زينبم من كه جهان واله و شيداى منست
|
قله قاف فلك منزل و ماواى منست
|
منم ان مظهر صبرى كه پى يارى دين
|
چو هلاك مه نو قامت رعناى منست
|
سوگنامه زينب
پنج ساله بود كه در فراق رسول (ص ) چون ديگر اعضاى خانواده اشك ريخت . شايد
اين اولين اشكهاى مصيبت الود او بودند، اما يقين آخرين آنها نبود، چه اين اشك را بدرقه راه
بسيارى ديگر از عزايش كرد، حسن برادر بزرگش ، حسين ، عباس ، على اكبر، فرزندان
خود، همه با اشكهاى او بدرقه شدند. اشك و خطبه هاى او دو علامت هر واقعه جانگدازى
بود كه در ان سالها، به سراغ امت مى آمد. اشك او تمام ان وقايع را معنا ميداد و خطبه ها و
سخنان محكم و فصيحش به آنها جهت و ثمره مى بخشيد.
سال دهم هجرت بود كه يكمرتبه ، تمام ارامش و دلگرميها خانه زهرا عليها السلام فرو
نشست و جاى خود را به گريه و مظلوميت داد. حوادث بعد از سفيفه ، خانه نشينى پدر،
خطبه مادر در مسجد پيامبر، ماجراى فدك ، تبعيد ابوذر، انزواى سلمان ، سكوت
بلال و از همه اينها موثر فقدان جد، شخصيت اين دخت
خردسال را آماده وظايفى نمود كه خود از همان ابتدا حس ميكرد.
هنوز جان و دلش با فقدان پيامبر (ص ) خود نكرده بود كه مادر را نيز از دست داد. ان نيمه
شب ، هرگز از ياد زينب عليها السلام جدا نشد، نيم شبى سخت اندوهناك و دلخراش ،
ساعاتى كه پيكر پاك مادر را به خاك مى سپرد.
زينب حالا هم دختر على بود و هم براى پدر مادر. مگر مادرش زهرا عليها السلام ام ابيها
(مادر پدرش ) نبود و مگر پيامبر (ص ) بعد از رحلت همسرش خديجه عليها السلام چشم و
جانش به زهرا عليها السلام در ميان آنها و براستى كه داشتن دخترى اين چنين در فراق
همسرى آنچنان براى على عليه السلام مايه ارامش و سكون قلب بود.
زمان سپرى شد تا اينكه پدر بر مسندى كه سالها در انتظار حضرتش بود نشست و نغمه
:
لو لا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر و ما اخذالله على الله
را سر داد.
اما اين روزگار چندان طولانى نشد و در همين مدت اندك هم ، جنگهاى ناخواسته
جمل و صفين و نهروان بود.
اين سالها كوتاه اما با شكوه و با حشمت هم ، پايانى خونين داشت و اين اولين خونى بود
كه زينب عليها السلام را در محاصره اشك و حزن گرفت . حالا بايد خون پدر را پاس
داشت و به ثمر رساند و دختر على عليه السلام تمام انچه كه در توان داشت در خدمت به
برادر، تنها جانشين لايق پدر به كار بست . دختر على عليه السلام در خدمت و ركاب
برادر مهتر، زينبى كرد. تمام عشق و عطوفتى كه به جد و پدر و مادر داشت در امداد حسن
عليه السلام در آورد و برادرش را كه وارث خلافت شده بود به
عقل و انديشه و تدبير يارى رساند تا اينكه برادر را نيز در كنار تشتى از خون ديد و
اين دومين خونى بود كه در چشمان زينب عليها السلام اشك آورد و قلب او را مجروح ساخت .
نوبت به حسين عليه السلام رسيد. برادرى ديگر كه اينك وارث همه مظلوميتهاى خاندان
پيامبر است . وقتى كه از برادر شنيد:
و على الا سلام السلام اذ بليت الامه براع مثل يزيد
دانست كه روزگار، ابستن حوادثى ديگر و خونهايى ديگر است .
كاروان كربلا، چون خانه اى بود كه چهار ستون ان حسين عليه السلام ، عباس عليه
السلام ، زينب عليها السلام و اصحاب بودند. هر كدام از اين ستونها در
تكميل اين نهضت خونبار مهم و اصيل بودند. كربلا بدون زينب عليها السلام ، عاشورا
بدون خطبه هاى زينب عليها السلام و قيام حسين بى كلام زينب عليها السلام در كاخهاى
جهل الود ابن زياد و يزيد، روح نهضتى بود كه در كربلا به خاك و خون كشيده بود و
بدون اين روح نهضت مرده بود. زينب عليها السلام نه ادامه كربلا كه خود كربلا و
عاشورا بود. او نه حاشيه نشين نهضت و نوحه گر عزيزانش كه متن قيام و پيام خونها
بود.
اگر زينب عليها السلام ، آنچنان محكم و استوار در جمع و استوار در جمع درباريان يزيد،
سخن نمى گفت ، و فضا را بر يزيديان تنگ نمى كرد. نهضت خونين كربلا، چه
سرنوشتى داشت ، اگر زينب عليها السلام حيدر وار، از حق و حقانيت برادرش دفاع نمى
كرد و سر موئى سستى مى ورزيد، چه كسى توان به ثمر نشاندن خونهاى پاك بنى
هاشم را داشت .
