شرح حقيقت خوشخويى و بدخويى
بايد دانست كه مردم راجع به حقيقت و ماهيت خلق خوب سخن گفته اند و نتيجه خوشخويى را
بيان كرده اند نه حقيقت آن را. ولى تمام نتايج آن را شرح نداده ، بلكه هر كس آنچه از
نتايج آن به ذهنش خطور كرده و در ذهنش حاضر بوده بيان كرده است و توجه به ذكر
تعريف حقيقى آن كه مفصلا شامل همه نتايج شود نكرده اند. اين گونه تعريف مانند گفته
يكى از آنهاست كه مى گويد: خوشخويى گشاده رويى ، و بخشش و آزار ندادن است .
واسطى گويد: خوشخويى آن است كه از شناخت بسيار به خدا با كسى دشمنى نورزد و
مورد خصومت واقع نشود. يكى از بزرگان گفته است : خوشخويى اين است كه انسان به
مردم نزديك و در ميان آنها غريب باشد. ابوعثمان گويد: خوشخويى خشنود بودن از
خداست . اين گونه تعريفها و نظاير آن بسيار است و اين تعريفها مطرح ساختن نتايج
خوشخويى است نه خود خوشخويى ، و نيز شامل تمام نتايج نيست .
پرده برداشتن از حقيقت سزاوارتر از نقل گفته هاى گوناگون است . بنابراين مى
گوييم : خلق (به فتح خ ) و خلق (به ضم خ ) دو لفظند كه با هم به كار مى روند.
گفته مى شود: فلان شخص خلق و خلقش نيكوست يعنى ظاهر و باطنش خوب است .
بنابراين مقصود از خلق صورت ظاهر است و مقصود از خلق صورت باطن . به اين
دليل است كه انسان مركب از جسم و جان است كه جسم با چشم سر ديده مى شود و جان با
بينش و چشم دل و هر يك از آنها شكل و صورتى زشت يا زيبا دارد. روح و جان كه با چشم
دل درك مى شود ارزنده تر از جسم است كه با چشم (سر) ديده مى شود. از اين رو خداوند
امر روح را با نسبت دادن به خودش بزرگ شمرده و فرموده است : (( انى خالق بشرا من
طين فاذا سويته و نفحت فيه من روحى . )) (247) و هشدار داده كه بدن به
گل منسوب است و روح به خدا. در اينجا منظور از روح و نفس يكى است . بنابراين اخلاق
عبارت از صورت ثابتى است براى نفس و كارهايى كه از نظر
عقل و شرع ستوده است به آسانى از آن صادر مى شود كه خوشخويى نام دارد، و اگر
كارهاى بد از آن صادر شود آن صورتى كه منشاء كارهاى بد است بدخويى ناميده مى
شود.
ما گفتيم اخلاق صورت ثابتى است براى نفس از اين رو به كسى كه بندرت
مال مى بخشد، آن هم به سبب حاجتى كه ممكن است پديد آمده باشد سخى نمى گويند مگر
آن كه اين خوى در نفسش رسوخ كرده باشد، و
دليل اين كه شرط كرديم كارها از نفس به آسانى و بدون فكر صادر شود آن است كه
هر كس از روى عدم رغبت مال ببخشد و در هنگام خشم نتواند به آسانى خود را
كنترل كند بخشنده و بردبار ناميده نمى شود. بنابراين در اين جا چهار چيز وجود دارد: 1
كار زشت و زيبا، 2-توانايى بر انجام آنها، 3-شناخت آنها، 4-صورت نفس كه به
وسيله اين صورت به يكى از دو طرف (زشت و زيبا)
مايل مى شود و خوب و يا بد بر او آسان مى شود. و اخلاق عبارت از
فعل نيست . بسا مردمى كه خوب بخشندگى دارند امّا بخشش نمى كنند به سبب نداشتن
مال يا وجود مانعى ، و بسا مردمى كه بخل دارند امّا از روى رياكارى يا انگيزه ديگر
مال مى بخشند. پس هر انسانى بر حسب سرشت خود هم توان بخشيدن دارد و هم نبخشيدن و
اين حالت موجب خوى بخل و بخشندگى نمى شود اخلاق شناخت هم نيست ، زيرا شناخت به
زشت و زيبا هر دو به يك صورت تعلق مى گيرد بلكه اخلاق به معناى چهارم است ،
يعنى صورتى كه نفس به وسيله آن آماده مى شود تا بخشيدن يا نبخشيدن از آن صادر
شود. به اين ترتيب اخلاق هياءت نفس و صورت باطنى آن است و چنان كه زيبايى
صورت ظاهرى هرگز به نيكويى چشمها بدون زيبايى بينى و دهان و صورت
كامل نمى شود بلكه بايد تمام اين اعضا زيبا باشد تا زيبايى ظاهر
كامل شود، همچنين در باطن انسان چهار ركن است كه بايد تمام آنها زيبا باشند تا
خوشخويى كامل شود. پس هرگاه اين اركان چهارگانه برابر و
معتدل شود خوشخويى حاصل آيد و آن اركان عبارتند از: نيروى علم ، نيروى خشم ، نيروى
شهوت و نيرويى كه ميان اين سه قوه تعادل برقرار مى كند. امّا نيروى علم خير و
صلاحش در اين است كه به آسانى ميان گفتار دروغ و راست و عقايد حق و
باطل و كارهاى زشت و زيبا فرق بگذارد و چون اين نيرو به دست آمد ثمره حكمت از آن
حاصل مى شود كه سرچشمه اخلاق نيكوست و همان است كه خدا درباره اش فرموده است :
(( و من يؤ ت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا. )) (248) امّا نيروى خشم حسنش در اين
است كه انقباض و انبساطش به اندازه اى محدود شود كه حكمت اقتضا دارد، همچنين شهوت
خير و صلاحش در اين است كه به فرمان حكمت اقتضا دارد، همچنين شهوت خير و صلاحش در
اين است كه به فرمان حكمت يعنى به فرمان
عقل و دين باشد. و امّا نيروى برقرار كننده عدالت (ميان سه قوه ) كارش حفظ قوه خشم و
شهوت به فرمان عقل و دين است . بنابراين عقل همانند خيرخواهى است كه مشورت مى كند و
قوه عقل همان قدرت است و قدرت فرمان عقل را امضاء و اجرا مى كند، و خشم نيرويى است
كه امر در آن نفوذ مى كند. مثل خشم مثل سگ شكارى است كه نياز به ترتيب دارد تا حركت و
توقفش بر حسب فرمان (صاحبش ) باشد نه بر مبناى هيجان نفس .
