next page

fehrest page

back page

223- خضر(ع ) يار على (ع ) 

سليمان اعمش گفت : خارج شدم به قصد حج خانه خدا عبور نمودم به قادسيه ناگاه زنى را ديدم از اهل صحرا كه كور شده بود نشسته بود بر سر راه مى گفت اى كسى كه آفتاب را برگردانيدى اى على بن ابيطالب برگردان به من چشمم را.
راوى گفت : پس به حال او رقت نمودم و دلم سوخت بيرون آوردم هفت دينار و دادم به او و گفتم : اى بنده خدا اين پول را صرف معاش خود گردان . گفت : تو چه كسى هستى ؟ خداى تو را رحمت كند. گفتم : من مردى هستم كه قصد حج دارم . گفت : اى برادر احتياج تو بيشتر است به اين پول چون سفر تو بعيد است من اميدوارم حسن كفايت خداى تعالى را در همين مكان . راوى گفت : به آن زن گفتم : بگير اين مقدار را كه من از مخارج سفر خود زيادتر دارم . گفت : خداوند زياد كند نفقه تو را و جزاى خير به تو دهد و آن پول را قبول نكرد.
پس رفتم و حج را تمام كردم در مراجعت چون به قادسيه رسيدم يادم آمد از آن زن كه نابينا بود، به آن موضع آمدم ناگاه ديدم او را در همان موضع نشسته با زن هاى ديگر و همانا خداوند چشم او را شفا داده است به او گفتم : خداى تو را رحمت كند، چه كرد به تو محبت على بن ابيطالب ؟ جواب داد: چه سؤ الى است كه مى كنى ؟ گفتم : آيا مرا مى شناسى ؟ گفت : نه . گفتم : من آن صاحب دينارها هستم كه خواستم به تو دهم قبول نكردى . گفت : مرحبا به تو اى مرد.
خدا حج تو را قبول كند بنشين تا به تو خبر دهم .
خداى عزوجل را خواندم هفت شبانه روز چون شب هفتم شد شب جمعه اى بود بسيار در دعا مبالغه كردم چون اواخر شب شد ناگاه نزديك من آمد مردى كه بوى او از همه مردم بهتر بود و به من گفت : آيا على (ع ) را دوست مى دارى ؟ گفتم : بلى به خدا قسم دوست مى دارم او را دوستى شديد.
پس آن مرد براى من دعا نمود.
سپس گفت : سرت را بلند كن به سوى آسمان و چشمت را باز كن . چون سر بلند بلند كردم ستارگان را ديدم ، گفتم : به حق آن كسى كه برگردانيد چشم مرا به وسيله دعاى تو خودت را معرفى كن چه كسى هستى ؟ جواب داد: من خضر دوست على (ع ) و رفيق او هستم .
پس محبت على (ع ) را در قلبت حفظ نما و پايدار باش بر آن البته خداوند نفع مى دهد تو را به بركت آن در دنيا و آخرت مى دهد.(260)


224- ضريح على (ع ) 

از حسين بن عبدالكريم غروى نقل است كه گفت : جمعى به حرم حضرت امير(ع ) وارد شدند از جمله آن ها پيرمرد كورى بود از اهل تكريت مكرر مشاهده كرديم او را كه با على (ع ) درد دل ميكرد لكن به كلامى خشن و غير مناسب . گاهى قصد مى كردم كه او را منع كنم از اين كلام خشن نسبت به ساحت قدس علوى بعد با خود فكر مى كردم كه واگذارم او را چون اين كلام خشن از باب اضطراب است شفاى چشمش را از حضرت امير(ع ) مى خواهد مدتى از اين قضيه گذشت ناگاه ضجه عظيمى را شنيدم .
پس به حرم شريف رفتم تا تفحص كنم كه اين صدا از چيست گفته شد به من در اين جا كورى شفا داده شد، با خود گفتم : بايد همان كور باشد كه با كلمات خشن با جناب على (ع ) صحبت مى كرد و شفا مى خواست چون به حرم رسيدم ، ديدم كه آن شخص شفا يافته همان مردى بود كه من با او سابقه داشتم چون به چشمانش نظر كردم يافتم كه بهبود يافت كاملا شكر خداى به جاى آوردم كه اين كرامت از ضريح مقدس حضرت امير(ع ) مشاهده كردم .(261)


225- شفاى چشم درد 

دكتر سيد جعفر شهيدى مى گويند: ساليانى كه در نجف اشرف به سر مى بردم ، مبتلا به درد چشم شدم بسيار آزارم مى داد. دو سه بار به مطب پزشكى به نام دكتر محمد العيد رفتم ، و هر بار يك ربع دينار، يعنى اندكى كمتر از يك چهارم ماهيانه ام را به او مى دادم . قطعه فلزى به چشمم مى كشيد و مى گفت : (همت جوانان را دارى .) چرا چنين مى گفت ؟
نمى دانم . اگر درد چشم بيشتر نمى شد كمتر نمى گرديد. پسين روزى در يكى از ايوان هاى صحن مقدس رو به روى گنبد مطهر نشسته بودم افسرده و از درد چشم آزرده ، روى به گنبد كردم و گفتم : (يا على من براى درس ‍ خواندن به شهر تو آمده ام و تنها وسيله ام چشم است .)
گريه ام گرفت ، دو رباعى به ذهنم آمد و در آن حال زمزمه كردم :
اى بارگهت قبله گه اهل نياز
وى روضه حضرت تو خلوتگه راز
در خانه كعبه زادى و زادگهت
شد قبله مسلمين به هنگام نماز
اى ذات خداى را تو مرآت جلى
وى نور مبين كاشف سر ازلى
در مدح تو اين بس كه نبودى دوزخ
لو اجتمع الناس على حب على
در همين حال بودم كه يكى از آشنايان كه نامش را فراموش كرده ام به صحن درآمد. مرا ديد و حالم را پرسيد. گفتم : (از چشم درد رنج مى برم .) گفت : فردا بيا با هم به كوفه برويم سيد احمد ربيعى چشمت را ببيند.)
فردا به همراهى او به كوفه رفتم به خانه سيد در آمديم . پيرمردى بود نورانى در زير زمين خانه نشسته ، تنى چند گرد او. نوبت به من رسيد با ذره بينى درشت چشمم را نگاه كرد. پاره اى كاغذ برداشت و چيزى بر آن نوشت و چون دستم داد، نوشته بود آرْجِدُل .
گفت : (روزى سه بار در چشم بريز.) دو بار ريختم و نمى دانم به نوبت سوم نيازى افتاد يا نه ، همان روز درد چشم آرام گرفت .(262)


