گريه از بهر خويش !
آورده اند كه زاهدى در بصره بيمار شده بود. چون به در مرگ رسيد، خويشانش همه از
گرد وى در نشستند و مى گريستند. گفت : مرا باز نشانيد. وى را باز نشانيدند. روى
سوى پدر كرد و گفت : اى پدر! تو چرا مى گريى ؟ گفت : (چگونه نگريم كه
فرزندى چون تو بميرد و پشت بشكند. مادر را گفت : تو چرا مى گريى ؟ گفت :) اميد مى
داشتم كه در پيرى خدمت من كنى و در بيمارى بر سر بالين من باشى . روى سوى
فرزندان كرد و گفت : شما چرا مى گرييد؟ گفتند: زيرا كه يتيم شديم و خوار و
ذليل گشتيم . رو سوى عيال كرد و گفت : تو چرا مى گريى ؟ گفت : من چگونه دارم اين
يتيمان را؟ گفت : آه ! آه ! شما همه ، براى خود مى گرييد، هيچكدام براى من نمى گرييد
كه تا من چگونه چشم تلخى مرگ را و چه گويم جواب
اعمال و كردار خويش را؟ اين بگفت و بخروشيد و جان به حق تسليم كرد.
در خبر است كه ملك الموت جان عاصى (617) (را) چنان از گلو بيرون كشد كه تمامت
رگهاى وى گسسته شود. هفت اندامش بند از بند جدا شود. آن بيچاره در غمرات موت و
سكرات (618) فوت گويد: توبه كردم . گويند: اكنون توبه
قبول نمى كنند و عذر نمى پذيرند. آن بيچاره آهى از ميان جان برآرد و گويد: يا
حسرتى على ما فرطت فى جنب الله (619). دردا و حسرتا كه تقصير كردم
در درگاه خدا. آه ! چرا گناه كردم . (چرا نامه خود سياه كردم ؟) چرا خود را به كام بد خواه
كردم ؟
آورده اند كه عيسى عليه السلام به گورستانى گذر كرد. گورى را ديد كه آتش از او
بر مى آمد. عيسى عليه السلام دوگانه اى (620) بگزارد و عصا بر گور زد. گور
شكافته شد. شخصى را ديد در ميان آتش . گفت : يا روح الله ! من مردى بودم از پس زنان
مردم رفتمى و ناشايستها كردمى . چون وفات كردم و مرا دفن كردند، خطاب عزت دررسيد
كه وى را بسوزانيد. از آن روز مرا مى سوازنند. عيسى نگاه كرد، مارى سياه عظيم ديد در
گور وى ، پرسيد كه با اين مسكين چه مى كنى ، گفت : تا وى را دفن كرده اند از وى
غايب نبوده ام با زهرى كه اگر قطره اى از آن به رود
نيل و فرات افتد جمله زهر قاتل شود. اين شخص گفت : يا روح الله ! از حق تعالى درخواه
تا بر من رحمت كند. عيسى عليه السلام درخواست نمود. خطاب عزت رسيد كه هر كه از
پس زنان مردم رود ما او را عذابى كنيم كه كس را نكرده باشيم ؛ اما چون تو از ما
درخواستى ما او را به تو بخشيديم . عيسى عليه السلام گفت : مى خواهى كه با من
باشى ؟ گفت : يا روح الله ! عاقبت چه باشد؟ گفت : عاقبت مرگ . گفت : نمى خواهم كه
صد سال است كه مرده ام هنوز تلخى جان كندن در كام من است . عيسى عليه السلام دعا كرد
تا گور بر وى راست شد.
آورده اند كه متوكل خليفه در مجلس شراب بود. كس فرستاد تا امام على النقى عليه
السلام را آوردند. وى را در پلهوى خود بنشاند و قدحى خمر پيش وى داشت . گفت :
معاذالله ، اين خمر بود و هرگز با گوشت و پوست من آميخته نشود. مرا از اين معاف دار.
گفت : معاف داشتم و ليكن مرا صوتى بشنوان . حضرت امام به آواز اين آيت بخواند كه :
كم تر كوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم و نعمة كانوا فيها فاكهين كذلك و
اور ثناها قوما اخرين (621).