بايد ديد كه اين ياد اور دليريهاى على عليه السلام و حشمت پيامبر (ص ) در كربلا چه
از دست داده بود كه اينچنين از دست آوردهاى كربلا در
مقابل طاغوت ننگين بنى اميه ، خطبه مى خواند و ايستادگى مى كرد؟ غير از دو فرزندى
كه زينب عليها السلام در اين ماجراى بى مانند از دست داد و هر گز يادى از آنها نمى كرد
و اندوه خود را در فراق آنها بر ملا نمى ساخت تا مبادا دفاع مقدس خود را در اذهان و هم
الود مردم به داستانى شخصى و بى هدف مبدل سازد، زينب عليها السلام در ان سرزمين
تف زده ، حسين عليه السلام و عباس عليه السلام را باقى گذاشت بود و كيست كه
برادرى چون حسين عليه السلام را در خون غلطان ببيند و در ادامه راه او به هر بهائى
نكوشد در سه خطبه معروف و جانسوز زينب ، فصاحت خطبه هاى على عليه السلام و شور
سخنان حسين عليه السلام موج ميزد، اولين خطبه را براى مردم كوفه خواندى : اى مردم ،
مردان شما، عزيزان ما را كشتند و انگاه زنانتان به شيون و گريه نشستند، خداوند روز
قيامت بين ما و شما قضاوت خواهد كرد.
و در مجالس غرق در مستى و رذالت ابن زياد زد: سپاس خدائى را كه ما را افريد و با
پيام اورش حضرت محمد (ص ) گرامى داشت و از ناپاكى و پليدى دور گردانيد، حقيقت اين
است كه خداوند فقط اشخاص پست و بدكار را رسوا ميگرداند و كسى كه فاجر و فساد
پيشه است دروغ مى گويد و ما از ان مردمان نيستيم و چنين اشخاصى از غير ما هستند.
اى ابن زياد! در كار خويش بنگر، انگاه خواهى دانست كه در انروز جريان و نتيجه
قضاوت چيست و رستگارى به سراغ كه خواهد آمد، اى فرزند مرجان مادرت به عزايت
بنشيند.
اين سخنان يك مادر و يك خواهر داغديده است كه چنين سقف كاخ كوفه را بر سر صاحبانش
مخروب ميكند و آنها را در كارى كه كردند، به انديشه فرو ميبرد هر كلام و سخنى كه از
دهان زينب عليها السلام خارج ميشد پايه هاى حكومت بنى اميه را سست ميكرد و مردان جانى
اين قوم را بيشتر در نزد مردم كوفه منفور ميساخت .
زينب دليرى و مسئوليت على گونه اش را در رواقهاى كاخ يزيد، دومين و جانى ترين
خليفه اموى به نمايش گذاشت . در حالى كه يزيد وقاحت و بى شرمى را به اوج رساند
و با چوبهاى حقد و حسد بر لبهاى امام مى كوفت و در همان
حال پدرانش را در بدر واحد، هلاك شده بودند صدا مى زد و ارزو مى كرد كه در كاخ
پيروزى او حضور داشته و از قدرت او لذت مى بردند، ناگهان زينب عليها السلام تمام
اوهام پوچ او را از درون متلاشى كرد و با وقارى پيروزمندان گفت :
سپاس خدايى را كه پروردگار جهانيان است . اى يزيد گمان كردى و از اينكه ما را
شهر به شهر به اسارت كشاندى نزد خدا عزيز و محترم شده اى ؟ چه تصور ابلهانه
اى ! اين اعمال پست ، نه عزت و شكوهى براى تو فراهم كرد و نه از جاه و مقام و منزلت
ما در نزد خدا كاست .
از اعمال پليد خود سخت مغرورى و تصور ميكنى كه شادى و خرمى به سوى تو روى
آورده و دنيا به كام توست . اندكى به خود اى و عنان نفس سركش خويش را كه از
جهل و گمراهى سر به طغيان نهاده ، محكم بگير كه خدا فرموده است :
و لا يحسبن الذين كفروا انما لهم خير نفسهم ، انما نملى لهم ليزدا دوا اثما و لهم
عذاب مهين
انآنكه كفر ورزيدند و به تبهكارى گرائيدند، هر گز تصور نكنند مهلتى كه به
آنها داديم ، فرصتى گرانبها براى آنان است ، ما به آنها مهلت داديم كه به گناه خود
بيفزايند و براى آنان عذاب و كيفرى هولناك در
دنبال است ...
اى پسر اسيرى كه بر او منت رفته و ازاد شده است ! آيا اين از عدالت و دادگسترى است
زنان و كنيزان تو پشت پرده باشند و دختران
رسول خدا اسير و سرگردان شهرها شوند و آنان را در حاليكه مردان و حاميانشان با آنها
نيست انگشت نماى خلق گردانى . يزيد! آيا ميگوئى اى كاش بزرگان خاندان من كه در
بدر كشته شدند مى بودند و مى ديدند! خود را گناهكار نمى شمارى ؟ و اين گناه بزرگ
نمى پندارى و اين سخنان را در حالى مى گوئى كه چوب خيزران ، بر دندانهاى مقدس
سيد جوآنان بهشت مى زنى ! چگونه نزنى ؟ در حاليكه با ريختن خونهاى پاك ، خونهاى
ستاره هاى درخشان زمين از دودمان عبدالمطلب ، زخمها را خنجر زده اى .
سكوت همه دهانها را بسته بود، زينب با تازيانه اى كه بر پشت كلمات مى راند آنها را
در دل و جان مغرورين اموى جا ميداد و در جان اين به ظاهر غالب آمده ها هراس و اضطراب مى
انداخت .
زينب عليها السلام كوله بار اسارت را بر دوش كشيد و كاروانى را كه لطف خدا بدرقه
ان بود از شهرى به شهرى هدايت ميكرد، گاه رقيه را ارام ميكرد و گاه بر سكينه دلدارى
ميداد، يتيمان بنى هاشم را مادرى ميكرد، سخن نهضت را اشكار مى ساخت و براى برادر زاده
معصومش امام سجاد عليه السلام از روى شفقت و دلدارى حديث ام ايمن را ميخواند.
