يك نمونه از مؤ من حقيقى
پيامبر اسلام (ص ) روزى با حارثه بن مالك بن نعمان ، كه از مسلمانان مدينه بود،
ملاقات كرد، به او فرمود، (حالت چطور است ؟)
جمعى از شيعيان در محضر امام باقر باقر(ع ) بودند، امام به آنها رو كرد و فرمود:
(اى گروه شيعيان - شيعيان آل محمد(ص )! - تكيه گاه ميانه باشيد (در راه
اعتدال ، نه افراط و تفريط باشيد) تا آنكه غلو كننده و زياده روى كرده به شما باز
گردد، و آنكه عقب مانده نيز به شما برسد (و بر شما تكيه كند).
مفضل بن عمر مى گويد: در محضر امام صادق (ع ) بوديم ، سخن از چگونگى
اعمال به ميان آمد، من گفتم : (عمل من چه اندازه اندك است ؟)
ابو صباح كنانى (يكى از فقهاء و شاگردان برجسته امام صادق (ع ) مى گويد: (ما در
رابطه با شما، چه زخم زبانها از مردم مى شنويم ؟)
عصر رسول خدا(ص ) بود، يكى از مسلمانان فوت كرد، جنازه او را نزد گور كنها
بردند، آنها زمين را تعيين كرده ، و مشغول كندن آن شدند، تا قبرى را آماده سازند، زمين
سخت بود، به طورى كه كلنگ آنها كار نمى كرد، از اين رو نتوانستند چيزى از زمين را
بكنند، جريان را به پيامبر اسلام (ص ) خبر دادند، و گفتند: كلنگ ما در زمين ، كارگر
نمى شود، مثل اينكه آن را بر روى سنگ سخت مى كوبيم .
روزى امام صادق (ع ) از مسجد بيرون آمد، ديد حيوان سواريش گم شده است ، فرمود: اگر
خداوند، آن را به من بازگرداند، حق شكرش را بجاى مى آورم .
امام صادق (ع ) فرمود: رسول اكرم (ص ) در سفر كوتاهى بر شتر ماده خود سوار بود،
در مسير راه ناگاه پياده شد، پنج بار سجده كرد، سپس سوار بر شتر شد.
هشام بن احمر مى گويد: همراه امام كاظم (ع ) بودم ، آن حضرت سوار بر مركب بود و با
هم در خارج شهر مدينه حركت مى كرديم ، ناگاه ديدم آن حضرت از بالاى مركب ، زانو خم
كرد و پياده شد به سجده افتاد، وسجده طولانى انجام داد، سپس سر بلند كرد.
خداوند به حضرت موسى (ع ) وحى كرد: بندگان ما به درگاه ما به وسيله چيزى ، مقرب
نمى شود كه بهتر از سه خصلت باشد (اين سه خصلت عاليترين وسيله تقرب به خدا
است ).
روزى امام صادق (ع ) به دوستان فرمود: (كسى كه نزد ما براى آموختن فقه و قرآن و
تفسير قرآن آمد، از او دست برداريد (مانع او نشويد) ولى هر كسى براى فاش نمودن
عيوبى كه خداوند آن را پوشانده است ، نزد ما آمده ، او را دور كنيد).
به نقل ابو حمزه ثمالى ، امام سجاد(ع ) فرمود: مردى با خانواده اش سوار بر كشتى شد
كه به وطن برسند، كشتى در وسط دريا در هم شكست و همه سرنشينان كشتى غرق شده و
به هلاكت رسيدند، جز يك زن (كه همسر همان مرد بود) او روى تخته پاره كشتى چسبيد و
امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا به
ساحل جزيره اى آورد، و آن زن نجات يافت و به آن جزيره پناهنده شد.
شخصى از امام صادق (ع ) پرسيد: گروهى از دوستان شما گناه مى كنند و مى گويند:
(به رحمت خدا اميدواريم ).
امام كاظم (ع ) فرمود: عابدى در بنى اسرائيل ،
چهل سال عبادت كرد، سپس قربانى نمود، ولى قربانى او
قبول نشد، او خود را مورد نكوهش قرار داد و به خود گفت :
(قبول نشدن قربانى به خاطر گناه خودت مى باشد، كسى جز تو گناه ندارد).
مردى به حضور پيامبر(ص ) آمد و عرض كرد: (اى
رسول خدا! مرا نصيحت كن ).
(عصر پيامبر(ص ) بود، در سالهاى آغاز بعثت ، مسلمانان شديدا در خطر مشركان بودند،
سر انجام جمعى از مسلمانان (حدود هشتاد نفر) به سرپرستى جعفر طيار، برادر حضرت
على (ع )، به حبشه پناهنده شدند، زيرا شاه آنجا به نام (اصحمة بن بحر) كه با
لقب (نجاشى ) خوانده مى شد، زمامدار عادل و مسيحى بود، جعفر و همراهان ، پانزده
سال در حبشه ماندند، سپس به مدينه مهاجرت كردند)
خداوند به موسى (ع ) وحى كرد: (آيا مى دانى چرا تنها تو را در ميان بندگانم ، كليم
(هم سخن ) خود قرار دادم ؟)
امام صادق (ع ) در مدينه ، مردى را ديد كه چيزى (از غذا و...) براى خانواده خود،
حمل مى كرد، وقتى كه آن مرد، امام را ديد، خجالت كشيد.
