267- حق ميهمان
نقل كرده اند كه مولانا حسن بعد از زيارت كعبه و مرقد حضرت
رسول اكرم (ص ) در مدينه به عزم زيارت بارگاه حضرت على (ع ) به عراق رفت و
به عتبه بوسى آن آستان شريف مشرف شد و قصيده اى خطاب به روضه مطهر آن امام
همام خواند كه مطلعش اين است :
مرحوم آية الله العظمى مرعشى نجفى فرمودند: شبى
توسل پيدا كردم تا يكى از اولياى خدا را در خواب ببينم ، آن شب در عالم رؤ يا مشاهده
كردم در زاويه مسجد كوفه نشسته ام و امير مؤ منان على (ع ) با جمعى حضور دارند،
حضرت فرمودند: شعراى اهل بيت ما را بياوريد، ديدم چند تن از شعراى عرب را آوردند،
افزود: شعراى فارسى زبان را هم بياوريد، آن گاه (محتشم كاشانى ) و چند تن از
شعراى فارسى زبان آمدند، فرمودند: (محمد حسين شهريار) را بياوريد! وى آمد،
حضرت خطاب به شهريار گفتند: شعرت را بخوان ، او اين سروده را خواند:
در سنه 300 هجرى مسعود بن آل بويه به نجف اشرف آمد، عضدالدوله ، گنجى پيدا
كرده بود، مى خواست قبر على (ع ) را بسازد، لذا مسعود را به نجف فرستاد و سرگرم
بنا و تعميرات و تاءسيسات شد، در همان اوقات شاعر روزگار جناب حسين بن حجاج از
شعراى فصيح عرب كه فضايل على (ع ) را آشكار مى كرد، اشعارى به مناسبت تعمير
قبر گفته بود در مجلس رسمى با حضور آل بويه و سيد مرتضى نقيب سادات قصيده
اش را خواند: يا صاحب القبة البيضاء فى النجف .
عده اى مى خواستند قبر اميرالمؤ منين (ع ) را بشكافند، و جوان قوى پنجه اى با آنها بود،
چون پنج ذراع كندند به زمين سختى رسيدند، جوان را امر كرده
مشغول حفر شد و سه مرتبه كلنگ زد و صيحه اى زد و بر زمين افتاد، ديدند از اطراف
انگشتان دستش تا آرنج خون آلود است ، و گوشت هاى بازو و طرف راست بدنش مى ريخت
، پس آن كه دستور نبش قبر داده بود توبه كرد و صندوقى براى قبر مقدس ساخت
.(312)
مرحوم ثقة الاسلام نورى مى گويد: قصه مرة قيس بر احدى مخفى نيست و بسيار شايع
است ، و مرة قيس مردى كافرى بود كه صاحب
اموال و حشم بسيار بود، روزى از اقوام خود درباره آباء و اجدادش سؤ
ال كرد. آنان گفتند: على بن ابى طالب (ع ) از آنان هزار نفر كشته ، او از مدفن حضرت
اميرالمؤ منين (ع ) سؤ ال كرد به وى گفتند: حضرت در نجف اشرف مدفون است ، مرة قيس
دو هزار نفر سواره و چند هزار پياده برداشت تا به نجف رسيد.
عثمان بن عفان سجزى مى گويد: براى تحصيل علم ، عازم بصره شدم و در آنجا پيش محمد
بن عماد صاحب عبادان رفتم .
افرادى بوده اند كه به دليل مخالفت با حضرت على (ع ) در عالم رؤ يا مجازات شده
اند، مردى نقل كرده است : در بازار شام به شخصى برخوردم كه نيمى از صورتش سياه
شده و آن را پوشانده بود، گفتم چه روى داده كه اينچنين شده اى ؟ گفت : سوگند به
خداوند، نذر كردم كسى از اين ماجرا نپرسد مگر آن كه عين واقعه را برايش
نقل كنم . من مردى بودم كه با حضرت على (ع ) از در عداوت درآمدم ، شبى در عالم رؤ يا
مشاهده كردم مردى به نزدم آمد و گفت : تو بودى كه به اميرالمؤ منين (ع ) دشنام مى دادى ؟
و بدون آن كه منتظر شنيدن پاسخ از من باشد، محكم به يك طرف صورتم سيلى نواخت ،
وقتى بيدار شدم آن را سياه يافتم .(315)
على بن هارون منجم مى گويد: خليفه (الراضى ) درباره على (ع ) زياد با من بحث مى
كرد و مى گفت : على (ع ) در سياست كردن معاويه اشتباه كرد!
روايت شده كه ببغاى شاعر بر پادشاهى وارد شد، او را در منزلى جا داد، و نگهبانى هر
شب بيرون مى آمد و مى گفت : اى بى خبران ! خدا را ياد بكنيد لعنت خدا بر دشمن معاويه ،
اتفاقا شبى شاعر در خواب ديد كه : پيغمبر(ص ) و على (ع ) به جانب آن درى كه آن
نگهبان بود رفتند و او را گرفتند، پيغمبر(ص ) به على (ع ) فرمود: او را با دست بزن
كه تو را دشنام مى دهد، اميرالمؤ منين ضربتى ميان دو شانه او زد، شاعر بيدار شد،
صداى شيون از خانه نگهبان شنيد، ماجرا را پرسيد، گفتند: ميان شانه هاى نگهبان به
مقدار كف دست جاى ضربتى پيدا شده و پيوسته شكافته مى شود و آرامش را از او مى
برد، و قبل از صبح جان سپرد، و چهل نفر او را به اين
حال ديدند.(317)
هارون مى گويد: يوسف بن حجاج را والى دمشق قرار دادم و امر او را به عدالت در بين
رعيت و انصاف درباره مردم دستور دادم .
