next page

fehrest page

back page

1 - ربيعه  

(ربيعة بن كعب ) گويد: روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله به من فرمود: يا ربيعه هفت سال مرا خدمت مى نمائى آيا حاجتى از من نمى خواهى تا برآورده كنم ؟
عرض كردم : يا رسول الله صلى الله عليه و آله مرا مهلت بده تا فكرى در اين باره كنم . گويد: چون روز ديگر، بر حضرت وارد شدم فرمود: اى ربيعه حاجت خود را بيان كن ! گفتم : از خدا مساءلت فرما كه مرا با تو داخل بهشت نمايد!
چون پيامبر صلى الله عليه و آله اين خواهش مرا شنيد فرمود: اين سؤ ال را چه كسى به تو تعليم نموده است ؟ عرض كردم : كسى مرا تعليم ننموده است ، لكن با خود فكر نمودم كه اگر تقاضاى مال بسيار كنم ، آخر آن زوال پذيرد. اگر عمر طولانى و اولاد زياد سؤ ال كنم عاقبت مرگ است ، پس با اين تفكر و انديشه از شما اين تقاضا را كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله ساعتى سر مبارك را به زير انداخته و متفكر بودند، پس سر برداشته و فرمود: اين مطلب را از خداوند مساءلت مى نمايم ، لكن تو هم مرا به زياده سجده كردن اعانت نكن .(215)


2 - فكر قبل از عمل  

يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله به آن حضرت عرض كرد: من هميشه در معامله و داد و ستد دچار ضرر و زيان مى شوم ، مكر و حيله خريدار يا فروشنده مانند جادو مرا مغبون مى كند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
(در آن معامله اى كه از گول خوردن در آن مى ترسى ، با كسى كه معامله مى كنى تا سه روز حق بر هم زدن معامله را شرط كن كه اگر ضرر كردى بتوانى مال خود را پس بگيرى ؛ و هنگام معامله صابر و بردبار باش .
بدان كه تاءمل و بردبارى از خداست و عجله و شتابزدگى از شيطان است . تو مى توانى از سگ اين پند را بياموزى ، هر كارى كه براى تو پيش آمد، آن را استشمام كن (يعنى در جوانب خوب و بد آن انديشه و تفكر كن و بدون مقدمه وارد نشو) همان طور كه اگر لقمه نانى جلوى سگ بيندازى فورا آن را نمى خورد بلكه اول بو مى كند، وقتى تشخيص داد كه مناسب است مى خورد. تو با اين عقل و خرد، از سگ كمتر نيستى ، پس قبل از كار فكر و تاءمل كن .(216)


3 - انواع تفكر 

مقداد از ياران باوفاى على عليه السلام مى گويد: نزد (ابوهريره ) رفتم ، شنيدم مى گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (فكر كردن يك ساعت بهتر از يك سال عبادت است .)
نزد (ابن عباس ) رفتم ، شنيدم گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (فكر كردن يك ساعت بهتر از هفت سال عبادت است .)
نزديكى ديگر از اصحاب رفتم و شنيدم از قول پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفت : (فكر كردن يك ساعت بهتر از هفتاد سال عبادت است .)
تعجب كردم كه هر كس به خلاف ديگرى نقل مى كند، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و هر سه قول را نقل كردم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همه آن سه نفر راست مى گويند، سپس ‍ (براى روشن شدن مطلب ) آن سه نفر را خواست و آنها حاضر شد، من هم بودم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوهريره فرمود: تو چگونه فكر مى كنى ؟ عرض كرد: طبق آنچه خداوند در قرآن فرموده : (صاحبان خود در اسرار آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند)(217)
من هم درباره اسرار آسمان و زمين مى انديشم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (فكر كردن يك ساعت تو بهتر از يك سال عبادت است .)
سپس به ابن عباس فرمود: تو چونه فكر مى كنى ؟ او در پاسخ گفت : (من درباره مرگ و وحشت روز قيامت مى انديشم ) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: فكر كردن يك ساعت تو بهتر از هفت سال عبادت است .
بعد به آن صحابه فرمود: تو چگونه مى انديشى ؟ او در پاسخ عرض كرد: من درباره آتش جهنم و وحشت و سختى آن مى انديشم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: فكر كردن يك ساعت تو بهتر از هفتاد سال عبادت است .
به اين ترتيب ، مساءله اختلاف در انواع تفكر و انديشه حل گشته و روشن شد كه پاداش فكر كردن بستگى به نيتها دارد.(218)


4 - فكر رياست  

(سعدى ) گويد: يكى از دوستان كه از رنج روزگار خاطرى پريشان داشت نزدم آمد و از درآمد اندك و عيال بسيار و فقر گله كرد و گفت : قصد دارم براى حفظ آبرو به شهر ديگرى بروم تا كسى از نيك و بدكار من باخبر نشود.
بعد گفت : تو مى دانى كه در علم حسابدارى اطلاعاتى دارم ، اكنون نزد شما آمده ام تا از مقام ارجمند شما كارى در دستگاه دولتى برايم معين شود و باقيمانده عمر را با خاطرى آسوده بگذارنم و از شما تشكر كنم !
به او گفتم : اى برادر! كارمند حسابدارى شدن براى پادشاه دو بختى است ، از يك سوء اميدوار كننده است و از سوى ديگر ترس دارد، و به خاطر اميدى خود را در معرض ترس قرار نده .
دوستم گفت : مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى . من گفتم : تو قطعا داراى دانش و تقوا و امانت دارى هستى ولى حسودان عيبجو در كمين هستند، مصلحت آن است كه زندگى را با قناعت بگذرانى و رياست را ترك كنى .
دوستم از حرفهايم ناراحت شد و گفت : اين چه عقل و تدبير است ، دوستان در گفتارى به كار آيند وگرنه در كنار سفره نعمت همه دشمنان دوست نما خواهند بود.
ديدم از پندم آزرده خاطر شد ناچار او را نزد صاحب ديودن (وزير دارايى ) كه سابقه آشنائى داشتم بردم ، و وضع حال او را گفتم . او دوستم را سرپرست به كار سبكى گماشت .
زمانى گذشت ، او را مردى خوش اخلاق و با تدبير يافتند و درجات او را بالا برند.
مدتى گذشت ، اتفاقا با كاروانى از ياران به سوى مكه سفر كردم . موقع بازگشت در دو منزلى وطنم همين دوستم را ديدم به پيشواز من آمد با ظاهرى پريشان و به شكل فقيران بود!
پرسيدم : چرا چنين شده اى ؟ گفت : همانگونه كه تو گفتى طايفه اى بر من حسد بردند و به خيانت متهم كردند؛ شاه بدون تحقيق مرا زندان كرد و آزار داد، تا خبر آمدن حاجيان رسيد مرا از زندان آزاد كردند؛ كارم به جائى رسيده كه شاه حتى ارث پدرى مرا هم مصادره كرد.
سعدى گويد به او گفتم : قبلا تو را نصحيت كردم كه (كار براى شاهان مانند سفر دريا، هم خطرناك است و هم سودمند، يا گنج برگيرى يا در طلسم بميرى ، ولى نصحيت مرا نپذيرفتى .)(219)


