next page

fehrest page

back page

تاءكيد امام جواد در اداى حقوق  

على بن ابراهيم مى گويد: پدرم (ابراهيم ) گفت : در حضور امام جواد(ع ) بودم ، محمد بن سهل ، سرپرست اوقاف قم در آنجا بود، به امام جواد(ع ) عرض كرد: (آن ده هزار را به من حلال كن ، زيرا من آن را انفاق و خرج نموده ام ).
امام جواد(ع ) فرمود: (حلالت باد).
وقتى كه صالح رفت ، امام جواد(ع ) فرمود: (يكى از شما بر اموال آل محمد(ص ) و يتيمان و مساكين و تهى دستان و درماندگان راه ، مى تازد و مى خورد، سپس مى آيد و مى گويد: مرا حلال كن ، آيا به نظر شما او گمان مى كند كه من در جواب بگويم : حلال نمى كنم ؟ (او در ظاهر طورى وانمود مى كند و من هم مى گويم حلالت باد) ولى خدا در روز قيامت ، شديدا از آنها باز خواست مى كند (338) (كه آيا اينك حلاليت از امام طلبيدى ، بر اساس ‍ صحيحى بود يا نيرنگ زدى ؟)


سخن گفتن عصا، به حقانيت امامت حضرت جواد(ع ) 

(يحيى بن اكثوم از اعلم علماى عصر خود و قاضى القضاة بود، و همه او را به برترى علمى و هوش ، قبول داشتند) محمد بن العلاء مى گويد: يحيى بن اكثم قاضى سامره را آزمودم و با او گفتگو و بحث و مناظره داشتم و درباره علوم آل محمد(ص ) از او پرسيدم ، شنيدم مى گفت : روزى وارد مسجد النبى شدم ، و قبر رسول اكرم (ص ) را زيارت مى نمودم ، حضرت محمد بن على (امام جواد) را در آنجا ديدم كه مشغول طواف قبر پيامبر(ص ) بود، درباره چند مساءله با او به گفتگو پرداختم ، همه را پاسخ داد، در آخر گفتم : من از تو يك سؤ ال ديگر دارم ، ولى شرم مى كنم بپرسم ، فرمود: قبل از آنكه بپرسى به تو خبر مى دهم ، مى خواهى بپرسى اكنون امام مردم كيست ؟ گفتم : آرى به خدا مى خواستم همين مطلب را بپرسم ، فرمود: (امام من هستم ).
يحيى : علامت و نشانه صدق امامت تو چيست ؟
در دست آن حضرت عصايى بود، ناگاه ديدم همان عصا به سخن در آمد و با كمال فصاحت گفت : صوم (ان مولاى امام هذا الزمان و هو الحجة : همانا صاحب من ، امام اين زمان است ، و او است حجت خدا).
معصوم دوازدهم امام هادى عليه السلام (339)


خبر از آينده ، و تعيين امامت حضرت هادى (ع ) 

(امام جواد(ع ) در مدينه مى زيست ، پس از شهادت حضرت رضا(ع )، آن حضرت از روى اجبار، دوبار از مدينه به سوى بغداد آمد، يكبار ماءمون (هفتمين خليفه عباسى ) او را به بغداد طلبيد، و دخترش ام الفظل را همسر او گردانيد، بار دوم ، معتصم (هشتمين خليفه عباسى ) برادر ماءمون آن حضرت را به بغداد طلبيد، و در همين سفر، آن حضرت را توسط همسرش ‍ ام الفظل مسموم نمود).
اسماعيل بن مهران مى گويد: بار اول هنگامى كه امام جواد(ع ) از مدينه به سوى بغداد رهسپار شد، به حضورش رفتم و عرض كردم : (فدايت گردم من در مورد اين مسافرت تو، احساس خطر مى كنم ، مقام امامت بعد از تو، از آن كيست ؟)
آن بزرگوار با لبى خندان متوجه من شد و گفت : (آن غيبتى كه تو گمان مى كنى ، امسال انجام نمى شود، نگران نباش .)
هنگامى كه آن حضرت بار دوم (در سال 220 ه - ق ) از مدينه به سوى (معتصم ) در بغداد روانه شد، به حضورش شتافتم و عرض كردم : (شما در مدينه بيرون مى رويد، مقام امامت بعد از شما از آن كيست ؟
امام جواد(ع ) گريه سختى كرد به طورى كه ريشش خيس شد، و در اين حال به من رو كرد و فرمود:
(عند هذا يخاف على ، الامر من بعدى الى ابنى على (ع ): در اين سفر در مورد من نگرانى هست ، مقام امامت بعد از من از آن پسرم (امام هادى عليه السلام ) مى باشد.) (340) (همانگونه كه فرموده بود، آن حضرت با دسيسه معتصم عباسى (برادر ماءمون ) و جعفر پسر ماءمون ، در آخر ذيقعده سال 220 ه - ق در سن 25 سالگى بر اثر زهرى كه همسرش ام الفظل به او خورانيد، به شهادت رسيد).


گواهى شاهدان و اعتقاد حاظران به امامت حضرت هادى (ع ) 

