41 - گفت و گوى على (ع ) با افعى
على (ع ) بر منبر جامع كوفه بودند، ناگاه مردى براى وضو گرفتن از جا بلند شد.
امام صادق (ع ) مى فرمايد: هنگامى كه على (ع ) از جنگ صفين برمى گشت ، در
ساحل فرات ايستاد و فرمود: اى وادى ! من كيستم ؟ رود مضطرب شد و امواج به هم خوردند
و مردم نگاه مى كردند. صدايى از فرات شنيدند كه گفت : (اشهد ان لا اله الا الله و ان
محمدا رسول الله و ان عليا اميرالمؤ منين حجة الله على خلقه ).
رود فرات طغيان كرد به اندازه اى كه نزديك بود خانه هاى كوفه بر اثر طغيان آب ،
منهدم شود، مردم از اين بلا به حضرت على (ع ) پناهده شدند، على (ع ) بر استر
رسول خدا(ص ) سوار شده و مردم در ركاب او مى آمدند، چون به كنار رود فرات رسيد از
مركب پايين آمد، وضو گرفت در گوشه اى كه مردم او را مى ديدند
مشغول نماز شد و دعاهايى كه بيشتر مردم مى شنيدند قرائت فرمود، سپس به طرف
فرات رفت چوبى كه در دست داشت بر آب زده فرمود: به خواست خدا كم شو، آب آن قدر
فرو رفت كه ماهيان كف دريا ديده شدند، بسيارى از آنها به حضرت على (ع ) به عنوان
اميرالمؤ منين سلام كردند و عده اى از آنها از قبيل جرى ، مارماهى ، زمار سخنى نگفتند، مردم
متعجب شدند كه چرا بعضى سخن گفتند و برخى ساكت ماندند، فرمود: خداى
متعال ماهيان حلال گوشت را به سلام بر من امر كرد و ماهيان حرام گوشت را از گفتگوى
با من ممانعت فرمود و اين خبر مشهورى است و در شهرت به پايه گفتگوى گرگ با
پيغمبر و تسبيح سنگ ريزه در كف دست آن حضرت و ناله درخت به آن جناب و سير كردن
عده بسيارى را با غذاى اندك مى باشد و كسى كه بخواهد به چنين معجزه اى اعتراض كرده
و طعنه بزند مساوى با آن است كه معجزات پيغمبر را
قبول ننموده و اعتراض نمايد.(49)
دسته اى مرغابى بالاى سر على (ع ) در هوا پرواز مى كردند و صدا مى كردند، حضرت
فرمود: به ما سلام مى كنند، منافقان به هم چشمك زدند، فرمود: قنبر! برو به اين
پرندگان بگو: نزد اميرالمؤ منين بياييد، پس در صحن مسجد پايين آمدند، و حضرت به
لغتى كه ما نمى فهميديم به آنها سخنى فرمود، مرغ ها گردن به سوى او دراز كرده
صدا كردند، فرمود: به ما سلام كردند.(50)
جابر انصارى گفت : در صحرا با على (ع ) بودم ، ناگاه آن حضرت به بالاى سر آن
حضرت نگاه كرد.
از سيد مرتضى اعلى الله مقامه نقل است كه عمار ياسر گفت : در حضور اميرالمؤ منين على
(ع ) بودم ناگاه صدايى برخاست پس فرمود: اى عمار ذوالفقار مرا بياور.
از سيد رضى منقول است كه در كتاب مناقب الفاخره از عمار ياسر روايت نموده است كه : من
و اميرالمؤ منين (ع ) در مسجد جامع كوفه بوديم و شخص ديگرى نبود در آن جا ناگاه ديدم
اميرالمؤ منين (ع ) مى فرمايد: تصديق كن او را تصديق كن او را.
حضرت على (ع ) پس از جنگ جمل در ميان صفوف حركت مى كرد و آنها را مى شكافت تا آن
كه به (كعب بن سورة ) رسيد (كعب قاضى بصره بود و اين ولايت را به او، عمربن
خطاب داده بود. كعب در ميان اهل بصره در زمان عمر و عثمان به قضاوت باقى بود؛ چون
فتنه اهل جمل در بصره عليه اميرالمؤ منين (ع ) برپا شد، كعب قرآنى بر گردن خود
حمايل نمود و با تمام فرزندان و اهل خود براى جنگ با آن حضرت خارج شد، و همگى آنها
كشته شدند.)