5 - ملك رى يا كشتن امام عليه السلام  

بعد از آنكه (يزيد) به استاندار خويش (عبيدالله بن زياد) دستور داد اگر حسين عليه السلام بيعت نكرد با او جنگ كن .
(عمر بن سعد) قبل از واقعه كربلا از طرف عبيدالله ماءمور شد تا فرماندار ايالت رى شود. اما قبل از رفتن ، عبيدالله نامه اى براى عمر بن سعد نوشت كه : امام حسين به عراق آمد بايد به عراق بروى و با او بجنگى و او را از بين ببرى ، بعد به جانب رى سفر كن .
عمر بن سعد نزد عبيدالله آمد و گفت : اى امير مرا از اين كار عفو نما! عبيدالله گفت : ترا عفو مى كنم ولى فرماندارى ملك رى را از تو مى گيرم .
عمر بن سعد متردد شد، بين جنگ با امام عليه السلام و ملك عظيم رى و گفت : مرا يك شب مهلت بده تا فكرى در اين كار بكنم .
عبيدالله به او اجازه فكر كردن داد. آن شب را تا به صبح درباره جنگ يا فرماندارى رى انديشه كرد.
عاقبت تصميم گرفت ملك رى را كه نقد بود اختيار كند، و بهشت و جهنم را كه نسيه بود نپذيرد و با امام بجنگد.
صبح آن روز به نزد عبيدالله رفت و قتال با امام را به گردن گرفت . و عبيدالله لشگرى عظيم را به او داد تا برود در كربلا و با امام بجنگد. امام روز دوم محرم به كربلا آمدند و عمر بن سعد روز سوم محرم با چهارهزار سوار به كربلا آمد و فرماندهى كل قواى لشگر را به عهده گرفت و شمر را امير لشگر كرد و روز دهم محرم براى گرفتن ملك رى ، حاضر شد به دستورش امام حسين و 72 نفر از فرزندان و اصحابش را به قتل برساند.(220)


25 : تحقير 

قال الله الحكيم : (يا ايها الذين امنوا لايسخر قوم من قوم
:اى اهل ايمان ، نبايد قومى ، قوم ديگر را مسخره و تحقير كنند(221)
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : من حقر مؤ منا او غير مسكين لم يزل الله عز و جل حاقرا له ما قتا
:كسيكه مؤ من يا غير مسكينى را تحقير كند و كوچك بشمارد همواره خدا او را خوار و دشمن دارد.(222)
شرح كوتاه :
عواملى همانند كبر و كينه و حسد و مانند اينها سبب مى شود تا بعضى افراد، ديگران را كه يا سود ندارند، يا زر و زور ندارند، و آنها رابه كارگرى و كارهاى پست وا مى دارند، تحقير و كوچك بشمرند.
عرض كردم احترام و كمك به خلق خدا، با الفاظ ركيك و اعمال ناپسند، در اهانت و زخم زبان در كوچك شمردن آنها دريغ نمى ورزند.
تحقير به هر شكلى كه باشد حرام است ؛ تازه اگر آن شخص دلش بشكند و رنجيده خاطر گردد، حتما اثر وضعى دارد و ضرر و زيانى بر عرض و شخصيت گوينده سرايت مى كند؛ پس بهتر است رعايت ضعيفترين خلق خدا را كرد، تا مورد لطف خداى تعالى قرار گرفت .


