شراب وصل
بزرگى گويد: وقتى درويشى خانقاه آمد و از من حلوا خواست ، آن
حال بر من پوشيده شد و فراموش كردم . شبانه
رسول صلى الله عليه و آله را ديدم با سيصد و سيزده پيغمبر
مرسل ، هر يكى طبقى بر دست . پرسيدم كه كجا مى روند؟ گفتند: به نزديك آن درويش
كه حلوا خواسته است ، كه دوستى است از دوستان حق . گفت : از خواب در جستم و در
حال حلوا كردم (562) و پيش درويش نهادم . درويش سر به زانو نهاده بود. سر
برداشت و گفت : هر گاه درويشى را آرزويى در
دل آيد سيصد و سيزده پيغمبر مرسل از كجا آرد تا شفيع سازد. اين بگفت و قدم از خانقاه
بيرون نهاد. درويش چندان قدح شراب محبت نوشيده بود كه به حلوايش
ميل نمانده بود. بيت :
آورده اند كه روزى جبرئيل به نزديك حضرت
رسول صلى الله عليه و آله آمد نه بر وقتى كه عادت بودى آمدن وى با حزن و اندوه هر
چه تمامتر.
آورده اند كه موسى پيغمبر عليه السلام گفت : خداوندا! در الواح (571) تورات نظر
كردم امتنانى را مى يابم كه ايشان را شفاعت دهند،ايشان را از امت من گردان .
آورده اند كه روزى ترسايى به حضرت رسالت عليه السلام آمد و گفت : يا
رسول الله ! سلام بر من عرضه كن كه مسلمان مى شوم . خواجه صلى اللّه عليه و آله
گفت : چه چيز ترا راغب گردانيد به اسلام آوردن ؟ گفت : يا
رسول الله ! دوش در خواب ديدم كه قيامت بر خواسته و مردمان در زحمتى هر چه
تمامترند. ناگاه جماعتى را ديدم سفيدرويان و سفيددست و پايان ، كه در آمدند و بر
صراط بگذشتند. كالبرق الخاطب و الريح العاصف (572)
آورده اند كه روزى رسول صلى الله عليه و آله بر جانب راست و چپ خود خطهايى بر
كشيد و گفت : اين راههايى است كه بر هر راهى شيطانى است كه با خود دعوت مى كند.
بدين راهها مرويد و در پيش خود خطى بكشيد و گفت : اين راه راست است . بدين راه من است و
راه خداى من است : و ان هذا صراطى مستقيما و لا تتبعوا السبل (573). و
گفت :: امت برادرم موسى به هفتاد و يك گروه شدند: يكى ناجى بود و ديگران هالك . و
امت برادرم عيسى به هفتاد و دو فرقه شدند: يكى ناجى بود و باقى هالك . فرمود:
و ستفترق امتى على ثلاث و سبعين فرقة الناجى منهم واحد و الباقى هالك
. زود بود كه امتان من به هفتاد و سه گروه شوند. يكى ناجى باشد و ديگران
هالك . اميرالمؤمنين على عليه السلام حاضر بود، گفت : يا
رسول الله ! ناجى از ايشان كدام گروه باشند؟
قال : انت و شيعتك . تو و شيعه تو. انت و شيعتك هم المفلحون و انت و
شيعتك هم الفائزون (574). يعنى : تو و شيعه تو از جمله رستگاران و
فيروزى (575) يابندگانيد؛ و چون روز قيامت باشد هر قومى را با امام وى دعوت و
حشر خواهند كرد كه : يوم ندعوا كل اناس بامامهم (576) هر كه تولا
بر اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله كرده باشد و بر سنت و طريقه ايشان رفته ،
فردا حشرش با ايشان بود. هيچ شكى نيست كه هر كه را حشر با ايشان باشد، ناجى و
رستگار باشد.