226- دوستى با اميرالمؤ منين (ع ) 

سيد اسماعيل حميرى (عليه الرحمه ) مداح اهل بيت (ع ) در سال 173 هجرى وفات نمود و در هر يك از فضايل على (ع ) قصيده اى انشاد فرموده است و در مجلسى قرار نمى گرفت مگر اين كه فضيلتى از فضايل آل محمد(ص ) بايد ذكر شود. در حال وفاتش كرامت عظيمه اى براى آن بزرگوار پيش آمد كه در كتب شيعه و سنى ذكر شده چنانچه در جلد سوم الغدير، كتابى الاغانى و مناقب سروى و كشف الغمه و امالى شيخ و بشارة المصطفى و رجال كشى نقل فرموده و خلاصه آن اين است :
در حال وفات سيد، جماعتى از همسايگانش ، كه مخالف مذهب شيعه بودند، نزدش حاضر شدند. سيد خوش منظر بود؛ در آن حال اظهار حسرت زيادى مى كرد، ناگاه در صورتش نقطه سياهى مانند مركب نمودار گرديد، پس زياد شد، به قسمتى كه تمام صورتش مثل قير سياه گرديد و تمام دشمنانش شاد شدند و او را شماتت مى نمودند. سيد حرف نمى زد، تا اين كه به هوش آمد و چشمان خود را باز نمود، رو را به نجف اشرف كرده ، گفت : يا اميرالمؤ منين ! آيا با دوست تو اين طور معامله مى شود؟ و سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود. پس به خدا قسم نورى سفيد در پيشانى او ظاهر شد و زياد گرديد. سيد شاد و خندان شده ، اشعارى را بدين مضمون انشاد فرمود: (دروغ گفت كسى كه گمان كرد على (ع ) دوستش را از سختى ها نجات نمى دهد، به خدا قسم كه به بهشت داخل شدم و خدا مرا از گناهانم بخشيد، پس بشارت باد شما را اى دوستان على (ع )، و دوست بداريد على (ع ) را تا هنگام مرگ ، از بعد اولادش را يكى پس از ديگرى دوست بداريد كه داراى صفات امامت اند).
پس از آن اقرار به وحدانيت خدا و رسالت خاتم الانبياء و ولايت اميرالمؤ منين (ع ) كرد و چشم بر هم گذاشت و از دنيا رفت .(263)


227- خادم مسجد على (ع ) و دنيا دوستى  

ابوالفتح شهاب الدين مظفر نقل مى كند كه در سال 525 هجرى همراه المكتفى بالله خليفه عباسى با دو وزيرش به اتفاق مى رفتند خليفه خودش ‍ گفت : بياييد برويم مسجد على (ع ) دو ركعت نماز بخوانيم وقتى وارد مسجد شديم خليفه لباس عادى پوشيده بود كه كسى او را نمى شناخت وقتى كه وارد شديم خادم مسجد ديد چند نفر هستند در اين ميان وزير را شناخت يك دفعه تعظيم به وزير كرد و ادب كرد به توقع مال دنيا (اف بر كسى كه ادعا مى كند دوست على (ع ) هستم و حب دنيا هم دارد، چرا ذليل براى دنيا مى شوى اگر با على سر و كار دارى ) و اظهار فقر كرد - وزير در حضور خليفه خجالت كشيد به خادم ، خليفه را معرفى كرد.
تا خواست رو به خليفه بيايد اعتنا نكرد وزير گفت : مطلب لازم را از او بپرس ‍ خليفه به وزير گفت به او بگو من پيش از خلافت و در زمان المستظهر بالله همراه خليفه قبلى به اين مسجد آمدم . ولى در آن سفر غده اى اين خادم در صورتش در آورده بود و تمام صورتش را گرفته به قسمتى كه لب هايش بود كنار بگذارد تا بتواند لقمه غذايى بخورد اين غده چطور شده است كه نيست گوشت عظيمى كه تمام صورتش را گرفته بود كجا است ؟!
وزير رو كرد به خادم گفت : خليفه چنين مى فرمايد؛ گفت : آن غده به دست شاه ولايت ، ماه هدايت اسدالله الغالب على بن ابى طالب (ع ) اصلاح شد.
پرسيد: جريانش چيست ؟
گفت : روزى در انبار بودم روزها مى آمدم ، شب برمى گشتم روزى آمدم دو نفر از اين ناصبى ها مرا شماتت كردند، زخم زبان ها زدند گفتند: در اين مدتى كه مى رفتى مسجد على (ع ) اگر در انبار نزد دكترى مى رفتى علاج مى شدى . اين زخم زبان ها دلم را به درد آورد كه هيچ مصيبتى اين طور به سرم نمى آورد تا شب از ناراحتى خوابم نمى برد تا آخر شب كه خواب به چشمم آمد، جمال على (ع ) را ديدم در همين مسجد. رفتم نزديك شكايت كرده از اين غده اى كه ناراحتم كرده صورتم را پوشانده و مورد طعن واقع شده ام تا گفتم : آقا روى از من برگرداند برگشتم از آن طرف و گفتم : آقا مردم مزاحمت مى كنند كه چرا در اين مدت على (ع ) به داد تو نرسيده است ، آقا فرمود: انت ممن تريد العاجله ، فرمود: تو از كسانى هستى كه دنيا را مى خواهى ، اشاره اى فرمود به صورتم ، وقتى از خواب بيدار شدم ، اثرى از آن غده در صورتم نبود.(264)


228- شفاى شير 

محمد بن على شبيبانى گفت : در زمان كودكى با پدر و عمويم حسين به طور پنهانى شبى به زيارت قبر اميرالمؤ منين (ع ) رفتيم ، چون به نزد قبر آن حضرت رسيديم ، ديدم كه به دور آن قبر مطهر سنگهاى سياه گذاشته و ساختمانى ندارد پس ما نزديك آن رفتيم ، بعضى از ما شروع كردند به خواندن قرآن و بعضى ديگر مشغول به نماز شدند و بعضى مشغول به زيارت و در اين حال بوديم كه ناگاه ديديم شيرى به جانب ما مى آيد چون نزديك ما آمد به فاصله كمى از آن محل شريف دور شديم ، آن حيوان به نزديك قبر رفت و شروع كرد به ماليدن ذراع خود به قبر، يكى از ما نزديك او رفت ، شير متعرض او نشد او برگشت و ما را به حال شير خبر داد پس ‍ ترس از ما برطرف شد و همگى نزديك او رفتيم و او را مشاهده كرديم ، ديدم كه ذراع او جراحتى است و آن دست مجروح را به قبر آن حضرت مى ماليد پس ساعتى با اين حال بود آن گاه رفت و ما دوباره به حال اول خود به نماز و زيارت و قرائت مشغول شديم .(265)