زينب عليها السلام تجسم مظلوميتهاى قبيله اى است كه تن به هيچ ذلتى ندادند و در سر
تا سر تاريخ بشرى ، نمونه هاى اشكار انسانيت و تقوا هستند، زن امروز بايد در سخن
زينب ، صبر زينب ، صلابت زينب ، شجاعت زينب و شعور عالمانه او، خود را بيابد.
زينب عليها السلام ازاده اسيرى بود كه تا پايان عمر شريفش در اسارت هيچ غمى در
نيآمد و بلكه همه مصائب را در قلب همچون اقيانوس وجود خود جاى داد و در رساندن پيام
قيام بزرگ برادر، كوتاهى نكرد.
عطر ولايت
من ان فرشته ام كه به دنيا نشسته ام
|
حورايم و، به دامن تقوا نشسته ام
|
من چشمه ام جدا شده از كوثر بهشت
|
طوبايم و، به گلشن طاها نشسته ام
|
عطر ولايتم من و، پيچيده در فضا
|
نور محبتم كه به دلها نشسته ام
|
ان اخترم كه جلوه گرم از دو آفتاب
|
ان گوهرم كه پيش دو دريا نشسته ام
|
من زينبم كه مظهر صبر و شهامت
|
و زمكرمت به طارم اعلى نشسته ام
|
نور على و فاطمه در جان من دميد
|
چون در كنار حيدر و زهرا نشسته ام
|
ايمان ان دو را به وراثت گرفته ام
|
ايثار ان دو را به تماشا نشسته ام
|
من ديده ام كلاس دبستان وحى را
|
در پاى درس خواجه اسرا نشسته ام
|
دارم نشان زين ابيها من از پدر
|
چون در حريم ام ابيها نشسته ام
|
من تربيت به دامن زهرا گرفته ام
|
در بزم انس عصمت كبرى نشسته ام
|
بابم على چو نقطه بسم الله است و من
|
چون كسره پاى نقطه ان با نشسته ام
|
سنگينى رسالت خونها سبب شده است
|
من در نماز شب اگر از پا نشسته ام
|
از بسكه داغ بر جگر من نشسته است
|
آتش بجان چو لاله صحرا نشسته ام
|
با اين مقام انهمه ديدم ستم زد هر
|
كز بار غم شكسته و از پا نشسته ام
|
در چار سالگى غم چل ساله ام رسيد
|
تا در فراق سيد بطحا نشسته ام
|
من ديده ام شهادت مادر به چشم خود
|
در سوگ ان حبيبه يكتا نشسته ام
|
رخسار غرقه خون على ديده ام ، دريغ
|
ان دخترم كه در غم بابا نشسته ام
|
داغ حسن شراره غم ديده ام ، دريغ
|
ان دخترم كه در غم بابا نشسته ام
|
در انقلاب سرخ حسينى به ياريش
|
بر باره اسارت و غمها نشسته ام
|
بر خاستم بپاى به هر جا كه او بخواست
|
و آنجا او نشست من آنجا نشسته ام
|
يا از غم شهادت عباس سوختم
|
يا در عزاى زاده ليلا نشسته ام
|
از پاى در نيامدم از هر بلا ولى
|
پيش سر حسين من از پا نشسته ام
|
آمد سويم مويد و ميگفت عمه جآن
|
بر درگهت براى تمنا نشسته ام
|
مرثيه گروهى در وفات حضرت زينب عليها السلام
خودم ديدم كه صحرا لاله گون بود
|
زمين از خون ياران غرقه خون بود
|
پر از انا اليه راجعون بود
|
خودم ديدم كه نور چشم زهرا
|
جراحات تنش از حد فزون بود
|
خودم ديدم كه بر هر برگ لاله
|
نوشته اين سخن با خط خون بود
|
گلى گم كرده ام ميجويم او را، به هر گل ميرسم ميبويم او را
خودم در بر كشيدم اكبرش را
|
خودم ديدم كه زهرا ناله ميكرد
|
مكن منعم اگر با اينهمه داغ
|
گلى گم كرده ام ميجويم او را، به هر گل ميرسم ميبويم او را
خودم ديدم كه دلها مرده بودند
|
خودم ديدم همه افسرده بودند
|
همه در زير پر، سر برده بودند
|
همان جايى كه فرزندان زهرا
|
بجرم عشق سيلى خورده بودند
|
گلى گم كرده ام ميجويم او را، به هر گل ميرسم ميبويم او را
گل من يك نشان در بدن داشت ، يكى پيراهن كهنه به تن داشت
حسين جانم حسين جانم حسين جانم حسين جانم
بيست و پنجم رجب شهادت حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام
هر گه كه نسيم از ره بغداد آيد
|
ما را ز حديث عشق و خون ياد آيد
|
اى گل كه به گردن تو غل افكندند
|
از صبر تو زنجير به فرياد آيد
|
خورشيد در بند
ديگر بار پورى از خاندان رسالت و امامت ، از زندگى سراسر رنج و مشقت ، به سراى
جاودان هجرت كرد، اما در اين كوچ درسها و تعهدات بسيار سنگين بر دوش امت شيعه
گذارد، چنگال دد صفتى در چهره انسان ، به خون ابر انسانى الهى اغشته شد، بدترين
خلق خدا، بهترين بنده خدا را مسموم ساخت ، پس از سالهاى متمادى حبس و زندان و شكنجه
سر انجام ، تلاش و كوششهاى حضرت را در مسير انسان سازى نتوانست
تحمل كند و او را شهيد كرد، عبد صالحى ، با
چنگال انسان فاجرى چون هارون پست با بمبى بيصدا، ولى انسان كش كه بر قلب
رئوفش وارد آمد به شهادت رسيد.
