next page

fehrest page

back page

4 - ابن ابى عمير 

(محمد بن ابى عمير) درك خدمت امام كاظم عليه السلام و رضا عليه السلام و جواد عليه السلام را نموده و خاصه و عامه تصديق وثاقت او كرده اند.
شغل او بزازى ، و وضع مادى اش بسيار خوب بوده است . تصنيف او نود و چهار كتاب در حديث و فقه است ، و از جهت جلالت و علميت و دانستن اسماء شيعيان ، بسيار در زمان هارون الرشيد و ماءمون مورد شتم و حبس و اخذ اموال گرديد. از او خواستند قضاوت را بپذيرد، قبول نكرد؛ از او خواستند اسامى شيعيان را بگويد چون شيعيان عراق را مى شناخت ، نگفت .
لذا او را به زندان مبتلا كردند و بارها تازيانه بر او زدند تا وقتى كه نزديك بود طاقتش تمام شود. به امر هارون الرشيد، سندى بن شاهك او را يكبار 120 تازيانه زد و با دادن هزار درهم از زندان آزاد شد. و نزديك به صد هزار در هم ضرر مالى به او رسيد؛ و مدت زندانش چهار سال طول كشيد.
خواهرش (سعيده يا منه ) كتابهاى او را جمع و پنهان كرد از قضا باران باريده و كتابهايش هم از دست دفت ، و آنچه نقل حديث مى كرد از حافظه خوبى كه داشته بود، يا از روى نسخه هائى كه مردم از روى كتابهاى او پيش از تلف شدن نوشته بودند(169).(170)


5- عمر طولانى با بلاء همراه است  

آورده اند كه وقتى جبرئيل به نزد (حضرت سليمان ) آمد و كاسه آب حيات آورد و گفت : آفريدگار تو را مخير كرد كه اگر از اين جام بياشامى تا قيامت زنده باشى .
سليمان عليه السلام اين موضوع را با عده اى از انسانها و اجنه و حيوانات مشورت كرد. همگى گفتند: بايد بخورى تا جاودانى باشى !
سليمان فكر كرد كه با خارپشت مشورت نكرده است . اسب را به نزديك او فرستاد و او نيامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بيامد!
سليمان عليه السلام گفت : پيش از آن كه در كار خود با تو مشورت كنم ، بگو چرا اسب را كه بعد از آدمى ، هيچ جانورى شريف تر از وى نيست ، به طلب تو فرستادم نيامدى ؟ و سگ كه خسيس ترين حيوانات است فرستادم بيامدى ؟
گفت : اسب اگر چه حيوانى شريف است وفا ندارد؛ و سگ اگر چه پست ترين است اما وفادار است ، چون نانى از كسى يابد همه عمر او را وفادارى كند.
سليمان عليه السلام گفت : مرا جامى آب حيات فرستاده اند و اختيار با من است قبول كنم يا نه ؟ همه گفتند: بياشام تا حيات جاودانى بيابى .
گفت : اين جام ، تو تنها خواهى آشاميد يا فرزندان و اهل و دوستانت هم خوردند؟ گفت : تنها براى من است .
گفت : صواب اين است كه قبول نكنى ، چون زندگانى دراز يابى ، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پيش از تو بميرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجى رسد و زندگى بر تو ناگوار شود، و چون بلاء و غم ازدياد شود، و جهان بى ايشان برايت خوش نشود! سليمان عليه السلام اين راءى را بپسنديد و آب حيات را نپذيرفت و رد كرد.(171)


19 : بيمارى  

قال الله حكيم : (و اذا امرضت فهو يشقين )
:هر گاه مريض شوم خدا مرا شفا مى دهد.(172)
قال على عليه السلام : (اءشد من الفاقة مرض البدن
:شديدتر از بى چيزى مرض تن است .)(173)
شرح كوتاه :
از گنجهاى بهشت براى مؤ من در دنيا مريضى است ، چه آنكه مؤ من احيانا و سهوا اگر گناه كرد، خدا دوست ندارد با بار خطاء نزدش بيايد، او را مريض ‍ مى كند تا گناهانش آمرزيده شود.
مريض در حال بيمارى آه مى كشد، تقاضاى شفا مى كند، خداوند اين حالت مريض را دوست دارد و مى پسندد كه با او راز و نياز مى كند. گاهى هم براى بالا رفتن درجات و مقامات معنوى ، خداوند او را مريض مى كند.
بهترين بيمار آنست كه صبر در اين مصيبت كند و درد را كتمان كند و نزد افراد از مرضش شكوه نكند؛ تا اينكه عافيت الهى و ثواب كامل نصيبش ‍ شود.


1 - مقام عبادى مريض  

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله سرش را به سوى آسمان بلند كرد و خنديد. شخصى پرسيد: ديديم سر مبارك را به آسمان بلند كرده و خنديدى ، علتش چه بود؟
فرمود: خنده ام از اين جهت بود كه تعجب نمودم از دو فرشته اى كه در آسمان به سوى زمين آمدند و در جستجوى مؤ من صالح بودند كه هميشه او را در مصلاى (محل نماز) خود مى ديدند، تا اعمال او را بنويسند، و به سوى آسمان ببرند.
اين بار او را در محل نماز خودش نديدند. به سوى آسمان عروج كردند و به خدا عرض كردند: پروردگارا بنده تو فلانى را در محل نمازش نديديم تا اعمال نيكش را بنويسيم ، بلكه او را در بستر بيمارى ديديم .
خداوند به آنها فرمود: براى بنده ام تا وقتى كه بيمار است مثل آنچه در حال سلامتى از كارهاى نيك در شبانه روز انجام مى داد بنويسيد، بر ماست تا او در حبس (بيمارى ) است ، پاداش اعمال خيرى را كه هنگام صحت انجام مى داد، بنويسيم .(174)


2 - دخترم بيمار نشده ! 

