راهنمائى پيرمرد هشيار، و حقانيت امامت امام كاظم (ع )
(هشام بن سالم و مؤ من الطاق (محمدبن نعمان ) از شاگردان برجسته و آگاه امام صادق (ع
) بودند، هنگامى كه آن حضرت از دنيا رفت مردم در باره جانشين او، اختلاف كردند، عده اى
پسر دوم امام صادق (ع )، (عبدالله افطح ) را به عنوان امام بعد از حضرت صادق (ع )
مى دانستند، اين گروه به (قطحيه ) معروف شدن ، و از اين رو به عبدالله ، (افطح
) مى گفتند كه اين واژه به معنى پهنى فوق العاده از ناحيه سر يا پا است ، سر يا
پاهاى عبدالله ، عريض و پهن بود، اينك در اين مورد به داستان زير توجه كنيد:)
در عصر امام كاظم (ع ) در مدينه ، مردى بود بسيار پارسا و
اهل عبادت ، و پايبند به دين ، به طورى كه طاغوت وقت ، از او واهمه داشت ، او آنچنان
شجاع بود كه گاهى به عنوان نهى از منكر به زمامداران قلدر زمانش ، سخن درشت مى
گفت ، ولى زمامدار، سخن درشت او را، به خاطر زهد و نيكو كاريش ،
تحمل مى نمود، اين شخص (حسن بن عبدالله ) نام داشت ، در عين آنكه صفات فوق را
داشت ، در آئين اهل تسنن بود، و على (ع ) را چهارمين خليفه
رسول خدا(ص ) مى دانست .
عصر امام كاظم (ع ) بود، شخصى به نام (عبدالله بن
هليل ) به مذهب فطحى گرايش داشت (يعنى مى گفت : عبدالله افطح پسر امام صادق (ع
)، امام بعد از امام صادق (ع ) است ، نه امام كاظم عليه السلام ) سپس صفرى به سامره
كرد، و آن عقيده را رها كرد و شيعه دوازده امامى شد.
معتب مى گويد: امام كاظم (ع ) در باغ خرماى خود بودم و شاخه مى بريدم ، ديدم يكى از
غلامان آن حضرت ، دسته اى از خوشه هاى خرما را برداشت و (به عنوان دزدى ) پشت
ديوار انداخت ، من رفتم و غلام را گرفته و نزد آن حضرت آوردم و ماجرا را گفتم ، امام
كاظم به غلام رو كرد و فرمود:
على بن جعفر (برادر امام كاظم ) مى گويد: براى عمره ماه رجب در مكه بوديم كه محمد بن
اسماعيل بن امام صادق (برادر زاده امام كاظم ) نزد من آمد و گفت : (عمو جان تصميم دارم
به بغداد مسافرت كنم ، دوست دارم با عمويم موسى بن جعفر(ع ) خداحافظى كنم ، دلم
مى خواهد تو نيز همراه من باشى ).
خدمتكار خانه امام كاظم (ع ) به نام (مسافر) مى گويد: هنگامى كه امام كاظم (ع ) را
(به فرمان هارون الرشيد از مدينه به سوى بغداد) مى بردند، آنحضرت به فرزندش
امام رضا(ع ) فرمود: (هميشه تا وقتى كه زنده ام ، در خانه من بخواب تا هنگامى كه
خبر (وفات من ) به تو برسد)
امام كاظم (ع ) در بغداد بود، جمعى از جمله هشام بن حكم و على بن يقطين ، نيز در آن وقت در
بغداد بودند.
يزيد بن سليط (كه او را با كنيه (ابو عمار) مى خوانند) مى گويد، عازم مكه براى
انجام عمره بودم ، در مسير راه به حصرت موسى بن جعفر(ع ) برخوردم و با هم به
مكانى رسيديم ، به آن حضرت عرض كردم : (آيا به خاطر دارى كه در همين مكان من و
پدر شما را با پدرت (امام صادق ) و برادرانت ملاقات كرديم ؟).
