next page

fehrest page

back page

137 - چشم بيناى خداوند 

اصبغ بن نباته روايت كرد كه اميرالمؤ منين در بلندى هاى كوفه براى (برآوردن حاجات ) مردم مى نشست . روزى به افرادى كه در اطراف آن جناب بودند فرمود: كدام يك از شما آن چه را كه من مى بينم مى بيند؟ گفتند: اى چشم بيناى خدا در ميان بندگانش ، چه چيزى را مى بينى ؟
فرمود: شترى را مى بينم كه جنازه اى را حمل مى كند و مردى را مى بينم كه شتر را مى راند و مرد ديگرى زمام آن را مى كشد و به زودى بعد از گذشت سه روز بر شما وارد مى شوند. وقتى روز سوم فرا رسيد، آن دو مرد به همراه شتر در حالى كه جنازه اى بر روى آن بسته شده بود، وارد شدند و بر جماعت سلام كردند. اميرالمؤ منين (ع ) بعد از احوالپرسى از آنها پرسيد: شما كى هستيد و از كجا مى آييد و اين جنازه كيست و براى چه آمده ايد؟
عرضه داشتند: ما از اهل يمن هستيم . اما اين ميت پدر ماست و هنگام مرگ به ما وصيت كرد و گفت : وقتى كه مرا غسل داديد و كفن نموديد و بر من نماز خوانديد، مرا به اين شترم سوار كنيد و به جانب عراق ببريد و در بلندى هاى كوفه دفن نماييد.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آيا از او سؤ ال كرديد براى چه ، چنين كنيم ؟
گفتند: آرى از او پرسيديم و او پاسخ داد كه در آن جا مردى دفن مى شود كه اگر در روز قيامت تمام اهل محشر را شفاعت نمايد، شفاعتش پذيرفته مى شود.
اميرالمؤ منين (ع ) برخاست و فرمود: راست گفته . به خدا سوگند آن مرد من هستم (من به خدا سوگند آن مرد هستم ).(154)


138 - سلام شير به على (ع ) 

از حضرت باقر (ع ) نقل است كه چون جويريه عازم حركت از كوفه شد على (ع ) باو فرمود آگاه باش در راه برخورد مى كنى به شيرى . عرض كرد: چه بايست كرد؟ آن حضرت فرمود: به او بگو مرا اميرالمؤ منين امان داده است از تو.
پس جويريه خارج شد از كوفه در بين راه ناگاه مشاهده كرد شيرى به سمت او مى آيد جويريه گفت : اى شير بدرستى كه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) مرا امان داده است از تو. جويريه گفت : چون كلام امير(ع ) را رساندم آن حيوان برگشت در حالى كه سرش را به زير انداخته بود و همهمه مى كرد تا آنكه در نى زار غايب شد.
و جويريه به دنبال حاجت خود رفت چون برگشت به محضر على (ع ) و قضيه را نقل كرد حضرت فرمود: چه گفتى با آن شير و چه گفت به تو.
جويريه عرض كرد: هر چه دستور داده بودى به او گفتم و به بركت فرمايش ‍ شما از من منصرف شد و اما آن چيزى كه آن حيوان گفت ، پس خدا و رسول و وصى او به آن داناترند. امير(ع ) فرمود: پشت كرد آن حيوان از تو در حالتى كه همهمه مى كرد. جويريه عرض كرد: درست فرمودى يا اميرالمؤ منين (ع ) جريان همين است كه فرمودى . پس على (ع ) فرمود: آن حيوان به تو گفت : وصى محمد(ص ) را از من برسان .(155)


139 - كشف راز مسجد عدن  

ابوبصير از امام صادق (ع ) نقل مى كند: عده اى مى خواستند در ساحل عدن مسجدى بسازند، اما وقتى كه كار مسجد به پايان مى رسيد، خراب مى شد و فرو مى ريخت . آن عده پيش ابوبكر آمدند، او گفت : بنا را محكم بگيريد. ولى باز هم خراب شد، دوباره آمدند. ابوبكر بالاى منبر رفت و خطبه اى خواند و مردم را قسم داد كه هر كس در اين مورد چيزى مى داند بگويد.
على (ع ) فرمود: طرف راست و چپ قبله را حفر نماييد، دو قبر پيدا مى شود كه روى آنها سنگى است و در آن نوشته شده :(من رضوى خواهر حيا، دختران تبع پادشاه يمن ، ما در حالى مرديم كه به خدا شك نورزيديم ). پس آنها را دريابيد و غسل دهيد و كفن نماييد و بر آنها نماز بخوانيد و دفن كنيد، سپس مسجد را بنا كنيد تا خراب نشود. همين كار را كردند و از آن پس ‍ ديگر مسجد خراب نشد.(156)(157)