آورده اند كه عيسى عليه السلام پيرزنى را ديد بر سر گورى نشسته و زار زار مى
گريست . عيسى عليه السلام پرسيد كه صاحب اين گور تو را چه مى شود؟ گفت : پسر
من . گفت : مى خواهى تا دعا كنم كه زنده شود. گفت : خواهم . عيسى عليه السلام دعا كرد.
شخصى از گور برآمد با روى زرد و موى سفيد و پشت دوتا. پس پيرزن گفت : اين پسر
من نيست كه پسر من جوان بود با وى چون ماه و موى سياه و بالا چون سرو روان . آن شخص
گفت : من پسر توام ، زردى روى من از تاريكى گور است ، كجى پشت من از تنگى لحد و
سفيدى موى من از هول منكر و نكير. حال گورا نيست كه
اول منزل است از منازل آخرت كه : القبر
اول منزل من منازل الاخرة (627)
آورده اند كه در بصره زنى بود نام او شعوانه هيچ مجلس فساد از او خالى
نبودى . روزى با كنيزكى چند در كوچه مى رفت . به در خانه مردى صالح رسيد. خروش
و فرياد شنيد كه از آن خانه بيرون مى آمد. (در بصره چنين ماتمى است و ما را از آن خبر
نه ؟!) كنيزكى را گفت : در رو و بنگر كه حال چيست ؟ كنيزك به اندرون رفت و بيرون
نيامد. (ديگرى را فرستاد. در رفت و بيرون آمد گفت : اى بى بى ! اين ماتم مردگان
نيست كه مى دارند، اين ماتم زندگان است ، اين ماتم بدكاران است ، اين ماتم مردگان
نيست كه مى دارند، اين ماتم زندگان است ، اين ماتم بدكاران است ، اين ماتم گناهكاران
است ، اين ماتم مجرمان نامه سياه است ، (اين ماتم عاصيان با حسرت و آه است ) گفت : تا من
درروم و بنگرم . در رفت ، صالح اين آيت تفسير مى كرد: و اذا راتهم من مكان بعيد
سمعوا لها سمعوالها تغيضا و زفيرا (628)؛ دوزخ چون عاصيان را ببيند در
غريدن آيد (و عاصيان در لرزيدن آيند و ايشان را در دوزخ اندازند،) در آن جايهاى تنگ و
تاريك و زنجيرهاى آتشين در گردن كرده ، به يكديگر باز بسته كه : و اذا
القوا منها مكانا ضيقا مقرنين دعوا هنالك ثبورا (629)؛ فرياد و او يلاه
برآرند. مالك گويد: زود به فرياد آمديد. اى بسا فرياد كه خواهيد كردن . شعوانه
چون اين سخن بشنيد سوزى عظيم بر وى اثر كرد. گفت : اى شيخ ! چه گويى كه
توبه كنم و با درگاه او رجوع كنم ، آيا مرا بيامرزد؟ (شيخ گفت : بيامرزد و من ضامنم ،
اگر چه گناه تو مثل گناه شعوانه باشد، گفت : شعوانه منم ) اى شيخ ! توبه كردم كه
بعد از اين گناه نكنم و بندگان را آزاد كرد و صومعه اى ساخت در آنجا نشست و عبادت مى
كرد و سالها رياضتها كشيد تا سوخته و گداخته گرديد. روزى سر و تن مى شست ، به
خود نگريست . خود را سوخته و گداخته ديد. گفت : آه ! در دنيا چنين سوخته و گداخته شدم
، ندانم تا در آخرت حال چگونه خواهد بود. آوازى شنيد كه اى شعوانه ! بنگر تا از
درگاه ما بر نخيزى ، همچنين ملازم درگاه ما مى باشى تا ببينى كه فردا (ى قيامت چه
مرتبه خواهى يافت و) كارت چون خواهد بود؟
آورده اند كه دو برادر بودند. يكى بخنديد. ديگر برادر گفت : هيچ جاى خوانده اى كه
جمله خلقان به دوزخ خواهند رفت ؟ (گفت : خوانده ام ) و ان منكم الا واردها كان على
ربك حتما مقضيا (630). گفت : هيچ جاى خوانده اى كه جمله از دوزخ بيرون
آيند؟ (گفت : نه اما خوانده ام كه متقيان و پرهيزگاران بيرون آيند:) ثم ننجى
الذين اتقوا (631). پس چرا ايمنى و اين خنده از براى چيست ؟ آن مرد را ديگر
هرگز خندان نديدند تا كه از دنيا برفت .