1 - مفضل بن عمر 

روزى نامه اى به امضاى عده اى از بزرگان شيعه به دست امام صادق عليه السلام رسيد كه چند نفر از آنان خود حامل نامه بودند.
شكايت درباره رفاقت (مفضل بن عمر) وكيل امام صادق عليه السلام در كوفه با عده اى كبوتر و به ظاهر بى بند و بار بود.
امام عليه السلام پس از خواندن نامه ، نامه اى دربسته به وسيله همان چند نفر براى مفضل فرستاد. از حسن اتفاق موقعى نامه رسيد كه امضاء كنندگان در خانه او بودند.
او نامه را در حضور آنان باز كرد و خواند و سپس به دست آنها داد. آنان از مضمون نامه مطلع شدند كه امام در اين نامه تنها دستور چند قلم معامله به مفضل داده كه انجامش مستلزم رقمى درشت پول نقد مى باشد، و مفضل بايد آن را تهيه كند؛ و درباره رفاقت مفضل با آنان در نامه امام هيچ اشاره اى نشده بود.
چون مساءله پول بود، آنها سر بزير انداخته و گفتند: بايد پيرامون اين پول زياد فكر كنيم و بعد عذرخواهى هم كردند.
مفضل كه زيرك بود آنها را به صرف غذا دعوت كرد و نگذاشت از خانه بيرون روند؛ آنگاه پى كبوتر بازان فرستاد و آنان آمدند، و در حضور آن عده براى اينان نامه امام را خواند.
كبوتر بازان بدون عذر تراشى رفتند و هنوز مهمانان مشغول غذا خوردن بودند كه پولهاى زياد (از هزار درهم تا ده هزار درهم ) را جمع و آن را تسليم مفضل كردند و رفتند!
در اين موقع مفضل به امضاء كنندگان رو كرد و گفت : شما از من مى خواهيد امثال اين جوانان را راه ندهم با اينكه امكان اصلاح اينان زياد است و در چنين مواردى بارى از دين را به دوش كشند.
شما مى پنداريد كه خدا محتاج به نماز و روزه شماست كه به آن مغرور شده ايد، اما از گذشت مالى عذر تراشى مى كنيد و پاسخ امام را نمى دهيد!!
اينان كه رفاقت مفضل با كبوتربازان را خوار و كوچك مى شمردند، جوابى نداشتند بدهند، از جاى بلند شدند و رفتند.(223)


2 - سيره پيامبر صلى الله عليه و آله  

مردى بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد شد كه آبله برآورده ، و آبله اش ‍ چرك برداشته بود. حضرت مشغول خوردن بودند؛ آن شخص پهلوى هر كس نشست او را كوچك و خوار شمردند و از كنارش برمى خاستند پيامبر صلى الله عليه و آله او را كنار خود نشانيد و به او لطف زياد كردند.
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله با جمعى از اصحاب به غذا خوردن مشغول بودند، مردى وارد شد كه بيمارى مزمنى (احتمالا جذامى بوده است ) داشت و مردم از او متنفر بودند. حضرت او را پهلوى خود نشانيد و به او فرمود: غذا بخور. يكى از قريش كه از او نفرت و اشمئزاز نمود؛ خودش پيش از مرگ به همين بيمارى مزمن مبتلا گشت .(224)


3 - نتيجه خوار شمردن  

شخصى در بنى اسرائيل فاسد بود به طورى كه او را بنى اسرائيل از خود راندند. روزى آن شخص به راهى مى رفت به عابدى برخورد كرد كه كبوترى بر بالاى سر او پرواز مى كند و سايه بر او انداخته است .
پيش خود گفت : من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشينم اميد مى رود كه خدا به بركت او به من هم رحم كند.
اين بگفت و نزد آن عابد رفت و همانجا نشست . عابد وقتى او را ديد با خود گفت : من عابد اين ملت هستم و اين شخص فاسد است او بسيار مطرود و حقير و خوار است چگونه كنار من بنشيند، از او رو گردانيد و گفت : از نزد من برخيز!
خداوند به پيامبران آن زمان وحى فرستاد كه نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گيرند. زيرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشيدم و اعمال آن عابد را (به خاطر خودبينى و تحقير آن شخص ) محو كردم .(225)


4 - پسر كوتاه قد و بدقيافه  

(سعدى ) گويد: پادشاهى چند پسر داشت ، يكى از آنها كوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قد بلند و زيبا روى بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خواركننده مى نگريست ، و با چنان نگاهش او را تحقير مى كرد. آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد كه چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، رو به پدر كرد و گفت : اى پدر! كوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است ، چنان نيست كه هركس قامت بلندتر داشته باشد ارزش او بيشتر است ، چنانكه گوسفند پاكيزه است ، ولى فيل همانند مردار بو گرفته مى باشد.
شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند.
اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين كسى كه از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر كوتاه قد و بدقيافه بود.
با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاك هلاكت افكند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت : اسب لاغر روز ميدان به كار آيد.
باز به درگيرى رفت با اينكه گروهى پا به فرار گذاشتند، با نعره گفت : اى مردان بكوشيد والا جامه زنان بپوشيد.
همين نعره ، سواران را قوت داد و بالاخره بر دشمن غلبه كردند و پيروز شدند. شاه سر و چشمان پسر را بوسيد و او را وليعهد خود كرد و با احترام خاصى با او مى نگريست برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به او بخورانند و او را بكشند. خواهر او از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محكم بر هم زد؛ برادر با هوشيارى فهميد و بى درنگ دست از غذا كشيد و گفت : محال است كه هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند.
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبيه كرد و هر كدام را به گوشه اى از كشورش فرستاد.(226)


5 - بدتر از خود را بياور 

(خداوند به موسى ) عليه السلام وحى فرستاد كه اين مرتبه براى مناجات كه آمدى كسى همراه خود بياور كه تو از وى بهتر باشى .
موسى براى پيدا كردن چنين شخصى تفحص كرد و نيافت ؛ زيرا به هر كه مى گذشت جراءت نميكرد كه بگويد من از او بهترم .
خواست از حيوانات فردى را ببرد، به سگى كه مريض بود برخورد كرد. با خود گفت : اين را همراه خود خواهم برد، ريسمان به گردن وى انداخت و مقدارى او را آورد بعد پشيمان شد و او را رها كرد.
تنها به دربار پروردگار آمد. خطاب رسيد فرمانى كه به تو دادم چرا نياوردى ؟ عرض كرد: پروردگارا نيافتم كسى را كه از خودم پست تر باشد.
خطاب رسيد: به عزت و جلالم اگر كسى را مى آوردى كه او را پست تر از خود مى داشتى هر آينه نام ترا از طومار انبياء محو مى كردم .(227)


