next page

fehrest page

back page

راهنمائى پيرمرد هشيار، و حقانيت امامت امام كاظم (ع ) 

(هشام بن سالم و مؤ من الطاق (محمدبن نعمان ) از شاگردان برجسته و آگاه امام صادق (ع ) بودند، هنگامى كه آن حضرت از دنيا رفت مردم در باره جانشين او، اختلاف كردند، عده اى پسر دوم امام صادق (ع )، (عبدالله افطح ) را به عنوان امام بعد از حضرت صادق (ع ) مى دانستند، اين گروه به (قطحيه ) معروف شدن ، و از اين رو به عبدالله ، (افطح ) مى گفتند كه اين واژه به معنى پهنى فوق العاده از ناحيه سر يا پا است ، سر يا پاهاى عبدالله ، عريض و پهن بود، اينك در اين مورد به داستان زير توجه كنيد:)
هشام و مؤ من الطاق ، وارد مدينه شدند، ديدند جمعيت بسيارى اطراف عبدالله را گرفته اند و به عنوان امام ، با او ملاقات مى كنند، و اين توجه مردم به او، از اين رو بود كه از امام صادق (ع ) نقل مى كردند كه فرمود: (مقام امامت به پسر بزرگتر مى رسد مشروط بر اينكه عيبى در او نباشد) (285)
هشام و مؤ من الطاق مثل ساير مردم نزد (عبدالله افطح ) رفتند، تا با (برسى و كنجكاوى و) طرح مسائلى كه از پدرش مى پرسيدند، از عبدالله بپرسند و حقيقت كشف گردد.
آنها دو سؤ ال زير را پرسيدند:
1 - زكات در چند درهم واجب مى شود.
عبدالله : در دويست درهم كه بايد 5 درهم آن را داد.
2 - درصد درهم چطور؟
عبدالله : بايد دو درهم و نيم داد.
هشام و مؤ من الطاق : اهل تسنن نيز چنين چيزى نمى گويند!
عبدالله ، دستش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : (سوگند به خدا از فتواى اهل تسنن در اين باره ، اطلاع ندارم ).
هشام مى گويد:(وقتى كه ديدم به دو مساءله ما جواب درستى نداد (286) از نزد او همراه مؤ من الطاق ، حيران و سرگردان خارج شديم ، نمى دانستيم به كجا رويم ، مؤ من الطاق چنان ناراحت بود كه گريه مى كرد، همچنان در يكى از كوچه هاى مدينه راه مى رفتيم و متحير بوديم و با خود مى گفتيم : آيا به سوى گروه (مرجئه ) برويم ، يا به سوى گروه (قدريه ) يا به سوى گروه (زيديه و يا معتزله ) و يا (خوارج ) در همين حال بوديم كه ناگاه پيرمرد ناشناسى كه از آنجا عبور مى كرد با دست به ما اشاره نمود و گفت : (به سوى من بيائيد).
من ترسيدم كه مبادا او از جاسوسان منصور دوانيقى (دومين خليفه عباسى ) باشد، زيرا منصور در مدينه جاسوسهاى زيادى داشت تا حركات شيعيان را تحت نظر بگيرند و گزارش دهند، كه اگر شيعيان به امامت شخصى قائل شدند، منصور گردن آن شخص را بزند، از اين رو به مؤ من الطاق گفتم : از اين دورتر بايست ، زيرا در مورد خودم و تو، احساس خطر مى كنم ، اين پيرمرد مرا مى خواهد نه تو را، مؤ من الطاق اندكى از من دور شد و من دنبال آن پيرمرد ناشناس حركت كردم و ترسان و هراسان در پشت سر او مى رفتم ، تا اينكه مرا به در خانه امام كاظم (ع ) برد و خودش رفت و مرا تنها گذاشت .
ناگاه خادم امام ، بيرون آمد و گفت : بفرما، من وارد خانه امام كاظم (ع ) شدم ، همين كه آنحضرت را ديدم ، بى آنكه چيزى بگويم ، فرمود: (نه به سوى مرحبه و نه به سوى قدريه ، و نه به سوى معتزله ، بلكه به سوى من ، به سوى من بيا).
هشام : قربانت گردم پدرت از دنيا رفت ؟
امام كاظم : آرى .
هشام : وفات كرد يا او را با شمشير كشتند.
امام كاظم : آرى (وفات كرد)
هشام : امام ما بعد از او كيست ؟
امام كاظم : اگر خدا بخواهد تا تو را هدايت نمايد، هدايت خواهد كرد.
هشام : فدايت شوم ، عبدالله (برادرت ) معتقد است كه ، امام بعد از پدرش او است .
امام كاظم : عبدالله مى خواهد خدا عبادت نشود.
هشام : قربانت گردم ، امام بعد از امام صادق (ع ) كيست ؟
امام كاظم : اگر خدا بخواهد تو را هدايت خواهد كرد.
هشام : آيا آن امام شما هستيد؟
امام كاظم : نه ، من اين سخن را نمى گويم .
هشام ، شيوه سؤ ال كردن خود را عوض كرد، و اين بار، از امام كاظم (ع ) چنين پرسيد:
(آيا شما امام داريد؟)
امام كاظم : نه .
هشام : در يافتم كه او خودش امام است ، در اين هنگام ، شكوه عظيمى از او بر دلم افتاد كه عظمت آن را جز خدا نداند، همانگونه كه شكوه امام صادق (ع ) بر دلم مى افتاد.
هشام : آيا همانگونه كه از پدرت مسائلى مى پرسيدم ، از شما نيز بپرسم .
امام كاظم (ع ): آنچه مى خواهى بپرس ، تا آگاهى يابى ، ولى موضوع را بپوشان كه نتيجه فاش نمودن آن ، سر بريدن است (اشاره به سانسور و خفقان حكومت طاغوتى منصور دوانيقى ).
هشام مى گويد: آنچه مساءله داشتم سؤ ال كردم و او پاسخ داد، امام كاظم (ع ) را درياى ژرف و بى كران علم و معرفت يافتم ، به او عرض كردم : (شيعيان پدرت سرگردان هستند، اگر اجازه بفرمائى با تعهد به پوشاندن موضوع ، كه از من گرفتى ، با شيعيان تماس بگيرم و آنها را به سوى امامت شما راهنمائى نمايم .
امام كاظم : هر كدام از شيعيان را كه ديدى داراى رشد و استقامت و هشيارى است ، جريان را به او بگو و با او شرط كن كه موضوع را مخفى بدارد، كه نتيجه فاش كردن ، سر بريدن است - و با دست اشاره به گلو كرد.
هشام : من از نزد آن حضرت بيرون آمدم ، و خود را به نزد مؤ من الطاق رساندم ، به من گفت : چه خبر؟
گفتم : هدايت بود و ماجرا را برايش بيان كردم ، سپس جريان را به فضيل و ابو بصير گفتم ، آنها نيز به حضور امام كاظم (ع ) رسيدند و سؤ الاتى كردند و جواب صحيح شنيدند و به امامتش معتقد شدند، سپس هر كسى از مردم به حضورش رفت ، امامتش را پذيرفت ، جز طائفه عمار (ساباطى ) و اصحاب او.
و اطراف (عبدالله افطح ) كم كم خلوت شد، او علت را پرسيد، گفتند: (هشام بن سالم ) مردم را از پيرامون تو پراكنده نموده است ، عبدالله چند نفر از مريدهايش را ماءمور كرده بود تا مرا كتك بزنند. (287)


