در مصيبت امام حسين عليه السلام
آورده اند كه نابينايى را ديدند كه دستها و پايها بريده ، مى گفت : خداوندا! مرا از آتش
دوزخ خلاص ده . گفتند: هيچ عقوبت نمانده است كه با تو نكرده اند
آورده اند كه نابينايى را ديدند كه مردمان را خبر مى داد از نابينايى خود. گفت : من با آن
جماعت بودم كه حسين (بن ) على را شهيد مى كردند. ما ده كس بوديم و من خود هيچ بر وى
نزدم . در همان شب به خواب ديدم كه يكى پيش من آمد و گفت :
رسول خداى را اجابت كن . گفتم : مرا با وى چه كار؟ آن شخص گريبان من بگرفت و مرا
به صحرا برون برد. رسول را ديدم نشسته و حربه اى (873) در دست داشت و نطعى
(874) فرو كرده و آن نه كس را ديدم به زانو در آمده و فرشته اى بالاى سر ايشان
ايستاده ؛ و تيغ (875) آتشين در دست و ايشان را مى كشت . هر گاه كه تيغ بر يكى
زدى ، آتش در وى افتادى و بسوختى . چون نوبت به من رسيد، گفتم : يا
رسول الله ! من هيچ بر حسين نزده ام . گفت : راست گفتى ، اما با ايشان بودى و انبوه
ايشان را زيادت كردى .
آورده اند كه پسر احمد حنبل ، پدر را گفت : مردمان ما را به ولاء يزيد نسبت مى كنند و مى
گويند كه ايشان يزيد را دوست مى دارند. گفت : اى پسر! هر كه ايمان داشته باشد به
خداى و به رسول صلى الله عليه و آله ، به يزيد تولا نكند. گفت : يزيد را لعنت مى
كنى ؟
آورده اند كه چون حسين (بن ) على عليه السلام را شهيد كردند، عمر سعد پر حيله - عليه
اللعنة - فرمود كه حرم امام حسين عليه السلام را بر قتلگاه گذر دادند، ايشان چون آن
تنهاى بى سر را ديدند، فرياد بر آوردند و زارى در گرفتند.
سدى گفت : كه به تجارت به سواد(881) كوفه شدم . شبانگه به خانه
اى كه نزول كردم ، سخن قاتلان امام حسين عليه السلام مى رفت . گفتم : الحمدلله كه
قاتلان وى هر يك به نوعى مبتلا و هلاك شدند و از ايشان هيچ كس نمانده . آن ملعون كه در
خانه وى بودم ، گفت : من از آن جماعتم كه به حرب حسين رفته بودند، به سلامت مى زيم
و مرا هيچ نكبت نرسيد. اين بگفت و چراغ تاريك شد. برخاست تا چراغ را اصلاح دهد. آتش
در انگشت وى افتاد. هر چند حيله كرد تا بكشد، نتوانست تا آتش در همه اعضاى وى افتاد.
خود را در آب انداخت . آتش بر بالاى سر وى مى گرديد. هر گاه كه سر از آب بر
آوردى ، آتش در وى افتادى ، تا چند نوبت اين صورت واقع شد تا در ميان آب و آتش
بسوخت و به دوزخ شد.
آورده اند كه در روزگار پيشين ، مردى ظالم و
قتال (882) بود. نود و هفت خون به ناحق كرده بود. در دلش افتاد كه توبه كند. به
صومعه زاهدى شد و گفت : نود و هفت خون به ناحق دارم . اگر توبه كنم ، توبه من
قبول باشد يا نه ؟ گفت : نه ، كه بر نفس خود ستم كرده اى . ظالم گفت : چون به دوزخ
خواهم رفت ، او را نيز بكشم . تيغ در نهاد و او را نيز بكشت . و به در صومعه ديگرى
شد كه نود و هشت خون به ناحق دارم . اگر توبه كنم ، توبه من
قبول باشد يا نه ؟ گفت : دور شو كه به آتش تو، سوخته نشوم . او را نيز بكشت .
