پيشگفتار
معجزه ، مطمئن ترين ، استوارترين و روشن ترين
دليل صدق گفتار پيامبران و ائمه اطهار در ادعاى ارتباط آن ها با جهان ماوراء الطبيعه
است .
مردم از كمى باران به حضرت على (ع ) شكايت كردند، و حضرت (از خدا) طلب باران كرد
و فورا باران نازل شد، به طورى كه از زيادى آن به او شكايت كردند، و باز دعا كرد
تا از ميزان باران كم شد.(1)
اصحاب على (ع ) گفتند: يا اءميرالمؤ منين ! اى كاش از آنچه كه از پيغمبر به شما رسيده
، براى اطمينان خاطر به ما چيزى نشان مى دادى ؟
از عمار ياسر نقل است كه گفت ، در مقابل على (ع ) بودم ناگاه بر آن حضرت مردى وارد
شد و گفت : يا اءميرالمؤ منين من پناهنده هستم به شما و شكايت دارم از مصيبتى كه بر من
وارد شده و مرا مريض كرده است . آن حضرت فرمود: قصه تو چيست ؟
از على (ع ) روايت شده است كه : مردى از شام براى او نوشت كه : من بار
عيال به دوش دارم ، و اگر از وطنم دور شوم بر آنها مى ترسم (كه معاويه آزارشان كند)
و به اموالم هم علاقه مندم و دوست دارم كه خدمت شما برسم ، حضرت پيغام داد:
اهل و عيالت را جمع كن ، و مالت را نزد آنها بگذار، و صلوات بر پيغمبر و آلش بفرست و
بگو: خدايا همه اينها به امر بنده ات على بن ابى طالب امانت من اند نزد تو، پس برخيز
به سوى من بيا. آن مرد چنين كرد، و خبر به معاويه رسيد كه او به سوى على (ع ) فرار
كرده ، معاويه دستور داد عيالش را اسير كرده به غلامى و كنيزى برگيرند و اموالش را
غارت كنند، پس خداوند عيال او را شبيه عيال معاويه قرار داد و آن شر را از آنها دور كرد،
و ترسيدند كه دزدان اموالشان را ببرند، خدا آن
مال را به صورت مار و عقرب قرار داد، و هر وقت دزدان
خيال بردنش را مى كردند آنها را مى گزيدند، تا آن جا كه على (ع ) به آن مرد فرمود:
مى خواهى مال و عيالت نزد تو بيايد؟
از حسن بن ابى الحسن بصرى از اميرالمؤ منين (ع ) در حديثى روايت كرده كه : آن جناب با
تازيانه اش خطى بر زمين كشيد و يك دينار بيرون آورد و سپس خط ديگرى كشيد و دينار
ديگرى درآورد تا سه دينار، و آنها را در دستش زير و رو كرد تا مردم ديدند، آن گاه آنها
را برگرداند و با شستش دفن كرد، و فرمود: بعد از من مرد نيكوكار يابد عملى صاحب
اختيار تو شود، و رفت ، و ما آن جا نشانه را گرفتيم ، و زمين را حفر كرديم تا به نم
رسيديم و چيزى نيافتيم .(5)
جمعى توطئه كردند كه ديوار باغى را بر سر او و يارانش خراب كنند ديوار را كج
كردند، حضرت با دست چپش آن را نگه داشت و با دست راست با اصحاب غذا مى خورد و
چون فارغ شدند، با دست چپ ديوار را راست و مستوى كرد.(6)
مقداد بن اسود كندى روايت كرده ، است كه : مولايم اميرالمؤ منين (ع ) روزى به من فرمود:
شمشير مرا بياور، آوردم روى زانويش گذاشت و به جانب آسمان بالا رفت ، و من به او
نگاه مى كردم تا از چشمم پنهان شد، و فرمود: جمعى از آسمانيان باهم نزاع و خصومت
داشتند، و من بالا رفتم و آنها را تطهير كردم يعنى مفسدين را كشتم . گفتم : اى مولاى من
مگر كار آسمانى ها هم به دست شما است ؟ فرمود: اى پسر اسود من حجت خدا بر خلقش
هستم ، چه از اهل آسمانهاى او و چه از اهل زمينش .(7)
خالد بن وليد، على (ع ) را در زمين هاى خود ديد، جسارتى به حضرت نمود، على (ع ) از
اسب پياده شد و خالد را به سمت آسياى حارث بن كلده برد، سپس ميله آهنى سنگ آسيا را در
آورد و آن را مانند حلقه اى بر گردن خالد انداخت ، در اين
حال ياران و اطرافيان خالد ترسيدند و خالد نيز شروع به قسم دادن على نمود كه مرا
رها كن .
