next page

fehrest page

back page

17 - كشف حجاب از چشم عمر 

جابر بن عبدالله انصارى گفت : ما نزد اميرالمؤ منين (ع ) در مسجد رسول خدا(ص ) نشسته بوديم كه عمر بن خطاب وارد شد. هنگامى كه نشست ، رو به جماعت كرد و گفت : همانا ما سرّى (حرف خصوصى ) داريم ، مجلس ‍ را خلوت كنيد. خداوند شما را رحمت كند. چهره هاى ما (از سخن او) برافروخته شد و به او گفتيم : رسول خدا (ص ) با ما اين گونه رفتار نمى كرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد مى كرد. تو را چه مى شود، از وقتى كه متولى امور مسلمين شده اى ، زير پوشش نقاب رسول خدا (ص ) خودت را پنهان كرده اى ؟
گفت : مردم اسرارى دارند كه آشكار نمودن آن در ميان سايرين ممكن نيست . پس ما غضبناك برخاستيم (و به كنارى رفتيم ) و او مدتى طولانى با اميرالمؤ منين (ع ) خلوت كرد. بعد هر دو از جايشان برخاستند و باهم بر منبر رسول خدا (ص ) بالا رفتند.
ما گفتيم : الله و اكبر. آيا پسر حنتمه (عمر) از طغيان و گمراهيش برگشته و با اميرالمؤ منين (ع ) بالاى منبر رفته تا خود را خلع كند و (خلافت و امامت ) را براى على (ع ) اثبات نمايد؟ پس امير المؤ منين (ع ) را ديديم كه دست بر صورت عمر كشيد و عمر را ديديم كه از ترس بر خود مى لرزيد و مى گفت : (لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ). سپس با صداى بلند فرياد زد: اى (ساريه ) به كوه پناه ببر، به كوه پناه ببر. بعد بى درنگ ، سينه اميرالمؤ منين (ع ) را بوسيد و در حالى كه مى خنديد، از منبر پايين آمدند. على (ع ) به او فرمود: اى عمر هر طور كه گمان مى كنى انجام مى دهى . عمل كن گرچه به هيچ وجه به عهد و پيمان وفادار نيستى . عمر گفت : يا اباالحسن ، به من مهلت بده تا ببينم از ساريه چه خبر مى رسد و آيا آن چه من ديدم صحيح است يا خير؟
اميرالمؤ منين (ع ) به عمر فرمود: واى بر تو، وقتى صحيح است (آن چه را كه ديدى ) و اخبارى مبنى بر تصديق آن چه را ديده اى به تو رسيد كه لشكريان خداى تو را شنيده اند و به كوه پناهنده شده اند، همان گونه كه ديدى ، آيا آن چه را ضمانت نمودى تسليم مى دارى ؟
گفت : نه يا اباالحسن ، بلكه اين (موضوع ) را نيز، به آنچه از تو رسول خدا(ص ) (از معجزات ) ديده ام (و سحر پنداشته ام ) ضميمه مى كنم و خداوند هر آن چه بخواهد انجام مى دهد (او برمى گزيند).
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى عمر، آن چه را كه تو و حزب ستمكارت مى گوييد كه اين (معجزات ) سحر و جادوگرى است ، چنين نيست . عمر گفت : اى اباالحسن ، اين سخن كسى است كه زمان آن گذشته و امر (خلافت ) در اين وقت در ميان ماست و ما سزاوارتريم به تصديق شما در اعمالتان . اين اعمال را جز از عجايب امور شما تلقى نمى كنيم ، ولى (چه كنم ) به راستى كه ملك عقيم است .
آنگاه اميرالمؤ منين (ع ) بيرون رفت و ما او را ملاقات كرده و عرضه داشتيم : يا اميرالمؤ منين (ع ) اين نشانه بزرگ و اين امر عظيم كه شنيديم چيست ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آيا اول آن را دانستيد؟
گفتيم : ندانستيم و جز از شما، آن را فرا نمى گيريم .
فرمود: همانا اين پسر خطاب به من گفت : قلبش اندوهناك و چشمش گريان بر لشكرى است كه براى فتح منطقه اى در نواحى نهاوند گسيل داشته ، و دوست داشت از احوال آنها باخبر شود، زيرا اخبارى درباره كثرت لشكريان دشمن به او رسيده بود. (همچنين باخبر شده بود كه ) عمرو بن مدى كرب كشته شده و در نهاوند مدفون گشته و با كشته شدن او، لشكرش روبه ضعف نهاده و از هم پاشيده است . به او گفتم : اى عمر، واى بر تو. گمان مى كنى خليفه (خدا) بر روى زمينى و قائم مقام رسول خدايى ، در حالى كه از پشت گوشت و زير پايت خبر ندارى . به درستى كه امام ، زمين و هر كس كه در آن است را مى بيند و چيزى از اعمالش بر او مخفى نمى ماند. گفت : اى اباالحسن (اگر) شما اين گونه هستيد، پس اكنون از ساريه چه خبر دارى ؟ او كجاست و چه كسى با اوست و وضعش چگونه است ؟
به او گفتم : اى پسر خطاب ، اگر برايت بگويم ، مرا تصديق نخواهى كرد. با وجود اين لشكريان و اصحابت و ساريه را به تو نشان خواهم داد. همچنين لشكر دشمن را به تو مى نمايانم كه در دره اى خشك و پهناور كه اطراف آن را درخت فرا گرفته ، در كمين لشكريان تو هستند. پس اگر سپاهيان تو اندكى به جانب سپاه دشمن حركت نمايند، لشكر دشمن بر آنها احاطه خواهد كرد و تمام افراد سپاهت ، از اول تا به آخر كشته مى شوند.
عمر به من گفت : اى اباالحسن ، آيا براى آنها پناهگاهى از شر دشمن و راه فرارى از آن دره نيست ؟ گفتم : آرى ، اگر به جانب كوهى كه مشرف بر آن دره است بروند سالم مى مانند و بر دشمن مسلط مى شوند. پس بى تابى كرد و دست مرا گرفت و گفت : بترس از خدا، بترس از خدا در رعايت لشكر مسلمين . يا به آنها آن گونه كه بيان داشتى ، راه را بنما و يا اگر مى توانى (از دشمن ) برحذرشان بدار. (اگر چنين كنى ) هر چه خواهى از آن توست ، هر چند، اين كار (كمك به لشكر مسلمين ) مرا از خلافت خلع نمايد و (باعث شود كه ) زمام امر را به تو واگذار نمايم .
عهد و پيمان الهى از او گرفتم كه اگر او را بر فراز منبر ببرم و كشف حجاب از چشمش نمايم و سپاهش را در دره به او نشان دهم و او بر آنها فرياد زند و آنها صداى او را بشنوند و به كوه پناه ببرند و از شر دشمن سالم بمانند و پيروز شوند، خودش را از خلافت خلع نمايد و حق مرا به من تسليم نمايد.
به او گفتم : اى شقى ، برخيز. به خدا سوگند به اين عهد و پيمان وفا نمى كنى همان گونه كه به خدا و رسولش (ص ) و من ، نسبت به عهد و پيمان و بيعتى كه از تو گرفتيم ، در هيچ موردى وفا نكردى .
عمر (در قبال عهدى كه از او گرفتم ) به من گفت : آرى به خدا سوگند (امر خلافت را به تو بازمى گردانم ). به او گفتم : به زودى خواهى فهميد كه تو از دروغگويان هستى . بعد، از منبر بالا رفتم و مقدارى دعا كردم و از خدا خواستم آنچه را برايش گفتم به او نشان دهد. و سپس با دستم هر دو چشمش را مسح كردم و به او گفتم : (ببين ) پرده ها از جلوى چشمش كنار رفت و ساريه و ساير سپاه و لشكر دشمن را مشاهده كرد و چيزى به شكست سپاهش باقى نمانده بود. به او گفتم : اى عمر، اگر مى خواهى فرياد بزن .
گفت : آيا مى توانم سخنم را به گوش آنان برسانم ؟
گفتم : مى توانى سخنت را به آنها برسانى و با صدايت آنها را ندا دهى . پس ‍ فريادى برآورد كه شما آن را شنيديد (و گفت ) اى ساريه به طرف كوه برويد. صدايش را شنيدند و به كوه پناهنده شدند و سالم ماندند و پيروز شدند و در حالى كه مى خنديد، همان طورى كه ديديد، از منبر پايين آمد و با من صحبت كرد و من نيز با او به سخنانى كه شنيديد صحبت كردم .
جابر گفت : ايمان آورديم و تصديق كرديم و ديگران شك كردند تا اين كه فرستاده اى خبر آن چه را كه اميرالمؤ منين (ع ) فرموده بود و عمر ديده بود و فرياد برآورده بود آورد. اكثر عامه متمرد و سركش ، اين قضيه را براى عمر منقبتى به شمار مى آوردند، خود عمر نيز چنين بود در حالى كه به خدا سوگند، جز عيب و عار براى او چيز ديگرى نبود.(18)