140 - مسلمان شدن راهب  

در راه جنگ نهروان ، لشكر اميرالمؤ منين (ع ) از ديرى (158) مى گذشتند پير ترسا (راهب مسيحى ) بر بالاى دير بود، نعره زد كه اى لشكر! پيشواى خود را بگوييد نزدم آيد؛ به امام اين خبر را رساندند، امام به طرف راهب آمد، وقتى نزديك شد، عرض كرد: اى سرور لشكر! كجا مى روى ؟!
امام فرمود: به جنگ دشمنان دين .
عرض كرد: در همين جا توقف كن و لشكر خود را بفرما كه متوجه جنگ مخالفان نشوند كه ستاره مسلمانان به خوشبختى نيست و اين ساعت طالع ندارد؛ چند روز صبر كنيد تا كوكب سعد شود، آن وقت حركت كنيد كه پيروز خواهيد شد.
امام فرمود: تو دعوى علم آسمانى مى كنى ، مرا از سير فلان ستاره خبر ده ؟ عرض كرد: اسمش را نشنيدم ؟!
امام سئوال از ستاره ديگرى كردند، باز ندانست ؛ فرمود: تو از آسمانها علم ندارى ، از احوال زمين مى پرسم ؛ آن جا كه ايستاده اى ، مى دانى در زير پاى تو چه چيزى مدفون است ؟ عرض كرد: نمى دانم .
فرمود: ظروفى است و فلان عدد، دينارهاى سكه دار و نقش دار در آن مى باشد.
عرض كرد: از كجا مى فرمايى ؟
فرمود: رسول خدا مرا خبر داده است . حتى فرموده : تو با اين قوم نهروانيان مى جنگى از لشكر توده نفر كشته و از لشكر دشمن ، كمتر از ده نفر فرار كنند.
راهب ، متحير شد و تعجب كرد؛ امام فرمود: زير قدم او را حفر كنيد؛ پس از كندن آن ظروف و دينارها كه نشانى هايش را امام فرمود يافتند؛ پس از مشاهده صدق كلام امام ، راهب به دست و پاى حضرت افتاد و مسلمان شد و سپس حضرت متوجه نهروان گرديد.(159)


141- مرگ جاسوس خوارج  

از سعيد بن جبير از اميرالمؤ منين (ع ) در حديثى روايت كرده كه : به يكى از دهقان هاى ايران كه او را از نحوست ستارگان ترساند (و گفت : امروز براى رفتن به جنگ خوب نيست ) خنديد و فرمود: مى دانى ديشب چه اتفاقى افتاده ؟ خانه اى در چين خراب شد و برج ماچين (: چين بزرگ ) فرو ريخت ، و حصار سرانديب ويران شد، و پيشواى روميان در اروميه شكست خورد، و حاكم يهود در ابلة (جايى است در بصره ) ناپديد شد، و مورچگان در وادى النمل (: رودى است در شام يا طائف كه مورچه زيادى دارد) به هيجان آمدند، و پادشاه آفريقا مرد، آيا تو اينها را مى دانستى ؟
گفت : نه يا اميرالمؤ منين .
فرمود: ديشب هفتاد هزار عالم سعادتمند شد و در هر عالمى هفتاد هزار نفر به دنيا آمدند، و امشب هم به همان مقدار مى ميرند و اين هم از آنهاست و با دست به سعد بن مسعده حارثى كه در لشكر على (ع ) جاسوس خوارج بود، اشاره كرد، و آن ملعون گمان كرد كه حضرت مى فرمايد: او را بگيريد، پس ‍ نفسش گرفته شد و مرد، و آن دهقان به سجده افتاد.(160)


142- آنجا را بشكافيد 

عمر مردى را به يكى از شهرستانهاى شام فرستاد و آن جا را فتح كرد، و مردمش مسلمان شدند و مسجدى براى آنها ساخت و خراب شد، و باز ساخت خراب شد، و باز براى بار سوم ساخت خراب شد، مطلب را براى عمر نوشت ، عمر چون نامه را خواند از اصحاب پيغمبر(ص ) پرسيد: شما راجع به اين موضوع اطلاعى داريد؟
گفتند: نه ، فرستاد و از على (ع ) پرسيد: حضرت فرمود: اين جا پيغمبرى بوده كه قومش او را كشته اند، و در اين مسجد او را دفن كرده اند و او به خون خود آلوده است ، به رفيقت بنويس : آن جا را بشكافد و او را تر و تازه خواهد يافت ، پس بر او نماز بخواند، و در فلان جا دفنش كند و آن گاه مسجد را بنا كند كه سرپا مى ايستد و چنين كرد و مسجد را ساخت و خراب نشد.(161)


143- ادعاى دوستى با على (ع ) 

اميرالمؤ منين (ع ) به مردى از خوارج كه ادعاى دوستى او را كرد، فرمود: دروغ گفتى ، به خدا قسم تو را مى بينم كه به گمراهى كشته شده اى ، و اسب هاى عرب صورتت را لگد كرده ، و قبيله ات تو را نمى شناسد (حضرت باقر(ع ) فرمود: پس طولى نكشيد كه اهل نهروان بر آن جناب خروج كردند و آن مرد هم خروج كرد و كشته شد.(162)


144 - آشكار نمودن مال مخفى  

از سلمان فارسى روايت شده كه گفت : به على (ع ) خبر رسيد كه : عمر شيعيان او را به بدى ياد مى كند، او را در يكى از باغهاى مدينه ديد، و كمانى در دستش بود و فرمود: اى عمر به من خبر رسيده كه تو شيعيان مرا به بدى ياد مى كنى .
گفت : آرام باش و كارى كه قدرت ندارى نكن .
فرمود: تو(با اين كه جسارت مى كنى هنوز) اينجايى ؟ و كمان را بر زمين انداخت ، و ناگاه اژدهايى مانند شتر شد كه دهان باز كرده و به جانب عمر رفت تا او را ببلعد، عمر فرياد زد: الله الله اى ابوالحسن ديگر به اين عمل برنمى گردم و بنا به التماس كردن نمود، حضرت دست به اژدها زد و كمان به حالت اول برگشت ، و عمر وحشتناك به خانه رفت ، سلمان گفت : چون شب شد على (ع ) مرا خواند و فرمود: نزد عمر برو كه مالى از طرف مشرق نزد او آورده اند و احدى از آن خبردار نيست ، و مى خواهد حبسش كند، به او بگو: على مى فرمايد: آن مالى كه از مشرق آورده اند بيرون آور و در بين صاحبانش (يعنى فقراء و مستحقين ) تقسيم كن ، و حبسش نكن كه رسوايت مى كنم ، سلمان فرمود: نزد او رفتم ، و پيغام را رساندم ، گفت : مرا از كار رفيقت خبر بده كه از كجا اين موضوع را مطلع شده ؟(163)


