next page

fehrest page

back page

267- حق ميهمان  

نقل كرده اند كه مولانا حسن بعد از زيارت كعبه و مرقد حضرت رسول اكرم (ص ) در مدينه به عزم زيارت بارگاه حضرت على (ع ) به عراق رفت و به عتبه بوسى آن آستان شريف مشرف شد و قصيده اى خطاب به روضه مطهر آن امام همام خواند كه مطلعش اين است :
اى ز بدو آفرينش پيشواى اهل دين
وى ز عزت مادح بازوى تو روح الامين
شب آن روز وقتى خوابيد، در عالم رؤ يا ديد كه حضرت على (ع ) از وى استمالت مى كند و به او مى فرمايد: اى كاشى از راه دور آمده اى و دو حق بر ما دارى ، يكى آن كه ميهمان هستى و ديگر آن كه صله شعرت را بايد بپردازيم . اكنون بايد به بصره بروى ، در آن جا بازرگانى است كه او را مسعود بن افلح گويند. از قول ما خطاب به او مى گويى : در سفر عمان در اين سال كشتى تو مى خواست غرق شود كه براى جلوگيرى از اين حادثه يك هزار دينار نذر ما كردى و ما كمك كرديم تا كشتى حامل تو و اموالت را به ساحل برسانيم ، اكنون از عهده نذر بيرون آى و از خواجه بازرگان به حواله ما زر بستان .
كاشى به بصره آمد و با آن خواجه ملاقات نمود و پيغام اميرالمؤ منين (ع ) را به او رسانيد، بازرگان از شادى شكفته شد و سوگند ياد كرد كه من اين حال را با هيچ آفريده اى نگفته ام و در آن حال مبلغ مورد اشاره را تسليم مولانا حسن كاشى آملى نمود و خلعتى لايق به آن افزود و به شكرانه آن كه حضرت على (ع ) او را ياد كرده ، دعوتى مفصل از صلحا و فقراى بصره نمود و آنان را اطعام كرد.
مولانا حسن كاشى از عهد جوانى نيكوسيرت ، خداترس و پرهيزگار بود، از مدح پادشاهان احتراز مى كرد و جز مناقب خاندان عصمت و طهارت شعرى نمى سرود، چنان كه در قصيده اى كه مطلع آن ذكر گرديد، چنين سروده است :
من غلام حيدر و آن گاه مداحى غير
خواجگان حشر كى معذور دارندم در اين
آن (حسن نامم ، كه مدح داماد نبى
مى كند بر طبع پاكم روح (حسان ) آفرين
قاضى نورالله شوشترى بسيارى از اشعار وى را كه در مدح اهل بيت مى باشد آورده است .(309)


268- على اى هماى رحمت !... 

مرحوم آية الله العظمى مرعشى نجفى فرمودند: شبى توسل پيدا كردم تا يكى از اولياى خدا را در خواب ببينم ، آن شب در عالم رؤ يا مشاهده كردم در زاويه مسجد كوفه نشسته ام و امير مؤ منان على (ع ) با جمعى حضور دارند، حضرت فرمودند: شعراى اهل بيت ما را بياوريد، ديدم چند تن از شعراى عرب را آوردند، افزود: شعراى فارسى زبان را هم بياوريد، آن گاه (محتشم كاشانى ) و چند تن از شعراى فارسى زبان آمدند، فرمودند: (محمد حسين شهريار) را بياوريد! وى آمد، حضرت خطاب به شهريار گفتند: شعرت را بخوان ، او اين سروده را خواند:
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
كه به ما سوا فكندى همه سايه هما را
دل اگر خداشناسى همه در رخ على بين
به على شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو اى گداى مسكين در خانه على زن
كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را
به جز از على كه آرد پسرى ابوالعجائب
كه علم كند به عالم شهداى كربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو على كه مى تواند كه به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را
به دو چشم خون فشانم هله اى نسيم رحمت
كه زكوى او غبارى به من آر، توتيا را
به اميد آن كه شايد برسد به خاك پايت
چه پيام ها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويى قضاى گردان ، به دعاى مستمندان
كه زجان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دم
كه لسان غيب خوش تر بنوازد اين نوا را
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى
به پيام آشنايى بنوازد آشنا را
ز نواى مرغ يا حق بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است (شهريارا)
حضرت آية الله مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شعر شهريار به پايان رسيد، از خواب بيدار شدم ، چون اين شاعر را نديده بودم ، فرداى آن روز پرسيدم كه شهريار شاعر، چه كسى است ؟ پاسخ دادند: در تبريز زندگى مى كند. گفتم از جانب من او را دعوت كنيد كه به قم بيايد. چند روز بعد شهريار آمد، ديدم همان كسى است كه او را در عالم رؤ يا آن هم در حضور حضرت على (ع ) ديده ام . از او پرسيدم : اين شعر (على اى هماى رحمت ) را كى ساخته اى ؟ شهريار با شگفتى گفت : شما از كجا خبر داريد كه من اين شعر را ساخته ام ، چون آن را نه به كسى داده ام و نه در موردش با كسى صحبت كرده ام و هيچ كس از مضمون آن آگاهى ندارد.
بعد حضرت آية الله مرعشى ماجراى رؤ ياى راستين خويش را براى وى باز گفت . در اين حال شهريار منقلب مى شود و مى گويد: در فلان شبى اين شعر را سروده ام و همان گونه كه عرض كردم كسى از آن باخبر نمى باشد.
مرحوم آية الله مرعشى افزوده بودند: وقتى شهريار تاريخ و ساعت سرودن شعر را گفت ، مشخص شد درست مقارن ساعتى كه وى آخرين مصرع شعر خود را به پايان رسانيده ، من آن رؤ يا را ديده ام .
آقاى شجاعى خاطرنشان نموده اند: آنهايى كه تا سال 1357 ه -ق به نجف مشرف شده اند، اين شعر را كه با خطى خوش در داخل قابى بالاى ضريح مطهر حضرت على (ع ) قرار دارد، مشاهده كرده اند و من آن را ديده ام ، ولى نمى دانم چه كسى اين شعر را به آن جا انتقال داده و كى بالاى ضريح نهاده است ؟!
روزى در محضر آية الله بهاءالدينى از شعر و شاعرى سخن به ميان آمد، ايشان با جمله اى كوتاه فرمود: بنده اشعار زيادى درباره اهل بيت ، خصوصا حضرت على (ع ) شنيده ام ، ولى هيچ كدام برايم چون شعر شهريار جذابيت نداشته است ، به همين جهت او را دعا كردم . بعدا برزخ را از او برداشتند!(310)


