جهاز و گربه
آورده اند كه مردى زنى را در عقد نكاح خود درآورد. چون جهازش
نقل مى كردند، در آن ميان گربه اى ديد آراسته . پرسيد كه اين چيست ؟ گفتند: عروس اين
را دوست مى دارد. گفت : جهاز و گربه را به پيش وى بريد و بگوييد كه همانجا مى
باش و گربه را ره دوست مى دار. بيت :
آورده اند كه اميرالمؤمنين على عليه السلام پسر خود، عباس را، و دختر خود زينب را، يكى
را بر ران راست نشاند و يكى را بر ران چپ . عباس را گفت :
قل : واحد ، يعنى : بگو: يكى . گفت : بگو: دو.
آورده اند كه خليفه را غلامى بود در غايت جمال ، خليفه وى را به غايت دوست داشتى .
ناگاه بيمار شد. هر چند اطبا دوا مى كردند، شفا نمى يافت و هر روز سوخته تر و
گداخته تر مى بود. طبيبى بود حاذق (813)، در خلوت وى را گفت : مرا خبر ده تا تو
را چه افتاده است كه ما را رنج ظاهر نيم بينيم ؟
آورده اند كه وقتى شبلى را محبت حبيب حقيقى بر عالم دلش استيلا (814) آورد، گفتند:
ديوانه است ، در بيمارستانش بردند. جماعتى اولياى او كه منطقه ولاى او بر ميان جان
بسته بودند (815)، پيش وى شدند. شبلى روى به سوى ايشان كرد و گفت : شما
كيستيد؟ گفتند: ما احبا و اصدقاى تو (هستيم .) شبلى امتحان وفا را، سنگ جفا بر ايشان
انداختن ، گرفت .
ابراهيم ادهم به مكه مى شد، در پيش كاروان مى رفت تا كسى وى را نشناسد.
پيروان قوم خبر يافتند به پيش وى باز رفتند. وى را نشناختند. گفتند: ابراهيم ادهم كجا
رسيده است ؟ گفت : چه مى خواهيد از آن زنديق (816). ايشان وى را جفا كردند و بسيارى
سيلى زدند كه چگونه ابراهيم ادهم را زنديق خوانى ؟ ابراهيم ادهم گفت : هان اى نفس !
خواستى كه خلقان استقبال تو كنند، بارى به نقد، سيلى خوردى . الحمدلله كه به كام
دلت نديدم .
آورده اند كه موسى بن جعفر عليه السلام در بغداد مى گشت . به سراى بشر رسيد، آواز
رود و سرود شنيد. كنيزكى بيرون آمد. امام پرسيد كه صاحب اين سرا، بنده است يا آزاد؟
گفت : آزاد. گفت : راست گفتى . اگر بنده بودى خداى خود ترسيدى . خبر به بشر
رسيد. پاى برهنه از سراى بيرون جست و در عقب امام مى دويد تا كه به امام رسدى و بر
دست وى توبه كرد و به خدمت امام عليه السلام آمد و شد مى كرد تا يافت آنچه يافت
.
آورده اند كه شبى از شبهاى (ماه ) رمضان ، شاه مردان و شير يزدان از حضرت رسالت
صلى الله عليه و آله التماس كرد كه يا رسول الله ! چه باشد كه به قدمى كه بر
عرش تشريف دادى ، خانه على را مشرف گردانى . خواجه صلى الله عليه و آله اجابت
كرد و آن شب در خانه على عليه السلام افطار كرد. خواست كه بيرون آيد. خاتون هشت
جنت فاطمه زهرا عليهاالسلام التماس كرد، گفت : اى پدر بزرگوار من ! امشب مهمان على
بودى . فردا شب مهمان من باش . خواجه صلى الله عليه و آله اجابت كرد و شب دويم از
براى دل فاطمه عليهاالسلام به خانه ايشان شد. چون خواست كه بيرون رود، امام حسن
عليه السلام گفت : اى جد بزرگوار! دو شب مهمان پدرم و مادرم بودى چه باشد كه فردا
شب از براى دل من ، مرا به نور خود منور گردانى . خواجه صلى الله عليه و آله اجابت
كرد. امام حسين عليه السلام نيز التماس كرد و از براى
دل او برفت . فضه كه خادمه فاطمه زهرا عليهاالسلام بود در عقب
رسول بدويد و گفت : اى خواجه كونين و فخر عالمين مهمان خواجگان بودى ، مهمان
بندگان نمى باشى ؟ آزادان را شاد كردى ، بندگان را شاد نمى كنى ؟ خواجه صلى
الله عليه و آله نيز وى را وعده داد. چون شب درآمد خواجه صلى الله عليه و آله را از خاطر
برفت . به حجره رسالت آمد، خواست كه افطار كند.
