next page

fehrest page

back page

5- وفات فرزند 

(ام سليم همسر ابوطلحه انصارى ) از زنان جليله هاشميه بود. هنگامى كه ابوطلحه از او خواستگارى كرد گفت : تو مرد شايسته اى ، اما چكنم كه كافرى و من زنى مسلمانم ، اگر اسلام بياورى ، مهريه همان اسلام آوردنت باشد.
(ابوطلحه ) بعد از قبول اسلام از اصحاب بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله بشمار مى رفت . در جنگ احد پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله تيراندازى مى كرد؛ پيامبر صلى الله عليه و آله بر روى پنجه پا بلند مى شد تا هدف تير او را مشاهده كند.
در اين جنگ سينه خود را جلو سينه ى پيامبر صلى الله عليه و آله نگاه داشته ، عرض مى كرد: سينه من سپر جان مقدس شما باشد پيش از آنكه تير به شمار رسد، مايلم سينه مرا بشكافد. ابوطلحه پسرى داشت كه بسيار مورد علاقه او بود، اتفاقا مريض شد. مادر پسر، ام سليم از زنان با جلالت اسلام بود. همين كه احساس كرد نزديك است فرزند فوت شود، ابوطلحه را خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله فرستاد. پس از رفتنش بچه از دنيا رفت .ام سليم او را در جامه اى پيچيده ، كنار اطاق گذاشت .
فورا غذاى مطبوعى تهيه نمود و خويش را براى پذيرائى شوهر آراست . وقتى ابوطلحه آمد، حال فرزند خود را پرسيد، در جواب گفت : خوابيده است . پرسيد: غذائى آماده است ؟ گفت : آرى ، غذا را آورد باهم صرف كردند و پس از غذا از نظر غريزه جنسى نيز خود را بى نياز كرده ، در آن بين كه شوهر بهترين دقائق لذت جنسى را داشت ، ام سليم به ابوطلحه گفت : چندى پيش امانتى از شخصى نزد من بود، آن را امروز به صاحبش رد كردم ، از اين موضوع كه نگران نيستى ؟
گفت : چرا نگران باشم وظيفه تو همين بود. ام سليم گفت : پس در اين صورت به تو مى گويم فرزندت امانتى بود از خدا در دست تو، امروز امانت را خدا گرفت .
(ابوطلحه ) بدون هيچ تغيير حالى گفت من به شكيبائى از تو كه مادر او بودى سزاوارترم .
از جا حركت كرده غسل نمود و دو ركعت نماز خواند، پس از آن خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، فوت فرزند و عمل ام سليم را به عرض آن جناب رسانيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند در آميزش امروز شما بركت دهد، آنگاه فرمود: شكر مى كنم خداى را كه در ميان امت من نيز زنى همانند زن صابره بنى اسرائيل قرار داد.(45)


5 : اصلاح  

قال الله الحكيم : (و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما
: اگر دو طايفه از اهل ايمان با هم به دشمنى برخيزند بين آنها صلح برقرار كنيد)(46)
قال الصادق عليه السلام : لان اصلح بين اثنين احب الى من اءن اتصدق بدينارين
: صلح دادن بين دو نفر مردم از دو دينار صدقه دادن بهتر است )(47)
شرح كوتاه :
همانطورى كه اصلاح و وارسى نفس از واجبات است و تا شخص خود را اصلاح نكند، نتواند ديگران را اصلاح كند؛ اصلاح بين برادران دينى ، فاميل ، همسايه و... از صفاتى است كه خداوند آن را دوست دارد.
براى وحدت و هماهنگى و ارتباط، و عدم جدائى و تفرقه ، هر نوع عملى كه سبب آن شود لازم است ، حتى اگر دروغ مصلحت آميز هم ضرورت پيدا مى كند، گفتنش عيبى ندارد گاهى واجب هم مى شود، تا فتنه و فساد خاموش و از بين برود.


1- دستور اصلاح  

(ابوحنيفه ) مدير حجاج و دامادش در زمان امام صادق عليه السلام بر سر ارث دعوا داشتند گويد: مفضل بن عمر كوفى (از اصحاب خاص امام ) از كنار ما مى گذشت ، نزاع ما را بديد و ايستاد و بعد فرمود:
با من تا درب منزلم بياييد؛ ما هم تا درب منزل او رفتيم او وارد خانه اش شد و كيسه پولى به مقدار چهار صد در هم آورد به ما داد و بين ما را اصلاح داد، و بعد گفت :
اين مال از من نيست از امام صادق عليه السلام است ، امام فرمود: هر گاه ميان دو نفر از شيعيان ما بر سر پول نزاع شد، به آنها بده تا بينشان اصلاح شود.(48)


2- مصلح بايد دانا به نزاع باشد 

(عبدالملك ) گويد: بين حضرت باقر عليه السلام و بعضى فرزندان امام حسن عليه السلام اختلافى پيدا شد، من خدمت امام رفتم و خواستم در اين ميان سخنى بگويم تا شايد اصلاح شود.
امام فرمود: تو چيزى در بين ما مگو، زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردى است كه در بنى اسرائيل زندگى مى كرد، و او را دو دختر بود يكى از آن دو را به مردى كشاورز و ديگرى را به شخصى كوزه گر شوهر داده بود.
روزى براى ديدن آنها حركت كرد؛ اول پيش آن دخترى كه زن كشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد: دختر گفت : پدرجان شوهرم زراعت فراوانى كرده اگر باران بيايد حال ما از تمام بنى اسرائيل بهتر است .
از منزل آن دختر به خانه ديگر دخترش رفت و از احوالش پرسيد، گفت : پدر، شوهرم كوزه زيادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا كوزه هاى او خشك شود حال ما از همه نيكوتر است .
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حالى كه مى گفت : خدايا تو خودت هر چه صلاح مى دانى بكن ، در اين ميان مرا نمى رسد كه به نفع يكى درخواستى بكنم ، هرچه صلاح است آنها را انجام ده .
امام فرمود: شما نيز نمى توانيد بين ما سخنى بگوييد، مبادا در اين ميان بى احترامى به يكى از ما شود، وظيفه شما به واسطه پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به ما احترام نسبت به همه ما است .(49)