269- شاعر اهل بيت  

در سنه 300 هجرى مسعود بن آل بويه به نجف اشرف آمد، عضدالدوله ، گنجى پيدا كرده بود، مى خواست قبر على (ع ) را بسازد، لذا مسعود را به نجف فرستاد و سرگرم بنا و تعميرات و تاءسيسات شد، در همان اوقات شاعر روزگار جناب حسين بن حجاج از شعراى فصيح عرب كه فضايل على (ع ) را آشكار مى كرد، اشعارى به مناسبت تعمير قبر گفته بود در مجلس ‍ رسمى با حضور آل بويه و سيد مرتضى نقيب سادات قصيده اش را خواند: يا صاحب القبة البيضاء فى النجف .
راستى كه شعرش هم عجيب است ، فضايل على (ع ) را در اين اشعار جمع كرده بود، هر شعرش اسباب روشنايى چشم دوستان و كورى چشم دشمنان على (ع ) بود. همين طور كه مى خواند رسيد به جايى كه طعن بر خلفاء، ابى حنيفه تقيه بود، لذا سيد مرتضى به ملاحظه تقيه نهيب كرد گفت : كافى است .
حسين شاعر، با ناراحتى مجلس را ترك كرد به جاى احسنت و آفرين و صله و خلعت او را نهيب دادند، محزون و غمگين به خانه رفت . شب در عالم رؤ يا على (ع ) را ديد فرمود: يابن الحجاج ، ناراحت نباش . من براى جبرانش ‍ دستور دادم ، فردا سيد نزد تو بيايد و سر جايت بنشين تا احترامت نگه داشته شود.
سيد مرتضى خيلى جليل القدر است به حسب ظاهر هم نقيب سادات و بزرگ علوى ها است . شب در خواب ، جدش على (ع ) را ديد در حالى كه بر او خشمناك است ، گفت : يا مولاى ، من فرزند مخلص شمايم ، چه شده مورد غضب شما شده ام ؟
فرمود: چرا دل شاعر ما را شكستى ؟ (شاعرهاى اهل بيت جان شان را به كف دست شان گرفته بودند، راستى جانشان در خطر بود لذا سخت مورد علاقه اهل بيت بودند) فردا مى روى از او عذر مى خواهى و به علاوه سفارش او را به ابن بويه مى كنى (تا جايزه فراوانى به او بدهد).
سيد هم با آن جلالت قدرش ، خودش برخاست به در خانه ابن حجاج رفت . ابن حجاج از داخل خانه صدا زد: آن آقايى كه شما را فرستاده است ، به من هم امروز فرموده است از جايم برنخيزم ، سيد هم پاسخ داد سمعا و طاعة . بر او وارد شد و معذرت خواست و او را با خود نزد آل بويه برد و معرفى اش كرد كه مورد نظر آقا على (ع ) است ، خلعت و انعام مستمر برايش ‍ مقرر داشت .(311)


انتقام على (ع ) از دشنام دهندگانش  

270- نبش قبر على (ع ) 

عده اى مى خواستند قبر اميرالمؤ منين (ع ) را بشكافند، و جوان قوى پنجه اى با آنها بود، چون پنج ذراع كندند به زمين سختى رسيدند، جوان را امر كرده مشغول حفر شد و سه مرتبه كلنگ زد و صيحه اى زد و بر زمين افتاد، ديدند از اطراف انگشتان دستش تا آرنج خون آلود است ، و گوشت هاى بازو و طرف راست بدنش مى ريخت ، پس آن كه دستور نبش قبر داده بود توبه كرد و صندوقى براى قبر مقدس ساخت .(312)


271- كيفر مرة قيس  

مرحوم ثقة الاسلام نورى مى گويد: قصه مرة قيس بر احدى مخفى نيست و بسيار شايع است ، و مرة قيس مردى كافرى بود كه صاحب اموال و حشم بسيار بود، روزى از اقوام خود درباره آباء و اجدادش سؤ ال كرد. آنان گفتند: على بن ابى طالب (ع ) از آنان هزار نفر كشته ، او از مدفن حضرت اميرالمؤ منين (ع ) سؤ ال كرد به وى گفتند: حضرت در نجف اشرف مدفون است ، مرة قيس دو هزار نفر سواره و چند هزار پياده برداشت تا به نجف رسيد.
مردم آن جا مطلع شدند تا شش روز متحصن گرديدند، بالاخره كفار، موضعى از حصار را خراب كرده و داخل شدند. آن خبيث داخل روضه مطهره شد و به آن حضرت عتاب كرد و گفت : يا على ، تو پدران مرا كشتى ! خواست قبر را بشكافد، ناگهان دو انگشت مبارك مانند ذوالفقار از قبر بيرون آمد و بر كمر او زد و او را دو نيمه كرد، وحشت در لشكرش افتاد و پراكنده شدند، و چون آمدند او را بردارند، ديدند سنگ سياهى شده ، پس او را آوردند در پشت دروازه نجف انداختند، و پيوسته آنجا بود كه هر كه به زيارت نجف مى آمد پايى بر آن مى زد، و از خواص اين سنگ آن بود كه هر حيوانى كه از آنجا رد مى شد بر آن بول مى كرد، سپس يكى از جهال آمد و تكه سنگ را برداشت به مسجد كوفه براى سرمايه و دخل برد كاسبى كند مردم به تماشا مى آمدند، و بهره مى برد تا مرور زمان سنگ از هم پاشيده و متلاشى گشت ، و از شيخ كاظم كاظمى نجفى صاحب شرح استبصار نقل شده كه او بسيار نفرين مى كرد در حق كسى كه آن سنگ را از نجف بيرون برد.(313)


