next page

fehrest page

back page

نماز پرشكوه عيد امام رضا(ع ) كه ناتمام رها شد! 

روز عيد (قربان ) فرا رسيد، ماءمون توسط شخصى ، براى امام رضا(ع ) پيام داد كه براى نماز عيد آماده شو، و آن را اقامه كن و خطبه آن را بخوان .
امام رضا(ع ) به ماءمون پيام داد، به شرطى كه در مورد ولايت عهدى بين من و تو بود، آگاه هستى (بنابراين مرا از خواندن نماز عيد و خطبه كه از شئون حكومت است ، معاف بدار)
ماءمون ، من مى خواهم با انجام اين كار، احساسات مردم آرام گردد، و آنها فضائل و كمالات تو را بشناسند.
حضرت رضا(ع ) كرارا از ماءمون خواست كه مرا معاف بدار، ولى ماءمون با اصرار و پافشارى مى گفت : (بايد نماز عيد را شما اقامه كنيد)
سرانجام حضرت رضا(ع ) به ماءمون پيغام داد كه اگر بنا است من نماز را بخوانم ، من مانند روش پيامبر(ص ) و امير مؤ منان (ع ) نماز را مى خوانم (نه مانند روش خلفاء)
ماءمون (هر گونه مى خواهى ، بخوان )، آنگاه ماءمون دستور داد تمام مردم صبح زود به در خانه امام رضا(ع ) اجتماع كنند.
ياسر خادم مى گويد: سرداران و سپاهيان در خانه امام ، و اطراف آن اجتماع كردند، مردم از بزرگ و كوچك و زن و مرد و كودك سر راه امام ، صف كشيدند، عده اى در پشت بامها رفتند (شكوه ملكوتى خاصى همه جا را فرا گرفت ) هنگامى كه خورشيد طلوع كرد، امام رضا(ع ) غسل نمود و عمامه سفيدى كه از پنبه بود بر سر نهاد، يك سرش را روى سينه و سر ديگرش را ميان دو شانه انداخت ، و دامن به كمر زد، و به همه پيروانش دستور داد چنان كنند.
سپس عصاى پيكان دارى را بدست گرفت و بيرون آمد، ما در پيشاپيش آن حضرت حركت مى كرديم ، او پا برهنه بود، وقتى كه حركت كرد و سر به سوى آسمان بلند كرد و چهار بار تكبير گفت (آنچنان تكبيرهاى او پرجاذبه و ملكوتى بود كه ) ما گمان كرديم آسمان و در و ديوار، همه با او هماهنگ و همنوا مى گويند: اللّه اكبر...
ارتشيان و كشوريان ، با شكوه ويژه اى ، صف در صف ايستاده بودند، امام رضا(ع ) از خانه بيرون آمد و دم در ايستاد و فرمود:
(اللّه اكبر، اللّه اكبر، (اللّه اكبر) على ما هدانا، اللّه اكبر على ما رزقنا من بهمه الانعام و الحمد لله على ما ابلانا.)
همه جمعيت ، صداى خود را به اين تكبير بلند كردند (آنچنان آواى ملكوتى تكبير در فضاى ملكوتى محضر امام ، پيچيد و اثر بخش بود) كه سراسر شهر (مرو) يكپارچه به گريه و شيون و فرياد تبديل گرديد، هنگامى كه سرداران و رؤ سا، ديدند، امام رضا(ع ) با كمال سادگى با پاى برهنه از خانه بيرون آمده ، از مركبها پياده شدند و پا برهنه گشتند و همراه امام حركت نمودند، حضرت در هر ده قدمى مى ايستاد و سه تكبير مى گفت ، زمين و زمان با احساسات پرشورى در حالى كه گويا اشك مى ريزند، با غرش تكبير، همنوا شده بودند.
وضع آن صحنه عظيم ملكوتى را به ماءمون گزارش دادند، فضيل بن سهل ذوالرياستين (نخست وزير و رئيس ارتش ) در نزد ماءمون بود، به ماءمون گفت :
اى امير مؤ منان ! اگر امام رضا(ع ) با اين شكوه به مصلى برسد، مردم شيفته مقام او گردند (و آنگاه براى مقام شما خطر خواهد شد)، صلاح اين است كه از او بخواهى باز گردد.
ماءمون ، شخصى را نزد امام رضا(ع ) فرستاد و توسط او در خواست باز كشت كرد.
امام رضا(ع ) بى درنگ كفش خود را طلبيد و سوار مركب شد و باز گشت . (306)


پراكنده شدن ازدحام مردم با اشاره امام رضا(ع ) 

