next page

fehrest page

back page

107 - گريه على (ع ) بر شهادت حسين (ع ) 

هنگامى كه جبرييل (ع ) خبر شهادت اباعبدالله الحسين (ع ) رابه پيامبر خدا(ص ) رساند آن جناب دست اميرالمؤ منين (ع ) را گرفته و مقدار زيادى از روز را با هم خلوت كرده و هر دو گريستند، و از يكديگر جدا نشدند مگر آن كه جبرييل (ع ) بر ايشان نازل شد و عرضه داشت :
پروردگارتان سلام مى رساند و مى فرمايد: صبر نمودن را بر شما واجب و لازم نمودم .
پس هر دو صبر كرده و بى تابى نكردند.(121)


108 - زينب ، مفسر قرآن  

فاضل گرامى سيد نورالدين جزايرى در كتاب خود (خصايص الزينبيه ) چنين نقل مى كند:
(روزگارى اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه بود، زينب (س ) در خانه اش مجلسى داشت كه براى زن ها قرآن تفسير و معنى آن را آشكار مى كرد. روزى (كهيعص ) را تفسير مى نمود كه ناگاه اميرالمؤ منين (ع ) به خانه او آمد و فرمود: اى نور و روشنى دو چشمانم ! شنيدم براى زن ها (كهيعص ) را تفسير مى نمايى ؟
زينب (س ) گفت : آرى . اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اين رمز و نشانه اى است براى مصيبت و اندوهى كه به شما عترت و فرزندان رسول خدا (ص ) روى مى آورد. پس از آن مصايب و اندوه ها را شرح داد و آشكار ساخت . پس از آن زينب گريه كرد، گريه با صدا - صلوات الله عليها.(122)


109 - على (ع ) از واقعه كربلا مى گويد 

امام زين العابدين (ع ) گفت كه : خبر داد مرا ام ايمن كه روزى حضرت رسالت (ص ) به ديدن حضرت فاطمه (س ) آمد، پسى فاطمه براى آن حضرت حريره ساخت و نزد رسول خدا حاضر كرد، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) طبق خرمايى آورد، ام ايمن گفت : من كاسه آوردم كه در آن شير و مسكه بود، پس حضرت رسول (ص ) و اميرالمؤ منين (ع ) و فاطمه و حسن و حسين (ع ) از آن حريره تناول نمودند و از آن شير آشاميدند و از آن خرما و مسكه ميل فرمودند، پس حضرت على (ع ) ابريق و طشتى آورد و آب بر دست حضرت رسالت (ص ) ريخت .
چون حضرت دست هاى خود را شست دست تر بر روى مباركش كشيد پس ‍ نظر كرد به سوى على و فاطمه و حسن و حسين (ع ) نظرى كه آثار سرور و شادى در روى مباركش مشاهده كرديم ، آنگاه مدتى به سوى آسمان نظر كرد پس روى مبارك خود را به جانب قبله گردانيد و دست هاى خود را به سوى آسمان گشود، بسيار دعا كرد پس به سجده رفت و در سجده صداى گريه آن حضرت بلند شد، آب ديده اش بر زمين جارى شد، پس سر از سجده برداشت و ساعتى سر در زير افكند و مانند باران تند، آب از ديده مباركش ‍ مى ريخت . چون اهل بيت اين حالت را در او مشاهده كردند، همه اندوهناك شدند، و من نيز از حزن ايشان محزون گرديدم و جراءت نمى كردم كه از سبب اين گريه از آن حضرت سؤ ال كنم .
چون اين حالت بسيار به طول انجاميد، على و فاطمه (ع ) گفتند: سبب گريه تو چيست ؟ يا رسول الله خدا هرگز ديده هاى تو را گريان نگرداند، بدرستى كه اين حالت كه در تو مشاهده كرديم دل هاى ما را مجروح كرد. پس ‍ حضرت رسول (ص ) رو به حضرت اميرالمؤ منين (ع ) آورد گفت : اى برادر و حبيب من ! چون شماها را نزد خود مجتمع ديدم ، از مشاهده شما مرا سرورى حاصل شد كه هرگز چنين شادى در خود نيافته بودم ، و من در شما نظر مى كردم و خدا را شكر مى كردم كه چنين نعمت ها به من كرامت كرده كه ناگاه جبرييل (ع ) بر من نازل شد گفت : يا محمد بدرستى مه خداى تعالى مطلع شد بر آنچه در نفس تو حادث گرديد، و دانست شادى كه تو را عارض ‍ شد به ديدن برادر و دختر و دو فرزندزاده خود، پس تمام كرد براى تو نعمت و گوارا گردانيد براى تو اين عطيه را با آنكه گردانيد ايشان را و فرزندان ايشان را و شيعيان ايشان را با تو در بهشت ، و جدايى نخواهد افكند ميان تو و ايشان ، چنانچه به تو عطا مى كند در آن روز خوبى به ايشان عطا خواهد كرد، چنانچه به تو بخشش مى نمايد به ايشان خواهد بخشيد، تا آنكه تو خشنود گردى ، و زياده از مرتبه خشنودى تو به ايشان كرامت خواهد كرد با بليه بسيارى كه به ايشان خواهد رسيد در دنيا، و مكروه بسيارى كه ايشان را در خواهد يافت بر دست هاى گروهى از منافقان كه ملت تو را بر خود بندند و دعوى كنند كه از امت تواند، و حال آنكه برى اند از خدا و ايشان را به شمشير آبدار و انواع زجرها و ستم ها بكشند، و هر يك را در ناحيه اى از زمين به قتل رسانند، و قبرهاى ايشان از يكديگر دور باشد، و حق تعالى اين حالت را از براى ايشان پسنديده است و ايشان را اهل اين سعادت گردانيده است ، پس حمد كن خدا را بر آنچه از براى شما پسنديده و راضى شو به قضاى الهى ، پس خدا را حمد كردم و راضى شدم به قضاى او بر آنچه براى شما اختيار نموده است .
پس جبرئيل گفت : يا محمد به درستى كه برادر تو على مقهور و مظلوم خواهد شد بعد از تو، منافقان امت بر او غالب خواهند شد و غضب خلافت او خواهند كرد و از دشمنان تو تعب ها به او خواهد رسيد، و در آخر كشته خواهد شد به دست بدترين خلايق و بدبخت ترين اولين و آخرين ، نظير پى كننده ناقه صالح ، در شهرى كه به سوى آن شهر هجرت خواهد نمود، و آن شهر محل شيعيان او و شيعيان فرزندان او خواهد بود. به سبب اين حال بلاى اهل بيت رسالت بسيار خواهد شد و مصيبت عظيم تر خواهد شد، اين فرزندزاده تو - و اشاره كرد به سوى حسين (ع ) شهيد خواهد شد با گروهى از اهل بيت و ذريت تو و نيكان امت تو، در كنار فرات ، در زمينى كه آن كربلا گويند، به سبب آن كرب و بلا بر دشمنان تو و دشمنان ذريه تو بسيار خواهد شد در روزى كه كرب آن روز منقضى نشود و حسرت آن روز به آخر نرسد، آن بهترين بقعه هاى زمين است و حرمت آن از همه زمين ها عظيم تر، و آن قطعه اى است از بهشت .
پس زينب گفت : چون ابن ملجم پدرم را ضربت زد، اثر مرگ در او مشاهده كردم گفتم : اى پدر بزرگوار، ام ايمن چنين حديثى به من روايت كرد، مى خواهم آن را از تو بشنوم ، فرمود: اى دختر حديث چنان است كه ام ايمن به تو روايت كرده ، گويا مى بينم تو را و زنان ديگر از اهل بيت مرا در اين شهر اسير كرده باشند، و به ذلت و خوارى شما را برند و از دشمنان خود خائف و ترسان باشيد، پس در آن وقت صبر كنيد و شكيبايى نماييد، به حق آن خداوندى كه حبه ها را شكافته و خلايق را آفريده است ، در آن وقت در روى زمين خدا را دوستى به غير از شما و دوستان و شيعيان شما نباشد.
چون حضرت رسول (ص ) اين حديث را نقل كرد براى ما، فرمود: در آن روز شيطان از روى شادى پرواز خواهد كرد و بر دور زمين با ياوران خود جولان خواهد نمود، خواهد گفت : اى گروه شياطين آنچه مطلب ما بود از فرزند آدم به آن رسيديم و در هلاك ايشان منتهاى آرزوى خود را يافتيم ، و همه را مستحق جهنم نموديم مگر جماعت قليلى كه چنگ در دامان اهل بيت رسالت زده اند، پس تا توانيد سعى كنيد كه مردم را به شك اندازيد در حق ايشان و بداريد مردم را بر عداوت ايشان و تحريص كنيد مردم را بر ضرر رسانيدن به ايشان و دوستان ايشان ، تا كفر و ضلالت خلق مستحكم گردد و از ايشان هيچ كس نجات نيابد، آن ملعون گمان خود را در حق اكثر مردم راست كرد زيرا كه با عداوت شما هيچ عمل صالح فايده نمى بخشد، و با محبت و موالات شما هيچ گناهى جز كباير ضرر نمى رساند.