يزيد بن سليط، هنگامى كه از امام كاظم (ع ) در مورد جانشينش سؤ
ال كرد، امام كاظم (ع ) (پس از بيانى ، كه در داستان
قبل گذشت ) چنين فرمود:
هشام بن احمر مى گويد: امام كاظم (ع ) به من فرمود: آيا مى دانى كه از
اهل مغرب ، كسى به مدينه آمده باشد؟
صفوان بن يحيى مى گويد: پس از شهادت امام كاظم (ع )، حضرت رضا(ع ) درباره امامت
خود صريحا سخن گفت ، ما از آشكار شدن اين امر، بر جان حضرت ترسيديم (كه مبادا
هارون به او آسيب برساند) شخصى به امام رضا(ع ) عرض كرد: (شما امر بسيار مهمى
را آشكار نموديد، و ما ترس آن داريم كه از ناحيه اين طاغوت (هارون ) به شما گزندى
برسد)
غفارى مى گويد: مردى از خاندان ابورافع غلام پيامبر(ص )، كه نامش (طيس ) بود،
از من طلبى داشت ، و آن را مطالبه مى كرد، و اصرار مى ورزيد، مردم نيز او را كمك مى
كردند، چون خود را درمانده يافتم و ديدم او دست بردار نيست (و دست من نيز خالى است و
نمى توانم طلب او را بپردازم ) نماز صبح را در مسجد مدينه خواندم و تصميم گرفتم
به امام رضا(ع ) كه در آن وقت در عريض (روستايى نزديك مدينه ) بود، پناه ببرم ، به
عريض رفتم ، وقتى كه به نزديك خانه آن حضرت رسيدم ، ديدم آن حضرت بر الاغى
سوار است ، و خجالت كشيدم به محضرش بروم ، حضرت به طرف من آمد وقتى كه به من
رسيد ايستاد و نگاه كرد، سلام كردم ، ماه رمضان بود، عرض كردم : (قربانت گردم غلام
شما طيس از من طلبى دارد و در دريافت آن پافشارى مى كند و مرا رسوا كرده است ).
يكى از اصحاب حضرت رضا(ع ) مى گويد: در آن سالى كه هارون به مكه رفت ،
حضرت رضا(ع ) نيز به قصد حج از مدينه خارج شد، در مسير راه در جانب چپ جاده ، به
كوهى رسيد، كه نام آن كوه (فارع ) بود، حضرت رضا(ع ) فرمود: (بنا كننده
ساختمان در اين كوه و ويران كننده آن كشته مى شود و قطعه قطعه مى گردد).
ابراهيم بن موسى مى گويد: از امام رضا(ع ) طلب داشتم و اسرار و پافشارى مى كردم
كه طلب مرا بدهد، و آن حضرت از من مهلت مى خواست و وعده مى داد.
عصر حضرت رضا(ع ) بود، (حسين بن عمر) مى گويد: من قبلا در مذهب واقفى بودم
(يعنى معتقد بودم كه امام كاظم (ع ) زنده است ، و امام قائم (ع ) مى باشد و بعد از او
ديگر امامى نيست ) در همان زمان به حضرت رضا(ع ) رسيدم ، قبلا پدرم از پدر او (امام
كاظم ) هفت مساءله پرسيده بود كه امام كاظم شش مساءله را جواب داده بود، و به هفتمين
مساءله جواب نداده بود، من با خودم گفتم : (به خدا همان هفت مساءله را بايد از حضرت
رضا(ع ) بپرسم ، اگر پاسخ گفت ، دلالت بر صدق امامتش مى كند).
(حسن بن على بن زياد، معروف به (وشاء) پارچه فروش بود و مدت كوتاهى به
مذاهب واقفى اعتقاد داشت (كه طبق اين مذهب ، امام كاظم (ع ) آخرين امام است )، بعدا بر اثر
ديدن معجزاتى از حضرت رضا(ع )، آن مذهب را ترك كرد و شيعه دوازده امامى گرديد)
عبدالله بن مغيره عراقى مى گويد: من به مذهب (واقفيه ) اعتقاد داشتم ، (و مى گفتم بعد
از امام هفتم ، امامى نيست ) براى انجام مراسم حج به مكه رفتم در آنجا در مورد مذهبم ، شك
و ترديد نمودم ، كنار كعبه خود را به ملتزم (ديوار
مقابل در خانه كعبه ) چسباندم و گفتم : (خدايا! تو خواسته مرا مى دانى ، مرا به
بهترين دينار ارشاد فرما).
هنگامى كه حكومت امين (ششمين خليفه عباسى ) سقوط كرد، و حكومت سراسر قلمرو اسلام ،
براى ماءمون (هفتمين طاغوت عباسى ) استقرار يافت ، ماءمون نامه اى براى امام رضا(ع )
(كه در آن روز در مدينه بود) نوشت و در آن نامه ، آن حضرت را به خراسان دعوت كرد.
|