next page

fehrest page

back page

165- يافتن بار يهودى  

حيوانات يك يهودى با بار در راه گم شدند، براى شكايت حال نزد على (ع ) آمد، حضرت ابتداء از حاجت او خبر دادند، سپس با او به جايى كه حيوان ها گم شده بودند رفتند، و كلامى فرمودند، حيوانات با بار پيدا شدند و يهودى مسلمان شد.(191)


166- رهنمود امام (ع ) به خدّاش  

طلحه و زبير مردمى را كه از قبيله (عبدالقيس ) بود به نام خدّاش ، نزد اميرالمؤ منين (ع ) فرستادند و به او گفتند: تو را به سوى كسى مى فرستيم كه مدت هاست او و خاندانش را به سحر مى شناسيم ، وقتى نزدش رفتى از خوردنى و آشاميدنى او مخور، و از وسايل شستشو و عطر او استفاده مكن و با او خلوت نكن ، هنگامى كه او را ديدى آيه سحر را بخوان و از خدعه او به خدا پناه ببر، و بعد پيغام خويش را ذكر كردند.
خداش خدمت امام آمد و سفارش هاى آنان را عمل كرد، امام ديد او آيه سحر مى خواند، خنديد و فرمود: اى عبدالقيس ! اينجا بيا.
عرض كرد: جا وسيع است مى خواهم پيغامى به شما برسانم .
امام فرمود: اكنون غذا بخور و آب بياشام و لباست را بيرون بياور و عطر استعمال نما، سپس پيغامت را برسان ، قنبر! برخيز و از او پذيرايى كن .
خداش گفت : به آنچه گفتى احتياجى ندارم .
فرمود: با تو خلوت كنم ؟
عرض كرد: سر من آشكار است .
فرمود: تو را به آن خدايى كه بين تو قلبت حايل است و به هم زدن چشم ها و راز سينه ها را مى داند، قسم مى دهم آنچه زبير به تو پيشنهاد كرد همين مطالبى نبود كه من گفتم ؟
گفت : آرى خدا مى داند.
فرمود: اگر كتمان مى كردى همان دم ، جان مى سپردى ، تو را به خدا قسم مى دهم آيا به تو نگفت كه هنگام ملاقات با من ، آيه سحر را بخوان ؟
گفت : آرى .
فرمود: آن را بخوان ، او مى خواند و حضرت آيه را تكرار مى كرد و از سرمى گرفت و هر جا او اشتباه مى كرد تعليمش مى داد.
خداش عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )! در امر به تكرار آيه ، چه منظورى دارى ؟
فرمود: براى اين كه قلبت مطمئن شود.
گفت : درست است .
فرمود: آن دو نفر به تو چه گفتند؟ او پيغام آنان را نقل كرد، و حضرت فرمود: جواب پيغام را برسان و بعد فرمود: خداوند! زبير را به بدترين وضع بكش و خونش را در حال گمراهى بريز و طلحه را خوار و ذليل فرما و در آخرت ، بدتر از اين براى آنان ذخيره كن كه مرا ستم كردند و افتراء بر من بستند و شهادت خود را كتمان كردند و درباره من و تو و پيامبرت نافرمانى كردند، بگو آمين !
خداش گفت : آمين ! و از آنان بيزارى مى جويم و به خدا پناه مى برم .
فرمود: برگرد به سوى آنها و به آنچه گفتم خبر ده .
عرض كرد: نه به خدا قسم ، از خدا بخواه مرا به زودى به سوى تو برگرداند و توفيقم دهد و خوشنودى او را درباره تو فراهم كند.
حضرت دعا كرد، و طولى نكشيد كه خداش برگشت و در جنگ جمل شهيد شد.(192)


167- اسلام آوردن نصرانى  

جاثليق پيشواى علماى نصرانى بعد از رحلت پيغمبر به مدينه آمده و گفت : ما در انجيل يافته ايم كه پيغمبرى بعد از عيسى خواهد آمد و خبر آمدن محمد بن عبدالله به ما رسيده ، و در آنچه از كتاب هاى خود خوانده ايم هست كه پيمبران از دنيا بيرون نمى روند تا اوصيايى نصيب كنند كه در امت هايشان جانشين ايشان باشند، و در مشكلات از نور آنان استفاده كنند، سپس سؤ الاتى پرسيد كه ابوبكر جوابى كه مورد پسند او باشد نداد، آن گاه
آن ها را از على (ع ) پرسيد و حضرت جواب مورد پسند به او داد و خوشش ‍ آمد، از اميرالمؤ منين (ع ) دليلى بر صحت دعوايش خواست ، فرمود: اى نصرانى از محل خود بيرون شدى در حالتى كه از آن كسى كه خيال پرسش ‍ داشتى متنفر و منزجر بودى ، و اظهار حقيقت جويى و هدايت طلبى مى كردى در صورتى كه در دل نيت ديگرى داشتى ، و در خواب مقام من به تو نشان داده شد، و سخن من برايت گفته شد، و از مخالفت من ترسانده شدى ، و به متابعت من ماءمور شدى ؟
گفت : به آن خدايى كه مسيح را مبعوث كرد راست گفتى ، و جز خداى تعالى كسى بر آنچه به من خبر دادى اطلاع نداشت ، و من گواهى مى دهم كه : معبودى غير از خدا نيست ، و محمد پيغمبر خدا است ، و تو وصى محمد پيغمبر خدا، و سزاوارترين مردمى به مقام او.(193)


168- سكرات مرگ به حق آمد 

روزى اميرالمؤ منين (ع ) از محمد بن ابى بكر پرسيدند: آيا پدرت قبل از مردن اين آيه را قرائت نكرد:(و جاءت سكرة الموت بالحق ذلك ما كنت منه تحيد)،(سكرات مرگ به حق آمد، اين همان چيزى بود كه از آن روى گردان بودى ). عمر در آن حال به تو گفت :(بپرهيز پسرم كه على بن ابى طالب اين خبر را از تو نشنود و ما را ملامت نكند)! هنگاهى كه اميرالمؤ منين (ع ) اين خبر را به محمد بن ابى بكر داد و از او سؤ ال كرد، تبسمى فرمود.
محمد گفت : يا على ، درست فرمودى ، و من شنيدم كه پدرم عمر را لعنت كرد و گفت : (تو مرا به مهلكه ها انداخته اى ).
حضرت فرمود: درست است .(194)(195)


