next page

fehrest page

back page

243- ذكر يا على (ع ) 

سيد جليل القدر و علامه ذوفنون بهاءالدين على نيلى نجفى نسابه ، جلالت شاءنش بسيار و مناقبش بى شمار مى باشد، از جمله تاءليفات وى كتابى است به نام (انوار المضيئه فى حكمة الشرعيه ) در پنج جلد كه در آن به فضايل حضرت اميرالمؤ منين (ع ) اشاره كرده و حكايتى را از مرحوم پدرش ‍ به اين شرح نقل كرده است :
در قريه نيله كه وطن خودشان مى باشد، فردى بود كه توليت مسجد را به عهده داشت ، روزى از خانه بيرون نيامد، او را طلبيدند عذر آورد كه نمى توانم . چون تحقيق كردند ديدند بدنش به وسيله آتش سوخته و درد او را بى قرار نموده است .
علت را از وى پرسيدند، گفت : در عالم رؤ يا ديدم قيامت برپا شده و مردم در اضطرابند عده زيادى به جهنم رفته و اندكى روانه بهشت مى شوند.
من از كسانى بودم كه بايد به بهشت مى رفتم ، در مسير منتهى به بهشت به پلى رسيديم ، كه گفتند: صراط است ، از روى آن عبور مى نموديم هر چه از آن را طى مى كرديم عرضش كم و طولش زياد مى شد تا به حدى رسيد كه چون تيغه شمشير گشت ، پايين آن را نگاه كرديم ، وادى بسيار مهيبى را ديديم كه آتش از آن مى جهيد و بعضى مردم در آن شعله هاى آتش افتاده و گروهى رهايى مى يابند و من مى كوشم از طرفى به طرف ديگر بروم ، همچون كسى كه مى خواهد سقوط كند.
به انتهاى صراط كه رسيدم از اين حالت لرزش نتوانستم خوددارى كنم كه ناگاه در آتش افتادم ، هر چه دست انداختم كه جايى را بگيرم موفق نمى شدم و آتش با نيروهاى زياد مرا به سوى خود مى كشيد، شدت نگرانى عقل را از من زايل كرده بود ناگهان به من الهام شد به ذكر يا على بن ابى طالب (ع ) متوسل شدم ناگاه نظر افكندم ديدم انسانى به كنار آن وادى مهيب ايستاده بر دلم خطور كرد كه او مولاى متقيان (ع ) است . عرض كردم : اى آقايم ! يا اميرالمؤ منين (ع ).
فرمود: دست خود را نزديك من بياور. پس چنين كردم و آن حضرت دستم را گرفت و از آن وادى نجات داد. پس آتش قسمتى از بدنم را سوزانده بود. وحشت زده از خواب بيدار شدم و به اين حال افتادم كه مشاهده مى كنيد و آن قسمتى از بدنم كه از گزند آتش مصون ماند، جايى است كه امام دست ماليد، وى مدت سه ماه بر سوختگى ها مرهم مى نهاد تا آن سوختگى رو به بهبودى رفت و بيماريش التيام يافت .(282)


كرامات على (ع ) نسبت به علماء 

244- الهامى از اميرالمؤ منين (ع ) 

علامه امينى فرمودند: وقتى الغدير را مى نوشتم خيلى مايل بودم كتاب الصراط المستقيم (283) را هم ببينم . شنيده بودم نسخه خطى اش در نجف نزد شخصى است ، خيلى مايل بودم ايشان را ببينم و تقاضا كنم كتاب را امانت بدهند كه مطالعه كنم و سپس برگردانم .
يك شب اوايل مغرب كه مى خواستم به حرم مطهر مشرف شوم ، ديدم همان شخص با يكى دو نفر از علماء در ايوان مطهر نشسته و مشغول صحبت اند. خدمت ايشان رفتم و بعد از احوالپرسى ، تقاضاى خود را اظهار كردم عذرهايى آورد، من گفتم : اگر مى خواهى ، به من امانت ده و اگر نمى شود، بيرونى منزلت مى آيم و همان جا مطالعه مى كنم و اگر اين را هم قبول نداريد، در دالان منزلت مى نشينم و مطالعه مى كنم .
گفتند: خير، نمى شود. در نهايت آن شخص گفت : شما هيچ گاه اين كتاب را نخواهيد ديد. علامه امينى فرمودند: مثل آن كه آسمان را بر سر من زدند (نه از آن جهت كه او قبول نكرد بلكه از مظلوميت آقا اميرالمؤ منين (ع ) به حرم مشرف شدم و خطاب به آن حضرت عرض كردم : چقدر شما مظلوميد؟ يكى از ارادتمندان و شيعيان شما كتابى را در فضايل و حقانيت شما نوشته است و يكى از ارادتمندان و خدمتگزاران شما هم مى خواهد بخواند و به ديگران برساند. اين كتاب پيش يكى از شيعيان و ارادتمندان شما و در محيط شيعيان شماست و در كنار قبر مطهرت ، اما باز هم از اين كار ابا دارد. به راستى كه مظلوم تاريخ و قرن هايى !
آن مرحوم فرمودند: حال گريه عجيبى داشتم ، به طورى كه تمام بدنم تكان مى خورد.
ناگهان در قلبم افتاد كه : (فردا صبح به كربلا برو). به مجرد اين خطاب در قلبم ، ديدم حال بكاء از ميان رفته و يك شادابى مرا گرفته است . هر چه به خودم فشار آوردم كه به آن حال خوش و گريه و درد دل ادامه دهم ، ديدم هيچ نمى توانم و به كلى آن حال رفته و تنها يك مطلب در دل من جايگزين شده است : (به كربلا برو).
از حرم مطهر به منزل آمدم . صبح به اهل منزل گفتم : قدرى صبحانه به من بدهيد، مى خواهم به كربلا بروم . گفتند: چرا وسط هفته مى رويد و شب جمعه نمى رويد؟
گفتم : كارى دارم . به كربلا آمدم و يكسره به حرم مطهر حسينى مشرف شدم . در حرم مطهر به يكى از آقايان محترم اهل علم برخوردم . خيلى محبت و احوالپرسى كردند، گفتند: آقاى امينى ، چه عجب وسط هفته به كربلا آمده ايد؟ زيرا رسم علما آن بود كه پنجشنبه ها مشرف شوند تا زيارت شب جمعه را درك كنند.
گفتم : كارى داشتم . گفت : آقاى امينى ، ممكن است از شما خواهشى كنم ؟ گفتم : بفرماييد.
گفت : تعدادى كتاب نفيس از مرحوم والد باقى است كه بدون استفاده مانده و تقريبا محبوس است ، بياييد ببينيد، اگر چيزى به درد شما مى خورد به صورت امانت ببريد و بعد برگردانيد. گفتم : كى بيايم ؟
گفت : من امروز كتاب ها را بيرون مى آورم و آماده مى كنم . جناب عالى فردا صبح براى صرف صبحانه به منزل ما تشريف بياوريد، هم صبحانه صرف كنيد و هم كتاب ها را ملاحظه بفرماييد.
قبول كردم و رفتم . مقدار بيست و چند جلد كتاب روى هم گذاشته بود. من تا نشستم ، دست دراز كردم و اولين كتاب را كه برداشتم ، ديدم نسخه اى بسيار پاكيزه نفيس و مجدول از كتاب الصراط المستقيم است . حالت گريه شديدى به من دست داد. صاحب خانه علت را جويا شد، من قضيه كتاب را در نجف نقل كردم . ايشان هم از لطف الهى به گريه افتادند، كتاب مذكور و چند جلد كتاب نفيس ديگر را به امانت دادند و مدت سه سال نزد من بود تا بعد از انجام رسيدن كارم به شخص مذكور بازگردانم .(284)


