next page

fehrest page

back page

200- شفاى زخم  

از ابوالدنيا مى گويد: هنگامى كه على بن ابيطالب (ع ) به جانب صفين رفت ، من با او بودم و دهانه اسبش آهن محكمى بود، و اسب سرش را بلند كرد و (صورت ) مرا مجروح كرد، به اين زخمى كه در كنار روى من است ، و آن جناب مرا خواند و آب دهان مبارك در زخم ريخت ، و مشتى از خاك گرفت و روى آن گذاشت ، و به خدا قسم من هيچ دردى و المى در آن نيافتم .(234)


201- بينا كردن كور 

مردى به اميرالمؤ منين (ع ) گفت : چشم راست من از دست رفته ، فرمود: خدا آن را به تو برمى گرداند، و دست مباركش را بر آن كشيد و فرمود: (آن كه اولين مرتبه آنها را ايجاد كرد زنده اش مى كند) و به اذن خدا چشم به حال اول برگشت و مردم آن را ديدند.(235)


202- بينايى چشم  

زنى كه پدرش در جنگ صفين در ركاب على (ع ) كشته شده بود نقل كرد كه على (ع ) وقتى از صفين برگشت بر مادرم وارد شد و فرمود: اى مادر يتيمان چگونه صبح كردى ؟ گفت : به خير و خوبى ، و مرا با خواهرم خدمت او برد و من به آبله مبتلا شده بودم به طورى كه چشمانم از بين رفته بود، و زمانى كه حضرت نگاهش به من افتاد آهى كشيد، سپس دست مباركش را به صورت من كشيد و همان وقت چشمهايم باز شد و به خدا من در شب تاريك شتر فرارى را مى بينم .(236)


نفرين امام (ع ) 

203- سزاى دشمن على (ع ) 

پس از آن كه پيامبر(ص ) در صحراى غدير در برابر صدها هزار نفر مسلمان ، امام على (ع ) را به عنوان خليفه بعد از خود نصب كرد، و فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه : (هر كس كه من رهبر او هستم ، اين على ، رهبر اوست ).
شخصى (پركينه ) به نام حارث بن نعمان فِهرى نزد رسول خدا(ص ) آمد و در جمع اصحاب ، به آن حضرت گفت : اى محمد! تو به ما امر كردى كه گواهى به يكتايى خدا بدهيم و پيامبرى تو را تصديق كنيم ، پذيرفتيم ، به ما دستور دادى ، نمازهاى پنج گانه را به جاى آورديم ، دستور حج به ما دادى ، قبول كرديم ، به اين امور اكتفا نكردى تا اين كه بازوى پسر عمويت را گرفتى و بلند كردى و او را بر ما برترى دادى و گفتى : (هر كسى كه من رهبر او هستم ، پس اين على (ع ) رهبر او است )، آيا اين كار را از پيش خود كردى يا از طرف خدا انجام دادى ؟
پيامبر (ص ) فرمود: و الله الذى لا اله الا هو ان هذا من الله : (سوگند به خداوندى كه معبودى جز او نيست اين كار را به دستور خدا انجام دادم ).
حارث (از شدت ناراحتى ) روى خود را از پيامبر (ص ) برگردانيد، در حالى كه مى گفت : خدايا اگر آن چه محمد (ص ) مى گويد، حق است سنگى از آسمان بر ما فرو فرست ، يا عذاب دردناكى بر ما نازل كن ، هنوز به مركب سوراى خود نرسيده بود كه سنگى از آسمان آمد و بر وسط سرش رسيد و از محل مدفوعش خارج گرديد، و همان دم كشته شد.
آيات اول سوره معارج در اين مورد بر پيامبر(ص ) نازل گرديد كه در آيه اول و دوم آن مى خوانيم : ساءل سائل بعذاب واقع - للكافرين ليس له دافع : (تقاضا كننده اى تقاضاى عذابى كرد كه واقع شد - اين عذاب مخصوص ‍ كافران است و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند).(237)


204- نفرين على (ع ) بر زيد بن ارقم  

زيد بن ارقم مى گويد: على (ع ) در مسجد، مردم را قسم داد كه هر كس شنيد كه پيامبر فرمود: (من كنت مولاه فعلى مولاه ...) برخيزد و شهادت دهد. دوازده نفر از كسانى كه در جنگ بدر حاضر بودند، شش نفر از جانب راست و شش نفر از جانب چپ ، برخاستند و شهادت دادند.
زيد مى گويد: من نيز از كسانى بودم كه اين قضيه را شنيده بودم ولى آن را كتمان كردم و خدا چشمم را كور كرد، به خاطر اين كه شهادت نداده بودم . لذا پشيمان شده و استغفار مى كرد.(238)


205- مجازات منكر وصى پيامبر (ص ) 

