fehrest page

back page

فصل چهارم : تبعيض نژادى ،نتايج آثار 
از جمله آثار و پيامدهاى سياست عمرى  
سياست تبعيض نژادى كه از آن سخن گفتيم هم نسبت به كسانى كه در نتيجه اعمال اين سياست كرامت انسانيشان پايمال و حقوقشان تضييع شد يعنى ((موالى ))و غير عرب و هم نسبت به بنيانگذار و پيشواى اين سياست خليفه دوم عمر بن خطاب و كسانى كه خط و روش او را ادامه دادند آثار مخصوص به خود داشته است . چنانكه بزودى مى بينيم آثار اين سياست نسبت به هر يك از اين دسته ، ماهيت و طبيعت ويژه خود را داشته است .
بعلاوه اين سياست آثارى ديگر،با طبيعت و ماهيتى متمايز، بر دسته اى سوم داشته . بر كسانى كه با اين سياست مقابله كردند و با قدرت و صلابت ،آن را رد كرده محكوم ساختند. يعنى اميرالمؤ منين على - عليه السلام - و خاندان پاك نهاد او - صلوات الله عليهم اجمعين - و در پى ايشان شيعيان نكوكردار آنها كه خط مشى آن حضرات را پى گرفتند و راه ايشان را كه همان راه اسلام و ايمان بود پيمودند.
آثار سياست عمر بر عرب  
راجع به آثارى كه اين سياست بر عرب كه بطور كلى نخستين بهره مندان از اين سياست بودند گذاشت به اختصار گوئيم :
در نتيجه اين سياست ، عرب به بسيارى دست يافت و در هر زمينه اى تقدم و رجحان يافت و هر منبع خير،منفعت و پيشرفتى را به خود اختصاص داد؛ عربى كه تا ديروز خواب اين را نمى ديد كه حتى مالك امر خود شود و زمام امر خويشتن را به دست گيرد. و زندگى به تمام معنا مشقت بارى را مى گذراند و از عقده حقارت و عقب ماندگى رنج مى برد و با ملتها اطراف خود از موضع ناتوانى و نيازمندى و بى چيزى رفتار مى كرد. اين مردم چون وضعيت ذلت بار خود را با ملك كسروى (فارس ) و جلال و جبروت قيصرى (روم ) مقايسه مى كردند فاصله بسيار و فرق بزرگى مى ديدند. ثرى (خاك ) كجا و ثريا كجا؟ قتاده گفته است :
((اين شاخه از عرب خوارترين ،سخت معيشت ترين ،گمراه ترين ،برهنه ترين و گرسنه ترين مردم بودند گرد آمده بودند بر سنگى (سرزمينى بى آب و علف ) در ميان دو شير؛ فارس و روم ،نه به خدا قسم در آن روز در سرزمينشان چيزى نبود كه بدان حسد ورزند. هر كس از آنها مى زيست با شقاوت و بدبختى مى زيست و هر كه مى مرد در آتش فرو مى افتاد خورده مى شدند و نمى خوردند،به خدا سوگند در آن روز جمعيتى بى بهره تر و پست تر از آنها نمى شناسيم ، تا اين كه خداوند عزوجل اسلام را آورد و كتاب خود را در ميان شما نهاد و بدان وسيله شما را به ((دارالجهاد))(سرزمين كفار) درآورد و روزى آن جا را براى شما قرار داد و شما را حاكم بر مردم گردانيد )). (296)
اميرالمؤ منين - عليه السلام - در اين باره سخنانى دارد كه حال و وضع عرب را پيش از اسلام بيان مى كند از جمله اين كه : ((بر بدترين دين بوديد و در بدترين خانه و مسكن در ميان سنگ سخت و مارهايى ناشنوا،آب آلوده مى نوشيديد و غذاى ناگوار مى خورديد...))(297). به سخنان آن حضرت در اين باره و نيز سخن ((مغيره بن شعبه ))در اين زمينه مراجعه شود. (298)
در چنين حال و وضعى براى آنها امكان نداشت كه حتى پندار رهايى خود را از آن وضعيت نكبت بار به مخيله راه دهند چه رسد به اين كه به چيرگى بر امپراطور ايران بينديشند و يك روز خود را سروران عالم و حاكمان مسلط ببينند.
