next page

fehrest page

back page

41 - گفت و گوى على (ع ) با افعى  

على (ع ) بر منبر جامع كوفه بودند، ناگاه مردى براى وضو گرفتن از جا بلند شد.
آن شخص از مسجد بيرون رفت به سوى رحبه تا وضو بگيرد، ناگاه مار بزرگى مانع او شد.
پس از مقابل آن مار فرار كرد و به خدمت على (ع ) آمد و قضيه را به آن حضرت نقل كرد. على (ع ) بلند شد و تشريف آورد نزديك آن سوراخى كه افعى در آن بود.
شمشير مبارك را بر در سوراخ گذاشت و فرمود: افعى از اين جا خارج شو. طولى نكشيد كه آن مار بيرون آمد و با آن حضرت صحبت كرد، على (ع ) به آن مار عتاب كرد چرا مانع اين مرد از وضو گرفتن شدى ؟ جواب داد: اين مرد شما را چهارمين خليفه مى داند يعنى شيعه شما نيست . آن گاه اميرالمؤ منين (ع ) به آن مرد فرمود: تو مرا خليفه چهارم مى دانستى ؟
پس آن مرد بر سر خود زد و اسلام خود را كامل نمود.(47)


42 - شهادت فرات بر وصايت على (ع ) 

امام صادق (ع ) مى فرمايد: هنگامى كه على (ع ) از جنگ صفين برمى گشت ، در ساحل فرات ايستاد و فرمود: اى وادى ! من كيستم ؟ رود مضطرب شد و امواج به هم خوردند و مردم نگاه مى كردند. صدايى از فرات شنيدند كه گفت : (اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان عليا اميرالمؤ منين حجة الله على خلقه ).
امام صادق (ع ) مى فرمايد: وقتى كه على (ع ) از صفين برمى گشت بر ساحل فرات ايستاد و با چوب دستى خود بر آب زد و فرمود: جارى شو. پس ‍ دوازده چشمه جارى شد و مردم نگاه مى كردند. سپس با زبانى سخن گفت كه مردم نفهميدند. آن گاه مارها سرشان را از رودخانه بيرون آوردند و (لااله الاالله ) و تكبير گفتند و بعد از آن گفتند: (السلام عليك يا حجة الله فى ارضه ، و يا عين الله فى عباده ) قوم تو در صفين تو را خوار كردند چنانچه قوم هارون بن عمران را.
حضرت به مردم فرمود: (آيا شنيديد؟)
گفتند: بلى .
پس فرمود: (اين معجزه من براى شماست و شما را بر آن شاهد مى گيرم ).(48)


43 - گفت وگو با ماهيان  

رود فرات طغيان كرد به اندازه اى كه نزديك بود خانه هاى كوفه بر اثر طغيان آب ، منهدم شود، مردم از اين بلا به حضرت على (ع ) پناهده شدند، على (ع ) بر استر رسول خدا(ص ) سوار شده و مردم در ركاب او مى آمدند، چون به كنار رود فرات رسيد از مركب پايين آمد، وضو گرفت در گوشه اى كه مردم او را مى ديدند مشغول نماز شد و دعاهايى كه بيشتر مردم مى شنيدند قرائت فرمود، سپس به طرف فرات رفت چوبى كه در دست داشت بر آب زده فرمود: به خواست خدا كم شو، آب آن قدر فرو رفت كه ماهيان كف دريا ديده شدند، بسيارى از آنها به حضرت على (ع ) به عنوان اميرالمؤ منين سلام كردند و عده اى از آنها از قبيل جرى ، مارماهى ، زمار سخنى نگفتند، مردم متعجب شدند كه چرا بعضى سخن گفتند و برخى ساكت ماندند، فرمود: خداى متعال ماهيان حلال گوشت را به سلام بر من امر كرد و ماهيان حرام گوشت را از گفتگوى با من ممانعت فرمود و اين خبر مشهورى است و در شهرت به پايه گفتگوى گرگ با پيغمبر و تسبيح سنگ ريزه در كف دست آن حضرت و ناله درخت به آن جناب و سير كردن عده بسيارى را با غذاى اندك مى باشد و كسى كه بخواهد به چنين معجزه اى اعتراض كرده و طعنه بزند مساوى با آن است كه معجزات پيغمبر را قبول ننموده و اعتراض ‍ نمايد.(49)


44 - سلام پرندگان  

دسته اى مرغابى بالاى سر على (ع ) در هوا پرواز مى كردند و صدا مى كردند، حضرت فرمود: به ما سلام مى كنند، منافقان به هم چشمك زدند، فرمود: قنبر! برو به اين پرندگان بگو: نزد اميرالمؤ منين بياييد، پس در صحن مسجد پايين آمدند، و حضرت به لغتى كه ما نمى فهميديم به آنها سخنى فرمود، مرغ ها گردن به سوى او دراز كرده صدا كردند، فرمود: به ما سلام كردند.(50)


45- پرندگان على (ع ) را مى شناختند 

جابر انصارى گفت : در صحرا با على (ع ) بودم ، ناگاه آن حضرت به بالاى سر آن حضرت نگاه كرد.
تبسم فرمود و خنديد و گفت : آفرين اى پرنده .
گفتم : اى مولاى من با كدام پرنده صحبت مى كنيد؟
فرمود: مرغى كه در هواست آيا خوش دارى آن را ببينى و كلامش را بشنوى ؟
عرض كردم : بلى اى مولاى من .
در اين هنگام آن حضرت كلماتى به صورت پنهانى فرمود، ناگاه پرنده اى به سوى زمين پايين آمد و بر دست على (ع ) نشست . آن حضرت دست مباركش را بر پشت او كشيد و فرمود: سخن بگو به اذن خدا منم على بن ابيطالب . آنگاه خداوند قوه نطقى به او عطا فرمود تا آن كه به زبان عربى آشكارا گفت : السلام عليك يا اميرالمؤ منين و رحمة الله و بركاته .
حضرت جواب سلام او را داد و فرمود: بگو كه از كجا آب و دانه مى خورى در اين صحراى خشك كه هيچ سبزى نمى رويد و آبى نيست ؟
گفت : اى مولاى من زمانى كه گرسنه شوم ولايت شما اهل بيت را به خاطر مى آورم . پس سير مى گردم و زمانى كه تشنه شوم از دشمنان شما، بيزارى مى جويم پس سيراب مى شوم . على (ع ) فرمود: بارك الله فيك پس آن مرغ پرواز كرد.(51)