18 - ابر، مركوب على (ع ) 

ميثم تمار گفت : من در خدمت مولايم اميرالمؤ منين (ع ) بودم كه جوانى داخل شد و در وسط جماعت مسلمين نشست . چون على (ع ) از بيان احكام فراغت يافت ، پسر جوان برخاست و گفت : اى ابوتراب من فرستاده اى هستم به جانب تو با رسالتى كه كوه ها را به شدت مى لرزاند، از سوى مردى كه كتاب خدا را از اول تا آخر حفظ كرده است و علم قضاوت ها و احكام را مى داند و او از تو در كلام سخنورتر و براى اين مقام سزاوارتر است .
پس براى جواب آماده شو و با كلام ناروا سخنت را آرايش نده . غضب در چهره اميرالمؤ منين (ع ) آشكار شد و به عمار فرمود: سوار شترت شو و در ميان قبايل كوفه بگرد و بگو دعوت على (ع ) را اجابت كنيد تا حق را از باطل و حلال را از حرام و درست را از نادرست بشناسيد.
عمار بر شتر سوار شد. طولى نكشيد كه سيل جمعيت به راه افتاد (گويى صحنه قيامت برپا شده است )، همان طور كه خداوند در قرآن مى فرمايد: (ما ينظرون الا صيحة واحدة - الى قوله - فاذا هم من الاجداث الى ربهم ينسلون ) (يس ، 51 - 49). پس مسجد مملو از جمعيت شد و مردم به آن جا هجوم آوردند، مانند هجوم ملخ ‌ها به علف هاى تازه در ايام سرسبزيش ، پس عالم صاحب حسن و جمال و شير بيشه شجاعت كه منزه از هر گونه شركى است برخاست و بر فراز منبر رفت ، و با سرفه اى سينه را صاف كرد. تمامى مردم كه در مسجد جامع كوفه بودند، ساكت شدند. آن گاه فرمود: خدا بيامرزد كسى را كه بشنود و حفظ كند. اى مردم چه كسى گمان مى كند كه اميرالمؤ منين (ع ) است ؟ به خدا قسم امام ، امام نخواهد بود، مگر اين كه مرده را زنده بكند يا از آسمان باران بفرستد يا چيزى مانند اينها، كه ديگران از انجام آن عاجز باشند. در ميان شما كسانى هستند كه مى دانند من نشانه پاينده و كلمه تامه و حجت بالغه هستم . همانا معاويه ، جاهلى از جاهلان عرب را به سوى من فرستاده است كه با گستاخى سخنش را گفت و شما مى دانيد اگر من بخواهم استخوان هايش را خرد مى كنم و زمين را در زير پايش مى شكافم و او را در آن فرو مى برم لكن (تحمل مى كنم ، زيرا) تحمل جاهل ، صدقه است .
سپس خداى را حمد كرد و ثناى او را گفت و بر پيامبر درود فرستاد و با دستش به آسمان اشاره فرمود. پس پاره ابرى جلو آمد و پاره ابر ديگرى اوج گرفت و از آن صدايى شنيديم كه مى گفت : (سلام بر تو اى اميرالمؤ منين و اى سيد اوصياء و اى پيشواى متقين و اى فريادرس فرياد خواهان و اى گنج مساكين و اى ملجاء و ماءواى راغبان ). حضرت به تكه ابر اشاره فرمود، نزديك شد. ميثم گفت : (مردم را ديدم كه (از مشاهده اين واقعه ) از خود بى خود شده بودند. پس پا فرا نهاده و سوار آن ابر گرديد و به عمار فرمود: با من سوار شو و بگو: (به نام خدا هنگام راه افتادنش و هنگام لنگر انداختنش ). عمار سوار شد و هر دو از ديدگان ما پنهان شدند. مدتى گذشت ، پاره ابر برگشت ، به طورى كه بر مسجد جامع كوفه سايه انداخت . من نگاه كردم ، ديدم كه مولايم بر مسند قضاوت نشسته و عمار مقابل روى اوست و مردمى دور او حلقه زده اند. سپس حضرت بر فراز منبر تشريف فرما شد و به ايراد خطبه معروف شقشقيه پرداخت .