مثل شهوت همانند اسبى است كه شكارچى سوار مى شود تا در پى شكار برود اين اسب
گاه تمرين كرده و تربيت شده و گاه چموش است . پس كسى كه اين صفات در او
كامل و معتدل شود بطور كلى خشخوست و در هر كسى كه بعضى از صفات
معتدل شود خشخوست نسبت به همان صفت مخصوص ، مانند كسى كه بعضى از اعضاى
بدنش زيباست .
از اعتدال و نيكويى نيروى خشم به شجاعت تعبير مى شود و از
اعتدال و نيكويى نيروى شهوت به عفت . پس اگر نيروى خشم از حالت
اعتدال به زيادى گرايد تهور نام دارد، و اگر به ضعف و كاستى
مايل شود جبن و ترس ناميده مى شود، و اگر نيروى شهوت به طرف فزونى رود حرص
ناميده شود و اگر به كاستى مايل گردد آن را خمود نامند و آنچه ستوده است حد وسط است
كه فضيلت محسوب شود، و دو طرف آن از صفات ناپسند و نكوهيده است ؛ و هرگاه
عدل از بين برود فزونى و كاستى ندارد، بلكه فقط يك ضد دارد و آن ((ستم ))
(249) است .
امّا حكمت اگر در مقاصد فاسد به صورت افراط به كار رود خبّ و جربزه ناميده مى شود
و طرف تفريط آن نادانى نام دارد و وسط همان است كه نام مخصوص حكمت مى گيرد. در
اين صورت اصول اخلاق چهار خصلت است : حكمت ، شجاعت ، عفت ، و عدالت ؛ و مقصودمان از
حكمت حالتى از نفس است كه در تمام كارهاى اختيارى درست را از نادرست تشخيص مى دهد؛
و مقصدمان از عدالت حالتى از نفس است كه به وسيله آن خشم و شهوت را اداره مى كند و
آنها را بر طبق اقتضاى حكمت به كار مى اندازد و در آزاد گذاشتن و محدود ساختن بر حسب
اقتضاى خود آن دو را كنترل مى كند؛ و مقصودمان از شجاعت اين است كه نيروى خشم در هنگام
روى آوردن و توقف كردن فرمانبردار عقل باشد، و مقصودمان از عفت آن است كه نيروى
شهوت به فرمان عقل و شرع در آمد.
بنابراين با معتدل شدن اين اصول چهارگانه اخلاقى تمام اخلاق زيبا از آدمى سر مى
زند زيرا از اعتدال قوه عقل ، خوب تدبير كردن ، تندى ذهن ، دانايى راءى ، راست بودن
گمان و تيز دركى آفات پنهانى نفوس ، صادر مى شود و از طرف افراط اين
اصول ، جربزه حيله گرى ، فريب ، زيركى ، نشاءت مى گيرد، و از طرف تفريط آنها
نادانى و غماره و حماقت و ديوانگى صادر مى شود. مقصودمان از غماره كم تجربگى در
كارهاست در صورتى كه نيروى تخيل سالم باشد، و گاه آدمى در يك چيز كم تجربه
است و در چيز ديگر با تجربه . تفاوت ميان حماقت و جنون اين است كه احمق هدفش درست
است ، ليكن (براى رسيدن به هدف ) راه را بد انتخاب مى كند لذا فكر درستى در راه
رسيدن به هدف ندارد، امّا مجنون آنچه شايسته نيست ، انتخاب مى كند و گزينش و
انتخابش فاسد است .
امّا از صفت شجاعت بخشندگى ، سرسختى و مقاومت ، شهامت ، شكستن (هواى ) نفس ،
تحمل و بردبارى ، فرو خوردن خشم ، سنگينى و متانت و نظاير آنها نشاءت مى گيرد، و
تمام اينها اخلاق ستوده است امّا طرف افراط شجاعت تهور و بى باكى است كه از آن
گزافه گويى ، برترى جويى و خشم و تكبر و خودپسندى نشاءت مى گيرد و امّا از
طرف تفريط آن ذلت و خوارى ، بى تابى ، فرومايگى و كوچكى نفس و خوددارى از
پذيرش حقى كه واجب است ، صادر مى شود.