(هنگامى كه امام جواد(ع ) بر اثر زهر، مسموم و بيمار و بسترى شد) شخصى به نام (خيرانى ) مى گويد: پدرم خدمتكار خانه امام جواد(ع ) بود، و شخصى به نام (احمد بن محمد بن عيسى ) هر شب هنگام سحر به خانه امام جواد(ع ) مى آمد، تا از وضع بيمارى آن حضرت ، با خبر گردد، اكنون ماجرا را از زبان (پدرم خيرانى ) خدمتكار خانه امام بشنويد:
پدر خيرانى : بين امام جواد(ع ) و من شخصى (مثلا به نام رسول ) واسطه بود، وقتى او به خانه امام جواد(ع ) مى آمد، احمد (نامبرده ) مى رفت .
روزى من با رسول خلوت كردم ، رسول گفت : (آقايت (امام جواد) به تو سلام مى رساند، و مى فرمايد: من از دنيا مى روم ، و بعد از من ، مقام امامت به پسرم على (امام هادى ) مى رسد، و او بعد از من همان حقى را برگردن شما دارد كه من بعد از پدرم بر شما داشتم )
سپس رسول رفت ، با اينكه سخن من با او سرى بود، احمد (نامبرده ) كه در گوشه اى پنهان شده بود، سخن ما را شنيد، و به من گفت : (رسول به تو چه گفت ؟)
گفتم : سخن خيرى گفت .
احمد به من گفت : من سخن رسول را شنيدم ، آن را از من پنهان مكن (سپس ‍ آنچه شنيده بود بيان كرد)، من به احمد گفتم : اينك سخن سرى ما را شنيدى براى تو روا نبود، زيرا خداوند مى فرمايد:
(ولا تجسسوا: تجسس نكنيد) (حجرات - 12) اكنون كه شنيده اى ، اين گواهى را (كه امام بعد از امام جواد(ع )، حضرت هادى (ع ) است ) پيش خود نگهدار، و مكتوم بدار تا آن هنگامى كه به آن گواهى ، احتياج شد، گواهى بده .
هنگامى كه صبح شد، پدر خيرانى (خدمتكار حضرت امام جواد) همان خبر رسول را (كه امام بعد از امام جواد، حضرت هادى است ) در ده ورقه نوشت و مهر كرد، و مخفيانه به ده نفر از بزرگان قوم داد، و به هر يك از آنها گفت : (اگر من قبل از آنكه اين ورقه را به شما مطالبه كنم ، از دنيا رفتم ، آن را باز كنيد و مضمونش را به اطلاع مردم برسانيد)
هنگامى كه امام جواد(ع ) از دنيا رفت ، پدر خيرانى طبق دعوت (محمدبن فرج ) (از اصحاب موثق امام رضا و امام جواد و امام هادى ) به خانه او رفت ، ديد دوستان در خانه او جلسه تشكيل داده اند، در آن جلسه ، ورقه ها را از ده نفر (مذكر) دريافت كرد، و نوشته آن ورقه ها را براى حاضران خواند.
حاضران گفتند: (خوب بود كه گواه ديگرى نيز مى داشتى ).
پدر خيرانى گفت : خداوند آن گواه را نيز درست كرده ، آنگاه به ابوجعفر اشعرى (همان احمد نامبرده ) كه در آنجا حاضر بود، گفت : (آنچه از رسول امام شنيدى گواهى بده ).
ولى احمد، منكر شد و (به دروغ ) گفت : چيزى نشنيده ام .
پدر خيرانى ، احمد را به مباهله طلبيد (يعنى به او گفت : با هم دعوا كنيم و از خدا بخواهيم ، عذابش را بر آن كسى كه دروغگو است برساند).
در اين هنگام احمد اقرار كرد و گفت : (آرى من اين پيام (امام جواد(ع ) توسط رسول ) را شنيدم ، و اين (مقام امامت ) شرافتى بود كه دوست داشتم به مردى از عرب برسد، نه به عجم .
در اين هنگام همه حاضران ، به امامت حضرت هادى (ع )، بعد از امام جواد(ع ) اعتقاد يافتند. (341)


اخبار امام هادى (ع ) از حوادث نهانى  

خيران اسباطى مى گويد: از شهر سامره به مدينه آمدم ، و به حضور امام هادى (ع ) شرفياب شدم ، به من فرمود:
(از واثق (نهمين خليفه عباسى كه در سامره سكونت داشت ) چه خبر؟)
گفتم : قربانت گردم ، وقتى كه از او جدا شدم ، سالم بود، ديدار من ، از همه مردم به او نزديكتر بود، زيرا ده روز قبل او را ديده ام ، و در اينجا كسى نيست كه او را بعد از من ديده باشد.
امام هادى (ع ) فرمود: اهل مدينه مى گويند واثق مرده است .
خيران مى گويد: از اين خبر (كه امام به طور سر بسته به مردم داد) فهميدم كه آن حضرت به وسيله علم غيب فهميده كه واثق مرده است و تقيه مى كند.
سپس فرمود: جعفر (متوكل دهمين خليفه عباسى ) چه كرد؟
گفتم : از او جدا شدم ، در حالى كه او در زندان شهر سامره بود، و در فشار سختى به سر مى برد.
فرمود: (او زمام خلافت را به دست گرفت و فرمانروا شد).
سپس فرمود: از (ابن زيات ) (وزير معتصم هشتمين خليفه عباسى ) چه خبر؟
گفتم : مردم با او بودند، و فرمانروايى او رونق داشت .
فرمود: پيشروى ابن زيات ، بركتى براى او نداشت - آنگاه آن حضرت اندكى سكوت كرد- و سپس فرمود: تقديرات و احكام الهى بناچار بايد جريان يابد، اى خيران ! واثق مُرده و متوكل به جاى او نشست ، و ابن زيات نيز كشته شد.
عرض كردم : قربانت گردم ، ابن زيات ، چه وقت كشته شد؟
فرمود: شش روز پس از بيرون آمدن تو از سامره (و با توجه به اينكه خيران ، ده روز بود از سامره بيرون آمده بود، معناى سخن امام ، اين است كه زيات چهار روز قبل كشته شد) (342)


معجزه اى از امام هادى (ع ) 

(متوكل دهمين طاغوت عباسى ، امام هادى (ع ) را از مدينه به سامرا تبعيد كرد، هنگامى كه آن حضرت را وارد سامره كردند، متوكل يك روز خود را از امام هادى (ع ) پنهان نمود، و به دستور او (براى اينكه به امام هادى (ع ) توهين شود) آن حضرت را در كاروان سراى گداها فرود آورد (343) اكنون به اين داستان توجه كنيد:)
صالح بن سعيد مى گويد: در آن كاروان سرا، نزد امام هادى (ع ) رفتم و عرض ‍ كردم (قربانت گردم ، دشمنان در هر امرى مى خواهند نور شما را خاموش ‍ سازند و در اداى حق شما كوتاهى كنند تا آنجا كه شما را به اين كاروان سراى بدنام و نامناسب كه به (سراى گدايان ) معروف است آورده اند!)
امام هادى (ع ) فرمود: (اى پسر سعيد! تو هم چنين فكرى مى كنى ؟) (و با آن معرفتى كه به مقام ما دارى فكر مى كنى اين گونه امور، از عظمت ما بكاهد؟)
آنگاه آن حضرت با دستش اشاره كرد و به صالح بن سعيد فرمود: (خوب نگاه كن ).
صالح مى گويد: بوستانهائى بسيار خرم ، با ميوه هاى تازه و نوجوانان زبيا و خوشبو ديدم كه مانند مرواريد در صدف بودند، پرندگان و آهوان و نهرهائى كه آب صاف و زلال از آنها مى جوشيد، در آن بوستانها بود كه چشمم از ديدار آنها خيره گريد.
آنگاه فرمود:
(حيث كنا فهذا لنا عتيد لسنا فى خان الصَّعا ليك : ما هر جا باشيم ، چنين بوستانهائى براى ما فراهم است ، بنابراين ما در كاروانسراى گدايان نيستيم ) (344)


