در صفت و فضيلت نماز
سلمة بن دينار گفت : در خدمت امام زين العابدين عليه السلام نشسته بودم . مردى
در آمد و او را گفت : نماز دانى ؟ من خواستم تا وى را برنجانم و جفا كنم . امام فرمود:
مهلا يا ابل خازم ! فان العلماء هم الحلماء(693) ؛ ساكن (694) باش كه
عالمان حليم (695) و رحيم باشند، و روى به
سائل (696) كرد و گفت : آرى نماز را دانم . گفت : پيش از نماز، فريضه بر تو چيست
؟ گفت : هفت چيز: نيت ، طهارت كردن ، و عورت را پوشيدن و جاى سجده پاك كردن و وقت
شناختن و جامه پاك كردن و روى به قبل آوردن . گفت : به چه نيت از خانه بيرون آيى ؟
گفت : به نيت زيارت . گفت : به چه نيت در مسجد شوى ؟ گفت : به نيت عبادت . گفت : به
چه نيت قيام كنى ؟ گفت : به نيت خدمت و عبوديت ، مقر و معترف باشى (697)خداى را به
وحدانيت . گفت : به چه روى به قبله آرى ؟ گفت : سه فريضه (698) و يك سنت
(699). گفت : آن سه فريضه كدام است ؟ گفت : توجه به قبله فريضه است و نيت و
تكبير احرام ؛ و جهت تكبير، دست برداشتن ، سنت است . گفت : تكبيرات چند است ؟ گفت :
تكبيرات نود است ، اما پنج از آن فرض است و باقى سنت . گفت : به چه در نماز روى ؟
گفت : تكبير. گفت : برهان نماز چيست ؟ گفت : نظر در جاى سجده كردن . گفت : تحريم
(700) نماز چيست ؟ گفت تكبيرش . گفت : تحليلش (701) چيست ؟ گفت : سلامش . گفت
: جوهرش (702) چيست ؟ گفت : تسبيحش . گفت : شعارش چيست ؟ گفت : تعقيب است . گفت :
تمام (703) نماز چيست ؟ گفت : صلوات بر محمد و
آل محمد صلى الله عليه و آله . گفت : سبب قبولش چيست ؟ گفت : ولايت ما و بيزار شدن از
دشمنان ما. (ان مرد گفت : هيچ حجت رها نكردى كس را بر خود. آنگه امام برخاست و گفت :
الله اعلم حيث يجعل رسالته (704). پس اگر تولا به
اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله كنى و تبرا از دشمنان ، نمازت
قبول كنند. مقبول حضرت حق گردى و اگر خلاف اين باشى مردود حضرت باشى .)
چون خواجه كونين و فخر عالمين را از سدره (705) بگذرانيدند و به عرش رسانيدند
و خلعت قربت (706) قاب قوسين او ادنى (707)اش پوشانيدند و
بر بساط قدس شراب انسش چشانيدند و به صد هزار اسرار بى زحمت اغيار با وى در
ميان آوردند و با تاج لعمرك و دواج لولاكش (708) باز گردانيدند، در وقت مراجعت به
موسى عمران رسيد. موسى گفت : اى سيد عالميان ! و خواجه هر دو سرا! بگو تا كجا
بودى (و از كجا مى آيى ، چه بردى و چه آوردى ؟)
روايت كرده اند كه در آن وقت كه امام اعظم ، امام جعفر صادق عليه السلام ، از دار فنا به
دار بقا رحلت خواست كرد، خويشان خود را جمع كرد و گفت : شما را وصيت مى كنم به
نماز. هر كه فرداى قيامت به ما رسد و نماز در گردن وى باشد، ما وى را شفاعت نكنيم . و
نماز به جماعت گزاريد كه هر كه نماز به جماعت گزارد، پنج خصلتش كرامت كنند: روزى
بر وى فراخ (710) گردانند و عذاب گور از وى بردارند و نامه اعمالش به دست
راست دهند و بر صراطش بگذرانند كالبرق الخاطف و الريح العاصف و
بى حسابش به بهشت فرمايند.
آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه نماز مى كرد و دست فرا محاسن
خود مى زد(711). گفت : اگر اين مرد خاشع بودى ، اعضاى وى نيز خاشع بودى . و
فرمود كه چون بنده روى به نماز آرد، رحمت حق روى به وى آرد. نبايد كه با سنگ ريزه
مسجد بازى كند و خود را به غير حق مشغول گرداند.
انس مالك گفت : روزى رسول عليه السلام بر حصير ليفين (712) خفته بود
و آن ليف در پهلوى آن حضرت اثر كرده . يكى از صحابه در آمد. آن بديد و بگريست و
گفت : يا رسول الله ! كسرى (713) و قيصر(714) بر حرير (715) و
ديبا(716) خسبند از تنعم ، و تو بر حصير ليفين ؟ گفت : نمى دانى كه ، لهم
الدنيا و لنا الاخرة ايشان را دنياست و ما را آخرت ، و الآخرة خير و
ابقى (717).
حسن بصرى گويد: در بغداد آهنگرى را ديدم كه دست در ميان آتش مى كرد و آهن
تفتيده به دست مى گرفت و آن را كار مى فرمود. گفتم : اين چه حالت است ؟
ابوبصير گويد: در كوفه زنى را قرآن مى آموختم . در خلوت با وى مزاحى
كردم . چون به حضرت امام جعفر محمد باقر عليه السلام رسيدم ، خشمناك در من نگاه كرد
و گفت : هر كه در خلوت گناه كند، حق تعالى باك ندارد كه به چه نوع وى را هلاك كند.
چه گفتى به آن زن ؟ من از شرم روى بپوشيدم و گفتم : توبه كردم .
آورده اند كه سر پوشيده اى (718) در طواف بود. مردى چشم به وى كشيد. گفت : اى
نادان ! اگر بدانى كه اين ساعت از كه بازمانده اى ، به نظر حرام نپردازى . بيت :
آورده اند كه عيسى عليه السلام به دهى رسيد كه
اهل آن ده تمام بر جاى مرده بودند و همچنان بر روى زمين افتاده و دفن ناكرده . عيسى گفت
: ايشان به خشم خداى مرده اند. حواريان به يكباره گفتند: يا روح الله ! مى خواهيم كه
حال و كار ايشان بدانيم تا ما آن نكنيم (كه بدين گرفتار گرديم .) عيسى دو گانه اى
(719) بگزارد و آواز داد.
آورده اند كه در بغداد مردى بود و زنى را دوست مى داشت و مدتى در آن محنت و مشقت بود و
بر مراد قادر نمى گشت . تا اتفاق افتاد كه شب برات (721) به يكديگر سيدند. مرد
خواست كه مراد خود حاصل كند. زن گفت : دريغ نباشد كه امشب همه آشنا باشند و ما
بيگانه ؟ مرد گفت : راست گفتى . مرا نيز اين به خاطر در آمد. هر دو پاى بر سر نفس
نهادند و از يكديگر جدا شدند و روى به حضرت حق آوردند و تا به روز، عبادت كردند.
بامداد پدر دختر، دست او را گرفته پيش آن مرد آورد؛ كه دوش مصطفى صلى الله عليه
و آله را در خواب ديدم كه مرا گفت : دختر را پيش فلان كس بر، و با وى عقد شرعى كن و
دختر به وى ده .(722)
آورده اند كه عفيفه اى (723) بود در بلخ . پسرى داشت كه به غايت وى را دوست
داشتى و آن پسر ظالم و بد كار و بى سامان كار بود. هر چند مادر، وى را نصيحت مى
كرد، نمى شنيد. ناگاه قضا كمين بر گشاد و وى را از روى زمين برداشت . مادر به ماتم
او نشست . بعد از مدتى گفت : خداوندا! صبر و قرارم نماند، از تو مى خواهم كه وى را در
خواب به من نمايى تا ساعتى با خيل (724)
خيال او آرام گيرم و لحظه اى از نمونه (725) جمالش آسايش يابم . مادر فرزند خود
را در خواب ديد؛ غل (726) آتشين بر گردن ، پير زن خروشيد و از خواب در جست .
فرياد و زارى در گرفت . شب و روز مى گريست تا سوخته و گداخته شد. گفتند: آخر
تو را چه رسيد كه ضعيف و نحيف (727) و سوخته و گداخته شده اى ؟ گفت : اى
مسلمانان ! نمى توانم گفت آنچه ديده ام . شما بيدار و هشيار باشيد تا به سبب شهوات و
لذات دو روزه ، خود را سزاوار دوزخ نكنيد.