پيامبر صلى الله عليه و آله دخترى را خواستگارى كردند. پدر دختر شروع به تعريف دخترش نمود و امتيازات او را مى شمرد، از جمله گفت :
اين دختر از زمان تولدش تا اين زمان بيمار نشده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله از مجلس برخواست و قطع كلام خويش نمود، بعد فرمود: (خيرى در چنين وجودى نيست كه مانند گورخر بيمار نشود. مرض و بلا تحفه اى است از جانب خدا به سوى بندگان ، كه اگر از ياد خدا غافل شدند، آن مرض و پيشامد او را متوجه خدا سازد.)(175)


3 - صبر بر مرض  

(ابو محمد رقى ) گويد: به محضر امام رضا عليه السلام رفتم و سلام كردم ، جواب سلامم را داد و احوالپرسى كرد و با من به گفتگو پرداخت تا اينكه فرمود:
(اى ابا محمد هر بنده مؤ منى كه خدا او را به بلائى گرفتار نمود، و او بر آن تحمل و صبر كرد، قطعا در پيشگاه خدا مانند پاداش شهيد را خواهد داشت .)
من پيش خود گفتم چرا امام اين سخن را فرمود، با اينكه قبلا سخن از بلا و بيمارى در ميان نبود، يعنى چه ، امام به چه تناسبى اين جمله را فرمود؟!
با امام خداحافظى كردم و از محضرش بيرون آمدم ، و خود را به همسفران و دوستانم رساندم .
ناگهان احساس كردم پاهايم درد مى كند، شب را با سختى به سر آوردم . صبح كه شد ديدم پاهايم ورم كرده و پس از مدتى ، ورم شديدتر شد. به ياد سخن امام افتادم كه در مورد صبر بر بلا سفارش كرد و من آن را مناسب ندانستم .
با اين وضع به مدينه رسيدم ، زخم بزرگى در پايم پيدا شد، و چرك زياد از آن بيرون آمد، آن چنان دشوار بود كه امان را از من گرفت ، دريافتم كه امام آن سخن را براى چنين پيش آمدى كه برايم رخ مى دهد فرمود، تا با صبر، آرامش خود را حفظ كنم ، و حدود ده ماه بسترى بودن اين مرض طول كشيد.
روايت كننده گويد: او پس از مدتى ، سلامتى خود را بازيافت ؛ و سپس بار ديگر مريض شد و به آن مرض مرد.(176)


4 - جذامى  

امام سجاد عليه السلام در بين راهى به چند نفر جذامى و مبتلا به خوره برخورد نمود، كه سر راه نشسته و در حال خوردن غذا بودند، پس به آنها سلام كرد و از آنها رد شد.
آنگاه با خود فرمود: خداوند متكبران را دوست ندارد، پس به سوى ايشان برگشت و فرمود: من اكنون روزه دار هستم (معذورم چيزى با شما بخورم )، و آنها را به خانه خود دعوت كرد و فرمود: شماها به خانه من بيائيد.
آنها هم به خانه امام رفتند و حضرت هم آنان را اطعام نمود، و هم با كمك مالى به آنها دلجوئى نمود.(177)


5 - قرض مريض  

(اسامة بن زيد) از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله بود. وقتى مريض ‍ شد امام حسين عليه السلام به عيادتش تشريف بردند.
اسامه مكرر آه مى كشيد و اظهار غم و غصه مى كرد. امام عليه السلام فرمود: برادرم غصه ات چيست ؟ گفت : شصت هزار دينار قرض دارم .
فرمود: بدهكاريت به عهده من است ، گفت : مى ترسم قبل از پرداخت قرضم بميرم .
فرمود: نه ، قبل از آنكه بميرى قرضت را اداء مى كنم ، و دستور داد قرض وى را پرداختند.(178)


20 : پدر و مادر 

قال الله الحكيم : (فلا تقل لهما اف و لاتنهر هما
:به پدر و مادر حتى اف نگوئيد و نهيب نزنيد(179)
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (بر الوالدين اءفضل من الصلاة و الصوم و الحج و المعرة والجهاد فى سبيل الله .
:نيكى به پدر و مادر از نماز و حج و عمره و جهاد در راه خدا برتر است .(180)
شرح كوتاه :
در قرآن بعد از توحيد، خداوند به اين موضوع بسيار دقيق يعنى نيكى به پدر و مادر را متذكر شد، و آنقدر اهميت داد، تا جائى كه فرمود: (به آنها اف (يعنى ناخوشى ، يا تو) نبايد گفت و بانگ بر آنها نبايد زد و به گفتار نيك و خوش با آنها رفتار كرد.)
با توجه به نكات فوق هر نوع آزردن پدر و مادر احترام و نيكى نسبت به آنان واجب است . كسانى كه بخاطر جوانى يا احساساتى شدن و غضب احيانا موجب اذيت پدر و مادر را فراهم كردند، بايد رضايتشان را جلب كنند.
كه عدم رضايت آنان موجب عواقب سوء مى شود و فرزندان آن شخص ‍ بعدا با او بدى مى كنند؛ و از نظر اخروى اگر براى هر ناراحتى يك در جهنم باز شود براى كسى كه اسباب سخط پدر و مادر را باز كرد بقول پيامبر صلى الله عليه و آله : دو در جهنم باز مى شود(181)