(فضيل بن سهل ، معروف به (ذوالرياستين ) (صاحب دو رياست : 1 - نخست وزير ماءمون 2 - رئيس ارتش ماءمون ) مجوسى بود و به دست يحيى برمكى مسلمان شد و كم كم دست نشانده برمكيان در دستگاه خلافت بنى عباس گرديد، و در عصر خلافت ماءمون (هفتمين خليفه عباسى ) هم نخست وزير ماءمون گرديد و هم فرمانده كل قواى ارتش ماءمون شد.
هنگامى كه ماءمون ولايتعهدى را به امام رضا(ع ) سپرد، فضيل بن سهل به مقام امام (ع ) حسادت مى ورزيد، و در فرصتهاى مختلف ، عداوت خود را به امام (ع ) آشكار مى كرد، از جمله در جريان نماز عيد (كه در داستان قبل بيان شد) همين شخص ، ماءمون را تحريك كرد كه پيام براى امام بفرستد تا نماز را نخواند و برگردد، سر انجام به مكافات دسيسه هايش رسيد و در شعبان سال 203 در حمام سرخس ، توسط (غالب ) دائى ماءمون كشته شد (307) اينك به داستان زير توجه كنيد:
ياسر خادم مى گويد: هنگامى كه ماءمون از خراسان به قصد بغداد بيرون آمد، (فضيل ذوالرياستين ) (براى بدرقه ) بيرون آمد، من نيز همراه حضرت رضا(ع ) بيرون آمدم ، در يكى از منزلگاهها، نامه اى از جانب (حسن بن سهل ) (برادر فضل ) بدست فضل رسيد، در آن نوشته بود: (من از روى حساب نجوم دريافته ام كه تو در روز چهارشنبه فلان ماه ، حرارت آهن و آتش را مى چشى ، از اين رو عقيده من اين است كه در همان روز، با ماءمون و حضرت رضا(ع ) به حمام برويد، و تو حجامت كنى و روى دستت خون بريز، تا نحوست آن (حرارت آهن ) از تو دور گردد).
حسن بن سهل براى ماءمون نيز، در اين باره نامه نوشت ، و از او خواست كه از حضرت رضا(ع ) تقاضا كند تا باهم به حمام بروند.
ماءمون به حضور حضرت رضا(ع ) نامه نوشت كه فردا به حمام برويم ، امام رضا(ع ) جواب داد: (من فردا حمام نمى روم و عقيده ندارم كه تو و فضل نيز به حمام برويد).
ماءمون بار ديگر نامه نوشت و از امام رضا(ع ) در خواست كرد كه فردا به حمام برويم .
امام رضا(ع ) در پاسخ نوشت : من حمام نمى روم زيرا شب گذشته رسول خدا(ص ) را در خواب ديدم به من فرمود: (فردا حمام نرو).
از اين رو به عقيده من تو و فضل نيز فردا به حمام نرويد.
ماءمون براى حضرت نوشت كه راست مى گوئى و پيامبر(ص ) نيز راست فرمود، من نيز فردا به حمام نمى روم ، فضل خودش بهتر مى داند.
ياسر مى گويد: وقتى كه شب شد، امام هشتم (ع ) به ما فرمود: (آنچه را كه از حوادث تلخ امشب پديد مى آيد به خدا پناه مى برم ).
ما پيوسته اين سخن را مى گفتيم ، وقتى كه حضرت رضا(ع ) نماز صبح را (در اول وقت ) خواند، به من فرمود: (برو پشت بام ببين آيا صدائى مى شنوى )
ياسر مى گويد: به پشت بام رفتم ، فريادى شنيدم و كم كم صداى شيون بلند شد، پائين آمدم و ديدم ماءمون از آن درى كه از خانه اش به خانه امام رضا(ع ) باز مى شود، به حضور امام رضا(ع ) آمد و به امام گفت : (خدا به تو در مورد مرگ فضل ، اجر دهد، او سخن شما را نپذيرفت و به حمام رفت و بر سرش ريختند و او را كشتند، سه تن از مهاجمين دستگير شده اند كه يكى از آنها پسر خاله او (فضل بن ذى القلمين ) است .)
ياسر مى گويد: سرداران و هواخواهان فضل در خانه ماءمون اجتماع كردند و مى گفتند: ماءمون او را غافلگير كرده و كشته است ، و ما بايد از او خوانخواهى كنيم ، و آتش آورده بودند كه خانه او را بسوزانند.
ماءمون به حضرت رضا(ع ) عرض كرد: (اى سرور من ! اگر صلاح مى دانيد برويد و مردم را پراكنده كنيد.)
ياسر مى گويد: امام سوار شد و به من فرمود: تو نيز سوار شو، با هم از خانه بيرون ، آمديم ، مردم فشار مى آوردند، امام رضا(ع ) با دست اشاره كرد و فرمود: (تفرقوا تفرقوا: متفرق و پراكنده شويد).
اشاره امام آنچنان اثر كرد، كه مردم به گونه اى شتابان باز مى گشتند و پراكنده مى شدند كه روى هم مى افتادند، آنحضرت به هر كس اشاره كرد، او با شتاب از آنجا رفت (308)


اخبار امام رضا(ع ) از آينده  

شخصى به نام مسافر مى گويد: هنگامى كه هارون بن مسيب تصميم گرفت با محمد بن جعفر بجنگد، امام رضا(ع ) به من فرمود: (نزد مسيب برو و بگو: (فردا براى جنگ ، بيرون نرو، كه اگر بيرون رفتى شكست مى خورى و يارانت كشته مى شوند، اگر پرسيد: از كجا مى دانى بگو در خواب ديده ام ).
مسافر مى گويد: نزد مسيب رفتم و موضوع را به او گفتم ، گفت : از كجا مى دانى ؟
گفتم : در خواب ديده ام .
مسيب گفت : (خواب ديدن كسى كه با ما تحت نشسته مى خوابد، اعتبار ندارد).
او آن روز به جنگ رفت و شكست خورد و يارانش كشته شدند.
نيز مسافر مى گويد: در سرزمين منى همراه امام رضا(ع ) بودم ، يحيى بن خالد برمكى (وزير هارون ) در حالى كه سرش را پوشيده بود تا گرد و غبار به او نرسد، از جلو ما رد شد، حضرت رضا(ع ) تا او را ديد، فرمود:
(مساكين لا يدرون ما يحل بهم فى هذه السنة :
اين بيچاره ها نمى دانند كه در همين سال : چه بر سرشان مى آيد؟ ) (از گرد و غبار، خود را مى پوشانند ولى نمى دانند كه به زودى به خاك سياه مى نشينند)
سپس فرمود: (و عجبتر از اين ، اينكه من و هارون اين چنين - و دو انگشتش را بهم چسبانيد - نزديك هم قرار مى گيريم )
(همانگونه كه حضرت فرموده بود، همان سال ، هارون بر (برمكيان ) غضب كرد، و سران آنها كشته شدند و به خاك سياه نشستند)
مسافر مى گويد: سوگند به خدا، سخن دوم حضرت رضا(ع ) را (در مورد نزديك شدن با هارون ) نفهميدم ، تا آن وقت كه جنازه امام رضا(ع ) را كنار قبر هارون به خاك سپردند. (309)


نمونه اى از قدرت معنوى امام رضا(ع ) 

يكى از اصحاب حضرت رضا(ص ) مى گويد: پول بسيارى به حضور آن حضرت بردم ، ولى آن حضرت ، شادمان نشد، من غمگين شدم و با خود گفتم : (چنان پولى نزد آن حضرت مى برم ، ولى شادمان نمى شود!)
امام رضا(ع ) در اين هنگام (كه احساس كرد كه من غمگين هستم ) به غلامش فرمود: (آفتابه و لگن را بياور)، خود آن حضرت روى تخت نشست ، و به غلام فرمود: آب بريز.
در اين هنگام ديدم از لابلاى انگشتان آن حضرت ، قطعه هاى طلا در ميان لگن مى ريزد، در اين وقت به من رو كرد و فرمود:
(من كان هكذا لا يبالى بالّدى حملته اليهِ:
كسى كه چنين دارد: (كه از لاى انگشتانش طلا بريزد) به پولى كه تو برايش ‍ آورده اى ، اعتنائى ندارد تا خشنود شود)(310)