چون خطبه را به پايان رساند، مردم مضطرب شدند و سخنان گوناگونى در مورد آن جناب گفتند: بعضى از آنها را، خداوند ايمان و يقين افزود و بعضى را كفر و طغيان . عمار گفت : ابر، ما را در هوا به پرواز در آورد تا اين كه پس از مدت اندكى بر شهر بزرگى مشرف شديم ، شهر بزرگى كه اطراف آن را درختان و رودخانه ها احاطه كرده بود. ابر در آن جا پايين آمد و ما (خودمان را) در شهر بزرگى يافتيم كه مردم آن به زبان غير عربى سخن مى گفتند. پس ‍ اطراف اميرالمؤ منين (ع ) جمع شدند و به او پناه آوردند. حضرت آنان را پند داد و به زبان و لغت خود آنان اندرزشان داد. سپس فرمود: اى عمار سوار شو. آن چه فرمود، اطاعت كردم و به مسجد جامع كوفه رسيديم . سپس ‍ فرمود: اى عمار آيا شهرى را كه در آن بودى مى شناسى ؟ گفتم : خدا و رسولش و ولى او داناترند. فرمود: ما در جزيره هفتم چين بوديم . همان طور كه ديدى ، خطبه خواندم . همانا خداوند و رسولش را به سوى همه مردم فرستاد و بر پيامبر است كه مردم را دعوت كند و مؤ منان آن ها را به صراط مستقيم راهنمايى نمايد. به خاطر آن (نعمتى ) كه تو را به آن سزاور نمودم ، شكرگزارى كن و از نااهلان پنهان دار. به راستى كه براى خداوند، در ميان خلقش الطاف پنهانى دارد كه آن را جز او و پيامبر برگزيده اش كس ديگرى نمى داند.
بعضى گفتند: اى اميرالمؤ منين ، خداوند به تو اين قدرت آشكار را عطا كرده است ؛ با اين حال ، چرا براى جنگ با معاويه مردم را به قيام وا مى دارى ؟
فرمود: خداوند آنها را در اثر جهاد با كفار و منافقين و ناكثين و قاسطين و مارقين به بندگى فراخوانده . به خدا قسم اگر بخواهم ، اين دست كوتاهم را در اين سرزمين پهناور شما دراز مى كنم و با آن در شام بر سينه معاويه مى كوبم و از ريشش خواهم كند. پس دستش را دراز كرد و برگرداند و در آن موهاى زيادى بود. مردم تعجب كردند، ولى بعد از اين واقعه ، خبر رسيد كه معاويه در همان روز كه اميرالمؤ منين (ع ) دست دراز كرده بود، از تختش ‍ افتاده و غش كرده و سپس به هوش آمده در حالى كه مقدارى از موهاى شارب و ريشش كنده شده است .(19)


19 - گواهى جنيان بر وصايت على (ع ) 

جعفر بن عبدالحميد نقل مى كند: در جايى جمع بوديم ، شخصى گفت : على (ع ) وصى رسول خدا (ص ) بود. ديگران گفتند: اين گونه نيست . آمديم پيش ابوحمزه ثمالى و جريان را به او گفتيم ، ابوحمزه خشمگين شد و گفت : علاوه بر انسانها، اجنه نيز بر جانشينى او گواهى داده اند.
ابو خيثمه تميمى به من گفت : زمانى كه قضيه حكميت بين معاويه و على (ع ) اتفاق افتاد، با خودم گفتم ، نه با على همراهى مى كنم و نه عليه او كارى انجام مى دهم . بالاخره به روم رفتيم . وقتى كه در ساحل رود ميافارقين (20) عبور مى كردم ، صدايى از پشت سرم شنيدم كه مى گفت :
يا ايها السارى بشط فارق
مفارق للحق دين الخالق
متبع به رئيس مارق
ارجع الى وصى النبى (21) الصادق
برگشتم ولى چيزى نديدم پس گفتم :
انا اءبوخيثمة التميمى
لما راءيت القوم فى الخصوم
تركت اءهلى غازيا للروم
حتى يكون الامر فى الصميم (22)
باز شنيدم كه گفت :
اسمع مقالى وارع قولى ترشدا
ارجع الى على الخضم الصيدا
اءن عليا هو وصى اءحمدا(23)
ابو خميثه مى گويد: پس پيش على (ع ) برگشتم .(24)


20 - ظهور چشمه آب  

از ابوسعيد روايت كرده كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) به جانب كربلا مى رفتم و سخت تشنه شديم ، و على (ع ) در بيابان پياده شد سنگى را برداشت كنارى گذاشت ، ديديم زيرش چشمه آبى است كه از هر آبى كه خورده بودم گواراتر و سفيدتر بود، خورد و خورديم ، و حيواناتمان را سير كرديم ، و روى آن را صاف كرد، و ساعتى رفتيم ، پس ايستاد و فرمود: شما را قسم مى دهم كه برگرديد آن چشمه را پيدا كنيد، مردم هر چه گشتند نيافتند، برگشتند نزد او، و گفتند: ما نتوانستيم چيزى بيابيم .(25)


21 - چشمه مريم  

حضرت على (ع ) در براثا كه مسجدى است در كنار بغداد پياده شدند در جايى تشريف برد و فرمود: اين جا را لگد بزنيد و پايش را به آنجا كوبيد و چشمه جوشان و خروشانى منفجر شد، و فرمود: اين چشمه مردم است كه براى او جارى شد.(26)