1 - رضايت مادر 

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر بالين جوانى كه در حال مرگ بود، حاضر شد و فرمود: اى جوان كلمه توحيد (لا اله الا الله ) بر زبان بياور. جوان زبانش بند آمده بود و قادر بود اداى توحيد نبود.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به حاضرين فرمود: آيا مادر اين جوان در اينجا حاضر است ؟
زنى كه در بالاى سر جوان ايستاده بود گفت : آرى ، من مادر او هستم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا تو از فرزندت راضى و خشنود هستى ؟ گفت : نه ، من مدت شش سال است كه با او حرف نزده ام .
فرمود: اى زن او را حلال كن و از او راضى باش ! گفت براى رضايت خاطر شما او را حلال كردم ، خداوند از او راضى باشد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رو به آن جوان نمود و كلمه توحيد را به او تلقين نمود. جوان بعد از رضايت مادر زبانش باز شد و به يگانگى خدا اقرار كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى جوان چه مى بينى ؟ گفت : مردى بسيار زشت و بدبو را مشاهده مى كنم و اكنون گلوى مرا گرفته است . پيامبر دعائى به اين مضمون به جوان ياد داد و فرمود: بخوان : (اى خدايى كه عمل اندك را مى پذيرى و از گناه و خطاى بزرگ درمى گذرى از من نيز عمل اندك را بپذير و از گناه بسيار من درگذر، چرا كه تو بخشنده و مهربانى ).
جوان دعا را آموخت و خواند؛ سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: اكنون چه مى بينى ؟ گفت : اكنون مردى (ملكى ) را مى بينم كه صورتى سفيد و زيبا و پيكرى خوشبو و لباسى زيبا بر تن دارد و با من خوش ‍ رفتارى مى كند (بعد از دنيا رحلت كرد).(182)


2- همنشين حضرت موسى عليه السلام  

روزى حضرت موسى عليه السلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض كرد: خدايا مى خواهم همنشينى را كه در بهشت دارم ببينم كه چگونه شخصى است !
جبرئيل بر او نازل شد و گفت : يا موسى عليه السلام قصابى كه در فلان محل است همنشين تو است . حضرت موسى به درب دكان قصاب آمده ، ديد جوانى شبيه شبگردان مشغول فروختن گوشت است .
شب كه شد جوان مقدارى گوشت برداشت و به سوى منزل روان گرديد.
موسى عليه السلام از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت : مهمان نمى خواهى ؟
گفت : بفرمائيد، موسى عليه السلام را به درون خانه برد. حضرت ديد جوان غذائى تهيه نمود، آنگاه زنبيلى از طبقه فوقانى به زير آورد، پيرزنى كهنسال را از درون زنبيل بيرون آورد و او را شستشو داد، غذا را با دست خويش به او خورانيد.
موقعى كه خواست زنبيل را به جاى اول بياويزد پيرزن كلماتى كه مفهوم نمى شد حركت نمود؛ بعد جوان براى حضرت موسى عليه السلام غذا آورد و خوردند.
موسى عليه السلام سوال كرد حكايت تو با اين پيرزن چگونه است ؟ عرض ‍ كرد: اين پيرزن مادر من است ، چون وضع مادى ام خوب نيست كه كنيزى برايش بخرم خودم او را خدمت مى كنم .
پرسيد: آن كلماتى كه به زبان جارى كرد چه بود؟ گفت : هر وقت او را شستشو مى دهم و غذا به او مى خورانم مى گويد: خدا ترا ببخشد و همنشين و هم درجه حضرت موسى در بهشت كند موسى عليه السلام فرمود: اى جوان بشارت مى دهم به تو كه خداوند دعاى او را درباره ات مستجاب گردانيده است ، جبرئيل به من خبر داد كه در بهشت تو همنشين من هستى .(183)


3- جريح  

در بنى اسرائيل عابدى بود كه او را (جريح ) مى گفتند در صومعه خود عبادت خدا مى كرد. روزى مادرش به نزد او آمد در وقتى كه نماز مى خواند، او جواب مادر را نگفت . با دوم مادر آمد و او جواب نگفت . بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنيد.
مادر گفت از خداى مى خواهم ترا يارى نكند! روز ديگر زن زناكارى نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت : اين بچه را از جريح بهم رسانيده ام .
مردم گفتند: آن كسى كه مردم را به زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد. پادشاه امر كرد وى را به دار آويزند.
مادر جريح آمد و سيلى بر روى خود مى زد. جريح گفت : ساكت باش از نفرين تو به اين بلا مبتلا شده ام .
مردم گفتند: اى جريح از كجا بدانيم كه راست مى گوئى ؟ گفت : طفل را بياوريد، چون آوردند دعا كرد و از طفل پرسيد پدر تو كيست ؟ آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : از فلان قبيله ، فلان چوپان پدرم است .
جريح بعد از اين قضيه از مرگ نجات پيدا كرد و سوگند خورد كه هيچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت كند.(184)