ستم به حضرت رضا(ع ) مانند ستم به على (ع ) است  

محمد بن سنان مى گويد: به حضور امام كاظم (ع ) رفتم : پسرش حضرت رضا(ع ) در روبرويش نشسته بود، امام كاظم (ع ) به من فرمود:
(در اين سال حادثه اى بروز مى كند، نگران و پريشان مباش و بى تابى مكن ).
محمد بن سنان : اى آقاى من ! چه پيش آمدى رخ مى دهد، من از اين گفتار شما مضطرب گشتم ؟
امام كاظم : من به سوى آن طاغوت (مهدى عباسى سومين خليفه عباسى ) مى روم (يعنى مرا به اجبار نزد او مى برند) ولى بدان كه از جانب او و از جانب (خليف ) بعد از او (هادى عباسى ) به من صدمه اى نمى رسد.
محمد بن سنان : قربانت گردم ، چه رخ مى دهد؟
امام كاظم : خداوند ستمگران را گمراه نمايد، و آنچه بخواهد انجام مى دهد (اشاره به مسموميت آن حضرت توسط هارون ، پنجمين خليفه عباسى ).
محمد بن سنان : قربانت گردم ، منظورتان از طرح اين سخن چيست ؟
امام كاظم : هر كس در حق اين پسر، ستم نمايد، و امامتش را رد كند،
(كمن ظلم على بن ابيطالب حقه و جحده و امامته بعد رسول الله :
مانند كسى است كه به حق امير مؤ منان على (ع ) ظلم كرده ، و امامت آن حضرت بعد از رسول خدا(ص ) را انكار نموده است ).
محمد بن سنان : (سوگند به خدا كه اگر خداوند تا آن زمان به من عمر دهد، حق حضرت رضا(ع ) را به او تسليم مى كنم و امامتش را مى پذيرم )
امام كاظم : راست گفتى ، خدا به تو تا آن زمان عمر مى دهد و تو حقش را ادا مى كنى ، و امامت او و امامت بعد از او را مى پذيرى .
محمد بن سنان : امام بعد از او كيست ؟
امام كاظم : امام بعد از او پسرش محمد (جواد) است .
محمد بن سنان : من نسبت به او (نيز) تسليم هستم ، و به امامتش اقرار مى كنم . (311)


پاسخ امام رضا(ع ) به سؤ الات ، در مورد امامت خود 

ابو جرير قمى مى گويد: به امام هشتم حضرت رضا(ع ) عرض كردم : (قربانت گردم دانسته ايد كه من با پدرت پيوند تنگاتنگ داشتم ، سپس با شما اين پيوند را دارم ، سوگند به رسول خدا(ص ) و به حق يكايك امامان و به حق شما، آنچه به من خبر دهى ، به كسى نمى گويم (و رعايت نقيه را مى كنم ) آيا پدرتان زنده است يا از دنيا رفته است ؟
امام رضا: پدرم وفات كرده است .
ابو جرير: شيعيان روايت مى كنند كه سنت چهار پيامبر در زندگى پدرتان وجود دارد.(312)
امام رضا: سوگند به خداوندى كه هيچ كس جز او شايسته پرستش نيست پدرم وفات كرد.
ابو جرير: مرگ يا وفات غيبت
امام رضا: وفات مرگ
ابو جرير: گويا تو از من تقيه مى كنى ؟ (و حقيقت مطلب را به من نمى گوئى )
امام رضا: عجبا! (چنين نيست كه تصور مى كنى ).
ابو جرير: آيا امام كاظم (ع ) (مقام امامت را) به شما وصى كرد؟
امام رضا: آرى .
ابو جرير: آيا احدى را در اين مقام با تو شريك قرار داده ؟
امام رضا: نه .
ابو جرير: هيچكدام از برادرانت امام شما مى باشد؟
امام رضا: نه .
ابو جرير: پس امام تو هستى ؟
امام رضا: آرى . (313)


سبقت عجم در پذيرش و تاءييد دين  

(ابراهيم يكى از فرزندان امام كاظم (ع ) بود، ولى فرزندان ناخلف بود، و در مورد امامت بعد از پدر، مزاحمتهائى براى حضرت رضا(ع ) ايجاد مى كرد)
على بن اسباط مى گويد: به حضرت (ع ) عرض كردم : (مردى نزد برادرت ابراهيم رفته (و او را اغفال كرده ) و به او گفته : پدرت وفات نكرده است ، آيا شما نيز مانند ابراهيم ، چنين عقيده اى داريد؟)
امام رضا: شگفتا! آيا رسول خدا(ص ) ميميرد، ولى موسى (پدرم ) نمى ميرد، سوگند به خدا پدرم وفات كرد، چنانكه رسول خدا(ص ) وفات كرد ولى خداوند متعال از آن لحظه رحلت پيامبر(ص ) به بعد و زمانهاى بعد از آن ، به طور پى گير اين دين را بر عجم زادگان منت مى گذارد، ولى همين توفيق را از بعضى از خويشان پيامبر(ص ) (به خاطر عدم شايستگيشان ) باز مى دارد، همواره به عجم زادگان عطا مى كند و از خويشان پيامبر(ص ) باز مى دارد، من هزار دينار بدهكارى ابراهيم را - پس از آنكه بر اثر نادارى تصميم بر طلاق همسران ، و آزاد نمودن بردگانش گرفته بود- ادا كردم (در عين حال در برابر محبتهاى من ، دست از كينه توزى بر نمى دارد) چنانكه شنيده اى برادران يوسف (ع ) چه كردند، يوسف چه ستمها و آزارها از برادرانش ديد.(314)
(به اين ترتيب امام رضا(ع ) از برادرش ابراهيم كه از خويشان پيامبر(ص ) است ، سخت انتقاد كرد، و عجم زادگان را كه توفيق پذيرش دين خدا و امامان بر حق را يافته اند، برتر از عربهاى كج انديش دانست و ملاك برترى را به تقوا و حق پرستى دانست ، نه خويشى و فاميل ، و اين خود گله اى بود كه امام هشتم (ع ) از برادرش نمود با اينكه به او آنهمه محبت نموده بود، چنانكه شاعر گويد:
من از بيگانگان هرگز ننالم
هر آنچه كرد همان آن آشنا كرد