آورده اند كه مؤ ذنى بود چند سالى بانگ نماز گفته بود و شرايع اسلام به پاى
داشته ، ناگاه نظرش بر جمال زنى ترسا افتاد، دلش از دست برفت . به در سراى آن
زن ترسا رفت و قصه با وى بگفت . زن گفت : اگر در دعوى صادق ، زنار(728) بر
بايد بست ؛ كه در محبت موافقت شرط است . مؤ ذن زنار بر بست و خمر بخورد. مست شد.
قصد زن كرد. زن از پيش وى بگريخت و در ببست . آن خاكسار بر بام رفت تا خود را به
حيله در خانه اندازد. از بام در افتاد و هلاك شد.
آورده اند كه يكى نزديك بيمارى شد. وى را در حالت نزع (729) يافت . گفت : بگو:
اشهد ان لا اله الا الله گفت : نمى گويم و نمى توانم گفت ، و نخواهم
گفت و پشيمانم بدانكه شصت سال گفته ام . اين بگفت و جان به حق تسليم كرد.
سلمان فارسى گويد كه در زمان پيشين ، زنى بود در غايت
جمال چنانكه هر كه را نظر بر وى افتادى عاشق زار وى شدى - و
مال بسيار خرج بايستى كردن تا به وى رسند.
آورده اند كه در زمان پيشين ، پيغمبران ، روزى از مسجد بيرون آمد؛ ابليس را ديد بر در
مسجد نشسته و علمى در دست و طبلى در گردن و تيرى در ميان فرو كرده ، گفت : اى ملعون
! اينجا چه مى كنى و اينها از براى چيست ؟ گفت : من هر روز بدين صفت (730) به در
مسجد مى روم و يكى را از اتباع خود بر در مسجد (مى ) فرستم . چون مردمان سلام نماز
بدهند، من دوال تزيين (731) بر طبل وسوسه زنم . از وى سه آواز بيرون آيد: آواز
اول اين بود كه طمع ، الطمع . چون به گوش كسانى رسد كه به مخلوقان ،
طمع دارند، گويند: اگر در مسجد توقف كنيم ، مخدومان ما از ما بيازارند. و تشريف از ما
بازگيرند. زود از مسجد بيرون آيند به وسوسه من و در زير علم جمع آيند. اگر بر همين
بمانند چون به در مرگ رسند اين تير زه آلود بر جگر ايشان زنم تا در شك و شبهه
افتند (و) بى ايمان از دنيا بيرون روند...(732) و گفت كه آواز دويم كه از
طبل مى برآيد اين بود كه : الحرص ، الحرص .تا هر كه را حرص دنيا در
دل بود، چون اين آواز به وى رسد، گويد كه اگر من اين جا توقف كنم و ديگران بيع و
شرا(733) كنند و سود ببرند و من محروم مانم و زود از مسجد بيرون آيند و به زير علم
من در آيند. آواز سيم اين بود: المنع ، المنع . چون اين آواز به گوش بخيلان
رسد، گويند: اين ساعت ، درويشان و سائلان سؤ
ال كنند، ما را چيزى به درويشان بايد داد. زود برخيزند و از مسجد بيرون روند و در زير
علم من در آيند.
آورده اند كه در عهد رسول صل الله عليه و آله مردى بود نام وى ثعلبه .
رسول صل الله عليه و آله را گفت ، يا رسول الله ! از حق تعالى در خواه تا مرا
مال كرامت كند. گفت : بود قناعت كن كه اندكى (كه ) آن را شكر كنند بهتر باشد از
بسيارى كه شكر نكنند. گفت : يا رسول الله ! من حق خداى بگزارم و خيرات كنم و صله
رحم بجاى آورم . خواجه صل الله عليه و آله گفت خداوندا! ثعلبه را
مال بده .
آورده اند كه حضرت رسول صل الله عليه و آله به گورستانى مى گذشت . گورى را
ديد كه از جاى بر مى آيد و فرو مى شود. رسول
صل الله عليه و آله منادى فرمود كه هر كه در گورستان مرده دارد بيايد و بر سر آن
بنشيند. مردمان بيامدند و بر سو گور كسان خود نشستند و كسى بر سر آن گور ننشست .