4- دلاك و خدمت پدر 

عالم ثقه (شيخ باقر كاظمى ) مجاور نجف اشرف از شخص صادقى كه دلاك بود نقل كرد كه او گفت : مرا پدر پيرى بود كه در خدمتگذارى او كوتاهى نمى كردم ، حتى براى او آب در مستراح حاضر مى كردم و مى ايستادم تا بيرون بيايد؛ و هميشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفتم ، تا امام زمان عليه السلام را ببينم . شب چهارشنبه آخرى براى من ميسر نشد مگر نزديك مغرب ، پس تنها و شبانه راه افتادم .
ثلث راه باقى مانده بود و شب مهتابى بود، ناگاه شخص اعرابى را ديدم كه بر اسبى سوار است و رو به من كرد.
در نفسم گفتم : زود است اين عرب مرا برهنه كند. چون به من رسيد به زبان عربى محلى را من سخن گفت و از مقصد من پرسيد!
گفتم : مسجد سهله مى روم . فرمود: با تو خوردنى همراه است ؟ گفتم : نه ، فرمود: دست خود را داخل جيب كن ! گفتم : چيزى نيست ، باز با تندى فرمود: خوردنى داخل جيب تو است ، دست در جيب كردم مقدارى كشمش يافتم كه براى طفل خود خريده بودم و فراموش كردم به فرزندم بدهم .
آنگاه سه مرتبه فرمود: وصيت مى كنم پدر پير خود را خدمت كن ، آنگاه از نظرم غائب شد.
بعد فهميدم كه او امام زمان عليه السلام است و حضرت حتى راضى نيست كه شب چهارشنبه براى رفتن به مسجد سهله ، ترك خدمت پدر كنم .(185)


5 - كتك به پدر 

(ابوقحافه ) پدر ابوبكر از دشمنان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود. روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را فحش داد، پسرش ابوبكر پدر را گرفت و بر ديوار كوبيد.
اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را طلبيد و به او فرمود: با پدرت چنين كردى ؟
ابوبكر گفت : آرى .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: برو ولى با پدر، چنين رفتار را انجام نده .(186)


21 : تقوى  

قال الله الحكيم : فان خير الزاد التقوى و اتقون يا اولى الالباب
بهترين توشه راه تقوى است پس اى صاحبان عقل از من بپرهيزيد).(187)
قال على عليه السلام : (لا يقلل عمل مع تقوى
هيچ عملى با تقوى اندك نباشد).(188)
شرح كوتاه :
تقوى خاص به ترك حرام و شبهه تحقق مى پذيرد، و آنان كه تقوى از خوف آتش و عقاب دارند تقوى عام است . تقوى در مثل مانند آب نهرى است كه درختان مختلف بر لب آب مغروس هستند، و هر كدام از درختان باندازه جوهر و طمع و لطافت خود از آن ارتزاق مى كنند.
مردم در تقوا از يك آب واحد، باندازه علم و درك و صفات از درجات ايمانى استفاده مى كنند، ولكن در عمل و اخلاص مراتب تقوايشان فرق مى كند، در حقيقت تقوى اطاعت خالص بودن معصيت است ، و عملى است كه جهل در آن نباشد و مقبوليت اعمال ، صاحب آن ممتاز و متقى مى شود(189)


1- تقواى غلط 

عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود، سه نفر زن براى شكايت از شوهرانشان به حضورش آمدند.
اولى گفت : شوهرم گوشت نمى خورد. دومى مى گفت : شوهرم از بوى خوش استفاده نمى كند. سومى گفت : شوهرم با زن خود همبستر نمى شود (اينان با اين اعمال قصد زهد و تقواى كرده بودند).
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بسيار ناراحت و خشمگين شد به طورى كه وقتى از خانه به سوى مسجد حركت كرد، عبايش بر زمين كشيده مى شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در اجتماع مردم ، بالاى منبر پس از حمد و ثناى فرمود: چرا بعضى از اصحاب من ، گوشت نمى خورند و بوى خوش ‍ استعمال نمى كنند و با زنان خود همبستر نمى شوند؟
اى مسلمانان آگاه باشيد من هم گوشت مى خورم و هم از بوى خوش ‍ استفاده مى كنم ، و هم با همسر خود همبستر مى شوم ، اين سنت است ، كسى كه از اين سنت من دورى كند از من نيست .
به اين ترتيب ، آن حضرت ، پايه تاءسيس بدعت زهد غلط را از بنيان ويران كرد، و پايه گذاران آن را محكوم نمود.(190)


2- ابوذر 

ابوذر فرمود: آذوقه و پس انداز من در زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هميشه يك من خرما بوده ، و تا زنده ام از اين مقدار زياده نخواهم كرد.
عطاء گويد: ابوذر را ديدم لباس كهنه اى به تن كرده و نماز مى خواند، گفتم : ابوذر مگر لباس بهترى ندارى ؟ گفت : اگر داشتم دربرم مى ديدى .
گفتم : مدتى ترا با دو جامه مى ديدم ، گفت به پسر برادرم كه محتاج تر از خودم بود دادم ، گفتم : به خدا تو خود محتاجى ، سر به آسمان بلند كرده و گفت : آرى بار خدايا به آمرزش تو محتاجم .
سپس گفت : مثل اينكه دنيا را خيلى مهم گرفته اى ، اين لباس كه در تن من مى بينى و لباس ديگرى كه مخصوص مسجد است ، و چند بز براى دوشيدن و نان خورش دارم ، چارپائى دارم كه آذوقه ام را به آن حمل و نقل مى كنم ، و زنى دارم كه مرا از زحمت تهيه غذا آسوده مى كند، چه نعمتى برتر از آن كه من دارم ؟
به ابوذر گفتند: آيا ملكى تهيه نمى كنى چنانكه فلان كس و فلانى تهيه كرده اند؟
گفت : مى خواهم چه كنم براى اينكه آقا و ارباب شوم ، هر روزى يك شربت از آب با شير و هفته اى يك پيمانه گندم مرا كفايت مى كند.(191)