تكلم امام على (ع ) با خورشيد و اشياء 

22 - معجزه رد شمس  

پيغمبر اكرم (ص ) در منزل خود بود و على (ع ) هم حضور داشت ، همان دم جبرييل آمده وحى الهى آورد، رسول خدا سر مبارك خود را روى پاى على (ع ) گذاشت و سر برنداشت تا هنگامى كه آفتاب غروب نمود، على (ع ) كه نماز عصر را به جا نياورده بود بى اندازه پريشان شد، زيرا نمى توانست سر پيغمبر را از روى زانوى خود بردارد و نمى توانست نماز را به طور معمول به جا آورد چاره اى نداشت جز اين كه همچنان كه نشسته است يا اشاره ركوع و سجود را به عمل آورد.
پيامبر پس از آن كه از آن حالت به خود آمد به على (ع ) فرمود: نماز عصرت قضا شد. عرض كرد: چاره اى جز اين نداشتم زيرا حالت وحيى كه براى شما پيش آمده بود، مرا از انجام وظيفه بازداشت .
رسول خدا(ص ) فرمود: اينك از خدا بخواه تا خورشيد را به جاى اول برگرداند تا نمازت را به وقت خودش به جاى آورى ، زيرا خدا دعاى تو را مستجاب مى كند، براى اين كه از خدا و رسول او اطاعت كردى . على (ع ) حسب الاءمر از خدا چنان درخواستى كرد دعاى او مستجاب شد و خورشيد به محلى آمد كه بشود نماز عصر را خواند، على (ع ) نماز عصر را در وقت خود به جاى آورد، آن گاه خورشيد غروب نمود. اسما گويد: سوگند به خدا هنگامى كه خواست غروب كند صدايى اره مانند كه بر چوب كشيده مى شود از آن به گوش ما رسيد.(27)


23 - تكلم خورشيد با على (ع ) 

ابوذر گفت : رسول خدا (ص ) به على (ع ) فرمود: هنگامى كه فردا صبح وقت طلوع آفتاب شد، به صحراى بقيع برو و بر روى جاى بلندى بايست ، وقتى كه خورشيد طلوع كرد، بر او سلام كن . همانا خداوند تعالى او را امر كرده كه تو را پاسخ گويد بدان چه كه در وجود توست . هنگامى كه فردا صبح شد، اميرالمؤ منين (ع ) در حالى كه ابوبكر و عمر و جماعتى از مهاجرين و انصار همراهش بودند، بيرون آمد تا اين كه به بقيع رسيده و بر بالاى منبر بلندى ايستاد.
وقتى كه خورشيد طلوع كرد، فرمود: سلام بر تو اى آفريده جديد خدا و مطيع او. پس صدايى از آسمان شنيده شد كه گوينده اى مى گفت : و سلام بر تو باد اى اول ، اى آخر، اى ظاهر، اى باطن ، اى كسى كه بر همه چيز دانايى . در اين حال ، عمر و ابوبكر و مهاجر و انصار سخن خورشيد را شنيدند و بى هوش شدند و پس از مدتى به هوش آمدند. در حالى كه اميرالمؤ منين (ع ) از آن جا بازگشته بود و آنان نيز برخاستند و به سوى رسول خدا (ص ) آمدند و گفتند: يا رسول الله ، ما درباره على (ع ) مى گوييم انسانى است مثل ما، ولى خورشيد او را خطاب كرد آن طور كه خداوند خودش را خطاب كرده .
پيامبر فرمود: چه شنيديد از او؟
گفتند: شنيديم كه خورشيد گفت : سلام بر تو اى اول .
فرمود: راست گفت : او اول كسى است كه به من ايمان آورد.
گفتند خورشيد گفت : اى آخر.
فرمود: راست گفت ، او آخرين كسى است كه متعهد امر من مى شود و مرا غسل مى دهد و كفن مى كند و در قبرم مى گذارد.
گفتند: شنيديم خورشيد گفت : اى ظاهر.
فرمود: راست گفت ، او آن كسى است كه علم مرا ظاهر مى كند.
گفتند: شنيديم مى گفت : اى باطن .
فرمود: راست گفت ، همه سر مرا پنهان مى سازد.
گفتند: شنيديم مى گفت : اى كسى كه به همه چيز دانايى .
فرمود: راست گفت ، او داناترين فرد است نسبت به حلال و حرام و سنن و واجبات و آن چه شبيه آن است .
پس برخاستند و گفتند: محمد ما را در تاريكى شديدى انداخته است و از در مسجد خارج شدند.(28)


24 - سبب تاءخير نماز عصر 

ابن بابويه در كتاب علل از حنان روايت كرده كه گفت : به حضرت صادق (ع ) گفتم : به چه علت اميرالمؤ منين نماز عصر را (در وقت ظهر) ترك كرد؟ و با اين كه براى او واجب بود كه نماز ظهر و عصر را باهم بخواند (چون مى دانست كه وقت نماز عصر موفق به اداى آن نمى شود، شايد هم جهت ديگرى در نظر داشته ) كه به تاءخير انداخت ؟
فرمود: وقتى كه آن جناب ، نماز ظهر را خواند، متوجه جمجمه اى شد كه روى زمين افتاده بود، با او تكلم كرده فرمود: اى جمجمه تو از كيستى ؟
عرض كرد: من فلان بن فلان پادشاه آل فلانم ، اميرالمؤ منين (ع ) به او فرمود: حكايت خود، و هويت و زمانت را براى من بيان كن كه چه بوده ؟
پس جمجمه شروع كرد به بيان خبر خود، و آنچه از خير و شر در زمانش ‍ اتفاق افتاده و مشغول صحبت با او شد تا آفتاب غروب كرد، و به سه حرف از انجيل با او سخن گفت كه عرب كلام او را نفهميد، و چون از حكايت جمجمه فارغ شد به خورشيد فرمود: برگرد، خورشيد گفت : بعد از آنكه غروب كردم برنمى گردم ، حضرت خداوند عزوجل را خواند، و خدا هفتاد هزار ملك كه هفتاد هزار زنجير آهنين با آنها بود را به سوى خورشيد فرستاد، و زنجيرها را به گردنش گذاشته آن را به رو كشيدند تا سفيد و روشن برگشت ، و اميرالمؤ منين (ع ) نماز خواند، آن گاه مانند ستاره سقوط كرد (و پايين افتاد). و علت تاءخير در نماز عصر اين بود.(29)