3- اثر وضعى و اخروى اصلاح  

(فضيل بن عياض ) گويد: روزى شخص پريشانى قدرى ريسمان كه عيالش بافته بود به بازار برد تا با فروش آن ، از گرسنگى نجات پيدا كنند. ريسمان را به يك درهم فروخت و خواست نانى تهيه كند كه در اين هنگام ، دو نفر را مشاهده كرد كه به سبب يك درهم با يكديگر نزاع مى كنند و سر و صورت يكديگر را مجروح نموده ، و به نزاع خويش هم ادامه مى دهند.
آن شخص جلو آمد و گفت : يك درهم را بگيريد تا نزاع شما تمام شود و اين كار را كرد و بين آنان را اصلاح نمود و باز با تهى دستى به منزل رهسپار گشت و داستان را براى همسرش نقل كرد، او نيز خشنود گشت .
آنگاه زن اطراف خانه را جستجو كرد و لباس كهنه اى را پيدا نمود و به شوهر خود داد تا بفروشد و غذائى تهيه كند.
مرد لباس كهنه را به بازار آورد و كسى از او نخريد، لكن ديد مردى ماهى گنديده اى در دست دارد گفت : بيا معامله و معاوضه كنيم ، ماهى فروش ‍ قبول كرد. لباس كهنه را داد و ماهى فاسد را گرفت و به منزل آمد.
زن مشغول آماده كردن ماهى شد كه ناگهان چيزى قيمتى در شكم ماهى يافت و به شوهر داد تا به بازار ببرد و بفروشد.
آن را به بازار آورد به قيمت خوبى (دوازده بدره ) فروخت و به منزل مراجعت كرد.چون وارد خانه شد فقيرى بر در آواز داد: از آنچه خداى به شما داده مرا عنايت كنيد. آن مرد همه پولها را نزد فقير گذاشت و گفت : هر چه مى خواهى بردار، فقير برداشت چند قدم برنداشت كه مراجعت نمود و گفت :
من فقير نيستم ، فرستاده خدايم ، خواستم اعلان كنم كه اين پاداش احسان شماست كه ميان آن دو نفر را اصلاح و سازش داديد.(50)


4- ميرزا جواد آقا ملكى  

درباره مرحوم عارف بالله (ميرزا جواد آقا ملكى ) (متوفى 1343 ه‍ ق ) نوشته اند؛ ابتداى سلوكش بعد از دو سال خدمت استاد عارف خود ملا (حسينقلى همدانى ) (متوفى 1311) عرض مى كند: من در سير و سلوك خود به جائى نرسيدم !!
استاد مى فرمايد: اسم شما چيست ؟ عرض مى كند: مرا نمى شناسيد، من جواد تبريزى ملكى هستم . مى فرمايد: شما با فلان ملكى ها بستگى داريد؟
عرض مى كند: بلى و از آنها انتقاد مى كند.
استاد مى فرمايد: هر وقت توانستى كفش آنها را كه بد ميدانى پيش پايشان جفت كنى ، من خود به سراغ تو خواهم آمد.
ميرزا جواد آقا فردا كه به درس مى رود خود پايين تر از بقيه شاگردان مى نشيند، و رفته رفته طلبه هائى كه از فاميل ملكى در نجف بودند و او آنها را خوب نمى شناخته ، مورد محبت خود قرار مى دهد، تا جائى كه كفش را پيش پاى آنان جفت مى كند. چون اين خبر به آن طايفه كه در تبريز ساكن بودند، مى رسد رفع كدورت فاميلى مى شود.
بعدا ميرزا جواد استاد مى فرمايد: دستور تازه اى (بعد از اصلاح فاميلى ) نيست ، تو بايد حالت اصلاح شود و از همين دستورات شرعى بهره مند شوى ، ضمنا يادآور مى شود كه كتاب مفتاح الفلاح مرحوم شيخ بهائى براى عمل كردن خوب است .(51)
ميرزا كم كم ترقى مى كند و به حوزه قم مى آيد و به تربيت نفوس مى پردازد و عده زيادى از خواص و عوام از او بهره مند مى شوند... .


5- وزير مصلح  

(ماءمون ) خليفه عباسى بر (على بن جهم سامى ) شاعر دربار غضب كرد و گفت : او را به قتل رسانيد، و بعد از آن همه مال او را تصرف كنيد.
(احمد بن ابى دواد) وزير، براى اصلاح پيش ماءمون آمد و گفت : اگر خليفه او را بكشد مال او از چه كسى خواهد گرفت ؟
ماءمون گفت : از ورثه او، احمد گفت : آن زمان خليفه مال ورثه گرفته باشد نه مال او را، چه او بعد از حيات مالك نباشد، و اين ظلم لايق منصب خلافت نيست ، كه مال ديگرى را در مؤ اخذه ديگرى بگيرند!
ماءمون گفت : پس او را حبس كن ، مال و را بگير بعد از آن او را بكش احمد از مجلس ماءمون بيرون آمد و او را حبس كرد و نگاه داشت تا وقتى كه غضب ماءمون فرونشست .
آنگاه با اين نقشه اصلاحى ، ماءمون به على بن جهم خوش بين شد و احمد وزير را بر نيكوئى اين عمل ، تحسين كرد و قدر و منزلت او را بيفزود.(52)