امّا از عفت ، بخشندگى ، آزرم ، شكيب ، گذشت ، قناعت ، ديندارى ، امانت ، گشاده رويى ،
كمك ، ظرافت و طمع نداشتن صادر مى شود، و در صورتى كه به طرف افراط و تفريط
بگرايد حرص ، آزمندى ، بى حيايى ، پليدى ، ولخرجى ، تنگ گرفتن در روزى ،
رياكارى ، پرده درى ، بى شرمى ، كارهاى بيهوده ، چاپلوسى ،
بخل ، سرزنش ، خوار شدن در مقابل ثروتمندان و كوچك شمردن فقيران و غيره نشاءت مى
گيرد.
بنابراين اصول اخلاق نيك صفات و فضايل چهارگانه است كه عبارتند از: حكمت ،
شجاعت ، عفت ، عدالت و بقيه فضايل شاخه هاى آنها به شمار مى روند، و جز پيامبر خدا
صلّى اللّه عليه و آله كسى در اين اصول چهارگانه به درجه
كمال اعتدال نرسيده است و ديگر مردم پس از او در نزديك و دور شدن به آن حضرت
متفاوتند. پس هر كس در اين اخلاق به پيامبر نزديك شود به اندازه نزديكى اش به
رسول خدا به خدا نزديك مى شود و در هر كسى كه اين اخلاق بطور
كامل جمع شود شايسته است كه در ميان مردم فرشته اى فرمانبردار باشد كه تمام مردم
به او رجوع كنند و در تمام كارها به او اقتدا كنند، و هر كس از تمام اين اخلاق جدا شود و
متصف به صفات مخالف آنها گردد سزاوار است كه از ميان مردم و شهرها رانده شود زيرا
او به شيطان ملعون و دور از رحمت خدا نزديك شده از اين رو سزاوار است كه تبعيد شود،
چنان كه شخص اول به فرشته مقرب نزديك بود و سزاوار بود كه به او اقتدا و تقرب
جسته شود، و پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله به پيامبرى برانگيخته نشد مگر آن كه
اخلاق نيكو را كامل كرد، چنان كه خود فرمود.(250)
قرآن به اين اخلاق در صفات مؤ منان اشاره كرده و فرموده است : (( انما المؤ منون الذين
آمنوا باللّه و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى
سبيل اللّه اولئك هم الصادقون . )) (251) بنابراين ايمان به خدا و رسولش بدون
ترديد همان نيروى يقين است كه نتيجه عقل و كمال حكمت است و جهاد با
مال همان بخششى است كه به حفظ نيروى شهوت باز مى گردد و جهاد با نفس همان
شجاعتى است كه به پيروزى خشم از شروط عقل و حفظ
اعتدال بر مى گردد. خداى متعال صحابه را به آن توصيف كرده و فرموده است : ((
اشداء على الكفار رحماء بينهم . )) (252) آيه فوق اشاره به اين است كه سخت
گيرى جايى و رحمت و مهربانى جايى دارد. سخت گيرى در همه
حال نشان كمال نيست و رحمت و مهربانى نيز در همه
حال از كمال آدمى نمى باشد.
اين بود شرح معناى اخلاق زشت و زيبايى آن و شرح اركان و نتايج و شاخه هايش .
شرح تغيير پذيرى اخلاق از راه تمرين
بايد بدانى كسانى كه بيهودگى بر آنها چيره شده ، جهاد و تمرين و
اشتغال به تزكيه نفس و تهذيب اخلاق بر آنها گران مى آيد و نفسشان اجازه نمى دهد كه
آن را بپذيرند. اين گران آمدن به خاطر كوتاهى و نقص و پليدى باطن خود آنهاست ، امّا
گمان مى كنند كه اخلاق تغييرپذير نيست و طبيعتها دگرگون نمى شود و بر اين اعتقاد
به دو مطلب استدلال مى كنند: يكى اين كه اخلاق همان صورت باطن است چنان كه خلق و
آفرينش همان صورت ظاهر است و همان طور كه خلقت ظاهرى تغييرپذير نيست و شخص
بلند قامت نمى تواند كوتاه قد شود و بالعكس ، و زشت نمى تواند صورتش را زيبا
كند، اخلاق باطن نيز چنين است . دوم اين كه گفته اند: خوشخويى با ريشه كن ساختن خشم
و شهوت ميسر است و ما با مجاهده اى طولانى آن را آزموده ايم و شناخته ايم كه شهوت و
خشم خواسته مزاج و غريزه است و هرگز در انسان ريشه كن نمى شود. از اين رو سرگرم
شدن به قطع ريشه خشم و شهوت وقت تلف كردن است ، زيرا هدف ، قطع توجه قلب
به لذتهاى دنياست و آن محال است .