آگاهى و تشيع زاهد جاهل ، با ديدن معجزه امام كاظم (ع ) 

در عصر امام كاظم (ع ) در مدينه ، مردى بود بسيار پارسا و اهل عبادت ، و پايبند به دين ، به طورى كه طاغوت وقت ، از او واهمه داشت ، او آنچنان شجاع بود كه گاهى به عنوان نهى از منكر به زمامداران قلدر زمانش ، سخن درشت مى گفت ، ولى زمامدار، سخن درشت او را، به خاطر زهد و نيكو كاريش ، تحمل مى نمود، اين شخص (حسن بن عبدالله ) نام داشت ، در عين آنكه صفات فوق را داشت ، در آئين اهل تسنن بود، و على (ع ) را چهارمين خليفه رسول خدا(ص ) مى دانست .
روزى امام كاظم (ع ) در مدينه ، وارد مسجد شد، او را در مسجد ديد، اشاره كرد نزد من بيا، او نزد امام كاظم (ع ) آمد، بين امام و او گفتگوى ذيل ، انجام گرفت :
امام كاظم : من شيوه عبادت و زهد و نهى از منكر و...تو را دوست دارم ، ولى تو معرفت (آگاهى و شناخت ) ندارى ، برو معرفت بياموز.
حسين بن على : معرفت چيست ؟
امام كاظم : برو مسائل را بطور عميق بفهم و احاديث را بياموز.
حسن بن على : احاديث را از چه كسى بياموزم ؟
امام كاظم : از فقهاى مدينه بياموز، سپس آن را نزد من بخوان .
حسن رفت و احاديث را از فقهاى مدينه آموخت و به حضور امام كاظم آمد و آنها را خواند.
امام كاظم : تمام اين احاديث را كه تو آموخته اى ، بى اساس است ، برو معرفت بياموز.
حسن بن على كه احاديث را بر مبناى عقيده خود (اهل تسنن ) به دست مى آورد، پيوسته در انتظار آن بود تا معرفت را از محضر امام كاظم (ع ) بياموزد، روزى ديد آن حضرت به سوى مزرعه خود مى رفت ، از فرصت استفاده كرد و در بين راه ، خود را به محضر آن بزرگوار رسانيد و عرض كرد: (قربانت گردم ، من در برابر خدا، با شما احتجاج و گله مى كنم (از اين رو كه مرا به جاى ديگر سوق مى دهى ، و خودت به من معرفت نمى آموزى ) مرا خودت به معرفت هدايت فرما).
امام كاظم (ع ) وقتى كه او را آماده يافت ، ماجراى حوادث بعد از رحلت پيامبر اسلام (ص ) را براى او شرح داد و تقابل آن دو نفر (ابوبكر و عمر) را با على توضيح داد و حقانيت على (ع ) را براى او روشن كرد.
حسن بن على ، تحت تاءثير بيان مستدل امام قرار گرفت و به امامت على (ع ) بعد از پيامبر(ص ) معتقد گرديد، و سپس عرض كرد: امام بعد از اميرالمؤ منان على (ع ) اكنون كيست ؟
امام كاظم (ع ): اگر خبر دهم مى پذيرى .
حسن بن على : آرى مى پذيرم .
امام كاظم : اكنون ، امام مردم ، من هستم .
حسن بن على : از شما چيزى (معجزه اى ) مى خواهم ، تا به وسيله آن بر مخالفان استدلال كنم .
امام كاظم : اشاره به درختى كه در آنجا بود كرد و فرمود: برو نزد آن درخت و به او بگو: موسى بن جعفر(ع ) مى گويد (نزد من بيا).
حسن بن على : من نزد آن درخت رفتم و پيام امام را به او ابلاغ كردم ، ناگهان ديدم آن درخت زمين را مى شكافد و به پيش مى آيد، نزديك آمد و در برابر امام كاظم (ع ) ايستاد.
امام كاظم (ع ) به آن درخت اشاره كرد كه برگرد، آن درخت بازگشت و سر جاى خود قرار گرفت .
در اين هنگام ، حسن بن على به امامت امام كاظم (ع ) معتقد شد و اعتراف كرد، و از آن پس خاموشى را شيوه خود قرار داد و به عبادت پرداخت و كسى نديد كه او سخن بگويد (288) به اين ترتيب ، معرفت آموخت ، و از آن پس عبادتهايش در پرتو معرفت ، ارزش واقعى خود را باز يافت .


