137 - چشم بيناى خداوند
اصبغ بن نباته روايت كرد كه اميرالمؤ منين در بلندى هاى كوفه براى (برآوردن حاجات
) مردم مى نشست . روزى به افرادى كه در اطراف آن جناب بودند فرمود: كدام يك از شما
آن چه را كه من مى بينم مى بيند؟ گفتند: اى چشم بيناى خدا در ميان بندگانش ، چه چيزى
را مى بينى ؟
از حضرت باقر (ع ) نقل است كه چون جويريه عازم حركت از كوفه شد على (ع ) باو
فرمود آگاه باش در راه برخورد مى كنى به شيرى . عرض كرد: چه بايست كرد؟ آن
حضرت فرمود: به او بگو مرا اميرالمؤ منين امان داده است از تو.
ابوبصير از امام صادق (ع ) نقل مى كند: عده اى مى خواستند در
ساحل عدن مسجدى بسازند، اما وقتى كه كار مسجد به پايان مى رسيد، خراب مى شد و
فرو مى ريخت . آن عده پيش ابوبكر آمدند، او گفت : بنا را محكم بگيريد. ولى باز هم
خراب شد، دوباره آمدند. ابوبكر بالاى منبر رفت و خطبه اى خواند و مردم را قسم داد كه
هر كس در اين مورد چيزى مى داند بگويد.
در راه جنگ نهروان ، لشكر اميرالمؤ منين (ع ) از ديرى (158) مى گذشتند پير ترسا
(راهب مسيحى ) بر بالاى دير بود، نعره زد كه اى لشكر! پيشواى خود را بگوييد نزدم
آيد؛ به امام اين خبر را رساندند، امام به طرف راهب آمد، وقتى نزديك شد، عرض كرد: اى
سرور لشكر! كجا مى روى ؟!
از سعيد بن جبير از اميرالمؤ منين (ع ) در حديثى روايت كرده كه : به يكى از دهقان هاى
ايران كه او را از نحوست ستارگان ترساند (و گفت : امروز براى رفتن به جنگ خوب
نيست ) خنديد و فرمود: مى دانى ديشب چه اتفاقى افتاده ؟ خانه اى در چين خراب شد و
برج ماچين (: چين بزرگ ) فرو ريخت ، و حصار سرانديب ويران شد، و پيشواى روميان در
اروميه شكست خورد، و حاكم يهود در ابلة (جايى است در بصره ) ناپديد شد، و مورچگان
در وادى النمل (: رودى است در شام يا طائف كه مورچه زيادى دارد) به هيجان آمدند، و
پادشاه آفريقا مرد، آيا تو اينها را مى دانستى ؟
عمر مردى را به يكى از شهرستانهاى شام فرستاد و آن جا را فتح كرد، و مردمش مسلمان
شدند و مسجدى براى آنها ساخت و خراب شد، و باز ساخت خراب شد، و باز براى بار
سوم ساخت خراب شد، مطلب را براى عمر نوشت ، عمر چون نامه را خواند از اصحاب
پيغمبر(ص ) پرسيد: شما راجع به اين موضوع اطلاعى داريد؟
اميرالمؤ منين (ع ) به مردى از خوارج كه ادعاى دوستى او را كرد، فرمود: دروغ گفتى ،
به خدا قسم تو را مى بينم كه به گمراهى كشته شده اى ، و اسب هاى عرب صورتت را
لگد كرده ، و قبيله ات تو را نمى شناسد (حضرت باقر(ع ) فرمود: پس طولى نكشيد
كه اهل نهروان بر آن جناب خروج كردند و آن مرد هم خروج كرد و كشته شد.(162)
از سلمان فارسى روايت شده كه گفت : به على (ع ) خبر رسيد كه : عمر شيعيان او را به
بدى ياد مى كند، او را در يكى از باغهاى مدينه ديد، و كمانى در دستش بود و فرمود: اى
عمر به من خبر رسيده كه تو شيعيان مرا به بدى ياد مى كنى .