46 - شهادت شتر 

از سيد مرتضى اعلى الله مقامه نقل است كه عمار ياسر گفت : در حضور اميرالمؤ منين على (ع ) بودم ناگاه صدايى برخاست پس فرمود: اى عمار ذوالفقار مرا بياور.
سپس فرمود: بيرون برو و اين مرد را از ظلم كردن به زنش بازدار. عمار گفت : از مسجد خارج شدم ناگهان ديدم يك زن و يك مرد زمام زمام شترى را گرفته اند زن مى گويد: مال من است .
عمار گفت : به آن مرد گفتم حضرت امير(ع ) مى فرمايد در حق اين زن ظلم مكن .
جواب داد على (ع ) مشغول به شغل خود باشد و دستش را از خون مسلمانهايى كه در بصره كشته است بشويد.
عمار رضى الله عنه گفت : برگشتم تا اين كه به مولاى خود خبر دهم وقتى داخل مسجد شدم ديدم آن حضرت را كه مى آيد و آثار غضب در صورتش ‍ ظاهر است ، به آن مرد فرمود: واى بر تو، شتر اين زن را بده .
جواب داد: اين شتر مال من است .
امير(ع ) فرمود: دروغ مى گويى .
گفت : چه كسى شهادت مى دهد كه اين شتر از آن زن است ؟
على (ع ) فرمود: شاهدى شهادت بدهد كه احدى از اهل كوفه تكذيب آن ننمايد.
پس على (ع ) فرمود: اى شتر صاحب تو كيست ؟
آنگاه شتر به زبان فصيح گفت : يا اميرالمؤ منين و يا سيد الوصيين من از آن اين زن هستم .
و در بعضى از روايات آمده است كه گفت : نوزده سال است كه من از آن اين زن هستم .
پس به آن زن فرمود: بگير شتر خود را آنگاه على (ع ) پيش آمد و آن شخص ‍ را ذوالفقار به دو نيم كرد.(چون حكم ناصبى قتل است ).(52)


47 - سليمان بنى هاشم  

از سيد رضى منقول است كه در كتاب مناقب الفاخره از عمار ياسر روايت نموده است كه : من و اميرالمؤ منين (ع ) در مسجد جامع كوفه بوديم و شخص ديگرى نبود در آن جا ناگاه ديدم اميرالمؤ منين (ع ) مى فرمايد: تصديق كن او را تصديق كن او را.
پس متوجه شدم به طرف راست و چپ ، احدى را نديدم تعجب كردم .
آنگاه على (ع ) فرمود: اى عمار با خود مى گويى كه على با چه كس تكلم مى كند؟
عرض كردم : بلى مطلب اين است .
آنگاه فرمود: سرت را بلند كن چون سر خود را بلند كردم مشاهده كردم دو عدد كبوتر با هم حرف مى زنند فرمود: اى عمار مى دانى چه مى گويند؟ عرض كردم : نه يا اميرالمؤ منين .
فرمود: آن كبوتر ماده به كبوتر مى گويد: آيا زن ديگرى اختيار نموده اى و مرا ترك گفته اى ؟ آن كبوتر نر قسم مى خورد كه چنين كارى نكرده ام .
پس آن پرنده ماده مى گويد: من تو را تصديق نمى كنم . پس كبوتر نر گفت : قسم به حق اين شخص كه در مقابل ماست من زن ديگرى نگرفتم . خواست آن ماده او را تكذيب كند، گفتم : تصديق كن او را، تصديق كن او را.
عمار گفت : عرض كردم : يا اميرالمؤ منين من نمى دانستم كه احدى غيراز سليمان بن داود زبان منطق پرندگان را بداند. آن جناب فرمود: اى عمار البته سليمان بن داود سؤ ال كرد خدا را به احترام ما اهل بيت تا اين كه دانست منطق طير را و در روايت ديگر حضرت صادق (ع ) فرمود: كه على (ع ) فرموده است : ما مى دانيم زبان حيوانات را هم چنان كه مى دانست سليمان بن داود و ما نيز نطق هر جنبنده در آب يا خشكى را مى دانيم .(53)


تكلم امام على (ع ) با مردگان 

48 - تكلم على (ع ) با كشتگان جمل  

حضرت على (ع ) پس از جنگ جمل در ميان صفوف حركت مى كرد و آنها را مى شكافت تا آن كه به (كعب بن سورة ) رسيد (كعب قاضى بصره بود و اين ولايت را به او، عمربن خطاب داده بود. كعب در ميان اهل بصره در زمان عمر و عثمان به قضاوت باقى بود؛ چون فتنه اهل جمل در بصره عليه اميرالمؤ منين (ع ) برپا شد، كعب قرآنى بر گردن خود حمايل نمود و با تمام فرزندان و اهل خود براى جنگ با آن حضرت خارج شد، و همگى آنها كشته شدند.)
وقتى حضرت از كنار جنازه كعب عبور فرمود، در آنجا درنگ كرد و فرمود: و فرمود: كعب را بنشانيد، كعب را بين دو مرد نشاندند.
حضرت فرمود: اى كعب بن سوره ! (قد وجدت ما وعدنى ربى حقا فهل وجدت ما وعد ربك حقا)؟ آن چه را كه پروردگار من به من وعده داد يافتم كه تمامش حق بود، آيا تو هم وعده هاى پروردگارت را به حق يافتى ؟ و سپس فرمود: كعب را بخوابانيد. حضرت كمى حركت كرد تا به طلحة بن عبدالله رسيد كه او هم در ميان كشتگان افتاده بود، حضرت فرمود: او را بنشانيد، نشاندند و همان خطاب را عينا به طلحه فرمود و سپس فرمود: طلحه را بخوابانيد.
يكى از اصحاب به آن حضرت گفت : اى اميرالمؤ منين ! در سخن گفتن شما با اين دو مرد كشته كه كلامى را نمى شنوند چه فايده اى داشت ؟
حضرت فرمود: اى مرد! سوگند به خدا آنها كلام مرا شنيديد، همان طورى كه اهل قليب (چاه بدر) كلام رسول خدا(ص ) را شنيدند.(54)