110 - بوسيدن دست هاى عباس (ع ) 

پس از ولايت حضرت قمر بنى هاشم (ع )، ام البنين (س ) قنداقه او را به دست اميرالمؤ منين على (ع ) داد كه با خواندن اذان و اقامه در گوش وى ، از همان آغاز حق ببيند و حق بشنود.
حضرت دست هاى او را بوسيد و قطرات اشك به صورت نازنينش جارى شد و فرمود: گويا مى بينم اين دست ها يوم الطف در كنار شريعه فرات در راه يارى برادرش حسين (ع ) از بدن جدا خواهد شد.
و از اين جاست كه گفته اند: مى توان دست فرزند را، از سر عطوفت و شفقت ، بوسيد. چنان كه وارد است رسول خدا(ص ) دست دخترش ، حضرت فاطمه زهرا(س ) را مى بوسيد و وى را به جاى خود مى نشانيد. و از اين جا كثرت عطوفت شاه ولايت ، اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) مظلوم تاريخ ، نسبت به اين مولود بزرگوار معلوم مى شود.


111 - گريه بر دست هاى عباس  

در روز ولادت ابوالفضل العباس (ع ) ام البنين (س ) قنداقه او را به دست على (ع ) داد تا نامى بر او بگذارد. حضرت زبان مبارك او را به ديده و گوش و دهان او گردانيده تا حق بگويد و حق ببيند و حق بشنود.
(ثم اءذن فى اذنه اليمنى و اءقام فى اليسرى ). سپس در گوش راست وى اذان گفت . يكى از سنت هاى رسول خدا(ص ) كه براى مسلمين ارث گذارده اين است كه در حين تولد فرزند، در گوش راستش اذان و در گوش چپش ‍ اقامه بگويند تا از همان بدو تولد با اسامى خدا و رسول خدا(ص ) و امام و ولى خدا آشنا گردد.
حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) به ام البنين (س ) فرمود: چه اسمى بر اين طفل گذارده ايد؟ عرض كرد: من در هيچ امرى بر شما سبقت نگرفته ام ، هر چه خودتان ميل داريد اسم بگذاريد. فرمود: من او را به اسم عمويم ، عباس ، عباس ناميدم . پس دست هاى او را بوسيده و اشك به صورت نازنينش جارى شد و فرمود: گويا مى بينم اين دست ها در يوم الطف در كنار شريعه فرات در راه يارى دين خدا قطع خواهد شد.(123)


112- سفارش على (ع ) به عباس (ع ) در واقعه كربلا 

علامه شيخ عبدالحسين حلى در النقدالنزيه (جلد1، صفحه 100) از فخر الذاكرين ، عالم بزرگوار، شيخ ميرزا هادى خراسانى نجفى ، نقل مى كند كه گويد: اميرالمؤ منين (ع ) حضرت عباس (ع ) را فرا خواند و به سينه چسبانيد و چشمانش را بوسيد و از او عهد گرفت كه چون در كربلا بر آب دست يافت ، تا برادرش حسين تشنه است ، قطره اى از آن ننوشد، و اين كه ارباب مقاتل گويند حضرت عباس (ع ) در شريعه فرات آب را نخورد و آن را ريخت به سبب اطاعت از سفارش پدرش على مرتضى (ع ) بوده است .(124)


113- خبر از آينده عباس (ع ) 

مورخان نقل مى كنند: در دوران طفوليت حضرت عباس (ع ) يك روز اميرالمؤ منين على بن ابى طالب (ع ) وى را در دامان خود گذاشت و آستين هايش را بالا زد و در حالى كه به شدت مى گريست به بوسيدن بازوهاى عباس (ع ) پرداخت . ام البنين (س ) شتابان و هراسان ، پرسيد: چه بر سر آنها خواهد آمد؟!
امام (ع ) با لحن مملو از غم و اندوه و تاءثر گفت : اين دست ها از بازو قطع خواهد شد. كلام حضرت چون صاعقه اى بر ام البنين (س ) فرود آمد و قلبش ‍ را ذوب كرد و با وحشت و شتاب پرسيد: (چرا دست هايش قطع مى شوند)؟!
امام (ع ) به او خبر داد كه دستان فرزندش در راه يارى اسلام از برادرش ، حافظ شريعت الهى و ريحانه رسول الله (ص )، قطع خواهد شد.
ام البنين (س ) گريه كرد و زنان همراه او نيز در غم و رنج و اندوهش شريك شدند.
سپس ام البنين (س ) به دامن صبر و بردبارى چنگ زد و خداى را سپاس ‍ گفت كه فرزندش فداى سبط گرامى رسول خدا(ص ) و ريحانه او خواهد گرديد.(125)
اميرالمؤ منين على (ع ) فرمود: ام البنين ، فرزندت عباس (ع ) نزد خداى تبارك و تعالى منزلتى عظيم دارد و خداى متعال در عوض دو دستش ، دو بال به او مرحمت خواهد كرد كه با آنها با ملايكه در بهشت پرواز كند، همان گونه كه قبلا اين عنايت را به جعفر بن ابى طالب (ع ) نموده است . و ام البنين (س ) با شنيدن اين بشارت ابدى و سعادت جاودانه مسرور شد.(126)