خريدارى گوسفند براى عيد قربان ، و معجزه اى ديگر 

ماه ذيحجه نزديك انجام مراسم حج بود، (اسحاق بن جلاب ) مى گويد (به دستور امام هادى ) گوسفندهاى بسيار، خريدم ، آنها را به اصطبلى كه در منزل امام بود آوردم ، سپس مرا خواست ، و آن گوسفندان را از آن اصطبل به جاى وسيعى انتقال داد، در آنجا همه گوسفندان را بين مردم و بستگانش ‍ تقسيم نمود، (تا براى مراسم عيد قربان ، گوسفند فراوانى در دسترس ‍ باشد)
سپس من در روز هشتم ذيحجه از آن حضرت خواستم اجازه دهد تا (از سامره ) به بغداد نزد پدرم بروم ، آن بزرگوار به من نوشت : (فردا در نزد ما بمان ، سپس برو).
من روز عرفه (نهم ) در سامره ماندم و شب عيد قربان در ايوان خانه امام هادى (ع ) خوابيدم ، هنگام سحر، آن جناب نزد من آمد و فرمود: (اى اسحاق برخيز) برخاستم و چشمم را گشودم ناگاه خود را در خانه ام در بغداد ديدم ، نزد پدرم رفتم و در كنار دوستان و آشنايان نشستم ، به آنها گفتم : (روز عرفه (نهم ) در سامره بودم و اكنون روز عيد به بغداد آمدم ) (345) با اينكه فاصله سامره تا بغداد بسيار است .


اعتراف دشمنان سرسخت ، به كمال امام هادى (ع )، و نمونه اى از ظلم متوكل

متوكل (دهمين طاغوت عباسى ) بر اثر دمل و زخم بزرگى كه در بدنش پديد آمده بود آنچنان بيمار شد كه نزديك بود بميرد، و كسى هم جرئت نداشت تا نُشْتَر آهن به آن بگذارد (تا شكافته گردد و چركش بيرون آيد.)
مادر متوكل نذر كرد كه اگر پسرش از اين بيمارى جان سالم بدر ببرد، از دارائى خود، پول بسيارى براى امام هادى بفرستد.
تا اينكه روزى (فتح بن خاقان ) (وزير و نويسنده ترك متوكل ) به متوكل گفت : (كاش براى اين مرد (امام هادى ) پيام مى فرستادى و از او چاره جوئى مى كردى ، زيرا او حتما طريق درمان را مى داند، و درمان او موجب سلامتى خواهد شد).
متوكل شخصى را نزد امام هادى (ع ) فرستاد، و آن شخص جريان بيمارى متوكل را به امام هادى (ع ) عرض كرد، امام به او فرمود: (عصاره روغن كنجد (يا پشكل زبر دست و پاى گوسفند) را با گلاب درآميزند و روى زخم بگذارند)
پيام آورنده ، دستور امام را به متوكل گزارش داد، اطرافيان و خود متوكل چنين دستورى را به مسخره گرفتند، ولى (فتح بن خاقان ) سوگند ياد كرد كه امام هادى (ع ) آگاهتر از همه است و دستورش مؤ ثر واقع مى شود، سرانجام به همان دستور عمل كردند، متوكل در خواب آرامى فرو رفت ، و سپس زخمش سر باز كرد و چركهاى زخم بيرون آمد و از آن بيمارى نجات يافت .
سلامتى او را به مادرش خبر دادند، او براى اداى نذرش ده هزار دينار در ميان سكه اى گذارد و مهر كرد و براى امام هادى فرستاد.
متوكل وقتى كه از بستر برخاست و سلامتى خود را باز يافت ، شخصى به نام (بطحائى علوى ) نزد متوكل ، در مورد امام هادى (ع ) سخن چينى كرد، و گفت : براى امام هادى (ع ) پول و اسلحه فرستاده مى شود (كه اگر آمادگى يافت براى حكومت تو خطر آفرين است .)
متوكل به وزير دربارش به نام سعيد، دستور داد، تا شبانه به خانه امام هادى (ع ) حمله كند و هرچه پول و اسلحه در خانه آن حضرت وجود دارد، همه را ضبط و مصادره نمايد.
ابراهيم بن محمد مى گويد: سعيد دربان ، شبانه مرا ماءمور جستجوى خانه امام هادى (ع ) نمود، من شبانه بسوى خانه امام هادى (ع ) رفتم ، و نردبان نهادم و بالاى بام خانه رفتم ، و سپس نردبان را به داخل حياط خانه امام نهادم و چند پله از نردبان پائين رفتم ، چون هوا تاريك بود، ناگاه امام هادى (ع ) مرا با نام صدا زد: (اى سعيد! همانجا باش تا برايت چراغ بياورم ) اندكى بعد چراغ آوردند و من پائين آمدم ، ديدم آن حضرت روپوش بلندى پوشيده و كلاه پشمى بر سر دارد، و يك جا نماز حصيرى در مقابل او است ، فهميدم كه مشغول نماز است ، وقتى كه مرا ديد، به من فرمود: (اطاقها در اختيار تو است ، همه را جستجو و برسى كن ، و در همان اطاق آن حضرت ، كيسه پولى كه با مهر مادر متوكل بود و كيسه ديگرى با مهر ديگر، به من داد، فرمود: (جانماز را نيز برسى كن ) جا نماز را بلند كردم ، شمشير ساده اى در ميان غلاف در زير آن بود، آنها را برداشتم و نزد متوكل شتافتم ، وقتى كه نگاه متوكل به مهر مادرش كه در كيسه پول بود افتاد، به دنبال مادرش فرستاد، او نزد متوكل آمد و جريان نذر خود را بيان كرد و گفت : (وقتى كه سلامتى خود را باز يافتى من اين كيسه حاوى ده هزار دينار را براى امام هادى (ع ) فرستادم ).
كيسه ديگر را گشودند و در ميان آن چهارصد دينار بود.
ابراهيم بن محمد مى گويد: (وقتى كه متوكل در يافت كه سخن چين در مورد امام هادى (ع )، بى اساس بوده ) همان كيسه ها را به اضافه يك كيسه ديگر پول ، به من داد و گفت : (همه اينها را به خدمت امام هادى (ع ) ببر).
من آن كيسه ها را با آن شمشير ساده ، نزد امام بردم و عذر خواهى كردم ، فرمود:
(و سيعلم الدين ظلموا اى منقلب ينقلبون : آنانكه ستم كردند، بزودى خواهند دانست كه بازگشتشان به كجاست ) (شعراء - 227) (346)