49 - گفت وگوى على (ع ) با جمجمه انوشيروان  

على (ع ) به مداين نزول اجلال فرموده به ايوان كسرى و در خدمت آن حضرت جماعتى از اهل ساباط مداين و از جمله آنها شخصى بود به نام دلف كه پسر منجم كسراء بود چون ظهر شد فرمود: اى دلف بلند شو و همراه من باش . پس آن حضرت در غرفه هاى اطراف ايوان كسرى تشريف مى برد و مى فرمود: دلف اين مكان براى چنين چيز و آن غرفه ديگر براى چيز ديگر بوده است . دلف جواب مى داد: به خدا قسم واقع همين است كه مى فرماييد گويا شما در زمان كسرى بوده ايد و مشاهده نموده ايد كه از آنها خبر مى دهيد.
سپس به يك جمجمه اى نگاه كردند (يعنى سر مرده اى كهنه كه گوشت هاى آن ريخته و استخوان آن مانده باشد) سپس به بعضى از حضار دستور داد كه اين جمجمه را برداريد و خود در ايوان كسرى تشريف آورد و در آن مكان نشست ، سپس دستور فرمود طشتى آوردند آب ريخت و در آن طشت و فرمود: جمجمه را بگذاريد در طشت و گفت : قسم مى دهم تو را اى جمجمه كه مرا و خودت را معرفى بنمايى . پس آن جمجمه به زبان فصيح گفت :
شما اميرالمؤ منين و سيد الوصيين و من بنده خدا پسر كنيز خدا كسرى انوشيروان هستم . پس آن اشخاصى كه با آن حضرت بودند از اهل ساباط به خانه هايشان رفتند و آنها را به چيزى كه واقع شده بود و شنيده بودند از جمجمه خبر دادند پس اختلاف كردند در اين كه اميرالمؤ منين چه كسى است .
(مؤ لف گويد يعنى بعضى به خدايى على (ع ) قايل شدند و گفتند: با جمجمه حرف نمى زند مگر خالق او) بعضى از اهل ساباط به حضور على (ع ) آمدند، در فرداى آن روز عرض كردند: بعضى از مردمان به خدايى شما قايل شده اند و قلوب ما را نيز فاسد كرده اند به واسطه چيزى كه خبر مى دهند از شما.
پس على (ع ) آنها را احضار كرد و فرمود، چه چيز باعث شد كه شما اين حرف را بگوييد؟
گفتند: شنيديم كلام جمجمه و سخن گفتن آن را با شما و اين كار شخصى نيست غير از خدا از اين جهت گفتيم چيزى را كه گفتيم .
آن حضرت فرمود: از اين كلام به سوى پروردگارتان برگرديد.
گفتند: ما از گفته خود برنمى گرديم ، هر چه مى خواهى كن . دستور داد كه آتشى مهيا ساختند و آنها را سوزانيدند و دستور فرمود استخوان هايى كه از آنها باقى مانده بود كوبيده بر باد دهند، پس چنين كردند.
سه روز از اين قضيه گذشت بعضى از اهل ساباط به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: الله الله درياب دين محمد(ص ) را به درستى كه آنها را كه سوزاندى برگشتند به منزلهاى خود از اول سالمتر و نيكوتر. حضرت فرمود: آيا چنين نيست كه شما آنها را سوزانيديد با آتش و استخوان هاى آنها را كوبيديد و بر باد داديد؟ عرض كردند: بلى چنين است . فرمود: خداوند آنها را زنده كرده است . در اين هنگام اهل ساباط از مقام شامخ على (ع ) متحير شدند.(55)


50 - تكلم على با مردگان يهود 

از جابربن عبدالله رضى الله عنه نقل شده است كه :
اميرالمؤ منين على (ع ) را در خارج كوفه ديدم پشت سر آن حضرت رفتم تا آن كه آن حضرت به قبرستان يهود رسيد. پس ايستاد و ندا كرد: اى گروه يهود! شنيديم كه به آن حضرت از داخل قبرها جواب دادند: لبيك لبيك ، آن گاه فرمود: چگونه ديديد عذاب خدا را؟ گفتند: به سبب نافرمانى ما نسبت به شما در عذاب خدا هستيم تا روز قيامت ، پس آن حضرت صيحه اى زد به صدايى مهيب كه من از صدا بى حال شده به زمين افتادم ، پس از آن كه به هوش آمدم با على (ع ) مراجعت كرده داخل كوفه شديم على (ع ) داخل مسجد كوفه شد و من عقب سر آن حضرت بوديم و شنيديم كه مى فرمود: نه به خدا قسم نخواهم كرد نه به خدا نخواهد شد هرگز. عرض كردم : اى مولاى من با چه كسى حرف مى زنى در حالى كه احدى را نمى بينم ؟
در اين جا فرمود: اى جابر برهوت آشكار شد پس شيبوبه و حبتر را در حالتى كه در عذاب بودند در داخل تابوت ديدم پس آن دو مرد مرا صدا زدند و گفتند: يا اباالحسن برگردان ما را به دنيا تا اقرار كنيم به فضل تو و اقرار كنيم به ولايت و امامت تو.
گفتيم : نه و الله نمى كنم و نه به خدا نمى شود اين مطلب ابدا. سپس ‍ حضرت اين آيه را خواند: (و لورد و العادوا لمانهوا و انهم لكاذبون . يعنى : اگر برگردانيده شوند بر همان طريقه اى كه بودند برمى گردند و ايشان دروغگويانند).
اى جابر هيچ كس نيست كه مخالفت وصى پيغمبر نمايد مگر آن كه به صورت انسان كورى به صورت افتاده است محشور مى شود.(56)


51 - گفتگوى على (ع ) با اصحاب كهف  

شريك بن عبدالله مى گويد: پيامبر اكرم (ص ) على (ع ) و ابوبكر و عمر را به سوى اصحاب كهف فرستاد و فرمود: سلام مرا به آنها برسانيد.
وقتى كه از نزد پيامبر(ص ) بيرون رفتند، آن دو به على (ع ) گفتند: جاى آنها را مى شناسى ؟
حضرت فرمود: پيامبر ما را جايى نمى فرستد. مگر اين كه خدا ما را به آنجا هدايت كند!
هنگامى كه بر در غار رسيدند، على (ع ) به ابوبكر گفت : (تو سلام كن چون تو سالمندتر از ما هستى ). او سلام كرد ولى به او جواب ندادند.
امام به عمر گفت : (اى ابا حفص (57) تو سلام كن ، چون سن تو نيز از سن من زيادتر است ).
عمر سلام كرد ولى به او نيز جواب ندادند.
اما وقتى كه على (ع ) سلام داد، جواب او را دادند و حضرت سلام پيامبر را به آنها رساند و آنها نيز بر پيامبر سلام رساندند.
ابوبكر گفت : از اينها بپرس . ابوبكر پرسيد، ولى با او سخن نگفتند عمر نيز پرسيد باز هم حرف نزدند، به حضرت گفتند: اى اباالحسن ! تو سؤ ال كن .
جضرت فرمود: رفقاى من مى گويند: چرا جواب آنها را نداديد، ولى جواب مرا داديد؟
گفتند: (ما فقط با پيامبر و وصى او سخن مى گوييم ).(58)