روزى انس بن مالك ، صحابى معروف پيامبر(ص ) در بصره تدريس حديث مى كرد، و شاگردان بسيار به دورش حلقه زده بودند يكى از شاگردان پرسيد: ما شنيده ايم آدم با ايمان بيمارى (برص ) (پيسى ) نمى گيرد، ولى علت چيست كه شما مبتلا به اين بيمارى هستى و لكه هاى سفيد اين بيمارى را در شما مشاهده مى كنم .
انس بن مالك از اين پرسش ، رنگ به رنگ شد و قطرات اشك از چشمانش ‍ سرازير گرديد و گفت : (آرى ، نفرين بنده صالح مرا مبتلا به اين بيمارى كرده است ).
حاضران تقاضا كردند تا جريان آن را بازگو كند، انس بن مالك چنين گفت :
(با جمعى در محضر رسول خدا(ص ) بوديم ، فرش مخصوصى از يكى از روستاهاى مشرق زمين به حضور آن حضرت آوردند، آن حضرت آن را پذيرفت ، آن را در زمين پهن كرديم و جمعى از اصحاب به امر آن حضرت بر روى آن نشستيم ، على بن ابى طالب (ع ) نيز بود، آن گاه على (ع ) به باد امر كرد، آن فرش از زمين برخاست و به پرواز درآمد و همه ما را كنار غار اصحاب كهف پياده نمود.
على (ع ) به ما فرمود: برخيزيد و بر اصحاب كهف سلام كنيد، اصحاب از جمله ابوبكر و عمر يكى يكى سلام كردند ولى جواب سلام را نشنيدند.
ناگهان امام على (ع ) برخاست و كنار غار ايستاد و گفت :
السلام عليكم يا اصحاب الكهف و الرقيم .
(سلام بر شما اى اصحاب كهف و رقيم ).
از درون غار، صدا برخاست :
و عليك السلام يا وصى رسول الله .
(سلام بر تو باد اى وصى پيامبر خدا(ص )).
على (ع ) فرمود: (چرا جواب سلام ياران پيامبر (ص ) را نداديد؟
آنها گفتند: (ما ماءذون نيستيم كه به غير پيامبران يا اوصياى آن ها، جواب بگوييم ، و چون شما خاتم اوصياء هستيد، جواب سلام شما را داديم ).
سپس روى آن فرش نشستيم و آن فرش برخاست و به پرواز درآمد و ما را در مسجد در حضور پيامبر (ص ) پياده كرد، پيامبر (ص ) جريان را از آغاز تا آخر بيان كرد، مثل اينكه خودش همراه ما بوده است .
انس ادامه داد: در اين هنگام پيامبر (ص ) به من فرمود: (هر وقت پسر عمويم - على (ع ) - گواهى خواست ، گواهى بده )، گفتم : اطاعت مى كنم .
بعد از رحلت پيامبر (ص )، وقتى كه ابوبكر متصدى خلافت شد، ساعتى پيش آمد كه على (ع ) در مقام احتجاج بود و به من گفت : (برخيز و جريان پرواز فرش را شهادت بده ) من با اين كه آن را در خاطر داشتم (به خاطر شرايط) كتمان كردم و گفتم : (پير شده ام و فراموش كرده ام ).
على (ع ) فرمود: (اگر دروغ بگويى خدا تو را به بيمارى برص (پيسى ) و نابينايى و تشنگى دايمى دچار كند) از نفرين آن بنده صالح به اين سه بيمارى گرفتار شده ام ، و همين تشنگى باعث شده كه نمى توانم در ماه رمضان روزه بگيرم .(239)


206 - نفرين بنده صالح  

يكى از جنگهاى خانمانسوز كه بين مسلمانان رخ داد، جنگ جمل بود، باعث اين جنگ تحميلى طلحه و زبير (دو نفر از سران اسلام ) و عايشه بودند، و بهانه آنها مطالبه خون عثمان بود، با اين كه خودشان جزء تحريك كنندگان قتل عثمان بودند.
اين جنگ در سال 36 هجرى در بصره واقع شد كه منجر به شهادت پنج هزار نفر از سپاه على (ع ) و سيزده هزار نفر از سپاه عايشه گرديد.(240)
طلحه و زبير از كسانى بودند كه پس از قتل عثمان ، در پيشاپيش جمعيت به حضور على (ع ) آمده و با آن حضرت بيعت كردند، ولى هنوز چند ماه نگذشته بود كه ديدند نمى توانند با وجود امارت على (ع ) دنياى خود را آباد سازند، از اين رو بيعت خود را شكستند و جلودار ناكثين (بيعت شكنان ) شدند.
حضرت على (ع ) از اين دو نفر، دلى پر رنج داشت ، چرا كه ضربه اى كه از ناحيه اين دو نفر (كه نفوذ كاذب در ميان مسلمانان داشتند) در آن زمان به اسلام مى خورد جبران ناپذير بود، آن حضرت دست به دعا برداشت و در مورد اين دو نفر نفرين كرد و عرض كرد: (خدايا طلحه را مهلت نده و به عذابت بگير، و شر زبير را آن گونه كه مى خواهى از سر من كوتاه كن ).
اينك ببينيد چگونه طلحه و زبير كشته شدند:
در جنگ جمل هنگامى كه سپاه جمل متلاشى شد، مروان كه از سرشناسان آن سپاه گفت : بعد از امروز ديگر ممكن نيست خون عثمان را از طلحه مطالبه كنيم ، همان دم او را هدف تيرش قرار داد، تير به رگ اكحل (رگ چهار اندام ) ساق پاى طلحه خورد و آن رگ قطع شد، خون مثل فواره از آن بيرون مى آمد، از غلامش كمك خواست ، غلامش او را سوار قاطرى كرد، به غلام گفت : اين خونريزى مرا مى كشد، جاى مناسبى يافتى مرا پياده كن ، سرانجام غلام او را به خانه اى از خانه هاى بصره برد و او همان جا جان سپرد.
به اين ترتيب ، خود او كه به عنوان خونخواهى عثمان با سپاه على (ع ) مى جنگيد، توسط مروان از سران لشكرش بود، به خاطر همين عنوان ، ترور شد و به هلاكت رسيد.
اما در مورد زبير، نصايح على (ع ) باعث شد كه زبير از صف دشمن خارج گردد، (با اين كه وظيفه او اين بود كه از امام وقت ، حضرت على (ع ) حمايت كند) ولى به طور كلى از جنگ ، خود را كنار كشيد و رفت به سوى بيابانى كه معروف به (وادى السباع ) بود در آن جا مشغول نماز بود كه شخصى به نام عمروبن جرموز به طور ناگهانى بر او حمله كرد و او را كشت ، و او نيز كه آتش افروز جنگ جمل بود در 75 سالگى اين گونه به هلاكت رسيد.
ابن جرموز، شمشير و انگشتر زبير را به حضور على (ع ) آورد، وقتى چشم على (ع ) به شمشير زبير افتاد فرمود: سيف طال ما جلى الكرب عن وجه رسول الله : (اين شمشير، چه بسيار اندوه را از چهره رسول خدا(ص ) برطرف ساخت ؟!).(241)
تاءسف على (ع ) از اين بود كه چنين شخصى با آن سابقه سلحشورى و دفاع از اسلام ، با اين كه پسر عمه پيامبر و على (ع ) بود (زيرا مادرش صفيه ، عمه پيامبر (ص ) و على (ع ) بود) چرا اين گونه منحرف شد و به هلاكت رسيد و با آن آغاز نيك ، عاقبت به شر شد؟! - خدايا ما را عاقبت به خير فرما.