نامه هاى امام هادى (ع ) براى حفظ شيعيان  

على بن محمد نوفل مى گويد: محمد بن فرج (يكى از اصحاب موثق امام جواد و امام هادى ) به من نامه نوشت : (اى محمد! كارهايت را سر و سامان بده و مراقب خودت باش )
من كارهايم را جمع و جور كردم ، ولى ندانستم منظور امام چيست ؟، طولى نكشيد، ماءمون (طاغوت عصر) نزد من آمد و دستهايم را بست و مرا به سوى زندان حركت داد، همه دارائى مرا مصادره كرد، هشت سال در زندان بودم ، سپس نامه اى از امام هادى (ع ) به من كه در زندان بودم رسيد، نوشته بود: (اى محمد! در سمت بغداد براى خود خانه تهيه نكن )
پس از خواندن نامه ، با خود گفتم : (من در زندان هستم و او برايم چنين نامه نوشته است ، براستى عجيب است )
چندان نگذشت كه خدا را شكر مرا از زندان آزاد كردند.
محمد بن فرج پس از آزادى ، براى امام هادى (ع ) نامه نوشت و درباره استرداد اموالش كه از طرف حكومت به ناحق تصرف شده بودند، استمداد نمود.
امام هادى براى او در ضمن نامه نوشت : (بزودى اموالت را به تو باز مى گردانند و اگر به تو نرسد، زيانى به تو نمى رسد).
هنگامى كه (محمد بن فرج ) به شهر سامره رفت ، نامه اى برايش آمد كه اموالت به تو برگردانده شد، ولى او قبل از دريافت نامه از دنيا رفت . (347)


تسليم نشدن امام در برابر هوسهاى طاغوت  

(متوكل سعى وافر داشت تا امام هادى (ع ) را جزء اطرافيان خود كند، تا آن حضرت همكاسه و همدمش گردد و بدين وسيله آبرو و شخصيت امام هادى (ع ) را از نظرها ساقط نمايد، متوكل در اين مورد، پافشارى و ترفندهاى بسيارى نمود، ولى در برابر مقاومت آن حضرت ، درمانده گرديد) به گونه اى كه به اطرافيان گفت :
(ويحكم قد اعيانى امر ابن الرضا، ابى ان يشرب معى اويناد منى او اجد فيه فرصة فى هذا:
واى بر شما! موضوع پسر رضا(ع ) (يعنى امام هادى عليه السلام ) مرا عاجز و درمانده ساخت ، او از ميگسارى و همدمى با من دورى ميكند، و من هر كارى مى كنم قادر نيستم ، فرصتى براى وارد كردن او به بزم خود بيابم ). (348)
(آرى مقاومت هاى خلل ناپذير امام هادى (ع ) در برابر هوسهاى طاغوت قلدرى مانند متوكل ، درس بزرگ مقاومت در برابر هوسها را به انسانهاى آزاده پيرو خط امامان (ع ) مى آموزد، كه آنان هرگز تسليم هوسها و زرق و برقهاى زودگذر زراندوزان دين به دنيا فروش نگردند)


دوا رسانى امام هادى به بيمار 

شخصى به نام (زيدبن على ) مى گويد: (به بيمارى سختى مبتلا شدم ، شبانه پزشك آوردند پزشك دستور به خوردن دوائى داد تا در آن شب و چند روز بخورم بلكه خوب شوم ، چنان دوائى را پيدا نكردم هنوز پزشك از خانه بيرون نرفته بود كه (نصر) (خدمتكار امام هادى ) به خانه ام آمد، شيشه اى را كه همان دوا در آن بود به من داد، و گفت : (امام هادى (ع ) سلام رساند، و مى فرمايد: (از همين دوا در اين چند روز استفاده كن ).
آن دوا را گرفتم و نوشيدم و سلامتى خود را باز يافتم (349)


معصوم سيزدهم امام حسن عسكرى عليه السلام  
تعيين امامت امام حسن عسكرى (ع ) توسط پدر  