همچنين تا صد تمام شد. به صومعه ديگرى شد كه صد خون به ناحق دارم ، اگر توبه
كنم ، توبه من قبول باشد يا نه ؟ گفت : باشد، كدام گناه باشد كه از رحمت وى بيشتر
و بزرگتر بود؟ گفت : توبه كردم ، اما چه دانم كه توبه من
قبول است يا نه ؟ گفت : در اين راه كه مى روى دو ده است : يكى از مسلمانان كه آن را
نصره خوانند و يكى زا كافران كه آن را كفر خوانند. مى دانى كه نصره كدام است و كفره
كدام است ؟ گفت : نه . گفت : برو به يكى از اين دو ده ، اگر به ده مسلمانان رفته
باشى ، توبه تو قبول باشد و اگر به ده كافران رفته باشى ، توبه تو
قبول نباشد. آن مرد برفت تا به سر آن دو راه رسيد. ساعتى روى بدين راه مى آورد و
ساعتى بدين راه ، و مى گريست و نمى دانست كه به كدام يكى برود. ملك الموت بيامد و
روح او را قبض كرد، فرشتگان عذاب گفتند: روح او را ما مى بريم كه سفاك (883)
بود و قتال . فرشتگان رحمت گفتند: ما مى بريم كه توبه كرده بود.
آورده اند كه پير زنى به حضرت رسالت صلى الله عليه و آله آمد و گفت : يا
رسول الله ! چه كنم كه گناهى كرده ام ، خواجه صلى الله عليه و آله گفت كه حق
تعالى عفو كند چون توبه كنى . گفت : يا رسول الله ! چه كنم كه حفظه (886) آن را
نوشته باشند؟ گفت : حق تعالى آن را از ياد ايشان ببرد و نوشته محو كند كه :
يمحوا الله ما يشاء و يثبت (887). گفت : يا
رسول الله ! از آن زمين كه در آن گناه كرده ام ، چه كنم كه بر من گواهى دهد؟
رسول صلى الله عليه و آله گفت : حق تعالى زمين را
بدل (888) اندازد، كه : يوم تبدل الارض غير الارض ... (889)
گفت : چه كنم كه آسمان سايه افكنده است ؟ گفت : آسمان را درنورديد، كه : يوم
نطوى السماء كطى السجل للكتب (890). گفت : يا
رسول الله ! اين همه سهلست با شرم و حيايى كه مرا باشد از حضرت عزت چه كنم ؟
خواجه صلى الله عليه و آله بگريست و گفت : و الحياء من الله (891) بيت
:
آورده اند كه در زمان پيشين ، مردى گناهى كرد. به نزديك پيغمبر آن زمان شد و گفت :
گناه كرده ام . از حق تعالى در خواه تا عفو كند. آن پيغمبر درخواست نمود. بارى ديگر آمد
كه گناهى كرده ام درخواه تا عفو كند. درخواست كرد، عفود نمود. بار سيم آمد كه گناه
دگر كرده ام . باز درخواست نمود. بار چهارم آمد. پيغمبر روى از وى بگردانيد و گفت :
مرا شرم مى آيد از حضرت عزت كه سه بار درخواستم و حق تعالى عفو كرد. ديگر باره
درخواست نكنم . مرد روى به صحرا نهاد و دوگانه اى بگزارد و روى بر خاك نهاد و گفت
: خداوندا! مرا نمى يابد كه گناه كنم اما شيطان و هواى نفس مرا بدان مى دارند. خداوندا!
اگر مرا نيامرزى ، من نيز گناه كنم و گناه از من در وجود آيد. حق تعالى فرشته اى را
بفرستاد و تا در مقابل وى ايستاد و مى گفت : ما نيز بيامرزيديم . (892) (حق تعالى
توبه كنندگان را دوست مى دارد. ان الله يحب التوابين .(893)
آورده اند كه در بصره جوانى بود كه شب و روز به فساد
مشغول بودى . چون وفات كرد، كسى به نماز و جنازه او رغبت نكرد.