207 - نفرين على (ع ) بر انس بن مالك  

ابو هدبه گويد: ديدم انس بن مالك دستمالى بر سر بسته از سببش پرسيدم ، گفت : بر اثر نفرين على بن ابى طالب (ع ) است .
گفتم چطور؟
گفت : من خدمتكار رسول خدا(ص ) بودم مرغ بريانى به آن حضرت هديه كردند، فرمود: خدايا محبوبترين مردم در نزد خودت و خودم را برسان تا با من از اين پركنده بخورد. على (ع ) آمد و من گفتم : رسول خدا(ص ) كارى دارد و او را راه ندادم به انتظار اين كه يكى از قوم خودم برسد.
باز رسول خدا(ص ) همان دعا را تكرار كرد و دوباره على (ع ) آمد و من همان را گفتم . به انتظار مردى از قوم خودم رسول خدا(ص ) براى بار سوم همان دعا را كرد و باز هم على (ع ) آمد و من همان را گفتم و على فرياد برداشت كه رسول خدا چه كارى دارد كه مرا نمى پذيرد؟ آوازش به گوش ‍ پيغمبر رسيد و فرمود: اى انس اين كيست ؟ گفتم على بن ابى طالب است . گفت : به او اجازه بده ، چون وارد شد فرمود: اى على من سه بار به درگاه خدا دعا كردم كه محبوب ترين خلقش نزد او و خودم بيايد و با من از اين پرنده بخورد و اگر در اين بار سوم نيامده بودى تو را به نام دعوت مى كردم . عرض كرد: يا رسول الله من بار سوم است كه آمدم و انس مرا برگردانده و مى گفت : رسول خدا از پذيرش تو معذور است و به كارى مشغول است . رسول خدا فرمود: اى انس چه چيز تو را بر اين كار واداشت ؟
عرض كرد: من دعوت تو را شنيدم و خواستم شامل يكى از قوم خودم شود، چون روز احتجاج براى خلافت شد، على مرا گواه خواست و كتمان كردم و گفتم : فراموش كردم . على دست به آسمان برداشت و گفت : خدايا انس را به پيسى مبتلا كن كه نتواند آن را از مردم پنهان كند. سپس دستمال از سر برداشت و گفت اين است نفرين على (ع ).(242)


208 - مجازات منكر غدير خم  


روزى على (ع ) براى احقاق حق خود فرموده پيغمبر (ص ) را (من كنت مولاه فعلى مولاه ).
هر آن كس كه باشم منش يار و دوست
پسر عم من يار و مولاى اوست .
شاهد مقال آورد و دوازده نفر از انصار فرموده او را تصديق كردند كه پيغمبر(ص ) چنين سخنى درباره شما فرمود، انس ابن مالك هم كه در روز عيد غدير خم حضور داشته و اتفاقا آن روز هم در ميان اين عده انصار بود به صحت فرموده على (ع ) را شهادت نداد، على (ع ) به او فرمود: اى انس تو چرا شهادتم ندادى و گفته مرا تصديق نكردى با اين كه تو هم مانند ديگران فرموده پيغمبر را استماع كرده بودى . عرض كرد: يا على (ع ) من اكنون پير شده ام و سخنى كه مى گويى و از من گواهى مى طلبى را از خاطر برده ام .
على (ع ) از سخن آن پير شرير متاءثر شده او را نفرين كرد: پروردگارا اگر اين بيچاره دروغ مى گويد وى را به پيسى مبتلا كن كه هيچ گاه عمامه آن را مستور نكند (پروردگارا ما را به نفرين على و اولاد على عليهم السلام گرفتار مفرما) طلحه گفته : خدا گواه است پس از اين ، ميان دو چشم او را ديدم كه لكه پيسى فراگرفته بود.(243)