26 : تكبر 

قال الله الحكيم : (فالذين لايؤ منون بالاخرة قلوبهم منكرة و هم مستكبرون
:آنان كه به قيامت ايمان ندارند قلبشان منكر و آنان جزء مستكبران بشمار مى آيند.(228)
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (لا يدخل الجنة من كان فى قلبه مثقال حبة من خردل من كبر
:داخل بهشت نمى شود كسى كه باندازه دانه خردل در دلش كبر باشد،(229)
شرح كوتاه :
آدم متكبر خود را بالاتر و بهتر از ديگران مى داند، و با دلايلى واهى و اعتبارى در ذهن خود شيوه شيطان را (كه گفت من از آتش و آدم از خاك خلق شده )، آتش بر خاك برترى دارد، اولين گناهى كه در خلقت انجام شد از شيطان كبر بود.
از اين معلوم مى شود كه رذيله بودنش جاى شكى نيست : آدمهاى متكبر ديگران را حقير مى شمارند و منتظر سلام افراد ديگر به آنها هستند، و متوقع هستند كه مورد تعظيم و تكريم قرار گيرند، و دائما جنبه افضليت و بزرگى در سرشان مى پرورانند.
فرق عجب با تكبر آنست كه شخص معجب خود پسندى بخود دارد، اما متكبر بزرگى از ديگران را دارد لذا مرضش بالاتر از عجب مى باشد(230)


1 - ابوجهل  

(عبدالله بن مسعود) از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله اول كسى بود كه در مكه قرآن را آشكارا در ميان جمعيت قرائت كرد.
او در تمام جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشت ؛ مردى بسيار كوتاه قد بود كه هرگاه در ميان جمعيت نشسته مى ايستاد از آنها بلندتر نبود!
به همين جهت ، در جنگ بدر خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت من قدرت جنگيدن ندارم ممكن است دستورى بفرمائيد كه در ثواب جنگجويان شريك باشم ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: برو در ميان كشتگان كفار اگر كسى را (مانند ابوجهل ) يافتى كه زنده است او را به قتل برسان .
عبدالله گويد: ميان كشتگان به ابوجهل دشمن سرسخت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم كه هنوز رمقى داشت .
روى سينه اش نشستم و گفتم : خدا را سپاسگزارم كه ترا خوار ساخت . ابوجهل چشم گشود و گفت : واى بر تو پيروزى با كيست ؟ گفتم : با خدا و پيامبرش ، به همين دليل ترا مى كشم ؛ پا روى گردنش نهادم متكبرانه گفت :
اى چوپان كوچولو، قدم در جاى بلندى نهادى ، آنقدر بدان كه هيچ دردى بر من سخت تر از اين نيست كه تو قد كوتاه مرا بكشى ؛ چرا يكى از فرزندان عبدالمطلب مرا به قتل نرساند؟! سرش را از بدنش جدا كردم و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم و گفتم : يا رسول الله مژده كه اين سر ابوجهل است .(231)
بعد از مردن ابوجهل پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ابوجهل از فرعون زمان موسى عليه السلام بدتر و عاصى تر بوده است ، چون فرعون وقتى هلاكت خود را يقين كرد خدا را قبول كرد، ولى ابوجهل وقتى يقين به مرگ كرد به بت لات و عزى قسم ياد مى كرد كه او را نجات دهند.(232)


2 - وليد بن مغيره  

بعد از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله مبعوث به رسالت شد تا سه سال عده قليلى ايمان آوردند بعد وحى رسيد كه رسالت خود را ظاهر و عمومى كن و از استهزاء و اذيت مشركان پروا مكن كه ما شر آنها را از تو دفع كنيم .
يكى از آنها (وليد بن مغيره ) بود. جبرئيل ملك مقرب الهى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، در آن هنگام وليد از آنجا گذشت . جبرئيل گفت : اين وليد پسر مغيره از استهزاء كنندگان است ؟
فرمود: بلى ، پس جبرئيل اشاره به پاى وليد كرد. وليد كمى كه رفت به مردى از خزاعه گذشت كه تير مى تراشيد، پا بر روى تراشه و ريزه هاى تير گذاشت و ريزه آن در پاشنه پاى او رفت و پايش خونين شد.
تكبرش نگذاشت كه خم شود و آن را بيرون آورد. چون به خانه رفت و روى كرسى خوابيد و دخترش در پائين كرسى خوابيد. آنقدر خون از پاشنه اش ‍ روان شد كه به تشك دختر رسيد و دخترش بيدار شد و به كنيز خود گفت : چرا دهان مشك را نبسته اى ؟ وليد گفت : اين خون پدر تست ، آب مشك نيست ، بعد وصيت كرده و به جهنم پيوست .(233)


3 - ثروتمند كنار فقير 

مرد ثروتمندى با لباسهاى پاكيزه و تميز خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و نشست . بعد از او مرد فقيرى با لباسهاى كهنه و مندرس وارد شد و پهلوى همان ثروتمند نشست .
ثروتمند لباس آراسته خود را از كنار مستمند تازه وارد جمع كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ترسيدى لباست را كثيف نمايد؟ عرض كرد: خير، پرسيد: پس براى چه چيزى اين عمل را انجام دادى ؟
عرض كرد: مرا همنشينى (نفسى ) است كه هر كار خوب را در نظرم بد و هر كار بد را در نظرم خوب جلوه مى دهد.
يا رسول الله نصف مال خود را براى كيفر عملم به او بخشيدم . پيامبر صلى الله عليه و آله به فقير فرمودند: آيا مى پذيرى ؟ عرض كرد: نه يا رسول الله صلى الله عليه و آله . ثروتمند گفت : چرا؟ گفت : مى ترسم آنچه را از تكبر و خود پسندى تو را فرا گرفته ، مرا هم فرا گيرد.(234)


