next page

fehrest page

back page

69 - وصى محمد 

امير مؤ منان حضرت على (ع ) در سفرى با يكى از يهوديان خيبر، هم سفر گرديد، با هم حركت كردند تا به رودخانه اى كه عرض طولانى داشت و آب در آن بود رسيدند، در آن جا پل يا وسيله ديگرى نبود، كه به آن طرف رودخانه بروند، با توجه به اين كه ، يهودى ، على (ع ) را نمى شناخت .
يهودى آهسته دعايى خواند و بر روى آب به راه افتاد، بى آن كه غرق شود، خود را به آن سوى رودخانه رساند.
سپس رو به على (ع ) كرد و گفت : لو عرفت كما عرفت لجزت كما جزت :(اگر آن چه را من مى دانم تو مى دانستى (آن را مى گفتى ) و همانند من از روى آب به اين طرف مى آمدى ، بى آن كه غرق شوى ).
على (ع ) فرمود: اى يهودى همان جا توقف كن ، تا من نيز بيايم .
حضرت على (ع ) متوجه خدا شد، و به اذن پروردگار از روى آب قدم برداشت ، و خود را به آن سوى رودخانه رساند.
يهودى تعجب كرد و به دست و پاى على (ع ) (كه آن حضرت را نمى شناخت ) افتاد و عرض كرد: (اى جوان ! چه گفتى كه آب در زير پاى تو مانند سنگ سخت شد و از روى آن به اين طرف آمدى ؟!)
امام على (ع ) به او فرمود: (تو چه گفتى كه بر آب قدم نهادى و رد شدى ؟)
يهودى گفت : (من خدا را به وصى اعظم محمد (ص ) خواندم ، خداوند به من لطف كرد، و از روى آب گذشتم ).
حضرت على (ع ) فرمود:(آن وصى محمد(ص ) من هستم ).
يهودى گفت :(به راستى كه حق مى گويى ، آن گاه قبول اسلام كرد و در حضور على (ع ) به افتخار اسلام نايل آمد.(79)


70 - راهب شهيد 

در جريان جنگ صفين ، هنگامى كه امير مؤ منان على (ع ) در يكى از روزهاى جنگ همراه ياران در بيابان عبور مى كردند، تشنگى آنها را فرا گرفت ، و آبشان تمام شده بود، و ياران در آن بيابان براى جستجوى آب ، به هر سو مى رفتند، آب نيافتند، و لحظه به لحظه بر شدت تشنگى آنها افزوده مى شد.
امير مؤ منان على (ع ) از جاده كنار رفت و اندكى در بيابان حركت كرده ، ناگهان ، چشمش به ديرى (عبادت گاه ) افتاد، كه يكى از راهبان مسيحى ، در آن جا عبادت مى كرد.
على (ع ) به ياران فرمود: ندا كنند تا راهب ، از ورود ما به آن سرزمين آگاه شود، آن ها ندا زدند، راهب متوجه آنها شد، حضرت على (ع ) نزد آن راهب آمد و پرسيد: آيا در اين جا كه سكونت دارى ، آب وجود دارد؟
راهب گفت : نه ، در اين نزديكى آب نيست ، در دو فرسخى اين جا آب پيدا مى شود.
على (ع ) كه سوار استر بود، استرش را به طرف قبله برگرداند و محلى را كه نزديك آن عبادتگاه بود نشان داد و به ياران خود فرمود: اين مكان را بشكافيد، آنها همان مكان را با وسايلى كه داشتند، حفر كردند، ناگهان سنگ بزرگى پيدا شد و عرض كردند: اى اميرمؤ منان در اين جا سنگى پيدا شده كه كلنگ در آن اثر نمى كند، همه ياران جمع شدند، هرچه نيرو مصرف كردند، نتوانستند كارى از پيش ببرند، و آن سنگ همچنان استوار، در زمين برقرار بود.
امير مؤ منان على (ع ) خود وارد كار شد، انگشتانش را زير سنگ برد، و آن را حركت داد و سپس از جا كند و به چند مترى انداخت ، ناگهان ديدند در زير آن سنگ ، آب سفيدى پيدا شد، كنار آن آمدند و از آن آشاميدند، كه بسيار گوارا و خنك و زلال بود، سپس على (ع ) آن سنگ بزرگ را برداشت و به جاى خود نهاد، و دستور داد، با خاك آن را بپوشانند و اثرى از آن ديده نشود.
راهب در عبادتگاه خود، همه اين جريان را ديد، فرياد زد: اى مسافران بفرماييد و نزد من بياييد.
على (ع ) همراه يارانش نزد راهب رفتند، حضرت على (ع ) در پيشاپيش ‍ ياران نزديك راهب شد.
راهب به حضرت على (ع ) رو كرد و گفت : آيا تو پيامبر مرسل هستى ؟
فرمود: نه .
پرسيد: آيا فرشته مقرب هستى ؟
فرمود: نه .
عرض كرد: (پس تو كيستى ؟).
على (ع ) فرمود: (من وصى رسول خدا محمد بن عبدالله (ص ) خاتم پيامبران هستم ).
راهب گفت : دستت را بگشا، تا براى خدا به دست تو، اسلام را قبول كنم ، على (ع ) دستش را گشود و فرمود: گواهى بده به يكتايى خدا و رسالت پيامبر اسلام (ص ).
راهب گواهى به يكتايى خدا و رسالت پيامبر (ص ) داد و بعد عرض كرد: گواهى مى دهم كه تو وصى رسول خدا (ص ) هستى ، و شايسته مردم بعد از رسول خدا (ص ) به امر وصايت او مى باشى .
سپس عرض كرد: اين عبادتگاهى را كه من در آن هستم فقط به منظور شناختن مردى بنا شده است كه اين سنگ بزرگ را از جا مى كند، و آب از زير آن در مى آورد، قبل از من ، راهب هاى بسيار در اين جا بودند، و آن شخص را نيافتند ولى خداوند اين موهبت را نصيب من كرد، كه شما را يافتم ، ما در يكى از كتاب هاى خود، و از آثار علماى خويش ، يافته ايم كه در اين بيابان ، چشمه اى وجود دارد كه سنگ بزرگى روى آن قرار دارد، و به مكان آن ، كسى آگاه نيست . جز پيامبر مرسل يا وصى پيامبر، و اين كه خداوند (ولى الله ) دارد كه مردم را به سوى حق دعوت مى نمايد و نشانه اش ، شناختن مكان اين سنگ و قدرت او بر از جا كندن اين سنگ مى باشد، و من وقتى ديدم ، تو اين سنگ بزرگ را از جا كندى ، آن موضوع مهمى را كه مدت ها در انتظارش بودم برايم تحقق يافت .
قطرات اشك از ديدگان امير مؤ منان على (ع ) سرازير شد و گفت :
حمد و سپاس خداوندى را كه در كتاب هايش نام مرا ذكر نموده است ، سپس على (ع ) به ياران فرمود: جلو بياييد تا گفتار اين راهب را بشنويد، آن ها پيش آمدند و گفتار راهب را شنيدند، و خدا را شكر و سپاس گفتند: سپس به سوى ميدان جنگ صفين رهسپار شدند، راهب نيز با آنها به راه افتاد، و در جنگ صفين به شهادت رسيد، على (ع ) بر پيكر مقدس او نماز خواند و او را دفن كرد، و براى او بسيار طلب آمرزش نمود.(80)