خبر دادن على (ع ) از شهادت خود 

169 - اگر مى دانستم تو قاتل منى تو را نمى كشتم  

على (ع ) پس از پيروزى بر خوارج به كوفه آمد و به مسجد رفت ، پس از خواندن دو ركعت نماز بر فراز منبر رفت ، به جانب فرزندش امام حسن (ع ) نظرى افكند و فرمود:
يا ابا محمد كم مضى من شهرنا هذا فقال ثلث عشرة يا اميرالمؤ منين : اى ابا محمد چه قدر از اين ماه گذشته است ؟
جواب داد: 13 روز يا اميرالمؤ منين (ع ).
على (ع ) رو به جانب امام حسين (ع ) كرد و فرمود: يا ابا عبدالله كم بقى من شهرنا هذا؟ فقال الحسين : سبع عشرة يا اميرالمؤ منين : اى ابا عبدالله چقدر از اين ماه مانده است ؟
امام حسين گفت : 17 روز باقى مانده است يا اميرالمؤ منين .
سپس حضرت مضرب بيده على لحيته و هى يومئذ بيضاء فقال و الله ليخضبها بدمها اذا انبعث اشقها سپس دست خود را به ريش خود كه در آن روز سفيد شده بود زد و فرمود: اين ريش با خون سرم رنگين خواهد شد هنگامى كه آن شقى بيايد. و اين شعر را قرائت فرمود:
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
در اين مجلس ابن ملجم حاضر بود و اين كلمات را مى شنيد و تا اميرالمؤ منين على (ع ) از منبر فرود آمد ابن ملجم برخاست و با عجله خود را نزد على (ع ) رسانيد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع ) من حاضرم و دست چپ و راست من با من است دستور بده تا دست هاى مرا از تن جدا كنند و اگر مى خواهى دستور فرماييد سر از بدن من جدا كنند.
فقال على و كيف اقتلك و لاذنب لك و لو اعلم انك قاتلى لم اقتلك و لكن هل كانت لك حاضنة يهودية فقالت لك يوما من الايام يا شقيق عاقر ناقة ثمود.
على (ع ) فرمود: چگونه ترا بكشم در حالى كه جرمى ندارى و اگر چنان چه هم مى دانستم كه قاتل من هستى تو را نمى كشتم لكن بگو ببينم آيا از يهودان ، زنى خاضنه نزد تو بود و روزى از روزها تو را (اى برادر كشنده شتر) خطاب نمود؟
در اين جا ابن ملجم عرض كرد: آرى چنين بود.
على (ع ) بعد از اين ، سخنى نگفت و بر مركب خويش سوار شده و به طرف منزل خود رفت .(196)


170 - خبر دادن على (ع ) از شهادت خود 

عابر بن واثله گفت : زمانى كه خلافت ظاهرى به اميرالمؤ منين على (ع ) رسيد، مردم را براى بيعت با خود جمع كرد و از جمله كسانى كه قصد بيعت با آن جناب را داشت عبدالرحمن ابن ملجم مرادى بود، چون به عنوان بيعت با آن حضرت حضور پيدا كرد، حضرت دو مرتبه يا سه مرتبه او را اجازه بيعت نداد پس از آن با كمال ناراحتى براى بيعت دست دراز كرد.
على (ع ) در آن هنگام فرمود: چه موضوعى باعث شده كه بدبخت ترين اين امت بيايد و اراده شوم خود را عملى سازد. سوگند به كسى كه جانم در تصرف اوست به زودى محاسنم را از خون سرم رنگين خواهند كرد.
ابن ملجم چون از بيعت آسوده شد، برگشت . حضرت امير(ع ) به اين شعر مترنم شده فرمود:
اشدد حيازيمك للموت
فان الموت لاقيكا
و لا تجزع من الموت
اذا حل بواديكا
كما اضحك الدهر
كذاك الدهر يبكيكا
خود را براى استقبال از مرگ آماده كن و بدان كه به زودى او تو را در مى يابد. از مرگ نترس و از ورود او اندوهناك مباش زيرا همان طور كه روزگار تو را مى خنداند به همان گونه مى گرياند.(197)


171 - بيچارگى ابن ملجم  

معلى بن زياد گفته پسر ملجم حضور اميرالمؤ منين رسيده عرض كرد: به مركب سوارى محتاجم . حضرت به او نگاهى كرده فرمود: تو عبدالرحمن بن ملجم مرادى هستى ؟
گفت : آرى . باز هم همين پرسش را كرد و همان پاسخ را شنيد، آن گاه به غزوان فرمود: اسب اشقرى را به او بده . چون ابن ملجم سوار بر آن شد و دهانه اش را به دست گرفت ، حضرت اين شعر را خواند... يعنى من مى خواهم كه به او عطا و بخشش كنم و او عزم كشتن مرا دارد، با اين تفاوت در مرام و مسلك هيچ كس او را معذور و بى گناه نخواهد شناخت .
او گفت : زمانى كه ابن ملجم با شمشير بر فرق على (ع ) زد، او را دستگير نموده حضور حضرت امير(ع ) آوردند حضرت به او توجه كرده فرمود: سوگند به خدا آن همه احسان هايى را كه نسبت به تو انجام مى دادم با توجه به اين بود كه مى دانستم كشنده منى و با تو اين گونه معامله مى كردم تا موقعيت خود و بيچارگى تو را در پيشگاه خدا ثابت نمايم .(198)


172 - قاتل من ، شخصى بى نسب و نام  

در جنگ جمل ، على (ع ) بدون اسلحه به ميدان رفت و زبير را طلبيد و با او اتمام حجت نمود و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت .
يارانش به آن حضرت عرض كردند:(زبير، يكه سوار قريش است و قهرمان جنگ مى باشد، و تو دلاورى او را به خوبى مى دانى ، پس چرا بدون شمشير و زره و سپر و نيزه ، به سوى ميدان رفتى ؟! در حالى كه زبير خود را غرق اسلحه نموده بود).
امام على (ع ) در پاسخ او فرمود: (او قاتل من نيست ، بلكه قاتل من ، مردى بى نام و نشان ، و بى ارزش و نكوهيده نسب است ، بى آنكه به ميدان دليران آيد، از روى غافل گيرى ، خواهد كشت (يعنى او تروريست است )).
واى بر او كه بدترين مردم اين جهان است ، دوست دارد كه مادرش در سوگواريش بنشيند، او همانند (احمر) پى كننده ناقه حضرت ثمود است ، كه اين دو در يك خط هستند.(199)
منظور حضرت ، ابن ملجم ملعون بود، و آن حضرت در اين گفتار خبر از شهادت خود داد.