145 - رام شدن شتران  

در زمان عمر شتردارى بود كه شترانش چموش شده بودند، و از رنج هايى كه از آنها مى كشيد به عمر شكايت كرد، و گفت : معاشم از آنها تاءمين مى شود، عمر نامه اى به اين مضمون نوشت : از اميرالمؤ منين به گردن كشان جن و شياطين ، (شما را امر مى كنم ) كه اين حيوانات رابراى مردم رام كنيد، و مرد نامه را گرفت و رفت ، ابن عباس گفت : من غمگين شدم و على را ملاقات كردم و قصه را به او خبر دادم .
فرمود: به آن خدايى كه دانه را شكافت ، و مردم را آفريد! آن مرد نااميد بر مى گردد، و اين كار انجام نمى گيرد، سپس ذكر كرده كه : همان طور كه فرمود واقع شد، و آن مرد با زخم بزرگى كه از شتران برداشته بود برگشت .
ابن عباس گفت : او را نزد اميرالمؤ منين (ع ) بردم ، و حضرت تبسم كرد و فرمود: من به تو نگفتم ؟ و آن مرد رو كرد و فرمود: وقتى به محل شتران برگشتى بگو، و دعايى تعليمش كرد، (ابن عباس ) گفت : آن مرد برگشت و سال آينده با مقدارى مال از قيمت شترها بود نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد، و با هم نزد على (ع ) رفتيم ، و فرمود: تو به من خبر مى دهى يا من به تو خبر دهم ؟
مرد گفت : شما خبر دهيد.
فرمود: ديدم وقتى كه رفتى شترها خاضع و رام نزد تو آمده به تو پناه بردند، موى پيش سر يك يك راگرفتى ؟
گفت : راست گفتى اى اميرالمؤ منين .(164)


146 - نفرين على (ع ) بر عبدالرحمن عوف  

عبدالرحمان (ابن عوف براى بيعت ) دست به دست عثمان زد و گفت : سلام بر تو اى اميرالمؤ منين و گفته مى شود كه على (ع ) به او فرمود: به خدا! تو با او بيعت نكردى مگر به انتظار اينكه تو را جانشين خود كند چنان كه عمر هم به همين انتظار با ابوبكر بيعت كرد، خدا عطر منشم در ميان شما بسايد (يعنى اختلاف ميانتان ايجاد كند، و گويند: منشم زن عطر فروشى بوده كه جمعى از او عطر خريدند و دست شان را به آن آلوده و براى جنگى هم پيمان شدند و قسم خوردند، و از اين جا عطر او به نحوست معروف و ضرب المثل شد، و وجوه ديگران هم گفته اند) بعضى گفته اند: بعد از اين ميان ، عثمان و عبدالرحمان اختلاف شد، و با يكديگر سخن نگفتند تا عبدالرحمان مرد.(165)


147 - خبر از علم غيب  

ابوبكر قبيله مالك بن نويره را اسير كرد و در ميان آنها دخترى بود نزديك به بلوغ ، و وقتى كه وارد مسجد شد گفت : ما را اسير كردند در صورتى كه ما به وحدانيت خدا و رسالت محمد(ص ) شهادت مى دهيم ، سپس گفت : به خدا و محمد پيغمبر خدا سوگند ياد كرده ام كسى حق ندارد كه مالك من شود و مرا به كنيزى بگيرد مگر آن كه مرا خبر دهد به آنچه مادرم در وقتى كه به من آبستن بوده ، ديده ، و اين كه چه چيز به من گفته وقتى كه مرا زاييده ؟ آن نشانه اى كه ميان من و اوست چيست ؟ و كسى از شما مالك من نشود مگر آن كه مرا به اين امور خبر دهد، وگرنه شكمم را به دست خودم پاره مى كنم تا جانم بيرون رود و خونم را طلب كنند.
سپس على (ع ) وارد شد و از حكايت دختر پرسيد و گفتار او را به حضرت خبر دادند، اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: او را (از آنچه گفته ) خبر دهيد تا مالكش ‍ شويد.
گفتند: در ميان ما كسى نيست كه علم غيب داشته باشد.
فرمود: پس من او را خبر دهم و بدون اعتراض مالك شوم .
عرض كردند: آرى ، آن گاه (جابر) ذكر كرده كه : حضرت به او خبر داد و او هم تصديق كرد، سپس دختر گفت : آن نشانه اى كه ميان من و مادرم هست چيست ؟
فرمود: هنگامى كه تو را زائيد سخن تو را با آن خواب در لوحى از مس ‍ نوشت و آن را در آستانه در پنهان كرد، بعد از دو سال آن را براى تو بازگو نمود، سپس آن را به تو سپرد و گفت : اى دخترك هنگامى كه كسى كه خون شما را بريزد، و اموال شما را غارت كند، و فرزندانتان را اسير كند بر سر شما تاخت ، و تو هم با ديگران اسير شدى ، اين لوح را با خود بردار، و بكوش كه از آن جماعت مالك تو نشود مگر كسى كه تو را از آن خواب و از آنچه در اين لوح است خبر دهد.
دختر گفت : راست گفتى يا اميرالمؤ منين (ع )، اكنون آن لوح كجاست ؟
فرمود: در كاسه تو، پس در اين وقت لوح را به اميرالمؤ منين (ع ) داد، و حضرت به جهت آن كه دليلش روشن شد، و شاهدش ثابت ، مالك آن دختر شد.(166)