جبرئيل امين آمد كه يا رسول الله ! آن سوخته منتظر است . آن شكسته را اميدوار كردى ،
نااميدش مگردان .
ميزبانى رسول صلى الله عليه و آله
آورده اند كه ابراهيم پيغمبر صلى الله عليه و آله را عادت بودى كه بى مهمان طعام
نخوردى . اتفاقا سه روز بگذشت و او مهمانى نيامد. روز چهارم بر سر راهى رفت تا مگر
كسى يابد. هفتاد گبر(821) را ديد كه مى آمدند، بيلها بر دوش نهاده تا به مزدورى
روند. گفت : بياييد و مهمان من باشيد. گفتند: ما به مزدورى مى رويم كه عيالان ما بى
برگ بينوايند. گفت : بياييد كه من مزد شما نيز بدهم . ايشان را به خانه برد و سه
روز نگاه داشت و مزد سه روزه نيز بداد. ايشان بر وى آفرين كردند و گفتند: ما را كارى
فرماى . گفت : مرا كار از براى رضاى خدا بايد كرد. اگر راست مى گوييد، خداى
سبحان را سجده كنيد. گفتند: اى ابراهيم ! اين از دين ما نيست . گفت : برويد كه بر شما
حرجى نيست . ايشان با يكديگر گفتند كه دريغ باشد اين چنين مردى را اينقدر سرباز
كنيم و شايد كه دين وى حق باشد و ما راه يابيم . به سجود در افتادند. ابراهيم عليه
السلام رو سوى آسمان كرد و گفت : خداوندا! آنچه بر من بود به جاى آوردم ، باقى
نصيب توست . حق تعالى به نظر رحمت در دلهاى ايشان نگاه كرد. چون در طلب بودند
جمله سر از سجود برآوردند و كلمه شهادت بر زبان راندند و مسلمان شدند.
آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله به گورستانى گذر مى كرد، به نزديك
گورى رسيد، ياران را گفت : به تعجيل برويد. به
تعجيل برفتند. در وقت مراجعت چون بدانجا رسيدند، ياران خواستند كه به
تعجيل روند، گفت : تعجيل مى كنيد. گفتند: يا
رسول الله ! در وقت رفتن چرا به تعجيل فرمودى ؟ گفت : شخصى را عذاب مى كردند
ناله و فرياد وى به من مى رسيد، اكنون بر وى رحمت كرده اند. گفتند: يا
رسول الله ! اين مردى بود فاسق ، به سبب فسق و گناه ، وى را عذاب مى كردند. كودكى
از وى مانده بود اين ساعت وى را به مكتب نشاندند. معلم وى را تلقين بسم الله
الرحمن الرحيم كرد. كودك بر زبان راند. حق تعالى وحى فرستاد به
فرشتگان كه پدر وى را عذاب مكنيد. نيكو نباشد كه پسرش با ذكر ما باشد و پدر در
عذاب ما. خواجه صلى الله عليه و آله فرمود كه چون معلم كودك را تلقين بسم
الله الرحمن الرحيم كند و كودك بر زبان راند، حق تعالى برات آزادى
بنويسد كودك را و پدر و مادر و معلم وى را از دوزخ .