272- فرجام سوء لعن على (ع ) 

عثمان بن عفان سجزى مى گويد: براى تحصيل علم ، عازم بصره شدم و در آنجا پيش محمد بن عماد صاحب عبادان رفتم .
گفتم : مردى غريب هستم و از راه دورى آمده ام تا از دانش شما بهره مند شوم .
گفت : از كجا آمده اى ؟
گفتم : از سحبستان .
گفت : از شهر خوارج ؟
گفتم مى خواهى داستان جالبى را براى تو نقل كنم تا وقتى كه به شهر خود برگشتى به مردم بگويى ؟
گفت : بلى .
گفتم : من يك همسايه متدينى داشتم ، شبى در خواب مى بيند كه مرده است ، كفن كردند و دفنش نمودند. مى گويد: از حوض پيامبر(ص ) عبور كردم حضرت بر لب حوض نشسته و امام حسن و امام حسين به امت آن حضرت آب مى دهند. من نيز آب خواستم ولى به من ندادند.
گفتم : يا رسول الله ! من از امت تو هستم ! فرمود: على (ع ) هم تو را سيراب نمى كند.
گريه گردم و گفتم : من از شيعيان او هستم .
فرمود: (تو همسايه اى دارى كه على (ع ) را لعن مى كند ولى تو او را نهى نمى كنى !).
گفتم : من مرد ضعيفى هستم و او از نزديكان سلطان است .
در اين حال حضرت ، خنجز تيزى بيرون آورد و به من داد و فرمود: برو سر او را ببر.
خنجر را گرفتم و به خانه او آمدم و در را باز ديدم ، وارد شدم ، ديدم خوابيده است . سرش را بريدم و پيش پيامبر برگشتم . گفتم : او را كشتم و اين خنجر به خون او آلوده شده است .
فرمود: (آن را به من بده ).
سپس به امام حسين فرمود: (او را سيراب كن ).
وقتى كه صبح شد و من بيدار شدم بعد از چند ساعت ، امير شهر دستور داد همسايه هاى او را گرفتند. پيش او گفتم : اى امير! از خدا بترس ، اين مردمى را كه دستگير نموده اى اين ها بيگناه هستند و داستان خواب خويش را برايش ‍ نقل نمودم او نيز آنها را آزاد كرد.(314)


273- مجازات در عالم رؤ يا 

افرادى بوده اند كه به دليل مخالفت با حضرت على (ع ) در عالم رؤ يا مجازات شده اند، مردى نقل كرده است : در بازار شام به شخصى برخوردم كه نيمى از صورتش سياه شده و آن را پوشانده بود، گفتم چه روى داده كه اينچنين شده اى ؟ گفت : سوگند به خداوند، نذر كردم كسى از اين ماجرا نپرسد مگر آن كه عين واقعه را برايش نقل كنم . من مردى بودم كه با حضرت على (ع ) از در عداوت درآمدم ، شبى در عالم رؤ يا مشاهده كردم مردى به نزدم آمد و گفت : تو بودى كه به اميرالمؤ منين (ع ) دشنام مى دادى ؟ و بدون آن كه منتظر شنيدن پاسخ از من باشد، محكم به يك طرف صورتم سيلى نواخت ، وقتى بيدار شدم آن را سياه يافتم .(315)


274- جزاى تخطئه به على (ع ) 

على بن هارون منجم مى گويد: خليفه (الراضى ) درباره على (ع ) زياد با من بحث مى كرد و مى گفت : على (ع ) در سياست كردن معاويه اشتباه كرد!
مى گويد: به او حجت و دليل مى آوردم كه على (ع ) خطا نمى كند و هر كارى كه انجام دهد درست است ولى او قبول نمى كرد. روزى به سوى ما خارج شد و ما را از خوض در اين امور نهى كرد.
خليفه مى گويد: شبى در خواب ديدم كه از شهر خارج شدم و به طرف بعضى از باغ هايم رفتم . مردى آمد سرش مثل سر سگ بود. در مورد آن پرسيدم ؟
گفتند: اين مرد، على (ع ) را تخطئه مى كرد. از آن به بعد فهميدم بايد براى من و امثال من عبرتى باشد. از اين رو توبه كردم .(316)


275- سب على (ع ) 

روايت شده كه ببغاى شاعر بر پادشاهى وارد شد، او را در منزلى جا داد، و نگهبانى هر شب بيرون مى آمد و مى گفت : اى بى خبران ! خدا را ياد بكنيد لعنت خدا بر دشمن معاويه ، اتفاقا شبى شاعر در خواب ديد كه : پيغمبر(ص ) و على (ع ) به جانب آن درى كه آن نگهبان بود رفتند و او را گرفتند، پيغمبر(ص ) به على (ع ) فرمود: او را با دست بزن كه تو را دشنام مى دهد، اميرالمؤ منين ضربتى ميان دو شانه او زد، شاعر بيدار شد، صداى شيون از خانه نگهبان شنيد، ماجرا را پرسيد، گفتند: ميان شانه هاى نگهبان به مقدار كف دست جاى ضربتى پيدا شده و پيوسته شكافته مى شود و آرامش را از او مى برد، و قبل از صبح جان سپرد، و چهل نفر او را به اين حال ديدند.(317)


276- مجازات سب كنندگان على (ع ) 