دوم و سيم روز منادى فرمود كسى بر سر آن گور نيامد. روز چهارم پير زنى بيامد -
عصايى در دست و بر سر آن گور نشست . رسول
صل الله عليه و آله پرسيد كه صاحب اين گور كيست ؟ گفت : پسر من است . گفت : چون
منادى شنيدى چرا نيامدى ؟ گفت : يا رسول الله ! از وى آزرده ام كه روزى مرا از محراب
(741) بينداخت و دستم بشكست . گفتم : خدايا! از او خشنود مباش چنانكه من از وى خشنود
نيستم . رسول صل الله عليه و آله گفت : اين پسر تو در عذاب است و من امت خود را در
عذاب نتوانم ديد. از وى خشنود شو. گفت : يا
رسول الله ! از دلم نمى آيد - كه بر من جور كرده است . حضرت
رسول صل الله عليه و آله رداى مبارك از دوش بر گرفت و بر گور افكند و گفت : يا
پير زن ! گوش بر گور نه تا چه مى شنوى . پير زن گوش در نهاد. آوازى شنيد كه
: اى مادر! به فرياد من رس كه در ميان آتش سوختم و در ميان ماران و كژدمانم . پير زن
گوش بر گور بيفتاد و بى هوش شد. چون به هوش آمد گفت : يا
رسول الله ! از وى خشنود شدم و وى را بحل (742) كردم . بعد از آن حضرت فرمود كه
بيا و گوش بر گور نه تا چه مى شنوى باد چنانكه من از تو خشنود شدم ، بادى در آمد
و آتش را بكشت و حق تعالى مرا بيامرزيد و من رحمت كرد.
آورده اند كه جوانى بود در عهد رسول
صل الله عليه و آله نام وى علقمه و بيمار شد. چون به در مرگ رسيد، خواجه
صل الله عليه و آله سلمان و عمار را گفت : برويد و وى را به كلمه شهادت يارى دهيد.
برفتند و هر چند خواستند كه كلمه بگويد، نتوانست گفت .
رسول صل الله عليه و آله را خبر كردند. گفت : پدر و مادر دارد؟ گفتند: مادرى پير دارد.
خواجه صل الله عليه و آله بلال را گفت : برو و مادر علقمه را از من سلام برسان و
بگو: اگر مى توانى پيش من آى و اگر نه ، من پيش تو آيم . مادر علقمه گفت : تن و جان
من فداى رسل باد! من به خدمت وى روم . عصا برگرفت و پيش حضرت رسالت آمد. گفت :
ميان تو و علقمه چگونه است ؟ گفت : يا رسول الله ! از وى آزرده ام كه فرمان زن مى
برد و فرمان من نمى برد. خواجه روى به ياران كرد و گفت : خشم وى است كه زبان
علقمه را در بند كرده است . بلال را گفت : برو و پاره اى هيزم و آتش بيار تا علقمه را
بسوزانم . پير زن فرياد بر آورد كه يا رسول الله ! تا بدين حد، نه هر چند از وى
آزرده ام اما جگر گوشه من است ، مرا كى طاقت آن باشد كه وى را در پيش من بسوزى .
خواجه صل الله عليه و آله گفت : بدان خدايى كه جان من به يد قدرت او است ، اگر از
وى راضى نشوى نماز و روزه و عبادت وى را حق تعالى
قبول نكند و به آتش دوزخ وى را بسوزانند. پير زن گفت : يا
رسول الله ! تو را و حاضران را گواه كردم كه از علقمه خشنود شدم . خواجه
صل الله عليه و آله گفت : اى بلال ! برو و بنگر كه
حال علقمه چگونه است ؟ بلال به در سراى رسيد، آواز علقمه شنيد كه كلمه شهادت مى
گفت . پس رد آن روز علقمه وفات كرد. چون وى را دفن كردند، خواجه
صل الله عليه و آله بر سر خاك وى بايستاد و گفت : هر كه رضاى زن به رضاى مادر
اختيار كند حق تعالى وى را لعنت كند و فريضه و سنت وى
قبول نكند. و گفت : الجنة تحت اءقدام الامهات (743). بهشت در زير
قدمهاى مادران است .