173 - قاتل على (ع ) از يهود 

مردى از قبيله مزينه گفت : من در خدمت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بودم ، گروهى از قبيله مراد خدمت آن حضرت آمدند و ابن ملجم در ميان ايشان بود، پس آن گروه گفتند: يا اميرالمؤ منين ! ابن ملجم را ما با خود نياورده ايم ، بدون اختيار ما، او با ما آمد و ما مى ترسيم كه به شما آسيبى بزند، و بر تو مى ترسيم از او.
حضرت به آن ملعون گفت : بنشين و نگاه طولانى به صورت او كرد و او را سوگند داد كه آن چه از تو مى پرسم راست بگو. پس فرمود: آيا تو نبودى در ميان جمعى از كودكان ، در كودكى با ايشان بازى مى كردى و هر گاه تو را از دور مى ديدند مى گفتند: آمد فرزند چراننده سگ ها؟ آن ملعون گفت : بلى . حضرت فرمود: چون به سن جوانى رسيدى از جلوى راهبى گذشتى به تو نگاه تندى كرد و گفت : اى شقى تر از پى كننده ناقه صالح .
گفت : بلى چنان بود.
باز حضرت فرمود: مادر تو، تو را خبر نداد كه در حيض به تو حامله شده بود؟
چون آن ملعون آن را شنيد اضطرابى در سخنش به هم رسيد و آخر گفت : مادرم مرا چنين خبر داد.
پس حضرت فرمود: شنيدم از رسول خدا(ص ) كه كشنده تو شبيه است به يهود بلكه از يهود است .(200)(201)


174 - قاتل من هموست ! 

وقتى كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) از مردم بيعت مى گرفت ، عبدالرحمن بن ملجم مرادى آمد كه با آن حضرت بيعت كند، حضرت قبول بيعت او ننمود تا آن كه سه مرتبه به خدمت آن حضرت آمد، در مرتبه سوم با حضرت بيعت كرد. چون پشت كرد، حضرت بار ديگر او را طلبيد به او سوگند داد كه بيعت نشكند و عهدهاى محكم از او گرفت . چون روانه شد، باز او را طلبيد بار ديگر بر او تاءكيد كرد، آن ملعون گفت : يا اميرالمؤ منين آنچه با من كردى با ديگران نكردى ؟ حضرت شعرى خواند كه مضمونش اين است كه : من به او بخشش مى نمايم و نيكى مى كنم ، و او اراده قتل من دارد، چه بد يارى است قبيله مراد، پس فرمود: برو اى ابن ملجم به خدا سوگند مى دانم كه وفا به عهدهاى نخواهى كرد. پس حضرت اسب نيكوئى به او داد. چون او بر اسب سوار شد، باز حضرت شعرى خواند كه مضمونش همان بود، چون او پشت كرد، فرمود: به خدا سوگند اين ملعون كشنده من خواهد بود، گفتند: يا اميرالمؤ منين ما را دستورى ده كه او را بكشيم ، حضرت دستورى نداد.(202)


175 - نظر كنيد به قاتل من  

زمانى كه محمد بن ابى بكر گروهى از اشراف مصر را به خدمت حضرت على (ع ) فرستاد، عبدالرحمن بن ملجم در ميان ايشان بود، نامه اى كه اسامى ايشان در آنجا نوشته شده بود در دست او بود، چون حضرت نامه را گرفت و نام ها را خواند، به آن ملعون رسيد فرمود كه : تويى عبدالرحمن ؟ گفت : بلى .
حضرت اميرالمؤ منين فرمود: لعنت خدا بر عبدالرحمن باد.
آن ملعون گفت : يااميرالمؤ منين من تو را دوستم مى دارم .
حضرت فرمود: دروغ مى گوئى به خدا سوگند كه مرا دوست نمى دارى ، پس او سه مرتبه قسم خورد بر دوستى آن حضرت ، و حضرت سه مرتبه سوگند ياد كرد كه مرا دوست نمى دارى .
آن ملعون گفت : يا اميرالمؤ منين سه مرتبه سوگند ياد كردم كه تو را دوست دارم باور نمى كنى .
حضرت فرمود: واى بر تو، حق تعالى ارواح را دو هزار سال پيش از بدن ها خلق كرد، ايشان در هوا ساكن گردانيد، پس آنها كه در عالم ارواح با يكديگر الفت گرفته اند و يكديگر را شناخته اند، در اين عالم با يكديگر موافقت و محبت دارند؛ و آنها كه در آن عالم با يكديگر الفت نداشته اند، در اين عالم با يكديگر الفت ندارند؛ روح من روح تو را نمى شناسد و در عالم ارواح با تو الفت نداشته است .
چون آن ملعون پشت كرد، حضرت فرمود: اگر كسى خواهد كه نظر كند به قاتل من ، نظر كند به اين مرد.
بعضى از حاضران گفتند: يا اميرالمؤ منين چرا او را نمى كشى ؟
فرمود: بسيار عجيب است مى گوييد كه من كسى را بكشم كه هنوز مرا نكشته است .(203)


176 - مرگ در كمين من است  

در احاديث معتبره وارد شده است كه چون حضرت اميرالمؤ منين (ع ) از نافرمانى و نفاق و كفر اصحاب خود ناراحت شد و لشكر معاويه بر اطراف و نواحى ملك آن حضرت غارت مى آوردند و اصحاب آن حضرت به او يارى نمى نمودند، بر منبر رفته و فرمود: به خدا سوگند دوست دارم كه حق تعالى مرا از ميان شما بردارد و در رياض رضوان جا دهد، مرگ به همين زودى ها در كمين من است ، پس فرمود: چه مانع شده است بدبخت ترين فرد اين امت را كه محاسن مرا از خون سرم خضاب كند، اين خبرى است كه پيغمبر بزرگوار مرا به آن خبر داده است ، پس فرمود: خداوندا من از ايشان به تنگ آمده ام و ايشان از من به تنگ آمده اند، و من از ايشان ملامت يافته ام و ايشان از من ملال يافته اند، خداوندا مرا از ايشان راحت بخش ، و ايشان را مبتلا كن به كسى كه مرا ياد كنند.(204)


177 - قاتل من ، ابن ملجم فاجر و ملعون  

روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) داخل حمام شد، شنيد كه صداى حضرت امام حسن و امام حسين (ع ) بلند شد، حضرت فرمود: چه اتفاقى افتاد پدر و مادرم فداى شما باد؟ گفتند: اين ستمگر ملعون ابن ملجم به سراغ شما آمد، ترسيديم كه آسيبى به شما بزند.
حضرت فرمود: به خدا سوگند كه كشنده من به غير او نخواهد بود.(205)


178 - شقى ترين اشقيا 

در كتاب كشف الغمه و مناقب ابن شهر آشوب مذكور است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه دچار مريضى شد، جمعى به عيادتش رفتند و گفتند: يا اميرالمؤ منين ما در اين عارضه بر تو مى ترسيم ، حضرت فرمود: اما من نمى ترسم زيرا كه شنيده ام از پيغمبر صادق و مصدق كه فرمود: شقى ترين امت جفت پى كننده ناقه صالح ضربتى بر سر من خواهد زد و محاسن مرا رنگين خواهد كرد.
به روايت ديگر گفتند: يا اميرالمؤ منين چرا از ميان اين منافقان به در نمى روى كه خود را به مدينه حضرت رسول الله (ص ) برسانى و در جوار آن حضرت مدفون شوى ؟
فرمود كه : پيغمبر مرا خبر داده است كه در اين شهر شهيد خواهم شد، و در پشت اين شهر مدفون خواهم گرديد.(206)