229- نادرشاه و كور درب صحن  

ناردشاه هنگامى كه مى خواست وارد حرم على (ع ) بشود، در كنار درب صحن ، كورى را ديد پرسيد: چند سال است اين جا هستى ؟
گفت : بيست سال .
نادر گفت : تو بيست سال است اين جا هستى و هنوز چشمت را از على (ع ) نگرفته اى ؟ من به حرم مى روم و برمى گردم ، اگر هنوز چشمت را نگرفته باشى تو را مى كشم .
اين كور، بيچاره وار به على (ع ) متمسك شد و همان ساعت چشمش را گرفت .(266)


230 - على (ع )، شفا دهنده حصبه  

شهيد بزرگوار آية الله دستغيب نوشته اند: تقريبا بيست سال قبل كه بيمارى حصبه در شيراز شايع شد و كمتر خانه اى بود كه در آن بيمارى حصبه نباشد، در يكى از روزهاى محرم ، مرحوم صلاحى مى گفت : به بركت سيدالشهداء هفت نفر كه به بيمارى حصبه مبتلا بودند در منزل آقاى عبدالرحيم سرافراز شفا يافتند. و تفضيل آن بيان كردند، بعد از آن ، آقاى سرافراز را ديدم و از واقعه مذكور سؤ ال كردم ، واقعه را همان طور كه آقاى صلاحى بيان كرده بود بيان داشت . سپس من از آقاى سرافراز تقاضا كردم كه واقعه را بنويسند تا در تاريخ ثبت شود، آقاى سرافراز نوشتند:
تقريبا بيست سال قبل كه اغلب مردم به بيمارى حصبه مبتلا بودند، هفت نفر مبتلا به اين بيمارى در منزل حقير در يك اتاق بسترى بودند، هشتم ماه محرم الحرام بود، مى خواستم در مجلس عزادارى شركت كنم ، لذا مريض ها را در خانه به حال خود گذاشتم و ساعت پنج صبح با خاطرى پريشان به مجلسى كه مؤ سس آن مرحوم حاج ملا على سيف بود رفتم ؛ بعد از روضه و نماز صبح به سوى خانه برگشتم ، بين راه در قلبم شفاى آن هفت بيمار را (به وسيله عزيز زهراء(ع ) ) از خدا خواستم .
وقتى كه به منزل رسيديم ، ديدم بچه ها اطراف منقل آتش نشسته و مختصر نانى را كه از روز قبل باقى مانده بود، روى آتش گرم كرده و با اشتهاى كامل مى خوردند. با ديدن اين منظره عصبانى شدم ، زيرا خوردن نان را (آن هم نانى كه از روز گذشته باقى مانده ) براى بيمار مبتلا به حصبه زيان آور مى دانستم ، دختر بزرگم كه متوجه ناراحتى من شد، گفت : ما همه خوب شده ايم ! از خواب بيدار شديم ، گرسنه بوديم نان و چاى مى خوريم !
گفتم : خوردن نان براى بيمار مبتلا حصبه خوب نيست !
گفت : پدر بنشين تا خواب خودم را براى شما تعريف كنم ، ما همه خوب شده ايم !
گفتم : بگو!
گفت : خواب ديدم اتاقمان خيلى روشن شد، مردى آمد فرش سياهى در اين قسمت اتاق پهن كرد و كنار در اتاق با ادب ايستاد، آن وقت پنج نفر با نهايت جلالت و بزرگوارى وارد اتاق شدند، يك نفر ايشان بانوى مجلله اى بود، اول با دقت به كتيبه هاى اطراف اتاق كه اسامى چهارده معصوم (ع ) روى آن نوشته شده نگاه كردند، سپس روى آن فرش سياه نشسته و قرآن هاى كوچكى از جيب بغل خود در آورده و قدرى تلاوت كردند، سپس ‍ يكى از آنها شروع كرد به عربى روضه حضرت قاسم (ع ) خواندن ، مكرر نام قاسم را به زبان مى آورد و همه به شدت گريه مى كردند، مخصوصا آن بانوى محترمه خيلى جانسوز گريه مى كرد، بعد از آن مردى كه اول وارد شده بود، ظرف هاى كوچكى كه گويا در آن قهوه بود آورد و جلوى آنها گذاشت ، من تعجب كرده بودم كه اشخاص با اين جلالت چرا پاهاشان برهنه است !
جلو رفتم و گفتم : شما را به خدا كدام يك از شما حضرت على (ع ) هستيد؟
يكى از آنها كه خيلى با مهابت بود، گفت : من هستم !
گفتم : شما را به خدا، چرا پاهاى شما برهنه است ؟
آن بزرگوار با چشم گريان فرمود: ما در اين ايام عزاداريم لذا پاهاى ما برهنه است (فقط پاهاى آن بانو پوشيده بود) گفتم : ما بچه ها همه بيماريم ، مادرمان هم بيمار است ، خاله مان هم بيمار است !!
آن گاه حضرت على (ع )، از جاى برخاسته و دست مباركشان را بر سر و صورت يك يك ما كشيدند و نشستند، فرمودند: همه شما خوب شديد، مگر مادرتان .
گفتم : مادرم نيز بيمار است ؟!
فرمودند: مادرت بايد برود! با شنيدن اين حرف گريان شدم و التماس كردم ، پس به خاطر عجز و لابه من ، برخاستند و دستى روى روانداز مادرم كشيدند. وقتى مى خواستند از اتاق بيرون بروند روى به من كرده فرمودند: بر شما باد به نماز كه تا شخصى مژگانش به هم مى خورد بايد نماز بخواند.
تا سر كوچه از عقب آن ها رفتم ، ديدم مركب هايى كه روپوش هاى سياه روى آنها انداخته اند آماده است ، سوار مركب ها شده و رفتند و من برگشتم .
در اين وقت از خواب بيدار شدم ، صداى اذان صبح را شنيدم دست روى دست خودم و برادرانم و خاله ام و مادرم گذاشتم ، ديدم هيچ كدام تب نداريم ، همه برخاستيم و نماز صبح را خوانديم ، چون خيلى احساس كرديم گرسنه ايم لذا چاى دم كرده با نانى كه موجود بود مشغول خوردن شديم ، تا شما بياييد و صبحانه تهيه كنيد و ديگر آن هفت نفر به دوا و دكتر احتياجى پيدا نكردند.(267)