114 - مهتر شهيدان  

از اصبغ بن نباته از اميرالمؤ منين على (ع ) در حديثى درباره نص بر ائمه (ع ) روايت كرده كه فرمود: بهترين مردم و سرور آنان پس از من : اين فرزندم است ، و او بعد از وفات من امام هر مسلمان ، و فرمانرواى هر مؤ منى است ، آگاه باشيد كه عنقريب او بعد از من مظلوم مى شود، چنان كه من بعد از پيغمبر(ص ) مظلوم شدم ، و بهترين مردم بعد از فرزندم حسن (ع )، پسرم حسين (ع ) است ، كه او هم بعد از برادرش مظلوم مى شود، و در زمين كرب و بلا كشته مى شود، آگاه باشيد همانا او و اصحابش روز قيامت از مهتران شهيدانند.(127)


115 - على از كربلا گذر مى كند 

هرثمة بن ابى مسلم گويد: با على بن ابيطالب به نبرد صفين رفتيم چون برگشتيم در كربلا منزل كرد و نماز بامداد را در آن مكان خواند و از خاكش ‍ برگرفت و بوسيد، سپس فرمود: خوشا به تو اى خاك پاك از تو قومى محشور مى شوند كه بى حساب به بهشت مى روند، هرثمة نزد زن خود كه از شيعيان على (ع ) بود برگشت ، گفت : مولايت ابوالحسن در كربلا توقف كرد و نماز خواند و از خاكش برگرفت و گفت : خوشا به حال تو اى خاك كه از تو مردمى محشور مى شوند كه بى حساب به بهشت مى روند، گفت : اى مرد اميرالمؤ منين جز حق نگويد چون حسين به كربلا آمد هرثمة گفت : من در قشونى بودم كه عبيدالله بن زياد فرستاده بود و چون اين منزل و درختها را ديدم حديث على (ع ) به يادم آمد بر شتر خود سوار شدم و خدمت حسين (ع ) رفتم و سلام دادم و آن چه از پدرش در اين منزل شنيده بودم به او گزارش دادم ، فرمود: تو با ما هستى يا در برابر ما؟
گفتم : نه اين و نه آن من كودكانى به جا گذاردم و از عبيدالله بر آنها ترسانم . فرمود: پس به جايى برو كه كشتن ما را نبينى و ناله ما را نشنوى ، سوگند بدان كه جان حسين به دست او است هر كس امروز فرياد ما را بشنود و ما را يارى نكند جز آن كه خدايش او را در دوزخ افكند.(128)


116- زوّار امام حسين (ع ) 

از على (ع ) نقل شده كه فرمود: گويا مى بينم قصرها را كه اطراف قبر حسين بن على (ع ) بالا رفته ، و گويا مى بينم محمل ها را كه از كوفه به جانب قبر حسين (ع ) روان است ، و روزها و شب ها نمى گذرد كه از اطراف به جانب او حركت مى كنند، و اين در وقت روال سلطنت بنى مروان است .(129)


خبر غيبى از حوادث آينده 

117- پيش بينى شهادت امام رضا(ع ) 

على بن ابى طالب (ع ) روايت كرده كه فرمود: عنقريب مردى از فرزندان من در زمين خراسان به زهر ستم كشته مى شود، كه نامش نام من ، و نام پدرش ‍ نام پسر عمران ، موسى است ، آگاه باشيد هر كه او را در غربتش زيارت كند، خداوند گناهانش را بيامرزد.(130)


118- بشارت تولد زين العابدين (ع ) 

هنگامى كه دختر يزدگرد بر عمر وارد شد، دوشيزگان مدينه (براى ديدنش ) از بامها سر برآوردند، و چون داخل مسجد شد، مسجد به نور جمالش ‍ روشن شد، تا آن جا كه فرمود: پس اميرالمؤ منين (ع ) به عمر فرمود: او را مخير كن تا مردى از مسلمانان را اختيار كند و به جاى غنيمت آن مرد حسابش كن (يعن بابت سهم او از غنايم جنگ حساب كن ) پس (عمر وى را مخير كرد و) او خدمت امام حسين (ع ) آمد و دست بر سر او گذاشت ، اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: نامت چيست ؟ عرض كرد: جهان شاه ، فرمود: بلكه شهربانو است و سپس به حسين (ع ) فرمود: اى اباعبدالله فرزندى كه بهترين اهل زمين است از اين زن نصيب تو خواهد شد، و على بن الحسين (ع ) از او متولد شد، و به آن جناب مى گفتند پسر دو انتخاب شده ، چون كه از ميان عرب بنى هاشم انتخاب شده و از ميان غير عرب فارس .(131)


119- شايعه مرگ معاويه  

معاويه بعد از جريان حكميت (در صفين ، و تمام شدن كار به نفع معاويه ) به همنشينان گفت : چگونه مى توانيم عاقبت كارمان را بدانيم ؟
گفتند: راهى براى آن نمى دانيم .
گفت : پس من علم آن را از على (ع ) استخراج مى كنم ، چون كه او سخن باطل نمى گويد، و سه نفر از معتمدانش را خواست و گفت : تا يك منزلى كوفه برويد، و آن جا با هم توطئه و قرارداد كنيد كه در كوفه خبر مرگ مرا منتشر كنيد، و بايد سخن تان درباره شب و روز و وقت مرگ ، و جاى قبر، و كسى كه بر جنازه من نماز خوانده و ساير خصوصيات متفق باشد، تا در چيزى باهم مختلف نشويد، آن گاه اول يكى وارد شود و خبر مرگ مرا بدهد، و بعد دومى وارد شود و همان طور نقل كند، و سپس سومى و باز مثل آنها خبر دهد، و ببينيد على (ع ) چه مى گويد؟ سپس طبق دستور رفتند و يكى از آنها چاشتگاه با رنگ متغير سواره وارد شد، مردم گفتند: از كجا مى آيى ؟
گفت : از شام .
گفتند: چه خبر دارى ؟
گفت : معاويه مرد، خدمت على (ع ) آمدند و گفتند: شتر سوارى از شام آمده از مرگ معاويه خبر مى دهد، حضرت اعتنايى نكرد، آن گاه فردا صبح ، ديگرى وارد شد و مردم گفتند: چه خبر؟
گفت : معاويه مرد و همان طور كه رفيقش خبر داده بود خبر داد، و باز نزد على (ع ) آمدند و گفتند: شترسوارى از مرگ معاويه خبر مى دهد همان طور كه رفيقش خبر داد، بدون اختلاف ، على (ع ) باز اظهارى نكرد، و روز سوم ، ديگرى وارد شد و مردم گفتند: پشت سر چه دارى ؟ (يعنى شام چه خبر بود؟) گفت : معاويه مرد، و از آنچه مشاهده كرده پرسيدند، و با گفتار آن دو نفر مخالف درنيامد، و نزد على (ع ) آمده گفتند: يا اميرالمؤ منين ! خبرصحيح است ، اين شتر سوار سوم است و مثل آن دو نفر خبر داد، و چون زياد دنبال كردند فرمود: هرگز چنين نمى شود، تا اينكه اين از اين رنگين شود، يعنى محاسن مباركش از سر مقدسش ، و پسر آن زنى كه جگرها را مى جويد (يعنى هند كه جگر حمزه را جويد) با خلافت بازى كند، و اين خبر را براى معاويه بردند.(132)