آورده اند كه يكى از مردان راه حق در بازارى مى رفت . نابينايى گفت كه به
معاذ جبل گفت : در خانه ابو ايوب انصارى بوديم .
رسول را از اين آيت ( يوم ينفخ فى الصور فتاتون افواجا (635)) پرسيدم .
سخت بگريست و گفت : از كارى عظيم سوال كردى . روز قيامت گناهكاران را بر ده نوع
حشر كنند: بعضى را بر صورت خوكان و بعضى را بر صورت بوزينگان و بعضى
(را دستها و) پايها بريده و (بعضى كور باشند و بعضى كر و بعضى را زبان از دهن
برون آمده باشد و بر سينه افتاده و زبانهاى خود مى خايند (636) و بعضى را دستها
بريده و بعضى را لباس قطران (637) در پوشيده و بعضى را بر درختان آتشين
كرده و) از بعضى از ايشان بوى گندى آيد همچون مردار. گفتند: يا
رسول الله ! اينها كيستند و اين عذابها از براى چيست ؟ گفت : آنها كه بر صورت
خودكانند، حرامخواران و رشوه ستانندگانند. و آنها كه بر صورت بوزينگانند
(638)، سخن چينانند. و آنها كه سرنگون باشند، ربا خوارگانند. آنها كه كورانند،
قاضيانند كه حكم به نا حق كرده باشند. آنها كه گنگانند و كرانند، آنهايند كه معجب
(639) باشند. آنها كه زبان خود مى خايند، عالمانند كه بر آنچه گفته باشند كار
نكرده باشند. آنها كه دست و پاى بريده باشند، كسانى اند كه همسايگان را رنجانيده
باشند. آنها كه بر درختان آتشين باشند، غمازان و سخن چينانند. آنها كه با لباس
قطرانند، متكبرانند. آنها كه از ايشان بوى مردار مى آيد، كسانى اند كه به شهوات و
لذات حرام مشغولند.
آورده اند كه بزرگى به حج مى شد، نامش عبدالجبار مستوفى هزار دينار زر بر
ميان داشت . روزى به كوچه هاى كوفه مى گذشت . اتفاقا به خرابه اى شد. عورتى
(640) را ديد كه گرد خرابه برمى آمد و چيزى مى جست . ناگاه در گوشه اى مرغ
مرده اى را ديد. آن را در زير چادر گرفت و برفت . عبدالجبار با خود گفت : همانا اين
عورت درويش است و نهفت (641) نياز مى نمايد. بنگرم كه
حال وى چيست ؟ در عقب وى برفت . زن به خانه در شد. كودكان پيش وى باز آمدند كه اى
مادر! ما را چه آورده اى كه از گرسنگى هلاك شديم ؟ زن گفت : مرغكى آورده ام ، جهت شما
بريان كنم . عبدالجبار چون اين سخن بشنيد، بگريست و از همسايگانش
احوال وى پرسيد. گفتند: زن عبدالله بن زيد علوى است . شوهرش را حجاج بكشت و
كودكان يتيم دارد. مروت خاندان رسالت ، وى را نمى گذارد كه از كسى چيزى طلبد،
آورده اند كه روزى بخيلى با عيال طعام مى خورد. سائلى بر درآمد. زن خواست كه
سائل را طعام دهد. از شوهرش مى ترسيد. به بهانه اى به در خانه شد و نيم نانى در
زير جامه گرفت و به سائل داد شوهر خبر يافت . وى را طلاق داد.