عيال وى مزدورى گرفت تا جنازه وى به صحرا برد و بنهاد. زاهدى بود در كهسارى
(894)، بيامد تا بر وى نماز كند. مردمان خبردار شد، گفتند: چرا آمده كه مفسد بود، هيچ
مجلس فسق و فجورى از وى خالى نبودى . گفت : مرا در خواب نمودند كه بر وى
نمازگزار كه حق تعالى بر وى رحمت كرده است . مردمان چون بشنيدند، رغبت كردند به
نماز بر وى ، و چون وى را دفن كردند، پيش
عيال وى رفتند و گفتند: او را چه خصلت بود؟ گفت : هر چند كه مفسد بود اما خصلت نيكو
داشت و آن ، آن بود كه در شب برخاستى و زار زار بگريستى و گفتى : خداوندا! بد مى
كنم و نفس بد دارم . با نفس بد بر نمى آيم . اين بگفتى و زار زار بگريستى . زاهد گفت
: به سبب آبهاى ديده بود كه رحمت خدا رسيد.
آورده اند كه مولايى از آن امام حسن عليه السلام پيش وى آمد و شكايت كرد از همسايه اى
كه وى را مى رنجانيد.
بزرگى گويد: غلامى در مسجد مى آمد و نمازى با خشوع و خضوع مى گزارد و با هيچ
كس سخن نمى گفت و مى رفت . با خود گفتم : از اين غلام بوى آشنايى مى آيد. گفتم : اى
غلام ! توقف كن تا ساعتى بر تو سخن و حديث كنم . گفت : اجازه ندارم . از خواجه فردا
اجازت خواهم . ديگر روز بيامد. گفتم : چنان دانم كه تو را به نزديك حق تعالى قدرى و
منزلتى باشد. هيچ خواسته اى كه اجابت كرده اند؟ گفت : آرى . روزى در مناجات گفتم :
الهى ! ارنى رجلا من اهل النار. (يعنى : خدايا!) يكى از
اهل دوزخ به من نماى . آواز آمد: اى فلان بن فلان ، بدان وادى رو. بدانجا شدم . شخصى
ديدم سياه ، همه اعضاى وى آتش درگرفته ، مارى عظيم بر وى پيچيده وى را مى گزيد
و مى دوانيد. گفتم : تو كيستى ؟ گفت : من حجاج بن يوسفم . از براى هر ظلمى كه
كرده ام ، نوع ديگر عذابم كردند و اين عذاب امروز، از براى آن است كه روزى عالمى پيش
من آمد. بانگ بر وى زدم و وى را برنجانيدم . وى رنجيده از پيش من برخاست و مرا دعاى بد
كرد.
آورده اند كه پادشاهى بود جمال با كمالى داشت . روزى با وزير گفت : اين چنين جمالى
كه مراست هيچ جا سوخته اى نيست كه به جان و
دل دوستدارى ما نمى كند. وزير گفت : اى پادشاه ! ترا دوستان بسيارند ليكن از همه
صادق تر درويشى است كه از مجاز در گذشته است و به حقيقت رسيده . پادشاه گفت : آن
درويش را به من بنماى . گفت : فردا چون به ميدان روى ، درويشى را بينى ايستاده و نظر
در جمال سلطان افكنده . پادشاه دگر روز پگاه تر (896) برخاست و انواع تكلف
(897) زيادت كرد. زن پادشاه گفت : چيست كه امروز تكلف زياده تر مى كنى ؟ گفت :
هر روز به صيد وحوش مى شدم ، امروز به صيد قلوب مى روم . چون پادشاه به ميدان
درآمد، گوى در خم چوگان درآورده از سر ميدان نگريست ، درويش سوخته را ديد در كنار
ميدان ايستاده ، انمله (898)حيرت در دندان گرفته . پادشاه اسب براند و پش درويش
آمد. درويش سر برآورد تا جمال دوست نگرد. پادشاه گفت : سلام عليك ، اى درويش گوى
به من ده . هنوز سلام معشوق به سمعش نرسيده بود كه آوازى از درويش برآمد و گوى با
جان بهم داد. بيت :
آورده اند كه جوانى جهود (899) به خدمت
رسول صلى الله عليه و آله آمد و شد، مى كرد. روزى چند نيامد. خواجه صلى الله عليه و
آله از احوال وى پرسيد. گفتند: بيمار است . از آنجا كه خلق عظيم خواجه صلى الله عليه
و آله بود، به عيادت وى رفت . جوان در حالت نزع (900) يافت . گفت : اى جوان !