6 : آمال  

قال الله الحكيم : (ذرهم ياكلوا و يلههم الامل
: اى پيامبر صلى الله عليه و آله اين كافران را بخوردن و لذات حيوانى واگذار تا آمال دنيوى آنان را غافل گرداند.)(53)
قال على عليه السلام : (اءلامال لاتنتهى
: آرزوها پايانى ندارد)(54)
شرح كوتاه :
كسانى كه به داشتن نقد دنيا قانع و شاكر نيستند و به دنيا و نسيه آن دل بسته اند به آمال و آرزوهاى دراز مبتلا هستند، آنكه خيال مى كند هميشه جوان است و از مرگ غافل است و به بقاء خود مى انديشد و آرزوى مردان فلان رئيس را دارد تا جاى او بنشيند، و يا به فكر ساختن كارخانه در آينده است ، و يا اينكه بعدا عروس و داماد و نوه و نبيره را خواهد ديد و دهها نظير اين افكار خيالى و باطل ، موجب آمال طويل مى شود.
بيشتر اهل جهنم فريادشان از سوف يعنى تاءخير انداختن است ، چرا كه در دنيا به نقد اكتفا نكردند و اصلاح نفس را تاءخير مى انداختند، و اموال را تصفيه نمى كردند و عبادات را به پيرى حواله مى كردند، آرى بايد آرزوها را كوتاه و هر چيزى را بوقتش انجام داد و از فردائى كه معلوم نيست نبايد اعتماد كرد(55)


1- عيسى و زارع  

گويند حضرت (عيسى بن مريم ) عليه السلام نشسته بود و نگاه مى كرد به مرد زارعى كه بيل در دست داشت و مشغول كندن زمين بود.
حضرت عرض كرد: خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان . ناگهان زارع بيل را به يك سو انداخت و در گوشه اى نشست .
عيسى عليه السلام عرض كرد: خدايا آرزو را به او بازگردان . زارع حركت كرد و مشغول زارع شد. عيسى عليه السلام از زارع سؤ ال نمود: چرا چنين كردى ؟ گفت : با خود گفتم تو مردى هستى كه عمرت به پايان رسيده ، تا به كى بكار كردن مشغولى ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اى نشستم .
بعد از لحظاتى با خود گفتم : چرا كار نمى كنى و حال آنكه هنوز جان دارى و به معاش نيازمندى ، پس بكار مشغول شدم (56)


2- شيره فروش و حجاج  

روزى (حجاج بن يوسف ثقفى ) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسى ) در بازار گردشى مى كرد. شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى گفت :
اين شير را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آينده روى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش ‍ تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمايه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت .
آنگاه (دختر حجاج بن يوسف ) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم . اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت .
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند.
شير فروش پرسيد: براى چه مرا بى تقصير مى زنيد؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى .(57)


3- آرزوى شهادت  

(عمرو بن جموح ) از قبيله خزرج و اهل مدينه و مردى داراى جود و بخشش بود. وقتى كه اقوامش براى بار اول به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند، حضرت از رئيس قبيله سؤ ال كردند، آنها شخصى كه بخيل بود به نام (جد بن قيس ) را معرفى كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: رئيس شما عمرو بن جموح همان مرد سفيد اندام كه داراى موهاى فرفرى بود، باشد او پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلامى ، از جهاد معاف بود. وقتى جنگ احد پيش آمد، او چهار پسر داشت و پسرهايش سلاح پوشيدند. گفت : من هم بايد بيايم شهيد بشوم . پسرها مانع شدند و گفتند: پدر ما مى روم ، تو در خانه بمان ، تو وظيفه ندارى .
پيرمرد قبول نكرد، پسران رفتند فاميل را جمع كردند كه مانع او بشوند. هر چه گفتند: او گوش نكرد، او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : من آرزوى شهادت دارم چرا بچه هايم نمى گذارند من به جهاد بروم و در راه خدا شهيد بشوم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين مرد آرزوى شهادت دارد، بر او واجب نيست ولى حرام هم نيست .
خوشحال شد و مسلح به طرف جهاد رفت . پسرها در جنگ مراقب او بودند، ولى او بى پروا خودش را به قلب لشكر مى زد تا بالاخره شهيد شد.
و چون موقع رفتن به جهاد دعا كرد: خدايا مرا به خانه ام بازنگردان و شهادت نصيبم فرما، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دعايش مستجاب شد و او را در قبرستان شهداى احد دفن كردند.(58)


4- جعده به آرزويش نرسيد 

امام حسن عليه السلام بسيار زيبا و حليم و داراى سخاوت و نسبت به خانواده رؤ ف و مهربان بود. چون معاويه ده سال بعد از على عليه السلام با او از در كيد و دشمنى در آمد، و چند باز به امر او حضرت را ضربت زدند ولى اثرى نداشت تصميم گرفت ، به وسيله زن امام حسن عليه السلام (عده دختر اشعث بن قيس )، او را با وعده هاى كاذب ، زهر بخوراند.
معاويه به او گفت : اگر به حسن بن على عليه السلام زهر بدهى صد هزار درهم به تو مى دهم و ترا به ازدواج پسرم يزيد در مى آورم . او به آرزوى پول و زن يزيد شدن ؛ زهرى كه معاويه از پادشاه روم گرفته بود به آن داد كه در غذاى حضرت مخلوط كند.
روزى امام حسن عليه السلام روزه دار بودند و آن روز بسيار گرم بود و تشنگى بر آن جناب اثر كرده بود در وقت افطار جعده شربت شيرى براى حضرت آورد، كه زهر داخل آن كرده بود.
چون حضرت بياشاميد، احساس مسموميت كرد و گفت : انالله و انا اليه راجعون ، پس حمد خدا كرد كه از اين جهان فنى به جهان جاودانى خواهد رفت .
سپس روى به جعده كرد و فرمود: اى دشمن خدا مرا كشتى ، خدا ترا بكشد، به خدا سوگند بعد از من نصيبى نخواهى داشت ، آن شخص ترا فريب داده ، خدا ترا و او را به عذاب خود خوار فرمايد.
از حلم امام آنكه : وقتى امام حسين عليه السلام از برادر درباره قاتلش سؤ ال كرد، حاضر نشد اسم جعده را به زبان بياورد.
به روايتى دو روز (و به روايتى چهل روز ) زهر در وجود مبارك امام اثر كرد و در 28 صفر سال 50 هجرى در سن 48 از دنيا رحلت كردند.
اما جعده به خاطر طمع به مال و زن يزيد شدن آرزويش را به گور برد؛ معاويه گفت : وقتى به حسن بن على عليه السلام وفا نكرد چطور با يزيد وفا كند، و به وعده هايى كه به او داده بود عمل نكرد؛ و با خوارى و ذلت از دنيا به درك واصل شد.(59)