در زمان عمر شتردارى بود كه شترانش چموش شده بودند، و از رنج هايى كه از آنها مى
كشيد به عمر شكايت كرد، و گفت : معاشم از آنها تاءمين مى شود، عمر نامه اى به اين
مضمون نوشت : از اميرالمؤ منين به گردن كشان جن و شياطين ، (شما را امر مى كنم ) كه اين
حيوانات رابراى مردم رام كنيد، و مرد نامه را گرفت و رفت ، ابن عباس گفت : من غمگين
شدم و على را ملاقات كردم و قصه را به او خبر دادم .
عبدالرحمان (ابن عوف براى بيعت ) دست به دست عثمان زد و گفت : سلام بر تو اى
اميرالمؤ منين و گفته مى شود كه على (ع ) به او فرمود: به خدا! تو با او بيعت نكردى
مگر به انتظار اينكه تو را جانشين خود كند چنان كه عمر هم به همين انتظار با ابوبكر
بيعت كرد، خدا عطر منشم در ميان شما بسايد (يعنى اختلاف ميانتان ايجاد كند، و گويند:
منشم زن عطر فروشى بوده كه جمعى از او عطر خريدند و دست شان را به آن آلوده و
براى جنگى هم پيمان شدند و قسم خوردند، و از اين جا عطر او به نحوست معروف و
ضرب المثل شد، و وجوه ديگران هم گفته اند) بعضى گفته اند: بعد از اين ميان ، عثمان و
عبدالرحمان اختلاف شد، و با يكديگر سخن نگفتند تا عبدالرحمان مرد.(165)
ابوبكر قبيله مالك بن نويره را اسير كرد و در ميان آنها دخترى بود نزديك به بلوغ ، و
وقتى كه وارد مسجد شد گفت : ما را اسير كردند در صورتى كه ما به وحدانيت خدا و
رسالت محمد(ص ) شهادت مى دهيم ، سپس گفت : به خدا و محمد پيغمبر خدا سوگند ياد
كرده ام كسى حق ندارد كه مالك من شود و مرا به كنيزى بگيرد مگر آن كه مرا خبر دهد به
آنچه مادرم در وقتى كه به من آبستن بوده ، ديده ، و اين كه چه چيز به من گفته وقتى كه
مرا زاييده ؟ آن نشانه اى كه ميان من و اوست چيست ؟ و كسى از شما مالك من نشود مگر آن كه
مرا به اين امور خبر دهد، وگرنه شكمم را به دست خودم پاره مى كنم تا جانم بيرون رود
و خونم را طلب كنند.
ابان مى گويد: سليم گفت : از ابن عباس شنيدم كه مى گفت : از على (ع ) حديثى شنيده ام
كه حل آن را نفهميدم و آن را انكار هم نكردم . از او شنيدم كه فرمود: (پيامبر (ص ) در
بيماريش كليد هزار باب از علم را به من پنهانى آموخت كه از هر بابى هزار باب باز
مى شد).
ابان مى گويد: سليم گفت : به ابن عباس (ع ) گفتم : مهمترين چيزى كه از على بن
ابيطالب (ع ) شنيده اى به من خبر بده كه كدام است ؟
على (ع ) پيش از آن كه با طلحه و زبير و معاويه و خوارج پيكار نمايد، از جنگ كردن با
آنان اطلاع داد و چنان شد كه فرموده بود.
امام على (ع ) با جمعى در مسجد كوفه (پس از جنگ
جمل و صفين ) نشسته بودند، عمرو بن حريث يكى از حاضران بود.
امام صادق (ع ) روايت مى كند: شخصى به نام جبير، خزانه دار معاويه بود و مادر پيرى
داشت كه در كوفه زندگى مى كرد. روزى به معاويه گفت : مادر پيرم در كوفه است و
دلم براى او تنگ شده ، اجازه بدهيد بروم و او را ملاقات كنم و حق مادرى را ادا نمايم .