راز گوئى امام رضا(ع ) با شخصى ناپيدا 

حكيمه دختر امام كاظم (ع ) مى گويد: برادرم حضرت رضا(ع ) را ديدم در انبار هيزم ايستاده و آهسته سخن مى گويد، من كسى را در آنجا غير از حضرت رضا(ع ) نمى ديدم ، تا اينكه به آن حضرت عرض كردم : (با چه كسى گفتگو مى كردى ؟)
امام رضا: اين شخص عامر زهرانى (از بزرگان جن ) است ، نزد من آمده و سؤ ال مى كند و از بعضى شكايت مى نمايد.
حكيمه : اى مولاى من ، دوست دارم سخن او را بشنوم .
امام رضا: اگر تو سخن او را بشنوى تا يك سال (بر اثر ترس و هراس ) تب مى كنى .
حكيمه : در عين حال دوست دارم صداى او را بشنوم .
امام رضا: بشنو.
حكيمه : من گوش دادم ، صدائى مانند سوت شنيدم و تا يكسال به تب مبتلا گشتم . (315)


رد حضرت رضا(ع ) در مورد تقاضاى بخشش خمس  

گروهى از مردم خراسان به حضور امام رضا(ع ) رفتند و چنين درخواست نمودند: (ما را از پرداخت خمس معاف كن و خمس را به ما ببخش )
حضرت رضا(ع ) (كه مى دانست آنها شايسته بخشش نيستند، و با نيرنگ مى خواهند اين وظيفه الهى را ترك كنند) به آنها فرمود: (اين چه نيرنگى است ؟ شما با زبان خود نسبت به ما اظهار اخلاص و دوستى مى كنيد، و از حقى كه خداوند براى ما قرار داده و آن خمس است ، كوتاهى مى نمائيد) آنگاه سه بار فرمود:
(لا نجعل لا نجعل لا نجعل لا حد منكم فى حل :
نمى كنيم ، نمى كنيم ، نمى كنيم ، و شما را معاف نمى داريم ) (316)
و در سخن ديگر فرمود: (ان الخمس عوتنا على ديننا...(خمس مايه كمك ما بر دين ما است ) (317)


معصوم يازدهم ؛ امام جواد عليه السلام 
رسيدن مقام امامت به امام جواد(ع ) در هفت سالگى  

(نظر به اينكه امام جواد(ع ) در 10 رجب 195 ه - ق متولد شد، و حضرت رضا(ع ) در آخر صفر سال 203 ه - ق به شهادت رسيده ، امام جواد(ع ) هنگام شهادت پدر، حدود هفت سال داشت ، و در همين سن و سال به مقام امامت رسيد، و حضرت رضا(ع ) غير از او فرزند ديگرى نداشت ، و همين مساءله سن كم امام جواد(ع ) براى عده اى از منافقين و دنيا طلبان ، بهانه رد كردن امامت آن حضرت شده بود، و مساءله براى عده اى از دوستان نيز بصورت معمائى در آمده بود و آنها مى پرسيدند چگونه ممكن است كودكى به امامت برسد، در اينجا به ماجراى ذيل توجه كنيد:)
صفوان بن يحيى مى گويد: به امام رضا(ع ) گفتم : قبل از تولد امام جواد(ع ) هرگاه از شما مى پرسيديم ، جانشين شما كيست ؟ در پاسخ مى فرموديد: (خداوند به من پسرى عطا فرمايد).
اكنون خداوند به شما پسرى داده است و چشم ما روشن شد، خدا آن روز را نياورد، اگر پيش آمدى شد (و شما وفات كرديد) به چه كسى به عنوان امام ، توجه كنيم ؟
در آن هنگام امام جواد(ع ) در پيش روى امام رضا(ع ) ايستاده بود، حضرت رضا(ع ) با دست به او اشاره كرد(يعنى به اين شخص متوجه شويد).
صفوان : قربانت گردم ، اين پسر، سه سال دارد، (آيا يك كودك سه ساله را امام خود قرار دهيم ؟!)
امام رضا: سن كم هيچ گونه زيانى به مقام امامت او ندارد، چنانكه عيسى بن مريم خود را به عنوان حجت خدا معرفى كرد، با اينكه كودك خرد سال بود (318)
همين سؤ ال را در خراسان ، شخصى از حضرت رضا(ع ) نمود، آن حضرت در پاسخ فرمود: (خداوند عيسى (ع ) را به نبوت و رسالت و شريعت تازه مبعوث نمود، در سنى كوچكتر از سن ابو جعفر (حضرت جواد) (319)


پاسخ امام جواد(ع ) به اعتراض كنندگان  

شخصى به امام جواد(ع ) گفت : مردم درباره خردسالى شما سخن (اعتراض آميز) مى گويند.
امام جواد: خداوند به داود(ع ) وحى كرد تا پسرش سليمان را كه در آن وقت كودك بود و گوسفند چرانى مى كرد جانشين خود سازد.
حضرت داود(ع ) طبق فرمان خدا، سليمان را به عنوان جانشين خود معرفى نمود، دانشمندان و عابدان بنى اسرائيل ، آن را نپذيرفتند (و گفتند سليمان كودك است )
خداوند به حضرت داود وحى كرد: (عصاهاى اعتراض كنندگان را بگير، و عصاى سليمان (ع ) را نيز بگير، و در درون اطاقى بگذار، و در آن اطاق را ببند و مهر و موم كن ، روز بعد، (با بنى اسرائيل به آن خانه بيا و در را باز كن ) عصاى هر كدام كه مانند درخت ، سبز و داراى برگ و ميوه شده بود، صاحب آن عصا جانشين تو است )
داود همين دستور را اجرا نمود، فرداى آن روز عابدان و عالمان بنى اسرائيل به دعوت داود(ع ) به اطاق آمدند، وقتى كه ديدند عصاى سليمان سبز و داراى برگ و ميوه شده است ، جانشينى حضرت سليمان را (با اينكه كودك بود) پذيرفتند و گفتند: (به او راضى شديم و او را پذيرفتيم ) (320)
شخص ديگرى به نام على بن حسان به امام جواد(ع ) همان اعتراض مردم را (كه شما كودك هستيد، و مردم نق مى زنند) به عرض آن حضرت رسانيد.
امام جواد(ع ) فرمود: چه اعتراضى دارند، با آنكه خداوند به پيامبرشان فرمود:
(قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى
بگو اين راه من است كه من و پيروانم با بصيرت كامل ، همه مردم را به سوى خدا دعوت مى كنيم ) (يوسف - 108)
آنگاه امام جواد(ع ) پس از تلاوت اين آيه فرمود: (سوگند به خدا (در آغاز بعثت ) پيروى از پيامبر(ص ) نكرد، مگر على (ع ) كه در آن وقت نه سال داشت و من نيز نه ساله ام ).(321)