آورده اند كه يكى از بزرگان بصره گفت : خواستم كه به حج روم . از بصره بيرون
شدم . جوانى ديدم كه پس از من در آمد، ركوه (744) و عصاى در دست به
تعجيل مى رفت .
آورده اند كه بزرگى عادت داشتى كه هر گاه به گورستان گذر كردى ، گور پدر و
مادر را زيارت كردى . روزى به تعجيل بگذشت و زيارت نكرد. آن شب پذر را به خواب
ديد كه روى از وى بگردانيد. پسر گفت : اى پدر! چه كرده ام ؟ گفت : اما علمت ژ
المجاوزة بقبر الوالد دون الزيارة عقوق .
آورده اند كه يعقوب همه روزه ، ذكر يوسف بر زبان مى راند و بى ياد او نمى بود.
فرمان حضرت در رسيد كه اگر ذكر يوسف بر زبان رانى اين فراق را زيادت گردانم
و از ديدار يوسفت محروم كنم . پس يعقوب به صحرا رفتى و در قرينان (747) و
رفيقان يوسف نگريستى و زار زار بگريستى . فرمان آمد كه در ايشان منگر. بر سر راه
خانه اى بساخت تا هر كه بر وى گذرد، گويد: اين پدر يوسف است تا نام يوسف بشنود
و دلش بيارامد. چون شب در آمدى رداى (748)
اسماعيل بر افكندى و عصاى خليل به دست گرفتى ، چندان بگريستى كه بيهوش شدى
. شبى يوسف را در خواب ديد، خواست كه نعره اى زند. يادش آمد كه فرمان نيست . لب بر
هم نهاد، طاقتش طاق شد و بيهوش بيفتاد. (چون به هوش آمد) به زبان
حال مى گفت : بيت :
عبدالله عباس گفت : اميرالمؤمنين عليه السلام به صفين مى شد؛ به كربلا
رسيد (بايستاد) زار زار بگريست و گفت : يا ابن عباس ! مى دانى كه اين چه موضع است ؟
گفت : نه ، گفت : اگر بدانستى زار زار بگريستى . آنگه فرود آمد و دوگانه اى
(751) بگزارد و سر به زانو (ى اندوه ) نهاد. چشمش در خواب شد. آنگه برخاست و مى
گريست و گفت : در اين ساعت در خواب ديدم كه مردانى از آسمان فرود آمدند- جامه هاى
سفيد پوشيده و شمشيرهاى قلاده كرده - خطى از گرد اين زمين در كشيدند و گفتند: اى
آل محمد! صبر كنيد بر آنچه به شما رسد. و جويى خون ديدم ، و جگر گوشه من حسين در
آن خون غرقه مى شد و فرياد مى كرد و كس به فرياد وى نمى رسيد. گفت : واويلاه چه
مى بايد ديد ما را از آل ابوسفيان . آنگه روى سوى حسين عليه السلام كرد و گفت : يا
اباعبدالله ! به درستى كه به پدرت رسيد از
آل ابوسفيان مانند آنچه به تو خواهد رسيد. بايد كه صبر كنى . حسين عليه السلام
گفت : قبول كردم اى پدر! كه صبر كنم و صبر نيكو كنم . بيت :
امام صادق عليه السلام گويد: اين هم ( و بشر الصابرين (753) در حق وى (
اميرالمؤمنين عليه السلام ) است كه رسول صل الله عليه و آله برادش جعفر طيار را به
موته فرستاد. كفار پيش آمدند و چند كس از مردان وى هلاك كردند. جعفر رايت
(754) بدست گرفت و بر ايشان حمله كرد.