يكى از پسران امام هادى (ع )، محمد نام داشت (كه اكنون به امامزاده سيد محمد معروف است و مرقد شريفش در چند فرسخى شهر سامره واقع شده )
اين بزرگوار در زمان پدرش امام هادى (ع ) از دنيا رفت ، شيعيان و دوستان (در شهر سامره ) از هر سو به خانه امام هادى (ع ) مى آمدند و به آن حضرت تسليت مى گفتند، حدود صدوپنجاه نفر از خاندان عبدالمطلب و بنى هاشم ، در منزل امام هادى (ع ) به گرد هم آمده بودند، و به امام هادى (ع ) سر سلامتى مى دادند، ناگهان در اين هنگام ديدند جوانى كه گريبانش را به خاطر مصيبت رحلت برادرش سيد محمد (ع ) چاك زده بود، وارد مجلس ‍ شد.
او حضرت حسن عسكرى (ع ) بود كه آمد و در جانب راست پدرش امام هادى (ع ) نشست ، امام هادى (ع ) به او رو كرد و فرمود:
يابنى احدث لله عزوجل شكرا، فقد احدث فيك امرا
(پسرم جانم ! خدا را شكر كن ، كه درباره تو امرى را پديد آورد ) (مقام امامت بعد از مرا به تو سپرد).
حضرت حسن عسكرى (ع ) گريه كرد، و شكر خداى نمود و كلمه استرجاع را به زبان آورد و گفت :
(حمد و سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است ، و من از درگاه خدا، كامل كردن نعمتش را براى ما از جانب تو، مى خواهم ، انا لله و انا اليه راجعون : (همه ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى گرديم ).
بعضى از حاضران كه اين جوان را نمى شناختند: پرسيدند: (اين جوان كيست ؟ ).
گفته شد: (اين جوان ، حسن (ع ) پسر امام هادى (ع ) است ).
حاضران حدس زدند كه آن حضرت ، در آن وقت در حدود 20 سال يا اندكى بيشتر دارد، و در آن روز او را شناختند و فهميدند كه امام هادى (ع ) (در سخن فوق ) به امامت او اشاره فرموده ، و او را به عنوان جانشين خود تعيين نمود. (350)
محمد (پسر ارشد امام هادى )، امام بعد از پدرش گردد (امام بعد از وفات او، آشكار شد كه امام بعد از امام هادى (ع )، فرزند ديگرش حسن عسكرى (ع ) مى باشد، چنانكه در مورد فرزندان امام صادق (ع ) تصور مى شد كه امام بعد از او، اسماعيل وفات كرد، آشكار شد كه امام بعد از امام صادق ، امام كاظم (ع ) مى باشد).
ولى قبل از آنكه در اين باره سخن بگويم ، امام هادى (ع ) به من رو كرد و فرمود: (آرى اى ابو هاشم ، براى خدا درباره حسن عسكرى (ع )، بعد از سيد محمد، (بدا) حاصل شد (يعنى خداوند از اول مقدر كرده بود كه امام حسن عسكرى (ع )، امام بعد از امام هادى (ع ) باشد، گرچه در ظاهر تصور مى شد كه امام بعد از امام هادى (ع )، سيد محمد است ، ولى با وفات سيد محمد(ع )، براى مردم ، امامت مقدر شده امام حسن عسكرى (ع ) آشكار شد) چنانكه براى امامت موسى بن جعفر(ع ) پس از وفات برادرش ‍ اسماعيل ، تقدير الهى آشكار گشت ، و اين مقايسه ، همانگونه كه در خاطر تو گذشت ، درست است اگر چه باطل گرايان بدشان آيد، اين را بدان كه :
(ابو محمد ابنى الخلف من بعدى ، عنده علم ما يحتاج اليه ،و معه الة الامامة :
ابو محمد (حسن عسكرى عليه السلام ) پسرم جانشين من بعد از من است ، علوم مورد نياز مردم ، در نزد اوست ، و ابزار امامت (كتاب و سلاح پيامبر(ص ) همراه او مى باشد) (351)


ملاقات مرد يمنى (فرزند حبابه و البيه ) با امام حسن عسكرى (ع ) 

ابو هاشم جعفرى مى گويد: در حضور امام حسن عسكرى (ع ) بودم ، يك نفر از اهل يمن اجازه ورود طلبيد، سپس به محضر آن حضرت آمد، ديدم مردى فربه ، بلند قامت و تنومند است ، هنگام ورود، به عنوان امامت بر امام حسن (ع ) سلام كرد، امام حسن (ع ) جواب سلام او را داد و به او فرمود: (بنشين ، او نزد من نشست ، من پيش خود مى گفتم : اى كاش مى دانستم كه اين شخص كيست ؟)
امام حسن (ع ) (بى آنكه از او سؤ ال كند) فرمود: (اين شخص فرزند همان بانوى عرب است (يعنى حبابه والبيه ) كه سنگ كوچكى دارد و پدرانم با انگشتر خود آن را مهر كرده اند، و اكنون آن را نزد من آورده تا من نيز آن را مهر كنم .
سپس امام حسن (ع ) به آن مرد يمنى فرمود: (آن سنگ كوچك را بده ).
او سنگ كوچكى را بيرون آورد كه يك طرف آن صاف بود، امام حسن (ع ) آن را گرفت و انگشتر خود را بر آن زد، كه جاى انگشتر بر آن سنگ نقش ‍ بست ، گوئى اكنون نقش آن انگشتر كه (الحسن بن على ) بود در برابر چشمم مى باشد.
ابو هاشم مى گويد: من به آن مرد يمنى گفتم : تا كنون آيا امام حسن (ع ) را ديده اى ؟ او جواب داد: نه به خدا سوگند، سالها مشتاق ديدارش بودم تا اينكه همين ساعت جوان ناشناسى نزد من آمد و مرا به اينجا آورد، سپس ‍ آن مرد يمنى برخاست در حالى كه مى گفت : (رحمت و بركت خدا بر شما خاندان باد كه دودمانى هستيد بعضى از شما، فضائل را از بعضى ديگر به ارث مى بريد، سوگند به خدا كه نگهدارى و اداى حق شما همانند نگهدارى و اداى حق امير مؤ منان على (ع ) و امامان بعد از او (صلوات خدا بر همه آنها) واجب است ، سپس او از آنجا رفت ، و من ديگر تا آخر عمر او را نديدم .
ابو هاشم گفت : (وقتى كه او هنوز نرفته بود) از او پرسيدم : نامت چيست ؟
گفت : نام من (مهجع بن صلت بن عقبة بن سمعان بن غانم بن ام غانم ) (حبابه ) همان زن يمنى صاحب سنگ كوچك است كه اميرالمؤ منان على (ع ) و نوادگانش تا حضرت رضا(ع ) آن سنگ را مهر كرده اند (و نقش ‍ مهر آنها در سنگ باقى مانده است ) (352)


گواهى دشمنان به كمالات امام حسن عسكرى (ع ) 

