86 - خبر شهادت رشيد هجرى
رشيد (بر وزن زبير) به اين خاطر كه زادگاه خود و پدر و اجدادش بلده (هجر) (بر
وزن كمر) بود، او را (رشيد هجرى ) مى خواندند، او در كوفه سكونت داشت و در هر
فرصتى از حريم مقدس امير مؤ منان على (ع ) دفاع مى كرد.(97)
ابو حسان عجلى گفت : دختر رشيد هجرى را ملاقات كردم و به او گفتم : هر آن چه را كه
از پدرت شنيدى برايم بيان كن . گفت : از پدرم شنيدم مى گفت : حبيبم اميرالمؤ منين (ع )
به من فرمود: اى رشيد، صبر تو چگونه خواهد بود وقتى كه حرام زاده بنى اميه به
دنبال تو بفرستد و دست ها و پاها و زبان تو را قطع نمايد؟ عرض كردم : يا اميرالمؤ
منين ، آيا آخر اين (مصايب ) به بهشت منتهى مى شود؟ فرمود: آرى اى رشيد، در حالى كه
تو در دنيا و آخرت با من خواهى بود. دختر رشيد گفت : به خدا سوگند چند روزى
نگذشته بود تا اين كه عبيدالله بن زياد حرام زاده به
دنبال پدرم فرستاد و از او خواست تا از اميرالمؤ منين (ع ) برائت بجويد و پدرم بيزارى
نجست . عبيدالله به او گفت : رفيقت (اميرالمؤ منين (ع ) ) به تو نحوه مردنت را فرموده است
:؟ رشيد گفت : دوستم ، كه صلوات خدا بر او باد، به من فرمود: همانا تو (عبيدالله ) مرا
به برائت و بيزارى از او فرا مى خوانى و من برائت نمى جويم و تو مرا جلو مى آورى و
دست ها و پاها و زبانم را قطع مى كنى .
وقتى كه عبدالملك (پنجمين طاغوت اموى ) روى كار آمد، حجاج بن يوسف ثقفى را كه
دژخيمى ستمگر و خونخوار بود، استاندار عراق كرد.
هنگامى كه حجاج به امارت رسيد، عزيمت قتل
كميل بن زياد نمود وى فرار كرد حجاج دستور داد مقررى طايفه نخع را كه از بيت
المال داشتند قطع نمودند.
ابوالعاليه گويد: مزرع بن عبدالله گفت : از على (ع ) شنيدم مى فرمود: سوگند به
خدا لشكرى به جانب شما مى آيند و چون در بيداء وارد شوند زمين آنها را فرو برد. راوى
گويد: گفتم : سخن از غيب مى گويى . جواب داد: جاى تعجب نيست سخن مرا از خاطر مبر تا
صدق آن براى تو آشكار شود و بدانى كه على (ع ) راست فرموده است .
ميثم تمار غلام يك زن بود، اميرالمؤ منين او را خريد و آزاد كرد. پرسيد: (اسمت چيست ؟)
روزى على (ع ) به ميثم تمار فرمود: تو پس از من دستگير مى شوى و به دار آويخته مى
گردى و با حربه اى واقع خواهى شد، روز سوم خون از دهان و بينى تو جارى خواهد
گرديد، چنان چه محاسنت را رنگين خواهد كرد اينك منتظر همان خضاب باش و تو را به در
خانه عمرو بن حريث به دار مى آويزند و تو دهمين نفرى هستى كه مصلوب مى شوى و
چوب دار تو از ديگران كوتاه تر و نزديك تر به بيت تطهير است . اينك بيا تا درخت
خرمايى را كه بر آن صليب مى شوى به تو نشان دهم ، على (ع ) درخت را به او نشان داد
و او روزها مى آمد و در زير آن نماز مى گذارد و مى گفت : خدا به تو بركت دهد اى درخت
خرما كه براى تو آفريده شده ام و تو براى خاطر من آبيارى گرديده اى و پيوسته
متفقد آن نخله بود تا هنگامى كه قطع شد و وى از
محل صلب خود با اطلاع گرديد. ميثم هرگاه عمرو بن حريث را مى ديد مى گفت : من همسايه
تو خواهم بود، همسايگى را خوب مراعات كن ، عمرو كه از قضيه بى خبر بود مى گفت
چنان مى كنم مى خواهى خانه ابن مسعود يا خانه ابن حكيم - كه هر دو مجاور وى بودند -
خريدارى نمايى .
ميثم تمار مى گويد: روزى ، على (ع ) به من گفت : (وقتى زنازاده بنى اميه به تو
بگويد از من برائت بجويى چه مى كنى ؟).