209 - سزاى كتمان كنندگان حق  

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام على (ع ) براى ما كه جمعيت بسيارى بوديم ، سخنرانى كرد، پس از حمد و ثنا فرمود: در پيشاپيش جمعيت چهار نفر از اصحاب محمد (ص ) در اين جا هستند كه عبارتند از: 1- انس ابن مالك 2- براء بن عازب انصارى 3- اشعث بن قيس 4- خالد بن يزيد بجلّى .
سپس رو به يك يك اين چهار نفر كرد، نخست از انس بن مالك پرسيد:
(اى انس ! اگر تو شنيده اى كه رسول خدا(ص ) در حق من فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه (كسى كه من مولا و رهبر او هستم ، بداند كه على (ع ) مولا و رهبر او است ) ولى امروز گواهى به رهبرى من ندهى ، خداوند تو را به بيمارى برص (پيسى ) مبتلا مى كند كه لكه هاى سفيد آن ، سر و صورت را فرا مى گيرد و عمامه ات آن را نمى پوشاند.
سپس به اشعث رو كرد و فرمود: اما تو اى اشعث ! اگر شنيده اى كه پيامبر(ص ) در حق من چنين گفت ، ولى اكنون گواهى ندهى آخر عمر، از هر دو چشم كور مى شوى و اما تو اى خالد بن يزيد!، اگر در حق من چنين شنيده اى و امروز كتمان كنى و گواهى ندهى ، خداوند تو را به مرگ جاهليت بميراند. و اما تو اى براء بن عازب ! اگر شنيده اى كه پيامبر(ص ) در حق من چنين فرمود: و اينك گواهى به ولايت من ندهى ، در همان جا مى ميرى كه از آن جا به سوى مدينه ) هجرت كردى .
(اين چهار نفر، آن چه در روز غدير از پيامبر (ص ) شنيده بودند كه آن حضرت ، على (ع ) را رهبر بعد از خود قرار داد، كتمان كردند) جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: (سوگند به خدا بعد از مدتى من انس بن مالك را ديدم كه بيمارى برص گرفته به طورى كه عمامه اش نمى تواند لكه هاى سفيد اين بيمارى را از سر و رويش بپوشاند.
و اشعث را ديدم كه از هر دو چشم كور شد، و مى گفت : (سپاس ‍ خداوندى را كه نفرين على (ع ) در مورد كورى دو چشم در دنيا بود، و مرا به عذاب آخرت نفرين نكرد كه در اين صورت براى هميشه در آخرت ، عذاب مى شدم ).
خالد بن يزيد را ديدم كه در منزلش مرد، خانواده اش خواستند او را در منزل دفن كنند، قبيله كِنده با خبر شدند، و هجوم آوردند و او را به رسم جاهليت كنار در خانه ، دفن كردند، و به مرگ جاهليت مرد.
و اما براء بن عازب ، معاويه او را حاكم يمن كرد، و او در يمن از دنيا رفت ، همان جا كه از آن جا هجرت كرده بود (آن هم در حالى كه حاكم از ناحيه ظالم بود).(244)


210 - نفرين على (ع ) 

هنگامى كه به على (ع ) خبر رسيد كه بسر بن ارطاة از طرف معاويه به يمن رفته و در آن جا برخى كارهاى ناروا انجام داده است ، فرمود: (خداوندا! بسر، دينش را به دنيا فروخته ، عقلش را از او بگير). عقل بسر بن ارطاة اختلال پيدا كرد و ديوانه شد. و شمشيرى از چوب برمى داشت و با آن بازى مى كرد بدين حال بود تا اينكه مرد.(245)
على (ع ) به جويرية بن مسهر فرمود: (بعد از اين در حق تو ظلم مى كنند و دست و پايت را قطع مى كنند و به دار مى آويزند).
مدتى نگذشت تا اين كه معاويه ، زياد بن ابيه را والى كوفه نمود. او دست و پاى جويريه را قطع كرد و او را به دار آويخت .(246)


211 - كور شدن غيزار 

على (ع ) مردى را به نام غيزار، متهم كرد كه خبرهاى سرى او را به معاويه اطلاع مى دهد نامبرده شديدا انكار كرد، على (ع ) فرمود: سوگند ياد مى كنى كه چنين عملى از تو سر نزده ؟! گفت : آرى و همان جا سوگند ياد كرد كه از شما به معاويه خبرى نداده ام . على (ع ) فرمود: اگر دروغ بگويى خداى متعال چشم هاى تو را كور خواهد كرد. وى پذيرفت و خيال نمى كرد به زودى به سزاى عمل خود خواهد رسيد و از حضور على (ع ) خارج شد، هفته اى نگذشت به سرنوشت خود مبتلا شد و دست هاى او را در حالتى كه از نعمت چشم محروم شده بود گرفته از خانه خانه خود بيرون مى آمد.
با على هر كه دشمنى ورزد
كور دنيا و آخرت گردد.(247)


212- عاقبت تكذيب كردن اميرالمؤ منين (ع ) 

على (ع ) در رحبه از مردى درباره حديثى سؤ ال كرد. آن مرد او را تكذيب نمود. على (ع ) فرمود: مرا تكذيب كردى ؟ گفت : تو را تكذيب نكردم .
على (ع ) فرمود: از خدا مى خواهم كه اگر مرا تكذيب كردى چشم تو را كور كند.
گفت : بخواه . در اين هنگام على (ع ) آن مرد را نفرين كرد و در نتيجه آن نفرين ، هنوز او از رحبه نرفته بود كه چشمش نابينا شد.(248)


213- ديوانه شدن مرد عبسى  

عده اى روايت كرده اند روزى على (ع ) بر فراز منبر مى فرمود: من بنده خدا و برادر رسول او و وارث آن جناب و همسر سيده زن هاى بهشت و سيد اوصيا و آخرين وصى پيغمبرانم . هيچ كسى به جز از من نمى تواند چنين ادعايى بنمايد و اگر كسى دم از اين ادعا زند خدا او را به بيچارگى گرفتار مى كند.
مردى از مردم عبس كه در آن جا حضور داشت گفت : چگونه كسى نمى تواند سخنانى كه تو گفتى به زبان بياورم و سخنان على (ع ) را به طور تمسخر تكرار كرد. هنوز از جاى خود حركت نكرده ديوانه شده به بيمارى صرع مبتلا گرديد، چنانچه مردم پاهاى او را گرفته از مسجد خارج كردند.
راويان گويند: ما از كسان او پرسيديم . آيا پيش از اين سابقه جنون و صرع داشته ؟ گفتند: نه !(249)