231- شفاى دختر 

اگر اشتباه نباشد ظاهرا در سال 1334 شمسى كه در اعتاب مقدسه مشرف بودم موضوع شفاى دختر مريضى را متواترا شنيدم و براى تحقيق از چگونگى آن كوشش كردم و با پدر دختر ملاقات كردم و به اتفاق پدر به منزل ايشان رفتم و اظهارات پدر را مشروحا نوشتم و به امضاى پدر رساندم و آن اين است :
آقاى حاج جواد كه يكى از تجار متدين شيعه مذهب و در بغداد مغازه بزرگى دارد كه انواع رنگ معامله مى كند. محل مغازه در خيابان است جنب بازار سوق الصفافير خانه ايشان قبلا در كاظمين بود ولى فعلا در كوچه مقابل مغازه سكونت دارد كه قسمتى از مال التجاره را در منزل مى گذارد حاج جواد تاجر معروفى است . مخصوصا در كاظمين معروفيت بيشترى دارد و در امور خيريه هم موفق است ، از جمله اين كه مسجد بزرگى كه داخل كوچه نزديك حمام هاشمى است از طرف صحن مطهر قسمت بالاى سر و مسجد مزبور را تعميرات كامل نموده ، حقير به اتفاق يكى از آشنايان به مغازه وى رفتيم ، همين كه مقصود را مطلع شدند و دانستند كه براى تحقيق از چگونگى شفاى دخترش آمديم ، ما را به منزل بردند و راجع به قضيه مزبور چنين اظهار داشتند.
دختر من كه الساعة در همين منزل است در چهارده سالگى با پسر خواهرم كه در حجره ام كار مى كند تزويج كرد و قرار بود كه چند ماه بعد از عقد مراسم عروسى صورت گيرد، به همين منظور هم ، مادر دختر مشغول تهيه جهيزيه شدند ولى بعد از مدت كوتاهى دختر مريض شد و كم كم مرض ‍ طولانى شد و من از هيچ گونه خرجى خوددارى نكردم و اطباء حاذق و درجه اول را براى معالجه او آوردم ولى متاءسفانه مؤ ثر نشد.
هر روز بر ضعف و ناتوانى وى اضافه مى شد تا چهار سال مريضى او طول كشيد، او يك پوست و استخوان فقط بود. كم ترين قدرت حركت را نداشت حتى قدرت آن كه چشم باز كند و كسى را ببيند نداشت ولى مادرش پلك چشم او را بلند مى كرد تا بتواند ببيند. خوراك دختر فقط يك زرده تخم مرغ بود كه مادر تدريجا در گلوى او مى ريخت و گاه گاهى مادرش او را مثل يك طفل بغل مى كرد و نقل و انتقال مى داد، پيوسته از شدت علاقه با حالت تاءثرآميز غير قابل وصفى كنار دختر نشسته بود، و نيز براى آخرين دفعه طبيب مخصوص خانواده فيصل (خانواده سلطنتى ) را با ويزيت زيادى آوردم ولى متاءسفانه او با ديدن دختر بدون كمترين تاءمل و معاينه بيرون رفت و اصلا نسخه اى هم ننوشت .
همه قطع اميد از حيات او نمودند ولى با تمام اين احوال مادر دختر به هيچ وجه نمى تواند و حاضر نيست از دختر تازه عروس خود قطع اميد كند، روزهاى 23 و 24 شعبان المعظم بود كه مادر دختر مصمم شد كه براى شفا، او را به حرم مطهر اميرالمؤ منين على (ع ) ببرد.
اين تصميم و تقاضاى مادر اسباب تعجب من بود، زيرا دختر را چگونه مى شود برد ولى در مقابل اراده و تصميم و تقاضاى مادر كه با يك دنيا عشق و علاقه و اميد مى خواهد اين عمل را انجام دهد تسليم شدم و يك اتومبيل سوارى تهيه كردم به در منزل آوردم ، مادر دختر و شوهر دختر را در اتومبيل گذاشتند و از راه كربلا حركت كردند و شب در كربلا توقف نمودند و روز بعد عازم نجف شدند، وقتى كه وارد شدند معلوم شد كه نورى سعيد نخست وزير عراق در حرم مشرف است و كسى حق تشريف ندارد، لهذا مستقيما به مسجد كوفه رفتند و شب را به نجف مراجعت كرده ، دختر را بغل كرده و آوردند در حرم شاه ولايت كنار ضريح خواباندند، مادر هم با حال توسل پهلوى دختر نشسته بود و متصل عرض حاجت مى كرد.
ناگهان ديد كه دختر چشم باز كرده ، مادرى كه مى دانست دختر قدرت چشم باز كردن ندارد و بايد پلك چشم را با دست بالا ببرد ولى الآن بدون كمك ديگرى چشم باز كرده ، روح اميد بيشترى در وى ايجاد و با حضور قلب بيشترى توجه پيدا كرد و متوسل بود، تا اين كه تدريجا حركات بدن دختر زياد مى شود و در همان شب آن قدر مشمول عنايت حق و توجه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) مى شود كه دختر با معاضدت مادر اطراف ضريح مقدس ‍ طواف مى كند.
مادر با يك دنيا مسرت مى خواهد كه داد كند و مردم را از اين عنايت خبردار سازد ولى به شدت خود را كنترل مى كند، كه اگر زوار متوجه شوند ممكن است هجوم زوار طفل را هلاك كند، شب را در نجف توقف مى كند فردا صبح دختر با پاى خود به حرم مطهر مشرف مى شود و از حرم بيرون آمده مستقيما عازم بغداد مى شوند.
تا اين جا شرح مطلب به زبان پدر دختر بود، آن روز كه در منزل حاج جواد بودم ، سيزدهم ماه رمضان بود دختر با كمال سلامت تمام روزه هاى ماه رمضان را گرفته و تا امروز يك ختم قرآن خوانده بود!! اين خلاصه تحقيقات و اظهارات آقاى حاج جواد بود كه نوشتم و به امضاء ايشان رساندم و جمعى از محترمين كه آقاى حاج جواد را مى شناختند و كسالت دختر و عافيت او را مى دانستند شهادت خود را در ورقه اى نوشتند. و آقاى آشيخ هادى شطيطه كه يكى از علماء مورد احترام و اعتماد كاظمين است و در مسجد صحن مطهر جماعت دارد در ورقه نوشتند كه خودم صيغه عقد دختر را خواندم و در موقع كسالت مكرر عيادت كردم و تمام جريان را مطلعم و شهادت مى دهم بر صدق و راستى مطلب .
عين ورقه امضاء شده را مرحوم آية الله آقاى بروجردى (ره ) براى ثبت در كتابى خواستند و تقديم كردم ، در اين تاريخ پدر و مادر و شوهر دختر و خود دختر و بسيارى از شهود زنده اند و فقط آقاى شيخ هادى شطيطه به رحمت ايزدى پيوسته رحمة الله عليه .(268)