هارون مى گويد: يوسف بن حجاج را والى دمشق قرار دادم و امر او را به عدالت در بين رعيت و انصاف درباره مردم دستور دادم .
پس او به من اطلاع داد كه خطيب دمشق به على بن ابيطالب (ع ) دشنام مى دهد هر روز از مقام او مى كاهد او را احضار كرده سؤ ال نمودم از سبب اين عمل او اقرار كرده است به اين مطلب و گفته است كه سبب اين بدگويى آن است كه على پدران مرا كشته است و از اين جهت كينه او در دل من است و از اين كار دست برنمى دارم .
پس براى هارون ، يوسف بن حجاج نوشت كه خطيب را در غل و زنجير كشيده ام و از من هارون درباره او دستورى مى خواست .
امر كردم او را در همان حال نزد من بفرست . خطيب دمشق را به بغداد آوردند، چون او را به حضور من آوردند بر او صيحه زدم و به او گفتم : تويى كه به على بن ابى طالب (ع ) بد مى گويى ؟ جواب داد: بلى . گفتم : واى بر تو هر كس را كشته و يا اسير كرده است به امر خدا و امر پيغمبر(ص ) بوده . گفت : من از بدگويى دست برنمى دارم .
پس جلاد را به حضور طلبيدم و يك صد تازيانه به او زدند صدا را به ناله و استغاثه بلند نمود و به خود شاشيد.
امر كردم او را در اين اطاق محبوس داشتند و دستور دادم درب آن را قفل كنند چون شب شد و نماز عشاء را خواندم فكر مى كردم كه او را چطور بكشم ، مختصرى به خواب رفتم در خواب ديدم كه درب آسمان باز شد و پيغمبر(ص ) پايين آمد در حالتى كه پنج حله پوشيده بود.
پس على بن ابى طالب (ع ) پايين آمد در حالتى كه سه حله پوشيده بود، حسن (ع ) آمد در حالتى كه سه حله در بر داشت پس حسين (ع ) پايين آمد در حالتى كه دو حله پوشيده بود.
سپس جبرييل آمد در حالتى كه يك حله پوشيده بود و بسيار خوش منظر و به دستش بود جامى از آب كه بسيار صاف و پاكيزه بود.
پس پيغمبر(ص ) به او امر فرمود: جام را به من بده و چون جام را گرفت به صداى بلند ندا فرمود: يا شيعه محمد و آل محمد!
آنگاه جواب دادند: از اطرافيان من چهل نفر كه مى شناسم ايشان را همگى و در آن حال در خانه من بودند زيادتر از پنج هزار نفر كه رسول الله (ص ) آنها را سيراب كرد.
سپس فرمود: كجاست دمشقى ؟ پس درب باز شد و دمشقى را بيرون آوردند چون چشم على (ع ) به او افتاد گريبان او را گرفت و گفت : يا رسول الله (ص ) اين شخص به من ظلم مى كند و به من دشنام مى دهد.
پيغمبر(ص ) فرمود: تو به على بن ابى طالب دشنام مى دهى ، گفت : بلى ، حضرت رسول (ص ) گفتند: خداوندا صورت انسانيت را از او بگير و او را مسخ گردان . ناگهان به صورت سگى درآمد و به همان اطاق برگشت . چون از خواب بيدار شدم امر كردم به احضار دمشقى او را آوردند مشاهده كردم كه سگ شده بود به او گفتم چگونه ديدى عقوبت پروردگار را؟ چون حضار نگاه كردند او را سگى مشاهده نمودند كه فقط گوشهاى او گوش انسان بود در اين هنگام شافعى از خليفه تقاضا نمود كه او را از آنها دور كند از خوف عقوبت خدايى و طولى نكشيد كه آتش آسمانى او را سوزانيد.
واقدى گفت : در اين هنگام به هارون الرشيد گفتم : يا اميرالمؤ منين اين معجزه اى بود و موعظه خدا را پرهيز كن در ذريه اين مرد (يعنى على بن ابى طالب ). هارون الرشيد گفت : من توبه كردم به سوى خدا از عملى كه نسبت به ذريه او انجام داده ام .(318)


277- انتقام علوى  

عالم زاهد و محب صادق مرحوم حاج شيخ محمد شفيع محسنى جمى اعلى الله مقامه - كه قريب دو ماه است به دار باقى رحلت فرموده ، نقل نمود در (كنكان ) يك نفر فقير در خانه ها مدح حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مى خوانده و مردم به او احسان مى كردند، تصادفا به خانه قاضى سنى ناصبى مى رسد و مدح زيادى مى خواند، قاضى سخت ناراحت مى شود در را باز مى كند و مى گويد: چقدر اسم على را مى برى ، چيزى به تو نمى دهم ، مگر اين كه مدح عمر كنى ! آن وقت من به تو احسان مى كنم ، فقير مى گويد: اگر در راه عمر چيزى به من بدهى از زهر مار بدتر است و نمى گيرم .
قاضى عصبانى مى شود و فقير را به سختى مى زند، زن قاضى واسطه مى شود و به قاضى مى گويد: دست از او بردار؛ زيرا اگر كشته شود تو را خواهند كشت ، بالاخره قاضى را داخل خانه مى آورد و از فقير كاملا دلجوئى مى كند كه فسادى واقع نشود. قاضى به اتاقش مى رود، پس از لحظه اى زن صداى ناله عجيبى از او مى شنود، وقتى كه مى آيد مى بيند، قاضى حالت فلج پيدا كرده و لال هم شده است .
بستگانش را خبر مى كند از او مى پرسند: چه شده ؟ آن چه از اشاره خودش ‍ فهميده شد اين بود كه تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند، شخص ‍ بزرگى سيلى به صورتم زد و مرا پرت نمود كه به زمين افتادم . بالجمله او را به مريض خانه بحرين مى برند و قريب دو ماه تحت معالجه واقع مى شود و هيچ فايده نمى بخشد. او را به كويت مى برند، مرحوم حاج شيخ مزبور فرمود: تصادفا در همان كشتى كه من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد كويت شديم .
به من متوسل شد و التماس دعا مى كرد، من به او فهماندم كه از دست همان كسى كه سيلى خورده اى بايد شفا بيابى و اين حرف به آن بدبخت اثرى نكرد و بالجمله چندى هم به بيمارستان كويت مراجعه كرد فايده نبخشيد و فرمود: سال گذشته او را در بحرين ديدم به همان حال با فقر و فلاكت دردناكى زندگى مى كرد و گدايى مى نمود.(319)