على (ع ) به مداين نزول
اجلال فرموده به ايوان كسرى و در خدمت آن حضرت جماعتى از
اهل ساباط مداين و از جمله آنها شخصى بود به نام دلف كه پسر منجم كسراء بود چون
ظهر شد فرمود: اى دلف بلند شو و همراه من باش . پس آن حضرت در غرفه هاى اطراف
ايوان كسرى تشريف مى برد و مى فرمود: دلف اين مكان براى چنين چيز و آن غرفه ديگر
براى چيز ديگر بوده است . دلف جواب مى داد: به خدا قسم واقع همين است كه مى فرماييد
گويا شما در زمان كسرى بوده ايد و مشاهده نموده ايد كه از آنها خبر مى دهيد.
از جابربن عبدالله رضى الله عنه نقل شده است كه :
شريك بن عبدالله مى گويد: پيامبر اكرم (ص ) على (ع ) و ابوبكر و عمر را به سوى
اصحاب كهف فرستاد و فرمود: سلام مرا به آنها برسانيد.
اميرالمؤ منين (ع ) از كوفه خارج شد و همين طور مى رفت تا به غريين (59) رسيد، و از
آن جا نيز گذشت ، و ما به دنبال او رفتيم تا به او رسيديم و ديديم كه به پشت به
روى زمين دراز كشيد و بدن مباركش روى زمين بود و هيچ زيراندازى نداشت .
از عبايه اسدى روايت كرده كه گفت : بر اميرالمؤ منين (ع ) وارد شدم و مردى ژنده پوش
نزد او بود، و على (ع ) به او رو كرده با او سخن مى گفت ، و چون آن مرد برخاست به
على (ع ) گفتم : اين كيست ؟ فرمود: اين وصى موسى (ع ) است .(62)
ابان از سليم نقل مى كند كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) از صفين مى آمديم ، لشكر نزديك
صومعه يك راهب پياده شدند. از صومعه پيرمرد سالخورده زيبا و خوش رو و خوش سيما و
خوش چهره اى بيرون آمد در حالى كه كتابى در دستش بود. نزد اميرالمؤ منين (ع ) كه
رسيد(63) با عنوان خلافت بر آن حضرت سلام كرد. (گفت : السلام عليك يا خليفه
رسول الله (ص ) ).
از عماربن ياسر روايت شده كه گفت : هنگامى كه على (ع ) به جانب صفين مى رفت در كنار
فرات توقف كرد و به اصحابش فرمود: مخاض كجا است ؟
حبه عرنى مى گويد: من با اميرالمؤ منين (ع ) به سوى ظهر كوفه خارج شديم . حضرت
در وادى السلام توقف كرد و مثل اين كه با اقوامى گفتگو داشت ، من به متابعت از قيام او
ايستادم تا خسته شدم ، و سپس نشستم به قدرى كه
ملول شدم ، و پس از آن ايستادم به قدرى كه همانند مرتبه
اول خسته شدم ، و سپس بازنشستم به قدرى كه
ملول شدم .
از سلمان فارسى روايت شده ، كه : زنى از انصار به نام ام فروة ، سخن درشتى به
ابوبكر در مذمت او و مدح على (ع ) گفت : ابوبكر گفت : او را بكشيد كه مرتد شده او را
كشتند، على (ع ) در مزرعه خود بود، وقتى خبر
قتل ام فروه را شنيد بر سر قبر او ايستاد و دست هاى خود را به آسمان دراز كرد و گفت :
اى زنده كننده نفوس بعد از مرگ ، و اى درست كننده استخوان هاى پوسيده ! ام فروه را
براى ما زنده كن ، و او را سبب عبرت گنهكاران قرار بده ، پس ام فروه در حالى كه حله
اى از ديباى سبز به خود پيچيده بود بيرون آمد، خبر به ابوبكر و عمر رسيده تعجب
كردند، و اميرالمؤ منين (ع ) او را به شوهرش برگرداند، و دو پسر آورد، و شش ماه بعد
از على (ع ) زنده بود.(67)
از امام باقر (ع ) روايت شده : على (ع ) روزى از ميان كوچه هاى كوفه عبور مى كرد تا
اين كه به مردى رسيد كه مارماهى حمل مى كرد. حضرت فرمود: به اين مرد نگاه كنيد كه
يك اسراييلى را حمل مى كند. آن مرد انكار كرد و گفت : از كى تا به
حال مارماهى اسراييلى شده ؟!
