معصوم چهارم ، امام حسن مجتبى (ع )
(در آن شب (21 رمضان سال چهلم هجرت ) كه امام على (ع ) به شهادت رسيد)
يكى از فرزندان زبير كه به امامت امام حسن (ع ) معتقد بود، همراه آن حضرت براى انجام
حج عمره به سوى مكه مى رفتند ( يا پس از عمره از مكه باز مى گشتند) در مسير راه به
يكى از آبگاهها رسيدند، كنار چند درخت خرماى خشكى كه از تشنگى خشك شده بودند
فرود آمدند، فرشى براى امام حسن (ع ) در زير يكى از آن درختها گستراندند، و فرش
ديگرى براى فرزند زبير زير درخت ديگرى پهن كردند.
در يكى از سالها، امام حسن مجتبى (ع ) پياده از مدينه به مكه رهسپار شد، به طورى كه
پاهايش آماس كرد، در مسير راه ، يكى از خدمتكاران عرض كرد:
هنگامى كه امام حسن (ع ) در بستر شهادت و سفر آخرت ، قرار گرفت ، گريه مى كرد،
يكى از حاضران عرض كرد:
هنگامى كه امام حسن (ع ) به زهر جفا مسموم شده و در اواخر ماه صفر
سال 50 هجرت در بستر شهادت قرار گرفت ، برادرش امام حسين (ع ) را طلبيد و به او
چنين وصيت كرد:
آغاز هجرت بود، هنوز امام حسين (ع )، به دنيا نيامده بود،
جبرئيل نزد پيامبر(ص ) آمد و عرض كرد:(اى محمد! خداوند تو را به نوزادى از فاطمه
(س ) بشارت مى دهد، كه به دنيا مى آيد، و امت تو بعد از تو او را مى كشند).
(امام حسين (ع ) با كاروان خود از حجاز به سوى كوفه رهسپار بود، در همان سفرى كه در
كربلا به شهادت رسيد) در سرزمين (ثعلبيه ) (يكى از منزلگاههاى بين كوفه و
مكه ) يك نفر از اهالى كوفه نزد امام حسين (ع ) آمد و سلام كرد، امام حسين (ع ) جواب او را
داد و به او فرمود:
هنگامى كه امام حسين (ع ) با آن وضع جانسوز به شهادت رسيد، صداى گريه و ناله
فرشتگان بلند شد، و گفتند:(اى خدا! با حسين (ع )، برگزيده تو و پسر پيامبر تو
اين گونه رفتار كنند؟).
هنگامى كه امام حسين (ع ) در كربلا به شهادت رسيد، دشمنان خواستند بدن اطهرش را
زير سم ستوران قرار دهند، فضه كنيز حضرت زهرا(س ) در كربلا بود، جريان را به
زينب (س ) خبر داد، و سپس گفت : (اى بانو من (سفينه ) غلام آزاد شده ،
رسول خدا(ص ) سوار بر كشتى شده بود، و به سفر مى رفت ، كشتى شكست ، و خود را
(به كمك امواج دريا) به جزيره اى رسانيد، در آنجا شيرى ديد، هراسان شد و به شير
گفت : (من غلام پيامبر(ص ) هستم .)
هنگامى كه امام حسين (ع ) به شهادت رسيد، يكى از همسران او كه از طايفه كلبيه
بود(يعنى رباب مادر سكينه ) براى مصائب آن حضرت مجالس سوگوارى بپا كرد، او
گريه مى كرد و خدمتكاران و حاضران گريه مى كردند، به طورى كه اشك چشمانتان
خشك و تمام شد، در آن هنگام يكى از كنيزان همچنان گريه مى كرد و اشك مى ريخت ،
رباب او را طلبيد و فرمود: چرا در ميان ما كه اشك چشممان خشك و تمام شده ، تنها تو
مانده اى كه هنوز اشك از چشمانت سرازير است .
هنگامى كه وقت شهادت امام حسين (ع )، فرا رسيد، دختر بزرگش به نام فاطمه (س ) را
به حضور طلبيد، و نوشته اى پيچيده ، و وصيتى آشكار را به او سپرد، زيرا على بن
الحسين امام سجاد(ع ) در آن وقت به سخنى بيمار بود، به گونه اى كه گويا در
حال احتضار است .
در ماجراى فتح ايران بدست سپاه اسلام ، در عصر خلافت عمر بن خطاب ، دختر يزدگرد
سوم (آخرين شاه ساسانى ) را كه اسير شده بود به مدينه آورند، دختران مدينه براى
تماشاى چهره او سر مى كشيدند، وقتى كه وارد مسجد شد، مسجد از چهره نورانى او
درخشان گشت (وزنان و دختران از ديدن جمال او شاد و شگفت زده شدند)، عمر به او نگاه
كرد، او چهره خود را پوشانيد و (به زبان فارسى ) گفت : اف بيروج بادا هرمز: (واى
روزگار هرمز سياه شد).
امام سجاد(ع ) شترى داشت كه 22 بار با آن شتر، از مدينه به مكه سفر كرد، و در اين
22 بار مسافرت (كه هر بار رفت و برگشت آن حدود 160 فرسخ و جمعا 3520
فرسخ مى شد) حتى يك بار، تازيانه به او نزد. (223)
در آن شبى كه امام سجاد(ع ) از دنيا رفت ، ساعاتى
قبل فرزندش امام باقر(ع )، را فرا خواند و به او فرمود:(آب وضوئى بياور).