71 - مسلمان شدن هرمزان  

در زمان خلافت عمر، اسيرى را آوردند و اسلام را بر او عرضه كردند ولى او نپذيرفت ، عمر دستور داد او را بكشند. اسير گفت : تشنه هستم مرا نكشيد. ظرفى پر از آب برايش آوردند.
اسير گفت : در امان هستم آب بخورم ؟
عمر گفت : بلى . اسير آب را به زمين ريخت و عمر گفت : او را بكشيد؛ چون نيرنگ كرد. على (ع ) در مجلس حضور داشت فرمود: نمى توانيد او را بكشيد؛ چون به او امان داديد.
عمر گفت : با او چه بايد بكنم ؟
حضرت فرمود: (با قيمت عادلانه به يكى از مسلمانان بفروش ).
عمر گفت : چه كسى او را مى خرد؟
حضرت فرمود:(من ).
عمر گفت : (مال تو باشد).
على (ع ) ظرف را به دستش گرفت و دعا كرد، آب در ظرف جمع شد. اسير با ديدن اين صحنه مسلمان شد. حضرت نيز او را آزاد كرد و او هميشه ملازم مسجد بود و عبادت مى كرد و او همان هرمزان بود.
وقتى كه ابولؤ لؤ عمر را ضربت زد، عبيدالله بن عمر خيال كرد هرمزان او را كشته است .
از اين رو وارد مسجد شد و او را كشت و جريان را به عمر گفتند.
عمر گفت : اشتباه كردى . ابولؤ لؤ به من ضربت زد و هرمزان غلام على (ع ) است .
سپس وصيت كرد، عبيدالله را قصاص كنند. اما وقتى عمر از دنيا رفت و عثمان خليفه شد، عبيدالله را قصاص نكرد.
على (ع ) فرمود: اگر من خليفه مى شدم ، او را مى كشتم . وقتى كه عثمان كشته شد، عبيدالله به سوى معاويه فرار كرد. و در جنگ صفين در حالى كه دو شمشير حمايل داشت ، على (ع ) او را كشت .(81)


72 - اسلام يونانى  

به همان سند از حضرت عسكرى (ع ) در همان حديث يونانى روايت كرده كه به على (ع ) گفت : من از تو دور مى شوم و تو مرا بخوان ، و من اجابت نمى كنم (و نمى آيم ) پس اگر مرا (بدون اختيار) نزد خود آوردى اين نشانه است (بر صحت عقيده شما).
حضرت فرمود: (اگر چنين كنم ) اين تنها براى تو نشانه است ، چون كه تو از حال خود با خبرى كه امر مرا رد نكرده اى ، و من اختيار تو را گرفته ام بدون اين كه جايى از تو را گرفته باشم كه جايى از تو را بگيرد، يا كسى بدون گفته من جايى از تو را گرفته باشد و بى اختيار تو را كشيده باشد، و فقط به قدرت قاهر خداوند بوده ، و ممكن است (بعدا) تو يا ديگرى ادعا كند كه ما باهم توطئه كرده ايم ، پس اگر مى خواهى نشانه طلب كنى چيزى بطلب كه براى همه اهل عالم نشانه باشد.
يونانى گفت : اگر اختيار طلب را به دست من بدهى من مى خواهم كه اجزاى اين درخت خرما را جدا و متفرق كنى ، و آنها را از هم دور كنى ، و سپس آنها را جمع كنى و به حالت اول برگردانى .
فرمود: اين (خوب ) نشانه اى است ، تو قاصد منى به سوى اين درخت ، پس ‍ به او بگو: وصى محمد پيغمبر خدا اجزاى تو را امر مى كند كه از هم جدا شوند، يونانى رفت و سخن را به درخت گفت ، و اجزاى آن جدا و ريز ريز پراكنده و ذره ذره شد به طورى كه هيچ اثرى از آن ديده نشد تا اين كه گويا هرگز درخت خرمايى آن جا نبوده و يونانى بدنش لرزيد و گفت : اى وصى محمد (ص ) خواهش اول مرا بر آوردى ، پس خواهش ديگرم را هم برآور، و آن را امر كن كه اجزايش مجتمع شود و به حالت اول برگردد.
حضرت به يونانى فرمود: تو قاصد منى به سوى درخت پس برگرد و به آن بگو: اى اجزاى درخت خرما! وصى محمد رسول الله تو را امر مى كند كه مجتمع شوى چنانكه قبلا بودى و به حالت اول خود برگردى ، يونانى فرياد برآورد و اين سخن را گفت و آن اجزاء مانند ذره هاى پراكنده در هوا بالا رفت ، و شروع كرد يك يك جمع شد تا شاخه ها و برگ ها و سرخوشه ها مصور شد و به هم پيوست و مجتمع شد و طول و عرض پيدا كرد، و بيخش ‍ در جاى خود قرار گرفت ، و ساقش بر آن جا گرفت ، و شاخه ها بر ساق ، و برگ ها بر شاخه ها سوار شد و خوشه ها در جاى خود قرار گرفت ، و اول چون از فصل رطب (: خرماى رسيده ) و بسر (خرماى نيمرس ) و خلال (: خرماى نارس و غوره ) دور بود خوشه هايش برهنه بود پس يونانى گفت : خواهش ديگرم اين است كه دوست مى دارم كه خوشه هايش خلال درآورد، و آنها را از سبزى به زردى و قرمزى بگردانى ، و رطب شود و وقت چيدنش برسد تا تو بخورى و به من و حاضرين هم بخورانى ، فرمود: تو قاصد منى به سوى آن ، پس آن را به آنچه گفتى امر كن ، پس يونانى آنچه على (ع ) دستور داده بود به آن درخت گفت و خلال برآورد و بعد بسر شد، و زرد شد، و قرمز شد، و رطب شد و خوشه هايش از رطب سنگين شد، و يونانى گفت : خواهش ديگرم اين است كه دوست دارم خوشه هايش به من نزديك شود، يا دست من به قدرى دراز شود كه به آنها برسد، و محبوبترين چيز نزد من آن است كه يكى از خوشه ها به جانب من پايين آيد، و دست من به خوشه ديگرى كه پهلوى آن است دراز شود، اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آن دستى را كه مى خواهى به درخت برسد دراز كن و بگو: اى نزديك كننده دور، دست مرا به اين خوشه نزديك كن ، و آن دست ديگر را از اين خوشه به من دور است براى من آسان فرما، پس يونانى چنين كرد و اين كلام را گفت ، و دست راستش دراز شد و به خوشه رسيد، و خوشه هاى ديگر پايين آمد و روى زمين ريخت ، و بيخ خوشه ها دراز شد، سپس راوى ذكر كرده كه يونانى مسلمان شد.(82)