52 - ارواح مؤ منين در وادى السلام  

اميرالمؤ منين (ع ) از كوفه خارج شد و همين طور مى رفت تا به غريين (59) رسيد، و از آن جا نيز گذشت ، و ما به دنبال او رفتيم تا به او رسيديم و ديديم كه به پشت به روى زمين دراز كشيد و بدن مباركش روى زمين بود و هيچ زيراندازى نداشت .
قنبر عرض كرد: اى اميرالمؤ منين (ع ) اجازه مى دهى من لباسم را براى شما در روى زمين پهن كنم ؟
فرمود: نه آيا اين جا مگر غير از خاك و تربت مؤ من ، يا مزاحمت با مؤ من در نشيمنگاه اوست ؟
اصبغ مى گويد: اى اميرالمؤ منين ! خاك مؤ من را مى دانيم و مى شناسيم كه در اين جا بوده و يا آن كه بعدا خواهد بود، ليكن معناى مزاحمت با مؤ من را در نشيمنگاهش نفهميديم .
حضرت فرمود: اى فرزند نباته ! اگر پرده از برابر چشم هاى شما كنار برود مى بينيد ارواح مؤ منين را در اين ظهر (در ظهر كوفه كه وادى السلام است ) كه حلقه وار به گرد خود نشسته و با يكديگر به سخن و گفت و شنيد مشغولند، در اين ظهر هر مؤ من ، و در وادى برهوت (60) روح هر كافرى است .(61)


53 - گفت وگو با وصى موسى (ع ) 

از عبايه اسدى روايت كرده كه گفت : بر اميرالمؤ منين (ع ) وارد شدم و مردى ژنده پوش نزد او بود، و على (ع ) به او رو كرده با او سخن مى گفت ، و چون آن مرد برخاست به على (ع ) گفتم : اين كيست ؟ فرمود: اين وصى موسى (ع ) است .(62)


54 - ملاقات راهب با اميرالمؤ منين (ع ) در راه صفين  

ابان از سليم نقل مى كند كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) از صفين مى آمديم ، لشكر نزديك صومعه يك راهب پياده شدند. از صومعه پيرمرد سالخورده زيبا و خوش رو و خوش سيما و خوش چهره اى بيرون آمد در حالى كه كتابى در دستش بود. نزد اميرالمؤ منين (ع ) كه رسيد(63) با عنوان خلافت بر آن حضرت سلام كرد. (گفت : السلام عليك يا خليفه رسول الله (ص ) ).
حضرت فرمود: مرحبا اى برادرم شمعون فرزند حمون ، حالت چطور است ؟ خدا تو را رحمت كند.
او پاسخ داد: خوب است اى اميرالمؤ منين (ع ) و اى آقاى مسلمين و اى وصى رسول رب العالمين . من از نسل مردى از حواريين برادرت عيسى بن مريم هستم . من از نسل شمعون بن يوحنا وصى حضرت عيسى بن مريم هستم كه از بهترين دوازده نفر حواريين آن حضرت و محبوب ترين آنان نزد او و مقدم آنها در پيشگاه او بود و عيسى بن مريم به او وصيت كرد و كتابها و علم و حكمتش را به او سپرد. و خاندانش همچنان بر دين او ثابت ماندند و به آيين او پايدار بودند و كافر نشدند و تبديل و تغييرى ندادند.(64)


55 - مخاض كجاست ؟ 

از عماربن ياسر روايت شده كه گفت : هنگامى كه على (ع ) به جانب صفين مى رفت در كنار فرات توقف كرد و به اصحابش فرمود: مخاض كجا است ؟
گفتند: نمى دانيم مخاض كجا است ، سپس به بعضى از اصحابش فرمود: برو به سوى اين تپه و صدا بزن اى جلند، مخاض كجا است ؟
(عمار) گفت : آن مرد رفت تا به تپه رسيد و گفت : اى جلند مخاض ‍ كجاست ؟
پس جمعيت زيادى (كه همه جلند نام داشتند) از زير زمين جواب دادند، و او مبهوت شده ، برگشت خدمت امام و گفت : اى مولاى من جمعيت زيادى جواب مرا دادند.
فرمود: اى قنبر برو ندا كن : اى جلند بن كركر مخاض كجا است ؟ (عمار) گفت : پس يك نفر جواب داد و گفت : كيست كه نام من و پدرم را مى داند در صورتى كه من در اين جا خاك شده ام ، و كاسه سرم به صورت استخوان پوسيده اى باقى مانده ، و مرا سه هزار سال است ، ما نمى دانيم مخاض ‍ كجاست ؟ به خدا قسم او به مخاض داناتر است به سوى او برويد و از او متابعت كنيد و هر جا كه او خوض كرد و فرو رفت شما هم با او فرو رويد (يعنى در هر مرحله اى وارد شد شما هم وارد شويد) كه بعد از پيغمبر (ص ) او اشرف خلق است ، پس نزد آن حضرت آمدند و مخاض را به آنها معرفى كرد.(65)


56 - تكلم با ارواح  

حبه عرنى مى گويد: من با اميرالمؤ منين (ع ) به سوى ظهر كوفه خارج شديم . حضرت در وادى السلام توقف كرد و مثل اين كه با اقوامى گفتگو داشت ، من به متابعت از قيام او ايستادم تا خسته شدم ، و سپس نشستم به قدرى كه ملول شدم ، و پس از آن ايستادم به قدرى كه همانند مرتبه اول خسته شدم ، و سپس بازنشستم به قدرى كه ملول شدم .
و سپس ايستادم و رداى خود را جمع كردم ، و عرض كردم : اى امير مؤ منان ! من از طول اين قيام بر شما شفقت آرودم ، آخر يك ساعتى استراحت نماييد و سپس ردا را به روى زمين گستردم تا آن حضرت به روى آن بنشيند. حضرت فرمود: اى حبه اين قيام و وقوف نبود مگر تكلم با مؤ منى و يا مؤ انست با او.
عرض كردم : اى امير مؤ منان ! آيا مردگان هم تكلم و مؤ انست دارند؟
فرمود: بلى اگر پرده از جلوى ديدگان تو برداشته شود آنها را مى بينى كه حلقه حلقه نشسته و گفتگو دارند.
عرض كردم : آيا آنها اجسامى هستند يا ارواحى ؟
حضرت فرمود: بلكه ارواح هستند و هيچ مؤ منى در زمينى از زمينهاى دنيا نمى ميرد، مگر آن كه به روح او گفته مى شود كه به وادى السلام ملحق شود و وادى السلام بقعه اى از بهشت عدن است .(66)