بگو كه لا اله الا الله ، محمدا رسول الله ، على ولى الله تا به
بهشت روى . جوان خواست كه بگويد، پدرش حاضر بود، به پدر نگريست . پدرش گفت
: تو دانى ، اگر خواهى محمد را اجابت كن . پسر كلمه شهادت بر زبان راند و جان به
حق تسليم كرد. خواجه صلى الله عليه و آله ياران را گفت : كار بردار خود را بسازيد.
چون كار وى بساختند و جنازه اش برداشتند، خواجه صلى الله عليه و آله به تشييع
جنازه او بيرون شد و بر سر انگشتان پا مى رفت . گفتند: يا
رسول الله ! چرا پاى مبارك بر زمين نمى نهى ؟ گفت : از بسيارى فرشتگان كه
حاضرند، از زمين آن قدر خالى نمانده كه من پاى بر زمين نهم .
چنانچه در بصره بازرگانى بود با امانت و ديانت و
مال بسيار داشت و يك پسر بيش نداشت و آن پسر در غايت
جمال و كمال و بلاغت و فصاحت بود. چون آن مرد وفات كرد و پسر به حد بلاغت رسيد،
بزرگان بصره به دامادى او رغبت كردند.
آورده اند كه پادشاه زاده اى بود در غايت جمال و
كمال ، هر كه را نظر بر رخسار وى افتاد به هزار
دل عاشق زار وى شدى . وقتى كمند عشق او در حلق سوخته اى افتاد، درويش سوخته درمان
كار و چاره حال خود آن ديد كه در موضعى كه شاهزاده تير انداختى خود را در زير آن خاك
پنهان كرده سينده را هدف ساخت . شاهزاده به تير انداختن آمد. تير
اول كه بزد بر سينه درويش آمد. آوازى از دروريش برآمد. شاهزاده به
تعجيل بدانجا دويد و آن حال مشاهده كرد. بگريست و گفت : اى درويش ! اين كار چرا كردى
؟ گفت : تا از لفظ درربار تو بشنوم كه گويى اين چرا كردى ؟ (906).
آورده اند كه مردى بود بخل ، نام وى شداد. مال بسيار جمع كرده بود و يك لقمه به
خوشدلى نمى خورد. چون وفات كرد زنش شوهرى كرد. آن شوهر دست در نهاد و
مال شداد به اسراف خرج مى كرد. روزى زن آب در چشم بگردانيد (907) و گفت : شداد
اين مال جمع كرده بود و يك لقمه به خوشدلى نخورد.
آورده اند كه بزرگى پسرى داشت كه او را به غايت دوست داشتى . گفتند: پسر خود را
تا چه غايت دوست دارى ؟
آورده اند كه يكى با يكى صحبت داشت . چون وقت وداع آمد، عذرى خواست . - گويند كه
ابراهيم ادهم بوده است - گفت : دل ما فارغ دار كه ما را با تو صحبت به محبت
بوده است و دوست از دوست هيچ بد نبيند. عزيزا! تو، هم دوستى و هم بنده . بنده اى كه
بر ظاهرت امر و فرمان است ، دوستى كه در باطنت نثار لطف دوستان است . اما تا
امتثال (908) اوامر و اجتناب نواهى او نكنى و بساط ظلم و قبيح در ننوردى ، نامت در
جريده (909) دوستان ثبت نكنند.