دشمن خون اشام خواست با عمل ننگينش به ايندگان بفهماند چون قدرت جاذبه ايشان
قلوب را به خود متوجه ميساخت من هم قلب او را منفجر كردم تا جاذبه اى نداشته
باشد.
ارى من قلبش را متلاشى ميسازم تا قلبها را از اطراف و افكار من متفرق نگرداند.
امام موسى ابن جعفر عليه السلام پس از اينكه در زندان
فضل بن ربيع بود و بارها از سوى هارون فرمان مسموميت ان امام رسيده بود و
فضل حاضر به ارتكاب اين جنايت نشده بود، عاقبت هارون جنايتكار او را به يك انسان
يهودى و ضد خدا و پيغمبر يعنى سندى ابن شاهك سپرد و گفت : تا ميتوانى او را ازار
شكنجه ده و از هيچ ظلمى در حق او دريغ مدار، ان ملعون هم به شكنجه هاى روحى و جسمى
مشغول بود تا اينكه دستور شهادت حضرت از طرف هارون براى سندى ابن شاهك رسيد.
هارون در اين دستور محرمانه و ظالمانه اش بسيار هشدار داده بود تا سندى مواظب دوستان
و طرفداران حضرت باشد، مبادا آنان از اين طرح مطلع گردند، زيرا قدرت و نفوذ در آنها
زياد است و بيم شورش و بلوا ميباشد.
سندى ابن شاهك كه مكررا بندگى و اطاعت از هارون را به اثبات رسانيده بود و بعلاوه
خود نيز فردى دشمن و تشنه خون اهلبيت عصمت عليها السلام بود با يك حيله شيطانى
غذاى امام كاظم عليه السلام را مسموم كرد و امام را به شهادت رساند.
نقل است : هنگامى كه غذاى سمى را به حضور امام آوردند، امام امتناع ورزيد ولى سندى
اصرار كرد كه بايد از اين غذا ميل كنيد، امام كه ميدانست با خوردن اين غذا به جهان ابدى
عروج ميكند و از طرفى اصرار و فشار سندى هم انقدر زياد است كه امكان نخوردن برايش
نيست فرمود: خداوند تو خود ميدانى مرا مجبور ساخته اند كه از اين غذا مسموم بخورم
.
پس از مسموم كردن امام كاظم عليه السلام ، ايشان را از زندان تنگ و تاريك و نمناك به
خانه سندى ان شاهك منتقل كردند و در يك اطاق تميز و مرتب و مزينى جاى دادند و انگاه عده
اى از علماء و دانشمندان پايتخت (بغداد) كشور را را به
منزل دعوت كردند، پس از پذيرائى مفصل و گرم ، ايشان را به اطاقى كه امام كاظم
عليه السلام بود راهنمايى كردند، چون علماء وارد اطاق شدند، ديدند امام و ولى شان در
بسترى تميز و مرتب ارميده ، اما چهره مباركشان به زردى گرائيده ، گويى آفتاب
عمرشان بر لب بام است ، و غروب آفتاب حيات پر بارشان نزديك . افكار و چهره
هايشان مضطرب و نگران كه خدا يا چه شده است ؟ چرا
حال امام اينقدر نامناسب است ؟ بايد در فكر طبيب و درمان ايشان برائيم و... در اين هنگام
سنيد ابن شاهك با يك چهره خندان و نيكو وارد شد، پس از خير مقدم گرم گفت : شما را
خواسته ام تا... هنوز سخنش را بپايان نرسانده بود كه يكى از علماء از ميان برخاست و
چنين گفت : اقا حالشان خوب نيست ما ميخواهيم ايشان را نزد طبيب ببريم .
سندى سخن عالم را قطع كرد و گفت : ايشان تحت نظارت و مراقبت
كامل طبيب هستند و نيازى به زحمت شما نيست ولى ان چيز كه ميخواست بگويم اين است : كه
دعوت امروز ما از شما بخاطر گواه بودن و شهادت بر اين مطلب كه ايشان در يك جاى
مرتب و تميز و روشن قرار دارند برخلاف انچه شنيده شده ، ايشان سختى و ناراحتى
نيست ، اينك ايشان حاضر و شما هم حضور داريد كه او هيچگونه زخم و جراحتى و ناراحتى
كه ناشى از شكنجه و زندان باشد وجود ندارد، فقط اندكى كسالت دارند كه انهم
بزودى خوب خواهد شد.
سندى ابن شاهك با اين لحن مودبانه و بظاهر مخلصانه خواست طرحى را كه هارون سفاك
مبنى بر مخفى ماندن اين جنايت ، داده بود، به انجام رساند. لكن امام كاظم عليه السلام در
اينجا بيانى افشاگرانه فرمود و در نتيجه طرح هارون و سندى را بر ملا ساخت . امام
عليه السلام چنين سخن فرمود: اگاه باشيد كه اين مرد بنا به دستور هارون مرا زهر
خورانيد و اين چهره رنگ پريده ام از اثار مسموميت است و چند روز ديگر به لقاء الله
خواهم پيوست .
سندى ابن شاهك لرزيد و غضبناك شد، بر آشفت وفقهاء و علماء همه بسان باران بر مقدم
مباركش اشك مظلوميت و غربت نثار كردند و از خانه بيرون آمدند.
ديرى نگذشت كه جنازه مبارك انحضرت را از خانه سندى بر دوش چهار شخص عادى
بسوى خانه ابديشان حمل كردند.
انروز ظهر روز جمعه بيست و پنجم ماه رجب سال يكصد و هشتاد و سه هجرى بود و ان وجود
مبارك در حاليكه 55 سال از عمر شريفش ميگذشت و به
خيل اباء و اجداد گرامش ملحق گرديد.
