((20)) بهترين اهل بهشت
مردى به همسرش گفت : برو خدمت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام از او بپرس آيا من از
شيعيان شما هستم يا نه ؟
حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن
از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:
مردى از اهل شام كه در اثر تبليغات دستگاه معاويه
گول خورده بود و خاندان پيامبر را دشمن مى داشت ، وارد مدينه شد. در شهر امام حسن
عليه السلام را ديد. پيش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد و هر چه از دهانش
مى آمد به آن بزرگوار گفت . حضرت با كمال مهر و محبت به وى مى نگريست . چون آن
مرد از سخنان زشت فراغت يافت ، امام به او سلام كرده ، لبخندى زد و سپس فرمود:
روزى عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقيرى به نزدش آمد و از او كمك مالى
خواست . عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشيدند. فقير گفت : اين مبلغ برايم كافى
نيست . مرا به كسى راهنمايى كن كه مبلغ بيشترى به من كمك كند.
هنگامى كه اسيران فارس را به مدينه آوردند، از يك سو عمر قصد داشت كه زنان اسير
را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوى ديگر اين فكر را نيز در سر
داشت كه اسيران فارس ، افراد عليل و ضعيف و پيران عرب را در موقع طواف كعبه به
دوش بگيرند و طواف دهند ولى على عليه السلام به او متذكر شدند كه پيغمبر
بزرگوار فرموده است :
مرد عربى نزد امام حسين عليه السلام آمد و عرض كرد:
امام حسين عليه السلام مى فرمايد:
حرثمه مى گويد:
روز عاشورا هنگام نماز ظهر ابو ثمامه صيداوى به امام حسين عليه السلام عرض كرد:
وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در ميان لشكر امام حسين عليه السلام
بود. روز عاشورا مادرش به او گفت : فرزند عزيزم ! به يارى فرزند
رسول خدا قيام كن .
سيد على حسينى كه از اصحاب امام رضا عليه السلام است مى گويد:
يكى از خويشان امام زين العابدين عليه السلام در برابر آن حضرت ايستاد و زبان به
ناسزاگويى گشود. حضرت در پاسخ او چيزى نگفت . هنگامى كه مرد از پيش حضرت
رفت . امام به اصحاب خود فرمود:
فاطمه دختر على عليه السلام روزى امام زين العابدين عليه السلام را ديد كه وجود
نازنين او در اثر كثرت عبادت رنجور و ناتوان گرديده است . بدون درنگ پيش جابر آمد
و گفت :
شخصى در محضر امام زين العابدين عليه السلام عرض كرد:
امام زين العابدين عليه السلام به فرزندش (امام محمد باقر عليه السلام ) فرمود:
روزى امام باقر عليه السلام محضر پدر بزرگوارش امام زين العابدين عليه السلام
مشرف شد و احساس كرد كه حضرت در عبادت كردن به جايى رسيده كه هيچ كس به آن
مرحله نرسيده است . صورتش از شب زنده دارى زرد شده و چشمهايش از گريه سرخ
گرديده و پيشانى اش پينه بسته و دو ساق پاى او از كثرت ايستادن در نماز ورم كرده
است . حضرت باقر عليه السلام مى فرمايد: چون پدرم را در اين
حال ديدم ديگر نتوانستم خوددارى كنم و به گريه افتادم . پدرم در آن وقت به فكر
فرو رفته بود. پس از لحظاتى از ورود من آگاه گشت . ديد كه من گريه مى كنم . روى
به من كرد و فرمود: فرزندم ! يكى از نوشته ها كه عبادت اميرالمؤ منين عليه السلام در
آن نوشته شده بياور. من نوشته را تقديم كردم . كمى از آن خواندند، سپس با حالتى
افسرده و ناراحت نوشته را بر زمين گذاشت و فرمود: چه كسى مى تواند مانند على بن
ابى طالب عليه السلام عبادت كند. (40)
امام سجاد عليه السلام كنيزى داشت . روزى آب روى دست امام مى ريخت تا آن حضرت آماده
نماز گردد. اتفاقا خسته شد و ظرف آب از دستش افتاد و بر سر امام آسيب رساند.
حضرت سر بلند كرده و به سوى كنيز متوجه شد. كنيز گفت :
ابن عكاشه به محضر امام باقر عليه السلام آمد و عرض كرد:
محمد پسر منكدر، يكى از دانشمندان اهل سنت مى گويد:
|