كرامتى از امام كاظم (ع ) 

عصر امام كاظم (ع ) بود، شخصى به نام (عبدالله بن هليل ) به مذهب فطحى گرايش داشت (يعنى مى گفت : عبدالله افطح پسر امام صادق (ع )، امام بعد از امام صادق (ع ) است ، نه امام كاظم عليه السلام ) سپس صفرى به سامره كرد، و آن عقيده را رها كرد و شيعه دوازده امامى شد.
احمد بن محمد مى گويد: او را ديدم به او گفتم : چرا از مذهب فطحى برگشتى ؟ رازش چيست ؟
در پاسخ گفت : (من به فكر افتادم با امام كاظم (ع ) ملاقات كنم ، و حقيقت مطلب را از او بپرسم ، اتفاقا در كوچه تنگى عبور مى كردم ، ديدم آن حضرت مى آيد، راه خود را به طرف من كج كرد تا به من رسيد، چيزى از دهانش به جانب من انداخت كه روى سينه ام قرار گرفت ، آن را برداشتم ديدم ورقه اى است و در آن نوشته شده : (او (عبدالله ) در آن مقام نبوت نبود (مدعى امامت نبود) و شايسته آن مقام نيز نبود) (289)
(همين خبر دادن از فكر نهان من ، مرا از مذهب فطحيه خارج نمود)


نمونه اى از بزرگوارى و جوانمردى امام كاظم (ع ) 

معتب مى گويد: امام كاظم (ع ) در باغ خرماى خود بودم و شاخه مى بريدم ، ديدم يكى از غلامان آن حضرت ، دسته اى از خوشه هاى خرما را برداشت و (به عنوان دزدى ) پشت ديوار انداخت ، من رفتم و غلام را گرفته و نزد آن حضرت آوردم و ماجرا را گفتم ، امام كاظم به غلام رو كرد و فرمود:
فلانى ! آيا گرسنه اى ؟
غلام : نه اى آقاى من .
امام : آيا برهنه اى ؟
غلام : نه آى آقاى من .
امام : پس چرا آن دسته خوشه هاى خرما را برداشتى ؟
غلام : دلم چنين خواست .
امام : آن خرماها مال خودت باشد، سپس فرمود: غلام را رها كنيد. (290)


زمينه چينى برادر زاده امام كاظم (ع ) براى كشتن آن حضرت  

على بن جعفر (برادر امام كاظم ) مى گويد: براى عمره ماه رجب در مكه بوديم كه محمد بن اسماعيل بن امام صادق (برادر زاده امام كاظم ) نزد من آمد و گفت : (عمو جان تصميم دارم به بغداد مسافرت كنم ، دوست دارم با عمويم موسى بن جعفر(ع ) خداحافظى كنم ، دلم مى خواهد تو نيز همراه من باشى ).
من با او به حضور امام كاظم رفتيم ، ديدم امام كاظم (ع ) پارچه رنگ كرده اى به گردنش بسته بود، و پائين آستانه در نشست ، و من خم شدم و سرش را بوسيدم و عرض كردم : برادر زاده ، (محمد بن اسماعيل ) مى خواهد به مسافرت برود، اينك آمده تا با شما خداحافظى كند.
فرمود: بگو بيايد، من او را كه در كنار ايستاده بود، صدا زدم ، نزديك آمد و سر حضرت را بوسيد و گفت : (قربانت مرا سفارشى كن و به من پند و موعظه بفرما).
امام كاظم (ع ) به محمد بن اسماعيل فرمود:
(اوصيك ان تتقى الله فى دمى : به تو سفارش مى كنم كه درباره خون من ، از خدا بترسى ) (و باعث ريختن خون من نگردى )
محمد گفت : هر كس درباره تو بدى كند، به خودش مى رسد، سپس براى بدخواه امام (ع ) نفرين كرد.
بار ديگر محمد، سر عمويش امام كاظم (ع ) را بوسيد و گفت (مرا موعظه كن )
امام بار ديگر فرمود: (تو را سفارش مى كنم كه درباره خون من از خدا بترسى )
او باز همان سخن را تكرار كرد، و براى بار سوم ، سر امام را بوسيد و گفت : (اى عمو! مرا موعظه كن )
امام كاظم براى سومين بار به او فرمود: (تو را درباره خون خودم شفارش ‍ مى كنم كه از خدا بترسى ).
محمد بن اسماعيل ، باز بر بدخواه امام نفرين كرد.
على بن جعفر مى گويد: در اين هنگام برادم امام كاظم (ع ) به من فرمود: اينجا باش ، من ايستاده ام ، حضرت به اندرون رفت و مرا صدا زد، نزدش ‍ رفتم ، كيسه اى كه محتوى صد دينار بود به من داد و گفت : اين پول را به پسرت برادرت (محمد) بده ، تا كمك خرجش در صفر باشد، دو كيسه ديگر نيز داد و فرمود: همه را به او بده .
عرض كردم : (اگر طبق آنچه فرمودى ، از او مى ترسى ، پس چرا او را بر ضد خود كمك مى كنى ؟)
فرمود: هر گاه من صله رحم كنم ، ولى او قطع رحم نمايد، خدا رشته عمرش ‍ را قطع مى كند، سپس سه هزار درهم ديگر كه در هميانى بود داد و فرمود: (به او بده ).
على بن جعفر مى گويد: من نزد محمد بن اسماعيل رفتم ، كيسه اول (صد دينار) را دادم ، بسيار خوشحال شد و براى عمويش امام كاظم (ع ) دعا كرد، كيسه دوم و سوم را دادم ، به گونه اى خوشحال شد كه گمان كردم ديگر به بغداد نمى رود، باز سيصد درهم به او دادم .
ولى در عين حال او به بغداد نزد هارون رفت و گفت :
(گمان نمى كردم در روى زمين دو خليفه باشد، تا اينكه ديدم مردم به عمويم ، موسى بن جعفر(ع ) به عنوان خلافت ، سلام مى كنند) (و به اين ترتيب سخن چينى كرد و هارون را بر ضد امام كاظم (ع ) برانگيخت ).
هارون صد هزار درهم براى او فرستاد، ولى خداوند او را به بيمارى (ذبحه ) (درد شديد گلو شبيه ديفترى ) گرفتار كرد، كه نتوانست به يك درهمش بنگرد و آن را به مصرفش برساند، به اين ترتيب مرد.(291)