جبرئيل آمد و رسول صل الله عليه و آله را خبر داد - و حق تعالى حجاب برداشت تا
رسول صل الله عليه و آله معركه (755) ايشان مى ديد. ملعونى در آمد و تيغى بزد و
دست راست جعفر را بينداخت . جعفر رايت ، بدست چپ گرفت و مى گفت :
ذوالنون مصرى گفت : به گورستانى بگذشتم . زنى را ديدم گورى چند در
پيش گرفته و مى گفت ؛ شعر:
آورده اند كه مؤمنه اى از ماوراءالنهر برخاست - با شوهر و بردار - تا به حج
رود. چون به بغداد رسيد، شوهرش در دجله افتاد و هلاك شد. و چون به باديه رفتند،
بردارش از شتر افتاد و هلاك شد. چون به ميقاد رسيد و به احرام
مشغول شد، دزدان مالش ببردند. چون به مكه رسيد و به در مسجدالحرام رسيد، عذر
زنانش (767) افتاد. آن بيچاره آه از ميان جان بركشيد و گفت : خداوندا! در خانه خود
بودم ، نگذاشتى و از خويش و تبارم ، جدا كردى ، شوهرم غرق شد، برادرم هلاك شد، مالم
دزدان ببردند. با اين همه محنتها به در خانه تو آمدم ، در بر من ببستى ، حيرانم
بگذاشتى ؟! مى خروشيد و مى ناليد. آوازى شنيد كه شادباش كه چندين هزار لبيك
حاجيان و يا رب غريبان در هوا مانده بود، محل آن نداشت كه به درگاه
قبول ما آيد. آب ديده تو و آه جگر سوخته تو، همه را به درگاه ما كشيد. ما رنج ترا
ضايع نكنيم كه : انا لا نضيع اجر من احسن عملا (768).
عزيزى از عزيزان گفت : سرپوشيده اى را به نكاح خود آوردم . ما را فرزندى پديد آمد.
شبى در خواب ديدم كه قيامت برخاسته ؛ علمها ديدم ، در زير هر علمى جماعتى . گفتم : اين
علمهاى كيست ؟ گفتند: از آن زاهدان و عابدان و صادقان . علمى ديگر ديدم در سايه او
جمعى به انبوه . گفتم : اين علم كيست ؟ گفتند: از آن محبان . خود را در ميان ايشان افكندم .
دستم گرفتند و از ميان خود بيرون انداختند. گفتم : من نيز از محبانم . گفتند: بودى اما
چون دلت به آن فرزند ميل كرد، نامت از جريده (769) ايشان محو كردند. گفتم :
خداوندا! چون فرزند مانع راه است جانش بردار. در ساعت خروش زنان به گوشم رسيد.
از خواب درجستم . گفتم : چه بود؟ گفتند: كودك از بام افتاد و جان بداد. گفتم :
انا لله و انا اليه راجعون .(770) شعر:
يكى از بزرگان طريقت ، شبى مى گذشت . روشنايى (اى ) از روزنى بيرون مى آمد و
آواز زنى شنيد كه با شوهر مى گفت : اگر نان و آبم ندهى شايد، اگر بزنى و
برنجانى شايد، اما اگر ديگرى را بر من بدل كنى و روى از من برگردانى از اين
درنگذرم . آن بزرگ نعره اى بزد و بيفتاد و بى هوش شد. چون با هوش آمد، گفتند: ترا
چه رسيده است ؟ گفت : به گوش هوش من فرو خواندند كه اگر هزار گناه كنى (پس
توبه كنى ) بيامرزيم و عفو كنيم ، اما اگر به درگاه غير روى ، از تو نپسنديم و
نيامرزيم كه : ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء.
(771)
(آورده اند كه مؤمنه اى بود پارسا، روزى به نزديك
رسول صلى الله عليه و آله آمد، گفت : يا رسول الله ! دعا كن تا خداى مرا بهشت بدهد.
گفت : حق را بسيار سجده كن .) روزى آن مؤمنه تنور بتافت تا نان پزد. وقت نماز درآمد و
كودكش نيز فرا گريستن آمد و شير مى خواست . گفت : مرا سه كار پيش آمده است . هيچ
بهتر از آن نيست كه نماز گزارم كه رضاى حق تعالى در آن است . در نماز ايستاد.
آورده اند كه ابوذر به حضرت رسالت آمد و گفت : يا
رسول الله ! گوسفندى چند دارم ، اگر خود به صحرا مى برم از خدمت تو محروم مى مانم
و اگر به ديگرى مى دهم ، مى ترسم كه بر ايشان ظلم كند. خواجه گفت : خود، ايشان را
به صحرا بر.
آورده اند كه سلطان محمود روزى به عزم شكار به صحرا برون رفته بود - با
لشگر بسيار.