120- پيشگويى از مصايب اهل بيت (ع ) در كتاب اميرالمؤ منين (ع ) 

ابن عباس گفت : روزى در ذى قادر خدمت اميرالمؤ منين (ع ) وارد شدم . حضرت كتابى را برايم بيرون آورد و فرمود: اى ابن عباس ، اين كتابى است كه پيامبر(ص ) بر من املاء فرموده و دست خط خودم است .
عرض كردم : يا اميرالمؤ منين (ع )، آن را برايم بخوان . حضرت آن را خواند و در آن همه آنچه از زمان رحلت پيامبر(ص ) تا زمان شهادت امام حسين (ع ) اتفاق افتاده و اين كه چگونه كشته مى شود و چه كسى او را مى كشد و چه كسى او را يارى مى كند و چه كسانى همراه او شهيد مى شوند يافت مى شد. آن حضرت به شدت گريه كرد و مرا به گريه درآورد.
از جمله آنچه برايم خواند اين بود كه با خود آن حضرت چه مى كنند، و چگونه حضرت زهرا(س ) شهيد مى شود، و چگونه پسرش امام حسن (ع ) به شهادت مى رسد و چگونه امت به او حيله مى كنند. وقتى كيفيت قتل امام حسين (ع ) را خواند بسيار گريست ، و سپس آن كتاب را بست ، و بقيه آنچه تا روز قيامت واقع مى شود باقى ماند.(133)


121- سوسمار امامشان است  

از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : اميرالمؤ منين (ع ) ما را به رفتن از كوفه به مداين امر فرمود، روز يكشنبه حركت كرديم ، عمروبن حريث با هفت نفر ديگر تخلف كرده رفتند در جايى در حيرة كه خورنق ناميده مى شد، گفتند: در اين بين تفريحى مى كنيم و روز چهارشنبه حركت مى كنيم ، و قبل از آن كه حضرت ، اقامه جمعه كند به او ملحق مى شويم ، پس در حين غذا خوردن بودند كه سوسمارى پيدا شد، و شكارش كردند و عمروبن حريث آن را گرفت و دستش را نگه داشت و گفت : بيعت كنيد، اين فرمانرواى مؤ منان است ، و آن را هفت نفر با او بيعت كردند و خود عمرو هشتم بود، و شب چهارشنبه حركت كردند، و روز جمعه هنگامى كه على (ع ) خطبه مى خواند به مداين وارد شدند و از يكديگر جدا نشده بودند و همه با هم بودند كه بر در مسجد فرود آمدند، و چون داخل شدند اميرالمؤ منين (ع ) نگاهى به آنها كرد و فرمود: ايهاالناس ، همانا پيغمبر(ص ) هزار حديث سرى به من فرمود كه در هر حديثى هزار در است ، و هر درى را هزار كليد است ، و من شنيدم خداى عزوجل مى فرمايد: (روزى كه هر عده اى را به امامشان مى خوانيم ، سوره اسراء آيه 69) و من براى شما به خدا قسم ياد مى كنم كه هشت نفر روز قيامت مبعوث مى شوند كه به امامشان كه سوسمارى است خوانده مى شوند، و اگر مى خواستم نامشان را مى بردم .
(اصبغ ) گفت : عمرو بن حريث را ديدم كه چون شاخه درخت خرما، از شرم و از ملامت اميرالمؤ منين (ع ) بر زمين افتاد.(134)


122- جنگ نهروان  

در جنگ نهروان جاسوسان خوارج به ايشان گفتند: لشكر اميرالمؤ منين چهار هزار سوارند، گفتند: تيراندازى به آنها نكنيد، و شمشير هم به رويشان نكشيد، بلكه هر يك از شما با نيزه به يكى از آن ها حمله كند و او را بكشيد، اميرالمؤ منين (ع ) اين مطلب را به علم غيب فهميد و به اصحابش فرمود: نيزه به آنها نزنيد، و تيراندازى هم نكنيد، بلكه شمشيرها را برهنه كنيد و وقتى رقيب به جانب هر كس آمد نيزه او را بگيرند، و به او حمله كرده به قتلش رساند، كه ده نفر شما كشته نشود، و ده نفر آنها نجات يابد، و چنان شد كه فرمود.(135)


123- پيشگويى قتل مرد خثعمى  

اهل كوفه با على (ع ) بيعت كردند كه تسليم آن جناب باشند، و على (ع ) بر آنها شرط كرد كه به كتاب خدا و سنت پيغمبر(ص ) عمل كند، پس مردى از قبيله خثعم آمد، حضرت فرمود: بر عمل به كتاب خدا و سنت پيغمبر بيعت مى كنى ؟
گفت : نه بلكه بر كتاب خدا و سنت پيغمبر(ص ) و طريقه ابوبكر و عمر (يعنى بايد به روش آنها نيز رفتار كنى ).
فرمود: من طريقه ابوبكر و عمر را با كتاب خدا و سنت پيغمبر(ص ) داخل نمى كنم ، خثعمى نپذيرفت و على (ع ) هم غير از كتاب و سنت را قبول نكرد، تا آن جا كه گفت : پس على (ع ) فرمود: گويا تو را مى بينم كه در اين فتنه كوچ كرده اى و گويا مى بينم كه سم اسبان من صورت تو را مجروح كرده اند، و آن مرد به خوارج ملحق شد و در جنگ نهروان كشته شد، قبيضه گفت : در جنگ نهروان او را ديدم كشته شده و اسب ها صورتش را پامال كرده و سرش ‍ را شكسته اند، و اثر پاهايشان در صورتش مانده ، پس گفتار على (ع ) را به ياد آوردم و گفتم : خدا ابوالحسن را خير دهد، هرگز، لب به هيچ نگشود جز اين كه واقع شد.(136)


124- خبر از مردى شكم پاره  

اميرالمؤ منين (ع ) در يكى از سخنان خود به اهل كوفه كه بعد از او با معاويه رو به رو مى شوند، از آينده چنين خبر مى دهد:
(آگاه باشيد كه به زودى بعد از من ، مردى گشاده گلو و شكم برآمده (يعنى معاويه بر شما غالب مى شود. مى خورد آنچه بيابد و مى خواهد آنچه نيابد.)
گويند: معاويه هر چه مى خورد، سير نمى گشت تا اين كه مى گفت : سفره را برچينيد، خسته شدم و سير نگشتم . علت پرخورى معاويه بر اثر نفرين پيامبر بود، وقتى پيامبر كسى را به طلب معاويه فرستاد، ديد مشغول خوردن است و نمى آيد، برگشت و گفت : طعام مى خورد، ديگر بار فرستاد باز به خوردن مشغول بود، پس فرمود: (خدايا! شكم او را سير مگردان ). او را بكشيد اگر چه او را نخواهيد كشت .
آگاه باشيد! به زودى او شما را به ناسزا گفتن و بيزارى جستن از من امر مى كند، اگر شما را به ناسزا گفتن مجبور نمود، مرا دشنام دهيد زيرا ناسزا گفتن براى من سبب علو مقام مى شود و براى شما باعث نجات و رهايى (از شر او) مى شود، اما در بيزارى جستن ، پس از من بيزارى نجوييد، زيرا من به فطرت اسلام تولد يافته ام ، و در ايمان و هجرت سبقت و پيشى گرفته ام .(137)


