165- يافتن بار يهودى
حيوانات يك يهودى با بار در راه گم شدند، براى شكايت
حال نزد على (ع ) آمد، حضرت ابتداء از حاجت او خبر دادند، سپس با او به جايى كه حيوان
ها گم شده بودند رفتند، و كلامى فرمودند، حيوانات با بار پيدا شدند و يهودى مسلمان
شد.(191)
طلحه و زبير مردمى را كه از قبيله (عبدالقيس ) بود به نام خدّاش ، نزد اميرالمؤ منين
(ع ) فرستادند و به او گفتند: تو را به سوى كسى مى فرستيم كه مدت هاست او و
خاندانش را به سحر مى شناسيم ، وقتى نزدش رفتى از خوردنى و آشاميدنى او مخور، و
از وسايل شستشو و عطر او استفاده مكن و با او خلوت نكن ، هنگامى كه او را ديدى آيه سحر
را بخوان و از خدعه او به خدا پناه ببر، و بعد پيغام خويش را ذكر كردند.
جاثليق پيشواى علماى نصرانى بعد از رحلت پيغمبر به مدينه آمده و گفت : ما در
انجيل يافته ايم كه پيغمبرى بعد از عيسى خواهد آمد و خبر آمدن محمد بن عبدالله به ما
رسيده ، و در آنچه از كتاب هاى خود خوانده ايم هست كه پيمبران از دنيا بيرون نمى روند
تا اوصيايى نصيب كنند كه در امت هايشان جانشين ايشان باشند، و در مشكلات از نور آنان
استفاده كنند، سپس سؤ الاتى پرسيد كه ابوبكر جوابى كه مورد پسند او باشد نداد، آن
گاه
روزى اميرالمؤ منين (ع ) از محمد بن ابى بكر پرسيدند: آيا پدرت
قبل از مردن اين آيه را قرائت نكرد:(و جاءت سكرة الموت بالحق ذلك ما كنت منه
تحيد)،(سكرات مرگ به حق آمد، اين همان چيزى بود كه از آن روى گردان بودى ).
عمر در آن حال به تو گفت :(بپرهيز پسرم كه على بن ابى طالب اين خبر را از تو
نشنود و ما را ملامت نكند)! هنگاهى كه اميرالمؤ منين (ع ) اين خبر را به محمد بن ابى بكر
داد و از او سؤ ال كرد، تبسمى فرمود.
على (ع ) پس از پيروزى بر خوارج به كوفه آمد و به مسجد رفت ، پس از خواندن دو
ركعت نماز بر فراز منبر رفت ، به جانب فرزندش امام حسن (ع ) نظرى افكند و فرمود:
عابر بن واثله گفت : زمانى كه خلافت ظاهرى به اميرالمؤ منين على (ع ) رسيد، مردم را
براى بيعت با خود جمع كرد و از جمله كسانى كه قصد بيعت با آن جناب را داشت
عبدالرحمن ابن ملجم مرادى بود، چون به عنوان بيعت با آن حضرت حضور پيدا كرد،
حضرت دو مرتبه يا سه مرتبه او را اجازه بيعت نداد پس از آن با
كمال ناراحتى براى بيعت دست دراز كرد.
معلى بن زياد گفته پسر ملجم حضور اميرالمؤ منين رسيده عرض كرد: به مركب سوارى
محتاجم . حضرت به او نگاهى كرده فرمود: تو عبدالرحمن بن ملجم مرادى هستى ؟
در جنگ جمل ، على (ع ) بدون اسلحه به ميدان رفت و زبير را طلبيد و با او اتمام حجت
نمود و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت .
مردى از قبيله مزينه گفت : من در خدمت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بودم ، گروهى از
قبيله مراد خدمت آن حضرت آمدند و ابن ملجم در ميان ايشان بود، پس آن گروه گفتند: يا
اميرالمؤ منين ! ابن ملجم را ما با خود نياورده ايم ، بدون اختيار ما، او با ما آمد و ما مى
ترسيم كه به شما آسيبى بزند، و بر تو مى ترسيم از او.