آورده اند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : خداوندا! امت عيسى را مايده (577)
فرستادى ، امت مرا چه فرستادى ؟ خطاب آمد كه : اى محمد! امت عيسى شكم پرست بوند و
امت تو خدا پرست ؛ اياشن را خوان نان فرستاديم و امت تو را خوان (578) ماه رمضان ؛
بر آن خوان سه قرص نان بود، بر خوان رمضان سه دهه است كه اولش رحمت است و
ميانه اش مغفرت و آخرش آزادى از آتش دوزخ ؛ بر آن خوان
عسل بود، بر اين خوان حلاوت كه : للصائم فرحتان ؛ فرحة عند الافطار و
فرحة عند لقاء الملك الجبار (579). بر آن خوان ماهى بريان بود، بر اين
خوان دل بريان روزه داران است ؛ بر آن خوان سركه بود، بر اين خوان سركه انابت
(580) تايبان (581) است و شكستن نفس نافرمان .
آورده اند كه شاه مردان با جماعت ياران در كوفه مى رفت . به خرماستانى (582)
رسيدند. در زير درخت بنشستند و خرما مى خوردند. رشيد هجرى گفت : نيكو
خرمايى است ! شاه مردان گفت : يا رشيد! تو را بر چوب اين درخت بر دار كنند.
آورده اند كه چون رسول صلى الله عليه و آله از جنگ احد فارغ شد، جابر بن
عبدالله پدر خود را مى جست . گفتند: وى را در حربگاه ديديم . جابر كوزه اى آب بر
گرفت و در ميان كشتگان مى گشت و پدر خود را مى جست . از جايى آواز بر آمد كه :
العطش ! العطش ! جابر گفت : اول اين تشنه مجروح را آب دهم و بعد از آن پدر خود را باز
جويم . كوزه آب به وى داد. آن تشنه مجروح خواست كه آب بياشامد كه از جانب ديگر آواز
آمد كه : العطش ، العطش . بدان جانب اشارت كرد كه
اول آب به وى دهيد. شايد او از من تشنه تر باشد. آب پيش وى بردم . وى نيز خواست كه
آب بياشامد كه از جانب ديگر آواز بر آمد كه : العطش ! العطش ! وى را نيز بدان جانب
اشارت كرد همچنين تا به بالين هفت تشنه مجروح رسيدم كه هر يكى به ديگرى اشارت
كرد و آب نمى آشاميد. چون به بالين تشنه اولين باز آمد، جان به حق تسليم كرده بود.
همچنين تا به بالين هر هفت (نفر) بازگشتم ، جان به جان آفرين سپرده بودند و هيچ
كدام آب بياشاميدند.
روايت است از ام سلمه كه گفت : روزى
رسول صلى الله عليه و آله در خانه من بود. فاطمه - صلوات الله عليها- بيامد و طعامى
براى رسول صلى الله عليه و آله بياورد.
رسول صلى الله عليه و آله گفت : على و حسن و حسين را بخوانيد. بخواندند.
رسول صلى الله عليه و آله با ايشان طعام تناول كرد. چون فارغ شدند،
رسول بر سر گليمى خيبرى نشسته بود، آن را بر ايشان افكند و گفت : اللهم
هؤ لاء اهل بيتى فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطيهرا (584). خداوندا! اينها
اهل بيت من اند، رجس از ايشان ببر و ايشان را پاك گردان .
(عبدالله بن عباس ) گفت : روزى با رسول صلى الله عليه و آله در سفر بوديم .
رسول صلى الله عليه و آله فرود آمد و پنج سجده پى در پى كرد. گفتم : يا
رسول الله ! اين سجده ها را سبب چه بود؟ گفت :
جبرئيل آمد و گفت : خدايت سلام مى رساند و مى گويد كه من على عليه السلام را دوست مى
دارم . شكر آن را سجده كردم . ديگر گفت : كه فاطمه عليهاالسلام را دوست مى دارم . شكر
آن را سجده كردم . چون سر بر آوردم گفت : مى گويد كه حسن و حسين عليهماالسلام را
دوست مى دارم ، سجده ديگر كردم . چون سر بر آوردم گفت : دوستان ايشان را دوست مى
دارم ، سجده ديگر كردم .
آورده اند كه مردى صالح گفت : در خواب ديدم كه قيامت برخاسته است و خلقان را در موقف
سياست بداشته اند. فرشته اى را ديدم صحيفه اى در دست . گفتم : اين چيست ؟ گفت : نام
دوستان (على عليه السلام را) در اينجا نوشته اند. گفتم : به من نماى تا نام من در اينجا
هست . چون نمود نام خود نديدم . گفتم : مرا پايه آن نيست كه نام من ميان دوستان او بود اما
در اين آخر بنويس كه من دوستان او را دوست مى دارم . خطاب عزت رسيد بدان فرشته كه
نام او را در اول صحيفه بنويس كه از جمله دوستان ماست .