148 - هزاران باب علم اميرالمؤ منين (ع ) 

ابان مى گويد: سليم گفت : از ابن عباس شنيدم كه مى گفت : از على (ع ) حديثى شنيده ام كه حل آن را نفهميدم و آن را انكار هم نكردم . از او شنيدم كه فرمود: (پيامبر (ص ) در بيماريش كليد هزار باب از علم را به من پنهانى آموخت كه از هر بابى هزار باب باز مى شد).
ابن عباس گفت : در (ذى قار) در خيمه على (ع ) نشسته بودم ، و اين در حالى بود كه آن حضرت ، امام حسن (ع ) و عمار را به كوفه فرستاده بود تا مردم را براى شركت در جنگ دعوت كنند. در اين حال حضرت رو به من كرد و فرمود: اى پسر عباس ، حسن بر تو وارد مى شود در حالى كه يازده هزار نفر همراه او هستند به استثناى يك يا دو نفر.
ابن عباس (ع ) مى گويد: پيش خود گفتم : اگر طبق گفته حضرت شود اين از همان هزار باب علم است .
هنگامى كه امام حسن (ع ) با لشكريان خود از دور پيدا شدند به استقبال آنان رفتم و به نويسنده لشكر - كه نامهايشان همراه او بود - گفتم : چند نفر همراه شما هستند؟
گفت : يازده هزار نفر به استثناى يك يا دو نفر!(167)


149 - نام اهل سعادت و شقاوت نزد اميرالمؤ منين (ع ) 

ابان مى گويد: سليم گفت : به ابن عباس (ع ) گفتم : مهمترين چيزى كه از على بن ابيطالب (ع ) شنيده اى به من خبر بده كه كدام است ؟
سليم گفت : ابن عباس (ع ) مطلبى برايم ذكر كرد كه فبلا از على (ع ) شنيده بودم .
حضرت فرمود: پيامبر(ص ) در حالى كه نوشته اى در دستش بود مرا صدا زد و فرمود: يا على (ع )، اين نوشته را بگير.
عرض كرد: اى پيامبر خدا، اين نوشته چيست ؟
فرمود: نوشته اى است كه خدا نوشته ، و در آن اهل سعادت و اهل شقاوت از امتم تا روز قيامت برده شده است . پروردگارم به من دستور داده كه آن را به تو بسپارم .(168)


خبر امام على (ع ) از ضمير افراد 

150- خبر از باطن افراد 

على (ع ) پيش از آن كه با طلحه و زبير و معاويه و خوارج پيكار نمايد، از جنگ كردن با آنان اطلاع داد و چنان شد كه فرموده بود.
او به طلحه و زبير كه از وى اجازه عمره خواستند، فرمود: به خدا سوگند شما اراده عمره نداريد بلكه مى خواهيد آهنگ بصره نماييد و چنان بود كه فرمود.
از جمله به ابن عباس اطلاع داد طلحه و زبير از من اجازه عمره گرفتند و من با آن كه مى دانستم آنان آهنگ مكر دارند به ايشان اجازه دادم و به خدا پناهنده شدم و مى دانم خدا مكر آنها را به خودشان برمى گرداند و مرا بر آنها پيروز خواهد كرد و چنان شد كه فرموده بود.(169)


151- آگاهى بر دل زن بى تقوا 

امام على (ع ) با جمعى در مسجد كوفه (پس از جنگ جمل و صفين ) نشسته بودند، عمرو بن حريث يكى از حاضران بود.
در اين وقت زن نمايى كه خود را پوشيده بود و شناخته نمى شد به آن مجلس آمد و رو به روى امام على (ع ) ايستاد و رو به على (ع ) كرد و گفت : (اى كسى كه مردان را كشتى ، و خون ها ريختى ، و كودكان را يتيم نمودى و زنان را بيوه كردى ).
امام على (ع ) فرمود: (اين زن همان زن زبان دراز و بدزبان و بى شرمى است كه هم شباهت به زنان دارد و هم شباهت به مردان ، كه هرگز خون (عادت زنانه ) نديده است ).
وقتى كه او ديد هوا پس است از آن جا گريخت در حالى كه سر در گريبان خود فرو برده بود تا كسى او را نشناسد.
عمرو بن حريث ، او را تعقيب كرد وقتى كه به ميدان رحبه رسيدند (عمرو بن حريث از منافقين بود، با اين كار خود مى خواست بداند كه آيا على (ع ) اين نسبت ها را كه به آن زن داد راست است يا نه ؟) عمرو بن حريث فرياد زد: اى زن سوگند به خدا آن چه امروز به اين مرد (على (ع ) گفتى خوشم آمد، به خانه من بيا تا به تو جايزه اى بدهم و لباسى هديه كنم . زن وارد خانه او شد، عمرو بن حريث به كنيزان خود دستور داد تا آن زن را تفتيش كنند.
او گريه كرد و التماس نمود كه مرا برهنه نكنيد، من حقيقت را مى گويم ، آن گاه گفت : (سوگند به خدا من همان اوصاف را دارم كه على (ع ) گفت : من در عين اين كه زن هستم ، نشانه هاى مردى در من هست ، و هرگز خون عادت ماهيانه زنانگى نديده ام ).
عمرو بن حريث او را از خانه بيرون كرد، و سپس به محضر على (ع ) آمد و جريان را به عرض امام على (ع ) رسانيد، امام على (ع ) فرمود: (خليلم رسول خدا(ص )، دشمنان سركش من از مرد و زن را تا روز قيامت به من خبر داده كه چه كسانى هستند).(170)


