ايثار و جوانمردى يكى از وظايف مؤ منان
ابان بن تغلب مى گويد: همراه امام صادق (ع ) طواف كعبه مى نمودم ، يكى از شيعيان با
من ملاقات كرد، و از من در خواست رفع حاجتى نمود، گفت :(با من براى حاجتى بيا).
محمد بن عجلان مى گويد: در محضر امام صادق (ع ) بودم ، يكى از شيعيان وارد شد و
سلام كرد، امام از او پرسيد: (برادرانت كه از آنها جدا شدى چگونه بودند؟)
ابواسماعيل مى گويد: در محضر امام باقر(ع ) بودم و عرض كردم : (شيعيان در آنجا كه
ما زندگى مى كنيم ، بسيار هستند).
رسول خدا(ص ) از جبرئيل نقل كرد: خداوند فرشته اى را (به صورت انسان ) به زمين
فرستاد، آن فرشته به سير و سياحت در زمين پرداخت ، تا به در خانه اى رسيد، ديد يك
نفر پشت در ايستاده است ، و از صاحب خانه اجازه ورود مى خواهد، فرشته به او گفت :
(براى چه به اينجا آمده اى ؟ چه نيازى به صاحب اين خانه دارى ؟)
ابو عبيده مى گويد: در سفرى ، هم كجاوه امام باقر(ع ) بودم ، (در يك طرف مركب ، من
بودم و در طرف ديگر مركب ، آن حضرت قرار داشت )، هنگام سوار شدن ، نخست من سوار
شدم ، بعد آن حضرت سوار مى شد، وقتى هر دو ما در جاى خود قرار گرفتيم ، آن حضرت
به من سلام كرد و مانند مردى كه دوست خود را ديده ، مصافحه مى كرد و
احوال پرسى مى نمود و هنگام پياده شدن ، آن حضرت زودتر از من پياده مى شد، وقتى
كه در زمين قرار مى گرفتيم ، آن حضرت به من سلام مى كرد و مانند كسى كه دوستش را
تازه ديده ، احوال پرسى مى نمود.
اسحاق بن عمار مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم ، آن حضرت با چهره تند به
من نگريست .
يونس بن يعقوب مى گويد: در حضور امام صادق (ع ) بودم ، عرض كردم : (دستت را به
من بده تا ببوسم )، امام صادق (ع ) دستش را به من داد و من بوسيدم ، سپس عرض كردم :
(قربانت گردم ، اجازه بده سرت را ببوسم ) امام اجازه داد، سرش را بوسيدم .
عبادبن كثير مى گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم : از كنار قصه گويى ، عبور
كردم كه داستان سرائى مى كرد(464) و مى گفت : (كسى در اين مجلس بنشيند
بدبخت نگردد).
عبادالله بن وليد مى گويد: از امام باقر(ع ) شنيدم كه فرمود: حضرت موسى (ع ) با
خدا مناجات مى كرد، خداوند به موسى (ع ) وحى كرد: (من داراى بندگانى هستم كه
بهشتم را براى آنها مباح و روا داشته ام ، و آنها را فرمانرواى بهشت نموده ام .)
خداوند به داود پيامبر(ع ) عرض كرد: همانا بنده اى از بندگانم ، با (حسنه ) نزد من
مى آيد، و من به خاطر آن حسنه ، بهشتم را براى او مباح و روا مى سازم .
عصر امام صادق (ع ) بود، شخصى به نام (نجاشى ) فرماندار اهواز و شيراز بود،
(او با اينكه از جانب خلفاى وقت ، فرماندار بود، ولى از شيعيان و دوستان امام صادق (ع
) به شمار مى آمد)، يكى از كارگزاران تحت امر او (مثلا به نام سعيد كه نيز شيعه بود)
به حضور امام صادق (ع ) آمد و چنين عرض كرد:
صفوان ساربان ، در محضر امام صادق (ع ) بود، مردى به نام (ميمون ) كه از احالى
مكه بود، به حضور امام صادق (ع ) آمد و عرض كرد: (دستم تهى شده و نمى توانم
كرايه مركبى را كه اجاره كرده ام بپردازم ).
سيد صيرفى مى گويد: امام صادق (ع ) به من فرمود: (چه چيز تو را باز مى دارد از
اينكه هر روز، يك برده (غلام ) آزاد كنى ؟)
مفضل بن عمر از شاگردان برجسته امام صادق (ع ) بود، امام به او فرمود: (هرگاه
اصلاح كردن بين دو نفر، نياز به صرف هزينه مالى داشت ، از جانب من آن را بده ، بعد
از من بگير).
(همام بن شريح (يا همام بن عباده برادر زاده خواجه ربيع ) از شيعيان
پاكدل امام على (ع ) بود) و به فرموده امام صادق (ع )، او عابدى وارسته و كوشا بود،
روزى در پاى سخنرانى امام على (ع ) حضور داشت ، برخاست و عرض كرد: (اى امير مؤ
منان ! ويژگيهاى يك مؤ من (راستين ) را براى ما بيان كن ، به گونه اى كه سيماى
درخشان او را مى بينيم .