4 - سليمان بن عبدالملك  

(سليمان بن عبدالملك ) (از خلفاء بنى مروان ) يك روز جمعه لباسى نو پوشيد و خود را معطر كرد. دستور داد صندوق عمامه سلطنتى را بياورند.
آينه اى بدست گرفت و بارها عمامه را برمى داشت و هر يك را كه مى پيچيد، نمى پسنديد باز عمامه ديگر برمى داشت تا اينكه به يكى از آنها راضى گرديد. به هيبت و شكل خاصى به مسجد رفت ، و بر روى منبر نشست و از شكل و هيكل خودش بسيار خوشش آمد و پيوسته خود را تنظيم و مرتب مى كرد. خطبه اى خواند، خيلى از خواندنش خرسند بود. چند مرتبه در خطبه خودپسندى و تكبر او را گرفت و گفت :
من شهريارى جوان ، بزرگى ترس آور و سخاوتمندى بسيار بخشنده ام . سپس از منبر پائين آمد و داخل قصر شد. در قصر شبيه يكى از كنيزان را مشاهده كرد، پيش او رفته و پرسيد: مرا چگونه مى بينى ؟
كنيز گفت : با شرافت و شادمان مى بينم اگر گفته شاعر نبود. گفته شاعر را سؤ ال كرد، كنيز بخواند: (تو خوب جنس و سرمايه اى هستى ، اگر هميشه بمانى ، اما افسوس كه انسان را بقائى نيست .)
سليمان از شنيدن اين شعر در گريه شد. تمام آن روز مى گريست . شامگاه كنيز را خواست تا ببيند چه علتى او را وادار كرد اين شعر را بخواند.
كنيز قسم ياد كرد من تا امروز خدمت شما نيامده ام و هرگز اين شعر را نخوانده ام ، و ساير كنيزان هم تصديق كردند.
آنگاه متوجه شد اين پيشامد از جاى ديگرى بوده است ، بسيار ترسيد طولى نكشيد كه از دنيا با خودپسندى كه او را گرفته بود، بى بهره رفت .(235)


5 - خسرو پرويز 

از پادشاهانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او نامه نوشت و او را دعوت به اسلام نمود يكى (خسرو پرويز پادشاه ايران ) بود. نامه اى به وسيله (عبدالله بن حذاقه ) به دربار او فرستاد.
خسرو دستور داد آن را ترجمه كنند چون ترجمه كردند ديد حضرت محمد صلى الله عليه و آله نام خود را بر نام او مقدم داشته است . اين موضوع بر او گران آمد، نامه را پاره كرد و به عبدالله هيچ توجهى ننمود و از جواب نامه خوددارى كرد.
وقتى خبر پاره كردن نامه به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد فرمود: خدايا تو نيز پادشاهى او را قطع فرما.
خسرو نامه اى به باذان پادشاه يمن فرستاد كه شنيده ام در حجاز شخصى دعوى نبوت كرده ، دو نفر از مردان دلير خود را بفرست تا او دست بسته به خدمت ما بياورند.
باذان دو نفر به نام (بابويه ) و (خرخسره ) را به حجاز فرستاد، و آنان نامه باذان را به پيامبر صلى الله عليه و آله دادند... فرمود اينك استراحت كنيد تا فردا جواب شما را بدهم . روز ديگر كه شرفياب شدند فرمود: به باذان بگوئيد كه ديشب هفت ساعت از شب گذشته (دهم جمادى الاولى سال هفتم هجرى ) پروردگار من ، خسرو پرويز را به وسيله فرزندش شيرويه به قتل رسانيد و ما بر مملكت او مسلط خواهيم گشت . اگر تو هم ايمان بياورى بر محل حكومت خويش مستقر باش .(236)


27 : تواضع  

قال الله الحكيم : (و عباد الرحمان الذين يمشون على الارض ‍ هونا
:بندگان خداى رحمان آنان هستند كه بر روى زمين بتواضع و فروتنى راه روند)(237)
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : ما تواضع احدلله اءلا رفعه الله
:هيچكس براى خدا تواضع نكرد مگر خدا رفعت و بزرگى به او دهد.)(238)
شرح كوتاه :
فروتنى اصل همه شرافتهاست ، و شخص متواضع در مقابل اجلال و عظمت حق هميشه فروتن است و عبادتش را به اين صفت عظيم برگزار مى كند.
حقيقت تواضع را نشناخته اند مگر مقربين از بندگان كه بوحدانيت حق متصل شده اند.
خشوع و خضوع و خوف بظهور نمى پيوندد، مگر از تواضع ؛ ولذا اهلش ‍ چهره اى دارند كه اهل آسمانها از ملائكه و اهل زمين از عارفان آنان را مى شناسند.
از سيماى آنان و راه رفتن و برخوردهاى اجتماعى و خانوادگى بخوبى معلوم مى شود كه از هر نوع تكبرى بدورند(239)


1 - فروتنى با سلمان فارسى  

حضرت (سلمان ) مدتى در يكى از شهرهاى شام امير (فرماندار) بود. سيره او در ايام فرماندارى با قبل از آن هيچ تفاوت نكرده بود، بلكه هميشه گليم مى پوشيد و پياده راه مى رفت و اسباب خانه خود را تكفل مى كرد.
يك روز در ميان بازار مى رفت ، مردى را ديد كه يونجه خريده بود و منتظر كسى بود كه آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسيد و آن مرد او را نشناخت و بى مزد قبول كرد بارش را به خانه اش برساند.
مرد يونجه را بر پشت سلمان نهاد، و سلمان آن را مى برد. در راه مردى آمد و گفت : اى امير اين را به كجا مى برى ؟ آن مرد فهميد كه او سلمان است در پاى او افتاد و دست او را بوسه مى داد و مى گفت : مرا ببخش كه شما را نشناختم .
سلمان فرمود: اين بار را به خانه ات بايد برسانم و رسانيد، بعد فرمود: اكنون من به عهد خود وفا كردم ، تو هم عهد كن تا هيچكس را به بيگارى (عمل بدون مزد) نگيرى و چيزى را كه خودت مى توانى ببرى به مردانگى تو آسيبى نمى رساند.(240)