25 - بازگشت خورشيد در بابل  

پس از رحلت پيغمبر حضرت على (ع ) در بابل تشريف داشت و مى خواست از فرات عبور كند، عده بسيارى از يارانش به عبور دادن مركب ها و توشه ها از آب فرات اشتغال داشتند، آن حضرت با گروهى از اصحاب نماز عصر را خواند و مردم هنوز از كار عبور از فرات فارغ نشده بودند كه خورشيد غروب كرد، در نتيجه نماز عصر عده بسيارى قضا شد و از نماز جماعت با آن حضرت محروم ماندند و در اين خصوص با آن جناب به گفتگو پرداختند.
على (ع ) كه اصحاب خود را اين گونه نگران ديد از خداى متعال درخواست كرد تا خورشيد را به محل اول خود برگرداند تا همه اصحاب بتوانند نمازشان را در وقت خود بخوانند. خداى متعال دعاى او را اجابت كرد و در افق وقت عصر ظاهر شد و چون مردم از سلام نماز فارغ شدند، خورشيد غروب كرد و صداى عجيب هولناكى به گوش رسيد كه مردم ترسيدند و به تسبيح و تهليل و استغفار پرداختند و از خدا سپاسگزارى نمودند كه چنين نعمتى به آنها ارزانى داشت .
اين خبر در عالم منتشر شد و همه جا نقل مجالس بود. سيد حميرى در اين باره چنين سروده :
چون نماز عصر او قضا شد و آفتاب غروب كرد دوباره به حال اول برگشت و نور او هنگام عصر را نمودار ساخت و سپس چون ستاره اى كه سقوط كند غروب نمود و بار ديگر در بابل نيز همين قضيه اتفاق افتاد با اين كه چنين پيشامدى براى هيچ گوينده فصيحى پيش نيامده مگر براى يوشع بن نون و پس از آن براى على (ع ) و آرى رد شمس از امر عجيبى حكايت مى كند.(30)


26 - خورشيد هفت بار با على (ع ) سخن گفت  

خورشيد هفت مرتبه با على (ع ) سخن گفت ، اول ؛ گفت : يا اميرالمؤ منين ! نزد خدا شفاعت كن كه مرا عذاب نفرمايد.
دوم ؛ گفت : مرا امر كن تا دشمنانت را بسوزانم .
سوم ؛ هنگامى كه على (ع ) در بابل به او فرمود: برگرد. گفت : لبيك .
چهارم ؛ وقتى كه به او فرمود: خطايى از من سراغ دارى ؟ به عزت پروردگارم اگر خدا مردم را مانند تو آفريده بود آتش خلق نمى شد.
پنجم ؛ در زمان خلافت ابوبكر مسلمانان بر سر نماز اختلاف كردند و با على (ع ) مخالفت كردند، در اين جا خورشيد گفت : حق به جانب او و به دست او و همراه او است ، و همه قريش و حاضرين شنيدند.
ششم ؛ خورشيد سطل آب براى على (ع ) آورد و وضو گرفت ، فرمود: تو كيستى ؟ گفت : خورشيد فروزان !
هفتم ؛ زمانى كه رحلت على (ع ) نزديك شد خدمت او آمده سلام كرد و سفارش هايى به هم كردند.(31)


27 - تبديل كوه به نقره  

پيغمبر (ص ) فرمود: اى على ! خدا را به جلال محمد و آل پاكش - كه بعد از محمد تو بزرگ ايشانى - بخوان كه اين كوه ها را به هر چيز كه مى خواهى مبدل كند، پس على (ع ) خدا را خواند و كوه ها مبدل به نقره شد (و به اذن پروردگار به زبان آمده ) گفتند: يا على اى وصى رسول خدا! خداوند به ما دستور داده كه مطيع امر تو باشيم اگر مى خواهى از ما براى پيشبرد كارت انفاق دهى هر زمان كه بخواهى ما حاضريم و تو مى دانى حكم و دستور خود را درباره ما جارى سازى .
پس از آن مبدل به مشك و عنبر و ياقوت و ساير چيزهاى قيمتى شده به همين نحو به آن حضرت آمادگى خود را جهت فرمان آن بزرگوار اعلام داشتند. پس از آن رسول خدا (ص ) فرمود: خدا را به محمد و آل پاكش - كه بعد از محمد (ص ) تو بزرگ آنهايى - بخوان كه درخت هاى آن جا را به صورت مردانى مسلح و سنگ ها را به صورت شيران و پلنگ ها و افعى ها در آورد، على (ع ) به همان قسم خدا را خواند، تمامى كوه ها از مردان مسلح و شيران و پلنگ ها و افعى ها پر شده و هر كدام گفتند: يا على اى وصى رسول خدا(ص )، ما را خداوند مسخر فرمان تو قرار داده است .(32)


28 - شهادت سنگريزه  

سلمان گفت : نزد پيغمبر (ص ) نشسته بوديم كه على بن ابى طالب (ع ) وارد شد حضرت ، سنگريزه اى به او داد، سنگريزه در دست على (ع ) قرار نگرفته بود كه به سخن آمده مى گفت : معبودى جز خدا نيست ، محمد پيغمبر خداست به پروردگارى خدا، نبوت محمد و ولايت على بن ابى طالب (ع ) راضى هستم .(33)


29 - سلام كردن ملك موكل آب  

از جابر روايت كرده است كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) در كنار فرات مى رفتيم كه ناگاه موج عظيمى برخاست و آن جناب را پوشاند به طورى كه از نظر من پنهان شد، سپس از اطراف او عقب رفت و هيچ رطوبتى بر آن جناب نبود، و من از اين جريان ترسناك و متعجب شده ، جريان را از حضرت پرسيدم ، فرمود: آن را ديدى ؟
گفتم : آرى .
فرمود: ملك موكل بر آب بيرون آمد و بر من سلام كرد و مرا در آغوش ‍ گرفت .(34)