245- يك فنجان عسل  

آية الله گلپايگانى براى تكميل تحصيلات و بهره مندى از محضر علماى نجف راهى عراق گرديد و از محضر ميرزاى نايينى ، سيد ابوالحسن اصفهانى ، آقا ضياء الدين عراقى و شيخ محمد حسين غروى اصفهانى بهره ها برد. در همين سفر بود كه شبى در عالم رؤ يا، آقا به حضور با كرامت حضرت على (ع ) مشرف شده و مورد لطف آن حضرت قرار گرفتند، ايشان خود فرموده اند: شبى در خواب ديدم داخل ضريح مطهر در برابر مرقد مبارك اميرالمؤ منين (ع ) ايستاده ام ، آقا يك فنجان عسل به من عطا فرموده و گفتند: اين براى تو است ، مقدارى از آن را خوردم و بقيه را نگه داشتم ، حضرت فرمودند: چرا بقيه آن را نمى خورى ؟
گفتم باقى مانده را براى زعيم شيعه آية الله سيد ابوالحسن اصفهانى گذاشتم .
فرمودند: ما به او عسل عطا كرديم و اين فنجان به شما اختصاص دارد، از خواب بيدار شدم .
مرحوم آية الله جاج شيخ على مشكات اصفهانى كه هم حجره اى معظم له بودند، در جمعى اظهار داشتند: زمانى كه ماجراى اين رؤ يا را از زبان آية الله گلپايگانى شنيدم ، به حرم مطهر مولاى متقيان على (ع ) مشرف گشته و ضريح را گرفتم و گفتم : آقا به ميهمان من داديد، سهمى هم به من بدهيد. شبى در عالم رؤ يا ديدم ، قنديلى از سقف جدا شد و جلو پايم افتاد، به من گفتند: آن را بردار. هر چه سعى كردم موفق نشدم آن را از جايش تكان بدهم . از خواب دريافتم كه لياقت و صلاحيت مرجعيت شيعيان از جانب خداوند به ايشان عطا شده است .(285)


246- جواب صحيح  

ابن ابى الحديد در كتاب (شرح نهج البلاغه ) نوشته است : شيخ مفيد با سيد مرتضى علم الهدى در مساءله اى مباحثه مى نمودند و از راه بحث و استدلال به جايى نرسيدند و هر كدام در نظر خويش اصرار و ابرام مى ورزيدند. پس قرار گذاشتند كه هر كدام مطلب مورد مجادله را تحرير نموده و از حضرت اميرالمؤ منين (ع ) سؤ ال كنند، پس آن را نوشته و بالاى مرقد مطهر آن حضرت قرار دادند، صبح آن روز ديدند در جواب نوشته شده : (الحق مع ولدى والشيخ معتمدى ) يعنى حق با فرزندم (سيد مرتضى ) است و شيخ (مفيد) مورد اعتماد من است .(286)


247- پيغام على (ع ) 