2 - بلال حبشى  

(بلال حبشى ) از مسلمانان بود كه از نظر معنوى ترقى كرده بود، تا جائى كه اذان گوى پيامبر صلى الله عليه و آله شد و حضرتش مى فرمود: اى بلال به روح ما (به وسيله اذان ) نشاط ببخش .
پيامبر صلى الله عليه و آله او را امين بر بيت المال نمود، و همچون برادر تنى با او رفتار مى كرد و به او مى فرمود: وقتى وارد بهشت مى شوم ، صداى كفش ‍ ترا جلوتر از خود مى شنوم ، آن وقت كه در سرزمين سرسبز بهشت راه مى روى ... .
بر اين اساس مسلمانان نزد بلال مى آمدند، و امتيازات و افتخاراتى را كه كسب كرده بود به او تبريك مى گفتند.
بلال هرگز با تعريفات آنان مغرور نمى شد و ستايش مردم او را عوض ‍ نمى كرد، با كمال تواضع در پاسخ آنها مى گفت : (من از اهالى حبشه هستم ، ديروز عبد و غلام بودم .)(241)


3 - تواضع رسول خدا صلى الله عليه و آله  

(ابوذر) گويد: (سلمان فارسى ) و (بلال حبشى ) را ديدم كه با هم به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدند. در اين ميان ، سلمان براى احترام به پيامبر صلى الله عليه و آله ، به پاهاى رسول خدا افتاد و بر آنها بوسه زد.
پيامبر صلى الله عليه و آله ضمن جلوگيرى از اين كار، خطاب به سلمان فرمود: (از آن كارهائى كه عجم (غير عربها) در مورد شاهان خود انجام مى دهند انجام نده . من بنده اى از بندگان خدا هستم ، از آنچه مى خورند من نيز مى خورم ، و آنجا كه مردم مى نشينند من نيز مى نشينم .)(242)


4 - محمد بن مسلم  

(محمد بن مسلم ) مردى ثروتمند از اشراف كوفه ، و از اصحاب امام باقر عليه السلام و صادق عليه السلام بود. روزى امام باقر عليه السلام به او فرمود: اى محمد بايد تواضع و فروتنى كنى .
وقتى محمد بن مسلم از مدينه به كوفه برگشت ، ظرف خرما و ترازويى برداشت و درب مسجد جامع كوفه نشست و صدا مى زد: هركس خرما مى خواهد بيايد از من بخرد (تا هيچ تكبرى به او سرايت نكند).
بستگانش آمدند و گفتند: ما را با اين كار رسوا كردى . فرمود: امامم مرا امر به چيزى كرد كه مخالفتش نخواهم كرد؛ از اين محل حركت نمى كنم تا تمام خرمايى را كه در اين ظرف است بفروشم .
بستگانش گفتند: حال كه چنين است پس كار آسيابانى را پيشه خود كن . وى قبول كرد و شتر و سنگ آسيابى خريد و مشغول آرد كردن گندم شد، و با اين عمل خواست از بزرگ بينى نجات يابد.(243)


5 - عيسى عليه السلام و شستن پاى حواريين  

(عيسى بن مريم ) به حواريين خود فرمود: مرا به شما حاجتى است ؟ گفتند: چه كار كنيم ؟ عيسى از جاى حركت كرد و پاهاى حواريين را شستشو داد! عرض كردند: يا روح الله ما سزاوارتريم كه پاى شما را بشوئيم !
فرمود: سزاوارترين مردم به خدمت كردن ، عالم است ، اين كار را كردم كه تواضع كرده باشم ، شما هم تواضع را فرا گيريد و بعد از من در بين مردم فروتنى كنيد آن طور كه من كردم و بعد فرمود:
به تواضع حكمت رشد مى كند نه با تكبر، چنانكه در زمين نرم گياه مى رويد نه در زمين سخت كوهستانى .(244)


28 : توبه  

قال الله الحكيم : (و ان استغفروا ربكم ثم توبوا اليه
:از گناهانتان آمرزش از خدا بخواهيد و بدرگاه او توبه كنيد.(245)
قال الصادق عليه السلام : (اذاء تاب العبد توبة نضوحا اءحبه الله فستر عليه
:بنده چون توبه نصوح و خالص كند خدا او را دوست مى دارد و گناهانش را مى پوشاند(246)
شرح كوتاه :
توبه ريسمان خداست كه تائبان لازم است به آن چنگ بزنند، و باطن خود را از گناهان به آب حيات بشويند، و به خلاف خود، نزد حق اعتراف كنند.
بر كارهاى گذشته از صميم قلب پشيمان باشند، و بر باقى مانده عمرشان ترسناك باشند.
توبه اولياء از خطورات و افكار، و توبه خواص از اشتغال به غير خدا و توبه عوام از گناهان است .
لازم است براى جبران مافات و عدم رجوع به گناه ، شخص تائب گناه را كوچك نشمارد، و دائما بر اشتباهات گذشته تاءسف داشته باشد و نفس را از انواع شهوات بدور و به ميدان مجاهدت و عبادت و تمرين بيندازد(247)


1 - مخترع دين و توبه ! 