آورده اند كه يحيى برمكى را گفتند كه ؛ فلان كس قلم نيكو مى تراشد كه هر
كه خط بدان قلم نويسد، نيكو برآيد. فرمود تا وى را حاضر كردند و دو قلم به وى داد
كه بتراشد.
آورده اند كه نباشى (913)، گورى بشكافت و دست به كفن مرده برد تا از روى باز
كند، مرده دست برآورد و كفن از وى دركشيد. مرد بى هوش شد. چون با خود آمد، بار دگر
دست به كفن برد. مرده كفن از وى دركشيد و گفت : عجب ! آمرزيده اى آمده است تا كفن آمرزيده
اى ببرد. نباش گفت : اگر تو را آمرزيده اند، چگونه مرا آمرزيده اند؟ گفت : نه تو بر
من نماز كردى . (914)چون تو بر من نماز كردى ، آواز آمد كه به تو رحمت كرديم و
بر هر كه بر تو نماز گزارد.
آورده اند كه در بغداد جوانى بود كه مال بسيار به ميراث به وى رسيده بود. جمعى بر
وى گرد آمدند و مال وى تلف كردند. روزى از سر دلتنگى خواست كه خود را در دجله
اندازد. به كنار دجله آمد، پشيمان شد. ملاح (915) را آواز داد و در دجله نشست . ملاح گفت
: كجا خواهى رفت ؟ گفت : نمى دانم . گفت : از كجا مى آيى ؟ گفت : نمى دانم ؟ ملاح با
خود گفت : مفلس (916)است يا گرفتار؟ وى را گفت :
حال خود با من بگوى . بگفت . گفت : تو را بدان سوى دجله برم . شايد فرجى پديد
آيد. بدان جانب برد. بر كنار شط مسجدى بود. در آن مسجد رفت . ساعتى ببود. قاضى
شهر با جماعتى محتشمان (917)درآمدند و بنشستند، خادمى آمد و گفت : خليفه را اجابت
كنيد كه شما را مى طلبد. آن جماعت برخاستند. جوان نيز خود را ميان ايشان تعبيه
(918)كرد و با ايشان همراه شد. به سراى خليفه رفتند و بنشستند. خادمى آمد كه
فلان زن را به فلان مرد عقد مى بايد بست . قاضى خطبه بخواند و عقد كرد و ديگران
گواه شدند. خادمى ديگر بيامد و ده طبق (919)زر بياورد و در پيش هر يكى طبقى بنهاد.
جوان را هيچ التفات نكردند. خليفه را خبر دادند. گفت : نامها ننوشته بوديد؟ گفت :
نوشته بوديم . ما ده تن بوديم ، يازده تن آمده اند. گفت : آن جوان را پيش من خوانيد. جوان
را پيش تخت خليفه بردند. خليفه گفت : چرا نخوانده در حرم ما آمده اى ؟ جوان گفت :
ناخوانده نيامده ام . گفت : تو را كه خواند؟ جوان گفت : ايشان را كه خواند؟ گفت : خدم ما.
جوان گفت : ايشان را خدم شما خواند، مرا كرم شما. خليفه را خوش آمد. به خط خويش وى
را منشور ولايتى (920)بنوشت و خادمى نيكو و مركبى خاص فرمود و گفت : هر كه را
خدم ما خواند، صله (921)چنان يابد و هر كه را كرم ما خواند، عطا چنين بيند.
ظالمى را حكايت كنند كه سنگى بر سر درويشى زد. درويشى را
مجال انتقام نبود.
از عجايب قصه خيبر يكى آن بود كه پيش از فتح خيبر دختر حيى بن اخطب به خواب ديد
كه ماه آسمان در كنارش افتاد. از خواب درجست . شوهرش گفت : تو را چه رسيد؟ شوهر را
شكايت كرد. شوهرش طپانچه اى (923)سخت بر روى آن زن خود زد - چنانكه رخسارش
كبود شد. گفت : هنوز خيبر را نگشنوده دعوى دوستى محمد صلى الله عليه و آله مى كنى ؟!
ندانى كه ماه آسمان پيغمبر آخرالزمان باشد.
|