عبيدالله بن زياد وقتى كه از طرف يزيد به عنوان استاندار كوفه ، وارد شد، هنگام
ورود، سوار بر اسب بود و پرچمى به دست داشت ، در نخلستان كوفه به سوى كوفه
مى آمد، پرچمش به شاخه نخله اى گير كرد، به طورى كه پرچم ، پاره شد، ابن زياد
فال زد و گفت : (اين درخت ، يك نوع ضديت با پرچمدارى من دارد).
جابربن عبدالله انصارى گفت : اميرالمؤ منين (ع ) پس از اين كه نماز صبح را با ما
خواند، به طرف ما رو كرد و فرمود: مردم ، خداوند اجر شما را در مورد برادرتان سلمان ،
عظيم گرداند. هر كس در اين باره سخنى مى گفت تا آن كه حضرت عمامه
رسول خدا(ص ) را بر سر نهاده ، و جامه آن حضرت را پوشيد و عصا و شمشير آن جناب
را برداشت و بر عضباء (ناقه رسول خدا) سوار شد و به قنبر فرموده : ده (قدم )
بشمار. قنبر گفت : چنين كردم . ناگاه به در خانه سلمان (در مداين ) رسيديم . زاذان گفت :
هنگامى كه زمان فوت سلمان رسيد، به او گفتم : چه كسى تو را
غسل مى دهد؟
امير مؤ منان على (ع ) با سپاه خود، از مدينه براى پيكار با سپاه معاويه ، خارج شده و با
خبر شدند كه عده اى از بيعت شكنان به سركردگى طلحه و زبير، به بصره رفته و آن
جا را اشغال كرده اند، و اعلام جنگ نموده اند، آن حضرت فرمان داد كه نخست متوجه بصره
شوند، و جلو آشوب فتنه انگيزان داخلى را بگيرند.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: پدر و مادرم فداى حسين باد! كه در پشت كوفه كشته مى شود،
گويا مى بينم حيوانات وحشى را كنار قبر او گردن كشيدند و شب تا صبح بر او مى
گريند و نوحه مى كنند وقتى آن زمان شد مبادا كه جفا كنيد. (يعنى شما از حيوانات وحشى
كمتر نباشيد شما هم گريان باشيد.)(111)
ابن عباس گويد: در سفر صفين خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) بودم چون به نينوا در كنار
فرات رسيد به آواز فرياد زد: اى پسر اين جا را مى شناسى ؟
اميرالمؤ منين (ع ) به حضرت حسين (ع ) نظر نموده پس فرمودند:
ابى عبدالله جدلى گفت : بر اميرالمؤ منين (ع )
داخل شدم در حالى كه حضرت حسين (ع ) در كنار آن حضرت نشسته بودند، اميرالمؤ منين (ع
) دست بر شانه حسين (ع ) زد و سپس فرمود: اين كشته خواهد شد و احدى يارى او را
نخواهد نمود.
ابن عباس گفت : با على (ع ) بودم در زمان خروج او به صفين (يعنى براى جنگ با معاويه
)، پس زمانى كه وارد زمين نينوا شد. آن زمين نزديك شط فرات بود. با صداى بلند
فرمود: اى پسر عباس آيا مى شناسى اين موضع را؟
ابوالحكم گويد: از پيرمردان و دانشمندان خود شنيدم مى گفتند: على (ع ) در
ذيل خطبه اى فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هر چه مى خواهيد از من بپرسيد،
سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آن ها گمراه كننده ديگران و صد نفرشان هدايت
كننده آنان باشند، سؤ ال نكنيد جز اين كه از خواننده و رهنماى آن ها كه تا فرداى قيامت
پايدارند اطلاع خواهم داد. مردى همان وقت از جاى برخاست پرسيد: بر سر و روى من چند
تار موى روييده ؟
امام سجاد مى فرمايد: على (ع ) از كربلا عبور مى كرد، در حالى كه چشمانش پر از اشك
شده بود، فرمود: اين جا محل زانو زدن شتران آن ها است . و اين جا
محل انداختن بارهاى آن ها است . و در اين جا خون آن ها ريخته مى شود، خوشا به
حال خاكى كه در آن خون دوستان ، ريخته مى شود!
سويد بن غفله گفت : مردى حضور اميرالمؤ منين (ع ) شرفياب شده عرض كرد: از وادى
القرى گذشتم و ديدم خالد بن عرفطه در گذشته اينك براى آمرزش گناهان او براى
وى استغفار كن .
اسماعيل بن زياد گفته : روزى على (ع ) به براء بن عازب فرمود: اى براء، فرزند من
به شهادت مى رسد و تو زنده هستى و از او يارى نمى كنى .
هر پدرى را كه بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و خرم گرديد، جز على بن ابى
طالب (ع ) كه ولادت هر يك از اولاد او سبب حزن او گرديد.
|