3- به بى تقوا نبايد اعتماد كرد 

(اسماعيل ) فرزند بزرگ امام صادق عليه السلام مقدارى پول نقد داشت ، اطلاع پيدا كرد كه مردى قريشى از اهل مدينه عازم سفر به كشور يمن است ، خواست مقدارى پول به او بدهد تا اجناس تجارتى يا سوغاتى برايش خريدارى كند.
با پدرش امام صادق عليه السلام مشورت كرد، حضرت فرمود: او شراب خوار است ؟ گفت : مردم مى گويند اما از كجا كه حرف مردم درست باشد!
حضرت فرمود: صلاح نيست به او پول بدهى .
اما اسماعيل تمام پول را به آن مرد داد تا برايش از (يمن ) جنس ‍ بخرد.
مرد قريشى به مسافرت رفت و تمام پول او را از بين برد. موقع حج حضرت و اسماعيل هر دو به حج رفتند، اسماعيل در طواف بود كه حضرت متوجه شد كه اسماعيل پيوسته از خدا مساءلت مى كند در مقابل از دست دادن پولها، به او عوض دهد.
حضرت از وسط جمعيت خود را به اسماعيل رسانيد و با دست پشت شانه او را به نرمى فشرد و گفت :
فرزندم ، بى جهت از خدا چيزى مخواه ، تو بر خدا حقى ندارى ، نبايد بوى اعتماد مى كردى ، خود كرده را تدبير نيست .
اسماعيل گفت : مردم مى گفتند او شراب مى خورد من كه نديده بودم ! امام فرمود: گفتار مؤ منين را به راستى تلقى كنيد و بر شراب خوار اعتماد نكنيد و از دادن اموال به نادانان طبق قرآن بايد حذر كرد(192) كه سفيهى بالاتر از شراب خوار سراغ دارى ؟
بعد فرمود: پيشنهاد شراب خوار در ازدواج و وساطت را نبايد پذيرفت ، در مورد امانت نبايد او را امين دانست كه اموال را حيف و ميل كند و چنين كسى حقى بر خدا ندارد تا از خدا جبران ضررهاى وارده را مطالبه كند.(193)


4- شيخ مرتضى انصارى  

مرحوم (شيخ مرتضى انصارى ) با برادر خود از كاشان به مشهد مقدس ‍ مسافرت نمود، پس از آن به تهران آمد، در مدرسه مادرشاه در حجره يكى از طلاب منزل گرفت .
روزى شيخ به همان محصل مختصر پولى داد تا نان خريدارى كند، وقتى برگشت شيخ ديد حلوا هم گرفته و بر روى نان گذاشته است .
به او گفت : پول حلوا را از كجا مى آورى ؟ گفت : به عنوان قرض گرفتم . شيخ فقط آنچه از نان ، حلوائى نبود برداشت و فرمود: من يقين ندارم براى اداء قرض زنده باشم .
روزى همان طلبه پس از سالها به نجف آمده بود و خدمت شيخ عرض كرد: چه عملى انجام داديد كه به اين مقام رسيديد و خداوند شما را موفق نمود اينك در راءس حوزه علميه قرار گرفته ايد و مرجع همه شيعيان جهان شديد؟
شيخ فرمود: چون جراءت نكردم حتى نان زير حلوا را بخورم ، ولى تو با كمال جراءت نان و حلوا را تناول نمودى .(194)


5- اعتراض عقيل  

چون امام على عليه السلام به حكومت رسيد به منبر رفتند و ستايش و ثناء خدا كردند و بعد فرمود:
به خدا قسم به يك درهم از غنيمتهاى شما دست نرسانم تا آنگاه كه در مدينه شاخه خرمائى دارم ، پس راست بگوئيد، خود را از اين مال محروم كرده ام و به شما عطاء مى كنم .
در اين هنگام عقيل برادر امام به پا خاست و عرض كرد: قسم به خدا تو مرا و شخص سياه مدينه را برابر و مساوى قرار دارى !
امام فرمود: بنشين ، در اينجا غير تو ديگرى نبود كه تكلم كند، تو بر آن سياه چهره چه برترى دارى ، جز به پيشى گرفتن در اسلام يا به تقوى و اجر و ثواب ، كه اين برترى در آخرت است .(195)


22 : توكل  

قال الله الحكيم : (فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين
هرگاه عزم كارى گرفتى بر خدا توكل كن كه خدا آنان كه بر او اعتماد كند و دوست دارد.)(196)
قال على عليه السلام : (التوكل على الله نجاه من كل سوء
توكل بر خدا سبب نجات از هر بدى مى شود)(197)
شرح كوتاه :
توكل جامى است كه مهر الهى بر آن زده شد و مهر آن جامخ را باز نمى كند و از آن نمى آشامد كسى كه به خدا توكل و اعتماد كرده باشد.
كمترين حد توكل آن است كه از مقررات خود پيش از وقت ، زياده از مقدر كه تقسيم شده كوشش نكند.
حقيقت توكل به ايثار و واگذارى امورش به حق است ، و متوكل اگر توجه اش ‍ به علت حقيقى يعنى خدا باشد، مانع از رسيدن توكل است .
توكل به حرف و لفظ و ادعا محقق نمى شود، بلكه امر باطنى است كه آن مفتاح ايمان است و با وداع همه آرزوها، متوكل به حقيقت توكل مى رسد.(198)