زيد بن ارقم گفت : رسول صلى الله عليه و آله هفت سنگريزه بر كف دست نهاد.
آن سنگريزه ها در كف وى تسبيح مى كردند. در دست اميرالمؤمنين على عليه السلام نهاد،
تسبيح مى كردند. بر دست حسن و حسين عليهماالسلام نهاد، همچنان تسبيح مى كردند.
جماعتى صحابه حاضر بودند، بر دست ايشان مى نهادند، هيچ تسبيح نمى شنيدند. عمر
گفت : يا رسول الله ! چگونه است كه بر دست بعضى تسبيح مى كنند و بر دست بعضى
تسبيح نمى كنند. رسول صلى الله عليه و آله گفت : ايشان بر دست پيغمبرى تسبيح مى
كنند يا بر دست وصى پيغمبر و عترت پيغمبر. معجزات جز انبيا و اوصيا كسى ديگر را
نباشد، ايشان عترت من اند اوصياى من اند، خلفاى من اند.
قصه مباهله آن است كه ترسايان نجران كه احبار و رؤ ساى ايشان را عاقب و سيد و
عبدالمسيح مى گفتند، پيش رسول صلى الله عليه و آله آمدند و ايشان سى تن بودند.
گفتند: يا محمد! ما تقول فى عيسى ؟ قال : عبد اصطفيه الله . چه
گويى در حق عيسى ؟ گفت : بنده اى بود كه حق تعالى وى را برگزيده بود. گفتند:
پدر او كه بود؟ گفت : حق تعالى او را بى پدر بيافريد. گفتند: هيچ مخلوقى را ديدى
كه او را پدر نباشد؟ حق تعالى اين آيه فرستاد كه : ان
مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب (586). اين عجب نباشد كه عيسى را
پدر نباشد كه آدم را پدر و مادر نبود. حق تعالى او را از خاك آفريد.
مثل عيسى نزديك حق تعالى ، مثل آدم است . گفتند: ما اين
قبول نكنيم و ترا باور عيسى نزديك حق تعالى ،
مثل آدم است . گفتند: ما اين قبول نكنيم و ترا باور نداريم . حق تعالى آيه فرستاد كه :
فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم
فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم
نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين (587). اى محمد! هر كه خصومت كند با
تو در كار عيسى پس از آنكه علم اليقين به تو آمد، بگو بيايد تا ما پسران خود را
بخوانيم و شاه پسران خود را، و ما زنان خود را، شما زنان خود را، و ما نفسهاى خود را و
شما نفسهاى خود را. (يعنى : كسانى را كه حكم ايشان حكم نفس ما بود و اين كنايت است از
غايت اختصاص و محبت چنانكه دو دوست در غايت دوستى به جايى رسيده باشند كه ايشان
متحد شده باشند، اگر چه به صورت دواند، به معنى يكى اند. شعر:
آورده اند كه ام سلمه كه حرم (590)
رسول صلى الله عليه و آله بود، زنى بود تورات و
انجيل خوانده و اوصياى پيغمبران را دانسته ، پيش
رسول صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا رسول الله ! هر پيغمبرى را دو خليفه بوده :
يكى در حال حيات و يكى بعد از وفات . خليفه موسى در
حال حيات هارون بود و بعد از وفات يوشع بن نون ، و خليفه عيسى در
حال حيات كالب بن يوحنا و در حال ممات شمعون بن حمون بود. و چنين خوانده ام كه تو را
يك وصى و خليفه بيش نبود، در حال حيات و بعد از وفات . مرا بيان فرماى كه وصى
تو كيست ؟ گفت : سنگ پاره اى به من ده . ام سلمه سنگ پاره اى به
رسول صلى الله عليه و آله داد. بر كف دست نهاد و بماليد. همچون آرد كرد و آن را
سرشت و همچون ياقوت سرخ گردانيد و انگشترى بر وى نهاد. نقش پديد آمد. دست راست
بر سقف خانه زد و دست چپ بر زمين بى آنكه پشت دو تا كند. گفت : هر كه چنين تواند
كرد، وصى من است در حال حيات و در حال ممات . گفت : سلمان مرا به على عليه السلام
اشارت كرد و من صفت وى در انجيل خوانده بودم و از آن فرزندان وى . پيش وى رفتم و
گفتم : تو وصى رسولى ؟ گفت : آرى پاره اى سنگ بيار. پاره اى سنگ به وى دادم . بر
كف نهاد و بماليد و آرد كرد و بسرشت و ياقوت سرخ گردانيد. و انگشترى بر وى نهاد،
نق پديد آمد و يك دست بر زمين زد و يك دست در سقف خانه بى آنكه پشت دو تا كند. ام
سلمه گفت : حسن عليه السلام را ديدم در پيش وى ايستاده ، او كودك بود. گفتم ، وصى
پدر تو كيست ؟ گفت : سنگ پاره اى به من ده . بدادم . او نيز چنان كرد. به حسين عليه
السلام دادم : او نيز چنان كرد. گفت : ديگر چه مى خواهى ؟ گفتم : معجزه اى به من نماى .