امام باقر(ع ) فرمود: پس از شهادت امام حسين (ع )، برادرش محمد بن حنفيه شخصى را
نزد امام سجاد (ع ) فرستاد ت و توسط او پيام داد كه من با شما سخن محرمانه اى دارم ،
ساعتى تعين كن تا با هم صحبت كنيم .
هنگامى كه امام سجاد(ع ) را (در ماجراى كربلا، به صورت اسير، همراه بازماندگان
شهداى كربلا به شام ) نزد يزيد بن معاويه بردند، آن حضرت را در برابر يزيد
نگهداشتند.
محمدبن ابى حمزه مى گويد: پدرم گفت : امام سجاد(ع ) را در يكى از شبها در كنار كعبه
ديدم كه نماز مى خواند، قيام نماز را طول داد، به گونه اى كه ديدم گاهى بر پاى
راستش تكيه مى داد، و گاهى بر پاى چپش تكيه مى داد، سپس شنيدم مانند گريان مى گفت
:
(عبدالله بن زبير، دشمنترين مردم نسبت به خاندان رسالت بوده ، و چون پدرش در جنگ
جمل كشته شد، مى خواست از شيعيان اميرمؤ منان على (ع ) انتقام بگيرد، او پس از شهادت
امام حسين (ع )، در حجاز، مردم را به سوى خود دعوت كرد، عده زيادى با او بيعت كردند،
سرانجام حجاج بن يوسف به دستور عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) او را در مكه (پس از
درگيرى طولانى ) كشت ، در آن هنگام كه هنوز حجاج با سپاه خود، به جنگ با عبدالله بن
زبير نيامده بود، شيعيان ترس آن داشتند كه عبدالله به آنها آسيب برساند.
چند نفر جذامى (مبتلايان به بيمارى جذام ) در محلى نشسته بودند و صبحانه مى
خوردند(231) امام سجاد(ع ) سوار بر الاغش از آنجا عبور مى كرد، آنان وقتى كه آن
حضرت را ديدند، صدا زد: (بفرمائيد با ما صبحانه بخوريد).
امام باقر(ع ) فرمود: هنگامى كه پدرم لحظات آخر عمر را مى پيمود، مرا به سينه اش
چسبانيد و فرمود: (پسر جان ! تو را به همان چيزى كه پدرم (امام حسين عليه السلام )
هنگام شهادت به آن وصيت كرد، سفارش مى كنم و آن اينكه :
مادر امام باقر(ع )، به نام (فاطمه ) (ام عبدالله ) دختر امام حسن مجتبى (ع ) بود، او از
نظر معنوى به درجه اى از كمال رسيده بود كه امام صادق (ع ) روزى كه او ياد كرد و
فرمود (او (صديقه ) (بسيار راستگو) بود، و در خاندان امام حسن (ع )، بانويى
مانند او ديده نشد) (كانت صديقة ، لم يدرك فى
آل الحسن امرئة مثلها).
هنگامى كه امام سجاد(ع ) در بستر بيمارى و رحلت قرار گرفت ،
زنبيل يا صندوقى را كه نزدش بود، بيرون آورد، امام باقر(ع ) را طلبيد و آن صندوق را
به او داد و فرمود:(اين صندوق را به تو سپردم ، آن را با خود ببر)، چهار نفر كمك
كردند، و هر كدام ، يك طرف صندوق را گرفته و آن را به خانه امام باقر(ع )
انتقال دادند.
ابوبكر شيبانى مى گويد: در محضر امام سجاد(ع ) با جمعى نشسته بوديم ، فرزندان
آن حضرت نيز حاضر بودند، ناگاه جابربن عبدالله انصارى (يار راستين پيامبر اكرم )
وارد مجلس شد و سلام كرد، و سپس متوجه حضرت باقر(ع ) (كه در آن هنگام كودك بود)
شد، و به عرض كرد: (همانا پيامبر(ص ) به من خبر داد، كه من مردى از اهلبيت او را كه
نامش محمد پسرعلى بن الحسين (ع ) و كنيه اش (ابوجعفر) است ، درك مى كنم ، آنگاه به
من فرمود: سلام مرا به او برسان ).
امام صادق (ص ) فرمود: جابربن عبدالله انصارى ، آخرين نفر از اصحاب
رسول خدا(ص ) بود كه هنوز زنده بود، او پيوند گرم و تنگاتنگ با ما خاندان رسالت
داشت ، او در مسجد مى نشست و عمامه سياهى به دور سر خود مى بست و فرياد مى زد:
ابوبصير (كه از شاگردان برجسته امام باقر(ع ) بود، و هر چه دو چشمش نابينا شده
بود) به حضور امام باقر(ع ) آمد و چنين گفت :
محمد بن مسلم مى گويد: روزى در محضر امام باقر(ع ) بودم ، ناگاه يك جفت پرنده قمرى
(241) آمدند و روى ديوار خانه امام باقر(ع ) نشستند، طبق
معمول خود سروصدا مى كردند، و امام باقر(ع ) ساعتى به آنه پاسخ داد، سپس آنها روى
ديوار ديگر پريدند، قمرى نر مدتى بر سر قمرى ماده فرياد مى كشيد، و سپس با هم
پريدند و رفتند، از امام باقر(ع ) پرسيدم :
|