ملك سليمان
محمد بن كعب گفت : لشگر سليمان عليه السلام صد فرسنگ بود. بيست و پنج
فرسنگ آدميان را بودند و بيست و پنج فرسنگ جنيان و بيست و پنج فرسنگ (وحس و بيست
و پنج فرسنگ ) مرغان و از براى وى بساطى ساخته بودند از زر و ابريشم يك فرسنگ
در يك فرسنگ و او را سريرى بود زرين در ميان بساط نهادندى و سه هزار كرسى سيمين
و زرين پيرامن آن بنهادندى . پيغمبران بر كرسيهاى زرين نشستندى عالمان بركرسيهاى
سيمين گرد بر گرد ايشان آدميان و در پس ايشان جنيان (در پس جنيان و حوش و) از بالاى
سر ايشان مرغان پر زدندى باد را امر كردى تا شادروان (435)برداشتى بامداد يك
ماهه راه ببردى و شبانگاه باز آوردى كه : عدوها شهر و رواحها شهر (436) باد
را زهره (437) دم زدن نه غبار را ياراى بر خاستن نه ميغ (438) را قوت ترفع
(439) و تصاعد (440) نه آفتاب را فرمان گرم تافتن نه جمله طيور بر بالاى
شادروان او پر در پر زده و هر يكى را جايى معين كرده . روزى مى گذشت به وادى
نمل رسيد. مورچه اى كه رئيس و پيشواى مورچگان بود به بالاى بلندى بر آمد و آواز داد
به مورچگان كه در خانه هاى
(منصور عمار گويد: سالى به حج مى شدم به كوفه فرود آمدم . شبى در كوچه
هاى كوفه مى شدم به در خانه اى رسيدم . آوازى از آن خانه بيرون مى آمد كه يكى مى
گفت : خداوندا! آن گناه كه كردم مخالفت تو نخواستم و به عذاب تو
جاهل نبودم اما شقاوتى (488) روى نمود و بدبختى
حاصل شد خداوندا! اگر مرا نيامرزى و بر من رحمت نكنى كه مرا آمرزد؟ كه بر من رحمت
كند؟ من دهن بر شكاف در خانه نهادم و اين آيت بر خواندم : فاتقوا النار التى و
قودها الناس و الحجارة (489) آن شخص نعره اى بزد و ساعتى اضطراب كرد و
ساكت شد در سراى وى نشان كردم . ديگر روز بر در آن سراى شدم پيرزنى را ديدم
نشسته و جنازه اى در پيش نهاده . گفتم : اى پيرزن ! اين كيست كه وفات كرده ؟
هم منصور گويد: روزى به مسجد درشدم جوانى را ديدم نماز مى گزارد با
خضوع و خشوع و گريه .
آورده اند كه پادشاه عالم موسى عليه السلام را گفت : دوستى از دوستان من در ويرانه
اى وفات كرده برو كار وى بساز موسى عليه السلام بدان ويرانه شد. مردى را ديد
وفات كرده و خشتى در زر سر نهاده و پاره اى پلاس (495) در عورت خود پوشيده
موسى عليه السلام بگريست و گفت : خداوندا! دوست خود را چنين مى دارى دشمن خود را
چون خواهى داشت خطاب عزت رسيد كه اى موسى ! به عزت ما و
جلال قدرت ما كه اين دوستى است از دوستان ما فردا در قامت كه بر خيزد نگذارم كه قدم
از قدم بردارد تا از عهده آن خشت و پلاس بيرون نيايد موسى عليه السلام برفت و
جماعتى از بنى اسرائيل را حاضر كرد تا سنت وى به جاى آوردند چون بدان ويرانه در
آمد آن شخص را نديد. گفت : خداوندا! دوست تو كجا شد مگر بر زمين فرو شد يا به
آسمان رفت يا سباع (496) وى را بخوردند؟ ندا آمد كه دوستان ما را سباع نخورد و به
زمين فرو نشوند دوست كجا باشد جز به نزديك دوست ؟ فى مقعد صدق عند مليك
مقتدر(497)
آورده اند كه شبى اميرالمؤمنين عليه السلام را مهمانى رسيد. طعامى در پيش وى نهاد چنين
فارغ شد جامه خواب از براى وى حاضر كرد. مرد
غافل وار تا به روز در جامه خواب خفته و حضرت شاه مردان در محراب روى به حضرت
حق آورده چون روز شد مرد برخاست و گفت : ما كانت لى ليلة
مثل ليلتك فى التيفظ و العبادة . يعنى : هرگز مرا شبى نبوده چون شب تو در طاعت
و عبادت شاه مردان گفت : مرا نيز هرگز شبى نبوده است چون شب تو در غفلت و بطالت
.