ارى شهادت در راه احياء افكار و انديشه هاى انسانى ، شهادت بخاطر عدالتخواهى و حق
طلبى ، شهادت براى ستم نپذيرى و طرفدارى از خلق محروم فوزى است عظيمى
سعادتى است والا و امام عليه السلام شهادت را پذيرفت تا ستم ، سازش ، انقياد، حق
كشى و ظالم پرورى كه در خورشان هيچ پيشواى روحانى و الهى نيست ، نپذيرد. او
پيوسته ظلمت و تاريكى زندان را پذيرفت تا نور فشان و راهنماى گمراهان باشد.
بخش مهمى از عمر گران مايه اش را در زندان و تبعيد و تحت شكنجه و
كنترل گذارند. قيد و بند ظالمانه هارون را برگزيد تا به جهانيان عصر خود و
ايندگان بياموزد كه ستم است و رضايت دادن به حيات ستمگر برخلاف روند تكاملى
انسانيت است .
ارى او يك تز مبارزاتى داشت راه ستيز به شمشير و سلاح و رزم منحصر نيست بلكه
گاهى هم بايد بيلان كار را با تسبيح و دعا و زندان و تبعيد و شكنجه ارائه داد. و امام
كاظم عليه السلام براى مبارزه با ستمگران زمان خود اين راه را انتخاب كرد، 14
سال زندان و محدوديت و شكنجه ، درسى براى پيروان مكتب تشيع گرديد. و بحق بايد
گفت : سلام بر او و راهش ، سلام بر او و حياتش ، سلام بر او و پيروانش ، سلام بر
او و اموزگارش ، سلام بر او و درس و كلاسش و سلام بر لحظات حيات پر بارش كه
قرآن كريم نزد در عظمت اين سالكان و رهبران حق ميفرمايد:
سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا.
سلام بر لحظه ولادت و روز عروجش و سلام بر روز بعثتش در قيامت و روز حشر.
پيروى كردن
من در اين كنج غوغاى محشر ميكنم
|
پيروى از مادرم زهرا اطهر ميكنم
|
كاخ استبداد را بر فرق هارون دغا
|
واژگون با نعره الله اكبر ميكنم
|
تا زند سيلى به رويم سندى از راه ستم
|
ياد سيلى خوردن زهراى اطهر ميكنم
|
گر چه در قيد غل و زنجير مى باشم ولى
|
استقامت در بر دشمن چو حيدر ميكنم
|
گر زپا و گردن رنجور من خون مى چكد
|
ياد ميخ و سينه مجروح مادر ميكنم
|
مرثيه گروهى ، در شهادت حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام
راحتم كن دگر اى حبيبم ، من غريبم ، غريبم ، غريبم
من غريبم ، غريبم ، غريبم (2)
من غريبم ، غريبم ، غريبم (2)
من غريبم ، غريبم ، غريبم (2)
بيست و هفتم رجب بعثت خاتم الانبياء حضرت محمد ابن عبد الله ص
تا عيان از پرده شد حسن دل اراى محمد (ص )
|
شد جهان روشن زنور چهر زيباى محمد (ص )
|
تيرگيهاى ضلالت پاك شد از چهره گيتى
|
بر طرف شد گرد غم از يك تجلاى محمد (ص )
|
شكفتن وحى
خلوت غار حرا را اشوبى بر آشفته است ، نسيم آسمانى همراز روحى گشته كه مانوس
با آسمان است ، ستاره اى كه با فروغش آتشكده ها را به دست غروب سپرد و كنگره هاى
كاخ استبداد كسرى را فرو ريخت ، اينك پيام رسالت نجوا ميكند. راهى از نور در امتداد
آسمان تا زمين مكه و افق تا افق ، فرشتگان صف در صف از
جبرئيل تا ميكائيل و غار حراء در هاله اى از نور، با خورشيدى در ميان ،
جبرئيل ارام بر زمين گام ميگذارد، زمين حرير گون ميشود، نبض زمان تند ميزند، شب مى
گريزد، چلچراغ هستى به استقبال مى شتابد، سفير وحى دفتر مى گشايد، امين را
ميخواند كه : محمد بخوان ! نگار درس ناخوانده با بهت به سفير مينگرد: چه بخوانم ؟
بخوان بنام خدايى كه خلق از او پيدا شد و اين خلق از او دانا شد.
بدينسان حرا با حريم رسالت ، كعبه
امال عشاق ميشود و اولين قطره از درياى بزرگ وحى درون غار ريزش ميكند و غار به
پهناى دريا ميشود.
فروغ نگاهش گرما بخش ساقه هاى شكننده و ظريفى ميشود كه زير خروارها، خاك جاهليت
خرد ميشدند. خنكناى گواراى كلامش ، آتش نمروديان را به خاكستر مى نشاند.
بد بيضائى او بساط سحر و كفر و عناد درهم مى ريزد، دم مصطفائيش ، عطر خوشبوى
زندگى مى پراكند، دلهاى فرو مرده در انتظار قاصد بيداريند.
ارى محمد (ص ) قاصد بيدارى دلها ميشود، ارى محمد (ص ) عازم پيكار با بت ها ميشود.
نور رسالت مصطفى بر بوستان على عليه السلام و فاطمه عليها السلام مى تابد و
كوثر وجود فاطمه عليها السلام عطيه هاى هدايت را بر دنياى ناقص و ابتر مردمان مى
بخشايد صراط مستقيم با نور ترسيم ميشود، از حسن و حسين عليه السلام تا مهدى (عج )
رايت رسالت از بعثت محمد (ص ) تا ميلاد وارث بر چكاده بلند امامت به اهتزاز مى آيد و
ميلاد قائم (عج ) بر گوش بازنشسگان از حقيقت سيلى مى نوازد.