278- سزاى دشمنى با على (ع ) 

اعمش گفت : روزى در مسجد الحرام به مردى كه نماز مى خواند نگاه كردم .
پس نمازش را طولانى كرد سپس نشست و به دعا مشغول شد تا آنجا كه گفت : اى پروردگار من گناه من بزرگ است و نمى آمرزد گناه عظيم را مگر تو اى خداى بزرگ .
بعد خودش را انداخت بر زمين استغفار و گريه مى كرد به صداى بلند منتظر شدم تا سجودش را تمام كند تا با او صحبت كنم و از او بپرسم كه گناه بزرگش چسيت . وقتى سر برداشت ، به صورت او نگاه كردم ، ناگاه متوجه شدم كه صورت او مانند صورت سگ پشم آلود است و بدن او بدن انسان بود به او گفتم : اى بنده خدا گناه تو چه چيز است كه خدا خلقت تو را تغيير داده ؟ جواب داد: گناه من بزرگ است و دوست ندارم كسى به آن اطلاع يابد. من اصرار كردم تا آن كه گفت : من مردى ناصبى بودم و دشمن على بن ابيطالب (ع ) و اين عداوت را اظهار مى كردم و كتمان نمى كردم .
روزى شخصى از كنار من عبور نمود در حالى كه على (ع ) را دشنام مى دادم . آن شخص به من گفت : چه مى شود تو را؟ خدا بيرون نبرد تو را از دنيا تا آن كه خلقت تو را برگرداند. و مشهور باشى به آن در دنيا قبل از آخرت . پس ‍ شب را خوابيدم سلامت ، چون صبح شد صورت من تبديل به صورت سگ شد و پشيمان شدم بر گناه گذشته خود و توبه نمودم نزد خدا از حالتى كه در آن بودم و خداى را مى خوانم كه مرا بيامرزد. راوى گفت از كلام او مات و حيرت زده شدم .(320)


279- داستان حاج موصلى  

در دارالسلام نقل است كه در شهر موصل مردى بود بنام احمد بن حمدون كه از دشمنان على (ع ) بود يكى از اهل موصل عازم مكه شد.
پس براى وداع نزد او رفت و گفت : قصد حج دارم شما را حاجتى هست ؟ احمد بن حمدون گفت : مرا حاجتى مهم است و بر تو آسان است چون حج را تمام كردى و به مدينه رفتى و پيغمبر(ص ) را زيارت كردى از من پيام به او برسان و بگو: يا رسول الله چه چيز على بن ابى طالب شما را خوش آمد تا آنكه دخترت فاطمه (س ) را به او تزويج كردى بزرگى شكمش يا باريكى ساق پايش يا بى مويى جلوى سرش و قسم داد او را كه اين پيام مرا برسان .
چون حاج موصلى وارد مدينه شد اين مطلب را فراموش كرد.
پس اميرالمؤ منين (ع ) را در خواب ديد به او فرمود: پيام احمد بن حمدون را چرا نرساندى ؟
حاج موصلى از خواب بيدار شد به حرم مطهر رفت و پيام او را رساند و برگشت به منزل و خواب ديد اميرالمؤ منين (ع ) را كه دست او را گرفت و برد او را به منزل احمد بن حمدون و درب را باز كرد و سر او را با كارد بريد و كارد را با پارچه اى پاك كرد. و سپس آمد نزديك سقف درب خانه دست خود را بلند كرد و كارد را آنجا گذاشت ، پس حاج موصلى از خواب بيدار شد، مضمون صورت خواب را ياران او تاريخ گذاشتند و نوشتند.
حاكم موصل از خواب بيدار شد و براى رسيدگى به قضيه همسايگان احمد بن حمدون و پاره اى اشخاص ديگر را به حبس انداخت و از اين مطلب اهل موصل تعجب نمودند و سلطان نيز متحير مانده بود و همسايگان تا ورود قافله حاجيان از مكه در حبس ديدند، از سبب حبس آنها سؤ ال كردند گفته شد: كه در فلان شب احمد بن حمدون در خانه خود كشته شده و قاتل معلوم نشده است .
حاجى موصل به ياران خود گفت : صورت خواب را كه در مدينه نوشته بودند بيرون آوردند چون تاريخ را ملاحظه كردند شب قتل را با تاريخ خواب نامه موافق ديدند.
پس حاجى موصلى با ياران همگى به سوى خانه مقتول راه افتادند و پارچه خونين را در همان مكان با كارد مشاهده كردند بر همه آن ها صدق خواب معلوم شد و محبوسين رها شدند و اهل مقتول ايمان به ولايت پيدا كردند از الطاف خدا بر بندگانش .(321)