امام رضا(ع ) به طور ناشناس در كنار جنازه پدر 

خدمتكار خانه امام كاظم (ع ) به نام (مسافر) مى گويد: هنگامى كه امام كاظم (ع ) را (به فرمان هارون الرشيد از مدينه به سوى بغداد) مى بردند، آنحضرت به فرزندش امام رضا(ع ) فرمود: (هميشه تا وقتى كه زنده ام ، در خانه من بخواب تا هنگامى كه خبر (وفات من ) به تو برسد)
ما هر شب بستر حضرت رضا(ع ) را در دالان خانه مى انداختيم و آن حضرت بعد از شام مى آمد و در آنجا مى خوابيد، و صبح به خانه خود مى رفت ، اين روش تا چهار سال ادامه يافت ، در اين هنگام در شبى از شبها بستر حضرت رضا(ع ) را طبق معمول انداختند، ولى او دير كرد و تا صبح نيامد، اهل خانه نگران و هراسان شدند، و مانيز از نيامدن آن حضرت ، سخت پريشان شديم ، فرداى آن شب ديدم ، آن حضرت آمد و به ام احمد (كنيز برگزيده و محترم را از امام كاظم عليه السلام ) رو كرد و فرمود: (آنچه پدرم به تو سپرده نزد من بياور).
ام احمد (از اين سخن دريافت كه امام كاظم (ع ) وفات كرده است ) فرياد كشيد و سيلى به صورتش زد و گريبانش را چاك كرد و گفت : (به خدا مولايم وفات كرد).
حضرت رضا(ع ) جلو او را گرفت و به او فرمود: (آرام باش ، سخن خود را آشكار نكن و به كسى نگو تا به حاكم مدينه خبر برسد).
آنگاه ام احمد زنبيلى را با دو هزار دينار (يا چهار هزار دينار) نزد امام رضا(ع ) آورد و همه را به آن حضرت تحويل داد، به به ديگران .
ام احمد، ماجراى فوق را چنين بيان نمود: (روزى امام كاظم (ع ) محرمانه آن پول را به من داد و فرمود: اين امانت را نزد خود حفظ كن ، و به كسى اطلاع نده ، تا من بميرم وقتى كه از دنيا رفتم ، هر كس از فرزندانم ، آن را از تو مطالبه كرد به او تحويل بده و همين نشانه آن است كه من وفات كرده ام ، سوگند به خدا اكنون آن نشانه كه آقايم فرمود، آشكار شد).
امام رضا(ع ) امامت را تحويل گرفت و به همه بستگان و خدمتكاران دستور داد، جريان وفات امام كاظم (ع ) را پنهان كنند و به كسى نگويند، تا زمانى كه (از بغداد به مدينه ) خبر رسد.
سپس حضرت رضا(ع ) به خانه خود رفت ، و شب بعد، ديگر به خانه امام كاظم (ع ) نيامد، پس از چند روز به وسيله نامه اى خبر وفات امام كاظم (ع ) رسيد، ما روزها را شمرديم معلوم شد همان وقتى كه امام رضا(ع ) براى خوابيدن نيامد، امام كاظم (ع ) وفات نموده است (292)
(به اين ترتيب از ماجراى فوق بدست مى آيد كه امام هشتم (ع ) با طى الارض از مدينه به بغداد رفته و در بالين امام كاظم (ع ) هنگام وفات (يا در كنار جنازه آن حضرت ) به طور ناشناس حاضر شده و در غسل دادن و كفن كردن و نماز و دفن جنازه پدر، حاضر بوده و سپس بى درنگ به مدينه بازگشته است )


معصوم دهم امام هشتم ؛ حضرت رضا عليه السلام 
امام رضا(ع ) وصى و جانشين امام كاظم (ع ) 

امام كاظم (ع ) در بغداد بود، جمعى از جمله هشام بن حكم و على بن يقطين ، نيز در آن وقت در بغداد بودند.
على بن يقطين گفت : من به حضور امام كاظم (ع ) رفتم (گويا آن حضرت در زندان بود، و على بن يقطين كه در ظاهر تقيه مى كرد و از اطرافيان هارون الرشيد به شمار مى آمد، مى توانست به حضور امام برسد) ناگاه ديدم پسرش على بن موسى الرضا(ع ) به حضور پدرش آمد.
امام كاظم (ع ) به من فرمود: (از على بن يقطين ! همين على (ع ) آقاى فرزندان من است ، آگاه باش كه من كنيه ام (ابوالحسن ) را به او بخشيدم )
هشام بن حكم ، كف دست خود را به پيشانى زد و گفت : (واى بر تو چه گفتى ؟)
ابن يقطين : سوگند به خدا همانگونه كه گفتم ، از امام كاظم (ع ) شنيدم .
هشام : (بنابراين ، امام كاظم (ع ) با اين سخن به تو خبر داده كه امام بعد از خودش ، فرزندش على بن موسى الرضا(ع ) است ) (293)
در روايت ديگر آمده : مخزومى كه مادرش از فرزندان جعفر طيار است گفت : در محضر امام كاظم (ع ) بودم (ظاهرا اين قضيه در مدينه بوده است ) آن حضرت براى ما پيام فرستاد و ما را به حضورش طلبيد و ما به محضرش ‍ رفتيم ، فرمود: (آيا مى دانيد براى چه شما را به اينجا حاضر كرده ام ؟)
گفتيم : (نه ، نمى دانيم )
امام كاظم : (گواه باشيد، همانا اين پسرم (اشاره به حضرت رضا) وصى من ، و قيم من ، بعد از من است ، هر كس از من طلبى دارد از اين پسر بگيرد، و به هر كس وعده داده ام ، بايد از اين بخواهد تا وفا كند، و هر كسى ناگزير است كه با من ملاقات كند، جز به وسيله نامه او با من ملاقات ننمايد) (294)


تصريح به امامت حضرت رضا(ع ) از زبان امام صادق (ع ) و امام كاظم (ع)