امام باقر (ع ) فرمود: روزى امير مؤ منان على (ع ) در رحبه (ميدان ) كوفه بود، جميع
كثيرى از مردم در محضرش اجتماع كرده بودند، در اين ميان مردى (كه از شام آمده بود و
بى آنكه خود را معرفى كند به طور مخفى در ميان مردم راه يافته بود) برخاست و گفت :
مالك اشتر گفت : در دل من گذشت كه : آيا من قوى ترم يا اميرالمؤ منين (ع )؟
امير مؤ منان على (ع ) همراه كميل ، نيمه هاى شب از خانه بيرون آمدند، هنگام عبور شنيدند
شخصى با صداى پراندوه در دل شب ، قرآن مى خواند تا به اين آيه رسيد: (امن هو
قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربه : (آيا كسى كه در
دل شب به طاعت خدا و سجده و قيام به سر برد و از آخرت ، هراسناك ، و به رحمت حق
اميدوار باشد، با كسى كه در كفر و گناه است يكسان است ؟)(176)
شخصى بنام عدوى از بيت المال مبلغ هزار دينار دزديد.
معاويه حضرمى مى گويد: سوارانى خدمت على (ع ) آمدند و ابن ملجم نيز با آنها بود.
ابن كوا از حضرت امير (ع ) سؤ ال نمود و گفت : خبر ده مرا از معناى
قول خداى تعالى كه فرموده است : (قل هل انبئكم بالاخسرين اعمالا).
داوود عطار مى گويد: مردى گفت : يكى از ياران على (ع ) به من گفت :
عايشه گفت : مردى را كه دشمن سرسخت على (ع ) باشد براى من پيدا كنيد تا نزد او
بفرستم ، چنين مردى را آوردند و چون در برابر او ايستاد سرش را به جانب آن مرد بلند
كرد و گفت : دشمنى تو با اين مرد به چه پايه رسيده ؟
امام باقر (ع ) مى فرمايد: پيش امير المؤ منين (ع ) سوره (اذا زلزلت الاءرض
زلزالها)(183) تلاوت شد تا رسيد به (و
قال الاءنسان مالها يومئذ تحدث اخبارها).(184)
هنگامى كه شامى ها قرآن ها را روى نيزه كردند و ياران على (ع ) را به شك انداختند و
آنان از على (ع ) درخواست كردند تا با شامى ها به مسالمت رفتار كند و سازش نمايد
فرمود: واى بر شما اين كار، مكر شاميان است و منظور آنها نگهدارى قرآن نيست و آنها
اهل قرآن نمى باشند از خدا بترسيد و دست از پيكار برنداريد، هرگاه سخن مرا نپذيريد
راه ها بر شما سخت شود و چنان پشيمان شويد كه سودى نبريد و قضيه چنان شد كه
فرمود: زيرا آنها پس از آنكه كار خلافت را به حكومت حكمين واگذار نمودند پى به
تقصير خود برده و دانستند عدم اجابت خواسته على (ع ) به زيان آنها تمام شده و راه
وصول به مقصود را براى آنان دشوار ساخته و جز هلاكت راه ديگرى براى آنان نمى
باشد.
روزى على (ع ) فرمود: اگر فرد مورد اطمينانى مى يافتم توسط او مالى را به سوى
مداين براى شيعيانم مى فرستادم .
رميله يكى از شيعيان اميرالمؤ منين است ، مى گويد: در كوفه چند روز تب و لرز كردم و
نتوانستم در نماز اميرالمؤ منين حاضر شوم ، روز جمعه اى بود در خودم سبكى ديدم تبم
سبك شده بود گفتم : چه بهتر است غسل جمعه اى بكنم بروم امروز نماز جمعه را با آقايم
على (ع ) بخوانم .
|