179 - آگاهى على (ع ) از شهادت خود 

مردى از علماى يهود خدمت على (ع ) آمد و مسئله اى چند سؤ ال نمود، از جمله پرسيد: وصى پيغمبر شما بعد از او چند سال خواهد زيست ؟
فرمود: سى سال .
گفت : بگو سرانجام خواهد مرد يا كشته خواهد شد؟ فرمود: بلكه كشته خواهد شد، و ضربتى بر سر او خواهند زد كه ريش او از خون او خضاب شود، يهودى گفت : به خدا سوگند راست گفتى ، من چنين خوانده ام در كتابى كه موسى املاء كرده است و هارون نوشته است .(207)


180 - بدبخت ترين مردم  

روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بر منبر فرمود: اى گروه مردم ! حق بر باطل غالب گرديد و به زودى برخواهد گشت و باطل برحق غالب خواهد شد، پس فرمود: كجاست بدبخت ترين امت كه ضربتى بر سر من زند و محاسنم را از آن رنگين كند.(208)
به روايت ديگر: دست خود را بر ريش خود كشيد فرمود: چه مانعه شده است شقى ترين اين امت را كه اين ريش را بالاتر آن رنگين كند.(209)


181 - خبر دادن از آخرين پليد 

ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه : مردى از علماى يهود به خدمت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) آمد و در هنگامى كه آن حضرت از جنگ خوارج نهروان مراجعت نموده بود، پرسيد كه : يا على تويى وصى پيغمبر آخر الزمان ؟
فرمود: بلى .
يهودى گفت : بر وصى هر پيغمبرى هفت بليه و امتهان وارد مى شود در حيات پيغمبر، و هفت بليه بعد از وفات آن پيغمبر، تو بگو كه آيا نسبت به تو هم واقع شده است ؟
چون آن حضرت آن بليه ها و امتهان ها را بيان فرمود، اصحاب آن حضرت همه حاضر بودند و همه تصديق نمودند.
بعد از آن فرمودند: يكى ديگر از بليه هاى من مانده و نزديك است كه آن بليه بر من وارد شود، پس آن يهودى به گريه آمد، و اصحاب آن حضرت به فغان آمدند و گفتند: يا على ! آن خصلت آخر را بيان فرما؟
حضرت اشاره به ريش مبارك خود نمود فرمود: بليه آخر آن است كه اين ريش از خون اين موضع تر خواهد شد، و اشاره بر سر مبارك خود نمود.
چون خضرت اين خبر وحشت آور را فرمود، صداهاى مردم در مسجد به گريه بلند شد، شيون مردم به حدى رسيد كه در كوفه هيچ خانه نماند مگر آنكه اهلش از ترس آن صدا بيرون دويدند. آن يهودى در همان ساعت بر دست آن حضرت مسلمان شد، پيوسته در خدمت آن حضرت بود تا آن كه آن حضرت به درجه شهادت فايز گرديد، و ابن ملجم را گرفتند و به خدمت امام حسن (ع ) آوردند در آن وقت آن يهودى حاضر بود و مردم بر دور امام حسن (ع ) جمع شده بودند، و آن ملعون را در پيش آن حضرت بازداشته بودند، پس آن يهودى به آن حضرت گفت : اى ابومحمد بكش اين لعين را خدا او را بكشد، به درستى كه من خوانده ام در كتابى كه بر حضرت موسى نازل شده است كه اين بدبخت گناهش بزرگتر است از پسر آدم كه برادر خود را كشت ، و از قدار پى كننده ناقه صالح .(210)


182 - شكايت از سستى ياوران  

روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نماز صبح را در مسجد ادا نمود، مشغول تعقيب گرديد تا آفتاب يك نيزه بلند شد، پس رو به جانب مردم گردانيد فرمود: به خدا سوگند كه من بيشتر گروهى چند را مى يافتم كه شب ها عبادت حق تعالى را مى كردند، و گاه پاهاى خود را با ايستادن به عقب مى افكندند، و گاه پيشانى هاى خود را بر زمين براى خدا مى گذاشتند، چنان عبادت خدا مى كردند كه گويا صداى آتش جهنم در گوش هاى ايشان بود، چون نزد ايشان خدا را ياد مى كردند، مانند درخت از ترس حق تعالى مى لرزيدند. با اين احوال گمان مى كردند كه شب را غفلت بر سر آورده اند، بعد از اين سخن كسى آن حضرت را خندان نديد تا به درجه شهادت رسيد.(211)


183 - شناختن قاتل خود 

على (ع ) به دروازه بانان كوفه امر كرد كه هر كس داخل كوفه مى شود اسم او را بنويسد، پس اسم مردمانى كه به شهر كوفه مى آمدند نوشته مى شد.
چون اسامى را خدمت حضرت آوردند و اسامى آنها را خواند همين كه بر اسم اين ملجم رسيد انگشت مبارك را بر آن اسم گذاشت و فرمود خدا تو را بكشد.(212)


184 - نزديك شدن امر الهى  

حضرت على (ع ) در ماه مبارك رمضان كه در آن ماه به رياض رضوان انتقال نمود، بر منبر فرمود: امسال به حج خواهيد رفت ، و من در ميان شما نخواهم بود، و در آن ماه يك شب در خانه امام حسن (ع ) و يك شب در خانه امام حسين (ع ) و يك شب در خانه زينب دختر خود كه در خانه عبدالله بن جعفر بود افطار مى نمود و زياده از سه لقمه طعام تناول نمى نمود، از سبب آن حالت از آن حضرت پرسيدند، فرمود: امر خدا نزديك شده است يك شب يا دو شب بيش نمانده است ، مى خواهم چون به رحمت حق و اصل شدم شكم من از طعام پر نباشد.(213)


185 - دادن خبر شهادت  

على (ع ) پيش از شهادتش از قضيه ناگوار شهادت خود اطلاع داد و معلوم كرد با ضربتى كه بر سر او وارد مى آيد و محاسنش را خونين مى كند از دنيا رحلت مى فرمايد و حضرتش از اين معنى با الفاظ مختلفى كه ذيلا اشاره مى شود اطلاع داده :
سوگند به خدا محاسنم از خون سرم رنگين خواهد شد.
سوگند به خدا محاسنم به خون سرم رنگين مى شود و چه امرى شقى و بدبخت ترين امت را از انجام كار زشتش باز مى دارد كه نمى آيد محاسن مرا خون آلود بسازد.
چه امرى باعث شده كه بدبخت ترين امت نيايد و محاسنم را به خون سرم رنگين سازد.
ماه رمضان كه سيد ماه ها و آغاز سال است فرا مى رسد و آسياى سلطنت در آن ماه به چرخ در مى آيد و همه شما با يك طريقه و مرام به حج بيت الله خواهيد رفت و نشانه آن است كه من در ميان شما نمى باشم .