احمد بن عبيدالله بن خانق (از طرف طاغوت وقت ، معتصم عباسى ، پانزدهمين خليفه عباسى ) متصدى ارضى و ماليات آن ، در قم بود، روزى در مجلس او از علويان و مذاهبشان ، سخن به ميان آمد، او اين داستان را نقل كرد:
من در شهر سامره ، مردى از آل على (ع ) را از جهت رفتار، وقار، پاكى ، شخصيت ، بزرگوارى در خاندان خود مانند (حسن بن على ) نديده ام ، همه مردم از لشكرى و كشورى و بزرگ و كوچك به او احترام مى كردند، و او را بر سالخوردگان و ريش سفيدان ، مقدم مى داشتند، روزى نزد پدرم (عبدالله بن خانق ) (يكى از صاحب منصبان خليفه وقت ) بودم ، ناگاه دربانان گفتند: (ابو محمد، ابن الرضا (امام حسن عسكرى ) دم در است ).
پدرم با صداى بلند گفت : (اجازه اش دهيد).
من تعجب كردم ، كه مردى را نزد پدرم اين گونه با القاب ياد نمايند، در صورتى كه هيچ كس جز خليفه و وليعهد يا نماينده خليفه ، اينگونه در نزد پدرم ، با احترام ياد نمى شدند.
سپس ديدم : مردى گندمگون ، خوش قامت ، زيبا چهره ، نوجوان شكوهمند، با هيبت مخصوص وارد گرديد، تا پدرم او را ديد، برخاست و چند قدم از او استقبال كرد، با اينكه گمان ندارم كه پدرم در برابر هيچ كس از بنى هاشم و سرلشگرى اين گونه رفتار نمايد، آن حضرت را كنار خود نشانيد، و با احترام مخصوص كنارش نشست و متوجه او گرديد و با او به سخن پرداخت و مكرر مى گفت : (قربانت گردم ...)
من از برخورد پدرم با امام حسن (ع ) در تعجب فرو رفته بودم ، ناگاه دربان آمد و گفت :موفق (برادر سرلشگر خليفه ) آمده است ، قبلا هرگاه او مى آمد، دربان و افسران پدرم به استقبال او مى رفتند و در دو صف مى ايستادند و با تشريفات مخصوص او را نزد پدرم مى آوردند، و در بدرقه او نيز چنين رفتار مى شد، در اين هنگام پدرم به امام حسن عسكرى (ع ) گفت : (خدا مرا قربانت كند، اكنون اگر بخواهيد مى توانيد تشريف ببريد)
آن حضرت برخاست و پدرم با او معانقه كرد و بدرقه اش نمود، و به دربانان گفت : (آن حضرت را از پشت صف ببرند كه موفق ، آن حضرت را نبيند!)
من به دربانان پدرم ، گفتم : (واى بر شما! اين چه شخصى بود كه شما در نزد پدرم او را با القاب بلند ياد كرديد و آنهمه احترام به او نموديد و پدرم نيز به او فوق العاده احترام كرد؟).
گفتند: (او از آل على (ع ) است و نامش (حسن بن على ) (ع ) مى باشد و به (ابن الرضا) معروف است ).
من بيشتر شگفت زده شدم ، آن روز، بى قرار و پريشان بودم تا شب شد، بعد از نماز عشا نزد پدرم رفتم ، كسى نزدش نبود، به من گفت : (آيا براى كارى نزدم آمده اى ؟).
اجازه طلبيدم و گفتم : (اين مردى كه صبح آنهمه احترام به او نموديد، چه كسى بود؟).
پس از ساعتى سكوت ، گفت :(پسر جان ! اگر مقام رهبرى از خلفاء بنى عباس جدا گردد، هيچكس از بنى هاشم ، مانند او (امام حسن عسكرى ) به خاطر كمالاتى كه دارد شايسته و بايسته مقام رهبرى نيست .
احمد بن عبيد الله بن خاقان مى گويد: (من در مورد امام حسن عسكرى (ع ) بيشتر حساس و ناراحت شدم ، از آن پس همواره با كنجكاوى خاصى درباره او از قضاوت ، نويسندگان ، ارتشيان ، بنى هاشم و... سؤ ال مى كردم ، همه و همه او را در نهايت بزرگى و عظمت و كمال ، ياد مى كردند:
(فعظم قدرة عندى ، اذلم اراله وليا ولا عدوا الا و هو يحسن القول فيه والثنا عليه :
(ارزش و مقام او در نظرم بزرگ شد، زيرا هيچ دوست و دشمنى نبود مگر اينكه ، آن حضرت را به نيكى ياد مى كردم ، و او را تعريف و تمجيد مى نمود).(353)


ترفند خليفه در كتمان شهادت امام حسن عسكرى (ع ) 

احمد بن عبيد الله بن خاقان مى گويد: هنگامى كه امام حسن عسكرى (ع ) در بستر بيمارى و رحلت قرار گرفت ، بيمارى او را به پدرم عبيد بن خاقان (يكى از صاحب منصبان بزرگ دستگاه خلافت عباسى ) خبر دادند، پدرم بى درنگ سوار شد و به دربار خليفه (معتمد، يازدهمين خليفه عباسى ) رفت و بازگشت ديدم پنج نفر از درباريان مورد وثوق خليفه كه (نحرير) (دژخيم بى رحم ) نيز در ميانشان بود، همراهش مى باشد، پدرم به آنها دستور داد تا در خانه حسن بن على (ع ) (امام حسن عسكرى ) باشند، و وضع بيمارى او را گزارش دهند، و پدرم به قاضى القضاة دستور داد كه همراه ده نفر از موثقين و امناء، به خانه آن حضرت بروند، همه آنها در خانه امام حسن عسكرى (ع ) بودند كه آن حضرت وفات كرد.
شهر سامره يكپارچه به عزا و گريه و شيون ، تبديل يافت ، خليفه وقت ، ماءمور فرستاد تا اطاقهاى خانه امام حسن (ع ) را بررسى نمايند، هر چه آنجا بود مهرو موم كرد و در جستجوى فرزندش پرداخت ، حتى زنهائى را ماءمور بررسى كنيزان امام كردند تا آنها را كه آبستن هستند، تحت نظر بگيرند.
نيز خليفه ، (ابو عيسى بن متوكل ) (برادر خود) را به خانه امام فرستاد، ابوعيسى ، پرده از روى جنازه امام حسن (ع ) برداشت و آن را به حاضران نشان داد و گفت : (اين حسن بن على بن محمد بن الرضا(ع ) است كه به اجل خود در بستر خود، وفات كرده است ) (نه اينكه كشته شده باشد).
جمعى از خدمتگزاران و قضات و پزشكان دربارى و...كه در آنجا جمع شده بودند گواهى دادند (به اين ترتيب با اين تشريفات خواستند مسموميت و شهادت آن حضرت را كتمان كنند).
سر انجام جنازه آن حضرت را برداشتند و در خانه اى كه قبر پدرش امام هادى (ع ) در آنجا بود، به خاك سپردند.
خليفه دوم و مردم ، به جستجوى فرزندش (حضرت مهدى - عج ) پرداختند، ولى از او خبرى نيافتند...آنگاه اموالش را بين مادرش و برادرش ‍ (جعفر كذاب ) تقسيم نمودند، مادر امام حسن (ع ) ادعا مى كرد كه وصى آن حضرت است ، و وصايت او نزد قاضى ثابت شد.
خليفه دوم وقت همچنان در مورد فرزند آن حضرت ، نگران بود، و با ماءمورينش در جستجوى او بودند.(354)