روزى عيسى (ع ) به حواريون (اصحاب نزديك و خاص ) خود گفت :
ابوبصير مى گويد: در آن سالى كه امام صادق (ع ) وفات كرد، به حضور امام كاظم (ع
) رفتم ، ديدم گوسفندى را قربانى كرده است ، عرض كردم : (چرا شما گوسفند كشته
ايد، ولى فلانى شتر كشت ؟)
روزى رسول خدا(ص ) به اصحاب خود رو كرد و فرمود:
عصر پيامبر(ص ) بود، يكى از اصحاب ، از نظر معاش زندگى در فشار بسيار سختى
قرار گرفت ، همسرش به او گفت : (كاش به حضور پيامبر(ص ) مى رفتى و از او
چيزى مى خواستى ).
روزى پيامبر(ص ) با همراهان (در صحرا) عبور مى كرد، شتر چرانى را ديد كه شترهائى
را مى چراند، يكى از همراهان را نزد او فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد، فرستاده
رسول خدا(ص ) نزد شتربان آمد و تقاضاى شير كرد.
جابر جعفى (از شاگردان ممتاز امام باقر(ع ) بود) در محضر امام باقر(ع ) بود، امام به
او فرمود:
پيامبر(ص ) سوار بر شتر به سوى جبهه جنگ حركت مى كرد، عربى به حضور آن
حضرت آمد و ركاب شتر را گرفت و گفت : (اى
رسول خدا! به من عملى بياموز كه اگر به آن رفتار كنم ، موجب گردد كه به بهشت
بروم ).
خداوند به حضرت آدم (ع ) وحى كرد كه : (من همه سخن را در چهار كلمه براى تو جمع
مى كنم ) (كه همين چهار دستور، جامع و فراگيرنده همه وظايف انسانى ، و در بر
گيرنده همه كمالات بشر است ).
مردى نزد رسول خدا(ص ) آمد و عرض كرد: (اى
رسول خدا! همه افراد فاميل من تصميم گرفته اند كه بر من حمله كنند و رابطه خود را
با من قطع كنند و به من ناسزا بگويند، آيا براى من روا است كه آنها را ترك كنم ؟)
(عصر خلافت حضرت على (ع ) بود، ماجراى شورش بيعت شكنان در بصره و جنگ
جمل به پيش آمد، على (ع ) با همراهان از مدينه به سوى بصره براى سركوب
شورشيان ، حركت نمودند) هنگامى كه به سرزمين (ربذه ) رسيدند، مردى از قبيله
محارب ، به حضور على (ع ) آمد و عرض كرد: (اى امير مؤ منان ! من در رابطه با
فاميل خود، تاوانى را به عهده گرفتم ، وقتى كه نزد بعضى از آنها رفتم ، و تقاضاى
همكارى و كمك نمودم ، كمك نكردند و گفتند: (ما خودمان سخت در مضيقه زندگى هستيم )
اى امير مؤ منان ! به آنها امر كن كه با من همكارى كنند و مرا كمك نمايند).
عبدالله بن سنان مى گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم : پسر عمويى دارم ، من رعايت
صله رحم نسبت به او مى كنم ، ولى او قطع رحم مى نمايد، و اين موضوع چندين بار
تكرار شده كه من پيوند خويشى را رعايت مى كنم ولى او رعايت نمى كند، آيا به من اجازه
مى دهى كه من نسبت به او قطع رحم كنم ؟
شخصى به حضور امام صادق (ع ) آمد و عرض كرد: برادران و پسر عموهايم ، خانه ام
بر من تنگ نموده اند، و از همه آن خانه ، مرا به يك اطاق پناهنده كرده اند، من اگر
خواسته باشم اقدام كنم ، همه آنچه را كه در اختيار آنها است ، مى گيرم .
شخصى به محضر امام صادق (ع ) آمد، و از بى مهرى و آزار بستگانش شكايت كرد.
روزى امير مؤ منان على (ع )، خطبه مى خواند در ضمن آن ، فرمود:
جابر جُعفى مى گويد: در محضر امام باقر(ع ) بودم ، ناگهان دلم گرفته شد، از امام
باقر(ع ) پرسيدم : (گاهى بدون مقدمه ، به طور ناخداگاه ، اندوهگين مى شوم ، به
گونه اى كه اثرش در چهره ام آشكار مى گردد، بى آنكه مصيبتى به من برسد يا چيز
ناراحت كننده اى به سراغم آيد، رازش چيست ؟)
حفص بن بخترى مى گويد: در حضور امام صادق (ع ) بودم ، ناگاه يكى از مؤ منان وارد
شد، امام صادق (ع ) به من فرمود: (آيا اين مؤ من را دوست مى دارى ؟)
امام باقر(ع ) فرمود: گروهى از مؤ منان به مسافرت رفتند، در مسير راه آبشان تمام شد
و سخت تشنه شدند، به طورى كه كنار جاده رفتند و خود را به ريشه هاى درخت (كه كمى
رطوبت داشت ) مى چسبانيدند و آماده مرگ مى شدند.
عبدالاعلى مى گويد: بعضى از شاگردان و شيعيان امام صادق (ع ) در ضمن نامه اى ، از
آن حضرت چند سؤ ال كردند، و به من گفتند: از امام صادق (ع ) درباره (حق مسلمان بر
برادر مسلمانش ) سؤ ال كنم ، به حضور امام صادق (ع ) رفتم و پرسيدم :
|