next page

fehrest page

back page

86 - خبر شهادت رشيد هجرى  

رشيد (بر وزن زبير) به اين خاطر كه زادگاه خود و پدر و اجدادش بلده (هجر) (بر وزن كمر) بود، او را (رشيد هجرى ) مى خواندند، او در كوفه سكونت داشت و در هر فرصتى از حريم مقدس امير مؤ منان على (ع ) دفاع مى كرد.(97)
او از ياران خالص و با كمال و شجاع حضرت على (ع ) بود، وقتى كه عبيدالله بن زياد (دژخيم خونخوار يزيد) بر عراق مسلط شد، دستور داد، ياران خاص على (ع ) را كه هرگز از خط آن حضرت ، بيرون نمى روند، دستگير كنند، يكى از آن ياران ، رشيد هجرى بود، او را دستگير كرده نزد ابن زياد آوردند.
ابن زياد ستمگر و مغرور كه دژخيمى ، بى رحم و خونريز بود، به رشيد رو كرد و گفت : (مولاى تو على (ع ) قتل تو را چگونه بيان كرده است ؟)
رشيد با كمال قاطعيت گفت :
روزى در نخلستانى همراه جمعى در محضر امير مؤ منان على (ع ) بودم ، از خرماى يكى از نخله هاى آن نخلستان خواست ، عرض كردم : آيا خرماى اين درخت ، از خرماى ساير درخت ها بهتر است كه مى فرمايى از خرماى اين درخت بياورند؟
فرمودند: (نه منظور چيز ديگر است ) عبيدالله بن زياد ناپاك به زودى تو را به بيزارى از من وارد مى كند، و اگر بيزارى نجويى ، دو دست و دو پايت را قطع مى نمايد و هم چنين زبانت را مى برد، و سپس پيكرت را بر شاخه اى از همين نخله (درخت خرما) كه خرماى آن را طلب كردم ، آويزان مى نمايد تا كشته شوى .
عرض كردم : (آيا پايان اين كار، بهشت است ؟)
فرمود: (تو در دنيا و آخرت با من هستى ).
عرض كردم : اذا و الله لا اتبرء منك : (در اين صورت سوگند به خدا از تو بيزارى نمى جويم ).
(رشيد هجرى بعد از اين خبرى كه از مولايش شنيد روزها مكرر كنار آن نخله خرما مى رفت و به آن آب مى داد، و مى گفت : اى درخت من براى تو بزرگ شده ام و تو براى من روييده شده اى ).
ابن زياد گفت : (به گونه ديگرى تو را بكشم تا سخن مولايت على (ع ) در مورد چگونگى قتل تو، دروغ گردد؟)
سپس دستور داد، دو دست و دو پاى آن دلاور مرد مخلص را قطع نمودند ولى زبانش را قطع نكرده ، و با همان وضع او را به دار آويزان نمودند.
مردم از هر سو، اطراف چوبه دار جمع شدند، او با اين كه دست و پايش ‍ قطع شده بود، در شاءن خاندان عصمت و طهارت (عليهم السلام ) سخن مى گفت ، و از علوم و اسرارى كه مولايش حضرت على (ع ) به او آموخته بود، براى مردم بيان مى كرد.
سپس گفت : (اى مردم هنوز وقت باقى است و مسايل خود را از من بپرسيد. شخصى با شتاب ، خود را به ابن زياد رساند و گفت : اى امير! با اين كه دست و پاى اين مرد (رشيد) را قطع نموده اى ، بر فراز چوبه دار از امور بسيار مهم خبر مى دهد و بر ضد بنى اميه افشاگرى مى نمايد...
ابن زياد دستور داد كه جلادش برود و زبان رشيد را قطع كند، او نيز همين دستور را اجرا كرد، و شب آن روز، رشيد بالاى دار به درجه رفيع شهادت نايل گشت (98) و به اين ترتيب در سخت ترين شرايط، نسبت به على (ع ) مخلصانه وفادارى نمود.
بدين طريق جريان قتلش مطابق فرمايش على (ع ) اجرا گرديد و راستى سخن مولايش على (ع ) آشكار گرديد.


87 - صدق گفتار امام در مورد شهادت رشيد هجرى  

ابو حسان عجلى گفت : دختر رشيد هجرى را ملاقات كردم و به او گفتم : هر آن چه را كه از پدرت شنيدى برايم بيان كن . گفت : از پدرم شنيدم مى گفت : حبيبم اميرالمؤ منين (ع ) به من فرمود: اى رشيد، صبر تو چگونه خواهد بود وقتى كه حرام زاده بنى اميه به دنبال تو بفرستد و دست ها و پاها و زبان تو را قطع نمايد؟ عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ، آيا آخر اين (مصايب ) به بهشت منتهى مى شود؟ فرمود: آرى اى رشيد، در حالى كه تو در دنيا و آخرت با من خواهى بود. دختر رشيد گفت : به خدا سوگند چند روزى نگذشته بود تا اين كه عبيدالله بن زياد حرام زاده به دنبال پدرم فرستاد و از او خواست تا از اميرالمؤ منين (ع ) برائت بجويد و پدرم بيزارى نجست . عبيدالله به او گفت : رفيقت (اميرالمؤ منين (ع ) ) به تو نحوه مردنت را فرموده است :؟ رشيد گفت : دوستم ، كه صلوات خدا بر او باد، به من فرمود: همانا تو (عبيدالله ) مرا به برائت و بيزارى از او فرا مى خوانى و من برائت نمى جويم و تو مرا جلو مى آورى و دست ها و پاها و زبانم را قطع مى كنى .
عبيدالله گفت : به خدا سوگند رفيق تو را دروغگو مى كنم . او را جلو آوريد و دست ها و پاهايش را قطع كنيد و زبانش را نبريد. (دختر رشيد گفت ): سپس ‍ دستها و پاهايش را بريدند و او را به خانه ما آوردند. به او گفتم : اى پدر، فدايت شوم . آيا از آن چه كه به تو رسيده ، احساس درد مى كنى ؟ گفت : دخترم ، به خدا سوگند خير، مگر به اندازه فشارى كه به انسان در ميان ازدحام جمعيت مى آيد. سپس همسايگان و آشنايانش نزد او مى آمدند و گريه مى كردند و او را ستايش مى نمودند. رشيد مى گفت : برايم كاغذ و قلم بياوريد تا از آن چه واقع خواهد شد، به شما خبر دهم (از اخبارى كه ) مولايم اميرالمؤ منين (ع ) مرا از آنها آگاه فرمود. براى او كاغذ و قلم آوردند و او شروع كرد به بيان فتنه ها و سختى ها و آن چه كه در آينده اتفاق مى افتد، و همه آنها را به اميرالمؤ منين (ع ) اسناد مى داد. و مطالب و اخبار او را مى نوشتند تا اين كه موضوع به اطلاع ابن زياد رسيد و دلاكى را فرستاد تا زبان او را قطع نمايد و در آن شب فوت كرد. رحمت خداوند بر او باد. اميرالمؤ منين (ع ) او را رشيد مبتلا مى ناميد و علم بلايا و منايا را به او تعليم فرمود (كه در اثر آگاهى از آن علم ) وقتى با كسى ملاقات مى كرد، به او مى گفت : فلانى پسر فلانى ، تو به فلان مرگ فوت مى كنى و تو اى فلانى ، به فلان نحو كشته مى شوى و همان گونه كه رشيد مى گفت ، اتفاق مى افتاد. رحمت خداوند بر او باد.(99)