صالح مردى (نام وى احمد بن جنيد ) گفت : شب آدينه (822) به مسجد جمعه
بصره مى شدم . راه بر گورستان كردم . چون به ميان گورستان رسيدم ، بنشستم . يك
لحظه چشمم در خواب شد، ديدم كه گورها شكافته شد و از هر يكى شخصى بر آمد، و
ديدم كه از براى هر يكى طبقى آوردند. هر يك طبق خود فرا گرفتند و به گور فرو
شدند. در آخر جوانى بماند جامه اى كهنه پوشيده ، از براى وى هيچ فرود نيامد. چون
به نااميدى خواست كه به گور خود فرو رود، گفتم : اى جوان ! اين طبقها چه بود كه
براى تو هيچ نبود؟ گفت : خيراتى كه زندگان براى مردگان مى كنند؛ حق تعالى ثواب
آن ، شب جمعه بديشان مى رساند. از براى من هيچ كس خيرى نكرد، (پس ) مرا هيچ فرو
نيامد. گفتم : هيچ كس دارى ؟ گفت : در فلان محله . صالح گفت : بامداد بدان محله شدم ،
پيش مادر آن جوان و آنچه ديده بودم ، با وى بگفتم . پير زن بگريست و در خانه شد و
بدره اى (823) زر برون آورد و گفت : اين را بستان و از براى وى صدقه بده . من
قبول كردم كه ديگر وى را فراموش نكنم . صالح گفت : از براى وى آن زر به صدقه
دادم . ديگر شب جمعه به مسجد مى شدم . چون به ميان گورستان شدم ، بنشستم . بار
ديگر چشمم در خواب شد، ديدم كه گورها شكافته شد و از هر گورى شخصى بر آمد.
ديدم كه از آسمان طبقها فرود آمد و هر يكى طبق خود فرا گرفتند. جوان را ديدم كه جامه
سفيد پوشيده و طبق خود فرا گرفته رو سوى من كرد و گفت : خداى از تو خشنود باد،
چنانكه من از تو خشنودم . اين بگفت و روى به گورستان خود نهاد.
بزرگى گفت : در مسجد جامع شدم . جماعتى را ديدم كه غيبت يكى مى كردند. ايشان را از
آن منع كردم . ترك آن كردند و ديگرى را در ميان آوردند. من نيز در بعضى از آن شروع
كردم . شبانه در خواب ديدم كه يكى طبقى گوشت خوگ بياورد و گفت : بخور. گفتم : من
گوشت خوك نخورم . وى بانگ بر من زد كه ديروز مى خوردى (آنچه بتر(824) از اين
بود.) پاره اى از آن در دهن من نهاد. از خواب در جستم . طعم گوشت خوك در دهن من بود. تا
مدت سى روز هر طعامى كه مى خوردم ، طعم گوشت خوك مى شنيدم (825)
بزرگى گويد: روزى در گورستانى بودم . جوانى را ديدم كه به
تعجيل مى رفت در زى (826) صوفيان . با خود گفتم : اين جوان از آنان است كه زحمت
خود بر مردمان اندازد. شبانه در خواب ديدم كه جوان را بر جنازه اى پيش من آوردند و
گفتند: وى را مى خوردى . توبه كردم كه ديگر غيبت كس نكنم و هر روز بدان گورستان
مى شدم تا باشد كه وى را ببينم و از وى حلالى خواهم ، تا مدت يك
سال . بعد از يك سال وى را ديدم كه مى آمد. گفت : اگر توبه كرده اى تو را
حلال كردم .
آورده اند كه در عهد رسول صلى الله عليه و آله زنى روزه داشتى و غيبت مردمان كردى .
روزى به حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا
رسول الله ! روزه دارم . خواجه گفت : تو روزه ندارى ، گرسنه اى . دو سه نوبت چنين
اتفاق افتاد كه مى گفت : من روزه دارم و رسول صلى الله عليه و آله گفت : تو روزه
ندارى ، گرسنه اى . تا يك روز از خانه بيرون شد و غيبت مردم نكرد. شبانگاه به
حضرت رسالت صلى الله عليه و آله شد. خواجه گفت : امروز، روزه داشتى .
آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله شنيد از زنى كه كنيزكى را دشنام مى داد و آن
زن روزه داشت . گفت : بيا طعام بخور. گفت : يا
رسول الله ! من روزه دارم . گفت : چگونه روزه دارى كه كنيزك را دشنام دادى : ان
الصوم ليس من الطعام و الشراب (827) روزه نه از طعام و شراب است .