آورده اند كه چون حق تعالى كوهها را بيافريد، فرشتگان سنگ نديده بودند، گفتند:
خداوندا! هيچ چيز باشد كه بر سنگ غالب باشد؟ گفت : آهن . گفتند: خداوندا! چه چيز بر
آهن غالب باشد؟ گفت : آتش . گفتند: خداوندا! چه چيز است كه بر آتش غالب باشد؟ گفت
: آب . گفتند: بر آب چه چيز غالب باشد؟ گفت : خاك . گفتند: بر خاك چه چيز غالب
باشد؟ گفت : باد. گفتند: خداوندا! عظيم تر و غالب تر بر اين همه چه باشد؟ گفت :
بنده اى كه صدقه به دست راست بدهد و آن را پوشيده نگه دارد - چنانكه دست چپ وى را
از آن خبر نباشد - به نزديك من از اين همه عظيم تر است و بر همه چيز غالب تر.
(645)
آورده اند كه در بنى اسرائيل قحطى بود. زنى لقمه اى نان در دست داشت و در صحرا
بود. كودكش هيمه (646) جمع مى كرد. زن آن لقمه در دهن نهاد. درويشى حاضر بود،
گفت : يا اءمة الله ! الجوع الجوع . (647) زن آن لقمه را از دهن
بيرون آورد و در دهن درويش نهاد. ناگاه گرگى درآمد و كودك وى را ربود. زن فرياد
برآورد. حق تعالى فرشته اى فرستاد تا كودك وى را از گرگ بازاستد و پيش وى
درآورد و گفت : بستان كه اين لقمه عوض آن لقمه است كه در دهن درويش نهادى .
من كان لله كان لله له .(648)
از امام جعفر صادق عليه السلام روايت است كه در زمان پيش عابدى بود، هشتاد
سال عبادت كرده بود. اتفاقا نظرش بر زنى صاحب
جمال افتاد، دلش بدو ميل كرد. زن را با خود دعوت كرد. زن اجابت كرد. با آن زن خلوت
كرد. در حال ملك الموت روى وى را قبض كرد. به سبب آن زنا، هشتاد
سال عبادت وى را باطل كردند و بدان نان كه به درويش داد، حق تعالى بر وى رحمت
كرد. بيت :
آورده اند كه در روزگار پيش پادشاهى بود جبار و ستمكار. درويشان را دشمن داشتى ،
به حدى كه منادى فرموده بود كه هر كه درويشى را چيزى دهد، دستهايش ببرند. اتفاقا
واقع شد كه زنى در وقت چاشت طعامى در پيش داشت . درويشى بر وى بگذشت و از وى
طعام خواست . گفت : مى ترسم كه دستهايم ببرند. درويش الحاح (650) كرد و سوگند
بر وى داد. زن دو گرده نان به درويش داد.
آورده اند كه زنى كيسه اى به حضرت رسالت آورد و گفت : يا
رسول الله ! اين سيصد درم است به درويشى ده . درويشى حاضر بود. خواجه صلى الله
عليه و اله گفت : بستان اين سيصد دينار زر.
آورده اند كه درويشى از باديه اى (653) برآمد، سوخته و كوفته و نالان . انديشه
كرد كه از كسى چيزى خواهد. يادش آمد كه رسول خدا صلى الله عليه و اله فرموده است
كه : اطلب الخير عن حسان الوجوه (654) حاجت بر نيكرويان عرضه
داريد. درويش مى گشت . طبيبى ترسا را ديد كه نيكو روى بود و جماعتى به گرد وى
درآمده . گفت : هر چند بيگانه است اما نكو روى است . حاجت بر وى عرضه دارم . دست
فراپيش وى داشت و گفت : اى استاد! ببين تا مرا چيست ؟ طبيب دست بر رگ وى نهاد و گفت :
درويش ! بنشين . طبيب ، غلام را گفت : درويش را به خانه بر و بگو تا مزعفرى (655)
(در غايت تكلف جهت او مهيا) سازند و وى را از آن سير گردانند. غلام ، درويش را به خانه
برد و آنچه طبيب فرموده بود به جاى آورد. طبيب نيز باز آمد. درويش خواست كه بيرون
رود. گفت : اى درويش ! بنشين . در خانه رفت و صره اى (656) زر بيرون آورد و گفت :
اين سى دينار زر است . بستان كه درد تو را دوا اين است . درويش زر بستد و بيرون آمد.
