69 - وصى محمد
امير مؤ منان حضرت على (ع ) در سفرى با يكى از يهوديان خيبر، هم سفر گرديد، با هم
حركت كردند تا به رودخانه اى كه عرض طولانى داشت و آب در آن بود رسيدند، در آن جا
پل يا وسيله ديگرى نبود، كه به آن طرف رودخانه بروند، با توجه به اين كه ،
يهودى ، على (ع ) را نمى شناخت .
در جريان جنگ صفين ، هنگامى كه امير مؤ منان على (ع ) در يكى از روزهاى جنگ همراه ياران
در بيابان عبور مى كردند، تشنگى آنها را فرا گرفت ، و آبشان تمام شده بود، و
ياران در آن بيابان براى جستجوى آب ، به هر سو مى رفتند، آب نيافتند، و لحظه به
لحظه بر شدت تشنگى آنها افزوده مى شد.
در زمان خلافت عمر، اسيرى را آوردند و اسلام را بر او عرضه كردند ولى او نپذيرفت ،
عمر دستور داد او را بكشند. اسير گفت : تشنه هستم مرا نكشيد. ظرفى پر از آب برايش
آوردند.
به همان سند از حضرت عسكرى (ع ) در همان حديث يونانى روايت كرده كه به على (ع )
گفت : من از تو دور مى شوم و تو مرا بخوان ، و من اجابت نمى كنم (و نمى آيم ) پس اگر
مرا (بدون اختيار) نزد خود آوردى اين نشانه است (بر صحت عقيده شما).
مردى از يونانى ها كه ادعاى طبابت مى كردند به آن حضرت گفت : زردى و صفره اى مى
بينم كه به رنگ شما ظاهر شده ، و دو ساق باريكى مى بينم كه گمان نمى كنم شما را
حمل كنند، اما زردى رنگ پس دواى آن نزد من است ، و اما دو ساق پاى باريك پس چاره اى
براى بزرگ كردن آن نيست ، و راه كار اين است كه با خود مدارا كنى و كمتر راه بروى ،
و بارى كه به دوش يا به سينه مى كشى را كمتر كنى ، و اما زردى رنگ پس دوايش نزد
من است ، و آن اين است ، و دوايى بيرون آورد، حضرت فرمود: نفع اين دواى زردى را ذكر
كردى ، آيا براى زياد شدن زردى و ضرر زدن به آن هم چيزى مى شناسى ؟
امام حسين (ع ) مى فرمايد:(روزى پيش على (ع ) نشسته بوديم و در آن جا درخت انار
خشكى بود. عده اى از دشمنان حضرت وارد شدند كه در بين آنها از دوستداران او نيز
بودند. آنان به حضرت ، سلام كردند و امام فرمود:(بنشينيد).
زمانى كه ماندن آن حضرت در صفين (براى جنگ با معاويه ) طولانى شد مردم به آن
حضرت از تمام شدن توشه و علوفه شكايت كردند به طورى كه كسى از اصحاب آن
حضرت چيزى كه قابل خوردن باشد نمى يافت ، پس آن حضرت فرمودند: فردا چيزى
كه شما را كفايت كند مى رسد. چون صبح فردا شد آمدند و تقاضا نمودند كه چه شد
وعده شما؟
مردى مهمان على (ع ) شد، على (ع ) يك تكه نان خشك و كاسه اى كه در آن مقدارى آب
باشد طلبيد، حاضر كردند، حضرت آن كاسه را جلو مهمان نهاد و قطعه اى از آن نان را
در ميان كاسه گذاشت ، و به مهمان فرمود: بخور، مهمان آن نان را بيرون آورد و ناگاه
ديد ران بريان شده پرنده است ، آن را خورد، على (ع ) بار ديگر قطعه نان خشكى در
ميان آن كاسه نهاد و فرمود: بخور، مهمان آن را بيرون آورد، ديد قطعه حلوا است ، به
على (ع ) عرض كرد: (اى مولاى من ! نان خشك به كاسه مى نهى ، ولى من آن را به
صورت غذاهاى متنوع مى يابم ).