يزيد بن سليط (كه او را با كنيه (ابو عمار) مى خوانند) مى گويد، عازم مكه براى انجام عمره بودم ، در مسير راه به حصرت موسى بن جعفر(ع ) برخوردم و با هم به مكانى رسيديم ، به آن حضرت عرض كردم : (آيا به خاطر دارى كه در همين مكان من و پدر شما را با پدرت (امام صادق ) و برادرانت ملاقات كرديم ؟).
فرمود: آرى بياد دارم .
عرض كردم : (پدرم (سليط) به پدرت (امام صادق ) گفت : پدر و مادرم به قربانت ، شما همه امامان پاك هستيد، ولى كسى را از مرگ ، گريزى نيست به من سخنى بگوييد تا به جانشين خودم بگويم (كه امام بعد از شما كيست ) تا جانشينم گمراه نشود)
امام صادق (ع ) فرمود: (اينها پسران من هستند، ولى اين (اشاره به شما) سرور آنها است )، آنگاه در وصف شما فرمود:
(او (حضرت كاظم ) در قضاوت ، حكمت ، سخاوت و شناخت نيازهاى مردم و اختلافات در امور دين و دنيا، سرآمد همه است ، و درى از درهاى بهشت مى باشد، و علاوه داراى امتيازى است ، كه از همه اين صفات بهتر است .
پدرم عرض كرد آن امتياز چيست ؟
امام صادق (ع ): خداوند فريادرس و پناه و علم و نور فضيلت و حكمت اين امت (يعنى امام هشتم حضرت رضا) را از صلب او به وجود آورد...
پدرم عرض كرد: آيا آن آقازاده (امام هشتم ) متولد شده است ؟
امام صادق : آرى ، چند سال هم از عمر او گذشته است ...
يزيد بن سليط مى گويد: به امام كاظم (ع ) عرض كردم : شما نيز مانند پدرتان ، بفرمائيد كه بعد از شما، چه كسى صاحب مقام رهبرى است )
امام كاظم :...اگر كارى در دست من مى بود، امامت را به پسرم قاسم مى سپردم كه به او مهربان هستم ولى اختيار اين امر با خداست ، او هر كه را بخواهد قرار مى دهد، آنگاه در ضمن نقل خوابى كه ديده بود (و در داستان بعد مى آيد)، حضرت رضا(ع ) را به عنوان جانشين خود معرفى نمود. (295)


خواب ديدن امام كاظم (ع ) و معرفى حضرت رضا(ع ) به عنوان جانشينش  

يزيد بن سليط، هنگامى كه از امام كاظم (ع ) در مورد جانشينش سؤ ال كرد، امام كاظم (ع ) (پس از بيانى ، كه در داستان قبل گذشت ) چنين فرمود:
رسول خدا(ص ) را در عالم خواب ديدم ، پيامبر(ص ) امامت جانشين مرا به من معرفى كرد، و خود او و افراد هم عصرش را به من نشان داد...من در عالم خواب ديدم كه در حضور پيامبر(ص ) هستم ، در نزد آن حضرت ، انگشتر، شمشير، عصا، كتاب و عمامه وجود داشت ، عرض كردم : (اى رسول خدا! اينها چيست ؟)
رسول خدا(ص ) فرمود: (عمامه ، رمز سلطنت خداوند است ، شمشير رمز عزت خداوند است ، كتاب رمز نور الهى است ، عصا ،رمز نيروى خدا است ، و انگشتر، رمز در برگيرنده همه اين امور است )
سپس به من فرمود: امر امامت از تو بيرون رفته و به ديگرى رسيده است (نزديك است اين كار تحقق يابد).
به رسول خدا(ص ) عرض كردم : (اى رسول خدا! به من نشان بده كه او (جانشين من ) كيست ؟)
فرمود: من هيچكدام از امامان را نديدم كه در مورد امامت ، اين گونه آشفته و بى تاب باشد، اگر مقام امامت ، از روى محبت و دوستى مى بود، برادرت اسماعيل ، در نزد پدرت (امام صادق ) از تو محبوبتر بود، ولى شخص امام از طرف خداوند تعيين مى گردد.
آنگاه امام كاظم (ع ) فرمود: من همه فرزندانم را، چه آنها كه از دنيا رفته اند و چه آنها كه زنده اند به نظر آوردم ، آنگاه اميرالمؤ منين على (ع ) به پسرم على (بن موسى الرضا) اشاره كرد و فرمود:
(هذا سيدهم فهو منى و انا منه و الله مع المحسنين :
اين ، سرور آنها است ، او از من است و من از او هستم ، خداوند با نيكوكاران مى باشد).
يزيدبن سليط مى گويد: در اين هنگام امام كاظم (ع ) به من فرمود: (اين مطلب در نزد تو مانند امامت ، محفوظ باشد، آن را جز به آدم عاقل يا بنده خدائى كه او را راستگو تشخيص داده اى نگو، و اگر از تو گواهى خواست ، گواهى بده ، اين است سخن خدا، آنجا كه (در آيه 59 نساء) مى فرمايد:
(ان الله يامركم ان تودوا الامانات الى اهلها:
خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش بپردازيد).
و نيز خداوند به ما فرموده است :
(و من اظلم ممن كتم شهادة عنده من الله
كيست ستمگرتر از آنكه گواهى خدا را نزد خود مخفى كند). (بقره - 150)
آنگاه امام كاظم (ع ) افزود: من (در عالم خواب ) به رسول خدا(ص ) عرض ‍ كردم (شما يكجا همه فرزندانم را ذكر كرديد، بفرمائيد كداميك از آنها امام است ؟).
فرمود: آنكه با نور خدا ببيند، و با فهم خود بشنود، و بر اساس حكمت خود، سخن بگويد، از اين رو، راه درست مى رود، و اشتباه نمى كند و در راه علم حركت مى كند نه در راه جهل ، سپس دست پسرم على (حضرت رضا عليه السلام ) را گرفت و فرمود: (او، همين است ).
آنگاه به من فرمود: چقدر اندك ، همراه او (حضرت رضا) هستى ، وقتى كه از سفر (مكه ) بازگشتى ، كارهايت را سامان بده ، و آماده باش كه از فرزندانت جدا مى شوى و همسايه ديگران مى شوى ...
يزيدبن سليط مى گويد: سپس امام كاظم (ع ) به من فرمود: مرا امسال دستگير مى كنند، و امر امامت پسرم على (ع ) است كه همنام دو على (از امامان ) است : 1 - على بن ابيطالب (ع ) 2 - على بن الحسين (ع )، خداوند به او فهم و خويشتن دارى و نصرت و دين و محنت على اول (ع )، و محنت و صبر در برابر ناگواريها و استقامت على دوم (ع ) را داده است ، و تا چهار سال بعد از مرگ هارون ، در بيان حقايق آزاد نيست .
سپس به من فرمود: (با او در همين جا ملاقات خواهى كرد، به او مژده بده كه خداوند پسرى امين ، مورد اعتماد و مبارك به تو خواهد داد، و او به تو خبر دهد كه تو بامن در همين جا ملاقات نموده اى ...)، همانگونه كه امام كاظم (ع ) خبر داده بود، تحقق يافت . (296)


مادر امام رضا(ع ) 