احترام على بن جعفر به امام جواد(ع ) و اقرار او به امامت آن حضرت  

(على بن جعفر برادر امام كاظم (ع ) در مسجد پيامبر(ص ) در مدينه براى جمعى تدريس مى كرد) محمد بن حسن بن عمار مى گويد: من دو سال بود، در درس او شركت مى كردم ، و اخبارى را كه او از برادرش (امام كاظم ) براى ما نقل مى كرد، مى نوشتم ؛ روزى در مسجد در خدمتش نشسته بودم ، ناگاه امام جواد(ع ) كه در آن هنگام كودك بود، وارد مسجد گرديد، على بن جعفر تا او را ديد از جاى برخاست و از او استقبال كرد و بدون كفش و عبا نزد آن حضرت رفت ، و دستش را بوسيد و اخترام شايانى به او نمود.
در اين هنگام امام جواد(ع ) به او فرمود: اى عمو بنشين .
او عرض كرد: چگونه بنشينم در حالى كه تو ايستاده اى ؟!
سپس على بن جعفر به مسند خود آمد و نشست ، حاظران به او گفتند: (شما عموى پدر حضرت جواد(ع ) هستيد، ولى ديديم اينگونه در برابر او تواضع كردى و دستش را بوسيدى ؟).
على بن جعفر به آنها گفت : (ساكت باشيد) در اين هنگام ريش سفيد خود را گرفت و گفت :
(ان كان الله عزوجل لم يوهل هذه الشيبه و اهل هذا الفتى ، و وضعه حيث وضعه انكر فضله ، نعوذ بالله مما تقولون ، بل انا له عبد:
وقتى خداوند متعال اين ريش سفيد را شايسته (امامت ) ندانست ، ولى اين كودك را شايسته دانست ، و مقام امامت را به او داد، آيا من براحتى او را انكار نمايم ؟ پناه مى برم به خدا از گفتار (نادرست ) شما، بلكه من غلام اين كودك هستم ) (322)


معجزه اى از امام جواد 

عصر خلافت معتصم (هشتمين خليفه عباسى ) بود، شخصى را به اتهام آنكه ادعاى پيامبرى مى كند (با اينكه چنين ادعائى نداشت ) كت بسته آوردند و در شهر سامرا به زندان افكندند.
على بن خالد مى گويد: من تصميم گرفتم با او ملاقات كنم و از نزديك تحقيق كنم ببينم كيست ؟ پشت در زندان رفتم و با دربانان و پاسبانان مهربانى كردم و گرم گرفتم ، تا خود را به آن مرد زندانى رساندم ، اندكى با او صحبت كردم ديدم مردى فهميده است ، به او گفتم داستان تو چيست كه تو را زندانى كرده اند.
گفت : من در شهر دمشق در كنار محلى كه نامش (محل سر مبارك حسين عليه السلام ) است ، مشغول عبادت بودم ، شخصى (كه همان امام جواد(ع ) بود) نزد من آمد و گفت : برخيز برويم ، همراه او حركت كردم ، ناگاه خود را در مسجد كوفه ديدم ، گفت : (اينجا را مى شناسى ؟) گفتم ، آرى مسجد كوفه است ، او نماز گزارد، من نيز نماز گزاردم ، در آن هنگام كه همراه او بودم ، ناگاه ديدم در مدينه مسجد پيامبر(ص ) هستم ، او به پيامبر(ص ) سلام كرد، من نيز سلام كردم ، او در مسجد نماز خواند، من نيز نماز خواندم ، در همين ميان كه همراهش بودم ، ناگاه خود را در مكه ديدم ، او پيوسته مناسك حج را بجا مى آورد، من نيز به جاى آوردم ، ناگاه خود را در جايى كه قبلا بودم يعنى محل (راءس الحسين ) در شام ديدم .
سال آينده نيز آن شخص آمد و مانند سال قبل با من رفتار كرد، وقتى كه از مناسك حج فارغ شدم و مرا به شام آورد و خواست از من جدا شود، به او گفتم : از شما تقاضا دارم به حق آن كسى كه به تو چنين توان (طى الارض ) داده ، به من بگو تو كيستى ؟
فرمود: (من محمد بن على بن موسى (امام جواد) هستم )
اين خبر، مشهور گرديد، تا به گوش (محمد بن عبد الملك زيات ) (وزير معتصم ) رسيد، او دستور داد مرا دستگير كرده و به زنجير بستند و به عراق فرستادند و در اينجا مرا زندانى نموده اند.
على بن خالد مى گويد: من به او گفتم : داستان خود را به طور مشروح براى محمد بن عبدالملك زيات بنويس ) (شايد گزارش ديگرى به او داده باشند و او تو را بى جهت زندانى كرده باشد)
او ماجراى خود را براى محمد بن عبدالملك زيات نوشت ، ولى محمد بن عبدالملك (اعتقاد به امام جواد(ع ) و طى الارض نداشت با كمال اهانت و گستاخى طنز گونه ) براى او نوشت : (به همان كسى كه تو را در يك لحظه از شام به مدينه و...برد، بگو تو را از زندان نجات دهد)
على بن خالد مى گويد: من به زندان مى رفتم و او را دلدارى مى دادم و امر به صبر مى كردم ، در همين ايام روزى صبح زود به زندان براى ديدار او رفتم ديدم نگهبانان و درباران و دست اندركاران جلسه تشكيل داده اند و مى گويند: (آن مردى كه ادعاى پيامبرى مى كرد و در زندان بود گم شده و هيچ معلوم نيست كه به كجا رفته ، آيا در زمين فرو رفته و يا پرنده اى او را ربوده است ؟) (323) (آنها نمى دانستند كه همان امام جواد(ع ) به طريق اعجاز، آن زندانى را نجات داده است )