73 - غش كردن طبيب يونانى  

مردى از يونانى ها كه ادعاى طبابت مى كردند به آن حضرت گفت : زردى و صفره اى مى بينم كه به رنگ شما ظاهر شده ، و دو ساق باريكى مى بينم كه گمان نمى كنم شما را حمل كنند، اما زردى رنگ پس دواى آن نزد من است ، و اما دو ساق پاى باريك پس چاره اى براى بزرگ كردن آن نيست ، و راه كار اين است كه با خود مدارا كنى و كمتر راه بروى ، و بارى كه به دوش يا به سينه مى كشى را كمتر كنى ، و اما زردى رنگ پس دوايش نزد من است ، و آن اين است ، و دوايى بيرون آورد، حضرت فرمود: نفع اين دواى زردى را ذكر كردى ، آيا براى زياد شدن زردى و ضرر زدن به آن هم چيزى مى شناسى ؟
گفت : آرى يك دانه از اين و به دوايى اشاره كرد، و گفت : اگر كسى كه رنگش ‍ زرد است آن را بخورد فورا مى ميرد، على (ع ) فرمود: آن را به من بنما، پس ‍ آن را به حضرت داد، فرمود: مقدار و وزن اين چقدر است ؟
گفت : به اندازه دو مثقال است ، و سم كشنده اى كه مقدار يك حبه اش يك نفر را مى كشد، پس على (ع ) آن را گرفت و در دهان ريخت و عرق مختصرى كرد، و آن مرد شروع به لرزيدن كرد و با خود گفت : الان مرا به قتل على بن ابى طالب مى گيرند، و مى گويند: او را كشته است و كسى از من نمى پذيرد كه بگويم : او خودش بر نفس خود جنايت كرد، پس على (ع ) خنديد و فرمود: اى يونانى سالم ترين وقت بدن من الآن است ، و آنچه تو گمان كردى سم كشنده است به من ضررى نرساند، فرمود: پس چشمانت را بپوشان ، پوشاند، فرمود: باز كن ، باز كرد و به صورت على (ع ) نگاه كرد ديد سرخ و سفيد است ، و با قرمزى مخلوط شده ، و آن مرد چون او را ديد لرزيد، حضرت خنديد و فرمود: آن زردى كه گمان مى كردى در من است ، كجا است ؟
گفت : به خدا! گويا تو آن نيستى كه من قبلا ديدم ، آن وقت بسيار زرد بودى و اكنون گلگونى !
فرمود: پس زردى من به آن سمى كه خيال مى كردى كشنده من است بر طرف شد؛ و پاهايش را كشيد، و ساق هايش را برهنه كرد و فرمود: اما اين ساق هاى من پس تو گمان كردى من در حمل بار بر آنها بايد نسبت به بدنم مدارا كنم تا ساق هايم نشكند و من به تو مى گويم كه طب خدا بر خلاف طب تو است ، و دستش را به ستون چوبى بزرگى زد كه زير سقف آن مجلس ‍ بود و دو اطاق روى هم بالاى آن بود، و آن را حركت داده از جا كند و سطح و ديوارها و دو بالاخانه همه بلند شد و يونانى غش كرد.(83)


طعام هاى غيبى 

74 - نعمت هاى بهشتى از آن شيعيان على (ع ) 

امام حسين (ع ) مى فرمايد:(روزى پيش على (ع ) نشسته بوديم و در آن جا درخت انار خشكى بود. عده اى از دشمنان حضرت وارد شدند كه در بين آنها از دوستداران او نيز بودند. آنان به حضرت ، سلام كردند و امام فرمود:(بنشينيد).
سپس فرمود:(امروز به شما معجزه اى نشان مى دهم كه مثل مائده در ميان بنى اسرائيل باشد). آن گاه فرمود:(به درخت نگاه كنيد). درخت خشكى بود كه ناگهان آب بر شاخه هايش جريان پيدا كرد و سبز شد و برگ آورد و ميوه هايش تا بالاى سر ما آمد.
سپس رو كرد به ما كه ما از دوستدارانش بوديم ، گفت : دستتان را دراز كنيد و از ميوه ها بچينيد و بخوريد. و ما نيز دست هاى خود را دراز كرديم و از انارها چيديم و خورديم . تا آن زمان ميوه اى به خوشمزگى آن نخورده بوديم . سپس به كسانى كه او را دشمن مى داشتند رو كردند و فرمود:(بچينيد و بخوريد).
اما آنان وقتى كه دستشان را بالا بردند، انار بالا رفت و هيچ يك از آنها نتوانستند حتى يك انار بچيند! گفتند: يا اميرالمؤ منين ! چرا دست آنها رسيد ولى دست ما نرسيد؟
فرمود: (بهشت نيز همين طور است ، فقط دست دوستان ما به نعمت هاى بهشتى مى رسد، نه دست دشمنان ما).
آنان وقتى از منزل خارج شدند، گفتند: اين از سحر على بن ابى طالب ، كم است .
سلمان گفت : چه مى گوييد؟ سحر است يا شما نمى بينيد؟(84)