در زمان مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء كه از علماى بزرگ نجف اشرف بودند، قحطى عجيب آمد، مردم محتاج باران شدند، به حضور شيخ آمده ، از او خواستند دعا كند، شيخ آمد و دعا كرد و ميان حرم اميرالمؤ منين (ع ) عرض كرد: اى مولاى من ، مردم محتاج باران مى باشند با اين همه نماز و دعا، خداوند اثرى بر دعاهاى مردم نمى گذارد، از خداوند بخواهيد عنايتى بفرمايد.
در عالم خواب ديد حضرت كنار بالينش آمدند و فرمودند: به فلان مرد قهوه چى
كه در بين راه كوفه است ، بگو در مراسم دعا شركت كند، شيخ بيدار شد بين راه كوفه و نجف آمد، دكان مرد قهوه چى را پيدا نمود، در دكان قهوه چى ماند و شب را در آن جا گذراند. شيخ ديد اين مرد فقط نماز عادى مى خواند، دائم الذكر هم نيست به قدر متعارف عبادت مى كند، شيخ نزد قهوه چى آمد و گفت :
اى مرد توجه كن كه مولاى من اميرالمؤ منين (ع ) تو را وسيله استجابت دعا قرار داده است ، علت اين ارزش را بگو.
قهوه چى گفت : من شاگرد قهوه چى بودم ، مادرم مى گفت : آرزو دارم تو را داماد كنم .
پولى جمع كردم به مادرم دادم دخترى برايم خواستگارى كرد، مقدمات عروسى من مهيا شد، شب زفاف ديدم عروس خيلى متوحش است ، به عروس گفتم : چرا ناراحتى ؟
گفت : داستانم را نقل مى كنم ، مى خواهى مرا بكش ، مى خواهى ببخش ، من سرمايه بكارت را از دست داده ام و حالا حامله هستم و هيچ كس جز خدا نمى داند.
من گفتم : خداوندا! حالا بهترين وقت است كه من براى رضاى تو از موضوع صرف نظر كنم ، و پرده آبروى اين زن را ندرم ، هيچ نگفتم مگر اين كه قول به زنم دادم كه چنانچه تا به حال كس ندانسته از حال به بعد هم كس نخواهد دانست . فردا صبح هم اظهار رضايت كردم تا به حال هم با آن زن زندگى مى كنم ، احدى جز خدا ماجرا را نمى داند، شيخ مى گويد: گفتم اى مرد به حق خدا، عملى بزرگ نموده و تسليم خدا كردى حالا بيا دعا كن .
قهوه چى دست به طرف آسمان بلند كرد و گفت : خدايا مردم محتاج رحمت تو هستد، على (ع ) پيغام داده من دعا كنم ، از پيشگاه تو براى خود و مردم طلب عفو مى كنم . باران رحمت خويش را نازل فرما، دستهاى اين مرد بلند بود كه ابرها در آسمان ظاهر شد و باران شديد باريد.(287)


248- باطن ولايت و محبت على (ع ) 

مرجع بزرگ محقق اردبيلى ، ملا احمد، معروف به (مقدى اردبيلى )(ره ) از علماى بسيار برجسته ، و از پارسايان بسيار پاك و با فضيلت بود كه به سال 933 ه‍ق در نجف اشرف از دنيا رفت .
درباره كمالات اخلاقى و فضايل معنوى اين مرد بزرگ ، مطالب بسيار نقل شده ، از جمله : براى زيارت به كربلا رفته بود. يكى از زايران كه او را نمى شناخت ، از لباس و قيافه ساده او، خيال مى كرد كه يك خدمتكار عادى است . لباس هاى چرك شده خود را به او داد و گفت : (اين ها را براى من بشوى !).
محقق اردبيلى لباس هاى او را گرفت و شست و سپس به او تحويل داد. در آن هنگام ، آن مرد زاير، او را شناخت و چند نفر نيز كه در آن جا بودند از جريان آگاه شدند و آن مرد زاير را سرزنش نمودند كه چرا به عالم بزرگ ، مقدس اردبيلى توهين كرد؟...
محقق اردبيلى (ره ) آنها را از سرزنش كردن بازداشت و گفت : (حقوق برادران دينى نسبت به يكديگر، خيلى زيادتر از اين ها است ، كارى نكرده ام كه شما اين چنين جوش و خروش مى كنيد).
اين مرد بزرگ از دنيا رفت . پس از مدتى ، يكى از مجتهدين وارسته او را در عالم خواب ديد كه با لباس زيبايى كه در تن دارد، با سيماى جذاب از حرم امير مؤ منان على (ع ) بيرون مى آيد، از او پرسيد: (چه عملى باعث شده كه شما داراى آن همه مقام شديد كه در سيمايتان پيدا است ؟).
محقق اردبيلى (ره ) در پاسخ گفت : (بازار اعمال كساد است ، و نفع نبخشيد ما را غير از ولايت و محبت صاحب اين قبر).(288)


249- رابطه مقدس اردبيلى با حضرت على (ع ) و امام زمان (عج ) 

علامه مجلسى (ره ) از جماعتى نقل مى كند كه آنها از عالم بزرگوار (امير علام ) كه از شاگردان برجسته محقق اردبيلى بود نقل كردند كه گفت : در يكى از حجره هاى صحن مطهر على (ع ) بودم ، نيمه هاى شب شخصى را ديدم كه به طرف مرقد مطهر على (ع ) مى آمد، نزديك رفتم تا ببينم كيست . ديدم استاد (مولا احمد اردبيلى ) است ، خود را مخفى نمودم ، ديدم او كنار در حرم رفت ، در بسته با رسيدن او باز شد، او وارد حرم گرديد، شنيدم او با كسى سخن مى گفت ، سپس از حرم بيرون آمد و در حرم بسته گرديد، او از حرم خارج گرديد و من به دنبال او حركت كردم ، بى آنكه او از حركت من آگاه باشد، او به سوى كوفه رفت و به مسجد كوفه وارد گرديد و كنار محراب رفت ، و در آن جا مدتى توقف نمود و سپس بازگشت و از مسجد بيرون آمد و به سوى نجف اشرف روانه شد، من در تاريكى به دنبال او حركت مى كردم ، وقتى كه نزديك ستون حنانه رسيد، سرفه مرا گرفت ، نتوانستم سرفه ام را كنترل كنم ، او به من متوجه شد و مرا شناخت و فرمود: تو امير علام هستى ؟
گفتم : آرى .
فرمود: در اين جا چه مى كنى ؟
عرض كردم : من از آن وقتى كه وارد حرم مطهر على (ع ) شدى تاكنون همراه تو هستم ، تو را به صاحب اين قبر (اشاره به قبر حضرت على (ع ) سوگند مى دهم كه آنچه امشب براى تو اتفاق افتاده از آغاز تا انجام براى من بگويى !
فرمود: با اين شرط كه تا زنده ام به كسى نگويى ، به تو خبر مى دهم . من به او اطمينان دادم كه تا زنده است به كسى نگويم ، وقتى كه اطمينان يافت ، چنين توضيح داد: من در بعضى از مسايل در بن بست قرار مى گيرم و هر چه فكر مى كنم ، نمى توانم مشكل آن مساءله را حل كنم ، به قلبم خطور مى كند كه كنار قبر مطهر على (ع ) بروم و جواب آن مساءله از آن حضرت بپرسم ، امشب به حرم مشرف شدم ، و به مناجات با خدا پرداختم و از درگاهش خواستم كه مولايم على (ع ) پاسخ سؤ ال مرا بدهد، ناگاه صدايى از جانب قبر شنيدم ، به من فرمود: (به مسجد كوفه برو و سؤ ال خود را از قائم (عج ) بپرس ، زيرا امام زمان تو او است ).
به مسجد كوفه كنار محراب رفتم و مساءله اى را از امام قائم (عج ) پرسيدم ، آن حضرت پاسخ مرا داد، اينك به خانه خود باز مى گردم .(289)