حضور حجت ، پاى بهانه گيرى را به زنجير ميكشد، انسان براى گريز از خسران
دل ! ولايت ولى عصر مى سپارد تا با استمداد از ابا صالح در
زمره صالحين باشد.
صاحب از وراى زمان و اعصار و تاريخ ، جانها را تصاحب ميكند.
بعثت و حضور محمد (ص )، فروغ چشمان كم سوى منتظران سوخته در هجران منتظر
قائم ميشود و عزيز مصر را به كنعان وجود مى خواند.
اينك همان چشمان كه به التماس نجات بر استان حرا مى نگريست در افق
اعلى به انتظار آمدن منجى كه وارث بزرگ بعثت است لحظه شمارى مى
كند.
ارى مهدى خواهد آمد، منتقم خواهد آمد و به اسم رب كتاب قطور رحمت و محبت را بر
تمام كائنات خواهد خواند.
دكلمه اى بمناسبت بعثت خاتم الانبياء محمد ابن عبد الله ص
نورى در تاريكيها
جهان تاريك و پر ظلمت ، جهان خونرنگ و وحشتناك ، جهان بسيار دهشتزدا، و دلها تنگ و هر
چيزى به چشم خلق نازيباست ، جهان تاريك پر و ظلمت ، و خورشيد زمان چون طشت پر
خونى بر آشفته ، و اندر زير ابر تار و شبرنگى فرو رفته ، دگر بالا بلند قله ها
نورى نمى ريزد، و اوائى نمى آيد، به جز ناله ، به جز شيون ، به جز اه يتيمان گنه
نا كرده رنجور، به جز فرياد دژخيمان و جلادان خون اشام ، اندر زير شلاق ستمكاران
بى عرضه گروهى ، برده مى نالند و خود بر خاك مى مالند، و با اين سرنوشت شوم و
نفرت بار و دردانگيز، هم آغوشند و ميسازند و ميسوزند، و دود تند و باريك و سياه خشم
مظلومان ، ز فرش خاك تا قلب عظيم عرش مى پيچد، جهان غرق است ، جهان غرق است در
فخر و مباهات و تكبر، خود فروشيها، ستم ها، تيره سختيها، شرارت ها، مذلتها جهالت
ها، مشقتها، جنايت ها، فقط ادم كشى ها و نفاق و كينه توزيهاست ، خيانتها، هوسها، دشمنى ها
و چپاولهاست ، همه بت ميپرستند و ره بيگانه مى پويند، و اندر پيش هر موجود نا چيزى
به غير از حق ، و جز معبود و خلاق و پديد ارنده مطلق ، جبين بر خاك ميسايند و رب
خويش ميدانند، سراسر در لجنزارى كثيف و پست ميلولند، و زنها را چو حيوانى بى
سبب با مشت ميكوبند، و آنها را سر ميز قمار خويش ميبازند، مروت مرده ، اثار عطوفت از
ميان رفته ، پدر خود گور فرزند عزيز خويش ميسازد، و او را در
دل خاك سياهش ميكند پنهان ، همه با يكديگر دشمن ، همه از يكديگر، حتى همه از خويشتن
بيزار، ولى اندر دل هر مرد، بناگه ، نا خود اگه عشق مواج و خروشانى ، چو يك سيلاب
ميجوشد، و نجوا ميكند ملت ، همه در انتظارند و همه در حسرت ديدار، كه كشتيان طوفان
بلا در بحربى ساحل ، بزودى لنگر اندازد، و ما بيچاره ملت را، از اين بدبختى و ظلم و
فريب ثروت اندوزان ، و از دست تبه كاران ، رهايى بخشيد و گيرد دمار از روزگار ظلم
، رسيد آن لحظه موعود، حرا آغوش خود بگشود و در يكروز تاريخى برون از
شهر مكه ، بر فراز صخره هاى سنگ ، امين خلق ، ظاهر شد، و همچون سينه سينا،
جوانمردان و احرار جهان را شد حرا قبله ، و در اندك زمانى سر بسر هر جا، هر
آنجايى كه ظلمت بود و تاريكى و وحشت بود، سر ا سر نور پاشى كرد و دنيا را
سراسر غرق در نور رسالت ساخت ، حرا آغوش خود بگشود و از حسن
دل اراى جمال پاك پيغمبر، ابر مرد دلاور، مرد علم و دانش و بينش ، يگانه
سمبل حريت تاريخ جاويدان ، نمونه ياور خلق اسير و سته در زنجير، پديد ارنده مكتب ،
برا درس خوشبختى ، براى پاكى و پاكيزگيها، سر بلندى ها برا لغو تبعيضات ،
پديد آرند مكتب ، براى فرو مجد و عزت و ازادگى ها، سر فرازيها، براى قهرمان سازى
، زانسانهاى مستضعف ، زمردان گرفتار و اسير و در بدر، شلاق خورده ، برده و بدبخت ،
پديد ارنده مكتب و يكتا پاكباز قهرمان كشور توحيد، و الگوى شرافتها محمد (ص )
، دهر روشن شد، و از ان بى خبر ملت ، و از ان بى هدف مردم ، ابوذرها نمايان شد، و
سلمانها پديد آمد، و مصعب ها كفن پوشيد،، و ميثم ها تجلى كرد و مالك شربتى نوشيد كز
ان ازادگان نوشند، و خون از كربلا جوشيد و حق رخت
عمل پوشيد و شد در مهد ازادى چنان پرورده يك برده ، كه بالا رفت و بالا رفت تا بام
بلندى عشق ، و از آنجا، از آنجا، ان تجليگاه و حدت ، خانه احرار، پيامى داد بر ابرار و
بلند الله اكبر گفت :، يكايك جمله بت هاى حرم با امر پيغمبر، و با دست تواناى
على عليه السلام ان بت شكن رهبر، در افتادند و بشكستند و يكسر سرنگون گشتند، و شد
تنها ملاك برتريها پاكى و تقوى و نزديكى با الله ، نه تزوير و
نه زور و زر، تبسم كرد لاله بار ديگر، شبنمش در گونه غلطيد، ز گلشن خنده زد