برخاست و دست راست برداشت . من عمودى ديدم از نور در هوا برداشته شد. بيفتادم و
بيهوش شدم . وى شاخ مورد(591) بر بينى من داشت ، با هوش آمدم و آن مورد خشك نشده
است و پژمرده نگرديده وصيت كرده ام كه آن را در كفن من نهند و حق تعالى مرا عمر داد تا
زين العابدين عليه السلام را دريافتم . او نيز دو معجزه به من نمود. بصيرت و يقينم
زيادت شد و دوستى ايشان با گوشت و خونم آميخته شد.
(آورده اند) كه پادشاه عالم چون ملكوت آسمان به ابراهيم نمود، ابراهيم به جانب عرش
نگريست ، نورى عظيم ديد، گفت : خداوندا! اين نور چيست ؟ گفت : صفوت (592) و
برگزيده من محمد است . گفت : در پهلوى آن نور، نورى ديگر مى بينم . گفت : آن نور
برادر او و وصى او، على بن ابى طالب است . گفت : خداوندا! نورى ديگر مى بينم
نزديك هر دو نور. گفت : نور فاطمه است ، دختر محمد كه به نزديك پدر و شوهر است .
دوستان خود را از آتش جدا كند، چنانكه مادر فرزند را از شير جدا. و از براى اين است كه
وى را فاطمه نام نهاده است . گفت : خداوندا! دو نور ديگر از گرد ايشان مى بينم . گفت :
آن دو نور فرزند ايشان حسن و حسين اند. گفت : پادشاها! نه نور ديگر از گرد ايشان مى
بينم . گفت : آن نور امامان است از فرزندان حسين كه حجت من اند در زمين . گفت : خداوندا!
نورهاى بسيار مى بينم از گرد ايشان در آمده . گفت : آن شيعه و محبان على اند و شيعه
فرزندان او. گفت : پادشاها! ايشان را به چه چيز شناسند؟ گفت : به پنجاه و يك ركعت
نماز كردن و انگشترى در دست راست كردن و بسم الله الرحمن الرحيم در نماز بلند گفتن
و پيش از ركوع قنوت خواندن و سجده شكر كردن . ابراهيم گفت : خداوندا! مرا از شيعه
على و فرزندان او گردان .(593)
آورده اند كه روزى جگر گوشه مصطفى صلى الله عليه و آله - على بن موسى الرضا
عليه السلام حاضران را گفت كه امروز على بن ابى حمزد النطاهى وفات كرد و اين
ساعت وى را دفن كردند. فرشتگان گور، از وى سؤ
ال كردند كه خداى تو كيست ؟ گفت : الله ، گفتند: پيغمبر تو كيست ؟ گفت : محمد
رسول الله . گفتند: ولى تو كيست ؟ گفت : على ولى الله . گفتند: بعد از وى كيست ؟ گفت
حسن و حسين و زين العابدين و محمد باقر و جعفر صادق و موسى كاظم . گفتند: بعد از
موسى كاظم كيست ؟ فرو ماند. چند كرت (595) سؤ
ال كردند، ندانست . مقمعى (596) آتشين بر سرش زدند. آتش در وى افتاد و گور وى
پر آتش شد و تا و تا قيامت پر آتش باشد. تا بدانى كه اگر يكى از اين امامان را)
نشناسى چنان باشد كه هيچكدام را نشناخته باشى .