هشام بن احمر مى گويد: امام كاظم (ع ) به من فرمود: آيا مى دانى كه از اهل مغرب ، كسى به مدينه آمده باشد؟
گفتم : نه .
فرمود: چرا، مردى آمده ، بيا باهم نزد او برويم ، پس سوار بر مركب شد، و من نيز سوار شدم و رفتيم نزد آن مرد مغربى ، در آنجا ديدم يك نفر از اهالى مدينه ، بردگانى دارد و آنها را مى فروشد، من به او گفتم : (بردگانت را به ما نشان بده ).
او هفت كنيز را آورد و نشان داد، امام كاظم (ع ) درباره همه آنها فرمود: (آنها را نمى خواهم )
سپس فرمود: (باز بياور)
برده فروش : من جز يك دختر برده بيمار، برده ديگرى ندارم .
امام كاظم : چرا او را به ما نشان نمى دهى ؟
برده فروش : از نشان دادن او امتنا نمود، و امام كاظم (ع ) منصرف گرديد و با هم به باز گشتيم .
هشام بن احمر مى گويد: فرداى آن روز، امام كاظم (ع ) مرا نزد برده فروش ‍ فرستاد و فرمود: (به او بگو: بهاى آن دختر چقدر است ، هر چه گفت ، بگو از آن من باشد).
من نزد برده فروش رفتم و تقاضاى خريد آن دختر را كردم ، گفت : (قيمت آن فلان مقدار است ) گفتم قبول است ، او از آن من باشد.
برده فروش : آن دختر را به تو فروختم ، ولى بگو بدانم ديروز آن شخص كه با تو بود چه كسى بود؟
گفتم : مردى از بنى هاشم بود.
گفت : از كدام بنى هاشم ؟
گفتم : بيش از اين نمى دانم .
برده فروش گفت : ولى من او را مى شناسم .
گفتم : چطور؟
گفت : اين دختر، داستانى دارد و آن اينكه : او را از دورترين نقطه مغرب خريدم ، بانوئى از اهل كتاب با من ملاقات كرد و گفت : (اين دختر همراه تو چكار مى كند؟)
گفتم : او را براى خود خريده ام .
بانوى اهل كتاب گفت : (سزاوار نيست كه او همراه فردى مانند تو باشد، او داراى پسرى شود كه مانند او در مشرق و مغرب ، به دنيا نيامده است .)
هشام مى گويد: من آن دختر را نزد امام كاظم (ع ) بردم ، و او همسر امام كاظم گرديد، و طولى نكشيد كه از او حضرت رضا(ع ) متولد شد (297) (نام مادر امام رضا(ع ) نجمه بود و به او ام البنين مى گفتند)


تصريح امام رضا(ع ) به امامت خود 

صفوان بن يحيى مى گويد: پس از شهادت امام كاظم (ع )، حضرت رضا(ع ) درباره امامت خود صريحا سخن گفت ، ما از آشكار شدن اين امر، بر جان حضرت ترسيديم (كه مبادا هارون به او آسيب برساند) شخصى به امام رضا(ع ) عرض كرد: (شما امر بسيار مهمى را آشكار نموديد، و ما ترس آن داريم كه از ناحيه اين طاغوت (هارون ) به شما گزندى برسد)
امام رضا(ع ) فرمود: (او (هارون ) هرچه مى خواهد تلاش كند، ولى براى من راهى ندارد) (298)


مهربانى و كرم امام رضا(ع ) به مؤ منى درمانده  

غفارى مى گويد: مردى از خاندان ابورافع غلام پيامبر(ص )، كه نامش ‍ (طيس ) بود، از من طلبى داشت ، و آن را مطالبه مى كرد، و اصرار مى ورزيد، مردم نيز او را كمك مى كردند، چون خود را درمانده يافتم و ديدم او دست بردار نيست (و دست من نيز خالى است و نمى توانم طلب او را بپردازم ) نماز صبح را در مسجد مدينه خواندم و تصميم گرفتم به امام رضا(ع ) كه در آن وقت در عريض (روستايى نزديك مدينه ) بود، پناه ببرم ، به عريض رفتم ، وقتى كه به نزديك خانه آن حضرت رسيدم ، ديدم آن حضرت بر الاغى سوار است ، و خجالت كشيدم به محضرش بروم ، حضرت به طرف من آمد وقتى كه به من رسيد ايستاد و نگاه كرد، سلام كردم ، ماه رمضان بود، عرض كردم : (قربانت گردم غلام شما طيس از من طلبى دارد و در دريافت آن پافشارى مى كند و مرا رسوا كرده است ).
من پيش خود گفتم ، حضرت رضا(ع ) به طيس مى گويد، به غفارى مهلت بده ، و اصلا نگفتم كه طيس چقدر پول از من مى خواهد.
امام رضا(ع ) به من فرمود: بنشين تا برگردم ، نماز مغرب را خواندم و روزه هم بودم كه هنوز افطار هم نكرده بودم ، سينه ام تنگ شده بود، خواستم برگردم كه ديدم امام رضا(ع ) در حالى كه مردم در گردش بودند و گداها سر راهش نشسته بودند آمد، او به آنها انفاق مى كرد، تا اينكه از آنها گذشت و وارد خانه شد و سپس بيرون آمد، مرا طلبيد، به حضورش رفتم ، با هم وارد خانه شديم ، و كنار هم نشستيم و درباره اين مسيب امير مدينه كه بسيارى اوقات درباره او با آن حضرت سخن مى گفتم گفتگو كرديم ، سپس فرمود: (گمان ندارم كه هنوز افطار كرده باشى ؟)
گفتم ، نه ، افطار نكرده ام ، برايم غذا طلبيد و نزدم گذارد و همراه غلامش از آن غذا خورديم ، بعد از غذا، به من فرمود: تشك را بلند كن و زير تشك هر چه هست براى خود بردار.
تشك را بلند كردم ، دينارهائى در آنجا بود، همه آنها را برداشتم و در آستينم نهادم .
آنگاه امام رضا(ع ) دستور داد تا چهار نفر از غلامانش بيايند و مرا تا خانه ام برسانند، عرض كردم : نيازى به آمده غلامان نيست ، شبگردهاى اين مسيب ، در گردش هستند و من تنها به خانه ام مى روم ، و دوست ندارم شبگردها مرا همراه غلامان شما بنگرند.
فرمود: راست گفتى ، خدا تو را هدايت كند، به غلامان دستور داد، هرگاه من گفتم برگردند.
غلامان تا نزديك خانه ام آمدند، در آنجا دلم آرام گرفت و به آنها گفتم برگرديد، آنها برگشتند، من به خانه ام رفتم و چراغ را روشن كردم ، ديدم پولى كه از زير تشك برداشته ام 48 دينار است ، و طلب طيس 28 دينار بود، در ميان آن دينارها يكى از آنها نظرم را جلب كرد، ديدم بسيار زبيا و خوشرنگ است ، آن را برداشتم و كنار نور چراغ بردم ، ديدم به طور آشكار روى آن نوشته شده : (28 دينار طلب آن مرد است و بقيه مال خودت باشد).
سوگند به خدا، به امام رضا(ع ) نگفته بودم كه طلب طيس چقدر است ، حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه به ولى خود عزت بخشد. (299)
آرى حضرت رضا(ع ) اين گونه نسبت به من مهربانى كرد و 20 دينار بيش از بدهكاريم به من داد، علاوه بر اينكه بدهكاريم را ادا كرد.