186 - بستن پيمان شهادت با خدا 

جعد بن بعجه كه يكى از خوارج بود به على (ع ) عرض كرد از خدا بترس ‍ براى آن كه خواهى مرد، فرمود: نه چنين است بلكه من ضربتى دنيا را وداع خواهم گفت كه محاسنم از خون سرم خضاب خواهد شد و پيمان هم چنان بر اين پيمانه شده و كسى كه افترا زند زيانكار است .


187 - خبر على (ع ) از شهادت جويريه  

جويريه بن مسهر كنار خانه على (ع ) آمد پرسيد: اميرالمؤ منين (ع ) كجاست ؟ گفتند: خوابيده است ، صدايش را بلند كرده گفت : اى خوابيده از جاى برخيز سوگند به كسى كه جان من در دست تواناى اوست چنان چه خود پيش از اين به ما اطلاع داده اى ضربتى بر سرت زنند كه محاسنت را از خون سرت خضاب سازد، على (ع ) صداى او را شناخته فرمود: جويريه پيش بيا تا سخنى با تو بگويم ، چون نزديك آمد، فرمود: به حق كسى جان من در تصرف اوست تو را نيز به حضور بدكردار پرخور پست فطرتى خواهند برد و او دستور مى دهد دست و پاى تو را ببرند و در زير درخت بسيار بلندى به دار زنند، روزگارى از اين قضيه گذشت تا در زمان معاوية بن ابى سفيان كه زياد به ولايت رسيد دست و پاى او را بريد و او را در زير درخت بسيار دراز پسر مكعبر به دار آويخت .(214)


188 - خبر دادن از شهادت به دخترش  

اسماعيل بن زياد گويد: ام موسى كنيز على (ع ) و سرپرست دخترش فاطمه به من گفت : از على (ع ) شنيدم به دخترش ام كلثوم مى فرمود: دختر من به زودى از مصاحبت من محروم خواهى شد و طولى نمى كشد كه از ميان شما مى روم .
ام كلثوم پرسيد: به چه دليل چنين فال بدى مى زنيد و ما را داغدار مى سازيد؟
فرمود: رسول خدا را در خواب ديدم كه گرد و غبار را از چهره من پاك مى كرد و مى فرمود گرفتارى هاى دنيا از تو برداشته شد و تير قضا به هدف مقصود رسيد.
نامبرده گويد: سه شبانه روز نگذشته بود كه حادثه ضربت خوردن اميرالمؤ منين (ع ) واقع گرديد. ام كلثوم از اين پيشآمد ناراحت شده داد مى زد و فرياد مى كرد، اميرالمؤ منين (ع ) او را ساكت كرده مى فرمود: دختر من گريه مكن آرام باش هم اكنون پيغمبر خدا را مى بينم با دست به جانب من اشاره مى كند و مى فرمايد: يا على به جانب ما بيا كه آن چه در نزد ماست براى تو بهتر از ماندن در دنيا.(215)


189 - خبر از نوحه گرى ها 

در آخر شب نوزدهم كه خواست از خانه به مسجد برود مرغابى ها اطراف او را گرفته به روى او صيحه مى زدند. خواستند آن ها را دور كنند، فرمود: دست از آن ها برداريد كه به نوحه گرى پرداخته اند.(216)


190 - (رجال صدقوا) كيانند؟ 

در يكى از روزها كه حضرت على (ع ) بر بالاى منبر كوفه بود، يكى از حاضران پرسيد: آيه (رجال صدقوا...) درباره چه كسانى و در فضيلت كدام يك از مسلمانان نازل شده است ؟
حضرت على (ع ) در پاسخ او، فرمود: اين آيه در شاءن من و عمويم (حمزه ) و پسر عمويم (عبيده بن حارث بن عبدالمطلب ) نازل شده است ، (عبيده ) و (حمزه ) به ترتيب در جنگ بدر و احد به شهادت نايل آمدند و به حضور حق تعالى رسيدند و من كه اكنون باقى هستم در انتظار آن هنگامى مى باشم كه بدبخت ترين مردم از جاى برخيزد و محاسن مرا به خون سرم رنگين كند! و اضافه كرد: اين پيش آمد موافق با پيمانى است كه حبيب من ، ابوالقاسم (ص ) آن را از من تعهد گرفته است .(217)


191 - شايعه قتل على (ع ) 

در حديث طولانى جنگ صفين روايت شده است كه : عراقيان اميرالمؤ منين (ع ) را نيافتند، بد گمان شده گفتند: شايد كشته شده ، صداى گريه و زارى از آنها بلند شد، امام حسن (ع ) از گريه منع شان كرد و فرمود: پدرم به من خبر داده كه قتل او در كوفه واقع مى شود، در اين بين پير مردى فرتوت آمد و گفت : اميرالمؤ منين را ديدم در ميان كشتگان افتاده ، پس گريه و زارى زياد شد، امام حسن (ع ) فرمود: مردم ! اين پير دروغ مى گويد، تصديقش نكنيد، زيرا على (ع ) فرموده : مردم از مراد در اين كوفه مرا مى كشد.(218)


كرامات امام على (ع ) در زمان حيات  

شفا و درمان بيماران 

192 - لطف على (ع )  