در پاسخ اين دو استدلال مى گوييم : اگر اخلاق تغييرپذير نباشد سفارشات و اندرزها
و تربيتها باطل خواهد بود و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نمى فرمود: ((اخلاقتان را
نيكو كنيد.))(253) چگونه تغيير اخلاق در مورد انسان انكار مى شود، در حالى كه
تغيير اخلاق حيوان ممكن است ، زيرا حيوان وحشى اهلى مى شود و به انسان انس مى گيرد و
سگ در برابر حرص به خوردن شكار به خوددارى و تربيت و اسب از چموشى به
فرمانبردارى مى گرايد و تمام اينها تغير اخلاق است ، و سخنى كه از اين حقيقت پرده بر
مى دارد اين است كه بگوييم :
موجودات دو قسمند: در يك قسم آن آدمى راه ندارد و اساسا در اختيار انسان نيست مانند كرات
و ستارگان حتى اعضاى داخلى و خارجى بدن و ديگر اجزاى حيوانات و خلاصه هر چيزى
كه بوجود آمده و به كمال رسيده يا به عبارت ديگر از وجود و
كمال فراغت يافته است . قسم ديگر آن كه هستى ناقص دارد در آن توان پذيرش
كمال با وجود شرط كمال قرار داده شده است و شرط
كمال گاه در اختيار بنده است زيرا هسته خرما سيب و درخت خرما نيست جز اين كه آفرينش آن
به گونه اى است كه توان نخل شدن را دارد، اگر تربيت شود؛ و هرگز سيب نمى شود
نه از اصل و نه با تربيت . پس هرگاه هسته خرما به اختيار تاءثيرپذير باشد تا
بعضى حالات (مثلا نخل شدن ) را بپذيرد و بعضى حالات (سيب شدن ) را نپذيرد، خشم و
شهوت را نيز با اراده نمى توان بكلى مغلوب و ريشه كن ساخت تا اثرى از آنها نماند،
ولى اگر بخواهيم با تمرين و مجاهده آن دو را به فرمان خود درآوريم مى توانيم و به
اين كار ماءمور هستيم و اين سبب نجات ما و رسيدنمان به خداى
متعال است . آرى طبيعتها گوناگون است . بعضى از آنها بسرعت تربيت پذيرند و
بعضيها بكندى . اختلاف طبيعتها دو عامل دارد: يكى نيروى غريزى است كه در
اصل طبيعت انسان و در تمام دوران زندگى او وجود دارد، زيرا نيروى شهوت و خشم و
تكبر در آدمى هست ، ولى تعبير دادن نيروى شهوت از همه دشوارتر است چرا كه وجودش
مقدم بر باقى قوه هاست و شهوت از آغاز كودكى خلق و خوى انسان شده و پس از هفت
سال احتمالا نيروى خشم برايش آفريده مى شود و بعد از آن قوه تشخيص ظاهر مى
گردد. عامل دوم اين است كه اخلاق گاه با پايبندى و رعايت
اصول آن و فرمانبردارى از آن و با اعتقاد به نيك و پسنديده بودنش ، تقويت مى شود.
مردم در اين خصوص چهار درجه اند:
1- انسان بى خبرى كه ميان حق و باطل و زشت و زيبا تشخيص نمى دهد بلكه بر فطرت
اوليه خالى از تمام عقايد باقى مانده است و يا پيروى از لذتها شهوتش نيز
كامل نشده است ، چنين شخصى براستى كه بسرعت درمان مى پذيرد و تنها به يك معلم
ارشادگر و انگيزه درونى نياز دارد كه او را به مجاهده و تلاش وادارد، و در مدت كمى
خوشخو مى شود.
2- انسانى كه زشتى كار زشت را شناخته ولى به كار شايسته عادت نكرده بلكه كار
زشت برايش جلوه كرده و مطيع شهوتهاى خود شده و بر اثر مسلط شهوت از عقيده درست
خود روى برگردانده ولى به نادرستى عمل خود آگاه است . كار چنين فردى از شخص
اول دشوارتر است ، زيرا تكليفش دو برابر شده است :
اول بايد فسادى را كه بر اثر انجام اعمال ناشايست در نفسش رسوخ كرده ريشه كن كند،
دوم آن كه صفت بازگشت به انجام كار خوب را در نفس خود ايجاد كند. ولى چنين شخصى
اگر براى تمرين با اراده و دورانديشى و جديت حركت كند شايستگى آن را دارد كه موفق
شود.
3- انسانى كه معتقد باشد داشتن اخلاق زشت لازم و نيكوست و بر همين
حال تربيت شده باشد. درمان چنين شخصى تقريبا
محال است و جز بندرت اميدى به درستكارى او نيست ، چون
عوامل گمراهى چند برابر شده است .
4- انسانى كه با اعتقاد فساد و انجام كار بد نشو و نما كرده و علاوه بر آن فضيلت را
در شرارت بسيار و نابود كردن انسانها مى داند و بدان مى بالد، و گمان مى كند اين
كار ارزش او را بالا مى برد و اين دشوارترين درجات است و براى چنين موردى گفته شده
: تمرين انسان پير رنج دارد و مهذب ساختن گرگ عذاب كشيدن است .
نفر اول از اين گروه فقط نادان و دومى نادان و گمراه و سومى نادان ، و گمراه و فاسق
و چهارمى نادان ، گمراه ، فاسق و شرور است .