وقتى كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) از مردم بيعت مى گرفت ، عبدالرحمن بن ملجم مرادى آمد
كه با آن حضرت بيعت كند، حضرت قبول بيعت او ننمود تا آن كه سه مرتبه به خدمت آن
حضرت آمد، در مرتبه سوم با حضرت بيعت كرد. چون پشت كرد، حضرت بار ديگر او را
طلبيد به او سوگند داد كه بيعت نشكند و عهدهاى محكم از او گرفت . چون روانه شد،
باز او را طلبيد بار ديگر بر او تاءكيد كرد، آن ملعون گفت : يا اميرالمؤ منين آنچه با من
كردى با ديگران نكردى ؟ حضرت شعرى خواند كه مضمونش اين است كه : من به او
بخشش مى نمايم و نيكى مى كنم ، و او اراده قتل من دارد، چه بد يارى است قبيله مراد، پس
فرمود: برو اى ابن ملجم به خدا سوگند مى دانم كه وفا به عهدهاى نخواهى كرد. پس
حضرت اسب نيكوئى به او داد. چون او بر اسب سوار شد، باز حضرت شعرى خواند كه
مضمونش همان بود، چون او پشت كرد، فرمود: به خدا سوگند اين ملعون كشنده من خواهد
بود، گفتند: يا اميرالمؤ منين ما را دستورى ده كه او را بكشيم ، حضرت دستورى
نداد.(202)
زمانى كه محمد بن ابى بكر گروهى از اشراف مصر را به خدمت حضرت على (ع )
فرستاد، عبدالرحمن بن ملجم در ميان ايشان بود، نامه اى كه اسامى ايشان در آنجا نوشته
شده بود در دست او بود، چون حضرت نامه را گرفت و نام ها را خواند، به آن ملعون
رسيد فرمود كه : تويى عبدالرحمن ؟ گفت : بلى .
در احاديث معتبره وارد شده است كه چون حضرت اميرالمؤ منين (ع ) از نافرمانى و نفاق و
كفر اصحاب خود ناراحت شد و لشكر معاويه بر اطراف و نواحى ملك آن حضرت غارت مى
آوردند و اصحاب آن حضرت به او يارى نمى نمودند، بر منبر رفته و فرمود: به خدا
سوگند دوست دارم كه حق تعالى مرا از ميان شما بردارد و در رياض رضوان جا دهد، مرگ
به همين زودى ها در كمين من است ، پس فرمود: چه مانع شده است بدبخت ترين فرد اين امت
را كه محاسن مرا از خون سرم خضاب كند، اين خبرى است كه پيغمبر بزرگوار مرا به آن
خبر داده است ، پس فرمود: خداوندا من از ايشان به تنگ آمده ام و ايشان از من به تنگ آمده
اند، و من از ايشان ملامت يافته ام و ايشان از من
ملال يافته اند، خداوندا مرا از ايشان راحت بخش ، و ايشان را مبتلا كن به كسى كه مرا ياد
كنند.(204)
روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) داخل حمام شد، شنيد كه صداى حضرت امام حسن و امام حسين
(ع ) بلند شد، حضرت فرمود: چه اتفاقى افتاد پدر و مادرم فداى شما باد؟ گفتند: اين
ستمگر ملعون ابن ملجم به سراغ شما آمد، ترسيديم كه آسيبى به شما بزند.
در كتاب كشف الغمه و مناقب ابن شهر آشوب مذكور است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در
كوفه دچار مريضى شد، جمعى به عيادتش رفتند و گفتند: يا اميرالمؤ منين ما در اين
عارضه بر تو مى ترسيم ، حضرت فرمود: اما من نمى ترسم زيرا كه شنيده ام از
پيغمبر صادق و مصدق كه فرمود: شقى ترين امت جفت پى كننده ناقه صالح ضربتى
بر سر من خواهد زد و محاسن مرا رنگين خواهد كرد.