88 - پيش گويى شهادت قنبر 

وقتى كه عبدالملك (پنجمين طاغوت اموى ) روى كار آمد، حجاج بن يوسف ثقفى را كه دژخيمى ستمگر و خونخوار بود، استاندار عراق كرد.
حجاج بيست سال حكومت كرد و ستم و خونريزى را از مرز و حد گذراند، او دوستان على (ع ) را با سخت ترين شكنجه ها مى كشت ، و از اين كار، لذت مى برد، او افرادى مانند كميل ، سعيد بن جبير و قنبر را به شهادت رساند.
كوتاه سخن اين كه : از عمر بن عبدالعزيز (هشتمين خليفه خوش نام اموى ) نقل شده كه گفت : (اگر هر امتى براى مسابقه در پستى و ناپاكى كسى را معرفى كند و ما (حجاج را معرفى كنيم ، در اين مسابقه ، برنده خواهيم شد.(100)
و بعضى اين مطلب را به (شعبى ) نسبت مى دهند.(101)
وقتى حجاج ، سعيد بن جبير مفسر عالى قدر، كميل بن زياد، يار رازدار اميرمؤ منان على (ع ) را كشت . روزى به اطرافيان خويش گفت :
(بسيار مايلم براى خدا به يكى از اصحاب على (ع ) دست يابم و خونش ‍ را بريزم ).
اطرافيان گفتند: ما كسى را جز قنبر كه قديمى ترين رفيق و خادم على (ع ) است و هميشه چون سايه على (ع ) دنبال او بود، سراغ نداريم .
حجاج ماءمورين مخفى خود را فرستاد، و قنبر را دستگير كرده نزد حجاج آوردند بين حجاج و قنبر اين گونه گفتگو شد:
حجاج - تو قنبر هستى ، و كنيه تو (ابو همدان ) است ؟
قنبر - آرى .
حجاج - تو بنده على هستى ؟
قنبر - من بنده خدا هستم - ولى على (ع ) ولى نعمت من است .
حجاج - اى قنبر! از دين و مرام على (ع ) بيزارى بجوى ، تا در امان باشى .
قنبر - اگر دين و مرام على (ع ) به گونه اى است كه بايد از آن بيزارى جست ، تو بهتر از آن را براى من پيدا كن تا از دين على بيزارى بجويم .
حجاج - اكنون كه از دين على (ع ) بيزارى نمى جويى ، قتل تو واجب است ، و هر نوع كشتن را خودت اختيار مى كنى بگو همان گونه تو را بكشيم .
قنبر - هر گونه كه مرا به قتل رسانى ، همان گونه در قيامت قصاص مى كنم ، ولى مولايم على (ع ) به من فرموده كه در راه محبت او، مثل گوسفند مرا ذبح مى كنند.
حجاج - على (ع ) براى تو نوع كشتن خوبى خبر داده است ، همان گونه تو را خواهم كشت .
آن گاه حجاج دستور داد، جلادان خون آشامش ، قنبر را مثل گوسفند، ذبح كرده و سرش را از بدنش جدا نمودند.
بعضى مى نويسند: از جمله سؤ الات حجاج به قنبر اين بود، پرسيد: تو در خدمت على (ع ) چه مى كردى ؟
قنبر: از خدمات من اين بود كه آب وضويش را آماده مى كردم .
حجاج - پس از آن كه على (ع ) از وضو فارغ مى شد چه مى گفت ؟
قنبر - مولايم على (ع ) در اين موقع اين دو آيه (44 و 45 سوره انعام ) را مى خواند:
فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم ابواب كل شيى حتى اذا فرحوا بما اوتوا، اخذناهم بغتة فاذا هم مبلسون فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمد لله رب العالمين .
(وقتى كه پيروان شيطان تمام تذكرات ما را فراموش كردند، درهاى هر نعمتى را به روى گشوديم ، تا (كاملا) خوشحال شدند. (و دل به آنها بستند) ناگهان آنها را گرفتيم (و سخت مجازات كرديم )، در اين هنگام ، همه ماءيوس ‍ شدند (و درهاى اميد به روى آنها بسته شد) - و به اين ترتيب دنباله (زندگى ) جمعيتى كه ستم كرده بودند قطع شد و ستايش مخصوص ‍ خداوندى است كه پروردگار جهانيان است ).
حجاج - گمان مى كنم اين آيه را بر ما تاءويل مى كرد، و منظور از مضمون آيه ما بوديم ؟!
قنبر - آرى همين طور است .
حجاج خشمگين شد و ديگر به قنبر مهلت نداد تا با سخنان آتشين و كوبنده اش ، او را خوار و سركوب كند. به دستور او، ميرغضب ها به سر قنبر ريختند، و آن غلام عاشق و شيفته على (ع ) را مثل گوسفند ذبح كردند، و او اين چنين قهرمانانه ، شربت گواراى شهادت را نوشيد و مرغ روحش به بهشت جاودان پرواز كرد.