214- آه از كينه و مخالفت با على (ع )  

از امام حسن (ع ) روايت شده كه : به امام حسين (ع ) فرمود: جعدة (دختر اشعث بن قيس ) مى داند كه پدرش با پدرت امير المؤ منين مخالفت كرد، تا آن جا كه گفته : و پدرت او را گردن آتش مى ناميد پس از علت اين اسم پرسيدند.
فرمود: چون وفات اشعث برسد شعله اى از آتش شبيه به گردن از آسمان به جانب او كشيده مى شود و همان حال او را مى سوزاند، و مانند زغال سياهى به خاك مى رود، چون مرگ اشعث در رسيد حاضرين ديدند همان آتش آمد؛ او را سوزانيد و فرياد مى زد: واى از كينه و مخالفت على (ع ).(250)


215- ديوانگى بسر بن ارطات  

هنگامى كه على (ع ) از كار نارواى بسر بن ارطات اطلاع يافت گفت : پرورگارا، بسر، دينش را به دنياى خود فروخت تو هم در برابر نعمت عقل را از او بگير و از امور دينى چيزى را براى او باقى مگذار كه در نتيجه مورد ترحم تو واقع شود، فاصله اى نشد بسر، ديوانه گرديد و شمشير طلب مى كرد. شمشيرى مى زد تا بى هوش مى شد و چون به هوش مى آمد باز شمشير مى خواست و همان شمشير را به او مى دادند و او هم باز مى زد و مى زد تا غشوه بر او عارض مى گرديد و بالاخره چندى با حال جنون به سر برد تا از دنيا رفت .(251)