عصر پيامبر(ص ) بود، امير مؤ منان على (ع ) در مدينه ، عبور مى كرد، در مسير راه خود، دو
جلسه از مسلمانان را مشاهده كرد، نخست جلسه اى را كه افراد قريش (و مسلمانان مكه ) در
آن بودند ديدند، ديد كه جامه هاى سفيد پوشيده بودند، رنگ صاف داشتند، و بسيار مى
خنديدند، هر كس كه از آنجا عبور مى كرد، به او با انگشت اشاره مى كردند، سپس آن
حضرت از كنار قبيله (اوس و خزرج ) (مسلمانان مدينه ) عبور كرد، آنها را ديد كه
پيكرهايشان فرسوده شده ، و گردنشان باريك ، و رنگشان زرد بود و فروتنى و خشوع
سخن مى گفتند.
سليمان بن خالد در محضر امام باقر(ع ) بود، آن حضرت به سليمان فرمود: (آيا مى
دانى مسلمان كيست ؟)
عصر خلافت على (ع ) بود، شبى به مسجد آمد، و پس از اذان صبح ، نماز را به جماعت با
مسلمانان خواند، پس از نماز، به مردم رو كرد و فرمود: (سوگند به خدا من انسانهائى
(از اصحاب رسول خدا را) ديده ام كه شب را تا صبح با سجده و قيام ، به عبادت خدا به
سر آوردند، گاهى پيشانى بر زمين مى نهادند، و گاهى زانو بر زمين مى گذاشتند،
حالشان به گونه اى بود گويا نعره آتش دوزخ در كنار گوششان ، زوزه مى كشيد، و
وقتى كه از خدا، در نزد آنها ياد مى شد، مانند درخت در برابر باد شديد، مى لرزيدند
(شما نيز چنين باشيد، ولى افسوس كه ) گويا اين مردم (حاضر و معاصر) در خواب غفلت
فرو رفته اند).
سدير صيرفى يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: به محضر امام صادق (ع )
رفتم و گفتم : (به خدا خانه نشينى براى شما روا نيست .)
حمران بن اعين مى گويد: به امام باقر(ع ) عرض كردم : قربانت گردم ، ما شيعيان چقدر
كم هستيم كه اگر در خوردن گوسفندى شركت كنيم ، آن را تمام نخواهيم كرد؟
محمد بن عجلان مى گويد: در محضر امام صادق (ع ) بودم ، شخصى به حضورش آمد و از
فشار زندگى ، به آن حضرت شكايت كرد.
ناجيه مى گويد: در محضر امام صادق (ع ) بودم ، به آن حضرت عرض كردم : مغيره
(478) مى گويد: (مؤ من به بيمارى جزام و پيسى و
امثال آن ، مبتلا نمى شود).
امام صادق (ع ) فرمود: شخصى پيامبر(ص ) را براى طعامى دعوت كرد، آن حضرت به
خانه ميزبان رفت ، در آنجا مرغى را ديد كه روى ديوار تخم گذاشت ، سپس آن تخم مرغ
غلطيد و روى ميخى كه روى ديوار بود قرار گرفت ، نه به زمين افتاد و نه شكست ،
پيامبر(ص ) از اين ماجرا تعجب كرد.
روزى اصحاب به گرد رسول خدا(ص ) اجتماع كرده بودند، آن حضرت فرمود:
يونس بن عمار (كه لكه هائى از بيمارى در صورتش پيدا شده بود) مى گويد: به
حضور امام صادق (ع ) رفتم ، و به آن حضرت گفتم : (اين لكه هائى كه در چهره ام
پيدا شده ، مردم مى گويند هرگاه خداوند به بنده اى توجه و لطف ندارد، او را به چنين
بيمارى مبتلا مى نمايد).
شعيب (يكى از شاگردان امام صادق ) مى گويد: در محضر امام صادق (ع ) بودم ، مردى
به حضور آن حضرت آمد و گفت : (من يكى از ارادتمندان و دوستان صميمى شما هستم ،
نيازمند شديد شده ام ، به افراد فاميلم مراجعه نمودم (تا شايد به كمك آنها، كارم سامان
يابد) ولى نزديك شدن به آنها جز افزايش دورى از آنها، نتيجه اى نبخشيد (پاسخ منفى
آنها، مرا از آنها دورتر گردانيد).
قوم سبا، جمعيتى داراى حكومت عالى و تمدن درخشان در سرزمين حاصلخيز يمن بودند و
براى كشاورزى وسيع خود، سدهاى بسيار ساخته بودند و از انواع نعمتها بهره كافى
داشتند، ولى بر اثر غرور و سركشى از دستورهاى رسولان خدا، به مكافات سختى
رسيدند به طورى كه سرزمين آباد آنها به بيابان خشك و سوزان ،
تبديل يافت ، سرگذشت اين قوم در قرآن در سوره سبا آيه 15 تا 19 آمده است ، اكنون
به داستان زير توجه كنيد):
مسلمانان و اصحاب در محضر پيامبر(ص ) اجتماع كرده بودند، آن حضرت در ضمن
سخنرانى ، به آنها رو كرد و فرمود:
امام صادق (ع ) فرمود: عربى بيابانى به حضور پيامبر(ص ) آمد و گفت : من صحرا
نشين هستم ، پندهاى جامعى به من بياموز.
|