89 - شهادت كميل  

هنگامى كه حجاج به امارت رسيد، عزيمت قتل كميل بن زياد نمود وى فرار كرد حجاج دستور داد مقررى طايفه نخع را كه از بيت المال داشتند قطع نمودند.
كميل كه از اين قضيه اطلاع پيدا كرد با خود گفت : من پير سالخورده اى هستم و عمر من به پايان رسيده ، مناسب نيست براى دست پيدا نكردن بر من شهريه و مقررى خويشاوندان من قطع بشود به همين مناسبت خود را به بارگاه حجاج و به شخص او معرفى كرد. چون حجاج او را ديد گفت : مى خواستم ماءمورى گسيل كنم و تو را دستگير نمايم ، اينك كه خود به قربانگاه آمدى .
كميل گفت : اى حجاج دندانهاى خود را براى ريختن خون من تيز مى كنى ، بناى خانه خود را بدين جهت منهدم مساز. سوگند به خدا از عمر من اندك مدتى كه مانند آخرين غبارى است كه از اندكى تاب رسيدن به اوايل خود را ندارد بيش نمانده ، هر كار دلت مى خواهد انجام بده زيرا وعده گاه خدا نزديك و پس از قتل من حساب است و مولاى من على (ع ) اطلاع داده كه تو كشنده منى .
حجاج گفت : اكنون حجت بر تو تمام است . كميل گفت : در صورتى حجت بر من تمام خواهد شد كه قاضى تو باشى با آن كه امر قضا به دست ديگرى است . حجاج گفت : آرى حجت بر او تمام است زيرا تو هم قدم با آنها بودى كه گردن عثمان را زدند.
اين پيشامد نيز از اخبارى است كه سنى ها از ثقات خود روايت كرده و خاصه نيز با آنها همكارى نموده و مضمون آن از جمله معجزات و بينات است .(102)


90 - شهادت مزرع  

ابوالعاليه گويد: مزرع بن عبدالله گفت : از على (ع ) شنيدم مى فرمود: سوگند به خدا لشكرى به جانب شما مى آيند و چون در بيداء وارد شوند زمين آنها را فرو برد. راوى گويد: گفتم : سخن از غيب مى گويى . جواب داد: جاى تعجب نيست سخن مرا از خاطر مبر تا صدق آن براى تو آشكار شود و بدانى كه على (ع ) راست فرموده است .
و نيز هم گفت : مردى را دستگير مى كنند و او را مى كشند و در ميان دو غرفه از غرفه هاى مسجد به دار مى آويزند. باز گفتم : خبر از غيب مى دهى ؟ جواب داد: ثقه امين اميرالمؤ منين (ع ) از پيشامد چنين مردى اطلاع داده است .
ابوالعاليه گويد: هفته اى از اين قضيه نگذشت كه مزرع را دستگير كرده كشتند و همان جا به دار آويختند.(103)


91 - خبر دادن على (ع ) از شهادت ميثم تمار 

ميثم تمار غلام يك زن بود، اميرالمؤ منين او را خريد و آزاد كرد. پرسيد: (اسمت چيست ؟)
گفت : سالم .
فرمود: (رسول خدا(ص ) به من خبر داد كه در ميان عجم ، نامى كه پدرت براى تو گذاشته است (ميثم ) است ).
ميثم گفت : خدا و رسولش راست گفته اند، تو نيز راست گفتى . آرى ، اسم من ميثم است .
حضرت فرمود: (به نامى كه رسول خدا(ص ) تو را با آن خوانده برگرد و كنيه ات ابى سالم باشد. و بعد از اين تو را دستگير مى كنند و به دار مى آويزند). همانطور هم شد.(104)