از اين گذشته اكثريت قاطع اين مردم در زمان پيدايش چنين تحول عظيمى در متن زندگيشان ، همچنان در سايه مفاهيم و ارزشهاى زمان جاهليت زندگى مى كردند و از ضوابط و ملاكهاى قبيله اى و قومى پيروى مى نمودند و بر اساس تعصبات و تمايلات و مصالح شخصى موضع مى گرفتند. آنها آمادگى نداشتند يا - به تعبير ديگر - بر خود هموار نكرده بودند كه سنت و روش پيشين خود دست برداشته در سايه مفاهيم اسلام و تعاليم آن زندگى كنند آنها خود را با ارزشها و الگوهاى اسلام وفق نداده بودند و زندگى اسلامى را جز در محدوده شعار و هيجان عاطفى بدون اين كه در انديشه آنها اصطكاك و برخوردى كند تجربه نكرده بودند.
بعد از رحلت پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - و پس از آن كه امت اسلامى در معرض يك نيرنگ تبليغاتى و فرهنگى با هدف به وجود آوردن وضعيت جديدى كه اهداف و آرمانها را به سمتى جهت دهد كه با منافع و مصالح حاضر و فعلى و تحولات جديدى كه نتيجه طبيعى تغيير و تحول غير طبيعى در مركز رهبرى بعد از رسول الله - صلى الله عليه و آله - بود سازگار باشد قرار گرفت اين واقعيت به روشنى جلوه گر شد.
در نتيجه گروهى زمام امور را در دست گرفتند كه امتيازات ويژه اى به آن مردم دادند كه فكر آن را نمى كردند و در خواب هم نمى ديدند پس به دنيا چسبيدند و در درهم و دينار آن غرق گرديدند و ديگر هم و غمى جز اين نداشتند كه آن امتيازات را براى خود تثبيت و محافظت كنند و مزايا و امتيازات هر چه بيشترى به دست آورند هر چند اين مزايا ظالمانه و نابود كننده ديگران يا مخالف شرع و احكام دين باشد يا اخلاق و فطرت آن را ناپسند و مردود بشمارند. بدين ترتيب طبيعى است كه ببينيم آن مردم ،به مرض غرور مبتلا و صفت رذيله كبر و نخوت دچار گردند و بر كسانى كه تا ديروز بر اينها سرورى و آقايى مى كردند و امروز موالى و بردگانشان شده اند انواع ظلم و ستم روا دارند.
پس از آن كه عرب مالك اموال و بلاد گرديد دور از انتظار نبود كه در مرداب شهوات سقوط كنند و به صورتى رسوا،غير معقول و نامتوازن در لذتهاى حلال و حرام غرق شوند و در دنيا و مظاهر دنيوى آنان را مسحور و شيفته كند و شخصيت انسانيشان فرو بپاشد و به جاى آن طبع سركش حيوانى نهفته در ظلمات نفوسشان فرو بپاشد و به جاى آن طبع سركش حيوانى نهفته در ظلمات نفوسشان جايگزين شود. شخصيتى حيوانى و سركش كه به احدى كه بخواهد در مقابل آن بايستد رحمى نكرده با بغض و كينه هر چه بيشتر و به قصد تخريب و نابودى با آن برخورد مى كند،مخالفت هر كه باشد حتى نبى يا ولى ! و پيام و سخنش هر چه باشد فضيلت و تقوى يا فطرت و عقل .
اين واقعيت مورد انتظار چيزى است كه علت مصائب و بلايايى كه على - عليه السلام - و اهل بيت و شيعه او در طول تاريخ ديدند از جمله واقعه فراموش نشدنى كربلا را تفسير مى كند و روشن مى سازد و انگيزه هاى جنگهاى بى امان عليه اسلام و قرآن و هر آنچه كه شرف ، دين ، كمال و فضيلت بوده است را براى ما معلوم و آشكار مى نمايد. چرا كه على - عليه السلام - و اهل بيت و شيعيان او متعهد به تعاليم اسلام و نمودار خط قرآن و ايمان بودند و به فضايل اخلاقى و سجاياى كريمه انسانى آراسته و به هدايت عقل و فطرت راه يافته بودند.