280 - وادى مقدس  

سلطان سليمان كه از سلاطين آل عثمان و احداث كننده نهر حسينيه از شط فرات بود، زمانى كه به كربلاى معلّى مى آمد، به زيارت اميرالمؤ منين (ع ) مشرف مى شد، در نجف نزديكى بارگاه شريف علوى ، از اسب پياده شد و قصد نمود كه محض احترام و تجليل تا قبه منوره پياده رود.
قاضى عسكر مفتى جماعت هم بود در اين سفر همراه سلطان بود، وقتى از قصد سلطان مطلع شد، با حالت غضب به حضور سلطان آمد و گفت : تو سلطان زنده هستى و على بن ابى طالب مرده است تو چگونه از جهت درك زيارت او پياده رفتن را عزم نموده اى ؟
(قاضى ناصبى بود و نسبت به حضرت شاه ولايت عناد و عداوت داشت ) در اين خصوص قاضى با سلطان مكالماتى نمود تا اين كه گفت : اگر سلطان در گفته من كه پياده رفتن تا قبه منوره موجب كسر شاءن و جلال سلطان است ترديدى دارد به قرآن شريف تفاءّل جويد تا حقيقت امر مكشوف گردد، سلطان سخن او را پذيرفت و قرآن مجيد را در دست گرفته و تفاءلا آنرا باز نمود و اين آيه در اول صفحه ظاهر بود: فاخلع نعليك انك بالواد المقدس ‍ طوى . سلطان رو به قاضى نمود و گفت : سخن تو برهنگى پاى ما را مزيد بر پياده رفتن نمود پس كفش هاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا به روضه منوره راه را طى نمود به طورى كه پايش در اثر ريگ ها زخم شده بود. پس از فراغت از زيارت ، آن قاضى عنود نمود پيش سلطان آمد و گفت : در اين شهر قبر يكى از مروجين رافضى ها است ، خوب است كه قبر او را نبش نموده و به سوختن استخوان هاى پوسيده او حكم فرمايى ! سلطان گفت : نام آن عالم چيست ؟
قاضى پاسخ داد: نامش محمد بن حسن طوس است .
سلطان گفت : اين مرد مرده است و خداوند هر چه را كه آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاب به او ميرساند، قاضى در نبش قبر مرحوم شيخ طوسى مكالمه زيادى با سلطان نمود، بالاخره سلطان دستور داد هيزم زيادى در خارج نجف جمع كردند و آنها را آتش زدند آنگاه فرمان داد خود قاضى را در ميان آتش انداختند و خداوند تبارك و تعالى آن ملعون را در آتش دنيوى قبل از آتش اخروى معذب گردانيد.(322)


281- تقليد از على (ع ) 

يكى از پادشاهان مسخره اى داشت كه با تقليد از اشخاصى باعث انبساط خاطر شاه مى گرديد، شاه خود مذهب اهل سنت را داشت ولى وزيرش ‍ مردى ناصبى و دشمن خاندان نبوت بود. زمانى پادشاه را مسافرتى پيش ‍ آمد وزير را به جاى خود نشاند. وزير مى دانست كه مقلد از دوستان على (ع ) و شيعه مذهب است ، روزى او را خواسته گفت : بايد براى من تقليد على بن ابى طالب (ع ) را دربياورى ، مقلد هر چه پوزش خواست و طلب عفو نمود پذيرفته نشد، عاقبت از روى ناچارى يك روز مهلت خواست .
روز بعد با لباس اعراب در حالى كه شمشيرى بران در كمر داشت وارد شد، جلو وزير آمد با لحنى جدى و آمرانه گفت : ايمان به خدا و پيغمبر و خلافت بلافصل من بياور و الا گردنت را مى زنم . وزير به خيال اينكه شوخى و مسخرگى مى كند، سخت در خنده شد.
مقلد جلوتر آمد، با لحنى جدى تر سخنان خود را تكرار كرد و مقدارى شمشير را از نيام خارج نمود، خنده وزير شديدتر شد. بالاخره در مرتبه سوم با كمال نيرو پيش آمد و تمام شمشير را از نيام كشيد، سخنان خود را براى آخرين بار گفت ، وزير در حالى كه غرق در خنده بود ناگاه متوجه شد شمشيرى بران بر فرقش فرود آمد. با همان ضربت به زندگيش خاتمه داد.
جريان به پادشاه رسيد. مقلد فرارى شد دستور داد او را پيدا كنند وقتى حاضر شد واقع جريان را مشروحا نقل كرده پادشاه از عمل به جايش ‍ خنديد و او را بخشيد.(323)(324)


282- كيفر مخالف على (ع ) 

علامه طباطبايى (صاحب تفسير الميزان ) نقل كرد: استاد ما عارف برجسته (حاج ميرزا على آقا قاضى ) مى گفت : در نجف اشرف در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى ها (سنى هاى دولت عثمانى ) فوت كرد.
اين دختر در مرگ مادر، بسيار ضجه و ناله مى كرد و عميقا ناراحت بود، و با تشيع كنندگان تا كنار قبر مادرش آمد و آن قدر گريه و ناله كرد كه همه حاضران به گريه افتادند.
هنگانى كه جنازه مادر را در ميان قبر گذاشتند، دختر فرياد مى زد:( من از مادرم جدا نمى شوم ).
هر چه خواستند او را آرام كنند، مؤ ثر واقع نشد. ديدند اگر بخواهند با اجبار، دختر را از مادر جدا كنند ممكن است جانش به خطر بيفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر ماردش بخوابانند، و دختر هم در كنار پيكر مادر، در قبر بماند، ولى روى قبر را با خاك نپوشانند، بلكه با تخته بپوشانند، و دريچه اى بگذارند تا دختر نميرد، و هر وقت خواست از آن دريچه بيرون آيد.
دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابيد، فرداى آن شب آمدند و سرپوش را برداشتند، تا ببينند بر سر دختر چه آمده است ؟
ديدند تمام موهاى سر او، سفيد است .
پرسيدند: چرا اين طورى شده اى ؟
در پاسخ گفت : شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابيدم ناگاه ديدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد، آن دو فرشته مشغول سؤ ال از عقايد مادرم شدند، و او جواب مى داد، سؤ ال از توحيد نمودند، جواب درست داد، سؤ ال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پيامبر من ، محمد بن عبدالله (ص ) است تا اين كه پرسيدند: ( امام تو كيست ؟).
آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود، گفت : لست لها بامام : (من امام او نيستم ) (آن مرد محترم ، امام على (ع ) بود).
در اين هنگام ، آن دو فرشته ، چنان گرزى بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوى آسمان زبانه كشيد، من بر اثر وحشت و ترس زياد، به اين وضع كه مى بينيد (كه موهاى سرم سفيد شده ) درآمدم .
مرحوم قاضى مى فرمود: (تمام افراد طايفه آن دختر در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تاءثير اين واقعه قرار گرفته و شيعه شدند (زيرا اين واقعه با مذب تشيع ، تطبيق مى كرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشيع گرويد.(325)