كرامات ديگر امام على (ع ) در زمان حيات  

216- دوستدار حقيقى  

در كتاب جامع المعجزات رضا قائمى نقل شده : روزى از روزها امير مؤ منان على (ع ) در مسجد كوفه نشسته بود، مردى از اهل كوفه به خدمت آن حضرت رسيده و بعد از سلام عرض كرد: من شما را دوست دارم .
امام (ع ) فرمودند: با زبان يا قلب و زبان ؟
جواب داد: با قلب و زبان شما را دوست دارم .
حضرت فرمودند: انشاءالله به تو نشان خواهم داد كه چه كسى مرا با دل و زبان دوست دارد.
امام (ع ) فرمودند: برخيز با من بيا. از كوفه بيرون رفتند، حضرت فرمودند: چشمت را روى هم بگذار، آن مرد چشمانش را روى هم گذاشت و سه قدم برداشت .
حضرت فرمودند: چشمت را باز كن ، چشمش را باز كرد. خودش را در شهرى بزرگ ديد كه مردم آن بعضى مسلمان و برخى كافر بودند، امام فرمودند: با من بيا تا دوست قلبى و زبانى را به تو معرفى كنم ، رفتند تا به دكان قصابى رسيدند، امام درهمى به آن مرد داده و فرمودند: از اين قصاب گوشت خريدارى كن .
مرد كوفى درهم را گرفت و به سوى قصاب رفت و گفت : اين درهم را بگير و به گوشت بده ، قصاب او را غريب ديده ، لذا از او پرسيد: اهل كجايى ؟
گفت : اهل كوفه هستم .
قصاب گفت : تو از شهر مولاى من على بن ابى طالب هستى ؟
گفت : بله .
قصاب گفت : بايد امشب مهمان من باشى به خاطر محبت على مرتضى (ع ).
كوفى گفت : رفيقى دارم .
قصاب گفت : او را نيز بياور.
كوفى به خدمت امام (ع ) آمده و جريان را به عرض آن حضرت رسانيد و باهم بر در دكان قصاب رفتند. قصاب با خوشحالى پرسيد: شما از كوفه شهر مولاى من امير مؤ منان هستيد؟
جواب دادند: بله ، قصاب دكانش را بست و باهم به خانه آمدند. قصاب به همسرش گفت : دو مرد غريب از شهر مولايم على ابن ابى طالب نزد من آمدند، آنها را گرامى بدار. همسر قصاب با شادى برخاست و براى آنها مكان لايقى را فرش كرده و مشغول خدمت شد.
امام (ع ) نگاهى به داخل خانه كرد، دو طفل كوچك دوست داشتنى مثل دو ستاره درخشان مشاهده كرد. شبانگاه قصاب به خانه آمد به همسر خود گفت : چه كردى ؟ گفت : آنچه دستور دادى انجام دادم . مغرب شد امام به نماز مشغول گرديد، قصاب به آن بزرگوار اقتدا كرد، بعد از نماز مغرب شخصى در خانه قصاب را كوبيد و قصاب بيرون آمد. جلادى را ديد، گفت : چه كار دارى ؟ گفت : پادشاه دستور داده تو را به قتل برسانم و خونت را براى او ببرم ، چرا كه او بيمار شده و براى صحتش اطباء خون محب على (ع ) را تجويز كرده اند. قصاب گفت : من مهمان دارم ، اجازه بده سفارش ‍ آنها را به همسرم بكنم . داخل خانه شد و به همسرش گفت : اى يار وفادار و بانوى نيكوكار، مهمانان را گرامى بدار كه شنيده ام مولاى من مهمان را زياد دوست دارد، من بيرون منزل كارى دارم ، اين را گفت و از خانه بيرون رفت ، بلافاصله كودكانش از پى پدر بيرون رفتند و پدر متوجه نشد! جلاد قصاب را زير تيغ خوابانيد، ناگاه پسر بزرگتر پيش رفت و گفت : اى جلاد پدرم را رها كن و مرا به جاى او به قتل برسان ، جلاد طفل را زير تيغ خوابانيد، خواست سر از بدنش جدا كند برادر كوچك خود را روى برادر بزرگتر افكند، جلاد هر دو را كشت و خون آنها را گرفته به نزد پادشاه برد و تمام ماجرا را نقل كرد.
قصاب با چشم پرآب و جگر كباب سر و تن فرزندان خود را برداشته و مخفى از همسرش در زاويه خانه اش گذاشت و نزد همسرش رفت و گفت : غذا را حاضر كن . به خدمت امام آمد ديد نمازشان تمام شده ، سفره را گسترده و غذا را آورد و گفت : بفرماييد به نام خدا و محبت مولايم غذا ميل كنيد.
امام فرمودند: تا بچه ها نيايند غذا نمى خوريم !
قصاب گفت : اى برادر غذا بخوريد، بچه ها جاى ديگرى رفته اند!
امام فرمودند: ما غذا نمى خوريم تا آنها بيايند. هر چه قصاب اصرار به غذا خوردن كرد، امام قبول نكردند تا اين كه فرمودند: آيا مرا نمى شناسى ؟ من مولاى تو على بن ابى طالب هستم .
قصاب گفت : اى مولاى من فرزندان ، مال و همسرم فداى تو باد!
سپس نزد همسرش رفت ، زن گفت : بچه هايم كو؟ قصاب گفت : خاموش ‍ باش كه به خاطر محبت مولايم ذبح شدند، همسرش گريان شد. قصاب گفت : ساكت باش كه مهمان مهربان كودكانمان را زنده خواهد كرد.
زن گفت : چه طور زنده مى كند؟!
قصاب گفت : اين مهمان امير مؤ منان است .
همسر قصاب با شنيدن اين كلمات خودش را روى قدم هاى امام انداخت . امام فرمودند: ناراحت نباش ! الآن به اذن خدا فرزندانت را زنده مى كنم !
امام به قصاب فرمودند: نعش طفلانت را بياور، قصاب نعش كودكان را آورد، امام برخاست دو ركعت نماز به جاى آورد و دعا كرد. مرد كوفى مى گويد: ديدم آن دو طفل نشستند و گفتند: (لبيك ، لبيك ، يا مولانا يا اباالحسن ) و بر قدم هاى آن حضرت افتادند و دست و پاى آن بزرگوار را بوسيدند، قصاب و همسرش بسيار مسرور شدند.
امام به آن مرد كوفى فرمودند: آيا شما هم مثل اين قصاب با زبان و قلب مرا دوست داريد؟ گفت : نه ، امام فرمودند: اين ها محب قلبى و زبانى من هستند، آن وقت نشستند و غذا خوردند.
قصاب دامن امام را گرفت و گفت : اى آقاى من اگر اين راز در شهر فاش شود و پادشاه از اين جريان باخبر گردد همه ما را خواهد كشت !
امام فرمودند: نترس ، هرگاه مشكلى برايت پيش آمد مرا صدا بزن ! سپس ‍ خداحافظى كرده و رفتند و به مرد كوفى فرمودند: چشم را روى هم بگذار، كوفى چشم را روى هم گذاشت و پس از سه قدم خود را در كوفه ديد.
طولى نكشيد كه جريان مرد قصاب در شهر منتشر گرديد و پادشاه در جريان قرار گرفت ، اراده كرد آنها را بكشد وقتى كه ماءمورين به آنان حمله كردند، قصاب شاه ولايت را خواند، همان ساعت امام حاضر شده و مهاجمين را به قتل رسانيد و سپس رفتند كه پادشاه را به سزاى عملش برسانند، پادشاه به وحشت افتاد و با سر و پاى برهنه به حضور آن حضرت شرفياب شد و فرياد الامان برداشت و ايمان آورد و از هلاكت نجات يافت و عاقبتش به خير گرديد.(252)


217- فروشنده جبرييل ، خريدار ميكاييل  

روزى على مرتضى (ع ) وارد خانه شد، ديدند امام حسن و امام حسين (ع ) پيش فاطمه زهرا(س ) گريه مى كنند، پرسيد: روشنايى چشمان من و ميوه دل و سر و جان چرا گريه مى كنند؟ فاطمه (س ) گفت : اين ها گرسنه اند و يك روز است كه چيزى نخورده اند!
على (ع ) پرسيد اين ديگ بر سر آتش چيست ؟ گفت : در ديگ تنها آب است كه براى دل خوشى فرزندان بر سر آتش نهاده ام !
على (ع ) دل تنگ شد، عبايى داشت به بازار برد و فروخت و با شش درهم بهاى آن خوراكى خريد و به سوى خانه باز مى گشت كه سائلى گفت : آيا در راه خدا وام مى دهيد تا خدا آن را چند برابر كند؟
على (ع ) همه آن خوراكى را به او داد، وقتى به خانه بازگشت فاطمه (س ) پرسيد: آيا توانستى چيزى آماده كنى ؟
گفت : آرى اما همه آن را به بينوايى دادم ، برگشت كه براى نماز به مسجد برود در راه كسى را ديد گفت : يا على (ع ) اين شتر را مى فروشم . حضرت فرمود: نمى توانم بخرم چون پول آن را ندارم ، آن كس گفت : به تو فروختم تا هر وقت غنيمتى يا عطايى از بيت المال به تو رسيد به من بازدهى !
على (ع ) آن شتر را به 60 درهم خريد و به راه افتاد، ناگهان شخصى را ديد، او گفت : يا على اين شتر را به من بفروش .
على (ع ) گفت : فروختم ، به چند مى خواهى ؟
گفت : به 120 درهم مى خرم .
على (ع ) راضى شد و پول را گرفت ، نيمى از آن به برگشت وام داد و نيم ديگر را به خانه برد و وقتى حضرت محمد(ص )، قصه را از على (ع ) شنيد، به او فرمود: فروشنده جبرييل و خريدار ميكاييل بوده و اين آن وامى بود كه به آن سائل دادى .(253)(254)