152- خبر از باطن خزانه دار معاويه  

امام صادق (ع ) روايت مى كند: شخصى به نام جبير، خزانه دار معاويه بود و مادر پيرى داشت كه در كوفه زندگى مى كرد. روزى به معاويه گفت : مادر پيرم در كوفه است و دلم براى او تنگ شده ، اجازه بدهيد بروم و او را ملاقات كنم و حق مادرى را ادا نمايم .
معاويه گفت : در كوفه چه كار مى كنى ؟ چون در آنجا مرد ساحرى است كه به او (على بن ابى طالب ) مى گويند و مى ترسم تو را فريب دهد!
جبير گفت : من با على چه كار دارم ، مى روم و مادرم را زيارت مى كنم و برمى گردم . معاويه اجازه داد. جبير آمد تا به عين التمر(171)
رسيد و مقدار پولى كه همراه آورده بود در آنجا دفن كرد. ماءموران على (ع ) او را گرفتند و پيش آن حضرت آوردند.
وقتى كه چشم على (ع ) به او افتاد، فرمود: اى جبير! تو گنجى از گنج هاى خدا هستى ، معاويه به تو گفته است كه من ساحر هستم ؟
جبير گفت : به خدا سوگند! همين طور است .
امام فرمود: پيش تو مقدارى پول بود كه قسمتى از آن را در عين التمر، مخفى كردى . جبير گفت (درست مى فرماييد يا اميرالمؤ منين !).
على (ع ) رو كرد به امام حسن و فرمود: يا حسن ! او را به خانه خود ببر و به او نيكى كن . فرداى آن روز، على (ع ) او را صدا كرد و فرمود: در زمان رجعت او از طرف كوه اهواز با چهار هزار سواره مسلح مى آيد و كنار قائم اهل بيت (ع ) مى جنگند.(172)


153- على (ع ) در رحبه  

امام باقر (ع ) فرمود: روزى امير مؤ منان على (ع ) در رحبه (ميدان ) كوفه بود، جميع كثيرى از مردم در محضرش اجتماع كرده بودند، در اين ميان مردى (كه از شام آمده بود و بى آنكه خود را معرفى كند به طور مخفى در ميان مردم راه يافته بود) برخاست و گفت :
سلام بر تو اى امير مؤ منان ، و رحمت و بركات خدا بر تو.
على (ع ) جواب سلام او را داد و سپس فرمود: (تو كيستى ؟).
او گفت : (من ، يكى از افراد ملت تو و اهل شهرهاى تحت حكومت تو مى باشم ).
على (ع ) فرمود: (تو از افراد ملت من نيستى و در سرزمين هاى تحت حكومت من سكونت ندارى ، و امور بر ما پوشيده نيست ، آيا مى خواهى تو را خبر دهم كه چه وقت وارد كوفه شدى ؟ تو از جنگجوهاى دشمن (معاويه ) هستى ، ولى اينك كه آتش جنگ فرو نشسته مانعى ندارد، و بر تو سخت نمى گيريم .
او گفت : مرا معاويه به صورت ناشناس به حضور تو فرستاده است تا پاسخ چند سؤ ال را از شما بگيرم ، اين سؤ ال ها را ابن الاصفر (يكى از رجال مسيحى ) از معاويه پرسيده و گفته اگر معاويه پاسخ اين سؤ الها را بدهد، از معاويه پيروى مى كند و هدايايى مى فرستد و تسليم مى شود. معاويه در پاسخ اين سؤ الات ، درمانده و مرا به حضور شما فرستاده تا پاسخ آنها را از شما دريافت كنم .
امير مؤ منان على (ع ) فرمود: خداوند فرزند هند جگر خوار را بكشد چه چيز او و پيروانش را گمراه و كور كرد، با اين كه حكم خداوند بين من و امت ، نزد من است ، معاويه و پيروانش ، پيوند خويشاوندى را گسستند و روزهاى عمر مرا تباه ساختند، و حق مرا پامال نموده ، و مقام ارجمند مرا كوچك شمردند و براى جنگ با من اجتماع نمودند.
سپس امام (ع ) فرزندش حسن را خواند تا به سؤ الات آن مرد پاسخ دهد.(173)(174)


154- مالك قوى تر است يا على (ع )؟ 

مالك اشتر گفت : در دل من گذشت كه : آيا من قوى ترم يا اميرالمؤ منين (ع )؟
پس حضرت مركبش را به طرف ذوالكلاع حميرى (كه در لشكر معاويه بود) راند، و او را به چالاكى ربود و به بالا پرت كرد، و شمشير را حواله او كرده ، دو نيمش كرد، سپس به من فرمود: من قوى ترم يا تو؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين (ع ).(175)