آورده اند كه در بنى اسرائيل درويشى بود صالح . روزى فرشته اى پيش وى آمد كه حق
تعالى شما را نعمتى كرامت كرده است ، در جوانى مى خواهيد يا در پيرى ؟ گفت : با
عيال مشورت كنم . عيالش گفت : در جوانى اختيار كن كه در جوانى خوشتر باشد. در
جوانى اختيار كرد. خداوند در نعمت برايشان بگشاد، ايشان نيز در خيرات باز كردند، به
عمارت مسجدها و پلها قيام نمودند و به نفقه خويشان و درويشان و مسكينان و يتيمان ، چون
ايام جوانى و نعمت بگذشت ، آن فرشته باز آمد كه ايام جوانى و نعمت بگذشت ، پيرى و
درويشى (و احتجاج و محنت ) را ساخته و آماده باشيد. مرد غمناك به خانه در آمد و زن را خبر
داد. زن گفت : فرشته را بگوى كه حق تعالى به چنين معامله و صفت معروف و مشهور نيست
، او مى داند كه ما در اين نعمت شاكر بوده ايم و زندگانى نه چنان كرده ايم كه مستحق
زوال نعمت باشيم . آن مرد باز گفت . فرشته گفت : راست مى گويد. حق تعالى اين نعمت
بر شما باقى گذاشت تا زنده باشيد - كه شما در اين نعمت شاكر بوديد.
روايت است از مالك دينار (كه ) گفت : سالى به حج مى شدم . چون از شهر
بيرون شدم . به وداعگاه رسيدم . پير زنى ديدم ضعيفه بر چهارپايى نشسته ، مردمان
وى را مى گفتند كه باز گرد كه راهى صعب است . گفت : من نه چنان بيرون آمده ام كه
باز گردم . من نيز وى را همان سخن گفتم . همين جواب داد. چون به ميان باديه رسيديم
چهارپاى وى بماند. وى را گفتم : اى پير زن ! نه ترا گفتم كه باز گرد كه راه صعب
است ؟ پير زن روى سوى آسمان كرد و گفت :
آورده اند كه پير زنى بود و دو پسر داشت : يكى فاسق و فاجر، و يكى صالح و زاهد.
پسر صالحش وفات كرد. پير زن هيچ جزع (828) نكرد و پسر فاسق چون به در
مرگ رسيد، پير زن فرياد بر آورد و زارى مى كرد. پسر گفت : اى مادر! جزع و فزع
(829) و گريه و زارى از براى چيست ؟ گفت : از براى آنكه تو بدكردارى ، مى
ترسم كه به مالك دوزخت سپارند. گفت : اى مادر! اين چه حكايتى است . اگر مرا به تو
سپارند تو مرا به دوزخ سپارى ؟ گفت : نه . گفت : خداى من هزار بار بر من از تو
مهربانتر است . اميد چنان مى دارم كه مرا به مالك دوزخ ندهد. فغفر الله له و
فضله على اخيه بسبعين درجة . حق تعالى وى را رحمت كرد و درجه وى را هفتاد
بار چند درجه برادرش گردانيد.
آورده اند كه چون آيه تحريم خمر فرود آمد، خواجه صلى الله عليه و آله منادى فرمود
كه خمر نخوردى . روزى خواجه صلى الله عليه و آله به كوچه اى مى رفت . از سر
كوچه يكى در آمد، قرابه (830) خمر در دست . آن مرد چون
رسول صلى الله عليه و آله را بديد، بترسيد، توبه كرد و گفت : خداوندا!
قبول كردم كه ديگر هرگز نخورم ، بر من پوشيده گردان . چون به نزديك
رسول صلى الله عليه و آله رسيد، آن حضرت فرمود: چيست در اين قرابه ؟ گفت :
سركه است يا رسول الله . گفت : قدرى بر دست من ريز. بر دست خواجه صلى الله
عليه و آله ريخت ، سركه بود. مرد گفت : يا
رسول الله ! بدان خداى كه ترا به راستى به خلقان فرستاده كه اين سركه نبود خمر
بود؛ اما من ترسيدم و توبه كردم . حق تعالى خمر را سركه گردانيد.
رسول صلى الله عليه و آله گفت : چنين باشد، هر كه توبه كند حق تعالى سيئات او
به حسنات بدل گرداند: اءولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات
(831).