مردى از علماى يهود خدمت على (ع ) آمد و مسئله اى چند سؤ
ال نمود، از جمله پرسيد: وصى پيغمبر شما بعد از او چند
سال خواهد زيست ؟
روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بر منبر فرمود: اى گروه مردم ! حق بر
باطل غالب گرديد و به زودى برخواهد گشت و
باطل برحق غالب خواهد شد، پس فرمود: كجاست بدبخت ترين امت كه ضربتى بر سر
من زند و محاسنم را از آن رنگين كند.(208)
ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه : مردى از علماى يهود به خدمت حضرت
اميرالمؤ منين (ع ) آمد و در هنگامى كه آن حضرت از جنگ خوارج نهروان مراجعت نموده بود،
پرسيد كه : يا على تويى وصى پيغمبر آخر الزمان ؟
روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نماز صبح را در مسجد ادا نمود،
مشغول تعقيب گرديد تا آفتاب يك نيزه بلند شد، پس رو به جانب مردم گردانيد فرمود:
به خدا سوگند كه من بيشتر گروهى چند را مى يافتم كه شب ها عبادت حق تعالى را مى
كردند، و گاه پاهاى خود را با ايستادن به عقب مى افكندند، و گاه پيشانى هاى خود را
بر زمين براى خدا مى گذاشتند، چنان عبادت خدا مى كردند كه گويا صداى آتش جهنم در
گوش هاى ايشان بود، چون نزد ايشان خدا را ياد مى كردند، مانند درخت از ترس حق
تعالى مى لرزيدند. با اين احوال گمان مى كردند كه شب را غفلت بر سر آورده اند،
بعد از اين سخن كسى آن حضرت را خندان نديد تا به درجه شهادت رسيد.(211)
على (ع ) به دروازه بانان كوفه امر كرد كه هر كس
داخل كوفه مى شود اسم او را بنويسد، پس اسم مردمانى كه به شهر كوفه مى آمدند
نوشته مى شد.
حضرت على (ع ) در ماه مبارك رمضان كه در آن ماه به رياض رضوان
انتقال نمود، بر منبر فرمود: امسال به حج خواهيد رفت ، و من در ميان شما نخواهم بود، و
در آن ماه يك شب در خانه امام حسن (ع ) و يك شب در خانه امام حسين (ع ) و يك شب در خانه
زينب دختر خود كه در خانه عبدالله بن جعفر بود افطار مى نمود و زياده از سه لقمه
طعام تناول نمى نمود، از سبب آن حالت از آن حضرت پرسيدند، فرمود: امر خدا نزديك
شده است يك شب يا دو شب بيش نمانده است ، مى خواهم چون به رحمت حق و
اصل شدم شكم من از طعام پر نباشد.(213)
على (ع ) پيش از شهادتش از قضيه ناگوار شهادت خود اطلاع داد و معلوم كرد با
ضربتى كه بر سر او وارد مى آيد و محاسنش را خونين مى كند از دنيا رحلت مى فرمايد و
حضرتش از اين معنى با الفاظ مختلفى كه ذيلا اشاره مى شود اطلاع داده :
جعد بن بعجه كه يكى از خوارج بود به على (ع ) عرض كرد از خدا بترس براى آن كه
خواهى مرد، فرمود: نه چنين است بلكه من ضربتى دنيا را وداع خواهم گفت كه محاسنم از
خون سرم خضاب خواهد شد و پيمان هم چنان بر اين پيمانه شده و كسى كه افترا زند
زيانكار است .
جويريه بن مسهر كنار خانه على (ع ) آمد پرسيد: اميرالمؤ منين (ع ) كجاست ؟ گفتند:
خوابيده است ، صدايش را بلند كرده گفت : اى خوابيده از جاى برخيز سوگند به كسى
كه جان من در دست تواناى اوست چنان چه خود پيش از اين به ما اطلاع داده اى ضربتى بر
سرت زنند كه محاسنت را از خون سرت خضاب سازد، على (ع ) صداى او را شناخته
فرمود: جويريه پيش بيا تا سخنى با تو بگويم ، چون نزديك آمد، فرمود: به حق
كسى جان من در تصرف اوست تو را نيز به حضور بدكردار پرخور پست فطرتى
خواهند برد و او دستور مى دهد دست و پاى تو را ببرند و در زير درخت بسيار بلندى به
دار زنند، روزگارى از اين قضيه گذشت تا در زمان معاوية بن ابى سفيان كه زياد به
ولايت رسيد دست و پاى او را بريد و او را در زير درخت بسيار دراز پسر مكعبر به دار
آويخت .(214)
اسماعيل بن زياد گويد: ام موسى كنيز على (ع ) و سرپرست دخترش فاطمه به من گفت :
از على (ع ) شنيدم به دخترش ام كلثوم مى فرمود: دختر من به زودى از مصاحبت من محروم
خواهى شد و طولى نمى كشد كه از ميان شما مى روم .