تغيير روش امام جواد(ع )، براى ترك كار ناشايسته  

عبدالله بن رزين مى گويد: در مدينه بودم ، امام جواد(ع ) را مى ديدم كه هر روز به مسجد النبى مى آمد، در صحن مسجد به نزد قبر پيامبر(ص ) مى رفت و بر پيامبر(ص ) سلام مى كرد، سپس به اطراف خانه فاطمه (س ) باز مى گشت و نعلينش را از پايش بيرون مى آورد و در آنجا نماز مى خواند، و اين كار روش هر روزه آن حضرت بود.
شيطان مرا وسوسه انداخت كه بروم خاك جاى پايش را بردارم (در صورتى كه امام جواد(ع ) علنى راضى به اين كار نبود و آن را كار ناشايسته مى دانست ).
روز بعد در انتظار نشستم تا اين كار را انجام دهم ، وقتى كه ظهر شد، ديدم امام جواد(ع ) سوار بر الاغش بود، ولى مانند هميشه در محل قبلى پياده نشد، بلكه در جائى پياده شد كه سنگ فرش بود، به مسجد رفت و پس از سلام بر پيامبر(ص ) به جاى نمازش رفت و با نعلين خود نماز خواند، و تا چند روز چنين كرد، و من موفق نشدم ، خاك جاى پايش را بردارم .
با خود گفتم : در مسجد برايم ممكن نشد، خوب است به حمام بروم ، در آنجا در كمين باشم ، هر وقت آن حضرت به حمام آمد و قدم بر زمين نهاد خاك جاى قدمش را بردارم ، رفتم و پرسيدم كه امام جواد(ع ) به كدام حمام مى رود، گفتند: به حمامى كه در بقيع است و حمامى آن ، مردى از خاندان طلحه است مى رود، آنجا رفتم و پرسيدم آن حضرت در چه روز و چه ساعتى به حمام مى آيد، گفتند: فلان روز و فلان ساعت ، همان روز و همان ساعت كنار حمام رفتم و منتظر آمدن امام جواد(ع ) شدم وقتى كه حمامى مرا ديد، گفت : (اگر حمام مى روى ، زودتر برو، چون بعد از ساعتى (ابن الرضا) مى خواهد به حمام آيد).
گفتم : ابن الرضا كيست ؟
گفت : مردى پاك و با فضيلت از آل محمد(ص ) است .
گفتم : مگر نمى شود شخص ديگرى با او به حمام برود؟
گفت : نه ، وقتى او مى آيد، حمام را خلوت مى كنيم .
در همين هنگام ديدم آنحضرت با غلامانش آمد، يكى از غلامانش جلوتر بود، حصيرى را همراه داشت ، پيش از امام جواد وارد رختكن حمام شد و حصير را در زمين پهن كرد، حضرت جواد(ع ) كه سوار بر الاغش بود، به پيش آمد و سواره وارد رختكن شد و روى آن حصير پياده گرديد (باز من موفق نشدم كه خاك جاى پايش را برگيرم )
به حمامى گفتم : آن شخص منصوب به آل محمد(ص ) در كه تعريف كردى همين آقا است ؟ (پس چرا سواره وارد رختكن شد؟)
گفت : آرى همين است ، ولى او هيچگاه مثل امروز، سواره وارد رختكن نمى شد.
با خود گفتم : نيت من باعث شده كه آن حضرت ، سواره بر رختكن وارد شود، در عين حال تصميم گرفتم ، در رختكن بمانم تا هنگامى كه آن حضرت از حمام بيرون آمد، بلكه به مقصود برسم ، در انتظارش نشستم ، سرانجام ديدم از حمام بيرون آمد و لباس پوشيد پا بر روى حصير نهاد و همانجا سوار بر الاغ شد و رفت ، در آنجا نيز به بر گرفتن خاك جاى پايش ‍ موفق نشدم ، با خود گفتم : من آن آقا را اذيت كردم ، تصميم گرفتم كه ديگر آن كار را دنبال نكنم .
باز هنگام ظهر، آنحضرت به مسجد آمد و نخست بر پيامبر(ص ) سلام كرد و سپس كنار خانه فاطمه (س ) رفت و نعلين خود را در آورد و در آنجا نماز خواند و بعد به خانه اش باز گشت . (324)


فرياد امام جواد(ع ) و نابودى نيرنگ ماءمون  

(ماءمون عباسى (هفتمين خيفه عباسى ) پس از شهادت حضرت رضا(ع ) مى خواست امام جواد(ع ) را جزء اطرافيان خود كند (و او را به عنوان يكى از رجال دنياخواه ، و از مشاوران مخصوص خويش معرفى نمايد).
براى اين كار نقشه ها كشيد، و ترفندهاى گوناگونى به كار برد، ولى نتيجه نگرفت ، تا اينكه يك نقشه ديگرى را اجرا كرد و آن اين بود:)
هنگامى كه خواست دخترش ام الفظل را به عنوان عروسى به خانه زفاف حضرت جواد(ع ) بفرستد، دويست دختر از زبياترين كنيزكان خود را طلبيد و به هر يك از آنها جامى كه در داخل آن گوهرى (مثلا سكه طلا) بود داد، تا وقتى كه حضرت جواد(ع ) بر روى صندلى دامادى نشست ، آن دختران ، يكى يكى به پيش آيند و آن گوهر را به حضرت نشان دهند (تا او بردارد) امام جواد(ع ) به هيچ يك از آن دخترها و گوهرها، توجه نكرد.
در همان مجلس ، يك نفر ترانه خوان تار زنى بود كه (مخارق ) نام داشت ، و داراى ريش بلندى بود، ماءمون او را طلبيد، و از او خواست كارى كند كه امام جواد(ع ) از آن حالت معنوى بيرون آيد و دلش به امور مادى سرگرم شود.
مخارق گفت : اگر امام جواد(ع ) به چيزى از امور دنيا مشغول باشد، من او را آن گونه كه تو بخواهى به سوى دنيا مى كشانم ، آنگاه مخارق در برابر امام جواد(ع ) آمد و نشست ، و نخست مانند الاغ ، عرعر كرد، و سپس به زدن ساز و تار مشغول شد و اهل مجلس را به خود جلب نمود، ولى امام جواد(ع ) اصلا به او توجه نكرد و به چپ و راست هم نگاه نكرد (325) وقتى كه ديد آن ترانه خوان بى حيا دست بردار نيست ، بر سر او فرياد كشيد و فرمود: (اتق الله يا ذاالعثنون : اى ريش دراز! از خدا بترس ).
مخارق از فرياد امام (ع ) آنچنان وحشتزده شد كه ساز و تار، از دستش افتاد، و دستش فلج گرديد و تا آخر عمر، خوب نشد.
ماءمون مخارق را طلبيد، و ماجرا را از او پرسيد.
مخارق گفت : (هنگامى كه امام جواد(ع ) بر سرم فرياد كشيد، آنچنان وحشتزده و هراسان شدم ، كه هنوز آن وحشت و هراس ، وجودم را فرا گرفته است ، و هيچگاه اين حالت از وجودم خارج نمى گردد. (326)