عظمت عمر بن خطاب در ميان عرب  
راجع به آثار سياست تبعيض نژادى براى نخستين رهبر و بنيانگذار آن عمر بن خطاب بايد گفت طبيعى بود كه پس از آن كه فتوحات و كشورگشايى ها ميسر شد، دنيا به مردم رو كرد و غرور انسان عرب ارضاء گرديد و به خواستها و آرمانهايى چون مال و ثروت دست يافتند و از جانب ديگر،تبليغات به سود يك گروه معين و عليه هر كس و هر چيز ديگر به كار گرفته شد، طبيعى بود كه در ميان مردم عده اى مشهور و پرآوازه شوند و عده اى ديگر فراموش گرديده گمنام شوند. على - عليه السلام - در ضمن سخنانى به اين امر اشاره فرموده است :
((...آنگاه خداوند فتوحات را ميسر فرمود و عرب بعد از بى چيزى و سختى به مال و مكنت رسيد... آنگاه آن فتوحات به آراء زمامداران و حسن تدبير اميران نسبت داده شد. پس نزد مردم گروهى شهرت و آوازه يافتند و گروهى گمنام گشتند...)). (299)
آرى طبيعى بود كه آن امتياز دادن و برتر دانستن عرب جوى آكنده از دوستى ، تعظيم و احترام نسبت به كسى كه عامل و سبب دست يابى آنها قانون و فرمان مطاع درآيد و سنت و روش او سنت جاريه گردد.
ما در كتاب ((حياة السياسية للامام الحسن - عليه السلام - ص 86-90 پاره اى مطالب سودمند در اين زمينه را آورديم در اين جا نيز براى روشن شدن اين كه سخن خليفه دوم در ميان مردم به صورت قانون مطاع درآمده بوده نصوص و شواهدى ديگر را مى آوريم :
همين بس كه بگوييم عظمت عمر بن خطاب بدان جا رسيده بود كه على - عليه السلام - نتوانست لشگريان خود را از خواندن ((نماز تزويج ))(كه عمر آن را بدعت گذاشته بود) باز دارد! آن حضرت - عليه السلام - فرموده است :
((...برخى از لشگريان من كه همراه من مى جنگيدند فرياد برآوردند كه : اى اهل اسلام ! سنت عمر دگرگون گشته (على ))ما را از نماز نافله در ماه رمضان نهى مى كند. و من ترسيدم در گوشه اى از اردوگاه من شورش بر پا كنند)). (300)
در نصى ديگر آمده است :مردم از آن حضرت خواستند برايشان امامى بگمارد تا نماز نافله ماه رمضان (تراويح ) را پشت سر او بخوانند آن جناب - عليه السلام - آنها را از اين كار منع كرد و بدانها فهمانيد كه اين عمل خلاف سنت رسول الله - صلى الله عليه و آله - است . پس از خدمت آن حضرت رفته گرد آمدند و كسى از ميان خود را جلو انداختند.
اميرالمؤ منين - عليه السلام - فرزندش حسن را به سوى آنها گسيل داشت تا آنها را پراكنده سازد ((چون او را ديدند به طرف درهاى مسجد شتافتند فرياد بر آوردند: واعمراه !))(301) و شايد نخستين كسى كه چنين فرياد برآورد شريح قاضى بوده است . (302) و هنگامى كه آن حضرت خواست ((شريح )) را از سمت قضاء كوفه كنار بگذارد اهل كوفه به او گفتند: ((او را عزل مكن چون از جانب عمر بدين سمت گماشته شده و ما به اين شرط با تو بيعت كرده ايم كه چيزى را كه ابوبكر و عمر مقرر كرده اند تغيير ندهى (303)
و چون آن جناب - عليه الصلاة و السلام - به طلحه و زبير كه با اهل بصره به جنگ با آن حضرت پرداخته بودند فرمود: ((كدام كار مرا بد دانسته در زمامدارى من عيب شمرده ايد و چه تخلفى از من ديده ايد؟ ))
گفتند:((تخلف تو از (روش ) عمر بن خطاب و پيشوايان ما و تخلف در مورد حق و سهم ما در بيت المال ...)). (304)
و اصحاب جمل با صداى بلند به اميرالمؤ منين گفتند:((سنت ابوبكر و عمر را به ما بده (باز گردان ) )).(305)
و خوارج به ((قيس بن سعد ))گفتند: ما با شما بيعت نمى كنيم مگر آن كه كسى همچون او را پيشنهاد كنيد)) قيس در پاسخ آنها گفت : به خدا قسم كسى را بر روى زمين چون عمر نمى شناسيم جز اين كه ((صاحب ))ما على - عليه السلام - همانند او باشد. و بنا به نقل طبرى ، گفت : ((در ميان خود جز ((صاحب ))ما (على - عليه السلام ) كسى را همانند عمر نمى شناسيم آيا شما در ميان خود كسى را چون عمر مى شناسيد؟!))(306)
و ((يزيد بن مهلب ))به مردم وعده داد به سنت عمر و ابوبكر عمل كند(307)
و به سنت پيامبر - صلى الله عليه و آله -!.