كرامات امام على (ع ) پس از شهادت  

شفا يافتگان على (ع ) 

218 - توسل شيفته على (ع ) به آن حضرت  

به نقل يكى از موثقين ، علامه امينى فرمودند:
(در بغداد كنفرانسى از علما و شخصيت هاى برجسته بر پا شده بود و مرا نيز به مناسبتى دعوت كرده بودند وقتى وارد سالن شدم ديدم همه صندلى ها اشغال شده است و صندلى خالى نيست كه بر آن بنشينم . عبايم را وسط سالن پهن كرده و روى آن نشستم (گويا تعمدى در كار بود كه به ايشان اهانت شود). در اين ميان پسر بچه اى سراسيمه وارد سالن شد، تا مرا ديد گفت : هو هذا(او همين است ).
سپس بيرون رفت . من ترسيدم كه جريان چيست ، ممكن است زير كاسه نيم كاسه اى باشد (بعد معلوم شد مادر آن بچه غش كرده و قبلا دعا نويسى كه عمامه اى شبيه عمامه امينى داشته دعا نوشته و مادر او خوب شده است ، حالا بچه خيال كرده كه آن دعا نويس همين آقاست ). بعد همراه بچه ، شخصى آمد و به من گفت : آقا، شما دعا مى نويسى ؟ گفتم : آرى مى نويسم .
آن گاه كاغذى برداشتم و در آغاز آن (بسم الله الرحمن الرحيم ) و سپس ‍ آيه اى از قرآن را نوشتم و كاغذ را پيچيدم و به او دادم و گفتم : ان شاءالله خوب مى شود. بعد كه رفت ، گوشه عبايم را به صورتم انداختم و متوسل به مولى على (ع ) شدم و با گريه عرض كردم : السلام عليك يا مولاى يا اميرالمؤ منين . در اين جلسه آبروى مرا حفظ كن (در ميان اين افرادى كه حتى اجازه نشستن روى صندلى را به من ندادند). يا على ، دستم به دامنت ! ناگهان ديدم بچه پريد به داخل سالن و گفت : مادرم خوب شد. آن گاه مجلسيان به نظر احترام به من نگريستند و مرا سلام و صلوات در بهترين جايگاه آن سالن نشاندند).
اين يك نمونه از توسل حقيقى شيفته واقعى على (ع ) است كه اين چنين نتيجه بخش بوده و موجب سرافرازى عالم بزرگ تشيع در مجلس كذايى گرديد. آرى ، چنان كه در اواخر زيارت جامعه (كه از حضرت رضا(ع ) نقل شده ) مى خوانيم :
و من اعتصم بهم فقد اعتصم بالله و من تخلى من الله عزوجل .
هر كس به امامان (ع ) توسل جست به خدا دست آويخته است ، و هر كس از آنها بر كنار شد از خدا بر كنار شده است .
بنابر اين ، پيامبر اسلام (ص ) و اوصياى بر حقش درهاى رحمت خدا هستند و خداوند آنها را شايسته اين مقام دانسته است و توسل و اعتصام به آنها گويى توسل و اعتصام به خداوند است . در فراز ديگرى از اين زيارت نامه مى خوانيم :
كسى كه آن ها را دوست بدارد خدا را دوست داشته و كسى كه با آنها دشمنى كند با خدا دشمنى نموده است . كسى كه آنها را بشناسد خدا را شناخته ، و كسى كه آنها را نشناسد خدا را شناخته است .(255)


219- افتخار دوستى على (ع ) 

اعمش مى گويد: در مدينه كنيز سياه چهره نابينايى را ديدم كه آب به مردم مى داد و مى گفت : به افتخار دوستى على بن ابى طالب ، بياشاميد بعد از مدتى او را در مكه ديدم كه بينا بود و به مردم آب مى داد و مى گفت : (به افتخار دوستى با على بن ابى طالب (ع ) آب بنوشيد، به افتخار آن كس كه خداوند به واسطه او بيناييم را به من بازگردانيد!).
نزديك رفتم و به او گفتم : قصه بينايى تو چگونه است ؟
گفت : روزى مردى به من گفت : (اى كنيز! تو كنيز آزاد شده على بن ابى طالب (ع ) و از دوستان او هستى ؟).
گفتم : آرى .
گفت : (خدايا! اگر اين زن راست مى گويد، (و در محبت خود به على (ع ) صادق است ) بيناييش را به او برگردان ).
سوگند به خدا، بعد از اين دعا بينا شدم و خداوند نعمت بينايى را به من بازگردانيد.
به آنمرد گفتم : تو كيستى ؟
گفت :
انا الخضر و انا من شيعة على بن ابيطالب :
(من خضر هستم ، من شيعه على (ع ) مى باشم ).(256)