استدلال امام جواد(ع ) به جواز امامت براى كودك  

على بن اسباط مى گويد: امام جواد (كه سن كم داشت ) به طرف من مى آمد و من به قامت و قيافه او مى نگريستم ، تا وقتى به شهر خود رفتم ، بتوانم شكل و شمايل آن حضرت را براى دوستانم توصيف كنم ، در اين فكر بودم كه آن حضرت تشست و فرمود: حجت خدا در امامت مانند حجت او در نبوت است ، خدا در قرآن (آيه 13 مريم ) مى فرمايد: (و آتيناه الحكم صبيا: و فرمان نبوت را در كودكى به او (يحيى ) داديم ).
و (در آيه 22 يوسف ) مى فرمايد:
(و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما: و هنگامى كه يوسف به مرحله بلوغ و قوت رسيد، ما (حكم ) و (علم ) به او داديم ).
و (در آيه 15 احقاف ) مى فرمايد:
(و لما بلغ اشده و بلغ اربعين سنة : و هنگامى كه به مرحله بلوغ و قوت رسيد و به هنگامى كه به چهل سالگى رسيد...)
بنابراين (طبق قرآن ) هم رواست كه (حكمت ) در كودكى به امام داده شود، چنانكه رواست (حكمت ) در چهل سالگى به او داده شود. (327)


معرفى صاحبان نامه ، توسط امام جواد(ع ) 

داود بن قاسم مى گويد: به حضور حضرت امام جواد(ع ) رفتم ، و چند نامه بى آدرس همره من بود، كه صاحبان آن نامه ها را نمى دانستم و بر من متشبه شده بود، از اين رو اندوهگين بودم ، امام جواد(ع ) يكى از آنها را برداشت و فرمود: (اين نامه مال (يزيد بن شبيب ) است ، دومى را برداشت و فرمود: (اين نامه از آن فلانى است ) (نام او را برد)،
من مات و مبهوت شدم ، به من نگاه كرد و لبخندى زد. (328)


فرستادن پول هنگفت براى يكى از خويشان مستمند 

ابو هاشم جعفرى مى گويد: امام جواد(ع ) سيصد دينار به من داد و به من فرمود: (اين پول را نزد يكى از پسر عموهايم (فلانى ) ببر، و آگاه باش كه او به تو خواهد گفت : (مرا به پيشه ورى راهنمائى كن ، تا با آن پول ، كالائى از او خريدارى كنم ، تو او را به پيشه ورى راهنمائى كن ).
ابو هاشم مى گويد: (من آن دينارها را نزد او بردم ، به من گفت اى ابوهاشم مرا به پيشه ورى راهنمائى كن تا با اين پول از او كالائى بخرم ، من او را به يك نفر پيشه ور راهنمائى نمودم . (329)


پيدا كردن كار براى صاربان مستضعف  

شتر چران مستضعفى ، دربدر دنبال كار مى گرديد، كارى نجست ، تنها اميدش اين بود كه اگر امام جواد(ع ) از بى كارى او آگاه شود، او را نااميد نمى كند، در اين مورد با (ابوهاشم جعفرى ) كه از شاگردان برجسته امام جواد(ع ) بود صحبت كرد: كه اگر به حضور آن حضرت رفت ، به عرض او برساند كه ، فلان ساربان ، بى كار است و دنبال كار مى گردد، برايش كارى پيداكن .
ابوهاشم (ره ) مى گويد: به اين قصد به حضور امام جواد(ع ) رفتم ديدم با جماعتى مشغول غذا خوردن است ، فرصتى بدست نيامد تا در مورد سفارش ساربان ، صحبت كنم .
امام جواد(ع ) رو به من كرد و فرمود: بيا جلو از اين غذا بخور، كاسه غذا را جلو من گذاشت و فرمود: (بخور)، در اين هنگام بى آنكه من در مورد ساربان سخنى بگويم ، يكى از غلامان خود را صدا زد و به او فرمود: (ساربانى هست كه با ابوهاشم (ره ) نزد من مى آيد، او را پيش خود نگهدار و براى او كارى معين كن ، تا مشغول گردد.) (330)


دعاى امام جواد(ع ) براى برادر مؤ من  

ابوهاشم (ره ) مى گويد: همراه امام جواد(ع ) به باغى رفتيم ، عرض كردم : (من اشتياق زياد به خوردن گِل دارم ، براى من دعا كن تا اين عادت زشت را ترك كنم )، آن حضرت سكوت كرد، و بعد از چند روز با من ملاقات نمود و پرسيد: (اى ابوهاشم خداوند آن عادت را از تو برداشت ؟)
عرض كردم : (آرى ، اكنون به قدرى از گل نفرت دارم كه آن را از همه چيز بدتر مى دانم ) (331)
به اين ترتيب آن حضرت در مورد برادر مؤ منش دعا كرد، و دعايش ‍ مستجاب گرديد.