يكى از بزرگان راه حق گفت كه مدتى در شهر واسط (498) بودم جوان ترك
چهره عمى زبانى را ديم كه در هفته اى يك روز به مزدورگاه آمدى و كار طلبيدى و تا
هفته ديگر ديگر نيامدى . در وى نگاه كردم مهابت ابناى ملوك از ناصيه (499) شريف او
مى تافت آثار احترام و دلايل احتشام از جبين (500) مبين (501) او لمعان (502) مى زد
هفته اى ديگر بگذشت كه او را نديدم .
شيخ ابوالحسن ثورى روزى با ياران خود به صحرا رفته بود. از دور جوان ماه
ديدارى پديد آمد، سر و پاى برهنه ، كهنه پوشيده ، شراب محنت نوشيده ، سلام كرد و
گفت : اى شيخ ! مرا آبى پاك مى بايد و جايى پاك تا غسلى بيارم و رازى بگويم و
جان تسليم كنم كه آرزو از حد در گذشت . ابوالحسن گفت : بر سر آن بالا آب پاكى است
و جاى پاك . وى برفت . چون ساعتى بگذشت ، برفتم تا بنگرم كه حالش چيست ؟
غسل آورده بود و نماز گزارده و سر به سجده نهاده و جان به حق تسليم كرده . كار وى
بساختم چون وى را دفن كردم ، رويش بر خاك نهادم و گفتم : خداوندا! بى كس و غريب است
، بر وى رحمت كن .
آورده اند كه شيخ شبلى (512) اول امير دماوند بود. خليفه ، وى را، و امير رى
را خلعت (513) پوشانيد. روزى امير رى را عطسه آمد. آب دهن را به جامه خلعت پاك كرد.
به خليفه رسانيدند كه وى خلعت تو استخفاف كرد.(514)
آورده اند كه روزى نادانى محاسن ابراهيم ادهم (515) بگرفت و وى را
برنجانيد و استخفاف (516) عظيم كرد با وى . ابراهيم تبسم كنان روى به قبله آورد و
دعا كرد. جوانمردى گفت : گوش فرا داشتم كه چه مى گويد؟ گفت : خداوندا! اين اگر
امتحان است كه بر سر من مى زنند، اگر هفت طبق آسمان را چون سنگ آسيا بر سر من
گردانند، هاى هوى كنان به حضرت تو مى آيم و مى گويم : بيت ،
بزرگى گويد: در باديه اى مى رفتم . جوانى را ديدم پشمينه (517) پوشيده و
كلاهى بر سر نهاده و با روى زرد و دل پر درد و چشم پر آب و جانى از آتش عشق كباب ،
در زير لب چيزى مى گفت و نوحه مى كرد. گفت : گوش بر لب او داشتم ، اين معنى مى
گفت ، بيت :
آورده اند كه مردى بس زشت ، ديدار كريه (519) داشت . روزى در آينه نگاه كرد. به
تعجب با خود گفت كه حق را چه حكمت بود در آفريدن ديدار زشت من ؟ از ميان آينه آواز آمد
كه : حكمتى فى خلقك محبتى فى قلبك . حكمت من در خلقت تو، محبت من
است كه در سر تو سرشته است تا ديده غبرى بر او نيفتد.
آورده اند كه جمعى كفار قصد زكرياى پيغمبر عليه السلام كردند. زكريا عليه السلام
روى آن نديد كه با ايشان مقاومت نمايد: الفرار مما لا يطاق من سنن المرسلين
(520)، را كار بست ، (پشت بديشان كرد) به درختى رسيد. اشارت به وى كرد.
درخت شكافته شد. زكريا عليه السلام در ميان درخت رفت . چنين گويند كه ابليس لعين
گوشه رداى زكريا عليه السلام بگرفت و بيرون درخت نگاه داشت . درخت درهم پيوست .
