به رضاى خدا

حضرت عيسى عليه السّلام كه بيانگردى از كارهاى معمولى او بود، روزى تنها در بيابان عبور مى كرد، باران شديدى باريد، و او را غافلگير كرد، او به هر طرف مى دويد و مى نگريست ، پناگاه نمى ديد كه به آنجا برود، در اين جست و گريز، ناگهان چشمش به شخصى افتاد كه در مكانى مشغول نماز بود، به سوى او روان شد، وقتى به او رسيد، آنجا را محل امنى يافت .
پس از آنكه آن شخص از نماز فارغ شد، عيسى (ع ) بعد از احوالپرسى ، به او فرمود: ((بيا با هم دعا كنيم تا باران بايستد)).
آن شخص گفت : ((اى مرد! چگونه دعا كنيم ، با اينكه چهل سال است در اينجا به عبادت مشغولم ، تا خدا توبه من را قبول كند، ولى هنوز معلوم نيست كه توبه ام قبول شده باشد، زيرا از خدا خواسته ام ، نشانه قبولى توبه ام اين باشد كه پيامبرى كه پيامبرانش را به اينجا بفرستد.))
عيسى (ع ) به او فرمود: ((من عيسى پيغمبرم )) (بنابراين معلوم مى شود كه توبه تو قبول شده است ).
سپس عيسى (ع ) به او فرمود: ((تو چه گناه كرده اى ؟))
او گفت : ((روزى تابستان ، بيرون آمدم ، هوا بسيار گرم بود، گفتم : عجب روز گرمى است (كه يك نوع شكايت به خدا است ).


70)) دعاى نادرست و درست !

پيامبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) در جائى عبور مى كرد، ديد مسلمانى مشغول دعا است و چنين دعا مى كند: ((خدايا مرا از مردم ، بى نياز كن )).
رسول اكرم (صلى اللّه عليه و آله ) به او فرمود: چنين دعا مكن ، زيرا مردم بايد نسبت به همديگر، تعاون و همكارى داشته باشند و نياز همديگر را تامين كنند، بلكه چنين دعا كن : ((خدايا مرا از مردم شرور (و بدكار) بى نياز گردان )).
او عرض كرد: ((مردم شرور و بد چه كسانى هستند؟))
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: 1- آنانكه وقتى چيزى را مى بخشند، منت مى گذارند 2- و اگر چيزى نمى بخشند، عيبجو هستند.
3- و در مورد ((فتنه )) (امتحان ) نيز نظير اين مطلب آمده ، كه شخصى دعا مى كرد و مى گفت : ((خدايا پناه مى برم به تو از فتنه )).
امام به او فرمود، چنين دعا مكن ، زيرا همه ما در فتنه و آزمايش الهى هستيم ، بلكه بگو: ((خدايا در مورد انحراف و گمراهى هاى فتنه به تو پناه مى برم )).


71)) جاسوس در كنار زندانيان

داودبن قاسم گويد: من همراه حسن بن محمد عقيقى ، و محمدبن ابراهيم و... در زندان معروف به زندان ((صالح بن وصيف احمر)) بودم (ما را به جرم شيعه بودن دستگير كرده و زندانى نموده بودند) يك نفر از دودمان جمحى نيز در زندان بود، و گفته مى شد كه او نيز علوى و شيعه است (ولى در
حقيقت جاسوس حكومت ظلم بود).
از خاطرات زندان اينكه : روزى ديدم امام حسن عسكرى (ع ) را وارد زندان كردند، ما در زندان به خدمتش رفتيم ، و پس از احوالپرسى ، به ما فرمود: ((اگر در ميان شما شخصى كه از شما نيست ، نبود، وقت آزادى شما را خبر مى دادم ، به آن مرد جمحى اشاره كرد كه از آنجا بيرون برود، او رفت .))
آنگاه امام حسن عسكرى (ع ) فرمود: ((از اين مرد بر حذر باشيد، كه در نامه ايكه در ميان لباسهايش است گفتار و كردار شما را نوشته تا نزد سلطان (طاغوت ) بفرستد)).
يكى از زندانيان مى گويد: لباسهاى او را بررسى كرديم ، نوشته او را يافتيم كه در آن ، آنچه از مطالب مهم (سياسى ) گفته بودم ، نوشته بود.


72)) تبليغات ضد على (ع )

بنى اميه بقدرى نسبت به على (ع ) دشمنى و كينه داشتند، كه در بالاى منبرها، به ساحت مقدس او، جسارت كرده و او را سب و لعن مى كردند، و اين بدعت از ناحيه معاويه شروع شد و تا زمان خلافت عمربن عبدالعزيز (هشتمين خليفه اموى ) ادامه داشت (يعنى حدود بيش از شصت سال ).
تا آنجا كه مى نويسند: در زمان خلافت عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) روزى يكى از علماء، در مسجد دمشق ، موعظه مى كرد، ناگهان در وسط گفتارش ، مقدارى از فضائل حضرت على (ع ) را به زبان آورد.
عبدالملك گفت : ((عجبا هنوز مردم ، على (ع ) را فراموش نكرده اند، دستور داد، زبان آن عالم را بريدند)).
شاعر در اين مورد چه زيبا گفته :
اعلى المنابر تعلنون بسبه
و بسيفه نصبت لكم اعوادها
ترجمه :
((برفراز منبرها، آشكارا به على (ع ) ناسزا مى گويند، با اينكه چوبهاى اين منبرها، با شمشير و مجاهدات على (ع ) نصب گرديد و درست شد)).