خبر امام رضا(ع ) از حوادث آينده و تحقق آن  

يكى از اصحاب حضرت رضا(ع ) مى گويد: در آن سالى كه هارون به مكه رفت ، حضرت رضا(ع ) نيز به قصد حج از مدينه خارج شد، در مسير راه در جانب چپ جاده ، به كوهى رسيد، كه نام آن كوه (فارع ) بود، حضرت رضا(ع ) فرمود: (بنا كننده ساختمان در اين كوه و ويران كننده آن كشته مى شود و قطعه قطعه مى گردد).
ما نفهميديم كه منظور حضرت رضا(ع ) چيست ، هنگامى كه حضرت رضا(ع ) از آنجا به سوى مكه رفت ، كاروان هارون به آنجا رسيد، و در آنجا بار انداخت ، (جعفر برمكى ) (شخصيت برجسته دربار هارون ) كه در آن كاروان بود، بالاى كوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانى بنا كنند.
سپس كاروان به سوى مكه رهسپار شدند، پس از مراسم حج هنگام مراجعت ، وقتى كه كاروان هارون به پاى كوه (فارع ) رسيدند، جعفر برمكى بالاى آن كوه رفت و ديد طبق دستور قبلى ، ساختمان ساخته شده است ، دستور داد آن را ويران نمودند.
هنگامى كه كاروان هارون به بغداد بازگشت (بر اثر خشم هارون بر برمكيان ، زندگى برمكيان تارومار شد، عده اى از آنها كشته و عده اى دربدر شدند) جعفر برمكى كشته شد و بدنش را قطعه قطعه نمودند (300)به اين ترتيب خبر امام رضا(ع ) از حوادث آينده تحقق يافت .


معجزه از امام رضا(ع ) 

ابراهيم بن موسى مى گويد: از امام رضا(ع ) طلب داشتم و اسرار و پافشارى مى كردم كه طلب مرا بدهد، و آن حضرت از من مهلت مى خواست و وعده مى داد.
روزى آن حضرت به استقبال والى مدينه مى رفت ، من همراهش بودم ، وقتى كه نزديك قصر فلان رسيد، در آنجا در سايه درختها فرود آمد، من هم در آنجا پياده شدم ، و غير از ما كسى در آنجا نبود، به امام رضا(ع ) عرض ‍ كردم : (قربانت گردم ، عيد نزديك است و به خدا كه من پولم ته كشيده ، طلب مرا بده ).
حضرت رضا(ع ) با تازيانه اش ، محكم زمين را خراش و شيار داد، سپس ‍ دست برد و از لاى آن شيار، شمش طلائى را در آورد و به من داد و فرمود: (اين را ببر و از آن بهره بردارى كن ، و آنچه كه ديدى مخفى كن ). (301)


كرامتى از امام رضا(ع ) 

عصر حضرت رضا(ع ) بود، (حسين بن عمر) مى گويد: من قبلا در مذهب واقفى بودم (يعنى معتقد بودم كه امام كاظم (ع ) زنده است ، و امام قائم (ع ) مى باشد و بعد از او ديگر امامى نيست ) در همان زمان به حضرت رضا(ع ) رسيدم ، قبلا پدرم از پدر او (امام كاظم ) هفت مساءله پرسيده بود كه امام كاظم شش مساءله را جواب داده بود، و به هفتمين مساءله جواب نداده بود، من با خودم گفتم : (به خدا همان هفت مساءله را بايد از حضرت رضا(ع ) بپرسم ، اگر پاسخ گفت ، دلالت بر صدق امامتش مى كند).
من مسائل را از امام رضا(ع ) پرسيدم ، آن حضرت نيز جواب شش سؤ ال را همانند جواب پدرش بدون كم و كاست داد، ولى از جواب سؤ ال هفتم ، خوددارى كرد، (هفتمين سؤ ال اين بود كه ) پدرم به پدر حضرت رضا(ع ) گفته بود: (من در روز قيامت در پيشگاه خدا شكايت و احتجاج مى كنم كه تو مى گويى (برادر بزرگت ) عبدالله افطح امام نيست .
آن حضرت دستش را بر گردنش نهاد و فرمود: (آرى در قيامت در پيشگاه خدا در اين مورد بر ضد من احتجاج كن ، هر گناهى داشت آن را به گردن مى گيرم ).
هنگامى كه با حضرت رضا(ع ) خداحافظى كردم ، آن حضرت به من فرمود: (هر كس كه شيعه ما است هنگام بلا و بيمارى ، صبر و استقامت كند، پاداش هزار شهيد براى او نوشته مى شود.)
من با خود گفتم ، يعنى چه ؟ سخنى درباره بيمارى و بلا در ميان نبود تا آن حضرت چنين بفرمايد، ولى وقتى كه رفتم در بين راه به بيمارى (عرق المدينى ) مبتلا شدم (يعنى ريشه اى در پاى من بيرون آمد) درد شديد اين بيمارى ، بسيار طاقت فرسا بود، سال بعد در سفر حج ، به حضور امام رضا(ع ) رسيدم و جريان را گفتم ، هنوز اندكى از درد پا باقى مانده بود، به حضرت رضا(ع ) عرض كردم : (قربانت گردم ، دعاى دفع بلا بخوانيد) من پايم را دراز كردم ، فرمود: (اين پايت باكى ندارد، پاى سالمت را نشان من بده ).
من پاى ديگرم را به حضرت نشان دادم ، آن بزرگوار دعاى تعويذ خواند، وقتى بيرون رفتم ، طولى نكشيد كه آن ريشه بيرون آمد و دردش اندك گرديد. (302)