آن ملاعين (521) بدانجا رسيدند. ابليس لعين ايشان را دلالت كرد و بفرمود تا اره
بياوردند و بر سر درخت نهادند و باز مى بريدند و هر لحظه از سرادقات (522) غيب
ندا به گوش زكريا عليه السلام مى رسيد كه : هان ؛ بنگر تا ننالى و آهى كه اگر
بنالى و آهى كنى نامت از جريده (523) صابران محو كنيم و دشمنانت از سراى وجود
برون كنند و ما در حجه شهودت (524) نگذاريم . پس چون اره به فرق زكريا عليه
السلام رسيد، گفت : شكر تو را كه خون من بر سر كوى تهمت تو مى ريزند. صبر كرد
و آهى نكرد تا به دو نيمش باز مى بريدند و در آن وقت كه به دو نيمش باز مى
بريدند، اگر از وى سؤال كردند كه چه خواهى ؟ از اجزا و ذرات او نعرات (525) عشق
برآمدى كه آن مى خواهم كه تا قيامت اين بريدن از سر مى گرفتند.
عزيز مصر، يوسف را بخريد و خواص و اهلش را به خدمت وى
مشغول گردانيد. اهلش را گفت : اكرمى مثواه (526) ؛ حق تعالى تو را
بخريد و ملايكه ملكوت را فرمود تا بعضى حافظان تو باشند كه : و ان عليكم
لحافظين (527)؛ و بعضى دبيران تو باشند: و كراما كاتبين
(528)؛ بعضى وكيل داران و عذر خواهان تو باشند: و يستغفرون لمن فى
الارض (529) .
عبدالواحد رازى گويد: سالى با جماعتى به سفر دريا شديم . چون به ميان
دريا رسيديم ، بادى بر آمد و كشتى را به جزيره اى انداخت . در آن جزيره غلامى سياه
ديدم نشسته بود و صنمى (534) در پيش داشت ، منحوتى (535) را معبود ساخته و
معبود را ضايع گذاشته ؛ گفتم : اى غلام ! اين را معبودى نشايد. گفت : پس معبود كدام است
؟ گفتم : خداى آسمان و زمين و عرش و كرسى . گفت : آخر اين معبود را نامى بود؟ گفتم :
هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمنين المهيمن العزيز الجبار
المتكبر (536)؛ من اين آيت مى خواندم و غلام مى گريست . آنگه اسلام بر وى
عرضه كردم . قبول كرد و با ما در كشتى نشست و همه روز به عبادت
مشغول بود. چون شب در آمد، و ما هر يك از اداى فرايض فارغ شديم و روى به خابگاه
آورديم غلام به تعجب بر ما نگاه كرد و گفت : اى قوم ! مگر خداى شما خسبيد؟ گفتم : كلا
و حاشا(537)، لا تاءخذه سنة و لا نوم (538) ؛ گفت : بئس
العبيد اءنتم تنامون و موليكم لا ينام . ف .ين اءنتم من خدمة موليكم . . انصاف
بده كى روا باشد كه خواجه بيدار باشد و بنده در خواب ؟! همه شب در تضرع و زارى
بود. چون صبح صادق سر از دريچه مشرق بر آورد
حال بر غلام بگرديد، در تاءى (539) مرگ افتاد، در زعر(540) و النازعات
(541) گرفتار شد. زورق (542) حياتش در غرقاب :
قل يتوفيكم ملك الموت (543) ؛ غرق شد و جان عزيز به حق تسليم . به كار
وى قيام كردم . شبانه وى را در خواب ديدم در بهشت كه در كوشكى (544) از ياقوت
سرخ بر تختى از زمرد سبز نشسته و هزار ملايك در پيش وى صف زده و روى سياه غلام
چون ماه شب چهارده شده به من نگريست . در وى نگاه كردم ، اين آيت مى خواند: و
الملائكة خلون عليهم من كل باب سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدار
(545).
آورده اند كه موسى عليه السلام به كوه طور مى شد. برهنه اى را ديد كه عبادت مى
كرد.