5- مغيرة به آرزويش ، رياست رسيد 

(مغيرة بن شعبه ) از اهل طائف در سال پنجم هجرى اسلام آورد و از افراد مكار و شيطان صفت و رياست پرست بوده است او وقتى شنيد كه معاويه ، زياد بن ابيه برادر خوانده خود را به كوفه فرستاد تا اقامت گزيند تا بعدا مغيره را از استاندارى كوفه عزل و او را استاندار كند، كس را در جاى خود گذاشت و به شام نزد معاويه رفت و تقاضاى انتقال از كوفه را نمود و گفت :
من پير شده ام مى خواهم در (قرقيسيا) چند دهكده را در اختيار من بگذارى تا استراحت كنم !
معاويه فكر كرد كه قيس از مخالفين اوست در (قرقيسيا) بسر مى برد ممكن است مغيره به آنجا برود و با او بر ضدش متحد شود.
معاويه گفت : ما به تو احتياج داريم بايد به كوفه بروى ، و مغيره با آرزومند، انكار از رفتن مى كرد. آن قدر معاويه اصرار كرد كه او قبول كرد. نيمه شب وارد كوفه شد و اطرافيان خود را دستور داد (زياد بن ابيه ) را روانه شام كنيد.
مدتى بعد معاويه (سعيد بن عاص ) را به جاى او در كوفه منصوب كرد. مغيره نزد يزيد رفت و گفت : چرا معاويه به فكر تو نيست ، لازم است ترا به ولايتعهدى و جانشينى معرفى كند...!
يزيد تحريك شد و به پدر اين پيشنهاد را كرد و با اصرار مغيرة ، يزيد به جانشينى منصوب شد.
معاويه حكومت مصر را به عمروعاص و حكومت كوفه را به فرزند عمروعاص ، عبدالله واگذار نمود. مغيره نزد معاويه آمد و گفت : خود را ميان دو دهان شير قرار دادى ؟
معاويه ديد حرف دستى است ، لذا عبدالله را معزول ساخت و مغيره را دوباره با دو نقشه (ولايتعهدى يزيد، در ميان دو شير قرار گرفتن ) به حكومت كوفه منصوب كرد و هفت سال و چند ماه حكومت كرد و در سال 49 به مرض طاعون مرد.(60)


7 : امانت  

قال الله الحكيم : (ان الله يامر كم ان تودوا الامانات الى اهلها
: خدا به شما امر مى كند كه امانت را به صاحبانش باز دهيد) (61)
قال الباقر عليه السلام : فلو ان قاتل على بن ابيطالب انتمنى على امانة لاديتها اليه
: اگر قاتل حضرت على عليه السلام امانتى به من بسپارد هر آينه آن را به وقتش به او باز مى گردانم (62)
شرح كوتاه :
هر چيزى كه برسم امانت نزد انسان گذاشته شود حفظش واجب و خيانت به آن حرام است ، فرق نمى كند صاحب امانت مسلمان يا كافر باشد.
امانت دار بخاطر حفظ متاع مردم ، مورد لطف خداى مى باشد.
خيانت در وديعه مردم ، سبب مى شود كه مردم به چشم دزدى و پستى به او نگاه كنند.
از نشانه هاى ايمان كامل آنست كه در اداء امانت خيانت نكند؛ تخلف از دادن ، خدا پرده فقر مى پوشاند. امانات يا مال يا اسرار يا فروج يا مركب و امثال اينهاست . و شيطان صدها دام مى نهد تا بتواند امانت دار را اغوا و گمراه كند تا به وسوسه خيانت در آنها نمايد!


1- امانت دارى ام سلمه  

موقعى كه على عليه السلام تصميم گرفت كه به عراق براى اقامت برود، نامه ها وصيتنامه خود را به (ام سلمه ) سپرد، و هنگامى كه امام حسن عليه السلام به مدينه برگشت آنها را به وى برگردانيد.
وقتى كه امام حسين عليه السلام عازم عراق شد، نامه و وصيت خود را به ام سلمه سپرد و فرمود: هر گاه بزرگترين فرزندم آمد و اينها را مطالبه كرد به او بده . پس از شهادت امام حسين عليه السلام امام سجاد به مدينه بازگشت و سپرده ها را به وى برگردانيد.(63)
(عمر پسر ام سلمه ) مى گويد: مادرم گفت : روزى پيامبر صلى الله عليه و آله با على عليه السلام به خانه من تشريف آورد و پوست گوسفندى طلب كرد؛ در پوست مطالبى نوشت و به من داد و فرمود: هر كه با اين نشانه ها از تو اين امانت را طلب كرد به وى بسپار.
روزگارى گذشت و پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت كردند تا زمان خلافت اميرالمؤ منين كسى طلب اين امانت را نكرد، تا روزى كه مردم با على عليه السلام بيعت كردند.
من (پسر ام سلمه ) در ميان جمعيت روز بيعت نشستم پس از آنكه على عليه السلام از منبر فرود آمد مرا ديد و فرمود: برو از مادرت اجازه بگير، مى خواهم او را ملاقات كنم من نزد مادرم رفتم و جريان را گفتم مادرم گفت : منتظر چنين روزى بودم .امام وارد شد و فرمود: ام سلمه آن امانت را با اين نشانه ها به من بده . مادرم برخاست از ميان صندوقى ، صندوق كوچكى بيرون آورد و آن امانت را به وى سپرد، سپس به من گفت : فرزندم دست از على عليه السلام بر مدار كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله امامى جز او سراغ ندارم .(64)