92 - كيفيت شهادت ميثم تمار 

روزى على (ع ) به ميثم تمار فرمود: تو پس از من دستگير مى شوى و به دار آويخته مى گردى و با حربه اى واقع خواهى شد، روز سوم خون از دهان و بينى تو جارى خواهد گرديد، چنان چه محاسنت را رنگين خواهد كرد اينك منتظر همان خضاب باش و تو را به در خانه عمرو بن حريث به دار مى آويزند و تو دهمين نفرى هستى كه مصلوب مى شوى و چوب دار تو از ديگران كوتاه تر و نزديك تر به بيت تطهير است . اينك بيا تا درخت خرمايى را كه بر آن صليب مى شوى به تو نشان دهم ، على (ع ) درخت را به او نشان داد و او روزها مى آمد و در زير آن نماز مى گذارد و مى گفت : خدا به تو بركت دهد اى درخت خرما كه براى تو آفريده شده ام و تو براى خاطر من آبيارى گرديده اى و پيوسته متفقد آن نخله بود تا هنگامى كه قطع شد و وى از محل صلب خود با اطلاع گرديد. ميثم هرگاه عمرو بن حريث را مى ديد مى گفت : من همسايه تو خواهم بود، همسايگى را خوب مراعات كن ، عمرو كه از قضيه بى خبر بود مى گفت چنان مى كنم مى خواهى خانه ابن مسعود يا خانه ابن حكيم - كه هر دو مجاور وى بودند - خريدارى نمايى .
ميثم در سالى كه به فيض شهادت نايل شد به حج بيت الله مشرف گرديد. بر ام سلمه وارد شد پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من ميثمم . گفت : سوگند به خدا نيمه شبى از رسول خدا(ص ) شنيدم از تو ياد مى كرد و سفارش تو را به على (ع ) مى نمود.
ميثم پرسيد: حسين (ع ) كجاست ؟
گفت : در بستان خودش مى باشد. گفت : آن جناب را از آمدن من اطلاع بده كه مى خواهم عرض سلام نمايم و ملاقات ما حضور حضرت پروردگار خواهد بود. ام سلمه عطرى حاضر كرده و محاسن او را خوشبو ساخت و گفت : به زودى همين محاسن خون آلود خواهد شد، ميثم از آن جا به كوفه آمد، عبيدالله فرمان داد او را دستگير كنند چون وارد دارالكفر پسر زياد شد گفتند: اين مرد از همه كس موقعيتش نزد على (ع ) زيادتر بوده پسر زياد تعجب كرد و گفت : واى بر شما همين مرد عجمى اهميت بسزايى نزد على (ع ) داشته ؟ گفتند: آرى ، پسر زياد از او پرسيد: پروردگار تو در كجاست ؟ پاسخ داد: در كمين ستمكاران است و تو يكى از آنهايى . پسر زياد برآشفت و گفت : تو با آن كه مردى عجمى هستى كارت به جايى رسيده كه با من اين گونه درشتى مى نمايى بگو بدانم آقاى تو در خصوص عملى كه من با تو انجام مى دهم چه فرموده ؟ گفت : آقاى من فرموده : من دهمين نفرى هستم كه به دست تو به دار آويخته مى شوم و دار من از همه كوتاه تر و جايگاه دار من نزديك به بيت الطهاره است . ابن زياد گفت : اكنون من خلاف فرموده او انجام خواهم داد. ميثم گفت : چگونه ممكن است بر خلاف فرموده او رفتار كنى با آنكه آن حضرت آن چه فرموده از گفته رسول خدا(ص ) بوده و او هم از جبرييل از خداى متعال استفاده مى كرده . بنابراين چگونه مى توانى با اين وعده مخالفت نمايى و من مى دانم در چه محلى از كوفه به دار آويخته مى شوم و من نخستين آفريده اى هستم كه در سرزمين اسلامى لجام زده مى شوم .
ابن زياد پس از استماع اين سخن دستور داد او را حبس كرده و همراه او مختار بن ابى عبيده ثقفى را نيز محبوس داشت ميثم در حبس به او خبر داد تو از حبس نجات پيدا خواهى كرد و خونخواهى حسين (ع ) مى كنى و اين بدبخت را خواهى كشت .
هنگامى كه پسر زياد مختار را طلبيد تا بكشد بلافاصله نامه اى از يزيد رسيد كه مختار را آزاد كن و آسيبى به او مرسان . عبيدالله طبق دستور، مختار را آزاد كرد و فرمان داد تا ميثم را به دار بياويزيد، در راه مردى با ميثم ملاقات كرده گفت : بى جهت به قتل تو حكم كرده زيرا از كشتن تو فايده اى حاصل نمى شود.
ميثم لبخندى زده گفت : من براى اين درخت خرما آفريده شده و او را براى من پروريده اند. چون او را به چوب دار آويختند و مردم در كنار خانه عمرو بن حريث اطراف او گرد آمدند، عمرو گفت : سوگند به خدا او همواره مى گفت : مجاور تو خواهم شد، آن گاه به كنيزش دستور داد زير آن درخت را جاروب كرده آب بپاشد و مجمره عودى حاضر نمايد.
ميثم در همان حال ، فضايل بنى هاشم را نشر مى داد، به ابن زياد اطلاع دادند كه اين جوان شما را رسوا كرد، وى برآشفته فرمان داد تا دهنه به دهان او بزنند و او نخستين آفريده مسلمان بود كه بر دهان او لجام زدند.
كشتن ميثم ده روز پيش از ورود حضرت امام حسين (ع ) به عراق بود. روز سوم كه از دار كشيدن وى گذشت او را با نيزه زدند ميثم تكبير گفت و در آخر روز دهان و دماغ او خون آلود شد.(105)


93- پيشگويى على از شهادت ميثم تمار 

ميثم تمار مى گويد: روزى ، على (ع ) به من گفت : (وقتى زنازاده بنى اميه به تو بگويد از من برائت بجويى چه مى كنى ؟).
گفتم : (تبرى نمى جويم ).
فرمود: پس در آن هنگام تو را مى كشد و به دار مى آويزد).
گفتم : (مقاومت مى كنم و اين در راه خدا كم است ).
حضرت فرمود: (پس با من در بهشت خواهى بود).
(ميثم ) به يكى از نزديكانش مى گفت : مثل اين كه مى بينم ابن زياد مرا از تو مى خواهد و تو مى گويى او در مكه است . او مى گويد: هر جا باشد بايد بياورى ، و تو به قادسيه مى روى و آنجا مى مانى تا اين كه من به تو مى رسم و مرا پيش ابن زياد مى آورى و او به من مى گويد: از ابوتراب تبرى بجوى . ولى من قبول نمى كنم . و او مرا در دروازه عمرو بن حريث به دار مى كشد. وقتى كه روز چهارشنبه مى شود، خون از گلويم سرازير مى شود و همينطور هم شد.
و هنگامى كه ميثم به دار آويخته مى شد، به مردم گفت : (از من بپرسيد تا از فتنه هاى بنى اميه شما را آگاه كنم ). و چون اندكى با آنها سخن گفت . ابن زياد دستور داد به او لجام بزنند. و ميثم اولين شخصى بود كه در بالاى دار به او لجام زدند.(106)


94 - پيش بينى على (ع ) 

عبيدالله بن زياد وقتى كه از طرف يزيد به عنوان استاندار كوفه ، وارد شد، هنگام ورود، سوار بر اسب بود و پرچمى به دست داشت ، در نخلستان كوفه به سوى كوفه مى آمد، پرچمش به شاخه نخله اى گير كرد، به طورى كه پرچم ، پاره شد، ابن زياد فال زد و گفت : (اين درخت ، يك نوع ضديت با پرچمدارى من دارد).
دستور داد تا آن درخت را قطع كردند، نجارى آن را خريد و به چهار قسمت درآورد.
قبلا على (ع ) به (ميثم تمار) خبر داده بود، كه آن نخله ، چهار قسمت مى شود، و در قسمت چهارم آن تو را به دار مى كشند.
صالح پسر ميثم مى گويد: پس از آن كه ابن زياد پدرم را به دار آويزان كرد و به شهادت رساند، پس از چند روز، از آن چوبه دار ديدن كردم ، ديدم آن چوبه ، يكى از چهار قسمت آن نخله است ، كه من به دستور پدرم ، با ميخ اسم پدرم را در آن نوشته بودم ، ديدم همان اسم در آن وجود دارد.(107)