155- وقوف بر ضمير افراد 

امير مؤ منان على (ع ) همراه كميل ، نيمه هاى شب از خانه بيرون آمدند، هنگام عبور شنيدند شخصى با صداى پراندوه در دل شب ، قرآن مى خواند تا به اين آيه رسيد: (امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربه : (آيا كسى كه در دل شب به طاعت خدا و سجده و قيام به سر برد و از آخرت ، هراسناك ، و به رحمت حق اميدوار باشد، با كسى كه در كفر و گناه است يكسان است ؟)(176)
كميل به قدرى تحت تاءثير قرار گرفت كه آهى از ته دل كشيد، على (ع ) از علت آه كشيدن كميل پرسيد، او در پاسخ گفت : از صداى پرسوز اين قارى آه كشيدم ، كاش مويى بودم در بدن او تا هميشه اين كلام را از او مى شنيدم .
حضرت فرمود: (آه مكش و اين آرزو را مكن )
كميل آن شب ، سخن على (ع ) را درنيافت ، تا پس از مدتى جنگ نهروان شروع شد، و همان قارى جزء دشمنان على (ع ) در جنگ شركت كرد و به هلاكت رسيد، پس از پايان جنگ ، على (ع )، كميل را به كنار بدن كشته او برد و فرمود: (اى كميل ! اين همان قارى است كه آرزو مى كردى چون مويى در بدنش باشى ، آيا هنوز آن آرزو را دارى ؟)
كميل عرض كرد: از درگاه خدا از هر خطايى كه بر زبان جارى مى شود، طلب آمرزش مى كنم .
على (ع ) فرمود: خواب كسى كه بر يقين است ، بهتر از نمازگزار در حال شك مى باشد.(177)


156- اژدها شدن قوس  

شخصى بنام عدوى از بيت المال مبلغ هزار دينار دزديد.
پس سلمان نزد آن شخص آمد و از زبان على (ع ) پيغام آورد كه آن حضرت مى فرمايد: مالى را كه از بيت المال برداشته اى برگردان . آن مرد بسيار تعجب كرد و گفت : احدى اطلاع پيدا نكرده است بر عمل من و آن خبيث سخن امير(ع ) را سحر دانست و گفت : چقدر زياد است سحر اولاد عبدالمطلب و عجب تر از اين آنكه روزى او را ديدم در حالتى كه در دست او قوس ‍ حضرت محمد(ص ) بود و او را استهزاء نمودم پس قوسى را كه در دست داشت پرتاب كرد و فرمود: بگير دشمن خداى را ناگاه اژدهاى عظيم شد و به سوى من حمله كرد پس قسم دادم او را تا اينكه گرفت آن را و در دست آن حضرت بازگشت به صورت اول مؤ لف گويد: حكايت قوس پيغمبر اسلام (ص ) در دست على (ع ) حكايت عصاى شعيب است در دست موسى كه هرگاه براى اظهار معجزه مى انداخت اژدهاى عظيم مى شد و چون او را مى گرفت به صورت اول باز مى گشت .(178)


157- آگاهى از نام افراد 

معاويه حضرمى مى گويد: سوارانى خدمت على (ع ) آمدند و ابن ملجم نيز با آنها بود.
وقتى كه على (ع ) از اسم و رسم او پرسيد، جواب صحيح نداد.
حضرت فرمود: دروغ مى گويى ! تا اين كه مجبور شد اسم واقعى پدرش را بگويد در حال على (ع ) فرمود: راست گفتى .(179)


158- وقوف بر ضمير افراد 

ابن كوا از حضرت امير (ع ) سؤ ال نمود و گفت : خبر ده مرا از معناى قول خداى تعالى كه فرموده است : (قل هل انبئكم بالاخسرين اعمالا).
آن حضرت فرمود: مراد كفار اهل كتاب يهود و نصارى مى باشند كه بر حق بوده اند پس بدعت گذاشتند در دينشان و آنها گمان كردند خوب عملى انجام مى دهند.
سپس آن حضرت از منبر پايين آمد و دست شريف خود را بر كتف ابن كوا زد و فرمود:اى ابن كوا اهل نهروان از آن ها دور نيستند (يعنى اشخاصى كه با على (ع ) بعد از اين در نهروان مى جنگند با آنها بى شباهت نيستند).
گفت : يا اميرالمؤ منين من غير شما را واجب الاطاعه نمى دانم و طالب كسى غير از شما نيستم .
راوى گفت : ديدم ابن كوا را در جنگ نهروان كه در قشون خوارج است ، گفته شد به او كه مادرت به عزايت بنشيند.
تو سؤ ال نمودى از اميرالمؤ منين (ع ) از معناى آن آيه و امروز آمده اى با او جنگ مى كنى . پس ديدم شخصى با نيزه بر او حمله كرد و آن ملعون را به درك فرستاد.(180)


159- ناميدن غلام به اسم واقعيش  

داوود عطار مى گويد: مردى گفت : يكى از ياران على (ع ) به من گفت :
بيا باهم برويم و به اميرالمؤ منين (ع ) سلام كنيم . خوشم نيامد، ولى رفتيم تا به او سلام نموديم . حضرت تازيانه را بلند كرد و به پايم زد. پس مضطرب شدم ، فرمود: (دور شو، دور شو، تو با اكراه به اينجا آمده اى نه با رضايت دل . تو ميسره هستى ).
وقتى كه رفت به او گفتند: اميرالمؤ منين با تو كارى كرد كه با هيچ كسى نكرده بود.
گفت : من غلام خانواده فلان بودم و اسم من ميسره بود، از آنها جدا شدم و ادعا كردم كه من آن نيستم ، ولى على (ع ) مرا به اسم خودم صدا كرد.(181)