250- كرامتى عجيب  

علامه بحرالعلوم (سيد محمد مهدى طباطبايى ) از مراجع بزرگ تقليد زمانش بود، و شاگردان برجسته اى از مكتب او برخاستند.
او عموى جد دوم حضرت آيت الله العظمى بروجردى است ، كه در نجف اشرف در سال 1212 ه‍ق از دنيا رفت ، و قبر شريفش در نجف اشرف است .
از عجايب اين كه : يكى از شاگردان او، محدث و عالم بزرگ شيخ عبدالجواد عقيلى مى گويد:
(در نجف اشرف ، روزى به زيارت مرقد شريف اميرالمؤ منين على (ع ) رفتم ، پس از زيارت عرض كردم : (اى مولاى من ، كتابى از شما مى خواهم كه محتوى نصايح و موعظه هاى خود شما باشد، تا حقير از آن بهره مند گردم ).
سپس از حرم بيرون آمدم ، ملا معصوم على كتاب فروش نزديك در صحن ، مرا صدا زد و گفت : فلانى بيا اين كتاب را بخر، كه كتاب خوبى است ، آن كتاب را به قيمت ارزان از او خريدم ، پس از آن كه كتاب را مطالعه و بررسى كردم (ديدم كتاب غررالحكم است ) دريافتم كه تقاضاى من از آن حضرت مورد قبول واقع شده است ).(290)


251- مرا به اين و آن محتاج مكن  

علامه امينى از روز اول كه به نجف آمدند تصميم گرفتند، بر اين كه نسبت به وجوه شرعيه و سهم امام (ع ) و يا ساير وجوهات دخالت نكرده و از آن راه امرار معاش نكنند.
مى فرمودند: من هنگامى كه به نجف آمدم يك مقدارى پول داشتم ، بعدا تمام شد و در نجف رسم بود افرادى كه از هر شهرى مى آمدند، اسامى آنها به وسيله نماينده آن شهر يادداشت مى شد تا اگر پولى از آن شهر براى آقا فرستاده شد، بين طلاب آن شهر تقسيم گردد. اين آقا آمد پيش من و به من گفت : من اسم شما را نوشتم و شما از ماه آينده اين قدر از من حقوق مى گيريد. ولى شما بايستى از يكى از اين مراجع اجازه بگيريد كه به اين مرحله رسيده ايد كه مى توانيد صرف وجوهات نماييد.
من از اين موضوع خيلى ناراحت شدم و به حرم مطهر اميرالمؤ منين (ع ) مشرف شدم و عرض نمودم : يا على ، من آمده ام در جوار شما و درس ‍ مى خوانم ، مرا به اين و آن محتاج مكن . اگر مى توانى مرا بپذيرى و قبول كنى و تاءمين نمايى ، من هم مى مانم و شما را خدمت مى كنم . ايشان مى فرمودند: از آن لحظه تا هنگام بازگشت از نجف ، حقوق شرعيه و وجوهات از كسى نگرفتم .(291)


252- اخلاص در تاءليف  

خاتون آبادى در كتاب حدائق المقربين مى نويسد كه عده اى از علماى بزرگ شيعه از قبيل حمدانى قزوينى و عبدالجبار بن عبدالله مقرى و حسن بن بابويه مشهور به حسكا در بغداد راجع به كتاب نهاية شيخ طوسى و ترتيب ابواب و فصولش سخنانى گفتند. هر يك به زبانى اعتراض بر شيخ نمودند، و متفقا راءى دادند كه خالى از عيب نيست ، همگى براى زيارت عازم نجف شدند اين موضوع در زمان حيات شيخ بود. با هم قرار گذاشتند: سه روز روزه بگيرند و غسل كنند، شب جمعه از حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بخواهند كه امر كتاب را برايشان واضح نمايد.
اعمال را انجام دادند، در شب جمعه على (ع ) را در خواب ديدند كه فرمود: در فقه اهل بيت كتابى كه سزاوار اعتقاد باشد و به مسايلش بتوان رجوع نمود مانند نهايه شيخ همان كتابى كه درباره اش اختلاف داريد نوشته نشده و علت اين ارزش آن است كه منصف در راه رضاى خدا با اخلاص آن را نوشته راجع به موضوعات كتاب شك نكنيد به مسايلش عمل نماييد و فتوى بدهيد؛ نهايه شيخ به واسطه ترتيب و تفصيلى كه دارد شما را از ساير كتب بى نياز مى كند.
همين كه از خواب بيدار شدند هر يك اظهار كردند درباره نهايه خوابى ديده ايم . قرار بر اين شد كه جداگانه هر كدام تفصيل رؤ ياى خود را بنويسد آن گاه با يكديگر مطابقه نمايند تا تعيين شود در خواب ها اختلافى وجود دارد يا نه . پس از نوشتن و مطابقه كردن معلوم شد هيچ اختلافى بين خواب ها نيست . براى عرض تهنيت همگى خدمت شيخ رسيدند، همين كه چشم شيخ طوسى رضوان الله عليه به آن ها افتاد. فرمود: آن چه من راجع به نهايه گفتم قبول نكرديد تا از زبان اميرالمؤ منين (ع ) در خواب شنيديد شيخ خواب خود را براى آنها نقل كرد.
همين موضوع باعث شد كه علماى شيعه مدت مديدى عمل به فتاوى نهايه مى كردند. به طورى كه عده اى علماء گفته اند در ميان شيعه پس از شيخ طوسى هشتاد سال گذشت و مجتهدى پيدا نشد. در اين مدت علماء عمل به نهايه او مى كردند.(292)