احياى اموات  

57 - زنده شدن ام فروه  

از سلمان فارسى روايت شده ، كه : زنى از انصار به نام ام فروة ، سخن درشتى به ابوبكر در مذمت او و مدح على (ع ) گفت : ابوبكر گفت : او را بكشيد كه مرتد شده او را كشتند، على (ع ) در مزرعه خود بود، وقتى خبر قتل ام فروه را شنيد بر سر قبر او ايستاد و دست هاى خود را به آسمان دراز كرد و گفت : اى زنده كننده نفوس بعد از مرگ ، و اى درست كننده استخوان هاى پوسيده ! ام فروه را براى ما زنده كن ، و او را سبب عبرت گنهكاران قرار بده ، پس ‍ ام فروه در حالى كه حله اى از ديباى سبز به خود پيچيده بود بيرون آمد، خبر به ابوبكر و عمر رسيده تعجب كردند، و اميرالمؤ منين (ع ) او را به شوهرش ‍ برگرداند، و دو پسر آورد، و شش ماه بعد از على (ع ) زنده بود.(67)


58 - رد كننده على مانند رد كننده خدا 

از امام باقر (ع ) روايت شده : على (ع ) روزى از ميان كوچه هاى كوفه عبور مى كرد تا اين كه به مردى رسيد كه مارماهى حمل مى كرد. حضرت فرمود: به اين مرد نگاه كنيد كه يك اسراييلى را حمل مى كند. آن مرد انكار كرد و گفت : از كى تا به حال مارماهى اسراييلى شده ؟!
على (ع ) فرمود: آگاه باشيد كه چون روز پنجم شود، از بينى و چشم و گوش ‍ اين مرد، دودى بلند مى شود و در همان جا از دنيا خواهد رفت . آن مرد در روز پنجم به آن بلا مبتلا شد و فوت كرد. او را نزد قبرش آوردند و دفن كردند. هنگامى كه دفن شد، اميرالمؤ منين (ع ) با جماعتى به سوى آن قبر تشريف آوردند و حضرت خدا را خواند و سپس با پا به قبر او زد. بلافاصله آن مرد در مقابل آن جناب ايستاد در حالى كه مى گفت : رد كننده على (ع )، مانند رد كننده خدا و رسول اوست .
حضرت به او فرمود: به قبرت برگرد و او به درون قبر رفت و دهانه قبر به رويش بسته شد.(68)


59 - زنده كردن پرندگان  

سلمان به امر او، طاووس و باز و كلاغى را سر بريد، و پرهايشان را كند، و قطعه قطعه كرد و گوشت هاى آن ها را مخلوط كرد، پس به دعاى آن جناب زنده شدند و پرواز كردند.(69)


60 - احياى كشته  

از ميثم تمار روايت شده كه روزى اميرالمؤ منين با جمعى از ياران خود و ياران خاص حضرت خاتم الانبياء در مسجد كوفه تشريف داشتند كه ناگهان مردى بلند قامت با قباى خزى در بر و عمامه زردى بر سر و دو شمشير بر كمر وارد مسجد شد. مردم از او سؤ ال كردند كه چه كسى هستى ؟ جواب داد كه من از جانب شصت هزار مرد كه آنها را عقيمه مى گويند و دنبال خودشان ميتى دارند كه مدتى است مرده است آمده ام و اكنون وارد مسجد مى شوند، پس اگر او را زنده كردى براى ما ثابت مى شود حجت خدا هستى وگرنه خلافتت حق نمى باشد.
حضرت على (ع ) يك جواب اجمالى دادند لكن آن مرد به آن جواب قانع نشد و طالب حيات آن مقتول شد حضرت على (ع ) حمد و ثناى خداوند را به جاى آورد و صلوات بر پيامبر فرستاد و فرمود: بدان كه گاو بنى اسرائيل نزد خداوند بهتر از من نبود كه يك جزء او را بر بدن مرده ماليدند و صلوات بر محمد و آل محمد فرستادند زنده شد، پس اى مرد بعضى از اجزاى مرا به بدن ميت بزن تا زنده شود زيرا كه يك جزء بدن من از تمام گاو بنى اسرائيل بهتر است در اين حالت ميت را به پاى مبارك آن حضرت ماليدند و يا اين كه پاى مبارك را به او زد و فرمود: اى مدركة بن حنظله به اذن خداوند بلند شو همانا خداى متعال او را با دست على بن ابى طالب زنده گردانيد، ناگهان آن جوان در حالى كه صورتش از آفتاب و ماه روشن تر بود برخاست و عرض كرد: لبيك لبيك اى حجت خدا بر جن و انس و آن مرد براى هميشه در ركاب اميرالمؤ منين على (ع ) بود تا در غزوه صفين به درجه رفيع شهادت رسيد.(70)