160- خبر على (ع ) از غيب  

عايشه گفت : مردى را كه دشمن سرسخت على (ع ) باشد براى من پيدا كنيد تا نزد او بفرستم ، چنين مردى را آوردند و چون در برابر او ايستاد سرش را به جانب آن مرد بلند كرد و گفت : دشمنى تو با اين مرد به چه پايه رسيده ؟
(راوى ) گويد: به او گفت : بسيار از خداى خود طلب مى كنم و آرزو دارم كه او با اصحابش زير چنگال من باشند، و با شمشير ضربتى (بر سر آنان ) بزنم و خون از شمشير بچكد.
عايشه گفت : تو شايسته اين كار هستى ، اين نامه مرا ببر به او بده چه در حال سفر و حركت باشد، چه اقامت كرده باشد، و آگاه باش كه اگر او را در حال حركت بينى خواهى ديد كه بر استر پيغمبر(ص ) سوار است ، و كمان او را به شاخه انداخته ، و تيردانش را به قربوس زينش آويخته ، و اصحابش مانند مرغان صف كشيده پشت سرش هستند.
(قاصد) گفت : پس او را سواره با همان حالت كه عايشه گفته بود استقبال كردم ، و نامه را به او دادم ، و مهرش را شكست و خواند و فرمود: به منزل مى آيى و از غذا و آب ما مى خورى و جواب نامه ات مى نويسم . گفتم : به خدا! اين كارها عملى نمى شود. (راوى ) گفت : پس آن مرد پشت سر حضرت حركت كرد و اصحاب آن جناب اطرافش را گرفته بودند، سپس به او فرمود: از تو سؤ ال كنم ؟
عرض كرد: آرى .
فرمود: جوابم را مى دهى ؟
عرض كرد: آرى .
فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم آيا عايشه نگفت : مردى را كه دشمن سرسخت اين مرد (على ) باشد براى من پيدا كنيد و تو را نزد او بردند، و به تو نگفت : دشمنى تو با اين مرد به چه پايه رسيده ؟ و تو نگفتى : بسيارى از اوقات از خداى خود تمنا مى كنم كه او با يارانش در چنگال من باشند، و با شمشير ضربتى (بر سر آنها) بزنم كه خون از شمشير بچكد؟
(قاصد) گفت : خدايا (تو مى دانى )، آرى .
فرمود: پس تو را به خدا قسم مى دهم آيا به تو نگفت كه : نامه مرا ببر و به او بده خواه در حال حركت باشد يا اقامت كرده باشد، و آگاه باش كه اگر او را در حال حركت ببينى خواهى ديد كه بر استر پيغمبر(ص ) سوار است ، و كمانش را به شاخه انداخته ، و تيردانش را به قربوس زينش آويخته ؟
گفت : خدايا (تو مى دانى ) بلى .
فرمود: پس تو را به خدا قسم مى دهم آيا به تو نگفت : اگر غذا و آبش را بر تو عرضه داشت هرگز چيزى از آن مخور كه در آن سحر است ؟
گفت : خدايا (تو مى دانى ) آرى .
فرمود: پس از من هم پيغام مى برى ؟
گفت : خدايا (تو مى دانى ) آرى ، زمانى كه من نزد تو آمدم روى زمين مخلوقى از تو مبغوض تر نزد من نبود، و اكنون مخلوقى در زمين از تو محبوب تر نزد من نيست ، پس هر امرى كه مى خواهى بفرما.
فرمود: پس نامه مرا به او برسان و بگو: اطاعت خدا و رسولش را نكردى چون كه خدا تو را به ماندن در خانه امر كرد، و تو از خانه بيرون آمده در لشكرها رفت و آمد كردى ، و به طلحه و زبير و يارانش بگو: شما درباره خدا و رسولش به انصاف رفتار نكرديد، چون زنان خود را در خانه هايتان گذاشتيد، و زن پيغمبر را بيرون آورديد.
(راوى ) گفت : پس (مرد) نامه او را آورد و نزد عايشه انداخت و پيغام حضرت را به او داد و برگشت نزد او و در صف جنگ صفين كشته شد، عايشه گفت : هيچ كس را نزد او نمى فرستيم مگر اين كه او را بر ما فاسد كند (و به ما مى شوراند.)(182)


161- اعراف كيست ؟ 

امام باقر (ع ) مى فرمايد: پيش امير المؤ منين (ع ) سوره (اذا زلزلت الاءرض ‍ زلزالها)(183) تلاوت شد تا رسيد به (و قال الاءنسان مالها يومئذ تحدث اخبارها).(184)
حضرت فرمود: من (الانسان ) هستم و به من اخبار گفته مى شود.
ابن الكوا گفت : يا اميرالمؤ منين (و على الاءعراف رجسال يعرفون كلا بسيماهم )،(185) چه كسانى هستند؟
حضرت فرمود: (ما اعراف هستيم و ياران خود را از سيماى آنها مى شناسيم و ما اعرافى ها بين بهشت و جهنم مى ايستيم . كسى وارد بهشت نمى شود مگر اين كه ما او را بشناسيم و او ما را بشناسد. و كسى وارد آتش ‍ نمى شود مگر اين كه ما او را نشناسيم و او ما را نشناسد).
ابن الكوا اظهار تشيع مى كرد و على (ع ) او را با جمله (واى بر تو) مخاطب قرار مى داد، وقتى كه جنگ نهروان پيش آمد، ابن الكواء طرف مقابل قرار گرفت و با آن حضرت جنگيد! مردى پيش آن حضرت آمد و گفت : من تو را دوست دارم .
حضرت فرمود: (دروغ مى گويى ).
آن مرد گفت : سبحان الله ! مثل اين كه قلبم را مى داند.
يك نفر ديگر آمد و گفت : من شما اهل بيت پيامبر را دوست دارم .
حضرت فرمود: (دروغ مى گويى ، ما را نه مخنثى دوست مى دارد و نه ديوثى و نه ولد الزنايى و نه كسى كه در حيض نطفه اش بسته شده است ).
آن مرد رفت و وقتى كه غالبا جنگ برپا شد در لشكر معاويه قرار گرفت .(186)