253- توسل به اميرالمؤ منين (ع ) 

از يكى از شاگردان شيخ مرتضى انصارى رضوان الله عليه كه او گفت : چون از مقدمات علوم و سطوح فارغ گشتم براى تكميل تحصيلات به نجف اشرف رفتم و به مجلس درس شيخ درآمدم ولى از مطالب و تقريراتش هيچ نفهميدم خيلى از اين وضع متاءثر شدم تا جايى كه دست به ختوماتى زدم باز فايده نبخشيده بالاخره به حضرت امير(ع ) متوسل گشتم .
شبى در خواب خدمت آن حضرت رسيدم ، بسم الله الرحمن الرحيم را در گوش من قرائت نمود. صبح چون در مجلس درس حاضر شدم درس را مى فهميدم كم كم پيشرفت كرده پس از آن چند روز به جايى رسيدم كه در آن مجلس صحبت مى كردم .
روزى از زير منبر درس با شيخ بسيار صحبت مى نمودم و اشكال مى گرفتم . آن روز پس از ختم درس خدمت شيخ رسيدم وى آهسته در گوش من فرمود: آن كسى كه بسم الله را در گوش تو خوانده است تا (ولا الظالين ) در گوش من خوانده است اين را گفت و رفت .(293)


254- كرامت على (ع ) بر امام خمينى (ره ) 

در سومين جمعه از رحلت جانگداز رهبر كبير انقلاب و بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران حضرت امام خمينى (ره ) آية الله شيخ ابوالقاسم خزعلى - از فقهاى شوراى نگهبان - طى سخنان قبل از خطبه هاى نماز جمعه در دانشگاه تهران اظهار داشت : حضرت امام خمينى (ره ) قبل از آن كه به دار بقا بشتابند خوابى ديده اند كه مضمون آن را براى همسر خويش نقل كرده اند و تاءكيد نموده اند تا در قيد حيات دنيوى هستم و به سراى باقى سفر ننموده ام از فاش نمودن اين خواب احتراز نما و براى احدى نقل مكن .
آن خواب اين است :
(در رؤ يايى ديدم از دنياى فانى كوچ نموده ام و حضرت امير مؤ منان على (ع ) مرا غسل داده و كفن نمود، سپس آن حضرت به من فرمود: آيا راحت شدى ؟
عرض كردم : اى جد بزرگوار! قلوه سنگى در زير سرم مى باشد كه موجب ناراحتى مى شود، پس آن امام بزرگوار سنگ مزبور را از زير سرم برداشتند و دوباره فرمودند: آيا رهايى يافتى ؟ عرض كردم : بلى يا اميرالمؤ منين (ع )).(294)


255- على (ع ) سراغ از علماء مى گيرد 

دانشمند شهيد (آية الله سيد محمد باقر صدر) در مواقعى از خاطراتش ‍ دوران دانش اندوزى و طلبگى خود سخن مى گفت ، يك بار نقل نمود.
در ايام تحصيلم هر شب ساعتى به حرم حضرت على (ع ) در نجف اشرف مشرف مى گشتم و در برابر بارگاه مطهر آن حضرت مى نشستم و به مطالب علمى و دروس و مباحث روزمره خود مى انديشيدم ، بر اين باور بودم كه چنين حالات معنوى و استمداد و روحانيت اين روضه منور در كشف معضلات و دشوارى هاى علمى تاءثير به سزايى دارد و احساس مى كردم از صفاى حرم و روح پاك آن امام الهام مى گيرم .
پس از مدتى اين سنت حسنه و رفتار بابركت و مفيد را ترك كردم و كسى غير از خداوند تبارك و تعالى از اين كارم آگاهى نداشت . روزى يكى از بانوان كه پيوند نسبى با ما داشت ، در عالم رؤ يا حضرت على (ع ) را مشاهده كرد كه فرموده بود: به سيد باقر بگو هر شب نزد من مى آمد و به درس ‍ خواندن و انديشيدن در مطلب علمى مشغول مى شد، دليل ترك اين كارش ‍ چيست و چرا آن را رها نموده است ؟(295)


256- فضيلت اميرالمؤ منين (ع ) 

ابامنصور مظفر بن اردشير عبادى واعظ در تاجيه ، مدرسه اى در (باب برز) (محله اى در بغداد)، بعد از وقت عصر نشسته بود و داستان حديث (رد الشمس براى على (ع ) ) رابيان مى كرد و با عبارات مخصوص خود و روش زيبايش توضيح مى داد. آن گاه فضايل اهل بيت (ع ) را متذكر شد. ناگاه ابرى پديد آمد و چهره خورشيد در نقاب آن فرو رفت تا جايى كه مردم گمان كردند خورشيد غروب كرد. ابومنصور بر منبر ايستاد و اشاره به خورشيد كرد و اين اشعار را خواند.
اى خورشيد، تا مدحم را درباره آل مصطفى و فرزندش به آخر نرسانم ، غروب مكن . عنان خود را از رفتن ، وقتى مى خواهم مدحشان را بگويم ، بازگردان . مگر فراموشت شده است كه به اين منظور توقف كردى ؟
اگر ايستادنت به امر مولى بوده است ، براى خيل و حشم او نيز بايد بايستى .
گويند: در اين موقع پرده ابر از چهره خورشيد به يك سو رفت و خورشيد ظاهر شد.(296)


257- تولد ميرداماد از كرامات على (ع ) 

شيخ فقيه و عالم بصير على بن عبدالعال الكركى از دانشمندان عصر صفوى است ، در (مستدرك الوسايل ) از على قلى خان داغستانى معروف به شش انگشتى متخلص به (واله ) نقل شده كه وى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را در خواب ديد كه فرمودند: دخترت را به عقد ازدواج مير شمس الدين درآور كه از وى فرزندى به دنيا مى آيد كه وارث دانش انبياء و اولياء خواهد بود.
شيخ محقق (على بن عبدالعال ) دخترش را به وى تزويج نمود، بعد از مدتى آن دختر از دنيا رفت ، قبل از آن كه اولادى بياورد، پس مرحوم محقق متحير شد، دو مرتبه در خواب ديد كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: منظور ما اين دختر نبود و چون دختر ديگرى را به مير شمس الدين تزويج كرد، ميرداماد متولد شد.(297)