232- تلقين (بسم الله ) و نجات از كندفهمى  

علامه حسن زاده آملى نوشته است : آقاى جليل (سيد جليل يعقوب ) فرزند محسن (1176 - 1256ه -ق ) از احفاد امام زين العابدين (ع ) كه مقبره اش در (خوى ) مزار عموم است در يكى از شب ها جد بزرگوارش ‍ حضرت على (ع ) را در خواب ديد و به آن حضرت از كندفهمى خود گلايه نمود، حضرت به وى فرمود: (بسم الله الرحمن الرحيم ). پس از اين كه (بسم الله ) از مقام ولايت به وى تلقين شد و از خواب برخاست ، مى دانست آنچه را بايد بداند.(269)


233- گرفتن لقب (علم الهدى ) از على (ع ) 

شخصى به نام (محمد) فرزند حسين ، كه در دستگاه عباسيان سمت وزارت داشت ، به سال 540 ه -ق دچار بيمارى سختى شد و كسالت وى ضمن اشتداد خيلى طول كشيد تا آن كه شبى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را در خواب ديد كه به او فرمود: به علم الهدى بگو بر تو دعايى بخواند تا شفا يابى ، ايشان در خواب عرض كرده بود: اى سرور من ! (علم الهدى ) كيست ؟ فرمود: على بن حسين موسوى است . وزير نامه اى به سيد نوشت كه در آن تقاضاى دعا نموده و در ضمن او را به لقب (علم الهدى ) مخاطب قرار داده بود.
سيد وقتى نامه را دريافت كرد و آن عنوان را براى خود ديد، از فروتنى و تواضع علمى كه داشت چنين لقبى را لايق خويش نديد و گفت : من سزاوار آن نيستم . وزير به عرض رسانيد: والله من از خودم نگفته ام ، بلكه اميرالمؤ منين (ع ) اين لقب را برايتان برگزيده است . بعد از آنكه وزير به دعاى سيد شفا يافت ، صورت قضيه را به خليفه وقت عباسى كه (قادر) نام داشت هم يادآور شد. قادر به سيد عرض كرد: آنچه را جدت برايت تعيين فرموده قبول كن و حكم نمود منشيان آن را در القاب سيد وارد سازند و از آن پس به لقب (علم الهدى ) اشتهار يافت ، يكى ديگر از القابش ‍ (ثمانينى ) است . چون بعد از وفاتش هشتاد هزار جلد كتاب از وى باقى ماند و نيز گويند: كتابى نوشت به نام (ثمانين ) و همچنين هشتاد و يك سال عمر كرد.(270)


234- بينايى مرد كور 

مرد كورى مدتى بر سر قبر حضرت على (ع ) معتكف شد، خداوند چشمانش را مانند بهترين حالات سابق به او عطا فرمود.(271)


235- سفر نجف و شفاى فرزند 

جناب آقاى شيخ محمد انصارى دارابى ، نقل كرد: كه پيش از سفر كربلا در عالم رؤ يا حضرت امير(ع ) فرمود: بيا به زيارت ، عرض كردم وسايل سفر ندارم .
فرمود: بر عهده من ، پس طولى نكشيد كه مخارج سفر به مقدار رسيدن به نجف فراهم شد و در نجف هم به مقدار توقف و مراجعت به من رسيد و نيز پسرم مصروع بود و به قصد استشفا همراهش بردم و در نجف ، خدا به او شفا داد.(272)


كرامات على (ع ) در برزخ و قيامت  

236- على (ع ) در پل صراط 

ثقة الاسلام (نورى ) در كتاب (مستدرك ) اين حكايت را از عالمى نقل نموده است كه : در قريه ما، كه از دهات نزديك شهر (حله ) است ، متولى مسجد كه (محمد) نام داشت ، بر حسب عادت هر روز به مسجد مى آمد، اما روزى بر خلاف عادت ، پيدايش نشد. احوالش را پرسيديم ، گفتند: در منزل بسترى است . خيلى تعجب كرديم ، چون تا شب گذشته صحيح و سالم بود.
به ديدنش رفتيم ، ديديم سر تا پايش سوخته است ، گاهى بيهوش مى شود و گاه به هوش مى آيد.
پرسيدم : چه بر سر شما آمده است ؟
گفت : ديشب در خواب (پل صراط) را نشان من دادند، امر شد كه من هم بايد از روى پل رد شوم . اول زير پايم خوب بود، بعد ديدم كه راه باريك شد. ابتدا نرم و راحت بود، يك دفعه ديدم تيز و بران گرديد. همين طور كه آهسته آهسته مى رفتم ، خود را محكم گرفته بودم كه نيفتم .
رنگ آتش كه شعله اش بالا مى زد، سياه بود، و مردم مثل برگ خزان از اين طرف و آن طرف به گودال جهنم مى افتادند. يك مرتبه ديدم كه زير پايم به اندازه مويى باريك شده است ، و ناگهان آتش مرا به طرف خود كشانيد و به گودال افتادم .
هر چه دست و پا مى زدم ، پايين تر مى رفتم ، همين كه ديدم كار از كار گذشته ، به قلبم گذشت : مگر نه اين كه هر وقت به زمين مى افتادم مى گفتم (يا على (ع ) )، پس چرا حالا نگويم ، گفتم : (اى مولاى من ، اى اميرالمؤ منين (ع ) كمكم كن .)
در اين موقع به من الهام شد كه به بالا بنگرم ، آقايى را ديدم كه كنار صراط ايستاده ، دست دراز كرد و كمر مرا گرفت و بالا كشيد. گفتم : آقا سوختم ، به فريادم برسيد.
حضرت دست مبارك خود را از زانو تا منتهاى ران من كشيد. از خواب پريدم ، ديدم جاى دست اميرالمؤ منين (ع )، اصلا سوزشى ندارد و خوب شده ، لكن تمام بدنم مى سوزد.
محمد، سه ماه در بستر افتاده بود و ناله مى كرد. مرهم ها آوردند و طبيب ها عوض كردند، تا پس از سه ماه رو به بهبودى گذاشت و گوشت تازه بر بدنش ‍ روييد اما بعدا هر وقت اين قضيه را نقل مى كرد، مدتى تب و لرز مى كرد.
بلى ، راه چاره ، تمسك به ولايت اهل بيت (ع ) است . حضرت امام رضا(ع ) وعده فرموده كه زايرين قبرش را در پل صراط دستگيرى فرمايد. نسبت به متمسكين حضرت امام حسين (ع ) نيز بشاراتى در اين مورد رسيده است .(273)