خبر امام رضا(ع ) از دو چيز پنهانى  

(حسن بن على بن زياد، معروف به (وشاء) پارچه فروش بود و مدت كوتاهى به مذاهب واقفى اعتقاد داشت (كه طبق اين مذهب ، امام كاظم (ع ) آخرين امام است )، بعدا بر اثر ديدن معجزاتى از حضرت رضا(ع )، آن مذهب را ترك كرد و شيعه دوازده امامى گرديد)
وشاء مى گويد: در سفرى به خراسان رفتم و طرفدار مذهب واقفيه بودم ، همراه خودم متاعى بود، در ميان آن پارچه گلدار در يكى از بغچه ها وجود داشت ، كه خودم از آن اطلاعى نداشتم ، هنگامى كه وارد شهر (مرو) شدم ، و در منزلى سكونت نمودم ، يك نفر مدنى (كه در مدينه متولد شده بود) بدون سابقه نزد من آمد و گفت : حضرت رضا(ع ) مى فرمايد: (آن جامه گلدار را كه در نزدت است براى من بفرست ).
من گفتم : چه كسى ورود مرا به (مرو)، به حضرت رضا(ع ) اطلاع داد، من همين لحظه وارد مرو شدم ، وانگهى نزد من پارچه گلدار نيست .
آن مرد مدنى رفت ، و سپس بازگشت و گفت : حضرت رضا(ع ) مى فرمايد: آن پارچه گلدار در فلان جا و در ميان فلان بغچه است ، و بغچه اش چنين و چنان مى باشد.
آنگاه من آن بغچه را پيدا كردم و گشودم و در زير آن ، پارچه گلدار را يافتم و براى آن حضرت فرستادم . (303)


كرامتى ديگر از حضرت رضا(ع ) 

عبدالله بن مغيره عراقى مى گويد: من به مذهب (واقفيه ) اعتقاد داشتم ، (و مى گفتم بعد از امام هفتم ، امامى نيست ) براى انجام مراسم حج به مكه رفتم در آنجا در مورد مذهبم ، شك و ترديد نمودم ، كنار كعبه خود را به ملتزم (ديوار مقابل در خانه كعبه ) چسباندم و گفتم : (خدايا! تو خواسته مرا مى دانى ، مرا به بهترين دينار ارشاد فرما).
همانجا به قلبم افتاد كه به حضرت امام رضا(ع ) بروم ، به مدينه رفته و به خانه آن حضرت شتافتم ، و به خادم خانه گفتم : (به مولايت بگو يك مرد عراقى به در خانه آمده است ).
هماندم صداى امام رضا(ع ) را از درون خانه شنيدم دوبار فرمود:
(اى عبدالله بن مغيرة ! وارد خانه شو).
وارد خانه شدم ، هنگامى كه آن حضرت ، به چهره من نگاه كرد، فرمود: (خداوند دعايت را به استجابت رسانيد، و تو را به دين خودش ، هدايت نمود).
گفتم :
(اشهد انك حجة الله و امينه على خلقه :
گواهى مى دهم كه البته تو حجت خدا، و امين خدا در ميان مخلوقاتش ‍ هستى ). (304)


چگونگى ولايت عهدى حضرت رضا(ع ) 

هنگامى كه حكومت امين (ششمين خليفه عباسى ) سقوط كرد، و حكومت سراسر قلمرو اسلام ، براى ماءمون (هفتمين طاغوت عباسى ) استقرار يافت ، ماءمون نامه اى براى امام رضا(ع ) (كه در آن روز در مدينه بود) نوشت و در آن نامه ، آن حضرت را به خراسان دعوت كرد.
حضرت رضا(ع ) به عللى از رفتن به خراسان ، خوددارى كرد و عذر خواهى نمود، ولى ماءمون پيوسته براى آن حضرت نامه مى نوشت و اصرار مى كرد كه بايد به خراسان بيائى ، سرانجام آن حضرت در يافت كه چاره اى جز رفتن به خراسان نيست بناچار مدينه را به قصد خراسان ترك كرد، و در آن روز پسرش امام جواد(ع ) هفت سال داشت .
ماءمون در نامه اش دستور داده بود كه حضرت رضا(ع ) از راه كوهستان (باختران و همدان ) و قم نيايد، بلكه از راه اهواز و بصره بيايد (و اين دستور به خاطر وجود شيعيان در مسير راه اول بود كه ماءمون براى خود احساس ‍ خطر از شيعيان مى كرد).
حضرت رضا(ع ) به راه خود ادامه داد تا به سرزمين خراسان رسيد و در آنجا به شهر (مرو) كه ماءمون در آنجا بود، وارد گرديد.
ماءمون به به حضرت رضا(ع ) پيشنهاد كرد كه مى خواهم امر خلافت را به تو واگذار كنم ، آن را بر عهده بگير.
حضرت رضا(ع ) (كه مى دانست نقشه اى در كار است ) آن پيشنهاد را با قاطعيت رد كرد.
سر انجام ماءمون (مساءله ولى عهدى ) را مطرح نمود و به حضرت عرض ‍ كرد: (بايد مقام ولايتعهدى را بر عهده بگيرى ).
پس از گفتگوى بسيار، امام رضا(ع ) فرمود: (مشروط به شروطى كه از تو مى خواهم )
ماءمون : هرچه خواهى بخواه .
امام رضا(ع ): (من مقام ولايتعهدى را به عهده مى گيرم ، به شرط آنكه امر و نهى نكنم و حكم و فتوى ندهم و كسى را نسب و عزل ننمايم ، و هيچ امرى را كه پا برجاست تغيير ندهم ، و از همه امور مرا معذور بدارى ) (305)
(به اين ترتيب ، امام رضا(ع ) ولايت عهدى را پذيرفت ، كه در حقيقت نامش ‍ بود، و اين پيشنهاد را نيز رد كرد زيرا معنى دخالت نكردن در هيچ يك از امور، بيانگر آن است كه آن حضرت ، ولايتعهدى ماءمون ظالم را نپذيرفته است ).


next page

fehrest page

back page