258- عتاب اميرالمؤ منين (ع ) 

يكى از فرزندان شيخ رجبعلى خياط (نكوگويان ) مى گويد: مادرم تعريف مى كرد كه : زمان قحطى بود، حسن و على (298)
روى پشت بام آتش روشن كرده بودند، رفتم ببينم چه مى كنند، ديدم آن دو، پوست خيكى راآورده اند سرخ كنند و بخورند! با ديدن اين صحنه گريه ام گرفت ، آمدم پايين ، مقدارى مس و مفراغ از منزل برداشتم ، بردم زير بازارچه فروختم و قدرى دم پختك تهيه كردم . برادرم قاسم خان - كه شخص ‍ پولدارى بود - رسيد، ديد خيلى ناراحتم ، از علت ناراحتى سؤ ال كرد، جريان را گفتم . قاسم خان كه اين ماجرا را شنيد گفت : چه مى گويى ؟ شيخ رجبعلى را در بازار ديدم كه صد تا بليط چلوكباب ميان مردم تقسيم مى كند! چراغى كه به خانه رواست ، مسجد حرام است ، اين مرد كى مى خواهد...، درست است كه عابد و زاهد است ، ولى كارش درست نيست !
با شنيدن اين حرف ها ناراحتى من بيشتر شد. شب كه شيخ به خانه آمد، با او برخورد كردم كه چرا... و با ناراحتى خوابيدم . نيمه هاى شب ناگاه متوجه شدم كه مرا صدا مى زنند كه بلند شو. بلند شدم ، ديدم مولا اميرالمؤ منين (ع ) است كه ضمن معرفى خود فرمود: (او بچه هاى مردم را نگه داشته ، ما هم بچه هاى تو را! هر وقت بچه هايت از گرسنگى مردند، حرف بزن !)(299)


259- الهام غيبى  

درباره ملا حسين كاشفى بيهقى سبزوارى آمده است كه : چون خواهر ملا عبدالرحمن جامى را به ازدواج خود در آورد، مردم سبزوار كه شيعيان متعصبى بودند به او بدگمان شدند. لذا روزى كه در مسجد جامع سبزوار بر بالاى منبر به موعظه مشغول بود، پيرمردى از شيعيان سبزوار عصا در دست گرفته و كنار منبر او ايستاد، منتظر او بود سؤ الى از ملا حسين كند تا شيعه و سنى بودن او مشخص شود. در اين موقع ملا حسين در ادامه سخنرانى خود گفت : جبرييل دوازده هزار مرتبه بر پيامبر نازل شد! پيرمرد وقتى اين سخن را شنيد، فرصت يافته و به ملا حسين گفت : جبرييل بر امير مؤ منان على (ع ) چند بار نازل شد؟ ملا حسين چون مى دانست مردم سبزوار به او شك دارند، لذا متحير ماند كه چه جوابى دهد؟ اگر بگويد كه اصلا جبرييل بر على (ع ) نازل نشد كه سبزواريان نسبت سنى بودن به او خواهند بست ، و اگر بگويد جبرييل بر على (ع ) نازل شده است كه به ظاهر دروغ گفته است ! ناگهان به ذهنش آمد و گفت : جبرييل بيست و چهار هزار مرتبه بر على (ع ) نازل شده ! پيرمرد سبزوارى گفت : آيا بر اين حرفت دليل دارى و يا براى خوشامد من اين مطلب را مى گويى ؟ ملاحسين گفت : دليل آن اين است كه پيامبر(ص ) فرمود: (من شهر علمم و على دروازه آن است ). در اين دوازده هزار بار كه جبرييل بر پيامبر نازل شد، مجبور بود كه از دروازه وارد شود و بر على هم نازل شود و موقع خروج هم مجبور بود از دروازه خارج شود و باز بر على نازل شود، كه جميعا بيست و چهار هزار مرتبه مى شود! مردم با اين سخن با او گمان خير بردند.(300)


260- اداى قرض  

مرحوم سيد جمال الدين گلپايگانى در خاطرات خود نقل كرده كه : يك وقت بسيار بدهكار شده بودم . مدتى به حرم حضرت امير(ع ) مى رفتم و براى پرداخت قرض هايم ، دعا مى كردم ، ولى فرجى نشد.
روزى به همسرم گفتم : شما برويد حرم و براى اداى قرض هايمان دعا كنيد، شايد خداوند مى خواهد دعاى شما را اجابت كند.
ايشان به حرم رفتند. پس از مدتى برگشتند با پاى برهنه و خيلى ناراحت گفت : كفش هايم را هم از دست دادم !
خيلى ناراحت شدم ، بلند شدم و عبا را بر سر كشيدم و به حرم مشرف شدم . مختصرى زيارت نامه خواندم و شروع به عرض حال كردم به حضرت ، از حرم آمدم بيرون . در حرم ، شخص ناشناسى ، پول زيادى به من داد، اين پول به حدى بود كه قرض هايم را پرداخت كردم تا مدتى هم براى مخارج روزانه ، از آن استفاده كرم .(301)