237- على فريادرس است . 

داستانى را حضرت سيدنا الاعظم و استادنا الاكرم علامه طباطبايى (ره ) نقل مى فرمودند كه بسيار شايان توجه است .
فرمودند: در كربلا واعظى بود به نام سيد جواد از اهل كربلا و لذا او را سيد جواد كربلايى مى گفتند، او ساكن كربلا بود ولى در ايام محرم و عزا در اطراف ، به نواحى و قصبات دوردست مى رفت و تبليغ مى كرد، نماز جماعت مى خواند و مساءله مى گفت و سپس به كربلا مراجعت مى نمود.
يك مرتبه گزارش به قصبه اى كه همه آن ها سنى مذهب بودند، افتاد. و در آن جا با پيرمردى كه محاسن سفيد و نورانى داشت برخورد كرد، و چون ديد سنى است از در صحبت و مذاكره وارد شد، ديد الآن نمى تواند تشيع را به او بفهماند، چون اين مرد ساده لوح و پاك دل چنان قلبش از محبت افرادى كه غصب مقام خلافت را نمودند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارايه مطلب نتيجه معكوس داشته باشد.
در يك روز كه با آن پير مرد تكلم مى نمود از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (شيخ در نزد مردم عادى عرب ، بزرگ و رييس قبيله را گويند) و سيد جواد مى خواست با اين سؤ ال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد.
پير مرد در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خان (274) ضيافت دارد، چقدر گوسفند دارد چقدر شتر دارد، چهار هزار نفر تيرانداز دارد، چقدر عشيره و قبيله دارد.
سيد جواد گفت : به به از شيخ شما چقدر مرد متمكن و قدرتمندى است ! بعد از اين مذاكرات ، پيرمرد رو كرد به سيد جواد و گفت : شيخ شما كيست ؟
گفت : شيخ ما يك آقايى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد برآورده مى كند، اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم ، و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم ، اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد اسم او را ببرى و او را صدا كنى فورا به سراغ تو مى آيد و رفع مشكل تو را مى كند.
پيرمرد گفت : به به عجب شيخى است ، شيخ خوب است كه اين طور باشد، اسمش چيست ؟
سيد جواد گفت : شيخ على .
ديگر در اين باره سخنى به ميان نرفت مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند و سيد جواد هم به كربلا آمد. اما آن پيرمرد از شيخ على خيلى خوشش ‍ آمده بود و بسيار در انديشه او بود. تا پس از مدت زمانى كه سيد جواد به آن قريه آمد با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند و با خود مى گفت : ما در آن روز سنگ زيربنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم ، ما در آن روز نامى از شيخ على برديم و امروز شيخ على را معرفى مى كنيم و پيرمرد روشن دل را به مقام مقدس ولايت اميرالمؤ منين (ع ) رهبرى مى نمايم .
چون وارد قريه شد و از آن پيرمرد پرسش كرد، گفتند، از دار دنيا رفته است . خيلى متاءثر شد با خود گفت : عجب پيرمردى ، ما به او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آشنا كنيم . حيف كه بدون ولايت از دنيا رفت ، ما مى خواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم ، چون معلوم بود كه اهل عناد و دشمنى نيست ، القاءآت و تبليغات سوء، پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است .
بسيار فوت او در من اثر كرد و به شدت متاءثر شدم . به ديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سر قبر او ببرند. فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم : خدايا ما در اين پيرمرد اميد داشتيم چرا او را از اين دنيا بردى ؟ خيلى به آستانه تشيع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت .
از سر تربت پيرمرد بازگشتيم و با فرزندان به منزل پيرمرد آمديم . من شب را در همان جا استراحت كردم ، چون خوابيدم ، در عالم رؤ يا ديدم : درى است وارد شدم ، ديدم دالان طويلى است و در يك طرف اين دالان نيمكتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن پيرمرد سنى نيز در مقابل آن ها است . پس از ورود سلام كردم و احوال پرسى كردم ، ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده مى شد.
من از پيرمرد پرسيدم : اين جا كجا است ؟ گفت : اين جا عالم قبر و عالم برزخ من است و اين باغى كه در انتهاى دالان است متعلق به من و قيامت من است . گفتم چرا در آن باغ نرفتى ؟ گفت : هنوز موقعش نرسيده است ، اول بايد اين دالان طى شود و سپس در آن باغ رفت .
گفتم : چرا طى نمى كنى و نمى روى ؟ گفت : اين دو نفر معلم من هستند اين دو فرشته آسمانى اند آمده اند مرا تعليم ولايت كنند، وقتى ولايتم كامل شد مى روم ، آقا سيد جواد؟ گفتنى و نگفتنى (يعنى گفتنى كه شيخ ما كه اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد اسمش شيخ على است اما نگفتنى اين شيخ على ، على بن ابى طالب (ع ) است ) به خدا قسم همين كه صدا زدم : شيخ على به فريادم رس ، همين جا حاضر شد.
گفتم داستان چيست ؟
گفت : چون من از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤ ال كردند: من ربك و من نبيك و من امامك ؟
من دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه مى خواستم پاسخ دهم به زيانم چيزى نمى آمد، با آن كه من اهل اسلامم ، هر چه خواستم خداى خود را بگويم و پيغمبر خود را بگويم به زبانم جارى نمى شد. نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و سيطره خود درآورده و عذاب كنند، من بيچاره شدم ، بيچاره به تمام معنى ، و ديدم هيچ راه گريز و فرارى نيست ، گرفتار شده ام .
ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى : ما يك شيخى داريم كه اگر كسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن فورا حاضر مى شود و رفع گرفتارى از او مى كند. من صدا زدم : اى على به فريادم رس !
فورا على بن ابى طالب اميرالمؤ منين (ع ) حاضر شدند و به آن دو نكير و منكر گفتند: دست از اين مرد برداريد، معاند نيست ، او از دشمنان ما نيست ، اين طور تربيت شده ، عقايدش كامل نيست چون سعه نداشته است و استضعاف فكرى داشته است .
حضرت آن دو ملك را رد كردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا كامل كنند اين دو نفرى كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مى كنند.
وقتى عقايد من صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طى كنم و از آن وارد آن باغ گردم .(275)