در حديث آمده است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت : مردى را شهيد كردند در راه حق .
فرشتگان كه بر وى موكل (597) بودند، گفتند: عجب شهيدى بود اين مرد كه از براى
روح وى در بهشت را نگشادند و حوران استقبال وى نكردند. حق تعالى بدان فرشتگان
وحى فرستاد كه بنگريد. چون نگريستند روى زمين را ديدند پر از طاعت و خيرات وى . آن
فرشتگان كه بر طاعت و خيرات او موكل بودند، گفتند: خداوندا! چرا در آسمان بگشايند و
ايشان را براى عملهاى وى ؟ پادشاه عالم فرمود تا در آسمان بگشايند و ايشان را گفت :
برداريد اين عملها اگر مى توانيد. پادشاه عالم گويد كه طاعت و عبادت بنده را مركبى
است تا آن مركب نباشد، به محل قبول نرسد و آن تولاى على است و فرزندان وى ، و تبرا
از دشمنان ايشان .
از امام جعفر صادق عليه السلام روايت است كه زنى بود از جنيان نام وى عفرا، نزد
حضرت رسالت آمد و شد كردى و علم آموخت ، (و جنيان را) تعليم دادى . دو سه روزى
نيامد. رسول صلى الله عليه و آله حال وى از
جبرئيل پرسيد. گفت : خواهرش در بحرا خضر وفات كرده است ، بدانجا شده است . بعد
از آنكه عفرا بيامد، خواجه صلى الله عليه و آله گفت : از عجايبها چه ديدى ؟ گفت : يا
رسول الله ! ابليس را ديدم كه در بحرا خضر بر سنگى سفيد ايستاده و دست برداشته و
مى گفت : خداوندا! تو سوگند خورده اى كه مرا در دوزخ كنى . من صبر كنم تا سوگند
خود را راست كنى . بعد از آن گويم كه خداوندا! به حق محمد و على و فاطمه عليهاالسلام
و حسن و حسين عليهماالسلام كه مرا از دوزخ خلاص ده . دانم كه خلاص دهى .
آورده اند كه بعد از وفات حضرت (اميرالمؤمنين عليه السلام )، معاويه ملعون مى خواست
كه دوستان او را از دوستى او بگرداند. هر كسى را تحفه اى و هديه اى مى فرستاد.
روزى ابوالاسودالدئلى را انواع حلواها فرستاد. (و ميان آن شهد مزعفر.)
اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت : روزى رسول صلى الله عليه و آله به حجره ما در
آمد. ما طعامى ساخته بوديم . در پيش وى نهاديم . چون از طعام فارغ شد در ما نگريست و
بگريست .
آورده اند كه روزى شاه مردان اهل كوفه را گفت : شما كه
اهل عراقيد مى گوييد كه اميدوارترين آيتى از قرآن اين است كه :
قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله (602).
جماعتى از مشركان به حضرت رسالت آمدند و گفتند: اى محمد! دعوى كردى كه از جمله
پيغمبرانى و از پيغمبران ديگر فاضلترى ، و گفتى كه نوح را طوفان بود كه قومش
هلاك شدند مگر آنان كه در كشتى بودند و ابراهيم را آتش بر وى سرد و سلامت
گردانيدند و موسى را كوه طور بر بالاى سر قومش بداشتند تا تكليف
قبول كردند و عيسى خبر مى داد از آنچه مى خوردند و ذخيره مى نهادند. مى خواهيم كه مانند
اين آيات (604) براى ما ظاهر گردانى تا بدانيم كه تو پيغمبرى .
آورده اند كه موسى پيغمبر عليه السلام روزى ملك الموت را ديد، گفت : به چه كار آمده
اى ، به زيارت يا به قبض روح ؟ گفت : به قبض روح . گفت : چندان امانم ده كه (مادر و)
عيال را وداع كنم . گفت : مهلت نيست . گفت : چندان كه خداى را سجده كنم . دستورى يافت .