95- ده قدم از مدينه تا مداين  

جابربن عبدالله انصارى گفت : اميرالمؤ منين (ع ) پس از اين كه نماز صبح را با ما خواند، به طرف ما رو كرد و فرمود: مردم ، خداوند اجر شما را در مورد برادرتان سلمان ، عظيم گرداند. هر كس در اين باره سخنى مى گفت تا آن كه حضرت عمامه رسول خدا(ص ) را بر سر نهاده ، و جامه آن حضرت را پوشيد و عصا و شمشير آن جناب را برداشت و بر عضباء (ناقه رسول خدا) سوار شد و به قنبر فرموده : ده (قدم ) بشمار. قنبر گفت : چنين كردم . ناگاه به در خانه سلمان (در مداين ) رسيديم . زاذان گفت : هنگامى كه زمان فوت سلمان رسيد، به او گفتم : چه كسى تو را غسل مى دهد؟
(سلمان ) گفت : كسى كه رسول خدا(ص ) را غسل داد.
گفتم : تو در مداين هستى و حال آنكه على (ع ) در مدينه است . گفت : اى زاذان ، هنگامى كه چانه مرا بستى ، صداى افتادن چيزى را خواهى شنيد.
زاذان گفت : هنگامى كه چانه او را بستم ، صداى افتادن چيزى را شنيدم . به طرف در رفتم كه با اميرالمؤ منين (ع ) مواجه شدم .
فرمود: اى زاذان ، ابوعبدالله سلمان در گذشت ؟
گفتم : آرى اى آقاى من .
سپس حضرت داخل شد و ردا را از روى صورت سلمان كنار زد. سلمان به اميرالمؤ منين (ع ) تبسم كرد. حضرت فرمود: آفرين بر تو، اى ابا عبدالله ، وقتى كه خدمت رسول خدا(ص ) رسيدى ، براى آن حضرت آن چه را كه از امتش به برادرش رسيد، بازگو كن . سپس على (ع ) تغسيل و كفن سلمان را شروع كرد و وقتى كه بر او نماز مى گزارد، از اميرالمؤ منين (ع ) تكبير بلندى مى شنيديم . من نيز همراه با آن جناب ، دو مرد را ديدم كه (بعدا) حضرت فرمود: يكى از آنها جعفر، برادرم بود و ديگر خضر؛ در حالى كه با هر كدام از آن ها، هفتاد صف از ملايكه و در هر صف نيز، هزار هزار ملك همراه بود.(108)


96 - بيعت اويس با على (ع ) 

امير مؤ منان على (ع ) با سپاه خود، از مدينه براى پيكار با سپاه معاويه ، خارج شده و با خبر شدند كه عده اى از بيعت شكنان به سركردگى طلحه و زبير، به بصره رفته و آن جا را اشغال كرده اند، و اعلام جنگ نموده اند، آن حضرت فرمان داد كه نخست متوجه بصره شوند، و جلو آشوب فتنه انگيزان داخلى را بگيرند.
از سوى ديگر براى مردم كوفه پيام فرستاد كه براى كمك به سپاه على (ع ) بپيوندند.
امام على (ع ) و سپاهيانش به (ذى قار) (محلى نزديك بصره ) رسيدند، و در آن جا توقف كردند و منتظر پيوستن مردم كوفه به سپاه شدند.
ابن عباس مى گويد: (امام على (ع ) در (ذى قار) براى گرفتن بيعت (و پيمان از مردم ) توقف كرده بود، و فرمود: (هم اكنون از كوفه ، هزار نفر نه يك نفر كمتر و نه يك نفر زيادتر به سوى ما حركت كرده اند، و به اين جا مى آيند و با من تا سر حد شهادت بيعت مى نمايند).
ابن عباس مى گويد: پس از اين پيش بينى ، من نگران شدم كه مبادا از اين تعداد (هزار نفر) يك عدد كم و زياد شود، و همين موضوع دستاويز دشمنان گردد، و به على (ع ) و ما كه پيروانش هستيم ، خرده بگيرند، همچنان در اضطراب و دلهره به سر مى بردم كه جمعيت كوفه ، فرا رسيدند، آنها را شمرديم ،999 نفر بودند، و ديگر كسى نيامد.
پريشان شدم و غرق در فكر گشتم ، و گفتم : انا لله و انا اليه راجعون پس چرا هزار نفر نشدند، امام على (ع ) كه فرمود: (هزار نفر) مى آيند؟!
در اين بحران فكرى ، ناگهان ديدم شخصى از راه با پاى پياده مى آيد، و لباس ‍ زبر بر تن دارد، و شمشير در سپرى نيز به همراه خود آورده است ، به حضور على (ع ) آمد و عرض كرد:(دستت را به سوى من دراز كن تا با تو بيعت كنم ).
على (ع ) فرمود: (بيعت بر چه ؟)
او عرض كرد:(پيمان فرمانبرى و اطاعت از تو، و پيكار در ركاب تو تا سر حد مرگ يا پيروزى ).
على (ع ) فرمود: نام تو چيست ؟
او عرض كرد: من (اويس ) هستم .
حضرت فرمود: (تو اويس قرنى هستى ؟).
او عرض كرد: آرى .
امام على (ع ) فرمود: (الله اكبر، حبيب من رسول خدا(ص ) به من خبر داد كه من مردى از اهالى قرن (يمن ) را كه از امت اوست ، و به او (اويس ‍ قرنى )، مى گويند، ملاقات مى كنم ، كه او از حزب خدا و از حزب رسول خدا(ص ) است ، او به شهادت مى رسد، و در روز قيامت به اندازه تعداد دو طايفه (پر جمعيت ) ربيعه و مضر، زير پوشش شفاعت او قرار مى گيرند).(109)
به اين ترتيب ، با آمدن (اويس قرنى )، 999 نفر، به هزار نفر كه على (ع ) فرموده بود، تكميل شدند اويس از (زهاد ثمانيه ) (پارسايان هشتگانه ) است ، و در جنگ صفين در ركاب على (ع ) به شهادت رسيد.(110)


خبر دادن امام على (ع ) از واقعه كربلا 

97 - نوحه حيوانات وحشى بر حسين (ع ) 

اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: پدر و مادرم فداى حسين باد! كه در پشت كوفه كشته مى شود، گويا مى بينم حيوانات وحشى را كنار قبر او گردن كشيدند و شب تا صبح بر او مى گريند و نوحه مى كنند وقتى آن زمان شد مبادا كه جفا كنيد. (يعنى شما از حيوانات وحشى كمتر نباشيد شما هم گريان باشيد.)(111)