61 - على سام بن نوح را زنده مى كند 

از يمن جماعتى نزد پيغمبر آمدند و گفتند: ما بقاياى ملك مقدم هستيم از آل نوح و از براى پيغمبر ما وصيى بود كه اسم او سام بود خبر داده است در كتابش اين كه از براى هر پيغمبرى معجزه است و نيز از براى او وصيى هست كه قائم مقام او مى شود.
وصى تو چه كسى است ؟ آن حضرت اشاره فرمود به طرف على (ع )، پس ‍ گفتند: يا محمد (ص ) اگر از وصى شما بخواهيم كه سام بن نوح را زنده كند، مى تواند؟ فرمود: بلى به اذن خدا. سپس فرمود: يا على بلند شو با آنها برو مسجد نزديك محراب و پاى خود را به زمين بزن . پس على (ع ) نزديك محراب رفت و در دست آن جماعت نوشته هايى بود على (ع ) دو ركعت نماز خواند و پاى خود را به زمين زد در آن هنگام زمين شكافته شد و لحد و تابوتى ظاهر شد، سپس بلند شد و ايستاد از تابوت پيرمردى كه صورت او مثل ماه شب چهارده مى درخشيد و خاك از سر خود مى افشاند، صلوات فرستاد بر على (ع ) و گفت : شهادت مى دهم كه معبودى جز ذات پروردگار نيست .
و اين كه محمد (ص ) سيد پيغمبران است و به درستى كه تو وصى محمد و سيد اوصيا هستى .
منم سام بن نوح ، پس آن جماعت باز كردند صحيفه هاى خود را چنان كه وصف شده بود ديدند، سپس آن قوم گفتند: مى خواهيم كه سوره اى از صحف را بخوانى . پس شروع كرد به خواندن ، تا آن كه سوره را تمام كرد، سپس سلام كرد بر على (ع ) و به همان حالت كه بود خوابيد و شكاف زمين به هم آمد و آن جماعت تماما گفتند: ان الذين عندالله الاسلام و مسلمان شدند.(71)


62- نشان دادن عالم قبر 

رميله مى گويد: عده اى از اصحاب على (ع ) پيش آن حضرت رفتند و گفتند: وصى موسى دلايل و نشانه ها و معجزه اى نشان مى داد و جانشين عيسى نيز همين طور. تو نيز اگر چيزى نشان ما بدهى تا قلب ما آرامش پيدا كند، خوب است .
حضرت فرمود: (شما تحمل ديدن آن را نداريد). ولى آنها اصرار ورزيدند.
حضرت آنها را به طرف خانه هاى مهاجرين برد و به آرامى دعا كرد. پرده طبيعت از برابر چشمان آنها كنار رفت ، در يك طرف ، باغهاى بهشت را ديدند و در طرف ديگر، آتش دوزخ را.
عده اى گفتند: (اين ) سحر است ! سحر است ! عده اى نيز در تصديق خود، پايدار ماندند و عده اى نيز اين معجزات را انكار نكردند و گفتند: پيامبر اكرم فرموده است : (قبر يا باغى است از باغهاى بهشت و يا دخمه اى است از دخمه هاى جهنم ).(72)


63- زنده كردن مردگان  

امام صادق (ع ) فرمود: فلانى و فلانى و عبدالرحمان بن عوف آمدند تا پيامبر (ص ) را اذيت كنند.
اولى گفت : خدا ابراهيم (ع ) را خليل و دوست خود قرار داد با تو چه كار كرد؟!
دومى گفت : خدا موسى را كليم خود قرار داد با تو چه كار كرد؟!
عبدالرحمان بن عوف گفت : عيسى بن مريم ، مرده را به اذن خدا زنده مى كرد تو چه كار مى توانى انجام بدهى ؟!
حضرت به اولى گفت : (خدا ابراهيم را خليل خود قرار داد و مرا حبيب خود).
به دومى گفت : (خدا با موسى از پشت پرده سخن مى گفت و من عرش ‍ خدا را ديدم و با او سخن گفتم ).
به سومى گفت : (عيسى بن مريم مرده را به اذن خدا زنده مى كرد و اگر بخواهيد من مردگان شما را زنده مى كنم ).
گفتند: (آرى ، مى خواهيم ). و به اين خاطر هم در آنجا جمع شده بودند.
پيامبر (ص ) على (ع ) را طلب كرد، و به او فرمود: (اينها را به قبرستان ببر) سپس به آنها گفت : (دنبال على (ع ) برويد). وقتى به وسط قبرستان رسيدند، حضرت سخنانى گفت كه زمين لرزيد و دگرگون شد. قلبهاى آنها را وحشت گرفت و ترسيدند و نتوانستند آن را تحمل كنند.
گفتند: يا على ! خدا از تقصيرات تو بگذرد از تقصير ما بگذر.
حضرت فرمود: پس به سوى خدا برگشتيد.
پيامبر اكرم (ص ) كسى را فرستاد و على (ع ) را برگرداند.(73)


