29 : جهل
قال الله الحكيم : (خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلين
(يعقوب ليث صفار) (م 265) فرماندهى به نام (ابراهيم ) داشت ، با آنكه مردى
دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانى گذارد.
(مهدى عباسى ) سومين خليفه عباسى پسرى داشت به نام (ابراهيم ) كه شخصى
منحرف بود و به خصوص نسبت به امير مؤ منان عليه السلام كينه و عداوت داشت .
مردى خوش سيما به مجلس (ابويوسف كوفى ) (م 182) قاضى هارون الرشيد آمد،
قاضى او را احترام و تعظيم كرد. او در آن مجلس بسيار ساكت و خاموش بود. قاضى
گمان برد كه او با اين وجاهت و سكوت داراى
فضل و كمالى باشد.
(قيس بن عاصم ) در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساء
قبائل بود، پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى به منظور جستجوى راه
جبران خطاهاى گذشته شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گرديد
و گفت : در گذشته جهل ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى
گناه خود را زنده به گور سازند. من دوازده دخترم را در جاهليت به فاصله نزديك بهم
زنده به گور كردم . سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى زائيد و چنين وانمود كرد كه نوزاد
مرده به دنيا آمده ، اما در پنهانى او را نزد اقوام خود فرستاد.
(جاحظ بصرى ) (م 249) كه در هر رشته از علوم كتابى نوشته است ، گفت : روزى
ماءمون عباسى با عده اى بر جايگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى كردند.يكى
گفت : (هر كس ريش او دراز بود احمق است ) عده گفتند: ما به خلاف عده اى ريش بلند
ديده ايم كه مردمان زيرك بودند.
قال الله الحكيم : (ان الانسان خلق هلوعا
(سعدى ) گويد: شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و
چهل غلام خدمتكار كه شهر به شهر براى تجارت حركت مى كرد. يك شب در جزيره كيش
مرا به حجره خود دعوت كرد.
(يزيد بن عبدالملك ) (دهمين خليفه اموى ) بعد از عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد.
او بر خلاف خليفه قبل شب و روز به عيش و نوش
مشغول و با دو نفر كنيزان آواز خان و خوش سيما به نام سلامه و حبابه (271) به
مجالس بزم مشغول بود.
(حضرت عيسى ) عليه السلام به همراهى مردى سياحت مى كرد، پس از مدتى راه رفتن
گرسنه شدند و به دهكده اى رسيدند. عيسى عليه السلام به آن مرد گفت : برو نانى
تهيه كن و خود مشغول نماز شد.
(ذوالقرنين ) در سيرش چون به ظلمات وارد گشت به قصرى در آمد و ديد جوانى با
لباس سفيد ايستاده و صورتش به سوى آسمان و دو دست بر لب دارد.
او مردى احول چشم و دو طرف سرش بيمو و مخرج راء و لام نداشته و بسيار حريص و
طماع به مال و خوردنيهاى دنيا بوده و هيچگاه از اين جهت سير نمى شد.
قال الله الحكيم : (ام يحسدون الناس على ما اتهم الله من فضله
امام صادق عليه السلام فرمود: بپرهيزند از حسد و بر يكديگر حسد نورزيد آنگاه
فرمود: يكى از برنامه هاى حضرت عيسى گردش در شهرها بود. در يكى از سفرهايش
يكى از اصحاب خود را كه كوتاه قد بود و از ملازمين حضرت بود همراه خود برد.
چون نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه بالا گرفت ، (عبدالله بن ابى )
كه از بزرگان يهود بود حسدش درباره پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر شد و در
صدد قتل پيامبر صلى الله عليه و آله برآمد.
در زمان خلافت هادى عباسى (285) مرد نيكوكار ثروتمندى در بغداد مى زيست . در
همسايگى او شخصى سكونت داشت كه نسبت به
مال او حسد مى ورزيد. آنقدر درباره او حرفها زد تا دامن او را لكه دار كند نشد. تصميم
گرفت غلامى بخرد و او را تربيت كند و بعد مقصد خود را به او بگويد.
(ابن ابى ليلى ) قاضى زمان (منصور دوانيقى ) بود. منصور گفت : بسيار
قضاياى شنيدنى و عجيب نزد قضات مى آورند، مايلم يكى از آنها را برايم
نقل كنى .
در ايام خلافت (معتصم عباسى ) شخصى از ادباء وارد مجلس او شد. از صحبتهاى او
معتصم خيلى خوشوقت گرديد و دستور داد در هر چند روزى به مجلس او حاضر شود، و
عاقبت از جمله نديمان (همدم ، هم صحبت ) خليفه محسوب شود.
قال الله الحكيم : (قل جاء الحق و زهق الباطل ان
الباطل كان زهوقا
(زراره ) گويد: در تشييع جنازه مردى از قريش در خدمت امام باقر عليه السلام بودم و
از جمله تشييع كنندگان ، (عطا) مفتى مكه بود، در اين
حال ناله و فرياد زنى بلند شد، عطا به او گفت : يا خاموش باش و يا من برمى گردم ،
ولى آن زن ساكت نشد و عطا برگشت .
بعد از خلافت سه سال يزيد كه موجب قتل امام حسين عليه السلام و غارت و جنايات در
مدينه و خراب كردن كعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش معاويه (ثانى ) رسيد. او
وقتى كه شب مى خوابيد دو كنيز يكى كنار سر او و ديگرى پائين پاى او بيدار مى
ماندند تا خليفه را از گزند حوادث حفظ كنند.
در شبى از شبها، (سعيد بن مسيب ) وارد مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله شد و شنيد،
شخصى مشغول خواندن نماز است و با صدائى بسيار زيبا و بلند نماز مى خواند.
(ذوالنون مصرى ) گويد: وقتى از شهر مصر بيرون آمدم تا ساعتى در صحرا سيرى
كنم . بر كنار رود نيل راه مى رفتم و به آب نگاه مى كردم . ناگاه عقربى ديدم كه با
سرعت مى آمد. گفتم : به كجا خواهد رفت ؟ چون به لب آب رسيد غورباغه اى بر لب آب
آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و غورباغه شناكنان حركت كرد. گفتم : حتما سرى
در اين قضيه است ، خود را بر آب زدم و به
تعجيل از آب گذشتم و به كنار آب آمدم .
ابوذر وقتى شنيد پيامبرى در مكه مبعوث شده ، به برادرش انيس گفت : بيا برو و
اخبارى از او برايم بياور.
قال الله الحكيم : (يا ايها الناس كلو مما فى الارض حلالا طيبا
|