30 - گفت و گو با سنگ  

از ابن عباس روايت كرده كه گفت : با على (ع ) از جنگ صفين بر مى گشتيم لشكر تشنه شد، و در آن زمين آبى نبود، و به على (ع ) از تشنگى شكايت كردند، حضرت شروع به گشتن كرد تا اين كه سنگى را ديد، روى آن ايستاد و فرمود: اى سنگ آب كجاست ؟
عرض كرد: سلام بر تو اى وارث علم نبوت ! آب در زير من است اى وصى محمد، پس صد نفر روى سنگ افتادند و نتوانستند حركتش دهند، و آن جناب روى آن ايستاد و لبهايش را حركت داد و با دستش آن را بلند كرد، و به يك چشم بر هم زدن از جا كنده شد، چشمه آبى در زيرش بود از عسل شيرين تر، و از برف سردتر، خوردند و اسبان و شترانشان جاى خود برگرد، و سنگ شروع به چرخيدن كرد تا روى چشمه افتاد.(35)


31 - وقوع زلزله شديد 

در زمان ابوبكر و عمر، زلزله شديدى در مدينه رخ داد، به طورى كه عموم مردم ترسيدند. نزد ابوبكر و عمر رفتند، مشاهده كردند آن دو نفر از شدت ترس به شتاب حضور اميرالمؤ منين (ع ) مى روند.
مردم هم به تبعيت آنها حضور آن حضرت رسيدند. اميرالمؤ منين (ع ) از منزل خارج شدند. ابوبكر و عمر و عموم در عقب آن بزرگوار رفتند تا به باروى شهر رسيدند. آن حضرت روى زمين نشست مردم هم اطراف او نشستند. ديوارهاى مدينه مانند گهواره حركت مى كرد اهل مدينه از شدت ترس صداهاى خود را بلند كرده و فرياد مى زدند: يا على به فرياد ما برس ، هرگز چنين زمين لرزه اى نديديم . لب هاى آن حضرت به حركت آمد و با دست به زمين زد و فرمود: اى زمين آرام و قرار بگير. زمين به اذن خدا ساكت شد و قرار گرفت .
مردم از اطاعت و فرمانبردارى زمين از اميرالمؤ منين تعجب كردند، فرمود: شما تعجب كرديد كه اطاعت امر من نمود وقتى به او گفتم : قرار بگير؟
عرض كردند: بلى ، يا اميرالمؤ منين .
فرمود: من همان انسانى هستم كه خداوند در قرآن مى فرمايد:
(و قال الانسان مالها) به زمين مى گويم بيان كن براى من حوادث و اخبارى كه بر روى تو واقع شده و انجام گرفته است و به من بگو عمل هايى كه مردم در روى تو به جا آورده اند.
پس از آن فرمود: اگر اين همان زمين لرزه هايى بود كه خداوند در سوره زلزله مى فرمايد زمين به من اخبار خود را خبر مى داد، ولى آن نيست .(36)
و در حديث آمده است كه پيغمبر (ص ) فرمود: آيا مى دانيد كه اخبار آن چيست ؟
گفتند: خدا و پيامبرش داناتر است .
فرمود: اخبار آن اين است كه شهادت مى دهد بر هر بنده و كنيز و هر مرد و زن به آن چه در روى آن انجام داده مى گويد: فلانى ، فلان كار را در فلان روز از فلان ماه انجام داده .
اين خبر دادن زمين است .(37)


32 - سخن گفتن زمين با امام (ع ) 

اسماء بنت عميس گويد: فاطمه زهرا(س ) فرمود: يكى از شب ها كه على (ع ) بر من وارد شد مرا به هراس انداخت .
عرض كردم : چگونه تو را به هراس انداخت اى سرور زنان عالمين .
فرمود: شنيدم كه زمين با او حرف مى زد و او نيز با او سخن مى گفت .(38)


33 - طى الارض نمودن على (ع ) 

ابن هبيره از دورى فرزندان و اشتياق خودش به ديدار آنها با على (ع ) سخن مى گفت ، على (ع ) به او دستور داد كه چشمانش را ببندد، چشمش را هم گذاشت باز كرد ديد در مدينه در خانه خود است ، بر بام خانه رفت و اندكى نشست سپس فرمود: بيا برگرديم ، و چشمش را به هم گذاشت و باز ديد در كوفه است ، و تعجب كرد!(39)


تكلم امام على (ع ) با حيوانات  

34 - تكلم با شير 

منقذين اصبغ اسدى گويد: (در شب نيمه شعبان در خدمت اميرالمؤ منين (ع ) بودم ، امام سوار شترى شدند و براى كار مهمى به دهى رفتند، در اثناى راه در جايى فرود آمدند و خواستند كه تجديد وضو نمايند، من افسار شتر را داشتم ، يك مرتبه گوش هاى شتر تيز و مضطرب شد كه نتوانستم آن را نگه دارم ؛ امام پرسيد: چه شده است ؟
عرض كردم : شتر چيزى ديده كه اين طور بى تابى مى كند.
امام نگاه كرد و فرمود: درنده اى است ؛ ذوالفقار را برداشت و نعره اى زد و چند قدم برداشت ؛ آن درنده شير بود چون صداى امام را شنيد نزديك آمد و مانند گناهكاران ، سر در پيش انداخت ؛ امام دست دراز كرد موى گردن شير را گرفته و فرمود: مگر نمى دانى من اسدالله و ابوالاشبال (پدر بچه شيرها) و حيدرم ، قصد شترم را نمودى ؟
شير به زبان فصيح عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )! هفت روز بود كه شكارى به دستم نيفتاد و گرسنگى بى طاقتم كرده است ، از دور شبح شما را ديدم خجل كه خداى تعالى بر من گوشت دوستان و عترت شما را حرام گردانيده و بر دشمنان شما حلال نموده است . امام دست بر پشت شير كشيد و با او حرف زد تا آن كه عرض كرد: يا ولى الله ! گرسنگى ، گرسنگى ؛ امام دست برآورد و فرمود: خداوندا! به حق محمد و آل محمد (ص ) او را روزى ده ؛ همان حال ، چيزى نزد شير آمد و به خوردن مشغول شد.
بعد امام پرسيد: مسكن تو كجاست ؟
گفت : كنار رود نيل .
فرمود: اين جا چه مى كنى ؟
عرض كرد: به قصد زيارت شما به حجاز آمدم ، در آن جا كوفه را نشان دادند و نزد شما آمدم ، حال اجازه رفتن مى خواهم كه دو پسر و جفتى دارم كه از من بى خبرند.
چون اجازه گرفت ، عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )! در اين سفر به قادسيه مى روم و از گوشت سنان بن و اهل شامى كه از دشمنان شماست ، و در جنگ صفين گريخته ، توشه راه كنم . امام دعا كرد و شير رفت ).
منقذبن اصبغ گويد:(متعجب و حيران شدم كه امام فرمود: اى منقذ! از اين واقعه تعجب نمودى ؟! بدان خدايى كه دانه را مى روياند و خلق را مى آفريند، اگر از معجزاتى كه رسول خدا به من تعليم داده ، ظاهر كنم مردم به گمراهى مى افتند؛ و بعد امام متوجه نماز شد و پس از آن نمازش تمام شد در خدمتش بودم تابه قادسيه رسيديم كه هنگام اذان صبح بود؛ و در ميان مردم غوغايى بود كه مى گفتند: سنان بن و اهل شامى را شيرى خورد و استخوان هاى بدنش را نشان دادند؛ من واقعه سخن گفتن شير را با امام را براى مردم نقل كردم ، مردم دويدند و به خدمت امام رسيدند و از وجودش ‍ تبرك مى جستند.)(40)