امّا نظر ديگرى كه به آن استدلال كرده اند آن است كه آدمى تا زنده است خشم و شهوت و
دوستى دنيا و ديگر اخلاق هاى زشت وى ريشه كن نمى شوند امّا اين اشتباه گروهى است
كه پنداشته اند مقصود از مجاهده بطور كلى ريشه كن ساختن اين صفات است و اين پندار
بسيار نادرست است . زيرا شهوت براى فايده اى آفريده شده و در آن
اصل فطرت لازم است چنان كه اگر ميل به غذا و آميزش با زنان قطع شود انسان مى ميرد
و نسل منقطع مى گردد يا اگر خشم بكلى از بين برود انسان آنچه را كه هلاكش مى سازد
از خود دور نمى سازد و به هلاكت مى رسد و آنگاه كه
اصل شهوت باقى بماند ناچار دوستى مال كه با آن به شهوت دست مى يابد باقى مى
ماند و او را به نگهدارى مال وادار مى كند و هدف آن نيست كه بكلى شهوت را طرد كنيم ،
بلكه مقصود برقرارى اعتدال است كه حد وسط ميان افراط و تفريط است . پس آنچه در
صفت خشم مطلوب است آن است كه انسان نه متهور باشد و نه ترسو بلكه در عين
نيرومندى مطيع عقل باشد از اين رو خداى متعال فرموده : (( اشداء على الكفار رحماء
بينهم ؛ )) (254) مسلمانان را به خشونت توصيف كرده و خشونت از غضب ناشى مى
شود. اگر غضب نابود شود جهاد با كفار ممكن نخواهد بود و چگونه هدف ريشه كن ساختن
خشم و شهوت است در حالى كه پيامبران عليهم السّلام از آن جدا نبودند. سرور پيامبران
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((من فقط بشرى مانند شمايم خشمگين مى شوم ،
چنان كه بشر خشمگين مى شود.)) (255) و وقتى صورتش سرخ مى شد ولى جز سخن
حق چيزى نمى فرمود (256) و خشم آن حضرت را از حق خارج نمى ساخت . خداى
متعال فرمود: (( و الكاظمين الغيظ، )) (257) فرو خورندگان خشم ، و نفرمود: ((
و الفاقدين الغيظ، )) آنها كه خشم ندارند. بنابراين برگرداندن خشم و شهوت به
اعتدال بطورى كه يكى از آنها مغلوب عقل شود نه غالب بر
عقل بلكه عقل بر آن دو چيره شود و آنها را به اختيار خود درآورد امكان پذير است و مقصود
از تعبير دادن اخلاق همين است زيرا گاه شهوت به گونه اى بر انسان مسلط مى شود كه
عقل نمى تواند جلو آن را بگيرد كه كار زشت نكند و امّا با تمرين به حد
اعتدال بر مى گردد، و اين دلالت بر امكان تغيير اخلاق دارد. تجربه و مشاهده نيز بدون
ترديد بر اين امكان دلالت دارد و دليل بر اين كه هدف از اخلاق همان حالت حد وسط است
نه دو طرف افراط و تفريط، اين است كه بخشندگى و سخاوت سبخيه اى است كه شرعا
مطلوب است و آن حد وسط ميان دو طرف اسرافكارى و سخت گيرى بر عائله است و خداى
متعال حد وسط را ستوده است .
خداوند فرموده : (( و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما. ))
(258)
و فرمود: (( و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تسبطها
كل البسط. )) (259) و همچنين در اشتهاى غذا
اعتدال ، مطلوب است نه حرص و سكون خداى متعال فرمود: (( كلوا و اشربوا و لا
تسرفوا. )) (260)
و در مورد غضب فرموده : (( اشداء على الكفار رحماء بينهم . )) (261)
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بهترين كارها حد وسط آنهاست )) (262) و
در اين حقيقت و رازى است و آن اين كه خوشبختى وابسته به ايمنى
دل از عوارض دنياست . خداى متعال فرمود: (( الا من اتى اللّه بقلب سليم . ))
(263) و بخشش و بخل از عوارض دنياست و شرط ايمن بودن آن قلب است كه نه به
مال توجه كند و نه حريص به اتفاق آن باشد، زيرا كسى كه حريص در انفاق است دلش
متوجه بخشش است همان طور كه شخص حريص بر نگهدارى
مال دلش پيوسته متوجه آن است . پس كمال قلب در اين است كه از هر دو صفت (توجه به
نگهدارى مال و حرص بر انفاق آن ) خالى باشد و هرگاه اين كار در دنيا ممكن نباشد
حالتى كه شبيه به نبودن دو صفت (ياد شده ) باشد و از هر دو طرف (افراط و تفريط)
دور باشد يعنى همان حالت متوسط را طلب مى كنيم . آب نيم گرم نه داغ است و نه سرد
و حد وسط ميان آن دو است و گويى از هر دو صفت (گرمى و سردى ) حالى است . همچنين
بخشندگى حد ميانى اسرافكارى و سخت گيرى بر عائله است و شجاعت حد وسط ميان بى
باكى و بزدلى است و عفت حد ميانى حرص و سكون است ، و همچنين ديگر خلقها زيرا قصد
كردن هر دو طرف (افراط و تفريط) نكوهيده است و هدف ما هم همين است ، و براستى كه اين
امرى ممكن است ، آرى بر هر استادى كه مريدى را راهنمايى مى كند لازم است كه بطور كلى
خشم را زشت بداند و تقبيح كند و مال اندوزى را نكوهش كند و به مريد اجازه انجام آن را
ندهد، زيرا اگر به او در كمترين چيزى رخصت دهد آن را مجوزى براى
اعمال بخل و خشم خود در سطح گسترده ترى تلقى مى كند، و مى پندارد كه به اين مقدار
رخصت داده شده است . ولى هرگاه اراده كند كه ريشه
بخل و خشم را بر كند و در آن سعى نمايد فقط مى تواند قدرت آن را در هم بشكند و به
حال اعتدال برگرداند، از اين رو حق آن است كه تصميم بگيرد آن را از ريشه بر كند تا
آن ميزانى كه مقصود اوست برايش ميسر شود و اين راز را بر مريد آشكار نسازد، زيرا
كشف اين راز موجب فريب خوردن شخص نادان است چون گمان مى كند كه خشم او به حق و
مال نبخشيدنش نيز به حق بوده است .