98 - گريه على (ع ) در نينوا 

ابن عباس گويد: در سفر صفين خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) بودم چون به نينوا در كنار فرات رسيد به آواز فرياد زد: اى پسر اين جا را مى شناسى ؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين نه .
فرمود: اگر مانند من اين جا را مى شناختى از آن نمى گذشتى تا چون من گريه كنى و چندان گريست كه ريشش خيس شد و اشك بر سينه اش روان شد و با هم گريه كرديم و مى فرمود: واى واى مرا چه كار با آل ابوسفيان ، چه كار با آل حرب شيطان و اولياى كفر صبر كن اى ابا عبدالله كه پدرت مى بيند آنچه را تو مى بينى از آنها. سپس آبى خواست و وضوى نماز گرفت و تا خدا خواست نماز كرد. سپس سخن خود را باز گفت و بعد از نماز و گفتارش ‍ چرتى زد و بيدار شد و گفت : يابن عباس .
گفتم : من حاضرم .
فرمود: خوابى كه اكنون ديدم برايت مى گويم .
گفتم : خواب ديدى خير است انشاءالله .
گفت : در خواب ديدم گويا مردانى فرود آمدند از آسمان با پرچم هاى سفيد و شمشيرهاى درخشان به كمر و گرد اين زمين خطى كشيدند و ديدم گويا اين نخل ها شاخه هاى خود را با خون تازه به زمين زدند و ديدم گويا حسين فرزندم و جگر گوشه ام در آن غرق است و فرياد مى زند و كسى به داداش ‍ نمى رسد و آن مردان آسمانى مى گويند صبر كنيد اى آل رسول شما به دست بدترين مردم كشته مى شويد و اين بهشت است اى حسين كه مشتاق تو است و سپس مرا تسليت گويند و گويند اى ابوالحسن مژده گير كه چشمت در روز قيامت روشن گردد و سپس به اين وضع بيدار شدم و بدان كه جانم به دست اوست ؛ صادق مصدق ابوالقاسم احمد برايم بازگفت كه من آن را در خروج براى شورشيان بر ما خواهم ديد، اين زمين كرب و بلا است كه حسين با هفده مرد از فرزندان من و فاطمه در آن به خاك مى روند و آن در آسمان ها معروف است و به نام زمين كرب و بلا شناخته شده است چنان چه زمين حرمين (مكه و مدينه ) و زمين بيت المقدس ياد شوند پس از آن فرمود: يابن عباس برايم در اطراف آن پشك آهو جستجو كن كه به خدا دروغ نگويم و دروغ نشنوم آن ها زرد رنگند و چون زعفرانند.
ابن عباس گويد: آن را جستم و گرد هم يافتم و فرياد كردم : يا اميرالمؤ منين آن ها را يافتم به همان وضعى كه على فرموده بود.
فرمود: خدا و رسولش راست گفتند و برخاست و به سوى آنها دويد و آنها را برداشت و بوييد و فرمود: همان خود آنها است . ابن عباس مى دانى اين پشك ها چيست ؟ اينها را عيسى بن مريم (ع ) بوييده و اين براى آن است كه به آنها گذر كرده با حواريون و ديده آهوها اين جا گردهم مى گريند عيسى با حواريون خود نشستند و گريستند و ندانستند براى چه گريه مى كنند و چرا نشستند. حواريون گفتند: اى روح خدا و كلمه او، چرا گريه مى كنيد؟
فرمود: شما مى دانيد اين چه زمينى است ؟
گفتند: نه ، گفت : اين زمينى است كه در آن جگر گوشه رسول احمد و جگر گوشه حره طاهره بتول همانند مادرم را مى كشند، و در آن به خاكى سپرده شود كه خوشبوتر از مشك است چون خاك سليل شهيد است و خساك پيغمبران و پيغمبر زادگان چنين است ، اين آهوان با من سخن گويند و مى گويند در اين زمين مى چرخد به اشتياق تربت نژاد با بركت و معتقدند كه در اين زمين در امانند. سپس دست به آنها زد و آنها را بوييد و فرمود: اين پشك همان آهوان است كه چنين خوشبو است به خاك گياهش . خدايا آنها را نگهدار تا پدرش ببويد و تسلى جويد فرمود تا امروز مانده اند به طول زمان زرد شدند اين زمين كرب و بلا است و فرياد كشيد: اى پروردگار عيسى بن مريم بركت به كشندگان حسين مده و به يارى كنندگان آنان و خاذلان او. و با آن حضرت گريستم تا به رود درافتاد و مدتى از هوش رفت و به هوش ‍ آمد و آن پشك ها را در رداى خود بست و به من گفت : تو هم در ردايت بينداز و فرمود: يابن عباس هرگاه ديدى خون تازه از آنها روان شد بدان كه ابوعبدالله در آن زمين كشته شده و دفن شده .
ابن عباس گويد: من آنها را بيشتر از يك فريضه محافظت مى كردم و از گوشه آستينم نمى گشودم تا در اين ميان كه در خانه خوابيده بودم به ناگاه بيدار شدم ديدم خون تازه از آن ها روان است و آستينم پر از خون تازه است من گريان نشستم و گفتم : به خدا حسين كشته شد على در هيچ حديث و خبرى كه به من داده دروغ نگفته و همان طور بوده چون رسول خدا به او خبرها داده كه به ديگران نداده من در هراس شدم و سپيده دم بيرون آمدم و ديدم كه شهر مدينه يكپارچه مه است و چشم جايى را نبيند و آفتاب برآمد و گويا پرده اى نداشت و گويا ديوارهاى مدينه خون تازه بود من گريان نشستم و گفتم : به خدا حسين كشته شد و از گوشه خانه آوازى شنيدم كه مى گويد صبر كنيد خاندان رسول كشته شد فرخ نحول روح الامين فرود شد با گريه و زارى .
سپس به فرياد بلند گريست و من هم گريستيم در آن ساعت كه دهم ماه محرم بود بر من ثابت شد كه حسين را كشتند و چون خبر او به ما رسيد چنين بود و من حديث را به آنها كه با آن حضرت بودند گفتم و گفتند: ما در جبهه آن چه شنيدى شنيديم و ندانستيم چه خبر است و گمان كرديم كه او خضر است .(112)