64 - احضار ابليس ابليسيان و فرعون فراعنه

اصبغ بن نباته روايت كرده روزى من با مولايمان ، اميرالمؤ منين (ع ) بودم كه چند نفر از اصحابش داخل شدند، از آن جمله ابوموسى اشعرى ، عبدالله بن مسعود، انس بن مالك ، ابوهريره ، مغيرة بن شعبه ، حذيفه بن يمان و غير ايشان .
گفتند: اى اميرالمؤ منين (ع )، چيزى از معجزات را به ما بنمايان كه خداوند تو را بدان مخصوص گردانيده است .
فرمود: شما را به اين مسايل چه كار؟ و چرا سؤ ال مى كنيد از چيزى كه بدان راضى نمى شويد. خداوند تعالى مى فرمايد: (به عزت و جلال و عظمت مقامم ، كسى را از آفريده هايم عذاب نخواهم كرد، مگر با حجت و برهان و علم و بيان ، زيرا رحمت من بر غضبم سبقت گرفته است و رحمت را بر خودم لازم گردانيده ام ، پس من رحم كننده و مهربانم و دوست برترم . من منان بزرگم و عزيز كريمم . هنگامى كه رسولى بفرستم ، به او برهانى عطا كنم و بر او كتابى نازل نمايم ، پس هر كس به من و رسولم ايمان آورد، آنان كامياب و رستگارند و هر كس به من و رسولم كفر ورزد، آنان زيانكارانند كه مستحق عذاب من هستند).
گفتند: اى اميرالمؤ منين ، ما به خدا و رسولش ايمان آورديم و به خداوند توكل كرديم . على (ع ) فرمود: پروردگارا شاهد باش بر آن چه كه مى گويند و من دانا و خبيرم به آن چه كه مى كنند. سپس فرمود: به نام خدا و بركاتش ‍ برخيزيد. راوى گويد: همراه آن جناب برخاستيم تا اين كه ما را به جبانه (صحرا) آورد و در آن جا (سابقا) آبى نبود. نگاه كرديم ناگاه باغى سرسبز داراى آب ديديم . آن گاه در ميان باغ بركه هاى آب و در درون بركه ها ماهى هاى (زيادى ) ديديم ، گفتيم : به خدا قسم اين دلايل امامتند، پس يا اميرالمؤ منين ، معجزات ديگرى به ما بنما و الا ما قسمتى از آن چه كه خواستيم دريافتيم . فرمود: خدا براى من كافى است و او كفايت كننده خوبى است . آن گاه با دست ديگر خود به طرف صحرا اشاره فرمود: ناگاه كاخ ‌هاى زيادى كه با در و ياقوت و جواهر مزين شده بودند و درهايشان از زمرد سبز رنگ بود و در ميان قصرها دختران سياه چشم و پسران زيباروى و درختان و پرندگان و گياهان فراوانى وجود داشت ، نمايان شد و ما در تحير و تعجب فرو مانديم . كنيزان و پسران زيبارويى كه مانند درّ در صدف بودند مى گفتند: يا اميرالمؤ منين ، شوق ما به شما و شيعيان و دوستان شما فراوان گشت و حضرت با دست ايشان را اشاره به سكوت فرمود.
سپس پاى بر زمين زد، زمين گشوده شد و منبرى از ياقوت سرخ ظاهر گرديد. آن گاه بر فراز آن رفته ، حمد و ثناى خدا نموده و بر پيامبرش درود فرستاده و سپس فرمود: چشم هايتان را بر هم نهيد. ما چشم بر هم نهاديم و در آن زمان صداى بال هاى فرشتگان را همراه با گفتن تسبيح و تهليل و تحميد و تعظيم و تقديس مى شنيديم . سپس در مقابل حضرتش ايستاده و گفتند: امر كن ما را به هر چه فرمان توست اى اميرالمؤ منين و اى خليفه رب العالمين ، صلوات خدا بر تو باد. فرمود: اى فرشتگان پروردگارم ، هم اكنون ابليس ابليسان و فرعون فراعنه را برايم بياوريد. راوى گويد: به خدا قسم كمتر از يك چشم به هم زدن او را نزد آن جناب حاضر كردند، پس ‍ فرمود: چشم هايتان را بگشاييد. چشم گشوديم در حالى كه نمى توانستيم از شدت شعاع نور ملايكه نگاه كنيم . گفتيم : يا اميرالمؤ منين از خدا بترس در مورد چشمهاى ما (مبادا به آنها آسيبى برسد) زيرا ما از شدت نور، چيزى را نمى بينيم . صداى زنجيرها و به هم خوردن غل ها را شنيديم . در اين حال ، بادى سخت وزيد و ملايكه گفتند: اى خليفه خدا لعنت اين ملعون را زياد و عذابش را دو برابر فرما. گفتيم : يا اميرالمؤ منين ، از خدا در مورد چشم ها و گوش هاى ما بترس (كه آسيبى به آنها نرسد). به خدا قسم نمى توانيم اين سرّ و اين قدر (بار) را تحمل كنيم .
راوى گفت : هنگامى كه او را به سختى در مقابل آن حضرت كشيدند، برخاست . و گفت : واويلا از ظلم به آل محمد، واويلا از گستاخى من بر ايشان . سپس گفت : اى سرور من به من رحم فرما، من نمى توانم اين عذاب را تحمل كنم . حضرت (ع ) فرمود: خداوند به تو رحم نكند و تو را نيامرزد اى پليد نجس خبيث ناپاك شيطان . آن گاه متوجه ما گرديده فرمود: شما اين شخص را با نام و قيافه مى شناسيد؟
گفتم : بله اى اميرالمؤ منين .
فرمود: از او بپرسيد تا به شما خبر دهد كيست .
گفتند: تو كيستى ؟
گفت : (من ابليس ابليسان و فرعون اين امت هستم . من كسى هستم كه با سرور و مولايم ، اميرالمؤ منين (ع ) و خليفه پروردگار جهانيان جحد ورزيدم و نشانه ها و معجزات او را انكار كردم ). سپس اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: چشم هايتان را به زير اندازيد و ما چشم به زير انداختيم . آن گاه تكلم فرمود به كلامى آهسته تر و به ناگاه خود را در جاى قلبى كه در آن بوديم يافتيم كه نه قصرى و نه آبى و نه بركه اى و نه درختى در آن جا بود.
اصبغ بن نباته (رضى الله عنه ) گفت : به خدايى كه مرا به ديدن اين دلايل و معجزات گرامى داشت ، اين قوم متفرق نشدند، مگر اين كه دچار شك و ترديد شدند و بعضى از آنها گفتند: سحر و كهانت و دروغ بود. پس ‍ اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: همانا بنى اسراييل دچار عقوبت و مسخ نشدند، مگر بعد از اين كه درخواست آيات و دلايل نمودند و آن گاه عقاب خدا بر آنان فرود آمد و الان لعنت خدا بر شما فرود آمد و عقاب او بر شما خواهد بود.
اصبغ بن نباته گويد: من يقين كردم كه عقوبت بر آنان به خاطر تكذيب آنها نسبت به دلالت ها و معجزاتى (كه مشاهده نمودند) نازل شد.(74)


65 - على (ع ) مرده را زنده مى كند. 

امام صادق (ع ) فرمودند: قومى از بنى مخزوم بودند كه با على (ع ) (از طرف مادرى ) نسبت قوم و خويشى داشتند. روزى جوانى از آنها خدمت اميرالمؤ منين (ع ) آمد و گفت : اى دايى ، يكى از نزديكانم فوت كرده و من خيلى اندوهگين شده ام .
حضرت فرمود: آيا دوست دارى او را ببينى ؟
گفت : بلى .
حضرت فرمود: ما را بر سر قبر او ببر. سپس امام (ع ) خدا خواند (دعا كرد) و فرمود: اى فلانى ، به اذن خداى تعالى به پاخيز. در اين هنگام ميت بر بالاى قبر نشست ، در حالى كه مى گفت : (ونيه ، ونيه ، شالا) يعنى لبيك ، لبيك ، اى آقاى ما.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اين چه زبانى است ؟ آيا تو از دنيا نرفتى در حالى كه يك فرد عرب (زبان ) بودى ؟
گفت : بلى ، ولى من در حالى كه بر ولايت فلانى و فلانى بودم از دنيا رفتم و زبانم به زبان اهل آتش مبدل گشت .(75)


66 - جزاى دشمنان على (ع ) 