بلبل ، و گل شد سينه چاك از عشق ، دوباره شهر عيسى ، شهر موسى ، شهر ابراهيم شد
مكه ، و برتر از همه ، شهر محمد (ص ) گشت ان صحرا، و قبله از براى ملت اسلام شد
كعبه ، وزد بر كاخ ميناى فلك بار دگر خنده ، و ديگر لكه ابر سيه نابود شد رنگش ،
و بعد از مرگ خود، ادم لباس زندگى پوشيد، و شد مصداق كرمنا
سرود گروهى در بعثت پيامبر ص
پر ز نور حق شده (ديدگان احمدى 2)
|
ميرسد بگوش جان صوت پاك وحى حق
|
از فرشتگان و از (بارگاه سرمدى 2)
|
اين صداى قرآن است (2)
خاتم پيمبران رهبر جهانيآن اسوه عدالت و منجى جهانيان - منجى جهانيان
ان رسول پاك حق ، رهنماى راه ما
|
چون هميشه بوده او (بر عمل گواه ما 2)
|
بعثت مبارك ، اى رسول يزدان
مرگ شب رسيده ، با نواى قرآن
پر ز نور حق شده (ديدگان احمدى 2)
|
از وجود او شده ارض و آسمان به پا
|
وحى حق گرفته (جا در درون مصطفى (2) )
|
مهربان و با صفا با جميع مومنين
|
دشمن منافق (خصم جمله مشركين (2) )
|
بعثت مبارك ، اى رسول يزدان
خيز و شو روان براى نجات مردمان
آسمان مكه از بعثت محمدى
پر ز نور حق شده ديدگان احمدى
فصل هشتم در مناسبتهاى ماه شعبان المعظم سوم شعبان ولادت حضرت امام حسين عليه
السلام
بر خيزد كه نور ازلى مى آيد
|
يعنى كه حسين ابن على مى آيد
|
خورشيد حماسه
مردى آمد، نورى ، كسى كه خورشيد در چشمايش مى خنديد و ماه از پيشانى اش مى خراميد،
گيسوانش سايبان جهان و دستهايش عطوفت اشكار خداوند، راز پنهان حقيقت در سينه اش
تاب مى خورد و معناى جاودان بودن از نگاهش مى تراويد.
حسين عليه السلام تجلى جمال خداوند در زمين و ظهور
جلال حضرت حق در زمان است ، زيستن از پس آمدن حسين عليه السلام معناى راستين خويش را
باز يافته است و مردن با ابديت آسمانى پيوند خورده است .
شكل سياه خاك با نام حسين عليه السلام مفهوم روشن افلاك گرفته و نام زمين از موهبت
گامهاى او سر بلند شده است .
حسين عليه السلام به خاك ، به گل به شقايق معنا داده است ، روح سرگردان انسان در
باران بى نهايت مهربانى او شست و شو كرده است و حقيقت چون غنچه اى كه از پس نسيم و
شبنم سحرگاهى گشاده شود، به جهان چهره گشود است .
حسين عليه السلام سرشت صالح انسان است . طينت پاك خلقت ، سر چشمه اى كه تمام
رودخانه ها از سر انگشتهايش جارى شده اند و همه درياها از ابشخور پر شكوه چشمهايش
جوشيده اند.
عصمت پر صلابت انسان در نام اوست . لبخندهاى او، رحمت بى نهايت خداوند است و
اشكهايش آتشى كه در باغ انديشه افروخته است .
رستاخيز ناگهان جهان است و بعثت دوباره انسان . ميعاد انسان و فرشته در شب مهتابى
نگاه حسين عليه السلام معنا مى يابد و درخت و باران در مهربانى قدمهاى او زندگى مى
كنند.
انسان چگونه مباهات نكند؟ چگونه فرشتگان شرمناك زمين نباشند. ان تجلى جاودانه كه
از حضور بى نهايت حضرت حق ، بر فرش خاك باريده است ، سنگريزه را به تسبيح وا
مى دارد. دست كريم خداوند است كه اين نعمت سترگ آسمانى را به زمين هديه مى كند.
لبريز از ترانه و تسبيح است هر سنگريزه كه مى نگرى ، و سرشار از سرود سبز
نيايش است هر درختى كه مى بينى .
اين حسين عليه السلام است كه مى آيد، خون خدا پدر بندگان خدا و رحمت و سلام بى
انتهاى خدا. و مگر از حسين عليه السلام چه مى توان گفت كه در خور حقيقت فياض جان او
باشد؟ كلمات انسانى هر چه هست ، تاب نيايش با حسين عليه السلام را ندارند.
ستايش او از اين واژه هاى گمشده در ابهام بر نمى آيد، او را خداوند توصيف كرده است . او
خون خداوند است .
عبوديت تنها از بركت نام حسين عليه السلام زنده است ، سالكان نيازمند نورند و حسين
عليه السلام مصباح هدايت است . چراغ روشنى كه خداوند از طريق دشوار عبوديت افروخته
است تا عاشقانه در ان نظر كنند و جان خويش را از فروغ او بيفروزند. عاشقان در ان نظر
كنند و جان خويش را از فروغ او بيفروزند. عاشقانه غرقه درياى عشقند و حسين عليه
السلام كشتى نجات است . ان كه در كشتى نجات نشسته است چه بيم از موجهاى
حايل درياى عاشقى دارد؟ و اين است كه : ان الحسين مصباح الهدى و سفينه النجاه
ما با حسين عليه السلام چنين نيايش مى كنيم كه : لسلام عليك يا نور الله فى ظلمات
الارض . سلام بر تو اى نور خدا در تاريكيهاى جهان . يعنى حسين عليه السلام
ائينه جهان نماى خداوندى است . و جلوه نور الهى . و اين است كه شناختن حسين عليه السلام
عين معرفت حق است .