99- اشك هر مؤ من  

اميرالمؤ منين (ع ) به حضرت حسين (ع ) نظر نموده پس فرمودند:
اى اشك هر مؤ منى
حضرت حسين (ع ) عرض نمود: اى پدر، من اشك هر مؤ منى هستم ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: بلى پسرم .(113)


100 - خبر شهادت حسين (ع ) 

ابى عبدالله جدلى گفت : بر اميرالمؤ منين (ع ) داخل شدم در حالى كه حضرت حسين (ع ) در كنار آن حضرت نشسته بودند، اميرالمؤ منين (ع ) دست بر شانه حسين (ع ) زد و سپس فرمود: اين كشته خواهد شد و احدى يارى او را نخواهد نمود.
راوى مى گويد: عرضه داشتم يا اميرالمؤ منين به خدا قسم اين زندگى بدى است . حضرت فرمودند: اين حادثه حتما به وقوع مى پيوندد.
حضرت على (ع ) به حضرت امام حسين (ع ) فرمودند: اى ابا عبدالله از قديم ثابت و مسلم شده كه تو اسوه و مقتداى خلق مى باشى . حسين (ع ) عرضه داشت : فدايت شوم حالم چيست ؟
حضرت على (ع ) فرمودند: مى دانى آن چه را كه خلق نمى دانند و عن قريب عالم به آن چه مى داند منتفع خواهد شد، فرزندم بشنو و ببين پيش از آن كه مبتلا گردى ، قسم به كسى كه جانم در دست اوست ، بنى اميه خون تو را خواهند ريخت ولى نمى توانند تو را از دينت جدا كرده و قادر نيستند ياد پروردگارت را از خاطرت ببرند.
حسين (ع ) عرضه كرد: قسم به كسى كه جانم در دست اوست همين قدر مرا كافى است به آن چه خدا نازل فرموده اقرار داشته و گفتار پيامبر خدا تصديق داشته و كلام پدرم را تكذيب نمى كنم .
اميرالمؤ منين (ع ) بيرون آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده و اصحاب و ياران دور آن حضرت حلقه زدند در اين هنگام حضرت حسين (ع ) تشريف آوردند تا رسيدند مقابل اميرالمؤ منين (ع ) و آن جا ايستادند، اميرالمؤ منين (ع ) دست مبارك بر سر ايشان نهاده و فرمودند: پسرم ، خداوند متعال ، اقوام و طوايفى را به وسيله قرآن تقبيح نموده و مورد سرزنش و ملامت قرار داده و فرموده است :
فما بكت عليهم السماء والارض و ما كانوا منظرين .
به خدا قسم حتما پس از من تو را خواهند كشت سپس آسمان و زمين بر تو گريه خواهند نمود.(114)


101 - تعزيت على (ع ) در كربلا 

ابن عباس گفت : با على (ع ) بودم در زمان خروج او به صفين (يعنى براى جنگ با معاويه )، پس زمانى كه وارد زمين نينوا شد. آن زمين نزديك شط فرات بود. با صداى بلند فرمود: اى پسر عباس آيا مى شناسى اين موضع را؟
عرض كردم : نمى شناسم .
فرمود: اگر بشناسى اين زمين را از اين زمين عبور نمى كنى تا اينكه گريه كنى .
ابن عباس گفت : پس على (ع ) گريست ، گريه طولانى ، تا آنكه محاسن شريفش تر شد و دانه هاى اشك آن جناب بر سينه او ريخت و ما نيز گريه كرديم با آن حضرت و او مى فرمود: آه آه چه مى خواهند از من آل ابى سفيان كه حزب شيطان و اولياى كفرند.
سپس آب طلبيد براى نماز و وضو گرفت و بعد از نماز مختصرى چشمانش ‍ به خواب رفت چون بيدار شد فرمود: ابن عباس براى تو چيزى را بگوبم كه الآن در خواب ديده ام .
فرمود: ديدم مردهايى از آسمان نازل شدند كه با آنها علم هاى سفيد بود و در شمشيرهاى سفيد حمايل داشتند كه مى درخشيد و كشيدند اطراف اين زمين خطى را، و گويا درختانى بود در اين زمين كه شاخه هاى آنها به زمين آمد و خونى تازه در اين زمين پيدا شد مانند دريا و گويا حسين من كه پاره تن من است غرق بود در آن درياى خون ، استغاثه و طلب يارى مى كرد و كسى به داد او نمى رسيد.
و آن مردمان سفيد كه از آسمان آمدند ندا مى كردند او را و مى گفتند: اى آل رسول صبر كنيد البته شما كشته مى شويد به دست بدترين مردم و اينك بهشت به شما مشتاق است .
پس مرا تعزيت گفتند و گفتند: يا اءباالحسن بشارت باد تو را خداوند چشم تو را روشن گرداند در روزى كه مردم بلند مى شوند براى حساب .
سپس فرمود: قسم به آن كسى كه جانم به دست اوست خبر داد مرا صادق مصدق ابوالقاسم (ص ) (يعنى حضرت محمد(ص ) ) به اينكه عبور مى كنم به اين زمين در وقت رفتن به سوى اهل طغيان و اين كه اين زمين زمين كرب و بلا است .
دفن مى شود در اين زمين حسين و هفده نفر از اولاد من و فاطمه (ع ) و اين زمين در آسمان ها معروف است به زمين كرب و بلاى حسين هم چنان كه ذكر مى شود بقعه مكه و مدينه و بيت المقدس .(115)


102 - خبر دادن از قاتل امام حسين (ع ) 