261- پرداخت اجاره خانه  

از يكى از سادات و علماى نجف نقل شده كه اجاره خانه اش مدتى تاءخير افتاده بود. صاحب خانه هر روز فشار مى آورد كه اگر تا فردا وجه الاءجاره تاءخير افتاده را پرداخت نكنى ، اثاثيه ات را به كوچه خواهم ريخت . اين مرد عالم با حالت افسرده به حرم اميرالمؤ منين (ع ) مشرف شده و به آن حضرت متوسل مى شود و در آن حال به خواب مى رود. در عالم خواب حضرت على (ع ) را مى بيند كه از او سؤ ال مى كند: چرا ناراحتى ؟ سيد جريان خود را به حضرت مى گويد. امام مى فرمايد: ما الآن تو را مى بينيم . عرض مى كند: آقا من هر شب دو ساعت سعادت تشريف در حرم شريف را دارم . مى فرمايد: نه ، ما الآن شما را مى بينيم . با اين حال مسئله اى نيست مطلب را حواله داديم !
سيد از خواب بيدار مى شود و با تعجب از خود مى پرسد اين چه حواله اى بود و حضرت مرا به كه حواله دادند. به منزل باز مى گردد. سحرگاه درب خانه اش به صدا درمى آيد. پس در را باز مى كند و خود را در مقابل آية الله ابوالحسن اصفهانى مى بيند. چون انتظار وى را نداشت ، و دست و پاى خود را گم كرده و شتاب زده مى گويد: آقا بفرماييد. آية الله اصفهانى مى فرمايند: ماءموريت ما تا همين جا بود و پاكتب بدست او داده و دور مى شوند. وقتى پاكت را باز مى كند، با كمال تعجب مى بيند داخل پاكت درست همان مبلغى كه وى به صاحب خانه بدهكار بود، پول قرار داده شده است .(302)


262- اعطاى طعام غيبى  

مرحوم سيد جمال الدين گلپايگانى نقل كرده كه : شبى ، عده زيادى از بستگان ، كه براى زيارت به نجف اشرف آمده بودند، به منزل ما وارد شدند. شام نخورده بودند و ما هم در مجلس چيزى نداشتيم !
براى تهيه غذا از منزل خارج شدم . مغازه ها بسته بودند. عبا را بر سر كشيدم و به سمت مرقد حضرت امير(ع ) رفتم . آن جا هم مغازه ها بسته بودند. متحير بودم كه خدايا چه كنم !
گفتم : خدايا! اينان زوار حضرت امير(ع ) هستند و از بستگان من . در اين حال كه اين حرف ها را با خود زمزمه مى كردم ، ديدم مغازه اى در آن طرف ، باز است . حال آن كه من چنين مغازه اى را قبلا نديده بودم . چند گام به طرف مغازه رفتم . يك وقت متوجه شدم كه مغازه دار سلام كرد. گفت : چه مى خواهى ؟ آنچه احتياج داشتم به او گفتم . تمامى آنچه را كه خواستم ، به من داد. قرار شد پولش را بعد، پرداخت كنم . چند قدمى كه آمدم ، برگشتم و به عقب نگاه كردم . نه مغازه اى بود و نه كسى !(303)


263- كرامت على (ع ) به شيخ ابوالقاسم قمى

شيخ ابوالقاسم قمى اين داستان را درباره دوران طلبگى خود نقل فرموده است :
در يكى از سال هاى تحصيلى كه چند ماه ، گوشت نخورده بودم ، از كنار حجره طلبه اى رد مى شدم در حالى كه او آبگوشت را از ديزى به داخل كاسه مى ريخت و بوى آبگوشت كه در فضا پيچيده بود، پاى مرا سست كرد. طلبه متوجه شد و به من تعارف كرد. قبول نكردم و گفتم : نه ، من نهار خورده ام ، چون قبلا با مقدارى تربچه خود را سير كرده بودم .
يكى از عادات من اين بود كه نماز شب را در حرم على (ع ) بخوانم . آن شب وقتى به حرم حضرت امير(ع ) مشرف شدم ، ديدم يكى از صوفى هاى بكتاشى در حرم ، حجره اى گرفته و در بالاى كفشدارى مشغول مناجات است . من بعد از نماز شب به حضرت امير(ع ) متوسل شدم كه : يا على ! تو نزد خدا واسطه شو، شايد ماهى يك بار گوشت نصيب ما بشود. در همين موقع شنيدم كه آن صوفى در مناجات خود مى گفت : خدايا! مرا با ذوالنورين (عثمان ) محشور كن ! من ناخودآگاه گفتم : آمين !
در اين موقع يكى از خدمه حرم به من گفت : فرار كن كه اگر اين مرد تو را بگيرد، پدرت را در مى آورد.
من اول خواستم فرار كنم ، ولى بعد گفتم : كجا از حرم حضرت امير(ع ) مطمئن تر، و با خود گفتم : همين جا مى مانم تا ببينم چه مى شود. در اين هنگام آن صوفى به من رسيد و گفت : تو بودى آمين گفتى ! گفتم : آرى ! گفت : به راستى مؤ من هستى كه در غياب برادر دينى به او دعا كردى . بعد در ضمن دست دادن ، يك ليره به من داد. بدين ترتيب ، حضرت امير(ع ) به دست آن صوفى حاجت مرا روا ساخت .(304)


كرامات على (ع ) به شاعران اهل بيت (ع ) 

264- شاعر مشمول رحمت  

دعبل شاعر حماسه سرا و مبارز، كه از حاميان آل على (ع ) بود، و در زمان حضرت رضا(ع ) مى زيست ، وقتى كه در بستر مرگ قرار گرفت ، كاغذى طلبيد و سه شعر زير را در آن نوشت :
اعد لله يوم يلقاه
دعبل ان لا اله الا هو
يقولها مخلصا عساه بها
يرحمه فى القيامة الله
الله مولاه و النبى و من
بعد هما فالوصى مولاه
يعنى : (دعبل ، براى روز قيامت و ملاقات با خدا، براى خدا آماده نموده است ، اين عقيده را كه خدايى جز او نيست ، دعبل اين عقيده را از روى اخلاص به زبان مى آورد، و اميد آن دارد كه در پرتو آن ، خداوند او را مشمول رحمتش قرار دهد.
خدا و پيامبر(ص ) و بعد از آن ها، وصى پيامبر(ص ) (على عليه السلام ) مولاى او است ).
وصيت كرد تا اين اشعار را در كاغذ نوشته همراه او دفن كنند و، به اين وصيت عمل شد، بعد از چند روز شخصى او را در خواب ديد و از حال او پرسيد، او در پاسخ گفت :
رحمنى بتلك الاءبيات : (خداوند به خاطر اين اشعار، مرا مشمول رحمت خود قرار داد.)(305)


