38 : دنيا
قال الله الحكيم : (و ما الحيوه الدنيا الا لهو و لعب ) (انعام : آيه 32)
هارون الرشيد خليفه عباسى بسيار برامكه را دوست مى داشت ، و آنان نوعا در سمت وزراء
و اصحاب خاص محبوب بودند. در ميان آنان به جعفر برمكى شديدا علاقه داشت . تا
اينكه بعد از 17 سال و 7 ماه عزت در سال 189 ه - ق به مسائلى چند، برامكه مورد غضب
هارون الرشيد قرار گرفتند و همگى به بدبختى و نكبت روزگار افتادند و دنيا كاملا
بر آنان برگشت .
شعبى گويد: من همانند ديگر جوانان به ميدان بزرگ كوفه وارد شدم ، امام على عليه
السلام را بر بالاى دو طرف طلا و نقره ديدم كه در دستش تازيانه اى كوچك بود و مردم
را تجمع كرده بودند به وسيله آن به عقب مى راند.
سليمان بن داود از نادر پيامبرانى بود كه خداوند پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به او
داد و سالها بر جن و انس و چهارپايان و مرغان و درندگان غالب و حاكم و زبان همه
موجودات را مى دانست ؛ كه زبان از توصيف قدرت عظيم او قادر است . او به حق تعالى
عرض كرد:
طلحه و زبير، از سرداران صدر اسلام بودند و در ميدانهاى جهاد اسلامى خدمات شايانى
كردند، بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مخصوصا زبير شديدا طرف دارى
امير المؤ منين مى كرد و هيچگاه ترك نصرت امام نكرد.
در 23 محرم سنه 169 ه - ق مهدى عباسى در (ماسبذان ) وفات كرد و خلافت به
پسرش موسى ملقب به هادى عباسى كه در آن وقت در جرجان به جنگ
اهل طبرستان رفته بود، رسيد.
قال الله الحكيم : (سماعون للكذب اءكالون للسحت ) (مائده : آيه 42)
وليد بن عقبه ابى معيط از مسلمانانى بود كه ابتداءً ظاهرى خوب داشت ، تا جائيكه
رسول خدا صلى الله عليه و آله او را ماءمور كرد به سوى قبيله بنى مصطلق برود و
زكات و صدقات آنان را بگيرد.
اسماء بنت عميس گفت : من و تعدادى ديگر از زنان در شب عروسى عايشه با پيامبر، نزد او
بوديم و او را آماده مى كرديم .
خسروى هروى از معاصران عبدالرحمن جامى بوده و اين بيت از اوست :
در زمان متوكل عباسى زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشم .
متوكل گفت : از زمان زينب تا به حال سالها گذشته و تو جوانى ؟! گفت : پيامبر صلى
الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد در هر
چهل سال جوانى من عود كند.!
سلطان حسين بايقرا كه بر خراسان و زابلستان حاكم بود با يعقوب ميرزا كه بر
آذربايجان سلطان بود دوست بوده و نوعا با هم مكاتبه و هدايا براى هم مى فرستادند .
قال الله الحكيم : (السارق و السارقة فاقطعوا اءيديهما) مائده : آيه 38
مردى نزد امام على عليه السلام آمد و اقرار به دزدى كرد، حضرت فرمود: از قرآن چيزى
مى توانى قرائت بنمائى ؟ عرض كرد: بلى ، سوره بقره را مى دانم .
شيخ طاووس الحرمين گويد: وقتى در مكه معظمه در مسجدالحرام ايستاده بودم ، اعرابى را
ديدم كه بر شتر نشسته مى آيد وقتى به درب مسجد رسيد، از شتر فرود آمد و شتر را
خوابانيد و هر دو زانويش را بست و آنگاه سر به سوى آسمان بلند كرد و گفت :
بهلول آنچه از مخارجش زياد مى آمد در گوشه خرابه اى پنهان مى كرد. وقتى مقدارى
پولهايش به سيصد درهم رسيده بود، روزى ديگر كه درهم اضافه داشت به اطراف همان
خرابه رفت تا پول را ضميمه آن پنهان كند، مرد كاسبى كه در همسايگى خرابه بود از
جريان آگاه شد.
علام بن الثمان مى گويد: در بصره خدمت شخص بازرگانى مى كردم . روزى پانصد
درهم در كيسه پيچيدم و از بصره به (ابله ) خواستم بروم ، بر لب جله آمدم و كشتى
كرايه كردم و چون از منطقه (مسمار) درگذشت ، نابينائى بر لب آب قرآن مى خواند
و به صورت حزين آواز داد كه اى كشتيبان مى ترسم شب مرا حيوانات از بين ببرند، مرا
در كشتى بنشان .
در زمان معتضد دهمين خليفه عباسى ، ده كيسه زر كه هر يك حاوى ده هزار دينار بود از
خزانه براى مصرف لشكريان به خانه حسابدار سپاه برده ، و به او
تحويل داده شد شب دزدى نقب حسابدار رفت و كيسه ها را به سرقت برد.
قال الله الحكيم : (ادعونى اءستجب لكم ) (مؤ من : آيه 60)
امام حسين فرمود: من و پدرم در شب تاريكى در خانه خدا
مشغول طواف بوديم ، كه متوجه ناله اى شديم كه با سوز، تضرع مى كرد.
حفص بن عمر بجلى گويد: از وضع ناهنجار مالى و از هم پاشيدگى زندگيم به امام
صادق عليه السلام شكايت كردم .
مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى مؤ سس حوزه علميه قم فرمودند: اوقاتيكه در
سامراء مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، اهالى سامراء به بيمارى وبا و طاعون مبتلا
شدند و همه روزه عده اى مى مردند.
در زمان حضرت داود عليه السلام خشكسالى پديد آمد. مردم سه نفر از علماء خود را انتخاب
كردند؛ آنها از شهر خارج شدند تا از خدا طلب باران نمايند.
زنى از اهل عبادت به نام (باهيه ) چون وفاتش نزديك شد سر به آسمان بلند كرد و
گفت : اى خدائى كه گنج من هستى ، بر تو اعتماد مى كنم هنگام موت مرا
مخذول نكن و در قبرم از وحشتم نجات بده .
قال الله الحكيم : (فاءقم وجهك للذين حنيفا) (روم : آيه 30).
حضرت على عليه السلام در محلى عبور مى كردند، گروهى از بچه ها را ديدند كه
مشغول بازى هستند، ولى يك بچه در كنار ايستاده و غمگين و بازى نمى كند. نزدش رفت و
پرسيد: نام تو چيست ؟ گفت : (مات الدين : دين مرد).
|