اواخر شب بود، على (ع ) همراه فرزندش حسن (ع ) كنار كعبه براى مناجات و عبادت آمدند، ناگاه على (ع ) صداى جانگدازى شنيد، دريافت كه شخص ‍ دردمندى با سوز و گداز در كنار كعبه دعا مى كند و با گريه و زارى ، خواسته اش را از خدا مى طلبد.
على (ع ) به حسن (ع ) فرمود: نزد اين مناجات كننده برو و ببين كيست او را نزد من بياور.
امام حسن (ع ) نزد او رفت ، ديد جوانى بسيار غمگين با آهى پرسوز و جانكاه مشغول مناجات است ، فرمود: اى جوان ، امير مؤ منان على (ع ) تو را مى خواهد ببيند، دعوتش را اجابت كن .
جوان لنگان لنگان با اشتياق وافر به حضور على (ع ) آمد، على (ع ) فرمود: چه حاجت دارى ؟
جوان گفت : حقيقت اين است كه من به پدرم آزار مى رساندم ، و او مرا نفرين كرده و اكنون نصف بدنم فلج شده است .
امام على (ع ) فرمود: چه آزارى به پدرت رسانده اى ؟
جوان عرض كرد: من جوانى عياش و گنهكار بودم ، پدرم مرا از گناه نهى مى كرد، من به حرف او گوش نمى دادم ، بلكه بيشتر گناه مى كردم ، تا اين روزى مرا در حال گناه ديد باز مرا نهى كرد، سرانجام من ناراحت شدم چوبى برداشتم طورى به او زدم كه بر زمين افتاد و با دلى شكسته برخاست و گفت : (اكنون كنار كعبه مى روم و براى تو نفرين مى كنم )، كنار كعبه رفت و نفرين كرد.
نفرين او باعث شد، نصف بدنم فلج گرديد - در اين هنگام آن قسمت از بدنش را به امام نشان داد - بسيار پشيمان شدم نزد پدرم آمدم و با خواهش ‍ و زارى از او معذرت خواهى كردم ، و گفتم : مرا ببخش برايم دعا كن .
پدرم مرا بخشيد و حتى حاضر شد كه با هم به كنار كعبه بياييم و در همان نقطه اى كه نفرين كرده بود، دعا كند تا سلامتى خود را باز يابم .
با هم به طرف مكه رهسپار شديم ، پدرم سوار بر شتر بود، در بيابان ناگاه مرغى از پشت سر، سنگى پراند، شترم رم كرد و پدرم از بالاى شتر به زمين افتاد بر بالينش رفتم ديدم از دنيا رفته است ، همان جا او را دفن كردم و اكنون خودم با حالى جگر سوز به اين جا براى دعا آمده ام .
امام على (ع ) فرمود: از اين كه پدرت با تو به طرف كعبه براى دعا در حق تو مى آمد، معلوم مى شود كه پدرت از تو راضى است ، اكنون من در حق تو دعا مى كنم .
امام بزرگوار، در حق او دعا كرد، سپس دست هاى مباركش را به بدن آن جوان ماليد، همان دم جوان سلامتى خود را باز يافت .
سپس امام على (ع ) نزد پسرانش آمد و به آنها فرمود: عليكم ببر الوالدين : (بر شما باد، نيكى به پدر و مادر).(219)(220)


193 - عاقبت ترك بسم الله  

عبدالله بن يحيى وارد مجلس امير مؤ منان على (ع ) شد و در برابر او تختى بود، حضرت دستور داد كه روى آن بنشيند، ناگهان تخت واژگون شد و او به زمين افتاد و سرش شكست و خون جارى شد.
امير مؤ منان (ع ) دستور داد آب آوردند و خون را شستند، سپس فرمود: نزديك بيا دست مبارك را بر آن گذاشت نخست احساس درد شديدى كرد، و بعد شفا يافت ! سپس فرمود: (شكر خدايى را كه گناهان شيعيان ما را در دنيا با حوادث ناگوارى كه بر آنها پيش مى آيد مى شويد و پاك مى كند)!
(عبدالله ) عرض كرد: اى امير مؤ منان ! مرا آگاه كرديد، اگر بفرماييد من چه گناهى مرتكب شده ام كه اين حادثه ناگوار برايم پيش آمد تا ديگر تكرار نكنم خوش وقت مى شوم .
فرمود: هنگامى كه نشستى (بسم الله الرحمن الرحيم ) نگفتى ، مگر نمى دانى رسول خدا(ص ) از ذات پاك پروردگار براى من چنين نقل فرموده : (هر كار با اهميتى بسم الله در آن گفته نشود، نافرجام و بى عاقبت است ).
عبدالله گفت : فدايت شوم من بعد از اين هرگز آن را ترك نمى كنم .
امام فرمود: (در اين بهره مند و سعادتمند خواهى شد).(221)


194 - شفاى مريضان  

مالك اشتر بر على (ع ) وارد شد و سلام كرد، على (ع ) جوابش را داد و فرمود: (چه چيز باعث شد كه در اين ساعت به اينجا بيايى ؟).
گفت : دوستى و عشق تو اى امير مؤ منان !
حضرت فرمود: دَم در، كسى را ديدى ؟
گفت : بلى ، چهار نفر را ديدم . مالك اشتر با على (ع ) به دم در رفتند و در آنجا شخصى نابينا، جذامى ، فلج و شخصى مبتلا به مرض برص بودند.
حضرت فرمود: اينجا چه مى كنيد؟
گفتند: به خاطر مرضى كه داريم آمده ايم . حضرت برگشت و بقچه اى را باز كرد و در آن بسته چرمى را در آورد و از درون آن نيز كاغذى بيرون آورد و براى آنها خواند، همه آنها خواند، همه آنها شفا يافتند و برخاستند و رفتند.(222)(223)


195 - خط مشى دوستان على (ع ) 