امام صادق عليه السلام فرمود: مردى در زمانهاى گذشته زندگى مى كرد و مى خواست دنيا را از راه حلال بدست آورد، و ثروتى فراهم نمايد كه نتوانست .
از راه حرام كوشش كرد تا مالى بدست آورد نتوانست . شيطان برايش مجسم و آشكار شد و گفت : از حلال و حرام نتوانستى مالى پيدا كنى ، مى خواهى من راهى به تو بياموزم كه اگر عمل كنى به ثروت سرشارى برسى و عده اى هم پيرو پيدا كنى ؟
گفت : آرى مايلم . شيطان گفت : از نزد خودت دينى اختراع كن و مردم را به آن دعوت نما. او كيشى اختراع كرد و مردم گردش را گرفته و به مال زيادى دست يافت .
روزى متوجه شد كار ناشايستى كرده و مردمى را گمراه نموده است ؛ تصميم گرفت به پيروانش بگويد كه گفته ها و دستوراتم باطل و اساسى نداشته است .
هر چه گفت : آنها قبول نكردند و گفتند: حرفهاى گذشته ات حق بوده است و اكنون خودت در دينت شك كرده اى ؟!
چون اين جواب را شنيد غل و زنجيرى تهيه نمود و به گردن خود آويخت و مى گفت : اين زنجيرها را باز نمى كنم تا خداى توبه مرا قبول كند.
خداوند به پيامبر صلى الله عليه و آله آن زمان وحى نمود كه به او بگويد: قسم به عزتم اگر آنقدر مرا بخوانى و ناله كنى كه بند بندت از هم جدا شود دعايت را مستجاب نمى كنم ، مگر كسانى كه به مذهب تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودى به حقيقت كار خود اطلاع دهى و از كيش تو برگردند.(248)


2 - كارمند بنى اميه  

(على بن حمزه ) مى گويد: دوست جوانى داشتم كه شغل نويسندگى در دستگاه بنى اميه را داشت . روزى آن دوست به من گفت : از امام صادق عليه السلام براى من وقت بگير تا به خدمتش برسم .
من از امام اجازه گرفتم تا او شرفياب شود، امام اجازه دادند و در وقت مقرر من با او خدمتش رفتيم .
دوستم سلام كرد و نشست و عرض كرد: فدايت شوم ، من در وزارت دارائى رژيم بنى اميه مسئوليتى داشتم و از اين راه ثروت بسيارى اندوخته ام و بعضى خلافها هم انجام داده ام !
امام فرمود: اگر بنى اميه افرادى مثل شما را نداشتند تا ماليات برايشان جمع كند و در جنگها و جماعات آنها را همراهى كند، حق ما را غصب نمى كردند. جوان گفت : آيا راه نجاتى براى من هست ؟
فرمود: اگر بگويم عمل مى كنى ؟ گفت : آرى ، فرمود: آنچه از مال مردم نزد تو هست و صاحبانش را مى شناسى به آن ها برگردان و آنچه كه صاحبانش را نمى شناسى از طرف آنها صدقه بده ، من در مقابل اين كار بهشت را براى تو ضمانت مى كنم !
جوان سر به زير انداخت و مدتى طولانى فكر كرد و سپس گفت : فدايت شوم دستورت را اجراء مى كنم .
على بن حمزه مى گويد: من با آن جوان برخاستيم و به كوفه رفتيم . او همه چيز خود، حتى لباسهايش را به صاحبانش برگرداند و يا صدقه داد؛ من از دوستانم مقدارى پول براى او جمع كردم و لباس برايش خريدارى نمودم ؛ و خرجى همه براى او مى فرستاديم .
چند ماهى از اين جريان گذشت و او مريض شد. ما مرتب به عيادت او مى رفتيم ، روزى نزدش رفتم ، او را در حال جان دادن يافتم . چشم خود را باز كرد و گفت : اى على آنچه امام به من وعده داد به آن وفا كرد، اين گفت و از دنيا رفت . ما او را غسل داده و كفن كرده و به خاك سپرديم .
مدتى بعد خدمت امام عليه السلام رسيدم ، همين كه امام مرا ديد فرمود: اى على ما به وعده خود در مورد دوست تو وفا كرديم . من عرض كردم : همينطور است فدايت شوم ، او هم هنگام مردن اين مطلب (ضمانت بهشت ) را به من گفت .(249)


3- رجوع قبل از جان دادن  

(معاويه بن وهب ) گويد: ما به جانب مكه بيرون رفتيم و با ما پيرمردى بود كه عبادت مى كرد لكن در مذهب تشيع نبود، و با او پسر برادرى از شيعيان همراه بود.
آن پيرمرد بيمار شد، من به پسر برادر او گفتم : كاش دين حق را بر او عرضه بدارى چه آنكه اميد است خداى تعالى او را با ولايت و مذهب حق از دنيا ببرد.
همراهان گفتند: بگذاريد كه بر آن حال و مذهبش بميرد. پسر برادر او صبر نكرد و به عمويش گفت : اى عمو، مردم بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرتد شدند مگر گروهى اندك كه با امير المؤ منين عليه السلام بودند، با اينكه خلافت از جانب پيامبر قبلا منصوب شده بود.
پيرمرد بعد از شيندن اين كلمات نفسى بركشيد و گفت : من بر اين مذهب شدم و بعد مرد.
معاويه بن وهب گويد: ما داخل شهر مدينه شديم و به حضور امام صادق رسيديم . (على بن سرى ) يكى از همراهان ما، جريان توبه پيرمرد و رجوع به امامت قبل از وفات را نقل كرد. امام فرمودند: او اهل بهشت است . على بن سرى تعجب كرد و عرض كرد: او از هيچ چيز اين مذاهب ما باخبر نبود و حكمى را نمى دانست و فقط در آن ساعت كه روح از بدنش مفارقت مى نمود قبول كرد. امام فرمود: از او چه مى خواهيد، قسم به خدا او داخل بهشت شد.(250)