مالك دينار در جوار من جوانى بود فاسق و فاجر، روز و شب به ارتكاب فواحش
مشغول . محلتيان (832) در رنج فساد او مانده . روزى محلتيان به شكايت او پيش من
آمدند. كس فرستادم و او را حاضر كردم و گفتم : همسايگان از تو شكايت مى كنند بايد
كه از محله بيرون روى . گفت : خانه ، خانه من است . از خانه خود به در نمى روم . گفتم :
بفروش . گفت : ملك خود نمى فروشم . گفت : شكايت تو با سلطان كنم . گفت : خداى
تعالى به من مهربانتر است از شما. گفت : مرا اين كلمات وى ناخوش آمد. در شب كه به
نماز برخاستم ، خواستم كه او را دعاى بد كنم ، هاتفى (833) آواز داد كه : اى مالك !
گرد آن جوان مگرد كه او از اولياى خدا است و دعاى بدش مكن . برخاستم و به در حجره
آن جوان آمدم . وى گمان برد كه آمده ام كه تا از محلتش بيرون كنم . بر
سبيل عذر كلمه اى بگفت . گفتم : اى جوان ! آگاه باش كه من نه از بهر آن آمده ام كه تو
گمان مى برى . وى را از احوال خواب او اعلام كردم . جوان در گريه آمد و گفت : چون لطف
حق با ما اينست بر دست تو توبه كردم و به خداى بازگشتم و ترك غير او كردم . روز
ديگرش ديدم با گريه و زارى كه از شهر بيرون رفت . ديگرش نديدم تا كه به حج
رفتم . جوان را ديدم در مسجدالحرام ضعيف و نحيف ، زار و نزار گشته ؛ جماعتى از گرد وى
رد آمده ، ناگاه آوازى بر آمد مضى الشاب . جوان در گذشت و جان عزيز
به حق تسليم كرد. طالب به مطلوب رسيد و عاشق به معشوق .
حاتم اصم را انديشه سفرى پيش آمد.
اهل خود را گفت : چه مقدار نفقه مى خواهيد كه براى شما بگذارم ؟ گفت : آنقدر كه از عمر ما
مى گذارى . گفت : مسئله مشكل آورديد. من چه دانم كه عمر شما چند است ؟ گفت : و
كله الى من يعلم . به آن كس گذار كه مى داند.
مالك دينار گفت : سالى به حج مى شدم به
توكل . چون به ميان بايده (834) رسيدم ، مردى را ديدم دست و پاى بسته ، كلاغى را
ديدم كه از هوا در آمد و يك پاره نان در منقار گرفته بر سينه وى نشست و به منقار پاره
پاره مى كرد و در دهن وى مى نهاد. آنگه بپريد و آب آورد و به دهن وى فرو كرد. من از آن
تعجب مى كردم . به نزديك وى شدم . از او حال پرسيدم . گفت : به حج مى شدم . دزدان
مرا گرفتند و مالم را بردند و دست و پايم ببستند و بگذاشتند. سه روز گرسنه بودم .
اميد از خلق ببريدم و پناه به حضرت حق آوردم .
جنيد را گفتند: روزى طلبيم . گفت : اگر مى دانيد كجاست ، طلب كنيد. گفتند: از
خدا خواهيم . گفت : مى پنداريد كه شما را فراموش كرده است ، بخواهيد.
ابراهيم خواص گفت : در تيه (838) بنى
اسرائيل مى شدم . جوانى را ديدم بيزاد و راحله (839)، در راه مى رفت . گفت : كجا مى
روى ؟ گفت : به مكه . گفتم . بى زاد و راحله مى روى ؟
(ابراهيم خواص ) گويد: در باديه كودكى را ديدم كه بى زاد و راحله مى رفت . گفتم :
زاد و راحله ات كجاست ؟ اشارت به آسمان كرد.