عاملى كه آدمى به وسيله آن تا حدى به خوشخويى مى رسد
پيش از اين دانستيد كه خوشخويى به معتدل بودن نيروى
عقل از طريق كامل شدن حكمت بر مى گردد و نيز به
معتدل بودن نيروى خشم و شهوت و فرمانبردارى هر دو از
عقل و شرع بازگشت مى كند. اين اعتدال از دو راه به دست مى آيد: يكى از راه بخشش الهى
و كمالى كه در اصل فطرت است ، بطورى كه انسان با
عقل كامل و خلق خوب از مادر متولد شود و شهوت و غضب بر او مسلط نباشد، بلكه شهوت و
غضب در او معتدل و مطيع عقل و شرع آفريده شده باشد، در اين صورت بدون معلم ، عالم و
بدون مربى تربيت مى شود، مانند عيسى و يحيى عليه السّلام و همچنين ديگر پيامبران
عليهم السّلام و بعيد نيست كه در طبيعت و فطرت انسان نيرويى باشد كه بتواند به
وسيله آن به فضيلت دست يابد مثلا چه بسا كودكانى كه راستگو، بخشنده و جرى
آفريده شده و چه بسا كودكانى كه بر عكس آن آفريده شده باشد، امّا با عادت و آميزش
با دارندگان اين اخلاق آن را تحصيل كنند و يا با آموختن ، صداقت و بخشندگى و غيره را
به دست آورند. راه دوم براى به دست آوردن اين اخلاق مجاهده و تمرين است ، و مقصود اين
است كه انسان نفس را بر اعمالى كه مقتضاى اخلاق مطلوب است وادار سازد. به عنوان
مثال هر كس بخواهد خلق بخشندگى را دارا شود راهش آن است كه با زحمت خود را به
بخشيدن مال كه كار شخص بخشنده است وادار كند و پيوسته چنان كند تا بخشندگى
برايش آسان و طبيعت (ثانوى ) شود و نفسش بخشنده گردد. همچنين كسى كه مى خواهد خوى
تواضع را تحصيل كند و تكبر بر او غالب است راهش اين است كه مدتها به
اعمال متواضعان توجه و با نفس خود در اين راه مبارزه كند و با زحمت كار متواضعان را
انجام دهد تا تواضع برايش اخلاق و طبيعت (ثانوى ) شود و بر او آسان گردد، تمام
خلقها كه شرعا ستوده است از اين راه به دست مى آيد و در نهايت كارى كه از او سر مى
زند لذت بخش مى گردد بنابراين شخص بخشنده كسى است كه از بخشيدن
مال لذت مى برد، ولى كسى كه از روى اكراه
مال مى بخشد چنان نيست ، و متواضع كسى است كه از تواضع لذت مى برد. تا زمانى كه
انسان به انجام عمل نيك عادت نكند و تمام اعمال بد را ترك نگويد اخلاق دينى هرگز در
نفس رسوخ نمى كند و نيز اگر شخصى مشتاق به كارهاى خوب كه از آن بهره مند مى
شود، بر كارهاى خوب مواظبت نكند و از كارهاى زشت ناراحت نشود و از آنها بدش نيايد،
اخلاق خوب در نفس او رسوخ نمى كند. چنان كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود:
((روشنايى چشم من در نماز قرار داده شده است .))(264) و هرگاه انجام عبادات ترك
كارهاى ممنوع با سنگينى و بى ميلى باشد خود نقصان به شمار مى آيد و با اين نقصان
به كمال سعادت نتوان رسيد. آرى مواظبت كردن بر ترك كارهاى زشت به وسيله مجاهده
بهتر است ولى در انجام كارهاى خوب با ميل و رغبت ، نياز به مجاهده نيست . از اين رو خداى
متعال فرمود: (( انها كبيرة الا على الخاشعين . )) (265) و پيامبر صلّى اللّه عليه و
آله فرمود: ((خدا را در حال خشنودى بپرست و اگر نتوانستى ، شكيبايى بر عبادتى كه
از آن كراهت دارى خير فراوان دارد.))(266)
پس در رسيدن به سعادتى كه بر اساس خوشخويى وعده داده شده ، لذت بردن از
بندگى و پرهيز كردن از گناه گاه بگاه كفايت نمى كند، بلكه سزاوار است كه همواره و
در تمام عمر چنين باشد. بدون شك هر چه طولانى تر باشد، فضيلت اخلاقى
كامل تر مى شود و بيشتر در نفس رسوخ مى كند. از اين رو آنگاه كه از پيامبر راجع به
سعادت سؤ ال شد، فرمود: ((عمر طولانى در بندگى خداست .))(267) لذا پيامبران و
اولياى خدا مرگ را دوست نداشتند چرا كه دنيا كشتزار آخرت است . هر چه با
طول عمر عبادتها بيشتر شود ثواب هم بيشتر، نفس پاك تر و اخلاق (نيك ) نيرومندتر و
راسخ تر مى شود. تنها هدف از عبادات اين است كه در قلب اثر بگذارد و در صورتى
كه بسيار بر عبادت مواظبت كند، آثار آنها بيشتر مى شود. هدف اين اخلاق آن است كه
دوستى دنيا از نفس ريشه كن شود و محبت خداى
متعال در آن رسوخ كند، و هيچ چيز در نزد او محبوب تر از خداى سبحان و لقاى او نباشد.