1- تاجر متوكل  

در زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مردى هميشه متوكل به خدا بود و براى نجات از شام به مدينه مى آمد. روزى در راه دزد شامى سوار بر اسب ، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.
تاجر گفت : اى سارق هرگاه مقصود تو مال من است ، بيا بگير و از قتل من درگذر.
سارق گفت : قتل تو لازم است ، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفى مى كنى . تاجر گفت : پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم ؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت : بار خدايا از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصرى ندارم و به كرم تو اميدوارم .
چون اين كلمات بر زبان جارى ساخت و به درياى صفت توكل خويش را انداخت ، ديد سوارى بر اسب سفيدى نمودار شد، و سارق با او درگير شد. آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت : اى متوكل ، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت : تو كيستى كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدى ؟
گفت : من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكى در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم ، پس غايب شد. تاجر به سجده افتاد و خداى را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشترى پيدا كرد.
پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود(199) آرى توكل را به اوج سعادت مى رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است .


2- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وتوكل

هنگامى كه (ابوسفيان ) رئيس مشركان كه لشكر ده هزار نفرى و مانور منظم و قدرتمند اسلام را (در فتح مكه ) ديد در شگفتى و تعجب فرو رفت در حالى كه در كنار گردانهاى رزمى لشكر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قدم مى زد، مى گفت :
اى كاش مى دانستم كه چرا محمد صلى الله عليه و آله و سلم بر من پيروز شد؟ با آنكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم در مكه تنها و بى ياور بود، چگونه اين چنين لشكرى مبارز تدارك ديد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخن ابوسفيان را شنيد و دست مباركش ‍ را روى شانه وى گذاشت و فرمود: ما به كمك خدا، بر شما پيروز شديم .
در جنگ حنين مى بينيم وقتى سپاه اسلام مورد تهاجم غافلگيرانه دشمن قرار گرفت صفوف مسلمانان از هم متفرق شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى پراكندگى سپاه اسلام را ديد، به درگاه خدا استعانت جست و به او توكل كرد و عرض نمود: (خداوندا! حمد و سپاس مخصوص تو است ، و شكايتم را به درگاه تو مى آورم و اين توئى كه بايد از درگاهت كمك خواست و استعانت جست ) در اين هنگام جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد و عرض كرد:
(اى رسول خدا، دعائى كردى كه موسى در آن هنگام كه دريا برايش ‍ شكافته شد، اين دعا را كرد و از شر فرعون نجات يافت .)(200)


3- بيمارى موسى عليه السلام  

حضرت موسى عليه السلام را بيمارى عارض شد، بنى اسرائيل نزد او آمدند و ناخوشى او را شناختند و گفتند: اگر فلان دارو را مصرف كنى شفايابى .
موسى عليه السلام گفت : مداوا نمى كنم تا خدا مرا بى دوا بهبود بخشد. پس ‍ بيمارى او طولانى شد، خدا به او وحى فرمود: به عزت و جلالم سوگند! ترا عافيت نمى دهم تا به دوائى كه گفته اند درمان كنى .
پس به بنى اسرائيل گفت : داروئى كه گفتيد به آن مرا معالجه كنيد. پس او را مداوا كردند بهبود يافت .
اين در دل موسى عليه السلام حالت شكوه و اعتراضى پديد آورد. خداى تعالى به او وحى فرستاد، خواستى حكمت مرا به توكل خود باطل كنى ، چه كسى غير از من داروها و منفعتها را در گياهان و اشياء نهاد؟!(201)


4- حماد بن حبيب  

(حماد بن حبيب كوفى ) گفت : سالى براى انجام حج با عده اى بيرون شديم همين كه از جايگاهى به نام (زباله ) كوچ كرديم بادى سهمگين و سياه وزيد، آنقدر شديد بود كه قافله را از هم متفرق ساخت .
من در آن بيابان سرگردان ماندم تا خود را به زمينى كه از آب و گياه خالى بود رساندم .
تاريكى شب مرا فرا گرفت ، از دور درختى به نظرم رسيد، نزديك آن رفتم ، جوانى را ديدم با جامه هاى سفيد كه بوى مشك از او مى وزيد، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم : اين شخص يكى از اولياء خدا باشد!
ترسيدم اگر مرا ببيند به جاى ديگر برود، لذا خود را پوشيده داشتم . او آماده نماز شد و اول دعا كرد (يا من حاذ كل شى ملكوتا....) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مكان نزديك شدم ، چشمه آبى ديدم كه از زمين مى جوشيد. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ايستادم .
در نماز چون به آيه اى مى گذشت كه در آن وعده يا وعيد بود با ناله و آه ، آن آيه را تكرار مى كرد.
شب روى به نهايت گذاشت ، جوان از جاى خود حركت نمود و به راز و نياز مشغول شد (يا من قصده الضالون ....)
ترسيدم از نظرم غايب شود، نزدش رفتم و عرض كردم ترا سوگند مى دهم به آن كسى كه خستگى را از تو گرفته و لذت اين تنهايى را در كامت قرار داده ، بر من ترحم نما، كه راه گم كرده ام و آرزو دارم به كردار تو موفق شوم .
فرمود: اگر از راستى بر خدا توكل مى كردى گم نمى شدى ، اينك از دنبالم بيا. به كنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طى الارض ) مرا به جائى آورد.
صبح طلوع كرده بود و فرمود: مژده باد ترا به اين مكان كه مكه است ؛ و صداى حاجيان را مى شنيدم !
عرض كردم ترا سوگند مى دهم به آن كسى كه به او در قيامت اميدوارى ، بگو كيستى ؟ فرمود: اكنون كه سوگند دادى من على بن الحسين (زين العابدين ) هستم .(202)