283 - على (ع ) چشمم را كور كرد 

جناب شيخ مفيد اعلى الله مقامه مى فرمايد: روزى در بغداد، جعفر كتاب فروش كتاب هايى را حراج مى كرد، من هم رفتم چند جلد كتاب از او خريدم وقتى خواستم بيايم به من گفت : بنشين كه چيزى ديده ام براى مذهب تو يعنى شيعه خوب است معجزه اى كه من ديده ام برايت بگويم براى تقويت مذهب تو نافع است .
شيخ مفيد مى فرمايد: نشستم او گفت : من مدتى با رفيقم براى درس حديث و خواندن روايات نزد شيخى به نام ابوعبدالله محدث مى رفتيم ، بعد كم كم معلوم شد او از دشمنان سر سخت على (ع ) است ، گاهى هم گوشه هايى مى زد، جسارت هايى هم به على بن ابى طالب (ع ) مى كرد، ما دو نفر او را نصيحت و خير خواهى مى كرديم ، ولى او مى گفت : من همين هستم تا دفعه ديگر كه به فاطمه (س ) زهراء جسارت كرد، ما ديگر تصميم گرفتيم نرويم ، گفتيم فايده اش چيست ما نزد چه كسى درس بخوانيم ؟! بالاخره شب در عالم رؤ يا شاه ولايت ماه هدايت اسدالله الغالب على بن ابى طالب (ع ) را ديدم در خانه ابوعبدالله محدث است اميرالمؤ منين (ع ) به او تغير كرد به شيخ فرمود: مگر من با تو چه كردم ؟ (مثلى مى زنند - دوستى بى جا مى شود - دشمنى بى جا نمى شود) آيا نمى ترسى خدا كورت كند.
تا اين را فرمود، اشاره به چشم راست شيخ كرد در خواب ديدم ، چشم راستش كور شد از خواب بيدار شدم .
صبح كه شد گفتم : با رفيقم برويم پيش شيخ خواب ديشب را بگويم و او را قهر على بن ابى طالب (ع ) بترسانم از خانه كه بيرون ديدم رفيقم رو به خانه من مى آيد گفتم : رفيق كجا؟ گفت : ديشب خوابى ديده ام آمده ام برايت بگويم . گفتم : چه ديدى ؟ عين خوابى كه من ديده بودم او هم ديده بود، گفت : بله ، در خواب ديدم اميرالمؤ منين (ع ) اشاره فرمود چشم راست شيخ كور شد و من آمدم با تو برويم پيش اين شيخك نصيحتش كنيم بگوييم دست بردارد.
گفتم : من هم همين خواب را ديده ام هر دو يك خواب را ديده ايم دو نفرى آمديم درب منزل ، در زديم زن تو خانه آمد پشت در گفت : امروز درس ‍ نيست .
گفتيم : چرا درس نيست ، كار داريم ما مى خواهيم شيخ را ببينيم .
گفت : امروز شيخ حال ندارد - ناله مى كند گرفتارى دارد بالاخره ما اصرار كرديم گفتيم : ما بايد او را حتما ملاقات كنيم . زن گفت : امروز حالش خراب است از وقتى كه بيدار شده است ، روى چشم راستش دست گذاشته فرياد مى زند، على كورم كرد. ما دو تا گفتيم : در را باز كن ما براى همين آمده ايم . در را باز كرد دو نفرى آمديم ديديم اين بدبخت افتاده از درد چشمش ناله و استغاثه مى كند.
همين كه وارد شديم ، گفت : على (ع ) آخر مرا كور كرد.
ما دو نفر گفتيم : ما ديشب خودمان در خواب اين جريان را ديديم كه اميرالمؤ منين (ع ) اشاره بر چشم تو كرد و كور شدى . بيا و دست بردار تا شايد خدا تو را شفا بدهد چشمت هم به لطف آقا خوب شود.
يك دفعه گفت : اگر على چشم ديگرم را هم كور كند، من دست از دشمنى او بر نمى دارم (چه قدر شقاوت است ؟!) بالاخره ما بلند شديم آمديم . باز در خواب همان جريان را ديديم . آقا چشم چپش را هم كور كرد. بعد آمديم براى ملاقتش دو تا چشمش كور شده ، اما دشمنى اش بيشتر شده (326) آخرش ‍ با كفر و زندقه از دار دنيا رفت .(327)


284 - زنجير برگردن جنازه  

نقل كرده اند: شبى كليددار روضه مطهر حضرت على (ع )، آن حضرت را در عالم رؤ يا ديد كه خطاب به وى فرمودند: جنازه اى را مى آورند كه بر استرى قرار گرفته است ، يك چشم مركب و جسد كور است ، اجازه ندهيد جنازه اى با اين مشخصات در كنار مرقد من دفن شود.
صبح كه شد كليددار رؤ ياى خويش را براى خادمين حرم امام اول نقل نمود، همه بيرون رفتند و در انتظار ورود جنازه اى با آن اوصاف گشتند، ناگاه جسدى با همان علايم را مشاهده كردند و مانع از دخول آن به حرم شدند.
كليددار بار ديگر حضرت على (ع ) را در خواب ديد كه فرمودند: مگر مانع نكردم تو را از اين برنامه ! پس چرا خلاف آن عمل شد؟ و فرمودند: فلان شخص چندين درهم رشوه گرفت و به دفن جنازه مزبور مبادرت نمود.
گويند: صبح آن روز وقتى قبر وى را شكافتند ديدند در گردنش زنجير محكمى است .(328)


285 - عذاب دشمن على (ع ) 

ابن ابى يعفور (يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: ما با (خطاب جهنمى ) همنشين بوديم ، و او نسبت به آل محمد(ص )، ناصبى شديد بود (بسيار آنها را دشمن داشت ) و از دوستان (نجده ) حرورى (رييس ‍ خوارج منسوب به قريه حرواء) به شمار مى آمد.
خطاب ، بيمار شد و در بستر مرگ افتاد، من به خاطر همنشينى سابق و تقيه ، به عيادت او رفتم ، ديدم بى هوش شده و در حال جان دادن است ، ناگاه شنيدم كه مى گفت :
مالى ولك يا على :(مرا به تو اى على (ع ) چه كار؟) (چرا با تو دشمنى كردم كه اكنون كيفر سختش را بنگرم ).
ابن ابى يعفور مى گويد: بعدا به حضور امام صادق (ع ) رفتم و ماجراى جان كندن و سخن خطاب را، براى امام صادق (ع ) بيان كردم .
آن حضرت ، دوباره فرمود: رآه ورب الكعبه :(به خداى كعبه ، او على (ع ) را ديد) (يعنى خطاب ، هنگام مرگ ، على (ع ) را ديد، و فهميد كه دشمنى با آن حضرت ، چه باطن پرعذابى دارد.)(329)