125- احاطه به علوم غيبى  

روزى اشعث بن قيس (سردسته منافقان ) وارد مسجد كوفه شد، ديد اميرمؤ منان على (ع ) بالاى منبر است و عجم ها، اطراف منبر را گرفته اند، از روى توهين به عجم گفت : (اين عجم ها كيستند كه تو آنها را در اطراف خود جمع كرده اى ؟)
حضرت على (ع ) شديدا پاسخ او را داد و حتى سخنى فرمود كه از آن استفاده مى شود كه (اشعث ) شكم گنده بود، آنگاه فرمود: (همين عجم ها هستند كه روزى شما را به انگيزه برگرداندن شما به اسلام خواهند زد، همان گونه كه شما (عرب ها) در آغاز اسلام آنها را براى دعوت به اسلام زديد).(138)
به راستى امروز مصداق سخن على (ع ) در ايران آشكار شده ، كه عجم ها (ايرانيان ) به عنوان دفاع از اسلام ، با حكومت هاى مزدور عرب و مزدوران آنها در جنگند و رو در روى آنها تا سر حد شهادت ، ايستاده اند كه از اسلام عزيز حمايت نمايند، آيا اين پيشگويى يك معجزه نيست ؟!


126- تبعيد قاضى باسابقه  

شريح ، قاضى با سابقه بود، به سال 18 هجرى از جانب خليفه دوم قاضى كوفه گرديد، و همچنان در اين مقام بود تا سال 79 عصر حكومت حجاج بن يوسف كه از قضاوت استعفا داد، بنابراين 61 سال قضاوت كرد و سرانجام در سال 87 يا 97 و 99 در در حالى كه سن او بيش از صد سال شده بود، از دنيا رفت .(139)
در عصر خلافت امام على (ع ) در يكى از قضاوت ها، قضاوت خلاف شرع كرد، امام على (ع ) او را مورد انتقاد قرار داد و به او فرمود: (سوگند به خدا تو را به (بانقيا) (روستايى در نواحى فرات كوفه ) دو ماه تبعيد مى كنم تا در آن جا بين يهود قضاوت كنى ).
ولى در همان ايام ، امام على (ع ) به شهادت رسيد.
وقتى كه مختار در سال 67 هجرى روى كار آمد، شريح را طلبيد و به او گفت : امام على (ع ) در فلان روز به تو چه گفت ؟
شريح جريان تبعيد را بازگو كرد.
مختار گفت : سوگند به خدا نبايد در كوفه بمانى به روستاى (بانقيا) برو و در آن جا بين يهوديان قضاوت كن ، او به آن جا تبعيد شد و دو ماه بين يهود قضاوت كرد و سپس بازگشت .(140)


127 - على (ع ) و مروان  

شخصى مى گويد: بعد از جنگ بصره ، خدمت على (ع ) بودم . ابن عباس آمد و گفت : خواسته اى دارى .
حضرت فرمود: (آمدى براى مروان بن حكم امان بگيرى ؟).
ابن عباس گفت : بلى ، آمدم براى او امان بگيرم .
حضرت فرمود: (به او امان دادم ولى برو او را به ترك خود سوار كن و اينجا بياور تا دليل شود و صولتش بشكند).
وقتى كه ابن عباس او را بر ترك خود سوار كرد و آورد حضرت فرمود:(بيعت كن ، وقتى كه دستش را دراز كرد تا بيعت كند، حضرت دستش را كشيد و فرمود: آن دست يهودى است اگر بيست بار هم بيعت كند، بيعتش را مى شكند.
سپس فرمود: اى پسر حكم ! ترسيدى كه سرت را در اين جنگ از دست بدهى ؟ نه به خدا سوگند تو نمى ميرى تا از صلب تو فلان و فلان در آيند و چندين سال بر اين ملت ، ظلم كنند).(141)


128 - مسلمان شدن جوان يهودى  

امام رضا (ع ) از پدرانش نقل مى كند كه : جوانى يهودى پيش ابوبكر آمد و گفت : السلام عليك يا ابابكر! مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خليفه نخواندى ؟!
ابوبكر گفت : چه مى خواهى ؟
گفت : پدرم بر دين يهود مرده و اموال زيادى بر جاى نهاده است ، ولى ما جاى آنها را نمى دانيم . اگر جاى آن اموال رل بگويى ، به دست تو مسلمان مى شوم . و غلامت مى گردم و يك سوم مالم را به تو مى دهم و يك سوم آن را به مهاجر و انصار مى بخشم و يك سوم ديگر را خودم بر مى دارم .
ابوبكر گفت : اى خبث ! جز خدا، هيچ كس از غيب خبر ندارد. ابوبكر برخاست و رفت .
يهودى پيش عمر رفت و بر او سلام كرد و گفت : پيش ابوبكر رفتم و از او چيزى را سؤ ال كردم ولى ماءيوس برگشتم ، و اكنون از تو مى پرسم و جريان را گفت . عمر نيز گفت : غير از خدا كسى غيب را نمى داند.
عاقبت ، جوان يهودى در مسجد پيامبر پيش على (ع ) رفت و گفت : السلام عليك يا اميرالمؤ منين ! و اين سخن را به گونه اى گفت كه ابوبكر و عمر نيز شنيدند.
مردم او را زدند و گفتند: اى خبيث ! چرا بر على ، همچون ابوبكر سلام نمى كنى ، مگر نمى دانى كه ابوبكر خليفه است .
يهودى گفت : به خدا سوگند از طرف خود اين گونه نگفتم ، بلكه در تورات اسم او را اين گونه ديدم .
حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟
جوان گفت : پدرم بر دين يهود مرد و اموال زيادى را باقى گذاشت ولى جاى آن را به ما نگفت . اگر آنها را بيرون بياورى به دست تو ايمان مى آورم .
حضرت فرمود: به آن چه مى گويى پايبند هستى ؟
جوان گفت : بلى خدا و ملايكه و تمام حاضران را شاهد مى گيرم .
حضرت برگ سفيدى خواست و چيزى در آن نوشت . سپس فرمود:(آيا مى توانى خوب بنويسى ؟).
جوان يهودى گفت : بلى .
فرمود: لوحه هايى را با خودت بردار و به طرف يمن برو، وقتى آنجا رسيدى صحراى برهوت را بپرس . وقتى كه آنجا رفتى ، هنگام غروب خورشيد، بنشين . كلاغ هايى مى آيند كه منقارشان سياه و سروصدا مى كنند و دنبال آب مى روند. وقتى كه آنها را ديدى اسم پدرت را ببر و بگو: اى فلانى ! من فرستاده وصى محمد(ص ) هستم ، با من سخن بگو! پدرت جوابت را مى دهد از گنجينه ها سؤ ال كن ، جايش را مى گويد و هر چه گفت بنويس . وقتى كه به خيبر برگشتى ، هر آنچه در آنها نوشته اى عمل كن ).
يهودى رفت تا اين كه به يمن رسيد و در جايى كه على (ع ) فرموده بود نشست و كلاغ هاى سياهى آمدند و صدا كردند. جوان يهودى نام پدرش را برد. پدرش جواب داد و گفت : واى بر تو چه چيزى تو را به اينجا آورده ؟ چون اينجا يكى از جاهاى اهل جهنم است .
پسرش گفت : آمدم جاى گنج ها را از تو بپرسم كه كجا مخفى كرده اى .
گفت : در فلان باغ در فلان مكان در فلان ديوار. جوان همه را نوشت . آن گاه پدرش گفت : واى بر تو! از محمد(ص ) پيروى كن . كلاغ ها برگشتند. و جوان يهودى به سوى خيبر روانه شد و غلامان و نوكران و شتر و جوال ها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنج هايى كه در ظرف هاى نقره و ظرف هاى طلا بود را بيرون آوردند، سپس آنها را بر دراز گوش بار كردند و خدمت على (ع ) آوردند.
جوان نزد على (ع ) شهادتين را گفت و مسلمان شد و گفت : براستى كه تو وصى محمد(ص ) هستى و به حق اميرالمؤ منين هستى ، چنانچه اين گونه ناميده شده اى . اين كاروان و درهم ها و دينارها را در جايى كه خدا به تو دستور داده مصرف كن .
مردم جمع شدند و گفتند: اين را چگونه دانستى ؟
حضرت فرمود: (از رسول خدا(ص ) شنيده ام . اگر مى خواهيد بالاتر از اين را نيز به شما خبر دهم ).
گفتند: بلى .
فرمود:(روزى با رسول خدا(ص ) زير يك سقف نشسته بوديم ، و من شصت و شش جاى پا شمردم كه همه آنها مال ملايكه بودند و تمام جاى پاى آنها را مى شناختم و اسم و خصوصيات و زبان يك يك آنها را هم مى دانستم ).(142)