265- عتاب شاعر 

شاعرى به نام صاحب كه در مساءله شفاعت گرفتار اشتباهات عوام الناس ‍ شده بود و شعرى به اين مضمون سرود:
صاحب ، اگر معامله حشر با على است
من ضامنم كه هر چه بخواهى گناه كن
شب اميرالمؤ منين (ع ) را در خواب مى بيند كه در حالى كه ناراحت و عصبانى بوده و مى فرمايد: اى صاحب ، شعر خوبى نگفتى ، عرض مى كند: چه بگويم ؟ حضرت مى فرمايند: شعرت را اين طور اصلاح كن :
صاحب اگر معامله حشر با على است
شرم از رخ على كن و كمتر گناه كن (306)
در نتيجه شفاعت موجب سركشى گناهكار نيست و جامعه را به فساد نمى برد بلكه موجب آرامش و تكامل وى مى گردد.


266- قصيده حميرى در مدح على (ع ) 

يكى از شاعران پرصلابت و زبردست عصر امام صادق (ع )، كه همواره با اشعار عميق و ناب خود از حريم امامت حضرت على (ع ) و امامان بعد از او، و از حريم تشيع دفاع مى كرد: اسماعيل بن محمد، معروف به (سيد حميرى ) است ، كه بينش از دو هزار و سيصد قصيده در راستاى پاسدارى از اسلام و مذهب تشيع سرود.(307)
از گفتنى ها در مورد اين شاعر متعهد و بزرگ اين كه :
سهل بن ذبيان مى گويد: به حضور امام رضا(ع ) رفتم ، تنها بود هنوز كسى به حضورش نيامده بود، به من خوش آمد گفت و فرمود: هم اكنون بنا بود فرستاده من نزد شما بيايد و تو را به اين جا بياورد.
ابن ذبيان : براى چه : آيا پيشامدى شده ؟
امام رضا: اى پسر ذبيان ! در عالم خواب ديدم گويى نردبانى كه صد پله داشت براى من نصب شد، از پله هاى آن بالا رفتم ، تا به آخرين پله آن رسيدم .
ابن ذبيان : اى مولاى من تو را به طول عمر بشارت مى دهم ، اى بسا كه صد سال عمر كنى و هر يك از اين پله ها اشاره به يك سال از عمر شما باشد.
امام رضا: آن چه خدا بخواهد، انجام خواهد شد.
سپس فرمود: هنگامى كه بر بالاى نردبان قرار گرفتم ، خود را گويى چنين يافتم كه در ميان بارگاه سبز هستم ، بارگاهى كه ظاهرش از باطنش ديده مى شد، جدم رسول خدا(ص ) را در ميان آن بارگاه ديدم و در دو جانبش ‍ حسن و حسين (عليهما السلام ) بودند كه چهره آنها مى درخشيد، و بانويى باشكوه و مردى شكوهمند را نيز ديدم كه نشسته بودند و در كنار آنها شخصى را ديدم كه ايستاده و اين قصيده را مى خواند:
لام عمر و باللوى مربع طامسة اعلامها بلقع
هنگامى كه جدم پيامبر(ص ) مرا ديد، فرمود: خوش آمدى پسرم على بن موسى الرضا(ع ) بر پدرت على (ع ) سلام كن ، سلام كردم ، سپس فرمود: بر مادرت فاطمه (س ) سلام كن ، سلام كردم ، سپس فرمود: بر دو پدرت حسن و حسين (عليهما السلام ) سلام كن ، سلام كردم .
سپس فرمود: بر شاعر ما، و مديحه سراى ما در دنيا، سيد اسماعيل حميرى سلام كن ، بر او نيز سلام كرد، و در كنار پنج تن (ع ) نشستم ، پيامبر(ص ) به سيد حميرى (مرد ايستاده ) متوجه شد و به او فرمود: آن قصيده اى را كه مى خواندى تكرار كن .
سيد حميرى آن قصيده را خواند (كه مطلعش اين است ):
لام عمرو باللوى مربع
طامسة اعلامها بلقع
ديدم پيامبر(ص ) گريه كرد. وقتى كه شاعر، به اين شعر رسيد:
و راية يقدمها حيدر
و وجهه كالشمس اذا تطلع
(و پرچمى نيز هست كه حضرت على (ع ) جلودار آن است ، آن كه چهره اش مانند خورشيد هنگام طلوع ، مى درخشيد).
در اين هنگام ، پيامبر(ص ) و فاطمه (س ) و حسن و حسين (عليهما السلام ) گريه كردند.
هنگامى كه سيد حميرى به اين شعر رسيد:
قالوا له لو شئت اعلمتنا
الى من الغاية و المفرع
(مردم به او (پيامبر) گفتند: اگر بخواهى به ما اعلام كن كه (دنباله نبوت و مقام رهبرى )، به چه شخصى منتهى مى شود، و پناه مى گيرد).
در اين هنگام پيامبر(ص ) دست هاى خود را به طرف آسمان بلند كرد و گفت : (خدايا! تو بر من و مردم گواه هستى ، كه من به آنها اعلام كردم كه : (همانا آن شخصى كه (مقام رهبرى ) به او منتهى مى شود و او پناهگاه مردم است ، على بن ابى طالب (ع ) مى باشد).
در اين لحظه پيامبر(ص ) با دست اشاره با على (ع ) كرد، كه در محضرش ‍ نشسته بود. امام رضا(ع ) در پايان فرمود: هنگامى كه سيد حميرى ، قصيده خود را به پايان رسانيد، پيامبر(ص ) به من متوجه شد و فرمود: (اى على بن موسى ، اين قصيده را حفظ كن و به شيعيان ما بگو آن را حفظ كنند، و به آنها اعلام كن كه هر كس آن را حفظ كند و به خواندن آن ادامه دهد، بهشت را در پيشگاه خدا براى او ضمانت مى كنم ).
پيامبر(ص ) همواره آن قصيده را براى من تكرار كرد، تا آن را حفظ كردم .(308)


next page

fehrest page

back page