238- بهشتى شدن به بركت نام على (ع ) 

از شخصى به نام معاوية بن وهب حكايت شده كه گفت در سفر حج بوديم و با ما پيرمردى بود كه اهل عبادت بود ولى اهل ولايت على (ع ) نبود و اهل مسئله نيز نبود نمازش را با اين كه در سفر بود تمام مى خواند. در اين حال مريض شد (مثل اينكه مشرف به مرگ تشخيص داده شد) من به پسر برادرش گفتم : چه خوب بود تذكر مى دادى به او اين امر را شايد خداوند تبارك و تعالى او را نجات دهد.
(چون ايمان با محبت آن دو نفر (عمر و ابوبكر) كامل نيست ) همه رفقا گفتند: واگذاريد پيرمرد را به حال خود.
پس پسر برادرش گفت : اى عمو به درستى كه مردم مرتد شدند بعد از رسول الله (ص ) مگر چند نفرى قليل و خليفه بعد از آن حضرت على بن ابيطالب (ع ) است كه اطاعت او را واجب است مانند اطاعت پيغمبر(ص ).
پيرمرد نفسى كشيد و ناله كرد و گفت : بر همان عقيده هستم و جان تسليم كرد. چون به خدمت حضرت صادق (ع ) رسيديم جريان پيرمرد را به عرض ‍ رسانديم آن حضرت فرمود: اهل بهشت است . بعضى از رفقا گفتند: آن پيرمرد چيزى از امر ولايت نمى دانست مگر ساعت آخر. حضرت فرمود: از او چه مى خواهيد به خدا قسم او داخل بهشت شد.(276)


239- حب على (ع ) 

حاج شيخ عباس قمى مى گويد: در روايات اسلامى از عبدالله بن عباس نقل گرديده كه وقتى سلمان فارسى را در خواب با لباس هاى گران بها و تاجى از ياقوت بر سر ديد، از وى سؤ ال كرد: اى سلمان در بهشت پس از ايمان به خدا و رسولش چه عملى بر ديگر اعمال برترى افزونترى دارد؟ جواب داد: چيزى برتر از حب على (ع ) و پيروى از آن حضرت نيست .(277)


240- دست بوسى  

در كتاب (شرح ديوان ميبدى ) به نقل از (شيخ نجم الدين دايه ) آمده كه وى گفته است : در حالت بين خواب و بيدارى بودم كه در آن حال رسول خدا(ص ) را مشاهده كردم كه حضرت على (ع ) در كنارش بود و من در همان حال دست مبارك على (ع ) را گرفته مصافحه كردم و به فكرم رسيد كه در روايتى از رسول اكرم (ص ) شنيده ام كه فرموده است : (من صافح عليا دخل الجنة ) يعنى هر كسى با على (ع ) مصافحه نمايد، به بهشت داخل مى گردد. پس صحت اين حديث را از امير مؤ منان (ع ) پرسيدم ، ايشان پاسخ دادند:
(نعم صدق رسول الله (ص ) من صافحنى دخل الجنة ) يعنى ، آرى به درستى و راستى رسول خدا(ص ) فرموده اند: هر كسى با من مصافحه كند، جايش در بهشت است .(278)


241- عتاب مداح حسين (ع ) 

روضه خوانى مطلب ضعيفى را براى گرمى مجلس و گريه گرفتن از مردم روى منبر نقل كرده بود، اين روضه خوان گفته است : پس از آن در عالم رؤ يا ديدم قيامت برپا شده و ملائكه اى كه ماءمورند مردم را به سوى محشر مى كشانند، ناگاه دو نفر به دنبال من آمدند و چون از بيم گناه از رفتن امتناع مى نمودم ، به قهر و جبر مرا مى كشيدند. در آن حال چند نفر تابوتى (عمارى ) را حمل مى كردند كه فاطمه زهرا(س ) در ميان آن بود و عده اى به آن پناهنده شده بودند، فرصت را غنيمت شمرده از دست آن دو متوارى شده و به دختر پيامبر روى آوردم .
ناگاه پيامى از رسول خدا(ص ) به فاطمه زهرا(س ) رسيد كه ما را براى حساب بفرستيد، آن مخدره امر فرمودند كه برويم ، چون به موقف حساب رسيديم ، منبرى را ديدم كه چند پله داشت ، در پله بالاى آن رسول خدا(ص ) و در پله پايين تر آن حضرت على نشسته و به امور مردم مى رسيدند، نوبت به من رسيد حضرت امير مؤ منان (ع ) به حالت عتاب به من فرمود: چرا آن طور از ذلت فرزندم (حسين ) ياد مى كردى و روى منبر نسبت هاى ناروا به آن مظلوم مى دادى ، براى آن كه مردم را به گريستن وادارى و خود را معروف نمايى ، متحير ماندم كه چه بگويم ، جوابى نيافتم جز آنكه انكار كنم و بگويم من نگفته ام .
در اين ميان ، درد شديدى در بازوان خود احساس كردم و ديدم در كنار شخصى ايستاده و طومار بلندى در دست دارد كه آن را به من نشان داد و گفت : بخوان با شگفتى ملاحظه كردم آنچه را كه در روضه هاى خود گفته ام بدون آن كه سخنى را جا بگذارند، ضبط كرده اند، چون اوضاع را اين گونه ديدم ، چاره اى نديدم جز آن كه بگويم : اين مطلب را مرحوم مجلسى در جلد دهم (بحارالانوار) آورده است ، پس آن جناب به يكى از خدام امر فرمود تا كتاب حاضر را بياورد.
ديدم در طرف راست منبرى كه حضرت على (ع ) بر روى آن نشسته بود، افراد زيادى در صفوفى طولانى نشسته اند و هر عالمى كتابهاى خود را مقابل خويش گذاشته است . در صف اول ، نخستين شخص ملا محمد باقر مجلسى بود كه كتاب هايش در برابرش ديده مى شد، وقتى پيام حضرت به او رسيد، جلد دهم بحار را از ميان آثارش بيرون آورده به او داد، آورد به نزد حضرت ، امام اشاره فرمود تا كتاب را به دست من بدهند و آن مطلبى را كه ادعا كرده بودم در كتاب بيابم و نشان دهم ، چون مى دانستم حرفهايى كه گفته ام در اين ماءخذ نيست ، بى هدف آن را ورق مى زدم ، اين بار به نظرم آمد كه بگويم : اين حرف را در كتاب (حاج ملا صالح برغانى ) ديدم كه ظاهرا (منبع البكاء) باشد، آن كتاب نيز همچون بحارالاءنوار آورده شد و به دستم دادند تا موضوع مورد ادعا را در اين بيابم ، در حالى كه هراس ‍ داشتم و از خجالت عرق كرده و هوش از سرم پريده بود، كتاب مزبور را ورق مى زدم كه ناگاه از سوى رسول خدا(ص ) به حضرت على (ع ) اشاره شد كه از در ملايمت وارد شوند، با روش جديد ترس از وجودم زايل شد و به حال عادى بازگشتم .
از خواب بيدار شدم و ماجرايى را كه در رؤ يا ديده بودم براى اهل منبر نقل نمودم و از آن زمان ديگر به منبر نرفته و روضه نخواندم ، در صورتى كه از اين راه استفاده زيادى داشتم .(279)