35 - شهادت جامه يهوديان  

استدلال على (ع ) در باطل بودن دين يهود اين بود كه به آنها فرمود: همانا ما را (بر اثبات دين خود) دليلى است كه آن معجزه روشن و واضح است ، آن گاه شتران يهود را صدا كرده ، فرمود: اى شتران براى محمد و وصى او شهادت دهيد، پس شتران بر يكديگر سبقت گرفته ، گفتند: راست گفتى ، راست گفتى اى وصى محمد، و اين يهوديان دروغ گفتند.
حضرت فرمود: اين يك نوع از شهودند، (آن گاه فرمود:) اى جامه هاى يهود كه بر تن آنهاييد، شهادت دهيد براى محمد و وصيش ، پس همه جامه هاى آنان به زبان آمده گفتند: راست گفتى يا على ، شهادت مى دهيم كه حقا محمد، فرستاده خدا است ، و اين كه تو، يا على (ع ) حقا وصى اويى .(41)


36 - آشكار شدن توطئه  

وقتى پيغمبر (ص ) به جانب تبوك رفت ، على (ع ) (در راه ) به او ملحق شد، (و حضرت رسول (ص ) دستور داد كه بازگردد) و چون به جاى خود برگشت ، (منافقان ) براى كشتنش تدبيرى كرده ، دستور دادند در راهش ‍ گودالى عميق به قدر پنجاه ذراع حفر كردند، و آن را با نى هاى نازك پوشاندند، و اندكى خاك به قدرى كه نى هاى را بپوشاند روى آن ريختند، و اين گودال در راهى بود كه آن جناب ناچار بود از آن عبور كند، و مى خواستند او با مركبش در آن جا بيفتند، و آن را عميق كرده بودند، و اطرافش زمين سنگلاخى بود، نقشه ريخته بودند كه وقتى او با مركبش در آن چاه رسيد اسبش گردنش را برگرداند و خدا آن را طولانى كرد تا لبانش به گوش او رسيد و گفت : يا اميرالمؤ منين (ع ) اين جا چاهى براى تو كنده شده ، و نقشه مرگ براى تو كشيده شده ، و تو بهتر مى دانى پس از آن عبور نكن .
فرمود: خداوند تو را كه نصيحت كننده اى براى من جزاى خير دهد، همچنان كه براى من تدبير مى كنى و همانا خدا تو را از پاداش نيك خود محروم نمى كند، و رفت تا به آن مكان مشرف شد و اسب از ترس عبور از آن جا ايستاد، و على (ع ) فرمود: به اذن خدا به سلامت و اعتدال برو، در حالى كه كار تو عجيب و عمل تو بى سابقه است . اسب پيش رفت و خداوند زمين را سخت و محكم كرد و چاه را پر كرد، و آن جا را مثل جاهاى ديگر قرار داد، و چون على (ع ) از آن جا گذشت آن اسب گردنش را برگرداند و لبانش ‍ را بر گوش او گذاشت و گفت : اى مولاى من چقدر تو نزد پروردگار جهان كرامت دارى ، تو را از اين چاه به سلامت عبور داد.
فرمود: خداوند تو را در عوض آن نصيحتى كه به من كردى اين چنين سالم گرداند، (حضرت عسگرى ) فرمود: سپس صورت اسب را به نزديك كفلش ‍ برگرداند و مردم با او بودند، بعضى جلو و بعضى عقب ، و به آنها گفت : خاك اين جا را عقب بزنيد، عقب زدند، ديدند آن جا طورى است كه هر كس از آن جا بگذرد در آن چاه مى افتد، فرمود: پس همه از آنچه ديدند اظهار وحشت و تعجب كردند، فرمود: مى دانيد چه كسى اين كار را كرده ؟
گفتند: نه ، فرمود: لكن اين اسب من مى داند، اى اسب ، آن چگونه بوده و كه اين تدبير را كرده ؟
اسب گفت : يا اميرالمؤ منين وقتى خداى عزوجل بخواهد، آنچه را مردم نادان مى خواهند محكم كنند، نقض كنند، محكم كنند. نقض كند، يا آن چه را مردم نادان مى خواهند نقض كنند، محكم كند. پس خدا غالب است و مردم مغلوب اند، اى اميرالمؤ منين فلان و فلان و ده نفر را شمرد، با همدستى و توطئه بيست و چهار نفر كه در راه با پيغمبر (ص ) بودند و نقشه قتل او را در عقبه ريختند اين كار را كردند و خداوند در حفظ پيغمبر و ولى خود غالب است و كفار بر او غالب نمى شوند، پس بعضى از اصحاب از اميرالمؤ منين (ع ) خواستند كه قضيه را براى پيغمبر(ص ) بنويسد و قاصد تندرويى نزد او بفرستد على (ع ) فرمود: قاصد خدا سريع تر نزد پيغمبر(ص ) مى رود و نامه او جلوتر مى رسد (يعنى خدا به او خبر مى دهد).(42)