129 - پيش بينى از بين رفتن خوارج  

يكى از سپاهيان على (ع ) نزد امام آمد و گفت :
(زيد بن حصين را كشتم ) امام پرسيد:
(بدو چه گفتى و او به تو چه گفت .) پاسخ داد، بدو گفتم :
(دشمن خدا! مژده باد تو را به آتش دوزخ .)
(او به تو چه گفت ؟)
گفت : (ستعلم اينا اءولى بها صليا.)(143)
پس از پايان جنگ از على (ع ) پرسيدند: (همه آنها كشته شدند؟) فرمود:
(نه به خدا كه نطفه هايند در پشت هاى مردان و زهدان هاى مادران . هرگاه مهترى از آنان سر برآورد او را براندازند چندانكه آخر كار، مال مردم ربايند و دست به دزدى يازند.)(144)(145)


130 - برخورد على (ع ) با اشعث  

از (خرائج و جرائح ) نقل شده كه اشعث بن قيس اذن خواست كه در منزل على (ع ) وارد شود، قنبر او را اذن نداد، و لذا او بر بينى قنبر كوفت و از بينى او خون آمد.
حضرت از منزل بيرون آمد و گفت : (مالى و لك يا اشعث )؟ اى اشعث ، من با تو چه كرده ام كه چنين مى كنى اى اشعث ؟ به خداى كه اگر از پهلوى غلام ثقيف عبور كنى ، موهاى اسافل اعضاى بدن تو به لرزه درمى آيد.
گفت : غلام ثقيف كيست ؟
فرمود: غلامى است كه حكومت آنها را به دست مى گيرد، و هيچ خانه اى در عرب باقى نمى ماند مگر آن كه ذلت و خوارى و پستى را در آن وارد مى سازد.
راوى در اين خبر مى گويد: مراد از غلام ثقيف ، حجاج بن يوسف ثقفى است كه در سنه هفتاد و پنج به ولايت كوفه رسيد و بيست سال حكومت كرد و در سنه نود و پنج از دنيا رفت .(146)


131 - پيش بينى هفتاد سال بلا 

ابوحمزه ثمالى از عمرو بن حمق ، نقل مى كند: هنگامى كه على (ع ) در مسجد كوفه ضربت خورد، بر او وارد شدم و گفتم : نترس اين فقط يك خراش است !
فرمود: (قسم به جانم از شما جدا مى شوم و تا سال هفتاد بلا مى آيد).
پرسيدم : آيا بعد از بلا، نعمت نازل مى شود.
امام جواب نداد و از هوش رفت و ام كلثوم گريه مى كرد. وقتى كه به هوش ‍ آمد، فرمود: اى ام كلثوم ! چرا مرا اذيت مى كنى . آنچه را كه من مى بينم اگر تو ببينى گريه نمى كنى ملايكه در آسمان هاى هفتگانه پشت سر هم ايستاده اند و پيامبران نيز همان گونه و به من مى گويند: يا على بيا چيزى كه در پيش رو دارى بهتر از چيزى است كه اكنون در آن به سر مى برى .
من گفتم : يا اميرالمؤ منين ! فرمودى تا سال هفتاد بلا مى آيد، آيا بعد از سال هفتاد، فراوانى خواهد بود؟
فرمود: بلى بعد از بلا فراوانى است (يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ).(147)
ابوحمزه مى گويد: به امام باقر(ع ) گفتم : على (ع ) فرموده بود كه تا سال هفتاد مردم در بلا خواهند بود و مثل اين كه گفته بود بعد از سال هفتاد، دوران نعمت و فراوانى خواهد رسيد. ولى سال هفتاد و ما فراوانى نديديم .
امام فرمود: خداوند متعال تا سال هفتاد بلا را تعيين كرده بود ولى وقتى كه امام حسين (ع ) شهيد شد، خشم خدا بر اهل زمين شدت گرفت و بلا را تا سال صد و چهل به تاءخير انداخته و زمانى براى آن تعيين نكرد. (يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ).
ابوحمزه مى گويد: از امام صادق (ع ) نيز پرسيدم او نيز همين جواب را داد.(148)