75 - دريافت آذوقه غيبى در صفين  

زمانى كه ماندن آن حضرت در صفين (براى جنگ با معاويه ) طولانى شد مردم به آن حضرت از تمام شدن توشه و علوفه شكايت كردند به طورى كه كسى از اصحاب آن حضرت چيزى كه قابل خوردن باشد نمى يافت ، پس ‍ آن حضرت فرمودند: فردا چيزى كه شما را كفايت كند مى رسد. چون صبح فردا شد آمدند و تقاضا نمودند كه چه شد وعده شما؟
آن حضرت بالاى تلّى كه در آنجا بود رفت و دعا نمود و از خداوند تعالى خواست كه طعام دهد آنها را و علف دهد حيوانات آنها را.
پس پايين آمد از تل و برگشت به مكان خود. هنوز آن حضرت به جاى خود آرام نگرفته بود كه آمدند قافله اى بعد از قافله ، بار آنها بود دو قسم گوشت و آرد و خرما بقدرى كه صحرا پر شد و صاحب شتران خالى كردند هر چه با آنها بود از طعام و هر چه با آنها بود از علف چهارپايان و لباس و پشگل گوسفند و سرگين خشك كه محتاج بودند به آنها براى طبخ سپس رفتند و معلوم نشد كه از كدام قريه آمده اند از انس بودند يا از جن و مردم تعجب نمودند از اين قضيه .(85)


76 - تبديل نان خشك به مرغ بريان  

مردى مهمان على (ع ) شد، على (ع ) يك تكه نان خشك و كاسه اى كه در آن مقدارى آب باشد طلبيد، حاضر كردند، حضرت آن كاسه را جلو مهمان نهاد و قطعه اى از آن نان را در ميان كاسه گذاشت ، و به مهمان فرمود: بخور، مهمان آن نان را بيرون آورد و ناگاه ديد ران بريان شده پرنده است ، آن را خورد، على (ع ) بار ديگر قطعه نان خشكى در ميان آن كاسه نهاد و فرمود: بخور، مهمان آن را بيرون آورد، ديد قطعه حلوا است ، به على (ع ) عرض ‍ كرد: (اى مولاى من ! نان خشك به كاسه مى نهى ، ولى من آن را به صورت غذاهاى متنوع مى يابم ).
امير مؤ منان (ع ) فرمود:
آرى اين نان خشك در ظاهر است ، و آن غذاهاى متنوع در باطن است ، سوگند به خدا كار ما همين گونه است .(86)


77 - سبز شدن درخت گلابى  

حارث روايت كرده كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) رفتيم تا به عاقول (نام زمينى است ) رسيد، و تنه درختى ديد كه پوستش ريخته بود و چوبش ‍ مانده بود، پس دستش را به آن زد و فرمود: به اذن خدا سرسبز و ميوه دار (به حال اول ) برگرد، ناگاه درخت را ديدم كه با شاخه هايش به جنبش آمد و ميوه اش گلابى بود، و چيديم ، و خورديم ، و با خود برداشتيم ، چون فردا صبح شد و صبح كرديم باز ديديم سبز است ، و گلابى دارد.(87)


78 - ديوار به سبب على (ع ) طلا مى شود 

نقل است از رياحى در بصره كه روزى حضرت امير(ع ) وارد منزل شدند در حالى كه گرسنه بودند و حضرت فاطمه (س ) نيز اظهار داشتند كه طعامى در منزل موجود نيست .
پس حضرت عباى خود را نزد يهودى كه در همسايگى آنها منزل داشت گرو گذاشته و مقدارى جو گرفتند. چون اميرالمؤ منين (ع ) به راه افتادند رو به منزل خود، يهودى حضرت را صدا زد و گفت : قسم مى دهم شما را صبر كنى تا از شما مسئله اى بپرسم .
سپس گفت : پسر عموى شما (يعنى پيغمبر اسلام (ص ) ) گمان مى كند اينكه او حبيب خدا و اشرف انبياء است چرا سؤ ال نمى كند از خداى تعالى كه شما را بضاعتى بدهد از اين فقر و فاقه كه در آن هستى نجات يابيد؟
چون كلام يهودى به آن جا رسيد على (ع ) سر مبارك به زير انداخت و تاءمل فرمود، بعدا سر بلند كرد و فرمود: اى برادر يهودى به خدا قسم از براى خداوند بندگانى است كه اگر از خدا تقاضا كنند كه اين ديوار را براى آنها طلا كند البته خواهد كرد، ناگاه ديوار به تلاءلو درآمد و مى درخشيد و طلاى خالص شد.
در اين هنگام على (ع ) اشاره كرد به ديوار و فرمود: قصد نداشتم تو را، خواستم مثلى زده باشم .
چون مرد يهودى اين بزرگى و بزرگوارى را از مولاى متقيان اميرالمؤ منين (ع ) مشاهده نمود نور اسلام در قلب او تابيد و مسلمان شد.(88)


79- يارى دهندگان على (ع ) 

رسول خدا(ص ) ابوذر غفارى را در پى على (ع ) فرستاد. ابوذر ديد در خانه على (ع ) آسيابى مى چرخد و چرخاننده اى پيدا نيست . به رسول اكرم (ص ) خبر داد.
حضرت فرمود: اى اباذر، ندانسته اى كه خدا را فرشتگانى است كه در پهنه گيتى روانند و ماءمور گشته اند كه آل محمد(ص ) را يارى دهند؟(89)


80 - طغيان فرات و انار بهشتى  

در زمان خلافت على (ع ) رود فرات طغيان كرد، مردم آمدند و از آن حضرت استمداد كردند. حضرت سوار مركبش شد و به طرف فرات حركت كرد. وقتى از محله ثقيف مى گذشت عده اى از جوانان نشسته بودند، با نگاه هاى خود ايشان را مورد تسخير قرار دادند.
حضرت متوجه شد و فرمود: (اى بازماندگان قوم ثمود و اى متكبران ! شما جز عده اى اوباش لئيم نيستيد. من كجا و اين غلامان كجا!).
پيرمردان قبيله گفتند: اينها جوانان جاهلى هستند ما را به گناه آنها نگير و ببخش .
حضرت فرمود: (به شرطى مى بخشم كه وقتى برگشتم ، اين مجلس برپا نباشد و خرابى ها را درست كرده باشيد، و ناودان هايى را كه به كوچه مى ريزد برداشته باشيد، و چاله ها را پر نموده باشيد، چون همه در سر راه مسلمانان است و باعث اذيت آن ها مى شود).
گفتند: به همه دستورات شما عمل مى كنيم . حضرت از آنجا گذشت و آنها نيز دستورات حضرت را اجرا كردند.
وقتى كه امام به فرات رسيد، دعا كرد و ضربه اى به آب زد، آب يك ذراع پايين رفت ، انارى را از آب گرفتند و به حضرت دادند و گفتند: آب از پل ، بالا رفته و اين انار را آورده است .
حضرت فرمود: (اين انارى است از انارهاى بهشت . و ميوه هاى بهشت را در اين دنيا فقط پيامبر و وصى او بايد بخورند نه كس ديگر. اگر اين گونه نبود آن را بين شما تقسيم مى كردم ).(90)