پس بنده مال خود را به كار نمى گيرد مگر در راهى كه او را به خداى سبحان برساند،
و آن در صورتى ميسر خواهد شد كه از قانون
عقل و شرع پيروى كند و از آن شادمان باشد و لذت ببرد، و سزاوار نيست كه نور چشم
شدن نماز و لذيذ شدن عبادات را دور بشمارد، زيرا عادت در نفس شگفتيهاى بالاتر از
اينها ايجاد مى كند. از اين رو شاهان و افراد مرفه را همواره غرق در غمها مى بينى و
قمارباز بى پول را مى بينى كه گاه از قماربازى و نتايج آن لذت مى برد و شادمان
مى شود و شادمان شدن ديگر مردم را به غير قمار زشت مى شمارد با اين كه قماربازى
گاه مالش را از دستش بيرون و خانه اش را ويران مى سازد با اين كه قماربازى گاه
مالش را از دستش بيرون و خانه اش را ويران مى سازد و مفلس رهايش مى كند، با اين
حال قماربازى را دوست دارد و از آن لذت مى برد و دليلش اين است كه مدتى طولانى با
آن الفت و خو گرفته است . همچنين كبوترباز گاه در برابر گرماى خورشيد سراسر
روز را روى پاهايش مى ايستد و احساس درد نمى كند، چون از پرندگان و حركت و پرواز
و دور زدن آنها در آسمان و برگشتن آنها شادمان مى شود، حتى شخص گنهكار و عيار را
مى بينى كه از كتك خوردن و بريده شدن اعضايش و
تحمل تازيانه ها و كشانده شدن به طرف دار افتخار مى كند و با اين
حال به خودش و توانش در صبر بر اين امور مباهات مى كند، تا آنجا كه يكى از اعضايش
را قطعه قطعه مى كنند تا كارى را كه خود او يا ديگرى انجام داده بگويد ولى او در
انكار پافشارى مى كند و به كيفرها اهميت نمى دهد چون شادمان است به آنچه كه آن را
كمال و شجاعت و مردانگى مى داند، و احوال او با تمام كيفرهايش چشم روشنى و موجب
افتخار او مى شود. امّا هيچ حالتى پست تر و زشت تر از
حال شخصى مخنث نيست كه خود را شبيه به زنان مى سازد و موى صورت را بند مى
اندازد و آن را خال كوبى مى كند و با زنان مى آميزد و شخص مخنث مى بينى كه به مخنث
بودن خود مى بالد و آن را براى خود كمال مى داند و به ديگر مخنثها افتخار مى كند حتى
افتخار و مباهات در ميان خون گيرها و نظافتچى ها همانند شاهان و دانشمندان رايج است .
تمام اين موارد نتيجه عادات و مواظبت بر يك روشن بطور دائم در مدتى طولانى است ، و
همين شادمانى در ميان تمام آشنايان و همنشينان مشاهده مى شود. پس هرگاه نفس به سبب
عادت از كار باطل لذت مى برد و به آن مايل مى شود، چگونه از حق لذت نمى برد اگر
مدتى به آن عادت و بر آن مواظبت كند؟ حتى تمايل نفس به اين كارهاى زشت خارج از طبيعت
انسان و شبيه تمايل به خوردن گل است كه گاه با عادت بر بعضى از مردم غالب مى
شود. امّا تمايل انسان به حكمت و دوستى و شناخت و پرستش خداى
متعال مانند تمايل به غذا و نوشيدنى است و خواسته طبيعت قلب است ، چون
دل موجودى الهى است ، و تمايل آن به آنچه مورد درخواست شهوتهاست دور از ذات او و
عارض بر طبيعت اوست . غذاى قلب حكمت و معرفت و محبت به خداى
متعال است ؛ ولى بر حسب مقتضاى طبيعتش بر اثر مرضى كه به او رسيده از آن روى
گردانده است چنان كه با رسيدن بيمارى به معده انسان
ميل به غذا و نوشيدنى از بين مى رود. در حالى كه هر دو
عامل زنده ماندن انسان است . پس هر دلى كه به غير دوستى خدا
متمايل شود به اندازه تمايلش به غير خدا بيمار
دل است ، مگر از آن نظر غير خدا را دوست داشته باشد كه به محبت خدا و دين او كمك مى
كند. در اين صورت بر بيمارى او دلالت نمى كند. پس با اين توضيحات يقينا دانستيد
كه به دست آورد اين اخلاق زيبا با تمرين ممكن است و تمرين به اين صورت است كه در
آغاز كار خود را با زحمت به انجام آنها وادار كند تا سرانجام طبيعت او شود، و اين نشان
علاقه عجيبى است كه ميان قلب و اعضا يعنى نفس و بدن وجود دارد. هر صفتى كه در
دل آشكار مى شود اثر آن به اعضا مى رسد تا آن جا كه بناچار مطابق آن به حركت در
مى آيد و هر كارى كه از اعضا سر مى زند اثرش به قلب مى رسد و اين نوعى
تسلسل است كه با يك مثال روشن مى شود:
اگر كسى بخواهد مهارت در خوشى نويسى برايش يك صفت نفسانى شود و به صورت
يك امر طبيعى در آيد راهى ندارد جز اين كه همانند يك خطاط ماهر دستش را به كار بيندازد
و مدتى طولانى بر اين كار مواظبت كند و از روى خط استاد بنويسد و تمرين كند، زيرا
كار خوش نويس ، نوشتن خط زيباست و او با تمرين و زحمت شبيه به كاتب ماهرى مى