162- ماجراى حرقوص بن زهير 

هنگامى كه شامى ها قرآن ها را روى نيزه كردند و ياران على (ع ) را به شك انداختند و آنان از على (ع ) درخواست كردند تا با شامى ها به مسالمت رفتار كند و سازش نمايد فرمود: واى بر شما اين كار، مكر شاميان است و منظور آنها نگهدارى قرآن نيست و آنها اهل قرآن نمى باشند از خدا بترسيد و دست از پيكار برنداريد، هرگاه سخن مرا نپذيريد راه ها بر شما سخت شود و چنان پشيمان شويد كه سودى نبريد و قضيه چنان شد كه فرمود: زيرا آنها پس از آنكه كار خلافت را به حكومت حكمين واگذار نمودند پى به تقصير خود برده و دانستند عدم اجابت خواسته على (ع ) به زيان آنها تمام شده و راه وصول به مقصود را براى آنان دشوار ساخته و جز هلاكت راه ديگرى براى آنان نمى باشد.
و هنگامى كه على (ع ) عازم پيكار با خوارج شد فرمود: هرگاه خوف اين معنى نبود كه شما ممكن است از راه حق منحرف شويد و دست از پيكار بكشيد از قضاى الهى كه بر زبان پيغمبر حق جارى شده درباره كسى كه با آنان مى جنگد و كاملا از احوال ايشان باخبر است به شما اطلاع مى دادم و ثابت مى كردم كه آنان بدترين افرادند و كسى كه با آنها پيكار كند هر چه بيشتر و بهتر به خدا نزديك است .
هنگامى كه على (ع ) از كارزار با خوارج آسوده شد در صدد يافتن مرد كوتاه دست كه نامش حرقوص ابن زهير بود برآمد و در ميان كشتگان مى گشت و مى فرمود سوگند به خدا دروغ نگفته ام و كسى هم كه مرا از وجود چنين آدمى اطلاع دروغ نگفته و بالاخره نامبرده را در ميان كشتگان يافته پيراهنش ‍ را دريده و بر شانه اش گوشت زيادى به شكل پستان زنان بود كه چون آن را مى كشيدند دست و شانه اش به دنبال آن كشيده مى شد و چون رها مى كردند به جاى اول بازمى گشت و چون حال او را بدان كيفيت ملاحظه كرد تكبير گفته و فرمود: پيش آمد اين موجود، عبرت براى بينايان است .(187)


163- آگاهى على (ع ) از نيت مردم  

روزى على (ع ) فرمود: اگر فرد مورد اطمينانى مى يافتم توسط او مالى را به سوى مداين براى شيعيانم مى فرستادم .
شخصى با خودش گفت : مى روم و مى گويم من مى توانم اين مال را ببرم ، وقتى كه گرفتم ، راه شام را در پيش مى گيرم و به معاويه ملحق مى شوم !
با اين فكر، پيش آن حضرت آمد و گفت : اى امير مؤ منان ! من مى توانم آن مال را ببرم . حضرت سرش را بلند كرد و فرمود: (از من دور شو، تو راه شام را در پيش مى گيرى و به معاويه ملحق مى شوى )(188)(189)


164- اتصال معنوى شيعيان با على (ع ) 

رميله يكى از شيعيان اميرالمؤ منين است ، مى گويد: در كوفه چند روز تب و لرز كردم و نتوانستم در نماز اميرالمؤ منين حاضر شوم ، روز جمعه اى بود در خودم سبكى ديدم تبم سبك شده بود گفتم : چه بهتر است غسل جمعه اى بكنم بروم امروز نماز جمعه را با آقايم على (ع ) بخوانم .
در مسجد كوفه آمدم نشسته بودم اميرالمؤ منين به منبر خطبه خواند تب و لرز من شروع شد ولى خودم را گرفتم ، حضرت از خطبه فارغ و بعد هم نماز جمعه ، و بعد هم از نماز على فرستاد دنبالم ، رفتم توى خانه اش فرمود: رميله چه بود، وقتى من روى منبر بودم تو چه عارضت شد كه در خودت مى پيچيدى ؟
گفتم : من مدتى تب و لرز داشتم ، امروز تبم كم شد آمدم مسجد موقعى كه شما خطبه مى خوانديد تب و لرز آمد حاصل فرمايش اميرالمؤ منين : اين تب و لرز از تو به من هم سرايت كرد، عرض كرد: آنهايى كه در مسجدند اين طور است يا افراد خارج هم همين طور است ؟
فرمود: در شرق و غرب عالم هر يك از شيعيان ما اگر مبتلا بشوند به ما اثر مى كند.(190)


next page

fehrest page

back page