81- سلمان و تقاضاى معجزه  

سلمان گفت : ما همراه اميرالمؤ منين (ع ) بوديم كه به آن حضرت عرض ‍ كردم : اى سرور من ، دوست دارم چيزى از معجزات شما را ببينم .
فرمود: چه مى خواهى ؟
سلمان گفت : مى خواهم ناقه ثمود و معجزات ديگرى را به من نشان دهيد.
فرمود: چنين خواهم كرد. سپس به سرعت برخاسته ، داخل منزل شد و در حالى كه بر اسب سياهى سوار و بر دوشش قبايى سفيد و بر سرش كلاه سفيدى بود و به جانب من بيرون آمد و بانگ زد: اى قنبر، آن اسب را براى من بياور. قنبر اسب سياه ديگرى را بيرون آورد. پس فرمود: اى اباعبدالله سوار شو. سلمان گفت : بر آن سوار شدم ؛ دو بال به پهلويش چسبيده بود. پس امام (ع ) بر آن فرياد زد و در هوا اوج گرفت . به خدا سوگند، من صداى بال هاى ملايك و تسبيحشان را از زير عرش مى شنيدم . سپس از ساحل دريايى خروشان و مواج عبور كرديم . امام (ع ) با گوشه چشم ، نگاه غضب آلودى به آن كرد و دريا آرام شد.
گفتم : اى سرور من ، دريا با نظر شما از غليان افتاد.
فرمود: اى سلمان ترسيد كه در مورد آن فرمانى صادر نمايم . سپس دست مرا گرفت و بر روى آب حركت كرد و هر دو اسب به دنبال ما مى آمدند، بدون آنكه كسى زمام آنها را گرفته باشد. به خدا قسم قدم هاى ما و سم اسب هاتر نشد. پس ، از آن دريا گذشتيم و به جزيره اى رسيديم كه داراى درختها و ميوه ها و پرندگان و رودخانه هاى فراوانى بود. در آن جا درخت بزرگى را ديدم كه ميوه و گل و شكوفه نداشت . حضرت على (ع ) آن را با چوبى كه در دست داشت لرزاند. درخت شكافته شد و از آن ناقه اى بيرون آمد كه طولش هشتاد ذراع بود و به دنبالش بچه شترى بود. به من فرمود: به آن نزديك شو و از شير آن بنوش .
سلمان گفت : نزديك رفتم و از شيرش نوشيدم به اندازه اى كه سيراب شدم . شيرين تر از شهد و نرم تر از كره بود و من (به همان مقدار) كفايت كردم . فرمود: اين خوب است ؟ گفتم : اى سرور من خوب است . فرمود: از اين بهتر را مى خواهى به تو نشان دهم ؟ گفتم : بلى اى سرور. فرمود: فرياد كن اى حسناء بيرون بيا. پس بانك زدم ؛ ناقه اى بيرون آمد كه طولش صد و بيست و عرضش شصت ذراع بود، سرش از ياقوت سرخ و سينه اش از عنبر معطر و پاهايش از زمرد سبز و زمامش از ياقوت زرد و پهلوى راستش از طلا و پهلوى چپش از نقره و پستانش از مرواريد تازه بود. فرمود: اى سلمان از شيرش بنوش . پستانش را به دهان نهادم ؛ ناگاه ديدم عسل دوشيده مى شود، عسلى صاف و خالص . گفتم : اى سرور من ، اين براى كيست ؟ فرمود: اين براى تو و براى ساير مؤ منين از دوستان من است . سپس امام (ع ) به آن شتر فرمود: به سوى همان درخت بازگرد. فورا بازگشت و حضرت مرا در آن جزيره سير داد تا اين كه به درختى بزرگ رسيديم كه در زير آن درخت ، سفره اى گسترده شده و غذايى در ميان آن بود كه بوى مشك مى داد. ناگاه پرنده اى مانند كركس بزرگ ديدم . سلمان گفت : آن پرنده جهيد و بر حضرت سلام كرد و به جاى خودش برگشت . گفتم : اى سرور من ، اين مائده چيست ؟
فرمود: اين براى شيعيان و دوستان من تا روز قيامت در اين جا بر پا شده است . گفتم : اين پرنده چيست ؟ فرمود: ملك موكل بر آن است تا روز قيامت . گفتم : اى سرور من به تنهائى ؟ فرمود: خضر (ع ) هر روز يك بار از كنار آن مى گذرد.
سپس دست مرا گرفته و به درياى ديگرى برد. ما از آن عبور كرديم و من جزيره بزرگى را ديدم كه در آن قصرى بود كه يك خشت آن از طلا و يكى از نقره سفيد و كنگره هاى آن از عقيق زردرنگ بود و بر هر ركنى از قصر، هفتاد صف از ملايكه بودند. پس امام (ع ) بر يكى از اركان نشست و ملايكه به آن حضرت روى آوردند و سلام كردند. سپس به آنها اجازه داد و به جاى خودشان برگشتند. سلمان گفت : على (ع ) داخل قصر شد كه در آن ، درختان و ميوه ها و نهرها و پرندگان و گياهان رنگارنگ بود. امام (ع ) شروع به راه رفتن در آن قصر كرد تا اين كه به آخر آن رسيد و بر كنار بركه اى كه در بستان بود ايستاد سپس بر بالاى قصر آمد. در آن جا تختى از طلاى سرخ بود كه بر آن نشست و از آن جا بر قصر اشراف پيدا كرديم .
ناگاه درياى سياهى كه موج هاى بلندى مانند كوه هاى مرتفع داشت (هويدا گشت ) و امام (ع ) با گوشه چشم ، نگاهى غضب آلود به آن انداخت ؛ و دريا از غليان ايستاد گويى همانند كسى بود كه گناه كرده است ، گفتم : اى سرور من ، وقتى به دريا نگاه كردى ، از غليان باز ايستاد. فرمود: ترسيد مبادا در مورد آن فرمانى صادر نمايم . اى سلمان ، آيا مى دانى اين كدام دريا است ؟ گفتم : نه اى سرور من . فرمود: اين دريايى است كه فرعون و قومش در آن غرق شدند. همان شهرى كه (مورد عذاب الهى واقع شد) بر بال جبرييل حمل شد سپس جبرييل آن را به دريا انداخت و به قعر آن فرو رفت كه تا روز قيامت به انتهاى آن نخواهد رسيد. گفتم : اى سرور من ، آيا ما دو فرسخ سير كرده ايم ؟ فرمود: اى سلمان ، همانا من پنجاه هزار فرسخ سير كرده ام و دور دنيا را بيست مرتبه گشته ام .
گفتم : اى سرور من ، چگونه چنين (چيزى ممكن ) است ؟
فرمود: اى سلمان ، وقتى كه ذوالقرنين شرق و غرب عالم را گرديد و به سد ياءجوج و ماءجوج رسيد، پس چگونه اين كار را بر من سخت و دشوار است ، در حالى كه من اميرالمؤ منين و خليفه رسول خدا هستم . اى سلمان آيا قول خداى عزوجل را نخوانده اى آن جا كه مى فرمايد:(داناى بر پنهانى كه بر غيبش احدى را آگاه نمى كند، مگر آن كس را كه از فرستاده خود برگزيده باشد.)
گفتم : بله اى سرور من . فرمود: من مرتضاى از رسولم كه خداوند عزوجل او (محمد (ص ) را بر غيبش آگاه ساخت ، من عالم ربانى هستم ، من كسى هستم كه خداوند، شدايد را برايم آسان ساخت و فاصله هاى دور را برايم در هم پيچيد (نزديك ساخت ).
سلمان گفت : شنيدم صيحه زننده اى در آسمان فرياد مى كرد - در حالى كه صدا را مى شنيدم ولى شخص صدا كننده را نمى ديدم - و مى گفت : درود خدا بر تو؛ راست گفتى ، راست گفتى ، تو راستگوى تصديق شده اى . سپس ‍ (على (ع ) به سرعت برخاست و بر اسبش سوار شد و من نيز همراه او سوار شدم و حضرت بر آن دو اسب صيحه اى زد كه در هوا اوج گرفتند و بى درنگ به دروازه كوفه رسيديم در حالى كه از شب حدود سه ساعت گذشته بود. حضرت به من فرمود: اى سلمان ، واى و تمام واى بر كسى كه آن طور كه حق معرفت ما است ، ما را نشناسد، و ولايت ما را انكار نمايد.
اى سلمان ، كدام يكى افضلند، محمد(ص ) يا سليمان بن داوود؟ گفتم : البته محمد(ص ). فرمود: اى سلمان ، آصف بن برخيا توانست تخت بلقيس را در يك چشم به هم زدن (از يمن به بيت المقدس ) نزد سليمان بياورد و حال آنكه در نزد او پاره اى از علم كتاب بود؛ پس چگونه من نتوانم ! در حالى كه نزد من علم صد و بيست و چهار هزار كتاب است و خداوند بر شيث بن آدم (ع ) پنجاه صحيفه نازل كرد، و بر ادريس سى صحيفه ، بر ابراهيم بيست صحيفه و تورات و انجيل و زبور (را نازل فرمود)؟
گفتم راست مى گويى اى سرور من ؛ امام اين گونه است .
حضرت (ع ) فرمود: اى سلمان ، بدان همانا شك كننده در امور و علوم ما، همانند شك كننده در معرفت و حقوق ما است و همانا خداوند عزوجل ولايت ما را در جاى جاى كتابش واجب فرموده و در آن (قرآن ) عمل به آن چه واجب است را بيان كرده ولى اين امر بر مردم مكشوف نيست .(91)