آورده اند كه در مدينه سقايى بود. روزى در مسجد
رسول صلى الله عليه و آله آمد. رسول اين آيت مى خواند كه :
آورده اند كه چون فاطمه عليهاالسلام بيمار شد. ام ايمن گفت : اگر واقعه اى افتد و
فاطمه در گذرد، من يك روز در مدينه مقام نكنم . پس چون فاطمه عليهاالسلام در گذشت
، ام ايمن روى به مكه نهاد بى زاد و راحله و بى همراه . چون به ميان باديه رسيد،
تشنگى بر وى غلبه كرد. روى سوى آسمان كرد و گفت : خداوندا! تو مى دانى كه من
خادمه دختر رسول توام و از براى دوستى و هوادارى او از مدينه بيرون آمدم ، مرا تشنه
رها مى كنى . در حال سطلى از هوا فرو گذاشته شد. ام ايمن آب بياشاميد. هفت
سال تشنه و گرسنه نشد و از دوستى و هواداراى او با
اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله ، رسول او را به بهشت بشارت داده بود. و گفته : ام
ايمن زنى است از اهل بهشت .(843)
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آورده (شده ) است كه خباب بن الاءرت را
مشركان در مكه مقيد كرده بودند. قيدى بر پاى و غلى (844) بر گردن . به حضرت
حق بناليد و محمد و على و آل ايشان را شفيع آورد. پادشاه عالم به
كمال قدرت خود آن قيد را اسبى گرداند، در زير ران وى ، و
غل را شمشيرى حمايل كرده . وى تيغ بر كشيد و گفت : بنگريد كه حق تعالى براى محمد
و آل او چه آيت ظاهر گردانيد. هر كه پيش من آيد، وى را بدين تيغ پاره پاره كنم . كسى
پيش وى نرفت . وى نيز هجرت كرد(845)
معروف كرخى (846) را حكايت كنند كه شبى در زمستان سر از مسجد باز آمد و
باران مى باريد و خانه اى داشت پاره اى بوريا(847) افكنده و چراغ نداشت و از خانه
آب فرو مى آمد. آن ميان زنش فرياد بر آورد كه مرا درد وضع
حمل رنجه دارد. معروف روشنايى طلب مى كرد، نيافت . روى سوى آسمان كرد و گفت :
خداوندا! از پسر كرخى ، موسى بن عمران بر نتوان ساخت . مرا قوت
تحمل انبيا كجا باشد؟ اين پايه مقربان توست . بيت :
آورده اند كه وقتى پير زنى بود درويش و در جوار پادشاهى بود. پادشاه را همسايگى او
لايق نمى افتاد. روزى پير زن غايب شد. پادشاه خانه وى خراب كرد و در كوشك (849)
خود افزود. چون پير زن باز آمد و آن حال را مشاهده كرد، صبر كرد تا وقت سحر كه
نوبت بار مظلومان است . بيت :
آورده اند كه در زمان پيشين ، زاهدى بود كه ششصد
سال بر سر كوهى عبادت كرده و به طرفة العينى (853) عاصى شد. و حق تعالى او
را درختى انار داده بود و چشمه اى آب . از آن انار مى خورد و از آن آب مى آشاميد و طهارت
مى كرد. از حق تعالى در خواست تا قبض روح او را در سجده كند تا فرداى قيامت از سجده
برخيزد. حق تعالى اجابت كرد و جبرئيل رسول صلى الله عليه و آله را خبر داد و گفت :
در لوح محفوظ ديدم كه فرداى قيامت چون از سجده برخيزد، پادشاه عالم فرمايد كه به
رحمت من در بهشت رو. گويد: خداوندا! ششصد ساله عبادت من كجا شد كه مرا به رحمت ،
بهشت بايد شد؟
آورده اند كه در ايام متالك دينار، مردى بود، عمر در خرابات به سر آورده ،
هرگز روزى روى به اقامت خيرى نياورده و هرگز شبى انديشه پيرى ناكرده . پاكان
وقت از صحبت او حذر كرده و دورى جسته . ناگاه
موكل قضا بدو رسيده و دست مطالبت به دامن او دراز كرد، دانست كه وقت رحلت است . در
جرايد (855) اعمال خود نظر كرد. خط(856) كه رقم (857) هوا داشتن بود، نديد.
به جويبار عمل خود فرو نگريست . شاخى كه دست اميد در او تواند زد، نيافت . آهى از
ميان جان بر آورد و گفت :
آورده اند كه مردى فاسق فاجر بود. چون به در مرگ رسيد، وصيت كرد كه چون وفات
كند، وى را بسوزند و خاكسترش نيمى در دريا و نيمى در بيابان به باد دهند.