286 - با آل على (ع ) هر كه درافتاد ور افتاد 

يكى از ثقات نقل كرد كه چندى قبل از اين ، در كاشان مردى بود به نام آقا محمد على ، كه شغلش مباشر صنف عطار متوجه امور ديوانى بود. ايشان قدغن كرده بود كه ديگر به هيچ وجه اجناس عطارى خريد و فروش نشود، شخص سيد فقيرى به قدر يك من سريشم خريده و آن رابه شخص ديگرى فروخت . آن مرد ظالم مطلع شد در بازار به او برخورد كرد و دشنام بسيارى به او داد و چند سيلى به رويش زد و آن بيچاره رفت در حالى كه مى گفت : جدم سزاى تو را بدهد، وقتى آن ظالم اين جمله را شنيد برگشت و غلام خود را گفت : آن سيد را برگردانيد و چند پشت گردنى به او زده و گفت : حال برو و به جدت بگو: كتف مرا بيرون آورد. روز ديگر آن ظالم تب كرد و در شب كتف هاى او درد گرفت و روز دوم ورم شديد كرد، دوا به كتف هاى او ماليدند، روز چهارم جراحان تمام گوشت هاى كتف او را تراشيدند به طورى كه سرهاى كتف او نمايان شد و روز هفتم مرد (با آل على (ع ) هر كه در افتاد ور افتاد)(330)(331)


كرامات ديگر امام على (ع ) پس از شهادت  

287 - كشف راز 

وقتى كه اميرمؤ منان على (ع ) به شهادت رسيد، طبق وصيت آن حضرت ، امام حسن و ياران ، جنازه او را بر زمين بلندى (در نزديكى كوفه ) كه عرب به آن (نجف ) مى گفت ، بردند و به خاك سپردند.
ولى قبر مقدس آن حضرت حدود 150 سال مخفى بود، و مردم نمى دانستند كه قبر آن حضرت در كجا واقع شده است .
و علت اين مخفى كارى اين بود كه دشمنان پر كينه على (ع )، معاويه و فرزندان او (طاغوت هاى بنى اميه ) به قبر آن حضرت دست نيابند و بى احترامى نكنند.
تنها عده اندكى از خواص ، محل قبر آن حضرت را مى شناختند و مخفيانه دور از چشم طاغوتيان ، به زيارت قبر شريف آن بزرگوار مى رفتند.
وقتى هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) به خلافت رسيد، روزى هارون در بيرون كوفه در دشت وسيع نجف ، براى شكار و صيد آهو رفت و دستور داد كه ماءموران ، اطراف آن را مسدود كنند، و از هر سو جلوى آهوها را بگيرند و آنها را به نقطه اى رم بدهند تا در تيررس ، خليفه قرار گيرند.
در اين گير و دار، ناگاه هارون ديد يك گله آهو در يك جا اجتماع كرده اند، دستور داد، شكارچيان با سگ هاى و بازهاى شكارى خود، از هر سو، آن گله را در محاصره خود قرار دهند، ولى وقتى آن گله احساس خطر بيشتر كردند به سرعت بالاى بلندى رفتند و همان جا دست ها و پاهاى خود را در زمين افراشتند، عجيب اين كه آهوها كاملا احساس آرامش مى كردند، و سگ ها و بازها وقتى به دنبال آنها بالاى تل مى رفتند در نيمه راه سقوط مى نمودند.
هارون و همراهان از مشاهده اين وضع اسرارآميز، حيران و بهت زده شدند، به راستى اين چه رازى است كه آهوها در آن جا بست نشسته اند؟! و با اين كه وحشى هستند، رام شده اند و سگ ها و بازها نمى توانند به سوى آنها بروند و در نيمه راه سقوط مى كنند؟!!
هارون دستور داد، افرادى به كوفه بروند و پير سالخورده اى را كه به آن محل آشنايى دارد، بياورند، تا بلكه راز مطلب ، كشف گردد.
آن ها به كوفه رفتند، و پير سالخورده اى را يافتند و آوردند، هارون از او پرسيد (آيا تو درباره اين محل ، از گذشتگان چيزى نشنيده اى ؟)
او گفت : (آيا من در امان هستم تا خبرى را بگويم )
هارون به او امان داد و گفت :( خاطرت آسوده باشد، هرگز كوچك ترين صدمه اى به تو نمى زنيم ).
پير گفت : پدرم از پدر خود نقل مى كرد:(شيعيان على (ع ) عقيده داشتند كه قبر على (ع ) در همين جا است و خداوند اين محل را حرم امن خود قرار داده است !).
همان دم هارون به راز آگاهى يافت از اسب پياده شد و در همان نقطه خود را به زمين افكند و تا سه روز، گريه مى كرد و دستور داد در همان نقطه بارگاهى ساختند، و از آن پس ، هر كس به كوفه مى آمد به زيارت قبر شريف على (ع ) مى رفت .(332)
به اين ترتيب ، اين راز عجيب ، كشف شد، آن هم به وسيله يكى از دانشمندان سرسخت اهل بيت (ع ) هارون ، كه ظاهرى خوش نما داشت ولى طاغوتى خون خوار بود، و فرزند برومند على (ع ) يعنى امام موسى بن جعفر(ع ) را پس از زندانى كردن طولانى ، به شهادت رساند، و دستش تا مرفق به خون عزيزان و آل على (ع ) آغشته بود.


next page

fehrest page

back page