عالم زاهد و محب صادق مرحوم حاج شيخ محمد شفيع محسنى جمى اعلى الله مقامه - كه قريب
دو ماه است به دار باقى رحلت فرموده ، نقل نمود در (كنكان ) يك نفر فقير در خانه ها
مدح حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مى خوانده و مردم به او احسان مى كردند، تصادفا به خانه
قاضى سنى ناصبى مى رسد و مدح زيادى مى خواند، قاضى سخت ناراحت مى شود در را
باز مى كند و مى گويد: چقدر اسم على را مى برى ، چيزى به تو نمى دهم ، مگر اين كه
مدح عمر كنى ! آن وقت من به تو احسان مى كنم ، فقير مى گويد: اگر در راه عمر چيزى
به من بدهى از زهر مار بدتر است و نمى گيرم .
اعمش گفت : روزى در مسجد الحرام به مردى كه نماز مى خواند نگاه كردم .
در دارالسلام نقل است كه در شهر موصل مردى بود بنام احمد بن حمدون كه از دشمنان على
(ع ) بود يكى از اهل موصل عازم مكه شد.
سلطان سليمان كه از سلاطين آل عثمان و احداث كننده نهر حسينيه از شط فرات بود،
زمانى كه به كربلاى معلّى مى آمد، به زيارت اميرالمؤ منين (ع ) مشرف مى شد، در نجف
نزديكى بارگاه شريف علوى ، از اسب پياده شد و قصد نمود كه محض احترام و
تجليل تا قبه منوره پياده رود.
يكى از پادشاهان مسخره اى داشت كه با تقليد از اشخاصى باعث انبساط خاطر شاه مى
گرديد، شاه خود مذهب اهل سنت را داشت ولى وزيرش مردى ناصبى و دشمن خاندان نبوت
بود. زمانى پادشاه را مسافرتى پيش آمد وزير را به جاى خود نشاند. وزير مى دانست
كه مقلد از دوستان على (ع ) و شيعه مذهب است ، روزى او را خواسته گفت : بايد براى من
تقليد على بن ابى طالب (ع ) را دربياورى ، مقلد هر چه پوزش خواست و طلب عفو نمود
پذيرفته نشد، عاقبت از روى ناچارى يك روز مهلت خواست .
علامه طباطبايى (صاحب تفسير الميزان ) نقل كرد: استاد ما عارف برجسته (حاج ميرزا على
آقا قاضى ) مى گفت : در نجف اشرف در نزديكى
منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى ها (سنى هاى دولت عثمانى ) فوت كرد.
جناب شيخ مفيد اعلى الله مقامه مى فرمايد: روزى در بغداد، جعفر كتاب فروش كتاب هايى
را حراج مى كرد، من هم رفتم چند جلد كتاب از او خريدم وقتى خواستم بيايم به من گفت :
بنشين كه چيزى ديده ام براى مذهب تو يعنى شيعه خوب است معجزه اى كه من ديده ام برايت
بگويم براى تقويت مذهب تو نافع است .
نقل كرده اند: شبى كليددار روضه مطهر حضرت على (ع )، آن حضرت را در عالم رؤ يا
ديد كه خطاب به وى فرمودند: جنازه اى را مى آورند كه بر استرى قرار گرفته است ،
يك چشم مركب و جسد كور است ، اجازه ندهيد جنازه اى با اين مشخصات در كنار مرقد من دفن
شود.
ابن ابى يعفور (يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: ما با (خطاب جهنمى )
همنشين بوديم ، و او نسبت به آل محمد(ص )، ناصبى شديد بود (بسيار آنها را دشمن داشت
) و از دوستان (نجده ) حرورى (رييس خوارج منسوب به قريه حرواء) به شمار مى
آمد.
يكى از ثقات نقل كرد كه چندى قبل از اين ، در كاشان مردى بود به نام آقا محمد على ،
كه شغلش مباشر صنف عطار متوجه امور ديوانى بود. ايشان قدغن كرده بود كه ديگر به
هيچ وجه اجناس عطارى خريد و فروش نشود، شخص سيد فقيرى به قدر يك من سريشم
خريده و آن رابه شخص ديگرى فروخت . آن مرد ظالم مطلع شد در بازار به او برخورد
كرد و دشنام بسيارى به او داد و چند سيلى به رويش زد و آن بيچاره رفت در حالى كه مى
گفت : جدم سزاى تو را بدهد، وقتى آن ظالم اين جمله را شنيد برگشت و غلام خود را گفت :
آن سيد را برگردانيد و چند پشت گردنى به او زده و گفت :
حال برو و به جدت بگو: كتف مرا بيرون آورد. روز ديگر آن ظالم تب كرد و در شب كتف
هاى او درد گرفت و روز دوم ورم شديد كرد، دوا به كتف هاى او ماليدند، روز چهارم
جراحان تمام گوشت هاى كتف او را تراشيدند به طورى كه سرهاى كتف او نمايان شد و
روز هفتم مرد (با آل على (ع ) هر كه در افتاد ور افتاد)(330)(331)
وقتى كه اميرمؤ منان على (ع ) به شهادت رسيد، طبق وصيت آن حضرت ، امام حسن و ياران ،
جنازه او را بر زمين بلندى (در نزديكى كوفه ) كه عرب به آن (نجف ) مى گفت ،
بردند و به خاك سپردند.
|