82 - سبز شدن درخت خشكيده  

حارث اعور مى گويد: با على (ع ) از شهر خارج شديم و به سرازيرى رودى رسيديم و در آنجا درخت خشكيده اى را ديديم كه پوست آن كنده و شاخه هايش خشك شده بود. حضرت با دست مباركش به آن زد و فرمود: به اذن خدا سبز و ميوه دار شو. ناگهان شاخه هاى درخت سبز و ميوه هايش انبوه شد، و از آن ميوه ها چيديم ، خورديم ، برداشتيم و آورديم . فرداى آن روز نيز رفتم ديدم همانطور سبز و داراى ميوه مى باشد.(92)


83 - در طلب انار براى زهرا(س ) 

روزى حضرت امير(ع ) به خانه آمد، ديد زهرا(س ) بيمار افتاده . چون شدت بيمارى و تب آن بانو را ديد، سرش را به دامن گرفت و بر رخسارش نظر كرد و گريست و فرمود: يا فاطمه ! چه ميل دارى ؟ از من بخواه .
آن معدن حيا و عفت عرض كرد: يا پسر عم ! چيزى از شما نمى خواهم .
على (ع ) دوباره اصرار نمود. آن بانوى معظمه قبول نكرد، به علت آنكه پدرم رسول خدا(ص ) فرمود: از شوهرت على هرگز خواهش مكن ، مبادا خجالت بكشد.
حضرت فرمود: اى فاطمه ! به جان من تو آنچه ميل دارى ، بگو.
عرض كرد: حال كه قسم دادى ، چنانچه در اين حالت انارى باشد، خوب است .
على (ع ) بيرون رفت و از اصحاب جوياى انار شد، عرض كردند: فصل آن گذشته ، مگر آن كه چند دانه انار براى شمعون آوردند.
حضرت خود را به در خانه شمعون رسانيد و دق الباب نمود.
شمعون بيرون آمد، ديد اسدالله الغالب بر در است ، عرض كرد: چه باعث شد كه خانه مرا روشن نمودى ؟ حضرت فرمود: شنيده ام كه از طايف براى تو انارى آورده اند، اگر چيزى از آن باقى مانده يك دانه به من بفروش كه مى خواهم براى بيمار عزيزى ببرم . عرض كرد: فداى تو شوم ، آن چه بود مدتى است فروخته ام . آن حضرت به فراست علم امامت مى دانست كه يكى باقى مانده ، فرمود: جويا شو، شايد دانه اى باقى باشد و تو بى خبر باشى . عرض كرد: از خانه خود باخبرم . همسرش پشت در ايستاده بود و گفت و گو را مى شنيد، گفت : شمعون ! يك انار در زير برگ ها ذخيره و پنهان كرده ام . آن انار را خدمت حضرت آورد.
حضرت چهار درهم داد. شمعون گفت : يا على ! قيمت اين انار نيم درهم است .
حضرت فرمود: همسرت آن را براى خود ذخيره كرده بود و اضافه پول براى او باشد.
آن را گرفت و به شتاب روانه خانه شد، اما در راه صداى ضعيف و ناله غريبى شنيد. از پى آن رفت تا داخل خرابه شد، ديد شخصى كور و بيمار غريب و تنها به خاك افتاده ، از شدت ضعف و مرض مى نالد. امام بر بالين او نشست و سر او را در كنار گرفت و پرسيد: اى مرد! چند روز است ، بيمار شده اى ؟
عرض كرد: اى جوان صالح ! من از اهل مداين هستم ، قرض زيادى داشتم مدتى است به كشتى سوار و به اين ديار آمده ام كه شايد خدمت امير مؤ منان برسم تا علاجى در قرض من نمايد، در اين حال مريض شدم و ناچار گرديدم .
آن جناب فرمود: يك انار در اين شهر بود كه براى بيمار عزيزى آن را به دست آوردم ، اما نمى توانم تو را محروم كنم . نصف آن را به تو مى دهم و نصف ديگر آن را براى او نگه مى دارم . آن گاه انار را دو قسمت كرد و به دهان آن مريض گذاشت تا نصف تمام شد، آن گاه فرمود: ديگر ميل دارى ؟ عرض كرد: بسيار دلم بى قرار است ، هر گاه نصف ديگر را احسان نمايى ، كمال امتنان است .
آن جناب سر خود را به زير افكند به نفس خود خطاب نمود: يا على ! اين مريض در اين خرابه غريب افتاده ، از اين جهت به رعايت سزاوار است . شايد براى فاطمه وسيله ديگر فراهم شود. پس نيم ديگر انار را نيز به او دادند. چون تمام شد، آن بيمار كور دعا كرد.
حضرت با دست تهى ، متفكر و متحير، كه آيا چه جوابى به زهرا(س ) بگويد، زيرا به او وعده انار داده بود، از خرابه بيرون آمد، اما آهسته آهسته به عرق خجلت آمد تا به در خانه رسيد و از داخل شدن خانه شرم داشت و سر مبارك را از در خانه پيش برد تا بنگرد آن مخدره در خواب است يا بيدار. ديد آن بانوى معظمه عرق كرده و نشسته ، و طبقى از انار نزد آن بانو است كه از جنس انار دنيا نيست و تناول مى فرمايد. خوشحال شده و داخل خانه شد و از واقعه جويا شد.
فاطمه (س ) عرض كرد: پسر عمو! زمانى كه رفتيد، چيزى نگذشت كه بهبودى در من پيدا شد و ناگاه دق الباب شد، فضه رفت و ديد شخصى طبقى انار آورده كه آن را جناب اميرالمؤ منين داده كه براى سيده زنان ، فاطمه بياورم .(93)