73)) طرح و تاكتيك در ممنوعيت سبّ على (ع )

عمر عبدالعزيز (دهمين خليفه اموى ) در ميان خلفاى بنى اميه ، نيك سرشت و عدالتخواه بود، او علاوه بر كارهاى مهمى كه در دوران خلافتش ‍ انجام داد، دو كار مهم نيز با طرح و تاكتيك خاصى ، انجام داد، يكى اينكه سبّ و لعن امير مؤمنان على (ع ) را ممنوع كرد، دوم اينكه فدك را به نواده هاى حضرت زهرا (ع ) برگرداند.
در مورد اوّل ، ناگفته روشن است كه مردم حدود شصت سال به سبّ و لعن بر على عليه السّلام عادت كرده بودند، و معاويه و خلفاى بعد از او، هر چه توان داشتند، كينه خود را نسبت به على (ع ) آشكار ساختند، پيران در حال كينه على (ع ) مردند، و كودكان با اين برنامه ، بزرگ مى شدند، در اين صورت ، ممنوع كردن اين بدعت كه به صورت سنتّ درآمده بود، نياز به طرحهاى ظريف و قوى داشت .
عمر بن عبدالعزيز با يك طرح مخفيانه ، به اين كار دست زد، او فكر كرد كه يگانه راه برداشتن سبّ و لعن على عليه السّلام فتواى علماى بزرگ اسلام ، به اين امر است ، مخفيانه يكنفر پزشك يهودى را ديد و به او گفت ، علماء را دعوت به مجلس مى كنم ، تو هم در آن مجلس حاضر شو، و در حضور آنها از دختر من ، خاستگارى كن ، من مى گويم از نظر اسلام جايز نيست كه دختر مسلمان با شخص كافر ازدواج كند، تو در پاسخ بگو پس چرا على كه كافر بود، داماد پيامبر (ص ) شد، من مى گويم على (ع ) كه كافر نبود، شما بگو اگر كافر نبود پس چرا او را سبّ و لعن مى كنيد، با اينكه سب و لعن مسلمان جايز نيست ، آنگاه بقيه امور با من .
طبق طرح عمربن عبدالعزيز، مجلس ترتيب يافت ، و طبق دعوت قبلى ، بزرگان و اشراف بنى اميه و علماى وابسته در آن مجلس ، شركت كردند، در اين شرائط، پزشك يهودى دختر عمربن عبدالعزيز را، خواستگارى كرد.
عمر گفت : اين ازدواج از نظر اسلام جايز نيست ، زيرا ما مسلمان هستيم و ازدواج دختر مسلمان با مرد يهودى جايز نيست .
يهودى گفت : پس چرا پيامبر اسلام (ص ) دخترش را به ازدواج على (ع ) كه كافر بود، درآورد؟
عمر گفت : على (ع ) كه كافر نيست ، بلكه از بزرگان اسلام است .
يهودى گفت : اگر او كافر نبود، پس چرا او را لعن و سبّ مى كنيد؟!
در اينجا بود كه همه مجلسيان ، سرها را به زير افكندند و شرمنده شدند. آنگاه عمر بن عبدالعزيز، سر نخ را بدست گرفت و به مجلسيان گفت : ((انصاف بدهيد آيا مى توان داماد پيامبر (ص ) را با آنهمه فضل و كمال ، دشنام داد؟)) مجلسيان سر به زير افكندند، و سرانجام در همان مجلس ، طرح عمربن عبدالعزيز، جا افتاد، و او فرمان داد كه ديگر براى هيچ كس ‍ سب و لعن على (ع ) روا نيست .


74)) رباعى پير مرشد

مى نويسند: در زمان سلطنت امير تيمور گوركان ، جمعى از افراد ماوراءالنهر كه از متعصبان دشمن على (ع ) بودند، مجلسى تشكيل داده و صورت مجلسى نوشتند، كه در آن آمده بود، دشمنى و كينه نسبت به على (ع ) بر هر فرد مسلمانى واجب است ، هر چند به مقدار جوى ، كينه داشته باشد، زيرا او به قتل عثمان ، فتوى داده است .
آن نوشته را نزد امير تيمور فرستادند، تا او نيز آن را تأ ييد كند، و مانند خلفاى بنى اميه ، دستور دهد كه خطباء و سخنرانان ، بالاى منبرها، نسبت به ساحت مقدس آن حضرت ، به بدگوئى بپردازند.
امير تيمور گفت : چون من مريد پير مرشد، ((شيخ زين الدين نابتادى )) هستم ، اين نوشته را نزد او مى فرستم و او هر چه رأ ى داد همانرا پيروى مى كنم .
آن نوشته را نزد او فرستاد، او پس از خواندن آن ، اين رباعى را در پشت آن نوشت :
گر آنكه بود فوق سماء منزل تو
و از كوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر على نباشد اندر دل تو
مسكين تو و سعى هاى بى حاصل تو


next page

fehrest page

back page