اصبغ بن نباته گويد: خدمت امير مؤ منان (ع )نشسته بودم و آن حضرت ميان مردم داورى مى كرد كه جماعتى وارد شدند و مرد سياه كت بسته اى هم با آنان بود، گفتند: اى اميرمؤ منان ، اين دزد است . فرمود: اى مرد سياه ، دزدى كرده اى ؟
گفت : آرى اى امير مؤ منان . فرمود: مادر به عزا اگر بار دوم اقرار كنى دستت را مى برم ، گفت : آرى مى دانم اى مولاى من ، فرمود: واى بر تو، بنگر چه مى گويى ، آيا دزدى كرده اى ؟
گفت : آرى اى مولاى من . در اين جا حضرت فرمود: دستش را ببريد كه بريدن دست او واجب گشت .
دست راستش را بريدند(224) و آن را در حالى كه خون از آن مى چكيد به دست چپ گرفت و به راه افتاد. در راه با مردى به نام ابن كواء (كه از خوارج بود) روبرو شد، وى گفت : اى مرد سياه ، چه كسى دستت را بريد؟
گفت : دستم را سرور اوصياء و پيشواى سپيد چهرگان و شايسته ترين كس به (ولايت بر) مردمان على بن ابى طالب (ع ) بريد، همان كسى كه پيشواى هدايت ، همسر فاطمه زهرا دختر محمد مصطفى و پدر امام حسن مجتبى و حسين مرتضى است ، همان پيشى گيرنده به بهشت هاى پرنعمت ، كشنده دلاوران ، انتقام گيرنده از نابخردان ، دهنده زكات ، پناه دهنده والامقام از اولاد هاشم بزرگ ، عموزاده رسول ، رهنما به راه راست ، گوينده درست گفتار، دلاور مكى ، آقاى باوفا، سرشار از علم و بركنده از شرك ، امين ال حم و يس و طه و ميامين ، آزاد در حرمين ، و نماز گزارنده به دو قبله ، خاتم اوصياء و صى برگزيده انبيا، شاه شيران و دلاور شير دل ، همو كه جبرييل امين ياور اوست و ميكاييل مبين ناصرش ، وصى رسول پروردگار جهانيان ، خاموش كننده آتش آتش افروزان ، و بهترين بالنده از ميان همه قريش ، همو كه سپاهى از آسمان پيرامون اويند يعنى على بن ابى طالب اميرمؤ منان على رغم ناكسان ، و مولاى همه مردم زمان !
به اين جا كه رسيد ابن كوا گفت : واى بر تو اى مرد سياه ، على دست تو را بريده و تو اين گونه او را مى ستايى ؟!
گفت : چرا او را نستايم در حالى كه عشق او با گوشت و خونم آميخته است ؟! به خدا سوگند او دست مرا نبريد جز به خاطر حقى كه خداوند بر من واجب ساخته بود.
من خدمت اميرمؤ منان (ع ) رسيده گفتم : سرورم ، چيز عجيبى ديدم ، فرمود: چه ديدى ؟
گفتم : با مرد سياهى روبرو شدم كه دست راستش بريده بود و آن را در حالى كه خون مى چكيد به دست چپ گرفته بود و مى رفت ، به او گفتم : اى مرد سياه ، چه كسى دستت را بريده ؟ گفت : سرور مؤ منان ...و سخنان او را بر آن حضرت باز گفتم ، من نيز عين سخن ابن كوا را به او گفتم و او همان پاسخ داد.
اميرمؤ منان (ع ) رو كرد به فرزندش حسن و فرمود: برخيز عمويت را بياور. امام حسن (ع ) در طلب وى رفت ، او را در جايى به نام (كِنده ) يافت و نزد اميرمؤ منان (ع ) آورد.
حضرت به او فرمود: اى مرد سياه ، من دست تو را بريدم و تو مرا مى ستايى ؟! گفت : اى اميرمؤ منان ، چرا تو را نستايم در حالى كه عشق تو با خون و گوشتم آميخته است ؟! به خدا سوگند دست مرا نبريدى جز به حقى كه بر من روا شده بود و مايه نجات من از عذاب آخرت گرديد.
حضرت فرمود: دستت را به من بده . دست او را گرفت و در جايى كه بريده شده بود نهاد و با عباى خود پوشاند و برخاست و نمازگزارد و دعايى خواند كه شنيديم در آخرش گفت : آمين . آن گاه عبا را برداشت و فرمود: اى رگ ها در جاى خود به صورتى كه بوديد بچسبيد و پيوند خوريد. سپس آن مرد سياه برخاسته و مى گفت : به خدا و محمد رسول او و على كه دست بريده را پس از جدايى آن پيوند داد ايمان آوردم . سپس بر قدم هاى على (ع ) افتاد و گفت : پدر و مادرم فدايت باد اى وارث علم نبوت .
و در روايت ديگرى است كه فرمود: اى پسر كواء، دوستانمان را اگر قطعه قطعه كنيم جز بر دوستيشان نيفزايد، و در ميان دشمنانمان كسانى هستند كه اگر روغن و عسل هم به كامشان ريزيم باز هم جز بر دشمنى آنان نيفزايد.(225)(226)


196 - شفاى فلج  

مردى فلج شد و زبانش بند آمد، حضرت على (ع ) امر كرد آتشى روشن كردند، حضرت شبانه در آن وارد شد و پس از مدتى طولانى سرى به دستش بود و بيرون آمد، و فرمود: شيطانى را كه به اين مرد حمله كرده بود كشتم و اين سر اوست ، پس فلج آن مرد بر طرف شد، و زبانش باز شد.(227)


197 - ترحم على (ع ) 

اصبغ بن نباته روايت كرده كه : ما همراه اميرالمؤ منين (ع ) مى رفتيم ، و مردى از قريش با ما بود و گفت : يا اميرالمؤ منين ! مردها را كشتى ، و بچه ها را يتيم كردى ، و چنين و چنان كردى ، اميرالمؤ منين (ع ) متوجه او شد و فرمود: گمشو اى سگ ، و ديديم سگ سياهى شد، و بنا كرد به آن حضرت پناه بردن و تضرع كردن ، حضرت او را ديد و به حالش ترحم كرد و لبانش را حركت داد ديديم مردى شد مانند سابق ، و مردى گفت : اى اميرالمؤ منين ! شما بر امثال اين كار قدرت داريد و معاويه با شما معارضه مى كند؟
فرمود: ماييم بندگان بزرگوارى كه در گفتار بر خدا سبقت نمى گيرند و به فرمانش عمل مى كنند.(228)


198 - شفاى زهرا(س ) به دست على (ع ) 

حضرت زهرا(س ) بيمار شده بود، رسول اكرم (ص ) به ديدار او آمد، فرمود: (حالت چطور است ، چرا غمگين هستى ؟)
فاطمه : كسالت دارم .
پيامبر: آيا به چيزى ميل دارى ؟
فاطمه به انگور ميل دارم ، ولى مى دانم كه اكنون فصل انگور نيست .
پيامبر: خدا قدرت آن را دارد كه انگور را براى ما بفرستد، آن گاه چنين دعا كرد: اللهم ائتنا به مع افضل عندك منزلة : (خدايا! انگور را همراه كسى كه از نظر مقام بهترين فرد امت من در پيشگاه تو است ، نزد ما بفرست ).
چند لحظه اى نگذشت ، ناگاه حضرت على (ع ) وارد خانه شد، ديدند زنبيلى در دست دارد و زير عبا گرفته است ، پيامبر(ص ) به او فرمود: چه همراه دارى ؟
على : انگور است كه براى فاطمه (س ) آورده ام .
پيامبر(ص ) دوباره فرمود: الله اكبر، الله اكبر همان گونه كه دعاى مرا (بهترين فرد امت ) به على (ع ) اختصاص دادى ، شفاى دختر مرا در اين انگور قرار بده ).
فاطمه (س ) از آن انگور خورد، و هنوز پيامبر(ص ) از خانه حضرت زهرا(س ) بيرون نيامده بود كه آن بانوى بزرگوار شفا يافت .(229)(230)