132 - وحشت يكى از ياران در جنگ صفين  

زاذان و عده ديگرى از اصحاب على (ع ) نقل مى كنند كه با آن حضرت در جنگ صفين بوديم و هنگامى كه با لشكر معاويه مى جنگيد، مردى از سمت راست لشكر آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! در اين سمت آشوب به پا شده است .
حضرت فرمود: (به جاى خود برگرد).
مرد برگشت و بار دوم آمد و همان جمله را تكرار كرد.
باز هم حضرت فرمود: (به جاى خود برگرد).
بار سوم نيز آمد و مثل اين كه زمين بر او تنگ شده بود، جمله قبلى را تكرار كرد.
حضرت فرمود: بايست . مرد ايستاد. على (ع ) فرمود: مالك كجاست ؟
مالك گفت : لبيك يا اميرالمؤ منين !
حضرت فرمود: سمت چپ لشكر معاويه را مى بينى ؟
گفت : بلى .
فرمود: (آن شخص سوار بر اسب تربيت شده را مى بينى ؟).
گفت : بلى .
فرمود: (برو و سر او را بياور).
مالك اشتر به آن شخص نزديك شد و گردنش را زد و سرش را آورد و جلو اميرالمؤ منين (ع ) انداخت .
حضرت رو كرد به آن مرد و فرمود: تو را به خدا قسم ! آيا اين شخص را ديدى و ترس او در قلبت افتاد و آشوبى در ميان ياران خود ديدى ؟
گفت : بلى .
حضرت فرمود: رسول خدا(ص ) از اين واقعه خبر داده بود. آن گاه به آن مرد فرمود: (برگرد به جاى خود).(149)


133 - خبر على (ع ) از آينده  

مالك بن ضمره گويد: از اميرالمؤ منين على (ع ) شنيدم كه مى فرمود: آگاه باشيد كه شما در معرض لعن و دروغگو شمردن من قرار خواهيد گرفت (شما را در شرايطى قرار مى دهند كه اقدام به لعن و دروغزن خواندن من مى كنيد)، پس هر كس مرا از روى كراهت و عدم رضايت قبلى لعن كند و خداوند ناراضى بودن او را بدين كار از دلش بداند من و او با هم بر محمد(ص ) وارد مى شويم ، و هر كس زبانش را نگه دارد و مرا لعن نكند، به اندازه زمان پرتاب يك تير با يك چشم به هم زدن از من زودتر به ملاقات آن حضرت برود، و هر كس با رضايت و خوشحالى مرا لعن كند حجابى ميان او و (عذاب ) خداوند (يا حجتى ميان او و خداوند) نخواهد بود، و حجت و دليلى بر پيشگاه محمد(ص ) ندارد.
هان بدانيد كه محمد(ص ) روزى دست مرا گرفت و فرمود: هر كس با اين پنج (انگشت ) بيعت كند، و در حالى كه تو را دوست مى دارد بميرد، حقا به عهد و به تكليف خود عمل نموده ، و هر كس در حالى كه تو را دشمن مى دارد بميرد همانا به مرگ دوران جاهليت مرده است ، و به تمام آن چه كه در اسلام عمل نموده ، و هر كس در حالى كه تو را دشمن مى دارد بميرد همانا به مرگ دوران جاهليت مرده است ، و به تمام آن چه كه در اسلام عمل نموده (اعم از عبادات و غيره ) مورد محاسبه قرار گيرد، و اگر در حالى كه تو را دوست مى دارد پس از تو زنده بماند، تا آن گاه كه خورشيد طلوع و غروب مى كند خداوند كارهاى او را به امن و ايمان پايان خواهد داد.(150)


134 - توجه به دوستى با اولادش  

از مناقب ابن شهر آشوب نقل است كه على (ع ) در خطبه اى اشاره فرمود به حالات خلفاء بنى عباس و از جمله كلمات حضرت در اين خطبه است شانزدهمى آنها به صله رحم نزديكتر است تا بقيه آنها و همين طور بود كه على (ع ) فرمود: شانزدهمى آنها معتضد بالله است .
در خواب ديد مردى را كه آمد نزديك دجله پس دست خود را به سوى دجله دراز كرد تمام آب هاى دجله در دست او جمع شد، سپس كف دست خود را باز كرد پس آب جوشيدن گرفت از كف دست او و سؤ ال نمود از معتضد آيا مرا مى شناسى ؟ گفت : نه ، فرمود: منم على بن ابى طالب چون خلافت به تو رسيد با اولاد من نيكى كن .
چون به خلافت رسيد دوستى كرد با علويين و سادات و لذا وصف فرمود على (ع ) را به صله رحم .(151)


135 - على (ع ) در ذى قار 

در آستانه جنگ جمل ، هنگامى كه اميرمؤ منان على (ع ) همراه سپاه خود به ذى قار رسيدند در آن جا ماندند تا ياران آن حضرت از كوفه برسند و با هم به سمت بصره حركت نمايند، قبلا امام حسين (ع ) و مالك اشتر براى بسيج مردم به كوفه رفته بودند. على (ع ) در ذى قار خبر داد و فرمود: (به زودى دوازده هزار و يك نفر از كوفه به ما مى پيوندند.) طولى نكشيد سپاهى از كوفه براى يارى على (ع ) فرا رسيدند، آنها را شمردند دوازده هزار و يك نفر بودند.(152)