آورده اند كه حق تعالى به موسى وحى فرستاد كه در مصر در فلان محله در فلان سراى
، ما را بنده اى است كه با ما بيگانگى مى كند. او را به درگاه ما دعوت كن و هر جور و جفا
كه از او بينى ، از براى ما در گذار. موسى عليه السلام رفت بدان در سرا. پيرى
بيرون آمد كه دويست سال فرعون را پرستيده بود و متابعت شيطان كرده و ايام جوانى در
كفر و عصيان (547) به پيرى رسانيده وى را دعوت كرد. پير! چند
سال است كه فرعون را مى پرستى ؟ گفت : دويست
سال . گفت : دويست سال وى را خدمت كرده اى ، نه نعمت دنيا دارى و نه دولت عقبى . اگر
روى به حضرت خداوند آرى و يك كلمه توحيد بر زبان رانى ، نعمت دنيابت بخشد و
دولت عقبايت كرامت كند. پير ساعتى تفكر كرد. دلش را از هوى مصفا گردانيد(548) و
سينه اش را به هدى مجلى كرد(549) و باطنش را از براى باطن حق مهيا...
آورده اند كه روز قيامت جماعت غازيان (555) را كه در دار دنيا به تيغ كفار شهيد شده
باشند به بهشت فرمايند. ايشان چون به در بهشت رسند، جماعتى را بينند در صدر جنت
نشسته . گويند: خداوندا! فرزندان را يتيم كرديم ، زنان را بيوه و جان از براى تو
بذل كرديم ، اينها كيستند كه پيش از ما به بهشت رسيده اند؟ خطاب عزت در رسد كه
ايشان درويشان امت محمدند. گويند: الهى ! اين فضيلت به چه يافتنه اند؟ گويد: شما
به عمرى يك بار به تيغ كفار شهادت يافته ايد و ايشان روزى صد بار به تيغ
اشتياق ما كشته شده اند. شهادت شما ديگر بود و شهادت ايشان ديگر. بيت :
شبلى (556) مجلسى مى داشت . جمعى حاضر بودند. درويشى برخاست و گفت
: اى شيخ ! از براى من سوالى بر اين قوم كن . شيخ گفت : اى درويش سوره اخلاص دانى
؟ گفت : دانم . گفت : يك بار برخوان . برخواند. گفت : ثواب اين سوره به ده درهم
فروختى ؟ گفت : نه . گفت : به بيت درهم فروختى ؟ گفت : نه ، همچنين زياد مى كرد تا
به هزار دينار رسيد. گفت : نه . شبلى گفت : چون چنين مايه داشتى چرا دعوى افلاس
كردى ؟ درويش برخاست و روى به خانه نهاد. در راه ابرى بر آمد و باران نو بهارى
باريدن گرفت . درويش از ترس آنكه جامه اش تر شود، در دهليز خانه اى رفت شخصى
را ديد جامه سبز پوشيده . گفت : اى درويش ! تو بودى كه ثواب سوره اخلاص به هزار
دينار نفروختى ؟ گفت : اى والله . دست در آستين كرد و هزار دينار زر بيرون آورد و گفت :
بستان اين هزار دينار زر را و نفقه عيال خود (كن ) و ثواب آخرت باقى است ؛؛ من
كان لله كان الله له (557) .
آورده اند كه يكى به عيادت درويش رفت . وى را در سكرات مرگ ديد. گفت : اى درويش !
صبر كن كه هر كه در رنج دوست صبر نكند در دوستى صادق نبود. آن درويش قطرات
حسرت در آفاق آماق (558) بگردانيد و گفت : دريغا كه غلط كردى . هر كه از ضربت
معشوق لذت نيابد در عشق مدعى و كذاب است . بيت :
آورده اند كه در عهد خلافت عمر، جوانى بود به نماز در مسجد آمدى و چون سلام نماز
بدادى در حال برخاستى و برفتى . بارها چنين كردى . روزى سلام نماز بداد و برخاست
. عمر بانگ بر وى زد و گفت : چرا ادب نگاه نمى دارى و به تعقيب و دعوات
مشغول نمى شوى ؟ جوان چشم پر آب كرد و گفت : اى عمر! بانگ بر شكستگان مزن ، بر
بيچارگان ببخشاى . تو چه دانى كه احوال دردمندان و بيچارگان چگونه مى رود؟ تو
چه دانى كه بينوايان و بى برگان چگونه به سر مى برند؟ بيت :
آورده اند كه درويشى بود صالح صاحب عيال ، به غايت بى برگ و بينوا و پيشه و
هنرى نداشت .
آورده اند كه ابراهيم ادهم مدتى در بصره بود. وى را آرزوى خرما بود. آنقدر سيم
نداشت كه جندان خرما بخرد كه وايه (561) خود
حاصل كند. نعلين از پاى برون كرد و نزد خرما فروش برد و گفت : بگير اين نعلين و
خرمايى چند به من ده .
|