دست بر حلقه در زده رو سوى آسمان كرد و گفت : خداوندا! مرا دردى بود كه دواى آن به
نزديك اين مرد بود، از من دريغ نداشت ، اگر چه دشمن من بود. وى را نيز دردى است و آن
كفر و بيگانگى است . دواى آن ايمان و معرفت است . از وى دريغ مدار. طبيب بيرون آمد و
گفت : اى درويش ! دست از حلقه در بدار كه درد مرا دوا فرستاد و گفت : اشهد ان
لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله . بيت :
(ثعلبى كه مفسر است و امام صاحب حديث ، به چند روايت آورده است از مجاهد و
عبدالله عباس و غير ايشان كه امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بيمار شدند. جد ايشان
محمد مصطفى صلى الله عليه و اله به عيادت ايشان آمد. شاه مردان را گفت : از خدا
پذيرفتم كه اگر فرزندان مرا خداى تعالى شفا دهد سه روز، روزه بدارم .) شاه مردان
گفت : نذر كردم كه اگر فرزندان من شفا يابند سه روز، روزه بدارم و فاطمه و حسن و
حسين عليهماالسلام و فضه نيز همين نذر كردند. چون حق تعالى ايشان را شفا داد، شاه
مردان فاطمه را گفت : وقت آن است كه به نذر خود وفا كنيم . و نزد
آل محمد صلى الله عليه و اله از قليل و كثير هيچ طعامى نبود. ايشان را همسايه اى بود
نام او شمعون . در خانه رفت و پاره اى پشم بيرون آورد و سه صاع (657) جو، و گفت
: اين پشم به زنان ده تا بريسند و اين جو مزد اين است . اميرالمؤمنين عليه السلام بستد
و به خانه آورد. فاطمه عليهاالسلام از آن جو، صاعى را آرد كرد و پنج قرص بپخت .
هر يكى را قرصى داد. چون نماز بگزاردند طعام در پيش نهادند. خواستند تا
تناول كنند، هنوز دست در طعام نياورده سائلى بر درآمد و گفت : مسكينى ام از مسكينان
مسلمانان . مرا طعامى دهيد تا خداى شما را از طعامهاى بهشت كرامت كند. اميرالمؤمنين عليه
السلام روى به فاطمه عليهماالسلام آورد و گفت ؛ شعر:
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آمده است كه روزى
رسول الله عليه و آله به ياران نگريست و گفت : كدام يكى از شما دوش هزار و هفتصد
درم قرض برادر مؤمن گزارده است ؟ شاه مردان گفت : من ، يا
رسول الله ! گفت : دانستم و جبرئيل مرا خبر داده است ، ياران را خبر ده بر آنچه كردى .
گفت : يا رسول الله ! دوش مى گذشتم فلان مؤمن را ديدم كه فلان منافق او را مى
رنجانيد. آن مؤمن را چون نظر بر من افتاد، گفت : يا امير! به فرياد رس مرا كه اين مرد
هزار و هفتصد درم نزد من دارد و من درويشم و هيچ ندارم كه به وى دهم . از وى درخواه تا
مهلت دهد تا كه حق تعالى مرا روزى بدهد ادا نمايم . گفتم : من خود را از آن بزرگتر دارم
كه از وى درخواهم و او را بر من منتى باشد. من از مالك الملوك درخواهم تا كار تو بسازد.
رو سوى آسمان كردم و گفتم : خداوندا! به حق محمد و
آل محمد كه دين اين بنده را گزارده گردان . ديدم كه در آسمان گشاده شد و آواز آمد كه يا
ابوالحسن ! بفرماى اين بنده را تا دست بر زمين برد، هر چه بر دست وى آيد از سنگ و
كلوخ آن را برگيرد كه حق تعالى از براى تو زر گردانيد. (همه زرهاى سرخ ). گفتم :
قرض خود بگزار و باقى تو راست . خواجه گفت : اى على !
جبرئيل مرا خبر داد كه هزار و هفتصد را كه در هزار و هفتصد ضرب كنند هزار نوبت ، عدد آن
جز خداى نداند. حق تعالى تو را بدان عدد، كوشكها (666)و مقامها در بهشت كرامت كرد،
و اضعاف آن عبيد و خدم و آنچه هيچ چشم نديده و هيچ گوش نشنيده و بر خاطر هيچ آدمى
نگذشته باشد.