شود، سپس همواره بر آن مواظبت مى كند تا در نفس به او صورت يك صفت ريشه دار در
آيد و سرانجام بطور طبيعى خط زيبا بنويسد به رغم آن كه در آغاز به زحمت خط زيبا
مى نوشت . بنابراين پشتكار در خوشنويسى است كه خط او را زيبا كرده است ولى در
اول كار با زحمت بوده و بعد اثرى از آن به نفس رسيده ، سپس از نفس اثرى به عضو
رسيده است ، و حالتى در او پديده آمده كه بطور طبيعى خط خوب مى نويسد. همچنين كسى
كه مى خواهد فقيه شود راهى ندارد جز اين كه همان كار فقها را كه ممارست بر فقه است
انجام دهد تا صفت فقاهت به دل او برسد و فقيه شود. همچنين هر كه بخواهد بخشنده ، با
عفت ، بردبار و فروتن شود بر او لازم است كه با زحمت كار دارندگان اين صفات را
انجام دهد تا از طريق عادت برايش طبيعى شود و تنها راه چاره همين است ، و چنان كه طالب
فقه از رسيدن به اين درجه با يك شب تعطيل كردن كار نوميد نمى شود و با ممارست و
مطالعه يك شبه نيز به آن نمى رسد، شخصى هم كه خواهان تزكيه و
تكميل نفس و آراستن آن به اخلاق نيكوست با عبادت كردن يك روز به آن نمى رسد و با
معصيت يك روز از آن محروم نمى شود. همين است معناى گفتار ما كه يك گناه كبيره موجب
شقاوت هميشگى نمى شود، ولى تعطيل كردن يك روز انسان را به
تعطيل كردن روز ديگر فرا مى خواند، آنگاه اندك اندك او را به تعطيلى دائم فرا مى
خواند تا دل به كسالت انس مى گيرد و تحصيل را بكلى ترك مى كند؛ در نتيجه فضيلت
فقه را از دست مى دهد. گناهان صغيره نيز چنين است ، انجام بعضى از آنها موجب انجام
گناهان صغيره ديگر مى شود تا اصل سعادت سرانجام با نابودى ايمان از بين مى رود،
و چنان كه ممارست و مطالعه يك شب تاءثيرش در فقيه شدن احساس نمى شود، بلكه
فقيه شدن مانند رشد بدن و بلند شدن قد بتدريج و اندك اندك ظاهر مى شود اثر يك
عبادت نيز در تزكيه و تطهير نفس فورا احساس نمى شود. ليكن سزاوار نيست كه عبادت
اندك را سبك شمرد، زيرا عبادت بسيار مؤ ثر است و آن از اجتماع تك تك عبادتها
حاصل مى شود. پس هر عبادتى تاءثير دارد و اگر چه تاءثيرش آشكار نيست ، بناچار
پاداشى دارد و پاداش در مقابل اثر آن است . همچنين است معصيت ؛ چه بسيار فقيهانى كه
تعطيل كردن فقه در يك شبانه روز را كوچك مى شمارند و همچنان روز بروز خود را به
پرداختن به فقه وعده مى دهد تا سرانجام طبيعت آنها را ممارست بر فقه سر، باز مى
زند؛ همين طور است كسى كه گناهان صغيره را كوچك مى شمارد و خود را پياپى به
توبه وعده مى دهد تا ناگهان مرگ او را مى ربايد يا تاريكى گناهان بر روى قلبش
متراكم و توبه بر او دشوار مى شود، زيرا گناه كم آدمى را به گناه بسيار فرا مى
خواند در نتيجه دل به زنجيرهاى شهوت گرفتار مى شود و نمى تواند از چنگالهايش
رهايى يابد. معناى بسته شدن در توبه همين است و مقصود فرموده خداى
متعال : (( و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا )) (268) تا آخر آيه نيز همين
است . از اين رو على عليه السّلام فرمود: ((ايمان در
دل به صورت نقطه سفيدى ظاهر مى شود و هر اندازه بر ايمان افزوده شود، آن سفيدى
زياد مى شود و هرگاه ايمان بنده كامل شود تمام
دل سفيد مى گردد، و نفاق نقطه اى سياه در دل به وجود مى آورد و هر اندازه بر نفاق
افزوده شود آن سياهى زياد مى شود و چون نفاق
كامل گردد تمام دل سياه مى شود.))(269)
در اين صورت دانستيد كه اخلاق نيكو گاه فطرى است و گاه با عادت كردن به كارهاى
زيبا و گاه با ديدن و مصاحبت نيكوكاران و برادران درستكار
حاصل مى شود، زيرا طبيعت و سرشت آدمى خوبى و بدى را از طبيعت ديگران مى ربايد.
پس كسى كه در وجود او هر سه مورد (ياد شده ) جمع شود، يعنى حسب سرشت و عادت و
آموختن داراى فضيلت (اخلاقى ) شود به آخرين درجه فضيلت رسيده است ، و كسى كه بر
حسب سرشت پست باشد و با همنشينان بد بنشيند و از آنها بدى بياموزد و اسباب بدى
برايش فراهم آيد تا به آنها عادت كند از خداى
متعال بسيار دور مى شود. در ميان اين دو درجه كسانى هستند كه در اين جهات مختلفند و
براى هر يك بر حسب آنچه صفات و حالتش اقتضا مى كند درجه اى است در دورى و
نزديكى به خدا: (( فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من
يعمل مثقال ذرة شرا يره . )) (270)(( و ما ظلمهم اللّه و لكن كانوا انفسهم يظلمون . ))
(271)
|