در سجده گفت : خداوندا! ملك الموت . را بگو كه چندان مهلتم دهد كه مادر و
عيال را وداع كنم . ندا آمد كه مهلت دهد. موسى عليه السلام به در خانه مادر آمد. (گفت : اى
جان مادر!) سفر دورم در پيش است . گفت : اى فرزند چه سفر است ؟ گفت : سفر قيامت . مادر
به گريه آمد. به در خانه عيال و اطفال آمد و ايشان را وداع كرد. كودكى خرد داشت دست
زد و دامن موسى گرفت و مى گريست . موسى نيز به گريه در آمد. خطاب عزت رسيد
كه اى موسى ! به درگاه ما مى آيى ، اين گريه و زارى (از بهر) چيست ؟ گفت : خداوندا!
بر اين كودكانم رحم مى آيد. ندا آمد كه اى موسى !
دل فارغ دار كه من ايشان را نيكو دارم (و به نيات حسنه شان بپرورم .)
آورده اند كه عيسى عليه السلام با مادر در كوه بودند و روزه مى داشتند و از گياه كوه
افطار مى كردند. عيسى عليه السلام شبى در طلب گياه رفت . مريم براى نماز برخاست
. ملك الموت بر وى سلام كرد. گفت : تو گيستى كه در اين شب تاريك بر من سلام مى
كنى (كه دلم از تو ترسيد؟) گفت : ملك الموتم . گفت : به چه كار آمده اى ؟ گفت : به
قبض روح تو. گفت : چندانم مهلت ده كه پسرم عيسى عليه السلام باز آيد. (گفت : مهلت
نيست . گفت : چندان مهلت ده كه ماه بر آيد تا خود را ديگر باره به روشناى ماه ببينم .)
گفت : مهلت نيست . روح وى را قبض كرد. عيسى باز آمد. مادر را ديد افتاده . پنداشت كه
خفته است . بر بالين او بنشست تا وقت افطار بگذشت . آواز داد كه اى مادر برخيز تا
روزه بگشاييم .
آورده اند كه پيغمبرى از پيغمبران پيشين با طايفه اى از زهاد و عباد امت به گورستان
گذر كرد، آن جماعت خود در خواستند كه دعا كن كه حق تعالى يكى را زنده گرداند تا ما
را از كيفيت مرارت مرگ خبر دهد. آن پيغمبر دوگانه اى بگزارد و دعا كرد. مردى سياه سر
از گور برآورد، به آواز فصيح (611) مى گفت : يا هذا و الله لقد مت منذ
تسعين سنه فما ذهبت مراره الموت من حلقى . نود
سال است كه مرده ام ، هنوز تلخى جان كندن از حلقم بيرون نشده است . (بنگر كه چه
شربتى است شربت مرگ كه تلخى او) نود سال بمانده است . اگر مى خواهى سكرات
مرگ بر تو آسان شود، از گناهان توبه كن ، از طغيان دور باش .
نقل است كه چون اسكندر ذوالقرنين از ظلمات (612) بيرون آمد، وفاتش نزديك رسيد.
آن كه با خود داشت به مادر خود فرستاد و در نامه ياد كرد كه چون اين نامه و
مال به تو رسد دعوتى عام بسازى و خلايق را جمع كنى . چون بر طعام نشينند آواز درده
كه هر كه كسى از او مرده است برخيزد و طعام نخورد. چون آواز داد همه برخاستند و هيچ
كس ننشست و ديگر در نامه نوشته بود كه دنيا با ما نباشد. بدان كه مرگ حكمى است بر
همه واجب . كس از دست او نرست (613). هم ملك و هم مهتر مى رود و هم كهتر و خواجه و هم
چاكر، هم درويش و هم توانگر، هم غمگين و هم شاكر. نه فدا (614) پذيرد و نه شفيع
(615)، نه هديه ستاند نه ارمغان . من رفتم و با خود هيچ نبردم و جان به جهان آفرين
سپردم و روى فرا خانه غريبان كردم و هر چه داشتم از طاعت و معصيت با خود بردم . فردا
با هم رسيم . اگر صبر كنى يا نكنى ، من رفتم و تو از من بازماندى . مرا به جزع
(616) به تو باز ندهند.
|