پاسخ ابن خانق به جعفر كذاب  

(جعفر كذاب يكى از پسران امام هادى (ع )، و يكى از برادران امام حسن عسكرى (ع ) بود و بعد از پدرش ، به دروغ ادعا كرد كه من امام بعد از او هستم ، با اينكه فردى فاسق و شرابخوار بود، او بعد از وفات امام حسن عسكرى (ع ) نيز ادعا كرد كه جانشين برادرم ، من هستم )
احمد بن عبيدالله بن خاقان مى گويد: جعفر كذاب نزد پدرم (عبيد الله كه داراى مقام عالى در دربار خليفه بود) آمد و گفت : (مقام برادرم را بر من بده ، در عوض ، من سالى 20 هزار دينار براى تو مى فرستم ).
پدرم به او تندى كرد و با خشم و ناسزا گوئى به او گفت :
(اى احمق نادان ! خليفه ، به روى معتقدين به امامت برادرت (امام حسن عسكرى ) شمشير كشيد، تا آنها را از اين اعتقاد برگرداند، نتوانست ، بنابراين اگر آنها و شيعيان ، امامت تو را قبول دارند، نيازى به خليفه و غير او ندارى ، و اگر آنها تو را به امامت ، قبول ندارند، به وسيله ما هرگز نمى توانى به اين مقام برسى ).
پدرم از آن پس ، اصلا به جعفر اعتنا نكرد، و تا زنده بود اجازه نداد كه جعفر نزدش بيايد. (355)


نمونه اى از كرم و بزرگوارى امام حسن عسكرى (ع )  

محمد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر (ع ) مى گويد: به تهديستى و فقر مبتلا شده بوديم و زندگى را به سختى مى گذرانديم ، پدرم (على بن ابراهيم ) گفت نزد اين مرد (امام حسن عسكرى ) برويم ، زيرا او به جوانمردى و بزرگوارى ،
توصيف مى شود.
گفتم : آيا او (امام حسن ) را مى شناسى ؟
پدرم گفت : نه ، نمى شناسم و هرگز او را نديده ام ، با هم به حضور آن حركت كرديم ، در مسير راه ، پدرم گفت : (چقدر نياز داريم كه آن حضرت دستور پانصد درهم را براى ما بدهد، تا 200 درهم آن را صرف در پوشاك ، و 200 درهم آن را صرف در بدهكارى كنيم ، و 100 درهمش را براى مخارج زندگى به مصرف رسانيم ).
من با خود گفتم : كاش 300 درهم نيز به من بدهد، صد درهم آن را پوشاك ، صد درهمش را در مخارج زندگى به مصرف برسانم ، و با صد درهم آن الاغى خريدارى كنم تا به كوهستان (باختران و همدان و اطراف آن ) بروم ، وقتى كه به در خانه امام حسن (ع ) رسيديم ، خدمتكار آن حضرت بيرون آمد و گفت : (على بن ابراهيم و پسرش محمد) وارد گرديد.
ما به محضر آن حضرت شرفياب شديم و سلام كرديم ، و جواب سلام ما را داد، و به پدرم فرمود: (اى على ! چرا تا كنون نزد ما نيامده اى ؟).
پدرم در پاسخ گفت : (اى آقاى من ، خجالت مى كشيم با اين وضع به حضورتان بيائيم ).
پس از ساعتى از محضر امام حسن (ع ) مرخص شديم ، غلامش آمد و كيسه پولى به پدرم داد و گفت : (اين كيسه ، حاوى 500 درهم است ، 200 درهم آن براى پوشاك ، 200 درهم آن براى براى بدهكارى ، و 100 درهم آن براى مخارج زندگى شما است ).
و كيسه ديگرى به من داد و گفت : (اين كيسه حاوى 300 درهم است ، صد درهمش براى پوشاك و صد درهمش براى مخارج زندگى ، و با صد درهمش الاغى براى خود خريدارى كن ، ولى به كوهستان (باختران و اطراف ) نرو بلكه به (سوراء) برو، محمد بن على بن ابراهيم به سوراء رفت و در آنجا با زنى ازدواج كرد.
روايت كننده گويد: اكنون على بن ابراهيم (به خاطر آن كمكهاى امام حسن ) املاكى دارد كه قيمت محصول آن معادل هزار درهم است ، در عين حال پيرو (مذهب واقفى ) است (يعنى معتقد است كه امام كاظم (ع ) همان امام قائم (ع ) است و بعد از او امامى نيست ).
محمد بن ابراهيم مى گويد: به على بن ابراهيم گفتم : (واى بر تو! مگر دليلى روشنتر از اين (درباره امامت امام حسن عسكرى عليه السلام ) مى خواهى (كه به آنچه در دلت گذشت آگاه بود و مطابق آرزوى قلبى تو به تو كمك كرد)
على بن ابراهيم در پاسخ گفت : (اى كيشى است كه به آن عادت كرده ايم ) (356)
(اين داستان نيز بيانگر آگاهى امام حسن (ع ) به نهانيها است ، و هم نشانگر جوانمردى و بزرگوارى آن حضرت است ، و هم حاكى از لطف او حتى به غير شيعه دوازده امامى است ، و هم شيوه صله رحم را مى آموزد، زيرا على بن ابراهيم ، و محمد بن على بن ابراهيم ، نوه هاى امام كاظم (ع ) بودند - تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل )


رام شدن استر سركش !  