ام شريك از مكه روى به مدينه نهاد تا به زيارت و خدمت
رسول صلى الله عليه و آله رود. در راه جهودى (779) همراه او افتاد. پرسيد كه به
كجا مى روى ؟ گفت : به زيارت پيغمبر آخرالزمان . جهود را سخت آمد و هيچ نگفت . پاره اى
ماهى شور به ام شريك داد. وى بخورد. چون روز به گرمگاه (780) رسيد، تشنگى
بر آن ضعيفه غالب شد. از جهود آب خواست . گفت : آبت ندهم تا به محمد كافر نشوى .
ام شريك گفت : معاذالله كه اين هرگز نباشد. جهود فرود آمد و مطهره (781) در زير
سر نهاد و بخفت . ام شريك به جانب ديگر رفت و بنشست . چون ساعتى برآمد، نگاه كرد
ركوه اى ديد از هوا فرو گذاشته ، فرا گرفت و آب بياشاميد و بنهاد. جهود از خواب
درآمد. گفت : دانم كه به غايت تشنه شده باشى ، اگر مى خواهى كه آبت بدهم ، به محمد
كافر شو. ام شريك گفت : من بيزارم از تو و آب تو. اينك مرا آب فرستادند. جهود نگاه
كرد، آن ركوه آب بديد. گفت : بنده اى كه قصد زيارت
رسول او مى كند، او را تشنه رها نمى كند. اين دين حق است و اين
رسول حق . در حال كلمه شهادت بر زبان راند و مسلمان شد. ام شريك چون به مدينه
رسيد، جبرئيل آمد كه : يا رسول الله ! پادشاه عالم مى فرمايد كه ام شريك به زيارت
تو مى آيد، استقبال وى كن . زهى علو.
از مهاجران هر كه هجرت او به اخلاص بود، منزلتى يافت كه ديگران نيافتند. در آن وقت
كه رسول صلى الله عليه و آله هجرت كرد، جماعتى كه ايمان آورده بودند در مكه ،
مشركان ايشان را مانع مى شدند از هجرت كردن . يكى از آن جماعت صهيب بود.
ايشان را گفت : من مردى پيرم و ضعيف ، اگر اينجا باشم و اگر نه ، شما را از من نفع و
ضررى نباشد. هفت هزار مال و ملك من است ، به شما رها مى كنم . مرا اجازت دهيد كه بروم .
وى را اجازت دادند.
آورده اند كه سه شخص از بنى اسرائيل در طريقى با هم رفيق (786) بودند، راهى
سخت و مقصدى دور فرا پيش گرفته بودند. ناگاه ابرى برآمد و بادى سخت سرد،
برخاست و باران درايستاد (787). ايشان پناه با غارى دادند و التجا (788) به
كهفى (789)كردند. ندانستند كه به سبك پايى از قضا نتوان گريخت و به گران
دستى با قدر نتوان آويخت : لامرد لقضاء الله و لا مفر من قدره (790)
. القصه در آن غار هنوز از حركت ساكن نشده بودند و از باران و زحمت او نياسوده كه
زلزله اى در كوه افتاد و سنگها فرا افتادن گرفت . ناگاه از آن سنگها يكى بر در غار
نشست چنانكه مخرج غار بر ايشان بسته شد و در محنت گشاده گشت . هر چند انديشيدند، جز
فضل حق تعالى دستاويزى و جز رحمت ايزدى جاى گريزى ، ندانستند. گفتند: اين آن
ساعت است كه جز اخلاص در دعا، موجب خلاص نشود، و جز وسليت (791)به محمد و آلش
عليهم السلام از اين ورطه (792)نرهاند - كه موسى بن عمران وصيت كرده است كه هر
گاه داهيه اى (793)به شما رسد، حق تعالى را به اخلاص بخوانيد و محمد و آلش
عليهم السلام را به شفيع آريد تا خلاص و نجات يابيد - پس بياييد تا هر يكى خداى
را به تضرع (794)و استكانت (795)و خضوع و خشوع بخوانيم و فاضلترين
طاعتى ، و با اخلاص ترين عملى كه در مدت عمر بدان قيام نموده ايم ، وسيلت استجابت
دعوات خود سازيم و آن بزرگان را شفيع آريم . باشد كه به خلاص و نجات ، راه
يابيم .
|