220 - مشاهدات در عالم مردن  

يكى از اعاظم اهل نجف اشرف نقل فرمود كه ما از نجف اشرف عيال اختيار كرديم و سپس در فصل تابستان براى زيارت و ملاقات ارحام عازم ايران شديم و پس از زيارت ثامن الائمة (ع ) عازم وطن كه شهرى است در نزديكى هاى مشهد گرديديم .
آب و هواى آن جا به عيال ما نساخت و مريض شد و روز به روز مرضش ‍ شدت كرد و هر چه معالجه كرديم سودمند نيفتاد و مشرف به مرگ شد و من در بالين او بودم ، و بسيار پريشان شدم و ديدم عيال من در اين لحظه فوت مى كند و من بايد تنها به نجف برگردم و در پيش پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگويند: دختر نوعروس ما را برد و در آن جا دفن كرد و خودش برگشت .
حال اضطراب و تشويش عجيبى در من پيدا شد، فورا آمدم در اطاق مجاور ايستادم و دو ركعت نماز خواندم و توسل به حضرت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف پيدا كردم و عرض كردم : يا ولى الله زن مرا شفا دهيد كه اين امر از دست شما ساخته است . و با نهايت تضرع و التجاء متوسل شدم .
سپس به اطاق عيالم آمدم ديدم نشسته و مشغول گريه كردن است . تا چشمش به من افتاد گفت : چرا مانع شدى ، چرا نگذاشتى ؟ من نفهميدم چه مى گويد و تصور كردم كه حالش سخت است .
بعد كه قدرى به او آب داديم و غذا به دهانش گذارديم قضيه خود را براى من نقل كرد و گفت عزراييل براى قبض روح من با لباس سفيد آمد و بسيار متجمل و زيبا و آراسته بود، به من لبخندى زده و گفت : حاضر به آمدن هستى ؟ گفتم : آرى .
بعدا اميرالمؤ منين (ع ) تشريف آوردند و با من بسيار ملاطفت و مهربانى كردند و به من گفتند: من مى خواهم بروم نجف ، مى خواهى با هم به نجف برويم ؟ گفتم : بلى خيلى دوست دارم با شما به نجف بيايم . من برخاستم لباس خود را پوشيدم و آماده شدم كه با آن حضرت به نجف اشرف برويم ؛ همين كه خواستم از اطاق با آن حضرت خارج شوم ديدم كه حضرت امام زمان آمدند و تو هم دامان امام زمان را گرفته اى .
حضرت امام زمان به اميرالمؤ منين (ع ) عرض كردند: اين بنده به ما متوسل شده حاجتش را برآوريد. حضرت اميرالمؤ منين (ع ) سر خود را پايين انداخته و به عزراييل فرمودند: به تقاضاى مرد مؤ من كه متوسل به فرزند ما شده است برو، تا موقع معين ، و اميرالمؤ منين (ع ) از من خداحافظى كردند و رفتند. چرا نگذاشتى من بروم ؟.(257)


221- بيدار على (ع ) باش  

جناب مولوى نقل كردند در قندهار شخصى از نيكان به نام (محب على ) مشهور بود و محبت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) تمام دل او را احاطه كرده و به درجه عشق به آن بزرگوار رسيده بود به طورى كه هرگاه به او مى گفتند محب على (بيدار على باش ) از حال طبيعى خارج مى شد و بى اختيار اشكش جارى مى گرديد و چون از دنيا رفت ، از غسال خانه غسلش مى دادند رفقايش گريه مى كردند، رفيقى در آن حال او را صدا زد و گفت : محب على (بيدار على باش ) ناگاه دست راستش بلند شد و آرام ، آرام بر سينه خود گذاشت چون اين موضوع فاش شد شيعيان قندهار دسته ، دسته ، براى تماشا آمدند و چون آن منظره را مى ديدند همه از روى شوق گريان مى شدند و تا آخر غسل دادن همين طور دستش روى سينه اش بود.
گر نام تو بر سر بگويند
فرياد برآيد از روانم (258)


222- شفا به بركت دست على (ع ) 

عبدالرحمن بن زيد گفت : در سالى به حج خانه خدا رفتم پس در بين طواف ديدم دو نفر زن در نزد ركن يمانى گفتگو مى كنند يكى مى گويد به ديگرى به حق كسى كه انتخاب شده براى وصيت (يعنى به حق كسى كه وصى حضرت خاتم الانبياء است ) شوهر فاطمه رضيه مرضيه ، كه مطلب چنين نيست كه تو ميگويى .
پس من سؤ ال كردم از او كه مراد تو از اين شخص كيست كه به حق او قسم ياد مى كنى جواب داد: اميرالمؤ منين على بن ابيطالب است كه قسمت كننده بهشت و دوزخ خواهد بود. گفتم : از كجا معرفت به حال او پيدا كردى ؟ جواب داد: چطور نشناسم او را و حال آن كه پدر من كشته شده است در ركاب او در صفين (يعنى در جنگ با معاويه ) و آن حضرت آمد به خانه مادرم زمانى كه از صفين برگشت و به مادرم گفت : اى مادر يتيم ها حال تو چطور است ؟ جواب داد: به خير و خوبى .
سپس مادرم من و خواهرم را خدمت آن سرور آورد و من در آن وقت به واسطه آبله اى كه مبتلا شده بودم نور چشمم رفته بود پس چون نظر آن حضرت به من افتاد آهى كشيد و شعرى چند خواند كه مضمون آن اشعار اين است دل على را هيچ چيز نمى سوزاند مثل ديدن اطفال يتيم كه در حال كوچكى پدرشان از دنيا رفته كه متكفل آنها بود و در حوادث ايام و روزگار، سپس دست مبارك كشيد بر صورت من پس چشمم باز شد و در همان وقت و ساعت .
پس به خدا قسم به بركت آن حضرت مى بينم شترى كه فرار كرده است در شب تاريك .(259)


next page

fehrest page

back page