2- عطار خيانت كار 

در زمان (عضدالدوله ديلمى ) مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را كه هزار دينار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشتى پيدا نشد. چون خيال مسافرت مكه را داشت ، در پى يافتن مردى امينى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.
مردم عطارى را معرفى كردند كه به پرهيزكارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت به مكه مسافرت كرد. در مراجعت مقدارى هديه براى او هم آورد.
چون به نزدش رسيد و هديه را تقديم كرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت : من ترا نمى شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى ، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دكان عطار پرهيزكار بيرون كردند.
چند بار ديگر نزدش رفت جز ناسزا از او چيزى نشنيد. كس به او گفت : حكايت خود را با اين عطار، براى امير عضدالدوله ديلمى بنويس حتما كارى برايت مى كند نامه اى براى امير نوشت ، و عضدالدوله جواب او را داد و متذكر شد كه سه روز متوالى بر در دكان عطار بنشين ، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى دهم تو فقط جواب سلام مرا بده . روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتيجه را به من خبر بده .
روز چهارم امير با تشريفات مخصوص از در دكان عبور كرد و همين كه چشمش به مرد غريب افتاد، سلام كرد و او را بسيار احترام نمود. مرد جواب امير را داد، و امير از او گلايه كرد كه به بغداد مى آيى ، و از ما خبرى نمى گيرى و خاسته است را به ما نمى گويى ، مرد غريب پوزش خواست كه تاكنون موفق نشدم عرض ارادت نمايم . در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند كه اين ناشناس كيست ؛ و عطار مرگ را به چشم مى ديد.
همين كه امير رفت ، عطار رو به آن ناشناس كرد و پرسيد: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى ، آيا نشانه اى داشت ؟ دو مرتبه بگو شايد يادم بيايد. مرد نشانه هاى امانت را گفت : عطار جستجوى مختصرى كرد و گلوبند را يافت و به او تسليم كرد؛ گفت : خدا مى داند من فراموش كرده بودم .
مرد نزد امير رفت و جريان را برايش نقل كرد. امير گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آويخت و او را به دار كشيد دستور داد: در ميان شهر صدا بزنند، اين است كيفر كسى كه امانتى بگيرد و بعد انكار كند. پس از اين كار عبرت آور، گردن بند را به او رد كرد و او را به شهرش ‍ فرستاد.(65)


3- به هيچ امانتى نبايد خيانت كرد 

(عبداله بن سنان ) گويد: بر امام صادق (در مسجد) وارد شدم در حالى كه ايشان نماز عصر را خوانده بود و رو به قبله نشسته بود.
عرض كردم بعضى از پادشاهان و امراء ما را امين مى دانند و اموالى را به امانت نزد ما مى گذارند، با اينكه خمس مال خود را نمى دهند، آيا اموالشان را به آنها رد كنيم يا تصرف نمائيم ؟
امام سه مرتبه فرمود: به خداى كعبه اگر ابن ملجم كشنده و قاتل پدرم على عليه السلام امانتى به من بدهد، هر زمان خواست امانتش را به او مى دهم (66)


4- چوپان و گوسفندان يهوديان  

سال هفتم هجرى پيامبر صلى الله عليه و آله همراه هزار ششصد نفر سرباز براى فتح قلعه خيبر كه در 32 فرسخى مدينه قرار داشت روانه شدند. مسلمانان در بيابانهاى اطراف خيبر مدتى ماندند و نتوانستند قلعه هاى خيبر را فتح كنند.
از نظر غذائى در مضيقه سختى قرار داشتند به طورى كه بر اثر شدت گرسنگى ، از گوشت حيواناتى كه مكروه بود، مانند گوشت قاطر و اسب استفاده مى كردند.
در اين شرايط، چوپان سياه چهره اى كه گوسفندان يهوديان را مى چراند، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و مسلمان شد، و سپس گفت : اين گوسفندان مال يهوديان است در اختيار شما مى گذارم .
پيامبر صلى الله عليه و آله با كمال صراحت در پاسخ او فرمود: اين گوسفندان نزد تو امانت هستند، و در آئين ما خيانت به امانت جايز نيست ، بر تو لازم است كه همه گوسفندان را به در قلعه ببرى و به صاحبانشان بدهى .
او فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله را اطاعت كرد و گوسفندان را به صاحبانشان رساند و به جبهه مسلمين بازگشت .(67)