37 - آگاهى از بطن شتر 

سلمان فارسى روايت كرده كه : روزى خدمت پيغمبر(ص ) بودم يك اعرابى آمد و گفت : اى محمد مرا از آنچه در شكم اين شتر است خبر ده تا بدانم ، آنچه آورده اى حق است ، و به خداى تو ايمان آوردم و از تو پيروى كنم ، پس ‍ پيغمبر (ص ) به على (ع ) رو كرد و فرمود: جوابش را بده ، على (ع ) مهار شتر را گرفت و دست بر سينه اش كشيد، سپس دستش را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا! تو را به حق محمد و اهلبيتش ، و به اسم هاى نيكو و موجودات كاملت اين شتر را به زبان آور تا ما را از آنچه در شكم دارد خبر دهد، ناگاه شتر رو به على (ع ) كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! روزى اين مرد بر پشت من سوار بود و به زيارت پسر عمويش مى رفت و با من مواقعه كرد و من از او آبستنم .
اعرابى گفت : واى بر شما اين پيغمبر (ص ) است يا او؟
گفتند: او پيغمبر است و اين وصى و پسر عموى او است .
اعرابى گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز خدا نيست ، و تو پيغمبر خدايى ، و از پيغمبر خواست كه از خدا بخواهد، شر چيزى را كه در شكم شتر است برطرف كند، و خدا شر را از او گرداند، و اسلام آن مرد نيكو شد.
راوندى فرموده : عادت اين شتر اين است كه از مرد آبستن نمى شود، ولى خداوند اين عادت را در اين جا براى معرفى پيغمبرش ايجاد كرد، با اين كه ممكن است نطفه مرد تا آن وقت به همان هيئت در شكم شتر مانده و هنوز علقه (:خون بسته ) نشده بود، و خدا شتر را به سخن آورد تا صدق سخن پيغمبرش معلوم شود.(43)


38 - مسخ شدن ماهى جرى  

جمعى در كوفه خدمت على (ع ) رسيده گفتند: يا اميرالمؤ منين اين ماهى جرى را در بازارها مى فروشند.
گفت : پس على (ع ) تبسم كرد و فرمود: برخيزيد تا چيز عجيبى به شما بنمايم ، و درباره وصى (پيغمبر(ص ) خود چيزى جز خير و خوبى نگوييد.
برخاستند و همراهش كنار فرات رفتند، و آب دهان در فرات انداخت و
و كلماتى فرمود، ناگهان يك ماهى جرى با دهان باز سر از آب بيرون كرد، اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: واى بر تو و قومت تو كيستى ؟
گفت : ما اهل قريه اى نزديك دريا بوديم ، كه خدا در كتاب خود مى فرمايد: (چون ماهيانشان روز شنبه كنار دريا مى آمدند. اعراف /64) پس خدا ولايت و دوستى تو را بر ما عرضه كرد، و ما نپذيرفتيم ، و مسخمان كرد، و بعضى در خشكى هستيم و بعضى در دريا، اما اهل دريا پس ما جرى هاييم ، و اما اهل خشكى سوسمار و موش صحرايى است ، آن گاه اميرالمؤ منين (ع ) به ما نگاه كرد و فرمود: گفتار او را شنيدند؟
گفتيم : آرى .
فرمود: به آن كسى كه محمد را به پيغمبرى برانگيخت اينها مانند زنان شما حيض مى شوند.(44)


39 - تكلم با فيل  

پيغمبر (ص ) على (ع ) را براى جنگ با جلندا به عمان فرستاد، جنگ عظيمى ميان آنها روى داد، تا اين كه فرمود: كندا(غلام جلندا) بر فيل سفيدى سوار شد و با لشكرى كه سى فيل همراه داشت به مسلمين حمله كرد، على (ع ) از استر پياده شد و سرش را برهنه كرد، بيابان روشن شد، نزديك فيل ها رفت و سخنى با آنها گفت كه ما نمى فهميديم ، بيست و نه فيل برگشته با مشركين جنگيدند تا به دروازه عمان واردشان كردند و برگشتند و گفتند: يا على (ع )! ما همه به محمد ايمان داريم جز آن فيل سفيد. پس حضرت بانگ بر او زد ايستاد و ضربتى بر او زد سرش را دور افكند و كندا از پشتش به پايين افتاد.(45)


40 - تكلم اژدها با على (ع ) 

امام صادق (ع ) فرمودند: اميرالمؤ منين (ع ) در روز جمعه بر بالاى منبر در مسجد كوفه خطبه مى خواند كه صداى دويدن مردم را شنيد كه بعضى ، بعضى را پايمال مى كردند. حضرت به ايشان فرمود: شما را چه شده ؟
گفتند: يا اميرالمؤ منين ، مارى بسيار بزرگ داخل مسجد شده كه ما از آن هراسانيم و مى خواهيم آن را به قتل برسانيم .
حضرت فرمود: احدى از شما به آن نزديك نشود و راه را براى او باز كنيد كه او فرستاده اى است و براى حاجتى آمده .
راه را برايش گشودند او نيز از ميان صف ها گذشت و از منبر بالا رفت ، دهانش را بر گوش اميرالمؤ منين (ع ) نهاد و در گوش آن حضرت صدايى كرد و اميرالمؤ منين (ع ) گردن خود را كشيده و سرش را تكان مى داد. سپس ‍ اميرالمؤ منين (ع ) مانند صداى او صدايى برآورد و مار از منبر به پايين آمد و در ميان جمعيت فرو رفت . مردم هر چه توجه كردند، ديگر او را نديدند. عرض كردند: يا اميرالمؤ منين ، اين مار بزرگ كه بود؟
حضرت فرمود: اين ، درجان بن مالك ، جانشين من در ميان جن هاى مسلمان است ، آنها در موضوعاتى اختلاف كرده بودند؛ لذا او را به نزد من فرستادند و او نزد من آمد و از مسايلى پرسش نمود و من جواب مسايلش را دادم ، سپس بازگشت .(46)


next page

fehrest page

back page