آورده اند كه زايرى به نزديك عبدالله جعفر آمد. عبدالله وى را عطاى نيكو داد. مرا
دست از مكافات (667) آن كوتاه بود. روزى به عبدالله جعفر رسيد، روى از وى
بگردانيد. عبدالله پيش وى رفت . و بر وى سلام كرد و گفت : چرا روى از من بگردانيدى
؟ گفت : از براى آنكه تا تو بر من سلام كنى ، تا نود و نه از خير و ثواب ، تو را
بود؛ تا در مقابل عطاى تو افتد؛ كه مرا قوت مكافات عطاى تو نيست .
در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام آمده است كه درويشى بود صالح ، صاحب
عيال . و عيال و اطفالش بى برگ و بى نوا بودند. روزى برفت و يك درم (668) كسب
كرد و از براى ايشان طعامى خريده و در راه به مرد و زنى رسيد از فرزندان
رسول صلى الله عليه و آله كه به غايت گرسنه بودند. گفت : ايشان را اولى تر است
. طعام بديشان داد و شرم داشت كه دست تهى به خانه رود. متحير در كوچه ها مى گشت .
ناگهان يكى به وى رسيد و از مصر مكتوبى به وى داد و صره (669) زر پانصد
دينار، و گفت : پسر عمت فلان ، وفات كرد و صد هزار دينار نزد بازرگانان مكه و
مدينه دارد و املاك و اسباب بسيار از وى مانده و به غير از تو وارثى ندارد و اين پانصد
دينار نقد بود، نهاده بستان . مرد بستد و به خانه آورد. شبانه مصطفى صلى الله عليه
و آله و مرتضى عليه السلام را در خواب ديد، گفتند: چون فرزندان ما را بر فرزندان
خود برگزيدى ، توانگرترين اهل مدينه ات كرديم - بازرگانان به خواب ديدند كه :
آن مال كه بر شماست ، پيش فلان بريد كه حق او است . و والى مصر نيز در خواب ديد
كه : اسباب و املاك فلان را بفروش و بهايش به فلان كس ده كه حق او است .
آورده اند كه عبدالله مبارك سالى به حج رفته بود. چون به زيارت
رسول صلى الله عليه و آله رفت ، شبانه در خواب ديد
رسول صلى الله عليه و آله را كه او را فرمود كه به كوفه رو و بهرام گبر را از من
سلام برسان و بگو كه من فرداى قيامت تو را شفاعت خواهم كرد.
آورده اند كه ابوايوب انصارى اعرابى را ديد بر سر تربت
رسول الله عليه و آله مى گفت : خداوندا! به حق اين تربت كه مرا چهار هزار درم بده .
ابو ايوب گفت : اين چه دعاست كه مى كنى ، كه من از
رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه گفت : هر كه بر سر تربت من دعا كند و آمرزش
خواهد، حق تعالى او را بيامرزد. به اين چهارم هزار درم چه خواهى ؟ گفت : هزار درم قرض
دارم و هزار درم مى خواهم كه زنى كنم و هزار درم نفقه كنم و هزار درم اسب و سلاح خرم در
راه خدا جهاد كنم . ابوايوب بوستانى داشت و به دوازده هزار درم بفروخت . چهار هزار درم
به اعرابى داد و چهارم هزار درم به همسايگان و چهار هزار درم به درويشان و آن روز،
روزه داشت . چندان نگذتش كه در وجه افطار خود كند. شبانه به نماز شب برخاست . سه
كيسه ديد در پيش محراب نهاده بر هر يكى نوشته كه : و ما انقتم من شى فهو
يخلفه (674) بدانست كه خداى تعالى (بر وى رحمت كرده است و) از براى
وى فرستاده است . سر كيسه بگشاد در هر چهار هزار دينار زر بود و در يكى رقعه اى
ديد بر وى نوشته كه دوازده هزار درم در راه ما صرف كردى ، دوازده هزار دينار
فرستاديم و در بهشت دوازده هزار كوشك بنا كرديم . چون به اخلاص خرج كردى از تو
پذيرفتيم كه : انما يتقبل الله من المتقين (675) تا بدانى كه هر كه
نيكى كند، با خود كرده باشد: ان احسنتم احسنتم لا نفسكم (676) .