5- امانت به پيامبر صلى الله عليه و آله و قريش  

چون رسول اكرم صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كردند، اميرالمؤ منين عليه السلام را در مكه گذاشت و فرمود: ودايع و امانت مرا به صاحبانش بده .
(حنظله پسر ابوسفيان ) به (عمير بن وائل ) گفت : (به على عليه السلام بگو من صد مثقال طلاى سرخ در نزد پيامبر به امانت گذاشتم ، چون به مدينه فرار كرده و تو كفيل او هستى ، امانت مرا بده ، و اگر از تو شاهدى طلب كرد، ما جماعت قريش بر ين امانت گواهى مى دهيم .)
عمير نمى خواست اين كار را كند، اما حنظله با دادن مقدارى طلا و گردن بند هند زن ابوسفيان به عمير، او را وادار كرد اين طلب را از على عليه السلام بكند!
عمير نزد امام آمد و ادعاى امانت كرد و گفت : بر ادعايم ابوجهل و اكرمه و عقبه و ابوسفيان و حنظله گواهى مى دهند.
امام فرمود: اين مكر و حيله به خودشان بازگردد، برو گواهان خود را در كعبه حاضر كن ، و او آنها را حاضر كرد؛ و امام جداگانه از هر يك علائم امانت را پرسيد امام فرمود: عمير، چه وقت امانت را به محمد صلى الله عليه و آله دادى ؟ گفت : صبح ، محمد صلى الله عليه و آله به بنده خود داد.
فرمود: ابوجهل چه وقت امانت را عمير به محمد صلى الله عليه و آله داد؟ گفت : نمى دانم .
از ابوسفيان سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام غروب شمس بود و امانت را در آستين خود نهاد.
بعد از حنظله سؤ ال كرد؟ گفت : هنگام ظهر امانت را گرفت و در پيش روى خودش نهاد.
بعد از عقبه پرسيد؟ گفت : هنگام عصر بود كه بدست خودش گرفت و به خانه برد.
از عكرمه سؤ ال كرد؟ او گفت : روز روشن شده بود كه امانت را محمد صلى الله عليه و آله گرفت و به خانه فاطمه عليه السلام فرستاد.
امام اختلاف در امانت را برايشان بازگو نمود و مكر ايشان ظاهر شد. و بعد روى به عمير كرد و گفت : چرا موقع دروغ بستن حالت دگرگون و رنگت زرد گشت .
عرض كرد: همانا مرد حيله گر رنگش سرخ نگردد: به خداى كعبه كه من هيچ امانت نزد محمد صلى الله عليه و آله ندارم ، و اين خديعت را حنظله به رشوه دادن به من آموخت ، و اين گردنبند هند همسر ابوسفيان است كه نام خود را بر آن نوشته است ، كه از جمله آن رشوه است .(68)


8 : امتحان  

قال الله الحكيم : (الذى خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم حسن عملا
: خدائى كه مرگ و زندگانى را آفريد كه تا شما بندگان را بيازمايد كدامين در عمل نكوتريد)(69)
قال السجاد عليه السلام : انما خلق الدنيا و اهلها ليبلوهم فيها
: خدا دنيا و اهلش را آفريد تا آنان را بيازمايد.(70)
شرح كوتاه :
موارد امتحان در دنيا از قبيل ترس ، گرسنگى ، مرض ، از دست دادن جوان ، ورشكستگى مالى ، اتهام بى مورد، همسايه بد و... مى باشد.
چون اين دنيا محل كشت و كار، و سپس امتحان است ، خوش بحال كسى كه در حال خوشى و ناخوشى در همه مراحل زندگى مردود نشود.
يك وقت ثروت است و انسان به فقر امتحان مى شود.
در ثروت شكر و در فقر صبر چاره ساز است . همه مورد آزمايش الهى قرار مى گيرند فقط از نظر كمى و كيفى فرق مى كند. نمى بينيد عده اى اهل ادعا و لاف زدن هستند، و بوقت آزمايش مى بازند، و صبر را از دست مى دهند و در غربال شدن ، جائى براى با ماندن ندارند؟!


1- هارون مكى  

(سهل خراسانى ) به حضور امام صادق عليه السلام آمد و از روى اعتراض گفت : چرا با اينكه حق با تو است نشسته اى و قيام نمى كنى . حال صد هزار نفر از شيعيان تو هستند كه به فرمان تو شمشير را از نيام بر مى كشند، و با دشمن تو خواهد جنگيد.
امام براى اينكه عملا جواب او را داده باشد، دستور داد، تئورى را آتش ‍ كنند، و سپس به سهل فرمود: برخيز و در ميان شعله هاى آتش تنور بنشين .
سهل گفت اى آقاى من ، مرا در آتش مسوزان ، حرفم را پس گرفتم ، شما نيز از سخنتان بگذريد، خداوند به شما لطف و مرحمت كند.
در همين ميان يكى از ياران راستين امام صادق عليه السلام به نام هارون مكى به حضور امام رسيد امام به او فرمود: كفشت را به كنار بينداز و در ميان آتش تنور بنشين ، او همين كار را بى درنگ انجام داد و در ميان آتش تنور نشست . امام متوجه سهل شد و از اخبار خراسان براى او مطالبى فرمود: گوئى خودش از نزديك در خراسان ناظر اوضاع آن سامان بوده است .
سپس به سهل فرمود: برخيز به تنور بنگر، چون سهل به تنور نگاه كرد، ديد هارون مكى چهار زانو در ميان آتش نشسته است .
امام فرمود: در خراسان چند نفر مثل اين شخص وجود دارد؟ عرض كرد: سوگند به خدا حتى يك نفر در خرسان ، مثل اين شخص وجود ندارد.
فرمود: من خروج و قيام نمى كنم در زمانى كه (حتى ) پنج نفر يار راستين براى ما پيدا نشود، ما به وقت قيام آگاه تر هستيم .(71)