اخبار غيبى امام على (ع ) 

خبر دادن امام على (ع ) از شهادت ياران 

84 - توسل على (ع ) 

عمرو بن حمق يكى از ياران مخلص و دوستان صميمى امير مؤ منان على (ع ) است ، در جنگ صفين كه جنگ سختى بين سپاه على (ع ) با لشكر معاويه بود، به على (ع ) عرض كرد: (ما به خاطر تحصيل مال و يا خويشاوندى ، با تو بيعت نكرده ايم ، بلكه بيعت ما با تو بر اساس پنج چيز است :
1 - تو پسر عموى رسول خدا(ص ) هستى 2 - تو داماد آن حضرت و همسر حضرت زهرا(س ) هستى 3 - تو پدر دو فرزند رسول خدا مى باشى 4 - تو نخستين فردى هستى كه به پيامبر(ص ) ايمان آوردى 5 - تو بزرگ ترين مرد از مجاهدان اسلام بوده و سهم تو در جهاد با كفار، از همه بيشتر است .
بنابراين اگر فرمان دهى تا كوه را از جاى بركنيم ، و دريا را از آب تهى سازيم تا جان بر تن داريم سر از فرمان تو برنتابيم و دوستانت را يارى نموده و با دشمنانت ، دشمن مى باشيم ).
امير مؤ منان (ع ) براى اين دوست مخلص خود چنين دعا كرد:
(اللهم نور قلبه بالتقوى و اهده الى صراط مستقيم :)
(خداوندا! قلب او را به تقوى و پاكى منور گردان و به راه راست هدايتش ‍ كن ).
سپس فرمود: (اى (عمرو!) كاش صد تن در لشكر من مانند تو وجود داشت .).(94)
عمرو بن حمق سرانجام به دستور معاويه به شهادت رسيد و سرش را از بدن جدا كردند و به نيزه زدند و براى همسرش آمنه كه در زندان بود فرستادند.
امير مؤ منان على (ع ) روزى به او فرمود: (تو را بعد از من مى كشند، و سرت را از تن جدا كرده و مى گردانند و اين سر، نخستين سرى است كه در تاريخ اسلام ، از جايى به جاى ديگر منتقل مى شود، واى بر قاتل تو).(95)
همان گونه كه على (ع ) خبر داده بود، واقع شد، و (عمرو) با اين كه مى دانست به دشوارى هاى بسيار گرفتار مى شود، با كمال قدرت و صلابت به راه خود ادامه داد و لحظه اى از خط على (ع ) خارج نشد، و دعاى على (ع ) در وجود او ديده مى شد، او هم دلى پاك و نورانى داشت و هم تا دم مرگ ، در راه راست گام برداشت .