سلمان به امر او، طاووس و باز و كلاغى را سر بريد، و پرهايشان را كند، و قطعه
قطعه كرد و گوشت هاى آن ها را مخلوط كرد، پس به دعاى آن جناب زنده شدند و پرواز
كردند.(69)
از ميثم تمار روايت شده كه روزى اميرالمؤ منين با جمعى از ياران خود و ياران خاص
حضرت خاتم الانبياء در مسجد كوفه تشريف داشتند كه ناگهان مردى بلند قامت با قباى
خزى در بر و عمامه زردى بر سر و دو شمشير بر كمر وارد مسجد شد. مردم از او سؤ
ال كردند كه چه كسى هستى ؟ جواب داد كه من از جانب شصت هزار مرد كه آنها را عقيمه مى
گويند و دنبال خودشان ميتى دارند كه مدتى است مرده است آمده ام و اكنون وارد مسجد مى
شوند، پس اگر او را زنده كردى براى ما ثابت مى شود حجت خدا هستى وگرنه خلافتت
حق نمى باشد.
از يمن جماعتى نزد پيغمبر آمدند و گفتند: ما بقاياى ملك مقدم هستيم از
آل نوح و از براى پيغمبر ما وصيى بود كه اسم او سام بود خبر داده است در كتابش اين
كه از براى هر پيغمبرى معجزه است و نيز از براى او وصيى هست كه قائم مقام او مى
شود.
رميله مى گويد: عده اى از اصحاب على (ع ) پيش آن حضرت رفتند و گفتند: وصى موسى
دلايل و نشانه ها و معجزه اى نشان مى داد و جانشين عيسى نيز همين طور. تو نيز اگر چيزى
نشان ما بدهى تا قلب ما آرامش پيدا كند، خوب است .
امام صادق (ع ) فرمود: فلانى و فلانى و عبدالرحمان بن عوف آمدند تا پيامبر (ص ) را
اذيت كنند.
اصبغ بن نباته روايت كرده روزى من با مولايمان ، اميرالمؤ منين (ع ) بودم كه چند نفر از
اصحابش داخل شدند، از آن جمله ابوموسى اشعرى ، عبدالله بن مسعود، انس بن مالك ،
ابوهريره ، مغيرة بن شعبه ، حذيفه بن يمان و غير ايشان .
امام صادق (ع ) فرمودند: قومى از بنى مخزوم بودند كه با على (ع ) (از طرف مادرى )
نسبت قوم و خويشى داشتند. روزى جوانى از آنها خدمت اميرالمؤ منين (ع ) آمد و گفت : اى دايى
، يكى از نزديكانم فوت كرده و من خيلى اندوهگين شده ام .
روايت شده است از امام على (ع ) كه آن جناب به
دنبال گروهى از خوارج بود تا اين كه به محلى كه امروز معروف به ساباط است رسيد.
از جمله كسانى كه در آن گروه (خوارج ) بودند، يكى عبدالله بن وهب و ديگرى عمر بن
جرموزه بود. پس هنگامى كه به موضع معروف با ساباط توران رسيدند، مردى از
شيعيان على (ع ) نزد آن حضرت آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، من شيعه و محب تو هستم .
برادرى داشتم كه او را دوست مى داشتم ؛ اما عمر او را در لشكر سعد بن ابى وقاص به
سوى جنگ با اهل مداين فرستاد كه آن جا كشته شد و از زمان كشته شدنش تا به
حال سال هاى زيادى گذشته است .
عده اى از نصارا حضور پيامبر اكرم (ص ) آمدند و گفتند: مى رويم و تمام خويشان و قوم
خود را مى آوريم ، اگر صد شتر بچه دار براى ما بياورى به تو ايمان مى آوريم !
پيامبر اكرم (ص ) نيز براى آنها صد شتر تعهد كرد، آنان به وطن خود برگشتند.
وقتى كه امير مؤ منان على (ع ) زمام امور خلافت را به دست گرفت ، روزى در (نخيله )
(سرزمين نزديك كوفه ) بود، پنجاه نفر از يهوديان به محضر آن حضرت رسيده و عرض
كردند: ما در كتاب هاى خود ديده ايم كه خبر داده اند از سنگ عظيم كه نام هفت نفر از
پيامبران در آن نوشته شده و آن سنگ در همين سرزمين است ولى هر چه كاوش كرديم آن را
نيافتيم .
|