شخص منافقى از مؤ منى مالى طلب داشت . اميرالمؤ منين (ع ) براى او دعايى كرد تا او
بتواند قرض خود را ادا كند، سپس به او امر كرد سنگ يا كلوخى را از روى زمين بردارد،
آن شخص سنگ را برداشت و ديد سنگ در دست حضرت
تبديل به طلا شده است ، على (ع ) طلا را به آن مرد داد آن مرد دين خويش را ادا كرد و صد
هزار درهم نيز برايش باقى ماند.(9)
روزى مقداد حضرت على (ع ) را ديد و گفت : سه روز است كه چيزى نخورده ام .
روايت شده كه حضرت على (ع ) روزى بر منبر كوفه خطبه مى خواند و در ضمن خطبه
فرمود: اى مردم از من بپرسيد، قبل از اينكه مرا از دست بدهيد. از راه هاى آسمان ها بپرسيد
كه من به آنها داناتر از راه هاى زمين هستم . پس مردى از بين آن جماعت برخاست و گفت : يا
اميرالمؤ منين ، جبرئيل الآن كجاست ؟
امام حسين (ع ) فرمود: روزى على (ع ) ندا كرد: (هر كس از
رسول خدا (ص ) طلبكار است يا عطايى را مى طلبد، بيايد و آن را بگيرد).
سعد خفاف مى گويد: به زاذان گفتم : تو قرآن را خوب تلاوت مى كنى ، چگونه ياد
گرفتى ؟
رميله مى گويد: على (ع ) شخصى را در حال خياطى و آواز خوانى ديد و فرمود: (اى جوان
! اگر قرآن بخوانى براى تو بهتر است ).
از جمله نشانه هاى (معجزات ) اميرالمؤ منين (ع ) روايتى است كه زاذان از سلمان
نقل نموده كه : روزى رسول خدا (ص ) در بطحاء نشسته و جماعتى از اصحاب نزد ايشان
بودند. آن حضرت در حالى كه روى به ما داشت و حديث مى فرمود؛ ناگاه به گردبادى
نظر افكند كه گرد و غبار به پا مى كرد و همين طور كه نزديك مى شد، گرد و غبار
بالاتر مى رفت تا اين كه در مقابل رسول خدا (ص ) ايستاد. در ميان آن شخصى بود كه
گفت : اى رسول خدا، سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد. بدان من فرستاده قوم خود
هستم كه به تو پناه آورده ام . ما را پناه ده و كسى را همراه من از جانب خودت بفرست كه
بر قوم ما تسلط داشته باشد؛ زيرا جمعى از آنان بر جمع ديگر ستم كرده اند. تا او
بين ما و آن ها مطابق حكم خداوند و كتابش قضاوت كند و من از عهد و پيمان هاى مؤ كد بگير
كه فردا صبح او را صحيح و سالم به سوى تو برگردانم ؛ مگر اين كه براى من
حادثه اى از جانب خداوند پيش آيد.
سلمان گفت : هنگامى كه مردم با عمر بيعت كردند، ما با اميرالمؤ منين على بن ابى طالب
(ع ) در منزل آن حضرت بوديم . من ، امام حسن ، امام حسين (ع )، محمد بن حنيفه ، محمد بن
ابى بكر، عمار بن ياسر و مقداد بن اسود كندى - رضى الله عنهم - امام حسن (ع ) عرض
كرد: يا اميرالمؤ منين ، سليمان بن داوود از پروردگارش ملكى درخواست كرد كه براى
احدى بعد از خودش شايسته نباشد و خداوند شايسته نباشد و خداوند خواسته اش را به
او عطا فرمود. آيا شما قدرت و سيطره داريد بر آن چه سليمان بر آن حكومت داشت ؟
|