4- ابولبابه  

يكى از ياران بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه در جنگهاى (احد و فتح مكه ) و ديگر جنگها شركت داشت (ابولبابه ) بود. يكى از موضوعات حساس زندگى او توبه اوست . هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اثر پيمان شكنى مردم (بنى قريظه ) به طرف قلعه آنها كه نزديك مدينه بود لشگر كشيد و قلعه را محاصره نمود، عده اى از طايفه (اوس ) حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و عرض كردند همانگونه كه طايفه (بنى قينقاع ) را به (خزرج ) بخشيدند، (بنى قريظه ) را به ما ببخش .
فرمود: آيا راضى مى شويد يك نفر از طايفه شما (اوس ) را براى حكم بفرستم ؟
گفتند: آرى ، فرمود: سعد معاذ، بنى قريظه رضايت ندادند و گفتند: ابولبابه را نزد ما بفرست تا با او مشورت كنيم .
ابولبابه در قلعه بنى قريظه داراى منزل و اموال و عيال و فرزندان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را ماءمور مشورت با آنها كرد.
او وارد قلعه شد همه از زن و مرد و كوچك و بزرگ اطرافش جمع و اظهار جزع كردند تا دلش نرم گردد. بعد گفتند: آيا به حكومت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تن دهيم يا خير؟ گفت : مانعى ندارد اما با دست به گردن اشاره كرد يعنى تسليم شدن همين و گردن زدن همان .
بعد متوجه شد با اين اشاره به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خيانت كرده و اين آيه هم نازل گرديد (اى مؤ منين با خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خيانت نكنيد و در امانت هم خيانت ننمائيد همانا اموال و اولاد شما اسباب امتحان شمايند و پاداش بزرگ نزد خداست .)(251)
از شرمندگى از قلعه بيرون آمد و يكسر به مسجد مدينه رفت و به يكى از ستونهاى مسجد خود را بست و گفت : كسى مرا نگشايد تا خدا توبه مرا بپذيرد.
قريب ده يا پانزده روز به همين شكل بود فقط براى دستشوئى و نماز او را مى گشودند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر ابولبابه نزد ما مى آمد براى او طلب آمرزش مى نموديم اما چون خودش منتظر آمرزش حق است باشد خداوند توبه اش را بپذيرد.
ام سلمه گويد: سحرگاهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را خندان ديدم ، عرض كردم : خدا هميشه دهان شما را خندان كند، علتش چيست ؟ فرمود: جبرئيل خبر قبولى توبه ابولبابه را آورده است . گفتم :
اجازه مى دهيد او را بشارت دهم ؟ فرمود: خود دانى . از درون حجره صدا زدم ابولبابه مژده كه خدا توبه ات را پذيرفته است . مردم هجوم آورده تا او را بگشايند گفت : شما را به خدا جز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كسى مرا نگشايد. موقع نماز صبح كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مسجد آمدند ابولبابه را از ستون مسجد باز كردند و الان در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين ستون به ستون توبه و يا ابولبابه معروف است .(252)


5- بهلول نباش  

(معاذ بن جبل ) با حالت گريان بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و سلام عرض كرد و جواب سلام شنيد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ عرض كرد: بر در مسجد جوانى خوش ‍ صورت و شاداب است ، چنان بر خودش گريه مى كند مانند زن جوان مرده ، مى خواهد به حضور شما آيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عيبى ندارد. جوان آمد و سلام عرض كرد، پس از جواب سلام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ گفت : چطور گريه نكنم گناهانى انجام دادم كه خدا مرا نمى بخشد و مرا داخل جهنم خواهد كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا براى خدا شريك قرار دادى ؟ گفت : نه ، فرمود: نفس محترمى را كشتى ؟ گفت : نه ، فرمود: گناهت اگر به اندازه كوه ها باشد خدا مى آمرزد.
جوان گفت : گناهان من از كوه ها بزرگتر است .
فرمود: آيا گناهت مثل هفت زمين و درياها و ريگ ها و اشجار و آنچه در آن است از مخلوقات ، و به قدر آسمانها و ستارگان و به قدر عرش و كرسى مى باشد؟
گفت : گناهانم از همه اينها بزرگتر است .
فرمود: واى بر تو گناهان تو بزرگتر است يا پروردگار تو؟ جوان روى خود به زمين زد و گفت : منزه است خدا، از هر چيزى او بزرگتر است ....
فرمود: اى جوان يكى از گناهت را برايم نمى گوئى ؟ عرض كرد: چرا، بعد گفت : هفت سال كار من اين بود كه قبرها را مى شكافتم و كفن مرده ها را در مى آوردم و مى فروختم . شبى دخترى از دختران انصار مرد وقتى نبش قبر كردم و كفن را از تن او جدا كردم ، شيطان وسوسه كرد و با او مقاربت كردم ، وقتى برمى گشتم شنيدم كه مرا صدا كرد اى جوان از فرمانرواى روز جزا نمى ترسى واى بر تو از آتش قيامت !!
جوان گفت : حال چه كنم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى فاسق از من دور شو مى ترسم به آتش تو بسوزم .
او رفت و به يكى از كوه ها پناه برد و دو دست خود را به گردن بست مشغول توبه و عبادت و مناجات شد.
تا چهل روز شب و روز گريه مى كرد به نوعى كه بر درنده ها و حيوانات وحشى اثر مى گذاشت . بعد از چهل روز از خدا طلب آتش يا آمرزش كرد تا در قيامت رسوا نشود.
خدا بر پيامبرش اين آيه (253) را نازل كرد كه آمرزش بهلول در آن بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين آيه را با لبخند تلاوت مى كرد و بعد فرمود: كيست مرا به نزد آن جوان ببرد؟ معاذ گفت : مى دانم كجاست . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همراه معاذ نزدش رفتند ديدند ميان دو سنگ سر پا ايستاده ، دستهايش به گردنش بسته ، رويش از شدت آفتاب سياه و تمام مژه هاى چشمش از گريه ريخته و مشغول مناجات است و خاك بر سرش ‍ مى ريزد درندگان صحرا اطراف او را گرفته و پرندگان در اطراف بالاى سر او صف كشيده به حال او گريه مى كنند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك رفته دستهاى او را با دست مبارك خود گشودند و خاك از سر او پاك كردند و فرمودند: بشارت باد تو را اى بهلول ، تو آزاده كرده خدائى از آتش .
پس به اصحاب فرمود: (اين طور گناهان خود را تدارك و جبران كنيد.)(254)


next page

fehrest page

back page