5- اعتماد به ساقى  

جبرئيل در زندان نزد حضرت يوسف آمد و گفت : اى يوسف چه كسى ترا زيباترين مردم قرار داد؟ فرمود: پروردگار.
گفت : چه كسى ترا نزد پدر محبوب ترين فرزندان قرار داد؟ فرمود: خدايم .
گفت : چه كسى كاروان را به سوى چاه كشانيد؟ فرمود: خداى من .
گفت : چه كسى سنگى كه اهل كاروان در چاه انداختند از تو باز داشت ؟ فرمود: خدا.
گفت : چه كسى از چاه ترا نجات داد؟ فرمود: خدايم .
گفت : چه كسى ترا از كيد زنان نگه داشت . فرمود: خدايم .
گفت اينك خداوند مى فرمايد: چه چيز ترا بر آن داشت كه به غير من نياز خود را باز گوئى ، پس هفت سال در ميان زندان بمان (به جرم اينكه به ساقى سلطان اعتماد كردى و گفتى : مرا نزد سلطان ياد كن )
و در روايت ديگر دارد كه خداوند به وى وحى كرد: اى يوسف چه كسى آن رؤ يا را به تو نماياند؟ گفت : تو اى خدايم .
فرمود: از مگر زن عزيز مصر چه كسى ترا نگه داشت ؟ عرض كرد: تو اى خدايم .
فرمود: چرا به غير من استغاثه كردى و از من يارى نجستى ، اگر به من اعتماد مى كردى از زندان ترا آزاد مى كردم به خاطر اين اعتماد به خلق ، هفت سال بايد در زندان بمانى .
يوسف آن قدر در زندان ناله و گريه كرد كه اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد يك روز گريه كند و يك روز آرام بگيرد.(203)


23 : تسليم  

قال الله الحكيم : (امرنا لنسلم لرب العالمين
ما ماءموريم كه تسليم فرمان خداى جهانيان باشيم )(204)
قال الباقر عليه السلام : احق خلق الله ان يسلم لما قضى الله
سزاوارترين بندگان خدا كسانى هستند در مقابل قضاى الهى تسليم هستند).(205)
شرح كوتاه :
صفت تسليم مقامى است بالاتر از رضا و توكل ، زيرا دارنده آن ترك درمان مشكلاتى كه بر او وارد مى شود را مى كند، و با قطع تعلق قلبى ، خود را به خدا واگذار مى كند.
در صفت رضا نوعا افعال باطبع انسانى توافق دارند، و در توكل خدا را بمنزله وكيل در كارشان مى دانند، در هر دو صورت طبع و نفس دخالت دارند، اما در تسليم اين چنين نيست .
برگزيدگان خدا به انواع رنجها همانند سوءاخلاق خانواده ، فقر، مرض ، آزار خلق و... دچار مى شوند چون تسليم اند زبان اعتراض ندارند و نارضايتى درونى از ابتلالات را هم ندارند.


1 - پاسخ امام  

حكايت شده كه امام صادق عليه السلام گاهى براى ميهمانان خود فرنى ، و حلوا، و گاهى نان و زيتون مى آورد.
شخصى به آن حضرت عرض كرد: اگر با تدبير عمل كنى (آينده نگر باشى ) هميشه مى توانى در يك وضع باشى و يكسان از ميهمانان پذيرائى كنى .
حضرت پاسخ داد: تدبير امر ما در دست خداوند است (و تسليم امر او هستم ) هر زمان كه به ما عطاء كند ما هم بر خود و ميهمانان خود وسعت مى دهيم ، و هر زمان كه به ما تنگ گيرد و كم عطاء كند، ما همچنان زندگى مى كنيم . (206)


2- معاذ بن جبل  

(معاذ) در هيجده سالگى مسلمان شد و در جنگ بدر و احد و خندق و ديگر جنگها شركت داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله ميان او و (عبدالله بن مسعود) عقد برادرى قرار داد.
انسانى خوش رو و بخشنده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به حكومت يمن فرستادند و مطالبى را به او گوشزد كردند از جمله فرمودند: بر مردم سخت مگير و با ايشان چنان رفتار كن كه به دين و سخن تو علاقمند گردند.
در زمان حكومت خليفه دوم جنگى ميان مسلمانان و روم اتفاق افتاد و او هم شركت داشت .
در سال هجدهم هجرى در (عمواس ) شام طاعونى واقع شد. ابوعبيده فرمانده قواى مسلمانان به مرض طاعون مبتلا شد، چون يقين به مرگ نمود معاذ را جانشين خود قرار داد.
سپاهيان او را گفتند دعا كن تا اين بلا مرتفع گردد. او فرمود: اين بلا نيست ، بلكه دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله شما و مرگ نيكان و صالحان و شهادتى است كه خدا مخصوص بعضى از شما مى گرداند.
بعد فرمود: خداوندا از اين رحمت (طاعون ) سهم كاملى به خاندان معاذ بده .
بعد از مدتى اهل خانه اش مبتلا شدند و مردند و خود او نيز در انگشتش اثر كرد، انگشت را به دندان مى گزيد و مى گفت : پروردگارا اين كوچك است آن را مبارك گردان .
عاقبت در سن 38 سالگى با مرض طاعون درگذشت و نزديك خاك اردن (در سال هيجده هجرى ) به خاك سپرده شد.(207)