ان كس كه حسين عليه السلام را دوست مى دارد، خداوند را دوست داشته است . و چنين است كه
از باب عصمت فرموده اند: اذا اراد الله بعبد خيرا قذف فى قلبه حب الحسين . هر
گاه خداوند سعادت بنده اى را اراده كند در جان او آتش محبت حسين عليه السلام را مى
افروزد. يعنى حسين عليه السلام تنها راه رسيدن به محبت محبوب است ، كشف معرفت
ربوبى در سايبان محبت حسين عليه السلام ممكن ايست .
ان الحسين زين السموات و الارض حسين عليه السلام زينب و زيبايى آسمان و زمين
است . فرشتگان خداوند كه سكنان حريم آسمانند از اوج عروج بى نهايت انسان ، از معراج
روحانى حسين عليه السلام شرمناكند.
حسين عليه السلام چسان مراتب تقرب وحدانى را طى كرده است ؟ چگونه اين جسم خاكى در
استانه عرش الهى جاى گرفته است ؟ و زمينيان سر گردانند كه انسان كيست كه نام
بلند او را آسمانيان حتى تاب نمى اورند.
با لحسين اعطيتم الاحسان و بالحسين تسعدون و به تشقون ، الا انما الحسين باب من
ابواب الجنه و من عانده حرم عليه رائحه الجنه ،
رسول گرامى خداوند چنين فرموده است كه : از بركت نام حسين است كه مورد احسان قرار
گرفته اند.
حسين عليه السلام ميزان سعادت و شقاوت شماست ، حسين عليه السلام درى از بهشت است و
ان كس كه او را دشمن بدارد، از عطر بهشت محروم مى ماند.
شگفت مردى است حسين عليه السلام ، واقعه اى آسمانى كه در دفتر سياه خاك نمى گنجد.
مهربان ان چشمهاى پاك فراتر از مرز تنگ نوشتن است . نيايشى بايد تا چشم جان را از
دريچه هاى تنگ تمنا به آفتاب روشن نگاهش بسپاريم و خويشتن را عاشقانه از قداست نام
دريايى اش غرقه كنيم ، خداوند: لافرق بينك و بينهم الا انهم عبادك و
اين است كه ما ترا به حسين عليه السلام شناخته ايم .
ميلاد عشق بر عاشقان مبارك باد
چراغ هدايت
نازم به شهر يثرب و اب و هوايش
|
به به به خاك مشك بيز و جانفزايش
|
شهرى كه نامش شهره افاق گشته
|
خاكى كه دلها مى زند پر در هوايش
|
شهرى كه با آغوش باز و سرفرازى
|
شد بوسه گاه پاى ختم الانبيايش
|
در اينچنين شهرى كه خاك پاك انرا
|
روح الامين بر ديده كرده تو تيايش
|
آمد بدنيا آنكه تا روز قيامت
|
قد قامت ما هست باقى از بقايش
|
آمد بدنيا آنكه حق در عالم زر
|
خشنود شد از گفتن قالوا بلايش
|
آمد بدنيا آنكه با مادر سخن گفت
|
قبل از ولادت از قيام كربلايش
|
آمد بدنيا آنكه ختم الانبيا گفت
|
او از من است و من از او جانم فدايش
|
آمد بدنيا سينه چاك سنگر عشق
|
خون خدائى كه خدا شد خون بهايش
|
ادم به جنت مى زند از عشق او دم
|
سيلاب خون از ديده مى ريزد برايش
|
سعى صفا و مروه مى گردد فراموش
|
از لذت جان پرور سعى صفايش
|
گفته است ختم المرسلين فلك نجاتش
|
بهر هدايت خوانده مصباح الهدايش
|
هيهات من الذله اش سر خط عزت
|
پيغام حق الدوله اش شرط ولايش
|
در خط تسليم و رضا بود و نبودش
|
مرضى ذات حق بود جلب رضايش
|
ارزد به كل ماسورا يك تار مويش
|
خوانم سواى ما سوا در ماسوايش
|
گردد قيامت قائم از شور قيامش
|
از خون او شد مزرع دين ابيارى
|
باشد به جا خوانى اگر خون خدايش
|
از نهضت او كاخ ذلت زيرو رو شد
|
وز همت او يافت قرآن محتوايش
|
افلاكيان دردى كشان چشم مستش
|
لاهوتيان جان بر كف جام بلايش
|
ناسوتيان سوداگر بازار گرمش
|
عاشوريان روزى خور خوان عطايش
|
آمد حسينى كز شكوه انقلابش
|
هستى بود پاينده در زير لوايش
|
آمد حسينى تا به ناى بينوايآن
|
برگ و نوا بخشد نواى نينوايش
|
آمد حسينى تا زند ژوليده از دل
|
صبح و مساء پر در هواى كربلايش
|
سرود ميلاد حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام
ميلاد مسعود حسين
شاهنشه خوبان رسيد
ميلاد مسعود حسين
شاهنشه خوبان رسيد
ميلاد مسعود حسين
شاهنشه خوبان رسيد
چهارم شعبان ولادت حضرت ابوالفضل عليه السلام
برخيز كه پور مرتضى مى آيد
|
عباس كه انتظار او داشت حسين
|
امروز به صد شور و نوا مى آيد
|