199 - انار بهشتى  

حضرت زهرا(س ) بيمار و بسترى گرديد، حضرت على (ع ) به بالين او آمد و گفت : (چه ميل دارى تا برايت فراهم كنم ؟).
فاطمه (س ) كه يك عنصر كامل حياء و عزت بود، نمى خواست شوهرش را به زحمت اندازد، در پاسخ گفت : من از شما چيزى نمى خواهم ).
حضرت على (ع ) اصرار كرد.
فاطمه (س ) گفت : (اى پسر عمو! پدرم به من سفارش كرده كه هرگز چيزى را از شوهرت درخواست نكن ، مبادا او نداشته باشد و در برابر درخواست تو شرمنده شود).
على (ع ) فرمود: اى فاطمه ! به حق من ، هر چه ميل دارى بگو)
فاطمه (س ) گفت : (اكنون كه مرا سوگند دادى ، اگر انارى برايم فراهم كنى خوب است ).
حضرت على (ع ) برخاست و براى فراهم نمودن انار، از خانه بيرون رفت ، و با بعضى از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسيد:(انار در كجا پيدا مى شود؟).
آنها عرض كردند: فصل انار گذشته ، ولى چند روز قبل ، شمعون يهودى ، چند عدد انار از طايف آورده است .
حضرت على (ع ) به در خانه شمعون رفت و در خانه را زد، شمعون از خانه بيرون آمد، وقتى كه چشمش به چهره على (ع ) افتاد، از علت آمدن آن حضرت به آنجا پرسيد.
حضرت على (ع ) ماجرا را گفت و افزود كه براى خريد انار آمده ام .
شمعون : چيزى از آن انارها باقى نمانده است ، همه را فروختم .
امام على (ع ) كه از راه علم امامت دريافته بود كه يك انار، باقى مانده ، به شمعون فرمود: (شايد يك انار باقى مانده و تو اطلاع ندارى ).
شمعون : من از خانه خود اطلاع دارم ، و مى دانم كه اكنون هيچ انارى در خانه ام نيست .
همسر شمعون كه پشت در بود، سخن آنها را شنيد و به شوهرش شمعون گفت : (من يك عدد انار را براى خود ذخيره و در زير برگها پنهان نموده ام كه تو اطلاع ندارى ).
آن گاه رفت و انار را آورد و به دست حضرت على (ع ) داد، آن حضرت چهار درهم به شمعون داد، شمعون گفت : قيمتش نيم درهم است .
امام على : اين زن اين انار را براى خود ذخيره كرده تا روزى نفع بيشترى به او برسد، نيم درهم مال تو باشد و سه درهم و نيم مال همسرت باشد.
به اين ترتيب حضرت على (ع ) چهار درهم را داد، انار را گرفت و به سوى خانه رهسپار گرديد، در مسير راه صداى ناله درمانده اى را شنيد، به دنبال صدا رفت ديد مرد غريب و بيمار و نابينايى در خرابه اى بدون سرپرست و غذا، در زمين خوابيده است .
حضرت على (ع ) در بالين او نشست و سر او را به دامن گرفت و از او پرسيد: (تو كيستى و از كدام قبيله اى و چند روز است در اينجا بيمار مى باشى ؟).
او گفت : (اى جوان صالح من از اهالى مداين (ايران ) مى باشم ، در مداين به بدهكارى بسيار مبتلا گشتم ، ناگزير سوار بر كشتى شدم و با خود گفتم : خود را به مولايم اميرمؤ منان (ع ) مى رسانم ، شايد آن حضرت ، چاره كار مرا بنمايد، و قرض هايم را ادا كند) (و اين سخن را به آن جوان صالح گفت ، ولى نمى شناخت كه آن جوان صالح ، خود على (ع ) است ).
حضرت على (ع ) فرمود: من يك عدد انار براى بيمار عزيزم ، به دست آورده ام ، ولى تو را محروم نمى كنم ، نصفش را به تو مى دهم .
آن حضرت ، آن انار را دو نصف كرد و نصف آن را كم كم در دهان آن بيمار مى گذاشت تا تمام شد.
بيمار گفت : (اگر مرحمت بفرمايى ، نصف ديگرش را نيز به من بخوران كه چه بسا حال من خوب شود!).
حضرت على (ع ) كه معدن كرم و حيا و بزرگوارى بود به خود خطاب كرد: (اميد اين بيمار غريب در اين خرابه از همه جا بريده شده ، بنابراين بر ديگران مقدم تر است ، شايد خداوند براى فاطمه (س ) وسيله ديگرى فراهم سازد).
نيم ديگر انار را نيز كم كم به دهان بيمار گذاشت تا تمام شد.
آن گاه حضرت على (ع ) با دست خالى به خانه بازگشت ، در حالى كه از شدت حياء غرق در فكر بود كه چگونه با دست خالى به خانه بازگردد، آهسته آهسته تا نزديك خانه اش آمد، حياء كرد كه وارد خانه شود، از شكاف در به درون خانه نگاه كرد تا ببيند آيا فاطمه (س ) در خواب است يا بيدار؟!.
ديد فاطمه (س ) تكيه كرده و طبقى از انار در پيش روى او است و ميل مى فرمايد.
حضرت على (ع ) بسيار خشنود شد، سپس وارد خانه گرديد، ملاحظه كرد كه آن طبق انار مربوط به اين عالم نيست (بلكه از بهشت آمده ) پرسيد: (اين انار را چه كسى اين جا آورد؟).
فاطمه (س ) گفت : (اى پسر عمو! وقتى كه تشريف بردى ، چندان طول نكشيد كه نشانه سلامتى را در خود يافتم ، ناگاه صداى در به گوشم رسيد، فضه خادمه رفت و در را گشود، مردى را پشت در ديد كه طبق انار را داد و گفت : (اين طبق انار را اميرمؤ منان على (ع ) براى فاطمه (س ) فرستاده است .(231)
در اين داستان چندين درس بزرگ ديده مى شود، مانند:
1- فاطمه (س ) در شدت بيمارى ، نمى خواست شوهرش را با تقاضاى چيزى به زحمت اندازد.
2- على (ع ) شوهر مهربانى بود كه حتى براى يافتن انار، به در خانه شمعون يهودى رفت .
3- على (ع ) با علم امامت دريافت كه يك عدد انار در خانه شمعون ، باقى مانده است .
4- با اين كه قيمت انار نيم درهم بود، على (ع ) سه درهم و نيم زيادتر به همسر شمعون داد تا او را راضى كند (بنازم به كرم و بزرگواريت اى على مرتضى !)
5- بيمار ايرانى كه دستش از همه جا بريده شده ، سراغ على (ع ) را مى گيرد و از مداين تا مدينه مى آيد تا امام على (ع ) بر زخم هاى او مرهم نهد، و دردهاى او را درمان بخشد.
6- على (ع ) آن انار را به زحمت به دست آورده بود، به بيمار غريب داد، و او را بر بيمار خودش ، مقدم داشت .
7- على (ع ) از اين كه با دست خالى به خانه باز مى گردد، شرمنده است ، و پاهايش توان رفتن به سوى خانه را ندارد.
8- نيت و عمل پاك و نيك على (ع )، باطن خود را نشان داد، خداوند به جاى آن انار دنيايى ، يك ظرف از انارهاى بهشتى را براى فاطمه (س ) فرستاد چرا كه فرستاده خدا گفت : اين طبق انار را، على (ع ) فرستاده است (تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ).(232)(233)


next page

fehrest page

back page