ابوالحكم گويد: از پيرمردان و دانشمندان خود شنيدم مى گفتند: على (ع ) در ذيل خطبه اى فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آن ها گمراه كننده ديگران و صد نفرشان هدايت كننده آنان باشند، سؤ ال نكنيد جز اين كه از خواننده و رهنماى آن ها كه تا فرداى قيامت پايدارند اطلاع خواهم داد. مردى همان وقت از جاى برخاست پرسيد: بر سر و روى من چند تار موى روييده ؟
على (ع ) فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خدا(ص ) از پرسش تو به من اطلاع داد و اضافه كرد همانا بر هر تار موى سر تو فرشته موكل است كه تو را لعنت مى كند و بر هر تار موى ريش تو شيطانى موكل است كه اسباب سرگردانى و بيچارگى تو را فراهم مى سازند و همانا در منزل تو بزغاله اى است كه فرزند رسول خدا(ص ) را مى كشد و نشانه اين پيشامد صحت و درستى سخن من است و هر گاه پاسخ پرسش تو دشوار نبود از حقيقت آن تو را باخبر مى ساختم ، باز هم نشانه همان است كه گفتم : فرشته و شيطان تو را لعنت مى كنند.
پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشيند و در هنگام پيشامد كربلا او قاتل حسين شد و قضيه چنان بود كه على خبر داد.(116)


103 - گذر على (ع ) از كربلا 

امام سجاد مى فرمايد: على (ع ) از كربلا عبور مى كرد، در حالى كه چشمانش ‍ پر از اشك شده بود، فرمود: اين جا محل زانو زدن شتران آن ها است . و اين جا محل انداختن بارهاى آن ها است . و در اين جا خون آن ها ريخته مى شود، خوشا به حال خاكى كه در آن خون دوستان ، ريخته مى شود!
امام باقر(ع ) مى فرمايد: على (ع ) با مردم مى رفت تا به يك يا دو ميلى كربلا رسيدند، حضرت جلوتر از مردم رفت و جايى را طواف كرد كه به آن (مقذفان ) مى گفتند. فرمود: (در اينجا دويست پيامبر و دويست سبط پيامبر كشته شده است و همه آنها شهيد بودند. و اين جا مركب ها را مى خوابانند و اينجا شهدا به خاك مى افتند كه هيچ كس قبل از آنها مثل ايشان نبوده و در آينده نيز هيچ كس نمى تواند مانند آن ها باشد.).(117)


104 - پرچم دارى حبيب بن جماز 

سويد بن غفله گفت : مردى حضور اميرالمؤ منين (ع ) شرفياب شده عرض ‍ كرد: از وادى القرى گذشتم و ديدم خالد بن عرفطه در گذشته اينك براى آمرزش گناهان او براى وى استغفار كن .
على (ع ) فرمود: از اين سخن دست بردار زيرا او نمرده و نخواهد مرد مگر هنگامى كه پيش آهنگ لشكر گمراهى شود كه پرچم دار آن ، حبيب بن جماز باشد، مردى از پايين منبر عرضه داشت سوگند به خدا من شيعه و دوست تواءم ، على (ع ) پرسيد: تو كيستى ؟
گفت : من حبيب بن جمازم .
على (ع ) فرمود: اى پسر جماز از چنان پرچمى خوددارى كن با اين كه مى دانم آن را به دوش خواهى كشيد و از باب الفيل وارد خواهى شد.
پس از آن كه على و حسن عليهماالسلام شربت شهادت نوشيدند و نوبت امامت به به امام حسين (ع ) رسيد و پيشامد كربلاى او اتفاق افتاد ابن زياد، عمر بن سعد را رياست لشكر داد و خالد نامبرده را پيش آهنگ و حبيب را پرچم دار آن قرار داد. او با همان پرچم از باب الفيل وارد مسجد كوفه شد و اين قضيه از جمله اخبارى است كه دانشمندان و ناقلين آثار به صحت پذيرفته اند و در ميان كوفى ها مشهور و مخالفى ندارد و از معجزات است .(118)


105 - افسوس براء بن عازب  

اسماعيل بن زياد گفته : روزى على (ع ) به براء بن عازب فرمود: اى براء، فرزند من به شهادت مى رسد و تو زنده هستى و از او يارى نمى كنى .
چون پيشامد كربلا اتفاق افتاد، براء مى گفت : حقانيت على (ع ) محقق شد، زيرا فرزندش شهيد شد و من از او يارى ننمودم ، آن گاه از كار خود دريغ خورد. اين پيشامد نيز از جمله خبرهاى على (ع ) و نشانه هاى ولايت اوست .(119)


106 - گريه امام هنگام ولادت زينب  

هر پدرى را كه بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و خرم گرديد، جز على بن ابى طالب (ع ) كه ولادت هر يك از اولاد او سبب حزن او گرديد.
در روايت است كه چون حضرت زينب متولد شد، اميرالمؤ منين (ع ) متوجه به حجره طاهره گرديد، در آن وقت امام حسين (ع ) به استقبال پدرش ‍ شتافت و عرض كرد: اى پدر بزرگوار! همانا خداى تعالى خواهرى به من عطا فرموده .
اميرالمؤ منين (ع ) از شنيدن اين سخن بى اختيار اشك از ديده هاى مبارك به رخسار همايونش جارى شد. چون حسين (ع ) اين حال را از پدر بزرگوارش ‍ مشاهده نمود افسرده خاطر گشت . چه ، آمد پدر را بشارت دهد، بشارت مبدل به مصيبت و سبب حزن و اندوه پدر گرديد، دل مباركش به درد آمد و اشك از ديده مباركش بر رخسارش جارى گشت و عرض كرد: (بابا فدايت شوم ، من شما را بشارت آوردم شما گريه مى كنيد، سبب چيست و اين گريه بر كيست ؟)
على (ع ) حسينش را در بر گرفت و نوازش نمود و فرمود: (نور ديده ! زود باشد كه سرّ اين گريه آشكار و اثرش نمودار شود.) كه اشاره به واقعه كربلا مى كند. همين بشارت را سلمان به پيغمبر داد و آن حضرت هم منقلب گرديد.
چنان كه در بعضى كتب است كه حضرت رسالت در مسجد تشريف داشت كه آن وقت سلمان شرفياب شد و آن سرور را به ولادت آن مظلومه بشارت داد و تهنيت گفت . آن حضرت گريست و فرمود: (اى سلمان ! جبرييل از جانب خداوند جليل خبر آورد كه اين مولود گرامى مصيبتش غير معدود باشد تا به آلام كربلا مبتلا شود).(120)


next page

fehrest page

back page