آورده اند كه يكى را دست تنگى پديد آمد. وى را گفتند: پيش حسين بن على عليه السلام
رو. اگر در خزينه وى چيزى بود، آنچه خواهى به تو دهد و غنيمت داند. پيش حسين عليه
السلام رفت و سؤال كرد. حسين عليه السلام خزينه دار را فرمود كه هزار دينار زر به
وى ده . خزينه دار به وى داد. مرد بنشست و نيك و بد جدا مى كرد. خزينه دار گفت : برخيز
كه خون نفروخته اى . مرد گفت : آبروى خود فروخته ام . حسين بن على عليه السلام
فرمود كه راست گفت هر چه به سائل دهند، در عوض آبروى وى بيفتد. شعر:
آورده اند كه مردى درويش بود و پرده بر احوال خود فرو گذاشته ، نام و ننگ خود بر
كس نگفتى ، و او را همسايه اى توانگر بود. روزى كودكى از همسايه توانگر به خانه
همسايه درويش آمد. ايشان ديگى از بار فرو گرفته و طعامى كه در وى بود، بخوردند
و آن كودك را نداند. كودك به خانه رفت دلتنگ و با پدر و مادر گفت : ايشان انواع طعامها
پيش مى آوردند، كودك گريه مى كرد كه مرا از آن طعام مى بايد كه در خانه همسايه
پخته بودند. مرد خواجه همسايه دوريش را حاضر كرد و گفت : چرا بايد كه از تو رنجى
به ما رسد؟ درويش گفت : كلا و حاشا (678)، چگونه حكايتى است ؟ خواجه قصه با او
بگفت . درويش ساعتى سر در پيش انداخت و گفت : اين سرى است ، مى خواهى كه آشكارا
كنم ، آن لقمه ما را مباح بود و شما را مباح نبود. خواجه گفت : سبحان الله ! در شرع
چيزى هست كه يكى را حلال بود و ديگرى را حرام ؟
روزى سائلى سؤال كرد. (682)حسين بن على عليه السلام حاضر بود. گفت : مى دانيد
كه چه مى گويد؟ مى گويد كه من رسول ترازوى شمايم . اگر چيزى بدهيد از براى
شما برگيرم و آنجا برم و اگر ندهيد، دست تهى بدانجا روم .
آورده اند كه حجاج بن يوسف - عليه اللعنة -، سعيد جبير را بردار كرده
بود. گفت : اى شقى (683)! خود را چگونه مى بينى در اين دار؟ گفت : شقى تويى نه
من . من در چهارم نعمتم كه شكر آن بر من واجب است :
آورده اند (684) كه سلطان ملك شاه بن الپ ارسلان به اصفهان از شكار باز
مى گشت . شب در مرغزار دهى فرود آمد، چند تن از غلامان او در حوالى آن ديه (685)
گاوى يافتند - كه آن گاو را حافظى نبود. گاو را كشتند و پاره اى از گوشت او خوردند
- و آن فراخ شاخ (686)، ملك پيرزن تنگدستى بود كه او را با يتيمان وجه معاش از
شير آن گاو بود. از اين واقعه خبر يافت . از خود بى خبر شد و به غايت شكسته
دل و غمگين گشت . از غايت رنجورى در دل شب ديجورى (687) به سر
پل زاينده رود آمد كه بامداد گذار سلطان ملكشاه آنجا بود. بنشست و منتظر مى بود تا روز
شد و اركان سلطان رسيد، برخاست و گفت : اى پسر الپ ارسلان ! اگر داد من به سر
پل زاينده رود ندهى به جلال آفريدگار - عزوجل - كه بر سر
پل صراط تا داد خويش از تو نستانم ، دست خصومت از دامن و گريبان تو كوتاه نكنم .
نيك انديش ، (تا) از اين دو سر پل ، كدام اختيار مى كنى ؟ چون سخن پير زن از درد
دل و سوز بود، مؤ ثر افتاد. باطن ملكشاه مستغرق (688) اين سخن شد. بيت :
|