حارث روايت كرده كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) رفتيم تا به
عاقول (نام زمينى است ) رسيد، و تنه درختى ديد كه پوستش ريخته بود و چوبش مانده
بود، پس دستش را به آن زد و فرمود: به اذن خدا سرسبز و ميوه دار (به
حال اول ) برگرد، ناگاه درخت را ديدم كه با شاخه هايش به جنبش آمد و ميوه اش گلابى
بود، و چيديم ، و خورديم ، و با خود برداشتيم ، چون فردا صبح شد و صبح كرديم باز
ديديم سبز است ، و گلابى دارد.(87)
نقل است از رياحى در بصره كه روزى حضرت امير(ع ) وارد
منزل شدند در حالى كه گرسنه بودند و حضرت فاطمه (س ) نيز اظهار داشتند كه
طعامى در منزل موجود نيست .
رسول خدا(ص ) ابوذر غفارى را در پى على (ع ) فرستاد. ابوذر ديد در خانه على (ع )
آسيابى مى چرخد و چرخاننده اى پيدا نيست . به
رسول اكرم (ص ) خبر داد.
در زمان خلافت على (ع ) رود فرات طغيان كرد، مردم آمدند و از آن حضرت استمداد كردند.
حضرت سوار مركبش شد و به طرف فرات حركت كرد. وقتى از محله ثقيف مى گذشت عده
اى از جوانان نشسته بودند، با نگاه هاى خود ايشان را مورد تسخير قرار دادند.
سلمان گفت : ما همراه اميرالمؤ منين (ع ) بوديم كه به آن حضرت عرض كردم : اى سرور
من ، دوست دارم چيزى از معجزات شما را ببينم .
حارث اعور مى گويد: با على (ع ) از شهر خارج شديم و به سرازيرى رودى رسيديم و
در آنجا درخت خشكيده اى را ديديم كه پوست آن كنده و شاخه هايش خشك شده بود. حضرت
با دست مباركش به آن زد و فرمود: به اذن خدا سبز و ميوه دار شو. ناگهان شاخه هاى
درخت سبز و ميوه هايش انبوه شد، و از آن ميوه ها چيديم ، خورديم ، برداشتيم و آورديم .
فرداى آن روز نيز رفتم ديدم همانطور سبز و داراى ميوه مى باشد.(92)
روزى حضرت امير(ع ) به خانه آمد، ديد زهرا(س ) بيمار افتاده . چون شدت بيمارى و تب
آن بانو را ديد، سرش را به دامن گرفت و بر رخسارش نظر كرد و گريست و فرمود: يا
فاطمه ! چه ميل دارى ؟ از من بخواه .
عمرو بن حمق يكى از ياران مخلص و دوستان صميمى امير مؤ منان على (ع ) است ، در جنگ
صفين كه جنگ سختى بين سپاه على (ع ) با لشكر معاويه بود، به على (ع ) عرض كرد:
(ما به خاطر تحصيل مال و يا خويشاوندى ، با تو بيعت نكرده ايم ، بلكه بيعت ما با
تو بر اساس پنج چيز است :
جابر بن عبدالله انصارى گفت : رسول خدا(ص ) سريه اى را (به منطقه اى )
گسيل داشت و به آن ها فرمود: در فلان ساعت از شب به زمينى مى رسيد كه حركت شما در
آن سرزمين به طول نمى انجامد. پس وقتى كه بدانجا رسيد، به سمت چپ برويد و در آن
جا (در ساقيه ) به مرد فاضل نيكوكارى برخورد مى كند و از او مى خواهيد كه راه را به
شما نشان دهد و او از راهنمايى كردن شما قبل از اين كه از طعامش بخوريد، سرباز مى
زند. گوسفندى را براى شما ذبح مى كند و به شما طعام مى دهد و سپس برخاسته و راه
را به شما نشان مى دهد پس از قول من به او سلام برسانيد و به او بگوييد كه من در
مدينه ظهور كرده ام . آنها رفتند و هنگامى كه در همان وقت معين به آن
محل رسيدند، راه را گم كردند. يكى از آنها گفت : آيا
رسول خدا(ص ) به شما نفرمود كه به سمت چپ برويد؟ و آنها چنين كردند و به مردى
برخورد كردند كه رسول خدا(ص ) وصف نموده بود از او راه را پرسيدند. مرد گفت : راه
را به شما نشان نمى دهم ، مگر اين كه از غذاى من بخوريد.
|