روايت شده است از امام على (ع ) كه آن جناب به دنبال گروهى از خوارج بود تا اين كه به محلى كه امروز معروف به ساباط است رسيد. از جمله كسانى كه در آن گروه (خوارج ) بودند، يكى عبدالله بن وهب و ديگرى عمر بن جرموزه بود. پس هنگامى كه به موضع معروف با ساباط توران رسيدند، مردى از شيعيان على (ع ) نزد آن حضرت آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، من شيعه و محب تو هستم . برادرى داشتم كه او را دوست مى داشتم ؛ اما عمر او را در لشكر سعد بن ابى وقاص به سوى جنگ با اهل مداين فرستاد كه آن جا كشته شد و از زمان كشته شدنش تا به حال سال هاى زيادى گذشته است .
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اكنون چه مى خواهى ؟
گفت : مى خواهم او را براى من زنده كنى . على (ع ) فرمود: زنده بودنش براى تو فايده اى ندارد.
گفت : يا اميرالمؤ منين ، ناچار بايد اين كار بشود. حضرت فرمود: اكنون كه غير از اين را نمى پذيرى ، پس قبر و محل كشته شدنش را به من نشان بده ، آن مرد قبر برادرش را به آن جناب نشان داد، حضرت در حالى كه سوار استر شهبا بود، با ته نيزه اش بر قبر زد. مردى گندمگون و بلند قد از قبر خارج شد كه به زبان عجمى سخن مى گفت ، اميرالمؤ منين (ع ) به او فرمود: چرا به زبان غير عربى سخن مى گويى در حالى كه تو مردى از عرب بودى ؟ گفت : من دشمن تو بوده ام و دوستدار دشمنانت ؛ پس زبان من در آتش دگرگون شد.
آن گاه مرد شيعى گفت : يا اميرالمؤ منين ، او را به همان جا كه از آن آمده است بازگردان ؛ زيرا ما به او احتياج نداريم . اميرالمؤ منين فرمود: برگرد. وى به درون قبر بازگشت و مدفون گرديد. خداوند ما را از چنين حالى محفوظ بدارد و سپاس خداوند را سزاست كه ولايت اميرالمؤ منين (ع ) و اهل بيت آن حضرت (ع ) را به ما مرحمت فرمود.(76)


معجزات امام على (ع ) براى اهل كتاب  

67 - مسلمان شدن برخى نصارا 

عده اى از نصارا حضور پيامبر اكرم (ص ) آمدند و گفتند: مى رويم و تمام خويشان و قوم خود را مى آوريم ، اگر صد شتر بچه دار براى ما بياورى به تو ايمان مى آوريم ! پيامبر اكرم (ص ) نيز براى آنها صد شتر تعهد كرد، آنان به وطن خود برگشتند.
گفتند: ما در كتاب هاى خود خوانده ايم كه هر پيامبرى جانشين و وصى دارد. جانشين پيامبر شما كيست ؟
مردم ابوبكر را به او نشان دادند! بر ابوبكر وارد شدند و گفتند: تعهد محمد(ص ) را ادا كن . ابوبكر گفت : چه تعهدى كرده است ؟
گفتند: صد شتر بچه دار كه تمامش سياه باشد.
ابوبكر گفت : ارثيه رسول خدا(ص ) به اندازه طلب شما نيست . آنان به زبان خود به يكديگر گفتند: دين محمد(ص ) باطل است !
سلمان حاضر بود و زبان آنها را مى فهميد، به آنها گفت : بياييد تا وصى رسول خدا(ص ) را به شما نشان دهم . در اين هنگام على (ع ) وارد مسجد شد. آنها با سلمان به طرف او رفتند و مقابل حضرت نشستند و گفتند: پيامبر شما صد شتر با اين صفات براى ما تعهد كرده بود.
على (ع ) فرمود: (در اين صورت ايمان مى آوريد).
گفتند: بلى . حضرت فرداى آن روز آنها را به جبانه برد و منافقين خيال مى كردند كه حضرت مفتضح خواهد شد. وقتى كه به آن جا رسيدند حضرت دو ركعت نماز خواند و به آرامى دعا كرد و با چوب دستى رسول خدا(ص ) به سنگى زد و از آن صدايى مثل ناله شتر حامله شنيده شد. آن گاه سنگ شكافه شد و سر شتر در حالى كه با افسار بود، از آن بيرون آمد. به امام حسن (ع ) فرمود:(افسارش را بگير) تا اين كه صد شتر سياه موى بچه دار از آن بيرون آمد.
با مشاهده اين صحنه تمام نصارا ايمان آوردند. سپس گفتند: (ناقه صالح يكى بود و به خاطر آن تمام قومش هلاك شدند. يا اميرالمؤ منين دعا كن اين ها به جاى خود برگردند، تا اين كه سبب هلاكت امت محمد(ص ) نشوند.
حضرت دعا نمود، سپس شترها از جايى كه بيرون آمده بودند، وارد شدند و ناپديد گشتند.(77)


68 - همچو كوهى سخت  

وقتى كه امير مؤ منان على (ع ) زمام امور خلافت را به دست گرفت ، روزى در (نخيله ) (سرزمين نزديك كوفه ) بود، پنجاه نفر از يهوديان به محضر آن حضرت رسيده و عرض كردند: ما در كتاب هاى خود ديده ايم كه خبر داده اند از سنگ عظيم كه نام هفت نفر از پيامبران در آن نوشته شده و آن سنگ در همين سرزمين است ولى هر چه كاوش كرديم آن را نيافتيم .
امام على (ع ) متوجه خدا شد و از درگاهش خواست كه آن ريگ ها را از روى سنگ بردارد، ناگهان طوفانى گرفت و تمام آن ريگ ها را به اطراف پراكنده ساخت و در نتيجه ، سنگ نمايان شد و على (ع ) به يهوديان فرمود: آن نام ها در آن جانب سنگ كه روى زمين قرار گرفته ، ثبت شده است .
آن ها با بيل و كلنگى كه همراه داشتند، هر چه در توانشان بود كوشيدند، تا سنگ را به آن سو برگردانند، ولى از عهده اين كار برنيامدند.
در اين وقت امير مؤ منان على (ع ) پيش آمد و با دست پرتوان خود، آن سنگ را به جانب ديگر انداخت ، در نتيجه آن سوى سنگ كه نام هفت پيامبر، در آن نوشته شده بود، آشكار شد.
يهوديان ديدند در آن ، نام اين پيامبران نوشته شده : نوح و ابراهيم و موسى و داود و سليمان و عيسى و محمد(عليهم السلام جميعا).
همان جا و همان دم نور حقانيت اسلام بر قلبشان تابيد و شهادتين را به زبان جارى كرده و قبول اسلام نمودند.(78)


next page

fehrest page

back page