در آخر شب نوزدهم كه خواست از خانه به مسجد برود مرغابى ها اطراف او را گرفته به
روى او صيحه مى زدند. خواستند آن ها را دور كنند، فرمود: دست از آن ها برداريد كه به
نوحه گرى پرداخته اند.(216)
در يكى از روزها كه حضرت على (ع ) بر بالاى منبر كوفه بود، يكى از حاضران
پرسيد: آيه (رجال صدقوا...) درباره چه كسانى و در فضيلت كدام يك از مسلمانان
نازل شده است ؟
در حديث طولانى جنگ صفين روايت شده است كه : عراقيان اميرالمؤ منين (ع ) را نيافتند، بد
گمان شده گفتند: شايد كشته شده ، صداى گريه و زارى از آنها بلند شد، امام حسن (ع )
از گريه منع شان كرد و فرمود: پدرم به من خبر داده كه
قتل او در كوفه واقع مى شود، در اين بين پير مردى فرتوت آمد و گفت : اميرالمؤ منين را
ديدم در ميان كشتگان افتاده ، پس گريه و زارى زياد شد، امام حسن (ع ) فرمود: مردم ! اين
پير دروغ مى گويد، تصديقش نكنيد، زيرا على (ع ) فرموده : مردم از مراد در اين كوفه
مرا مى كشد.(218)
اواخر شب بود، على (ع ) همراه فرزندش حسن (ع ) كنار كعبه براى مناجات و عبادت آمدند،
ناگاه على (ع ) صداى جانگدازى شنيد، دريافت كه شخص دردمندى با سوز و گداز در
كنار كعبه دعا مى كند و با گريه و زارى ، خواسته اش را از خدا مى طلبد.
عبدالله بن يحيى وارد مجلس امير مؤ منان على (ع ) شد و در برابر او تختى بود، حضرت
دستور داد كه روى آن بنشيند، ناگهان تخت واژگون شد و او به زمين افتاد و سرش
شكست و خون جارى شد.
مالك اشتر بر على (ع ) وارد شد و سلام كرد، على (ع ) جوابش را داد و فرمود: (چه چيز
باعث شد كه در اين ساعت به اينجا بيايى ؟).
اصبغ بن نباته گويد: خدمت امير مؤ منان (ع )نشسته بودم و آن حضرت ميان مردم داورى مى
كرد كه جماعتى وارد شدند و مرد سياه كت بسته اى هم با آنان بود، گفتند: اى اميرمؤ منان ،
اين دزد است . فرمود: اى مرد سياه ، دزدى كرده اى ؟
مردى فلج شد و زبانش بند آمد، حضرت على (ع ) امر كرد آتشى روشن كردند، حضرت
شبانه در آن وارد شد و پس از مدتى طولانى سرى به دستش بود و بيرون آمد، و فرمود:
شيطانى را كه به اين مرد حمله كرده بود كشتم و اين سر اوست ، پس فلج آن مرد بر
طرف شد، و زبانش باز شد.(227)
اصبغ بن نباته روايت كرده كه : ما همراه اميرالمؤ منين (ع ) مى رفتيم ، و مردى از قريش
با ما بود و گفت : يا اميرالمؤ منين ! مردها را كشتى ، و بچه ها را يتيم كردى ، و چنين و
چنان كردى ، اميرالمؤ منين (ع ) متوجه او شد و فرمود: گمشو اى سگ ، و ديديم سگ سياهى
شد، و بنا كرد به آن حضرت پناه بردن و تضرع كردن ، حضرت او را ديد و به حالش
ترحم كرد و لبانش را حركت داد ديديم مردى شد مانند سابق ، و مردى گفت : اى اميرالمؤ
منين ! شما بر امثال اين كار قدرت داريد و معاويه با شما معارضه مى كند؟
حضرت زهرا(س ) بيمار شده بود، رسول اكرم (ص ) به ديدار او آمد، فرمود: (حالت
چطور است ، چرا غمگين هستى ؟)
حضرت زهرا(س ) بيمار و بسترى گرديد، حضرت على (ع ) به بالين او آمد و گفت :
(چه ميل دارى تا برايت فراهم كنم ؟).
|