2- بهلول قبول شد 

(هارون الرشيد) خليفه عباسى خواست كسى را براى قضاوت بغداد تعيين نمايد، با اطرافيان خود مشورت كرد، همگى گفتند: براى اين كار جز بهلول صلاحيت ندارد.
بهلول را خواست و قضاوت را به وى پيشنهاد كرد. بهلول گفت : من صلاحيت و شايستگى براى اين سمت ندارم .
هارون گفت : تمام اهل بغداد مى گويند جز تو كسى سزاوار نيست ، حال تو قبول نمى كنى !
بهلول گفت : من به وضع و شخصيت خود از شما بيشتر اطلاع دارم ، و اين سخن من يا راست است يا دروغ ، اگر راست باشد شايسته نيست كسى كه صلاحيت منصب قضاوت را ندارد متصدى شود. اگر دروغ است شخص ‍ دروغگو نيز صلاحيت اين مقام را ندارد.
هارون اصرار كرد كه بايد بپذيرد، و بهلول يك شب مهلت خواست تا فكر كند. فردا صبح خود را به ديوانگى زد و سوار بر چوبى شده و در ميان بازارهاى بغداد مى دويد و صدا مى زد دور شويد، راه بدهيد اسبم شما را لگد نزند.
مردم گفتند: بهلول ديوانه شده است ! خبر به هارون الرشيد رساندند و گفتند: بهلول ديوانه شده است .
گفت : او ديوانه نشده ولكن دينش را به اين وسيله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننمايد.(72)
آرى آزمايش هر كس نوعى مخصوص است نه تنها رياست براى بهلول آماده بود بلكه غذاى خليفه را براى او مى آوردند مى گفت : غذا را ببريد پيش سگهاى پشت حمام بياندازيد، تازه اگر سگها هم بفهمند از غذاى خليفه نخواهند خورد!


3- ابوهريره مردود شد 

(ابوهريره ) سال هشتم هجرى اسلام آورد و دو سال فقط پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرد و 78 سالگى در سال 59 هجرى از دنيا رفت .
او از اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد و جزء صحابه بشمار مى رفت از اين منزلت براى دنيايش خود را فروخت و نتوانست با استفاده از پيامبر صلى الله عليه و آله خويش را از لغزشها مادى و معنوى حفظ كند.
او براى جلب پول و طماع بودن و شكم پر كردن ، متهم به جعل حديث شد و همه را نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله مى داد.
(خليفه دوم ) اولين بار او را از نقل حديث ممنوع كرد، و در مرتبه دوم او را با تازيانه ادب كرد و بار سوم او را تبعيد كرد.
در سال 21 هجرى وقتى علاء استاندار بحرين وفات كرد عمر وى را به حكومت آنجا منصوب كرد ولى پس از مدتى كوتاه پول زيادى (چهارصد هزار دينار) به جيب زد و خليفه دوم او را عزل كرد.
معاويه عده اى از صحابه و تابعين را وادار كرد تا اخبار زشتى عليه اميرالمؤ منين عليه السلام جعل كنند كه يكى از سردمداران اين جعل ابوهريره بود.
وقتى (اصبغ بن نباته ) به او گفت : برخلاف گفته پيامبر صلى الله عليه و آله دشمن على عليه السلام را دوست مى دارى و دوستش را دشمن گرفته اى ؟ ابوهريره آه سردى كشيد و گفت : انالله و انا اليه راجعون .
و از آخرين مطالب مردودى او اين بود كه براى گرفتن پول از معاويه ، همراه او به مسجد كوفه آمد در ميان جمعيت چند بار به پيشانيش زد و گفت :
مردم عراق ، گمان مى كنيد بر پيامبر صلى الله عليه و آله خدا دروغ مى بندم و خود را به آتش جهنم مى سوزانم ؟ به خدا سوگند، از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: براى هر پيغمبرى حرمى است و حرم من در مدينه مابين كوه (عير) تا كوه (ثور) مى باشد، هر كه در حرم من امرى احداث كند و بدعتى بگذارد لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او باد. خدا را گوه مى گيرم كه على عليه السلام (نعوذ بالله ) در حرم پيامبر صلى الله عليه و آله بدعت نهاد.
معاويه از اين سخن بسيار خوشش آمد و به او جايزه داد و حكومت مدينه را به وى سپارد.(73)


4- ابراهيم عليه السلام و قربانى اسماعيل عليه السلام  

خداوند ابراهيم عليه السلام را ماءمور كرد كه بدست خود اسماعيل عليه السلام را قربانى نمايد، اين جريان امتحان و آزمايشى بود براى او، تا مقدار صبر و تحملش رد برابر فرمان الهى معلوم گردد، و عطاى پروردگار نسبت به او از روى استحقاق و شايستگى و به سن سيزده سالگى رسيده ، ابراهيم ماءمور مى شود به دست خود او را ذبح كند.
ابراهيم به اسماعيل عليه السلام مى گويد: پسر جان من در خواب ديده ام كه تو را قربانى مى كنم ، بنگر تا راءى تو در ميان باره چيست ؟
گفت : پدرجان به هر چه ماءمورى عمل كن كه انشاء الله مرا از صابران خواهى يافت . بعد اسماعيل عليه السلام خودش پدر را ترغيب به اين كار مى كند و مى گويد:
اكنون كه تصميم به كشتن من دارى ، دست و پايم را محكم ببند كه در وقت سر بريدنم آن موقع كه كارد بر گلويم مى رسد دست و پا نزنم ، و از اجر و ثوابم كاسته نشود، زيرا مرگ سخت است و ترس آن را دارم كه هنگام احساس آن مضطرب شوم . ديگر آنكه كاردت را تيز كن و به سرعت بر گلويم بكش تا زودتر آسوده شوم . هنگامى كه مرا بر زمين خوابانيدى صورتم را برو بر زمين بنه ، و به يك طرف صورت مرا بر زمين مخوابان ، زيرا مى ترسم چون نگاهت به صورت من بيفتد، حال رقت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهى گردد.
جامه ات را هنگام عمل بيرون آر كه از خون من چيزى بر آن نريزد و مادرم آن را نبيند.
اگر مانعى نديدى پيراهنم راى براى مادرم ببر، شايد براى تسليت خاطرش ‍ در مرگ من وسيله مؤ ثرى باشد و آلام درونشيش تخفيف يابد.
پس از اين سخنها بود كه ابراهيم به او گفت : به راستى تو اى فرزند براى انجام فرمان خدا نيكو ياور و مددكار هستى .
ابراهيم عليه السلام فرزند را به منى (محل قربانگاه ) آورد و كارد را تيز كرده و دست و پاى اسماعيل را بست و روى او را بر خاك نهاد، ولى از نگاه كردن به او خود دارى مى كرد و سرا را به سوى آسمان بلند مى كرد، آنگاه كارد را بر گلويش نهاد و به حركت درآورد، اما مشاهده كرد كه لبه كارد برگشت و كند شد. تا چند مرتبه اين مساءله تكرار شد كه نداى آسمانى آمد:
اى ابراهيم عليه السلام حقا كه رؤ ياى خويش را انجام دادى و ماءموريت را جامه عمل پوشاندى . جبرئيل به عنوان فداى اسماعيل گوسفندى عليه السلام آورد و ابراهيم آن را قربانى كرد؛ و اين سنت براى حاجيان بجاى ماند كه هر ساله در منى قربانى انجام دهند.(74)