3 - تسليم را از كبوتران بياموزيد 

در زمان يكى از پيامبران مادرى جوانى داشت كه او را بسيار دوست مى داشت و به قضاى الهى آن جوان مرد و آن مادر داغدار شد و بسيار ناراحتى مى كرد، تا جائى كه اقوام او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله وقت رفتند و از او چاره خواستند.
او نزد آن مادر آمد و آثار گريه و غم و بى تابى را در او مشاهده كرد. بعد به اطراف نگريست و لانه كبوترى او را جلب توجه نمود و فرمود:
اى مادر اين لانه كبوتر است ؟ گفت : آرى ، فرمود: اين كبوتران جوجه مى گذارند؟ گفت : آرى ، فرمود: همه جوجه ها به پرواز مى آيند؟ گفت : نه ، زيرا بعضى از جوجه هاى آنها را ما مى گيريم و از گوشت آنها استفاده مى كنيم . فرمود: با اين همه اين كبوتران ترك لانه خود نمى كنند؟ گفت : نه ، و به جائى ديگر نمى روند.
فرمود: اى زن بترس از اينكه تو در نزد پروردگارت از اين كبوتران پست تر باشى ، زيرا اين كبوتران از خانه شما با آنكه فرزندان آنها را در پيش روى آنها مى كشيد و مى خوريد هجرت نمى كنند، لكن تو با از دست دادن يك فرزند از نزد خدا قهر كرده اى و به او پشت نمودى و اين همه بى تابى مى كنى و سخنان ناشايست به زبان جارى مى كنى .
آن مادر چون اين سخنان را شنيد اشك از ديده برگرفت و ديگر بى تابى ننمود.(208)


4 - صعصعه  

(احنف بن قيس ) مى گويد: روزى به عمويم صعصعه از درد دل خود شكايت كردم . او مرا بسيار سرزنش كرد و گفت : پسر برادر وقتى از يك نوع ناراحتى پيدا مى كنى اگر به ديگرى مانند خود شكايت مى كنى از دو حال خارج نيست ، يا آن شخص دوست تست ، كه البته او هم برايت ناراحت مى شود و يا دشمن تست كه در اين صورت شادمان خواهد شد.
ناراحتى خويش را به مخلوقى مانند خود كه قدرت برطرف كردن آن را ندارد ابراز مكن ؛ به كسى پناه ببر و بگو كه ترا به آن ناراحتى مبتلا كرده او خود مى تواند برطرف نمايد.
پسر برادر، يكى از چشمهاى من مدت چهل سال است كه هيچ چيز را نمى بيند، از اين پيشامد احدى را مطلع نكرده ام حتى زنم نيز نمى داند كه اين چشم من نابينا است (209)


5 - تسليم در برابر حكم  

نخلستان (زبير بن عوام ) (پسر عمه رسول خدا صلى الله عليه و آله ) با يكى از انصار در كنار هم قرار داشت در مورد آبيارى نخلستان بين اين دو نفر نزاعى واقع شد، هر دو براى رفع خصومت و اختلاف به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و جريان را به عرض رساندند، تا آن حضرت مساءله را حل كند.
نظر به اينكه نخلستان زبير در قسمت بالاى آب قرار داشت و نخلستان مرد انصارى در قسمت پائين بود (و معمول اين بود كه اول قسمت بالا را آب مى دادند بعد قسمت پائين را) پيامبر صلى الله عليه و آله چنين قضاوت كرد كه نخست زبير آبيارى كند بعد مرد انصارى .
با اينكه اين داورى كاملا عادلانه بود، مرد انصارى ناراحت شد و حتى به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اين قضاوت به خاطر آن كه زبير پسر عمه شما بود به نفع او تمام شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از اين پرخاشگرى ناراحت گرديد، به طورى كه چهره اش متغير شد در اين هنگام اين آيه نازل گرديد:
(سوگند به پروردگارت ، آنها مؤ من نخواهند بود مگر اينكه ترا در اختلاف به داورى بطلبند و سپس در دل خود از داورى تو احساس ناراحتى نكنند و كاملا تسليم باشند.)(210)
اين آيه دلالت دارد كه كسى در برابر حكم رهبر حكومت اسلامى پيامبر صلى الله عليه و آله نمى تواند پيش خود ناراحت گردد و خواسته خود را دنبال نمايد، بلكه بايد كاملا تسليم حكم باشد.(211)


24 : تفكر 

قال الله الحكيم : (اءولم يتفكروا فى اءنفسهم ما خلق الله السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق و اجل مسمى
:آيا در نفس خود تفكر نكردند كه خدا آسمانها و زمين و هر چه در بين آنهاست همه را به حق و معين آفريده است .(212)
امام على عليه السلام : (التفكر يدعو الى البر و العمل به
:تفكر انسان را به كار نيك و عمل به آن مى خواند(213)
شرح كوتاه :
تفكر بحال خويش و احوال اهل عالم ، آئينه ايست كه بوسيله آن خوبيها نمودار مى شود، و كفاره گناهان مى گردد، قلب روشن مى شود و موجب اصلاح معاد مى شود، و به عاقبت امر خويش متوجه مى گردد و عملش ‍ افزون مى شود.
تفكر خصلتى است كه مانند اين عبادت ، خدابندگى نشود چنانچه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (يك ساعت فكر كردن بهتر از عبادت يكسال است ).
به مرتبه تفكر نمى رسد مگر كسى كه خداوند به قلبش نظر كرده باشد و به نور معرفت منور نموده باشد؛ پس با چشم عبرت دنيا را مى نگرد و غافل از حق نمى گردد(214)


next page

fehrest page

back page