242- انتقام از قاتلان حسين (ع ) 

عالم بزرگوار، مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم ، در كتاب العباس از كتاب منتخب طريحى (280) نقل مى كند كه شخص آهنگرى از اهل كوفه گفت : من هم با لشكر ابن زياد به كربلا رفته بودم .
ما خيمه هاى خود را بر لب نهر علقمه برپا كرديم و سپاه ما آب را بر روى امام حسين (ع ) و يارانش بستند تا اين كه همگى آنان كشته شدند، و اين در حالى بود كه اهل و عيال آن بزرگوار همه تشنه بودند.
بعد از اين جريان به سوى كوفه مراجعت نموديم و ابن زياد اسيران آل محمد(ص ) را به طرف شام اعزام كرد. پس از عزيمت اسراء، شبى در عالم خواب ، ديدم كه گويا قيامت برپا شده است . مردمك نظير دريا به موج آمده و دچار عطش شديدى بودند. من احساس مى كردم كه از همه آنان تشنه ترم . آفتاب فوق العاده گرم بود و زمين هم نظير ديگ مى جوشيد. در همين موقع ، شخصى را ديدم كه نور جمالش صحراى محشر را روشن كرده بود و در عقب وى شهسوار را ديدم كه صورتش از ماه شب چهارده نورانى تر بود.
در حينى كه ايستاده بودم ، ناگاه مردى آمد و مرا به وسيله زنجير، كشان كشان ، به سوى آن بزرگوار بود. من آن شخص راقسم دادم و گفتم : تو را به حق آن كسى كه اين ماءموريت را به تو داده بگو بدانم تو كيستى ؟!
گفت : من يكى از ملايكه مى باشم .
گفتم : آن شهسوار كيست ؟
گفت : على بن ابى طالب (ع ).
گفتم : آن مرد نورانى كيست ؟
گفت : حضرت محمد(ص ).
پس از اين منظره ، عمر بن سعد و نيز گروه ديگرى را كه برايم ناشناخته بودند، مشاهده كردم كه غل و زنجيرهايى به گردن داشتند و از چشم و گوشهاى آنان آتش خارج مى شد. نيز پيامبران و صديقين را ديدم كه در اطراف حضرت محمد(ص ) حلقه زده بودند.
بارى ، در همين حال بودم كه شنيدم حضرت رسول (ص ) به على بن ابى طالب (ع ) فرمود: چه كار كردى ؟
على (ع ) به عرض رساند: احدى از كشتگان حسين (ع ) را رها ننمودم ، بلكه همه را حاضر كردم . سپس تمامى قاتلين امام حسين (ع ) را به حضور پيامبر خدا(ص ) آوردند و پيغمبر اعظم ، راجع به داستان كربلا و جناياتى كه آنان مرتكب شده بودند از ايشان جويا مى شد.
يكى از گروه ستمگر گفت : من آب را به روى امام حسين (ع ) بستم . ديگرى گفت : من امام حسين (ع ) را تير باران كردم . سومى مى گفت : من سينه آن حضرت را پايمال نمودم .
چهارمين نفر گفت : من فرزند حسين (ع ) را كشتم . پيغمبر خدا پس از شنيدن اين اعترافات به قدرى گريه كرد كه افرادى كه در حضورش بودند از گريه آن بزرگوار به گريه افتادند.
سپس رسول خدا(ص ) دستور داد تا عموم آنان را به سوى جهنم بردند.
در همين گير و دار بود كه شخص ديگرى را آوردند. پيامبر خدا(ص ) به وى فرمود: تو نسبت به حسين من چه كردى ؟
او گفت : من فقط نجار بودم ، و جنگ و جدالى نكردم . پيغمبر اكرم (ص ) فرمود: جرم تو اين بوده كه بر عليه حسين من سياهى لشكر تشكيل داده اى ، سپس دستور داد تا وى را هم به سوى دوزخ بردند.
پس از اين كيفرها بود كه به سراغ من آمدند و مرا نيز به حضور پيغمبر(ص ) بردند. من هم جريان رفتن خود به كربلا را براى آن حضرت شرح دادم و آن بزرگوار امر كرد كه مرا نيز به جانب دوزخ ببرند.
هنگامى كه اين شخص از نقل خواب خويشتن فراقت يافت ، زبانش در حضور عموم حاضرين خشك شد و با بدترين وضع به درك اسفل نازل گرديد و كليه آن افرادى كه اين خواب را از زبان آن مرد شنيدند از وى بيزار شدند.(281)


next page

fehrest page

back page