5- سعد و پيامبر عليه السلام  

مردى از پيروان پيامبر عليه السلام به نام (سعد) بسيار مستمند بود و جزء (اصحاب صفه ) (75) محسوب مى شد، و تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله مى گذارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از فقر سعد متاءثر بود، روزى به او وعده داد اگر مالى بدستم بيايد ترا بى نياز مى كنم . مدتى گذشت اتفاقا چيزى به دست نيامد، و افسردگى پيامبر صلى الله عليه و آله بر وضع مادى سعد بيشتر شد. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و دو درهم با خود آورد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: ما از اندوه تو به واسطه فقر سعد آگاهيم ، اگر مى خواهى از اين حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خريد و فروش ‍ كند.
پيامبر صلى الله عليه و آله دو درهم را گرفت ؛ وقتى براى نماز ظهر از منزل خارج شد، سعد را مشاهده كرد كه به انتظار ايشان بر در يكى از حجرات مسجد ايستاده است .
فرمود: مى توانى تجارت كنى ؟ عرض كرد: سوگند به خدا كه سرمايه ندارم ؛ پيامبر صلى الله عليه و آله دو درهم را به او داد و فرمود: سرمايه خود كن و به خريد و فروش مشغول شو.
(سعد) پول را گرفت و براى انجام نماز به مسجد رفت و بعد از نماز ظهر و عصر به طلب روزى مشغول شد.
خداوند بركتى به او داد كه هر چه را به يك درهم مى خريد دو درهم مى فروخت ؛ كم كم وضع مالى او رو به افزايش گذاشت ، به طورى كه بر در مسجد دكانى گرفت و كالاى خود را آنجا مى فروخت .
چون تجارتش بالا گرفت ، كارش از نظر عبادى به جائى رسيد كه بلال اذان مى گفت : او خود را براى نماز آماده نمى كرد با اينكه قبلا پيش از اذان مهياى نماز مى شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سعد دنيا ترا مشغول كرده و از نماز باز داشته است ، مى گفت : چه كنم اموال خود را بگذارم ضايع مى شود، مى خواهم پول جنس فروخته را بگيرم و از ديگرى متاعى خريدم جنس را تحويل بگيرم و قيمتش را بدهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله از مشاهده اشتغال سعد به ثروت و بازماندنش از بندگى افسرده گشت ، جبرئيل نازل شد و عرض كرد: خداوند مى فرمايد: از افسردگى تو اطلاع يافتيم ، كدام حال را براى سعد مى پسندى ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : حال قبلى برايش بهتر بوده ، جبرئيل هم گفت : آرى علاقه به دنيا انسان را از ياد آخرت غافل مى كند؛ حال دو درهمى كه به او دادى از او پس بگير. پيامبر صلى الله عليه و آله نزد سعد آمده و فرمود: دو درهمى كه به تو داده ام بر نمى گردانى ؟
عرض كرد: دويست درهم خواسته باشيد مى دهم ، فرمود: نه همان دو درهمى كه گرفتى بده سعد پول را تقديم پيامبر صلى الله عليه و آله كرد. چيزى از زمان نگذشت كه وضع مادى او به حال اول برگشت .(76)


9 : امر به معروف و نهى از منكر 

قال الله الحكيم : (كنتم خير امة اخرجت للناس تاءمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر
: شما (مسلمانان ) نيكوترين امتى هستيد كه براى مردم عالم آورده و انتخاب شديد، امر به نيكى و نهى از زشتى مى كنيد(77)
قال على عليه السلام : من ترك انكار المنكر بقلبه و يده و لسانه فهو ميت بين الاحياء
: هر كس كار زشت او منكر را به دل و دست و زبان ترك كند، او همانند مرده اى بين زندگان است .(78)
شرح كوتاه :
كسى كه مى خواهد امر به معروف كند نيازمند است به اينكه خود عالم به حلال و حرام باشد و آنچه مى گويد خود عكس آن را مرتكب نشود.
قصدش نصيحت خلق باشد، و با گفتار خوش آنان را دعوت كند.
آشنا به تفاوت و درجات مردم در فهم و تاءثير پذيرى آنان باشد، به مكر نفس ‍ و حيله هاى شيطانى بينا باشد، و نيتش را در گفتن خالص براى خدا قرار بدهد.
اگر با او مخالفت كردند صبر پيشه كند، اگر موافقت كردند شكر خداى نمايد؛ و


next page

fehrest page

back page