136 - حديث حبابه  

رُشَيْد هجرى گفت : من و ابوعبدالله سليمان و ابوعبدالرحمان قيس بن ورقا و ابوالقاسم مالك بن سهل بن حنيف در محضر اميرالمؤ منين (ع ) در مدينه بوديم كه ام النداء حبابه و البيه در حالى كه كوزه اى پهن و بزرگ بر سر داشت و لباس رنگى پوشيده و قرآنى را حمايل خويش ساخته و در دستش ‍ تسبيحى از سنگ ريزه و هسته (خرما) بود، بر على (ع ) وارد شد و سلام كرد و گريست و گفت : يا اميرالمؤ منين (ع )، آه و افسوس از فقدان شما و حسرت و اندوه بر غايب شدن شما به خاطر حظ و بهره اى كه (با نبود شما) از دست مى رود. اى اميرالمؤ منين (ع )، از شما روى بر نمى گرداند و غافل نمى شود، هر كس كه خدا برايش مشيت و اراده (خير) دارد. همانا امر من ، بدين گونه است كه بر يقين و روشنى و حقيقت هستم . با شما ملاقات مى كنم در حالى كه شما هر آن چه را قصد مى دارم مى دانيد.
على (ع ) دست راستش را به سوى او دراز كرد و از دست او سنگ ريزه سفيدى را كه مى درخشيد و جلاء و شفافيتش مشهود بود، گرفت و انگشترش را از دستش درآورد و سنگ ريزه را مهر كرد و فرمود: اى حبابه ، اين خواسته تو از من است . حبابه گفت : آرى به خدا سوگند يا اميرالمؤ منين (ع )، اين همان چيزى است كه از شما مى خواستم ؛ زيرا شنيده ام شيعيان بعد از شما متفرق مى شوند و با يكديگر اختلاف مى كنند. پس دليلى خواستم تا اگر بعد از شما زندگى نمايم - كه خدا به من عمر ندهد و اى كاش من و اهل و خويشانم فدايت شوم - هر گاه آن مطلبى را كه اشاره نمودم (اختلاف شيعه ) واقع شود يا شيعه شك نمايد در كسى كه قائم مقام شماست ، اين سنگ ريزه را نزد او بياورم . پس اگر مانند كار شما را انجام داد، پقين پيدا مى كنم كه او جانشين شماست . البته اميد دارم تا آن زمان ، خدا مرا مهلت ندهد.
حضرت فرمود: آرى ، به خدا سوگند اى حبابه . با اين سنگ ريزه دو فرزندم حسن (ع ) و حسين (ع ) و (بعد از آن ها) على بن الحسين و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى (ع ) را ملاقات مى كنى و همگى آن ها، وقتى به نزدشان بروى ، اين سنگ ريزه را از تو طلب مى كنند و با همين انگشتر آن را براى تو مهر مى كنند. اما در زمان على بن موسى ، در خودت دليل و برهان بزرگى از آن جناب مشاهده مى كنى و مرگ را بر مى گزينى و از دنيا رحلت مى كنى و آن حضرت ، متولى امور تو خواهد شد و بر كنار قبر تو مى ايستد و بر تو نماز مى گزارد. من به تو بشارت مى دهم كه از جمله زنان مؤ منى هستى كه با حضرت مهدى كه از فرزندان من است ، آن گاه كه ظهور فرمايد، به دنيا رجعت مى نمايى .
حبابه گريست و گفت : اى اميرالمؤ منين (ع )، (اگر فضل خدا و رسولش و فضل شما نبود) از كجا به كنيز ضعيف اليقين و قليل العمل شما چنين منزلتى كرامت مى شد؟ منزلتى كه به خدا سوگند به آنچه كه به من فرموديد يقين دارم ؛ زيرا يقين دارم كه شما اميرالمؤ منين (ع ) به حق هستيد، نه شخص ‍ ديگرى . يا اميرالمؤ منين (ع )، برايم دعا كن تا ثابت باشم بر آن چه خداوند مرا به جانب شما هدايت فرموده و اين نعمت را از من سلب نفرمايد و مرا به فتنه نيندازد و مرا از اين طريق گمراه نفرمايد. اميرالمؤ منين (ع )، براى او دعا فرمود و عاقبت به خيرش گرداند.
حبابه گفت : وقتى اميرالمؤ منين (ع ) با ضربت عبدالرحمن بن ملجم - لعنة الله عليم - در مسجد كوفه به شهادت رسيد، نزد مولايم امام حسن (ع ) آمدم . وقتى مرا ديد، به من خوش آمد گفت و فرمود: آن سنگ ريزه را بياور. پس دستش را دراز كرد، همان گونه كه اميرالمؤ منين (ع ) دستش را دراز نمود و سنگ ريزه را گرفت و آن را همان طور كه اميرالمؤ منين (ع ) مهر كرده بود، مهر كرد و همان انگشترى را از دستش بيرون آورد.(حبابه مى گويد:) وقتى كه امام حسن با سم از دنيا رفت ، خدمت امام حسين (ع ) رسيدم . هنگامى كه مرا ديد، خوش آمد گفت و فرمود: اى حبابه سنگ ريزه را بياور. آن را گرفت و با همان انگشترى مهر كرد.
زمانى كه امام حسين (ع ) به شهادت رسيد، نزد على بن الحسين (ع ) رفتم و اين در حالى بود كه مردم در مورد آن حضرت در شك بودند و شيعيان حجاز به محمد بن حنيفه متمايل شده بودند و بزرگان آن ها، همگى نزد من آمدند و گفتند: اى حبابه ، درباره ما از خدا بترس ، از خدا بترس . برو نزد على بن الحسين (ع ) با آن سنگ ريزه تا حق را روشن فرمايد.
خدمت آن حضرت رفتم ، هنگامى كه مرا ديد، خوش آمد گفت و دستش را دراز كرد و فرمود: سنگ ريزه را بياور. سپس آن را گرفت و با همان انگشترى مهر كرد. بعد با همان سنگ ريزه ، پيش محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى (ع ) رفتم . همگى همان كارى را كه اميرالمؤ منين (ع ) و امام حسن و امام حسين و على بن الحسين (ع ) انجام دادند به عمل آوردند. سن من (در آن زمان ) زياد و استخوانم باريك و پوستم نازك و سياهى مويم دگرگون شده بود؛ ولى در اثر نگاه زياد اهل بيت (ع )، چشم و عقل و فهم و گوشم صحيح و سالم بود.
وقتى خدمت حضرت رضا(ع ) رفتم و وجود كريمش را مشاهده كردم ، خنديدم . خنده اى كه شدت تبسم را بيان مى كرد؛ به طورى كه بعضى از افرادى كه در محضر آن جناب بودند خنده مرا زشت پنداشتند و گفتند: اى حبابه ، پير و خرفت شده اى و عقلت ناقص گشته ، مولايم به آنها فرمود: به شما مى گويم كه حبابه خرفت نشده و عقلش ناقص نگشته ، بلكه جدم اميرالمؤ منين (ع ) به او خبر داده كه هنگام ملاقات من با او، زمان مرگش ‍ مى باشد و همانا او از زنان مؤ منه اى است كه با مهدى (ع ) از فرزندان من رجعت مى كند.
حبابه به خاطر شوق و به اين موضوع خنديد و شاد شد از اين كه به زمان مرگش نزديك شده . گروه حاضر در مجلس گفتند: اى آقاى ما، از آن چه گفتيم استغفار مى كنيم و اين موضوع را نمى دانستيم .
حضرت رضا(ع ) به حبابه فرمود: جدم اميرالمؤ منين (ع ) به تو خبر داد آن گاه كه مرا ببينى ، چه چيزى از من مشاهده مى كنى . عرضه داشت : اميرالمؤ منين (ع ) به من فرمود: به خدا سوگند كه شما دليل بزرگى به من خواهى نمود.
حضرت فرمود: اى حبابه ، آيا سفيدى مويت را نمى بينى ؟ گفت : به حضرت عرض كردم : آرى اى مولاى من . فرمود: آيا دوست دارى آن را سياه و مشكى مانند زمان جوانيت ببينى ؟ عرض كردم : آرى اى مولاى من .
به من فرمود: اى حبابه ، اين (كار) تو را ناراحت مى كند با اين كه براى تو اضافه مى كنم ؟
عرضه داشتم : اى مولاى من ، از فضلى كه خدا به شما مرحمت كرده ، به من افزونى دهيد. فرمود: آيا دوست دارى با سياهى مو جوان شوى ؟ گفتم : آرى اى مولاى من ، اين دليلى بزرگ است .
حضرت فرمود: بزرگ تر از اين ، آن چيزى است كه در تو به وجود آوردم كه مردم به آن آگاهى ندارند؟
عرض كردم : مولاى من ، مرا به فضل و كرمت اهليت ببخش . حضرت قدرى دعاى آهسته كرد و لب هايش را به آن دعاها حركت داد. پس به خدا سوگند، به جوانى و تر و تازگى برگشتم ؛ در حالى كه موهايم سياه شد، در نهايت سياهى .
سپس در گوشه اى از خانه وارد مكان خلوتى شدم و ديدم به خدا سوگند، باكره شده بودم . نزد حضرت آمدم و در مقابلش بر روى زمين به سجده افتادم و عرضه داشتم . اى مولاى من (مى خواهم ) به پيشگاه خداى عزوجل بروم و به زندگى در دنيا نيازى ندارم .
حضرت فرمود: اى حبابه ، نزد امهات الاولاد برو كه وسايل (كفن و...) تو آن جاست .(153)


next page

fehrest page

back page