آگاهى امام جواد(ع ) از حودث پشت پرده  

محمد بن على هاشمى (كه از اهل تسنن بود) مى گويد: صبح همان شبى كه امام جواد(ع ) با دختر ماءمون عروسى كرد، به حضور امام جواد(ع ) رفتم ، شب گذشته دوا خورده بودم ، از اين رو پشت سر هم تشنه مى شدم در محضر آن حضرت تشنه بودم ، ولى نمى خواستم درخواست آب كنم ، امام جواد(ع ) به من نگاه كرد و فرد و فرمود: (بگمانم تشنه هستى ؟)
به خدمتكار خود فرمود: آب بياور، او رفت و آب آورد، من با خود گفتم : آكنون آبى مسموم (آلوده و غير آشاميدنى ) مى آورد، به همين خاطر غمگين بودم ، خدمتكار آب آورد، حضرت لبخندى به چهره من نمود و به خدمتكار فرمود: (آب را به من بده ، آن حضرت آب را گرفت و آشاميد و بعد به من داد و من با اطمينان آشاميدم )
طولى نكشيد باز تشنه شدم ، ولى نخواستم درخواست آب كنم ، باز امام جواد(ع ) به چهره من نگريست و فرمود: (گويا تشنه هستى )
گفتم : آرى .
به خدمتكار فرمود: آب بياور، او آب آورد، باز هم با خود گفتم اكنون آب آلوده مى آورد، امام جواد به خدمتكار فرمود: آب را به من بده ، امام آب را گرفت و آشاميد و بعد در حالى كه خنده بر لب داشت به من داد و من هم با اطمينان آشاميد.
روايت كننده مى گويد: در اين هنگام محمد بن على هاشم گفت : (گمان مى كنم كه امام جواد(ع ) همانگونه است كه شيعيان به آن اعتقاد دارند) (يعنى از نهان و حوادث پشت پرده آگاهى دارد) (332)


لزوم شكر الهى ، در برابر نعمت  

دعبل بن على خزاعى (شاعر و مداح معروف و محبوب خاندان رسالت ) به حضور حضرت رضا(ع ) آمد، آن حضرت دستور داد، هديه اى به او بدهند، او هديه را گرفت ، ولى نگفت : (الحمدلله ) (شكر و سپاس ‍ مخصوص خدا است ).
امام رضا (با لحن سرزنش آميز به او) فرمود: (چرا خدا را حمد و سپاس ‍ نگفتى ؟)
دعبل مى گويد: مدتى بعد به حضور امام جواد(ع ) رفتم ، و دستور داد به من هديه اى دادند، گفتم : الحمدلله : (حمد و سپاس مخصوص خدا است )
امام جواد(ع ) به من فرمود: (تادبت : اكنون (بر اثر تذكر پدرم ) ادب شدى ) (333)


استجابت دعاى امام جواد(ع ) و شكرانه امام هادى (ع )  

(در عصر امام جواد(ع ) و امام هادى (ع ) ،يكى از افرادى كه از دشمنان آل محمد(ص ) بود و موجب مزاحمت براى آنان مى شد شخصى به نام (عمر از خاندان فرج ) بود، كه با چپاول و رشوه و دزدى ، ثروت زيادى براى خود انباشته بود، و به عنوان سرمايه دار ياغى و قلدر آن عصر، خوانده مى شد، وى به خاطر نفوذى كه در حكومت طاغوتى بنى عباس داشت مدتى فرماندار مدينه شد، و نسبت به خاندان نبوت ، بسيار خشن بود او گستاخى را به جائى رسانيد كه روزى با كمال پر روئى به امام جواد(ع ) گفت : (به گمانم تو مست هستى ).
امام جواد(ع ) گفت : (خدايا تو مى دانى كه من امروز را براى رضاى تو روزه داشتم ، طمع غارت شدن و خوارى اسارت را به عمربن فرج بچشان )
طولى نكشيد كه در سال 233 ه - ق متوكل بر او غضب كرد، و دستور به عنوان ماليات ، 120 هزار دينار از او و 150 هزار دينار از برادرش گرفت ، و بار ديگر بر او غضب كرد و دستور داد هر چه مى توانند بر پشت گردن او ضربه بزنند، شش هزار پس گردنى بر او زدند، بار سوم بر او غضب كرد، كشان كشان او را به بغداد بردند و همانجا اسير بود تا از دنيا رفت ) (عدو شد سبب خير، اگر خدا خواهد) (334) اكنون به داستان زير توجه كنيد:
محمد بن سنان مى گويد: به حضرت امام هادى (ع ) رسيدم ، فرمود: (آيا براى آل فرج ، پيش آمدى شده است ؟)
عرض كردم : آرى عمر بن فرج فوت كرد.
حضرت فرمود: الحمدلله ، و تا 24 بار شمردم كه به شكرانه مرگ عمر بن فرج ، گفت : الحمد لله .
عرض كردم : (اى آقاى من ، اگر مى دانستم كه شما، اين گونه از اين خبر من خوشحال مى شويد، پا برهنه و دوان دوان نزد تو مى آمدم و خبر را مى دادم ).
امام هادى (ع ) فرمود: (آرى ، او به پدرم نسبت مستى داد، پدرم او را نفرين كرد كه به غارت و ذلت و اسارت ، گرفتار گردد، طولى نكشيد كه همه اموالش را غارت كردند و او را اسير كرده و به ذلت انداختند و اكنون نيز مرده است ، خداوند او را رحمت نكند، خداوند از او انتقام گرفت ، و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش مى گيرد) (335)


يك معجزه از امام جواد(ع ) 

ابوهاشم جعفرى مى گويد: همراه امام جواد(ع ) به مسجد مسيب رفتيم ، در آنجا درخت سدرى بود كه خشك و بدون برگ شده بود، امام جواد(ع ) آب طلبيد و پاى آن درخت ريخت ، آن درخت در همان سال سبز و خرم شد و ميوه داد.
و همراه آن حضرت وارد شبستان آن مسجد شديم آن حضرت در آن مسجد به طور مستقيم رو به قبله به نماز ايستاد و ما به او اقتدا كرديم . (336)


پرداخت بدهكارى امام رضا(ع ) توسط امام جواد(ع )  

شخصى به نام مطرفى چهار هزار درهم به حضرت رضا(ع ) قرض داده بود، ناگاه شنيد كه آن حضرت از دنيا رفت ، پيش خود گفت (اى داد و بيداد كه پولم از بين رفت ).
بى آنكه اين موضوع را به كسى بگويد، امام جواد(ع ) براى او پيام فرستاد كه فردا نزد من بيا.
او ميگويد فرداى آن روز نزد امام جواد(ع ) رفتم ، به من فرمود:
(ابو الحسن (امام رضا عليه السلام ) از دنيا رفت ، و تو چهار هزار درهم از او طلب داشتى ؟)
گفتم : آرى ، چنين است .
ديدم امام جواد(ع ) جانمازى را كه زيرش پايش بود، بلند كرد، زير آن دينارهاى بسيار بود، آنها را به من داد (تا با ترازو وزن كنم و مقدار طلب خود را از آن بردارم ) (337)


next page

fehrest page

back page