85 - شهادت عمرو بن حمق  

جابر بن عبدالله انصارى گفت : رسول خدا(ص ) سريه اى را (به منطقه اى ) گسيل داشت و به آن ها فرمود: در فلان ساعت از شب به زمينى مى رسيد كه حركت شما در آن سرزمين به طول نمى انجامد. پس وقتى كه بدانجا رسيد، به سمت چپ برويد و در آن جا (در ساقيه ) به مرد فاضل نيكوكارى برخورد مى كند و از او مى خواهيد كه راه را به شما نشان دهد و او از راهنمايى كردن شما قبل از اين كه از طعامش بخوريد، سرباز مى زند. گوسفندى را براى شما ذبح مى كند و به شما طعام مى دهد و سپس برخاسته و راه را به شما نشان مى دهد پس از قول من به او سلام برسانيد و به او بگوييد كه من در مدينه ظهور كرده ام . آنها رفتند و هنگامى كه در همان وقت معين به آن محل رسيدند، راه را گم كردند. يكى از آنها گفت : آيا رسول خدا(ص ) به شما نفرمود كه به سمت چپ برويد؟ و آنها چنين كردند و به مردى برخورد كردند كه رسول خدا(ص ) وصف نموده بود از او راه را پرسيدند. مرد گفت : راه را به شما نشان نمى دهم ، مگر اين كه از غذاى من بخوريد.
سپس براى آنها گوسفندى ذبح نمود و آنها از طعامش خوردند و او برخاست و راه را به آنها نشان داد و گفت : آيا رسول خدا(ص ) در مدينه ظهور كرده است ؟ گفتند: بلى و سلام رسول خدا(ص ) را به او رساندند. آن شخص ، قيمى براى كارهاى خود قرار داد و به سوى رسول خدا(ص ) رفت : او عمرو بن حمق خزاعى ... بود. مدتى نزد آن جناب ماند و رسول خدا(ص ) به او فرمود: برگرد به آن محلى كه از آن جا به سوى من هجرت كردى تا زمانى كه برادرم اميرالمؤ منين (ع ) به كوفه نزول اجلال فرمايد و آن جا را دار هجرتش قرار دهد، آن گاه خدمت او (اميرالمؤ منين (ع ) ) بيا.
عمرو بن حمق به دنبال كار خود رفت تا اين كه اميرالمؤ منين (ع ) به كوفه تشريف آورد و او نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد و با آن حضرت در كوفه اقامت جست . روزى اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بود و عمرو در مقابلش . حضرت به او فرمود: اى عمرو آيا خانه دارى ؟
گفت : بلى .
فرمود: آن را بفروش و پولش را صرف ازديان (قبيله ازد) كن . در آينده اگر من از دنيا بروم ، به دنبال تو مى گردند و ازديان از پى تو مى آيند تا اين كه از كوفه به طرف موصل خارج شوى . در مسيرت به مرد نصرانى فلجى برخورد مى كنى و نزدش مى نشينى و از او آب مى طلبى و او تو را سيراب مى كند. از وضعت مى پرسد و تو به او خبر مى دهى . پس او را به اسلام دعوت كن و او احتمالا اسلام مى آورد. وقتى اسلام آورد، دستت را بر روى زانوهايش ‍ بكش و او در حالى كه سلامت خود را بازيافته و مسلمان شده ، از جا برمى خيزد و از تو پيروى مى كند. در ادامه راه به مردى نابينا كه در كنار جاده نشسته برخورد مى كنى و از او آب مى طلبى . او هم تو را سقايت مى كند. به او بگو كه معاويه به خاطر ايمانت به خدا و رسولش و اطاعتت از من و اخلاصت در ولايت من و خير خواهى از براى خدا در دينت ، به دنبال توست تا تو را به قتل برساند و مثله كند. پس او را به اسلام دعوت كن كه حتما اسلام مى آورد. پس دستت را بر چشمان او بكش كه به اذن خدا، نابينا مى گردد. پس آن دو به دنبال تو مى آيند و با تو خواهند بود و آن دو نفر، جسدت را در زمين دفن خواهند كرد. سپس به ديرى در كنار نهرى كه به آن دجله گفته مى شود مى روى . در آن جا صديقى است كه پاره اى از علوم مسيح (ع ) را مى داند. او را يار و ياور بر سر خود نمى يابى ، تا اين كه خداوند او را بر اعانت تو هدايت كند. وقتى لشكريان ابن ام الحكم ، كه او خليفه معاويه در جزيره است و ساكن در موصل مى باشد، تو را بيابد نزد همان صديق كه در دير واقع در بلندى هاى موصل است برو و او را صدا بزن . او امتناع مى كند، پس اسم اعظم خداى تعالى را كه به تو ياد دادم ، به او بگو (كه در اثر ذكر اين اسم ) دير براى تو پايين مى آيد تا اين كه به بالاى آن مى رسى و هنگامى كه آن راهب صديق تو را ببيند، به شاگردى كه همراه اوست مى گويد: اكنون زمان حضرت مسيح نيست . محمد(ص ) هم كه رحلت فرموده و وصى اش هم در كوفه به شهادت رسيده ، پس اين ، شخص ‍ كريمى از حواريين آن جناب است .
سپس راهب با خشوع و فروتنى به نزد تو مى آيد و مى گويد: اى شخص ‍ بزرگ ، تو مرا در منزلتى قرار دادى كه استحقاق آن را ندارم . اكنون مرا به چه امر مى كنى ؟ و به او مى گويى اين دو شاگرد مرا، نزد خودت پنهان كن و از فراز دير، نظر كن كه چه مى بينى . وقتى كه به تو بگويد: همانا اسب سواران بسيارى را مى بينم كه به جانب ما مى آيند، شاگردانت را نزد او بگذار و از دير پايين بيا و اسبت را سوار شو و به طرف غارى در كنار ساحل دجله برو و پنهان شو. آن غار تو را پنهان مى دارد در حالى كه در ميان آن جن و انس هاى فاسقى هستند. هنگامى كه در آن جا پنهان شدى ، يكى از جن هاى فاسق و سركش ، تو را مى شناسد و به صورت ماهى سياهى در نزد تو ظاهر مى شود و تو را مى گزد كه باعث ضعف شديد تو مى شود و اسب تو فرار مى كند و آن لشكريان به طرف تو مى شتابند و مى گويند: اين اسب عمرو است و به دنبال رد پاى اسب مى آيند. وقتى كه آنها را در پايين غار مشاهده كردى ، به طرف آنها بيرون بيا و در حالى كه بين جاده و دجله قرار مى گيرى ، در آن قسمت از زمين ، منتظر آنها بايست . همانا خداى تعالى ، آن جا را قبر و حرم تو قرار داده . پس با شمشيرت ، هر چه قدرت دارى از آنها بكش تا اين كه مرگ تو فرا رسد. وقتى كه بر تو غلبه نمايند، سرت را بريده و بر نيزه مى كنند، به نزد معاويه مى برند و سر تو، اولين سرى است در اسلام كه از اين شهر به آن شهر برده مى شود.
سپس اميرالمؤ منين (ع ) گريه كرد و فرمود: جانم فداى ريحانه رسول خدا(ص )
و ميوه دل و نور چشم آن حضرت ، فرزندم حسين (ص ). به درستى كه بعد از تو اى عمرو، او را همراه فرزندانش مى بينم كه از كربلا، در كنار فرات ، به طرف يزيد بن معاويه عليهما لعنة الله حركت مى كنند (منظور سرهاى شهداى كربلا است كه به طرف شام برده مى شود). سپس در همراه تو (كه قبلا) نابينا و فلج بودند، از دير پايين آمده و جسد تو را در محلى كه كشته شدى ، دفن مى كنند و فاصله مقبره تو با دير و موصل ، صد و پنجاه قدم است . پس آن گونه شد كه اميرالمؤ منين (ع ) از قول رسول خدا(ص ) نقل كرد و اين يكى از دلايل امامت آن جناب است .(96)


next page

fehrest page

back page