ذوالنون مصرى گويد كه روزى به نار رود
نيل مى رفتم . كژدمى (862) را ديدم كه به
تعجيل مى رفت . گفتم : همانا كه در اين سرى است . در عقب وى برفتم . چون به كنار آب
رسيد، بايستاد. وزغى از آب برآمد و پشت بداشت تا آن كژدم بر پشت وى نشست . وى را
از آب بگذرانيد. گفتم : پاكا خداى ! كه اين كژدم را بى سفينه رها نكردى . (چون از آب
بگذرانيد، وى را بنهاد و بازگشت . كژدم دويدن گرفت . من نيز) در عقب وى برفتم تا
به زير درختى ، جوانى مست خفته بود و مارى بر سينه وى آهنگ (863) دهن وى كرد،
كژدم بر پشت مار جست . وى را نيش زد و بكشت . من از تعجب به آواز بلند اين بيتها خواندم
.
آورده اند كه روزى صحابه اى چند در پيش خواجه صلى الله عليه و آله به زانوى ادب
در آمده بودند. مرغكى از هوا در آمد و بر بالاى سر ايشان مى پريد و بانگ مى زد. خواجه
صلى الله عليه و آله كه طبيب درد دلها بود، گفت : اين بيچاره را كه سوخته است و بچه
وى را از وى جدا كرده ؟ يكى از صحابه گفت : يا
رسول الله ! من كرده ام . خواجه صلى الله عليه و آله گفت : هيچ مى توانى كه به
شفاعت من وى را رها كنى . آن مرد - به موجب اشارت نبوى - بچه آن مرغ را رها كرد. مرغ
با بچه به نشاط هر چه تمامتر پريدند و در هوا پرواز كردند. خواجه صلى الله عليه
و آله گفت : الله الطف بعباده من هذا الطير بولده . حق تعالى هزار بار
بر بندگان خود مهربانتر است از آنكه اين مرغ بر بچه خود. به
جلال الهى كه چنانكه مادر مشفق (864) كودك رضيع (865) خود را در كنار مى نهد و
شير مى دهد و به ناز مى پروراند حق تعالى اين مشت خاك را در حجره لطف و كنار اشفاق
(866) مى پروراند و از پستان احسان ، شير
نوال (867) و افضال (868) مى دهد و به لطف بنگر كه چه خطاب مى كند كه : اى
بنده ضعيف بيچاره ! انصاف نمى دهى ؟ هر چند از من نعمت و كرامت بيشتر، از تو جرم و
معصيت بيشتر؛ هر چند از من نعمت و كرامت بيشتر، از تو جرم و معصيت بيشتر؛ هر چند از من
نيكويى زيادت ، از تو بدخويى زيادت ؛ هر روز از من روزى نو، از تو خطايى نو؛ هر
ساعت از من لطف بى اندازه ، از تو معصيت بيكرانه ؛ هر روز فرشته مقرب از تو به
شكايت پيش من آمد و ديوانهاى پر معصيت آورده و تو را شرم نه .
آورده اند كه كافرى بود در بنى اسرائيل كه ششصد
سال در كفر گذرانيده بود. موسى عليه السلام به كوه طور مى شد، گفت : اى موسى ؛
خداى را بگوى كه مرا از خدايى تو ننگ مى آيد و اگر روزى دهند منى ، مرا روزى تو نمى
بايد. موسى عليه السلام برفت پيغامها نرسانيد، شرم داشت از اين پيغام . حق تعالى
گفت : اى موسى ! چرا پيغام آن بنده ما را نرسانيدى كه با ما بيگانگى مى كند؟ گفت :
خداوندا! تو مى دانى كه وى چه گفت . حق تعالى گفت : اى موسى ! وى را بگوى كه اگر
تو را از خدايى من ننگ مى آيد مرا از بندگى تو ننگ نمى آيد. اگر تو روزى من نمى
خواهى من بى خواست تو، تو را روزى رسانم . موسى عليه السلام بازگشت و پيغامها
رسانيد. آن كافر ساعتى سر در پيش افكند، آنگه سر بر آورد و گفت : اى موسى !
بزرگ پادشاهى است و كريم خداوندى است . دريغا كه عمر ضايع كردم . اسلام عرضه
كن . اسلام عرضه كرد. آن كافر كلمه شهادت بر زبان راند و سجده كرد و جان به حق
تسليم كرد. فرشتگان روح وى را به عليين (871) رسانيدند.
|