احمد بن حارث قزوينى مى گويد: با پدرم (حارث ) در شهر سامره بوديم ، پدرم نگهبان و سرپرست دامهاى كاروان سراى منسوب به امام حسن عسكرى (ع ) بود، در آن هنگام ، در نزد (المستعين ) (دوازدهمين خليفه عباسى ) استرى بود كه از نظر زيبائى و قامت بلند و چالاكى ، نظير نداشت ، ولى بر اثر سركشى نمى گذاشت كسى او را زين كند يا لقام بر دهانش ببندد، و يا كسى بر پشتش سوار شود.
گروهى از سواران با تجربه اجتماع كردند و هر گونه حيله و نيرنگى به كار بردند نتوانستند آن را رام كنند و بر پشتش سوار گردند، يكى از دوستان نزديك مستعين به وى گفت : (براى حسن بن على (امام حسن عسكرى عليه السلام ) پيام بفرست ، به اينجا بيايد، يا بر اين استر سوار شود و يا اين استر او را خواهد كشت ).
مستعين ، شخصى را نزد امام حسن عسكرى (ع ) فرستاد و آن حضرت را احضار كرد، آن حضرت ناگزير نزد مستعين رفت ، پدرم (حارث ) نيز همراه آن حضرت بود، وقتى كه امام حسن (ع ) وارد خانه مستعين شد، من هم خود را به خانه او رسانيدم ، ديدم استر با كمال چالاكى در حياط خانه ايستاده است ، امام حسن (ع ) به طرف آن رفت ، و دستى بر پشتش كشيد، ديدم بدن آن استر چنان عرق كرد، كه قطرات عرق از پيكرش مى ريخت ناگاه امام حسن (ع ) نزد مستعين آمد، مستعين احترام نمود و خير مقدم عرض كرد، سپس گفت : (اى ابو محمد! اين استر را لگام كن ...).
امام حسن (ع ) رو پوشش را در آورد و كنار گذاشت ، و جلو استر رفت و دهان او را لگام زد، سپس نزد مستعين برگشت و نشست .
مستعين گفت : اين استر را زين كن ...حضرت برخاست زين بر پشت استر نهاد و بست ، و سپس به جايگاه خود بازگشت .
مستعين گفت : مى خواهى بر آن سوار شوى ؟
امام حسن (ع ) فرمود: آرى ، رفت و بر آن سوار شد، و چند قدمى ، با بهترين شيوه راه رفتن ، راه رفت و باز گشت و پياده شد.
مستعين گفت : اين استر را چگونه مى بينى ؟
امام (ع ) فرمود: در زبيائى و راهورى بى نظير است .
مستعين گفت : آن را به تو واگذار كردم .
امام حسن (ع ) به پدرم (حارث ) فرمود: افسار استر را بگير، پدرم افسار آن استر را كشيد و از آنجا برد.(357)


امام حسن عسكرى در زندان على بن نارمش  

از جانب طاغوت زمان ، امام حسن عسكرى را دستگير كرده و به زندانى بردند كه زندانبان آن (على بن نارمش ) دشمن ترين و خشن ترين افراد نسبت به آل على (ع ) بود و به زندانبان دستور دادند كه هر چه مى خواهى بر حسن بن على سخت بگير.
ولى زندانبان ، آنچنان تحت تاءثير جذبه معنوى و سيماى ملكوتى امام حسن عسكرى (ع ) قرار گرفت ، كه بيش از يك روز نكشيد، در برابر امام به گونه اى خاضع شد كه در برابر امام ، چهره اش را بر خاك زمين نهاد، و ديده از زمين بر نداشت تا امام حسن از نزد او خارج گرديد.
على بن نارمش با اينكه از سرسخت ترين دشمنان خاندان رسالت بود، در همين ملاقات اندك با امام ، آنچنان شيفته امام شد كه بصيرتر از همه نسبت به امام گرديد، و از همه بيشتر، آن حضرت را مى ستود. (358)


پاسخ امام حسن عسكرى (ع ) به يك سؤ ال قرآنى  

سفيان بن محمد مى گويد: به امام حسن (ع ) در ضمن نامه اى سؤ ال كردم : منظور از (وليجه ) در اين آيه (16 سوره توبه ) چيست ؟ آنجا كه خداوند مى فرمايد:
(و لم يتخذوا من دون الله و لا رسوله و لا المؤ منين وليجة :
آن مجاهدان مخلصى كه غير از خدا و رسولش و غير از مؤ منان را، محرم اسرار خود قرار ندادند).
و با خود فكر مى كردم ، كه منظور از (مؤ منين ) در اين آيه كيانند؟
امام حسن (ع ) در جواب نامه من چنين نوشت : (وليجه ، غير امام حق است كه به جاى او نصب مى شود، و امام اينكه در خاطرات گذشته كه منظور از (مؤ منين ) در آيه فوق كيانند؟ بدان كه آن مؤ منين ، امامان برحقند، كه خدا براى مردم ، امان مى گيرد، و امان آنها مورد اجازه و قبول خدا قرار مى گيرد.(359)


توجه مهرانگيز امام حسن (ع ) به زندانى در بند 

(ابو هاشم جعفرى از اصحاب گرانقدر و مخلص امام هادى (ع ) و امام حسن عسكرى (ع ) بود، و بجرم و حمايت از ائمه حق ، از جانب دژخيمان طاغوت زمان ، دستگير و زندانى شد، و تحت شكنجه سخت و فشار زنجير زندان قرار گرفت )، ابو هاشم مخفيانه نامه اى براى امام حسن (ع ) نوشت ، و از وضع زندان و شكنجه سخت آن ، به امام شكايت كرد.
امام حسن (ع ) در پاسخ او نوشت : (تو امروز (آزاد مى شود) و نماز ظهرت را در خانه مى خوانى ).
همانگونه كه امام فرموده بود، ابو هاشم ، همان روز آزاد شد، و نماز ظهرش ‍ را در خانه اش خواند.
ابو هاشم مى گويد: بعد از رهائى از زندان ، از نظر معاش زندگى در مضيقه سخت بودم تصميم گرفتم كه در ضمن نامه اى ، چند دينار از امام حسن (ع ) درخواست كنم ، ولى خجالت كشيدم ، طولى نكشيد كه امام حسن (ع ) صد دينار برايم فرستاد، و برايم نوشته بود: (هرگاه نيازمند شدى ، خجالت نكش و پروا مكن ، از من بخواه كه به خواست خدا آنچه را خواستى به آن مى رسى ) (360)


معجزه اى از امام حسن عسكرى (ع ) 

نصير خادم مى گويد: بارها شنيدم كه امام حسن عسكرى (ع ) با غلامان ترك و رومى و صقالبى (361) خود به زبان خودشان سخن مى گفت ، من تعجب مى كردم و با خود مى گفتم : امام حسن (ع ) در مدينه متولد شده و تا هنگام رحلت پدرش ، به جائى نرفت ، و كسى او را نديد (كه درس زبان نزد كسى بخواند) پس چگونه به زبانهاى مختلف ، سخن مى گويد؟ در همين فكر بودم كه ناگاه آن حضرت به من متوجه شد و فرمود:
(همانا خداوند حجت خود را در همه چيز به ساير مردم ، امتياز داده ، و آگاهى و زبانها و شناخت نسبتها و مرگها و حوادث آينده را به او عطا فرموده است ، اگر چنين نبود، بين حجت و ساير مردم فرقى نبود). (362)


next page

fehrest page

back page