و هنگامى كه خوارج خواستند ((زيد بن حصين ))يكى از پيشوايان خود را راضى كنند كه ولايت بر آنها را بپذيرد،نزد او گرد آمده بدو گفتند: ((تو سرور و بزرگ ما هستى و كارگزار عمر بن خطاب بر كوفه بوده اى ...))(308)
و چون به ((نجدة بن عامر الحروى ))كه در صدد حمله به مدينه بر آمده بود خبر رسيد كه عبدالله بن الخطاب براى جنگيدن با او همراه با اهل مدينه جامه رزم به تن كرده ، از قصد خود بازگشت چرا كه ((نجدة ))و ديگر خوارج براى پدر عبدالله يعنى عمر ابن الخطاب احترام بسيارى قائل بودند... نجدة ،عبدالله بن عمر را براى پاسخ دادن به مساءله فقهى پرسيد اما چون آن سؤ الات مشكل و پيچيده بودند عبدالله جواب آنها را به ((ابن عباس ))واگذار كرد. (309)
و نيز نوشته اند: ابن عباس به اميرالمؤ منين - عليه السلام - گفت : ((معاويه را بر حكومت شام ابقاء كن )). و استدلال كرد به اين كه :((عمر بن خطاب در خلافت خود او را به ولايت شام گماشته است ))(310) و چون اميرالمؤ منين - عليه السلام - خليفه سوم عثمان بن عفان را در مورد گماشتن معاويه به حكومت شام مورد عتاب و سرزنش قرار داد عثمان به آن حضرت گفت : ((به كار گماردن معاويه را بر من عيب مى گيرى در حالى كه مى دانى عمر او را بر كار گمارده است ؟! ))على - عليه السلام - فرمود: ((تو را به خدا آيا مى دانى كه معاويه بيش از آن كه ((يرفاء))غلام عمر از او فرمانبرى مى كرد مطيع عمر بود،عمر هر كس را به كار مى گماشت گوش او را پايمال مى كرد...)). (311)
و در نص ديگر آمده است كه : عثمان به حضرتش گفت : ((آيا عمر، مغيرة بن شعبه را ولايت نداد با اين كه لياقت آن را نداشت ؟ اميرالمؤ منين فرمود: چرا. گفت : آيا معاويه را ولايت نداد؟ فرمود:((معاويه بيش از ((يرفاء))از عمر مى ترسيد و فرمان مى برد. اما اكنون خود نيز در مقابل ((صعصعة ))و ياران او به اين كه عمر او را نصيب نموده استناد و استدلال كرده است .(312)
و چون خوارج از كوفه خارج گشتند ياران و شيعيان على - عليه السلام - نزد آن حضرت رفته با او بيعت كردند و گفتند: ((ما دوست كسى هستيم كه تو را دوست بدارى و دشمن آن كه تو را دشمن بدارى )).
اميرالمؤ منين - عليه السلام - با بيعت كنندگان شرط كرد كه بر اساس سنت پيامبر - صلى الله عليه و آله - عمل كند. پس ((ربيعة بن ابى شداد الخثعمى ))كه در جنگ جمل و صفين جزء سپاهيان اميرالمؤ منين بود پرچم ((خثعم ))(نشان قبيله خثعم ) نزد او بود نزد حضرتش رفت .
اميرالمؤ منين - عليه السلام - به او فرمود: ((بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر او بيعت كن )).
ربيعه گفت :((بر اساس سنت ابوبكر و عمر! )).
على - عليه السلام - فرمود: ((واى بر تو! اگر ابوبكر و عمر جز بر اساس ‍ كتاب خدا و سنت پيامبر او عمل مى كردند بر حق نبودند)). آنگاه ربيعه بيعت كرد.
امام - عليه السلام - بدو نگريست و فرمود:به خدا نگريست و فرمود: به خدا سوگند! گويى مى بينم كه همراه اين خوارج گريخته اى و كشته شده اى و گويى مى بينم كه اسبان با سمهاى خود لگد مالت كرده اند. سپس ربيعه در روز جنگ نهروان كشته شد. ((قبيصه ))گفته است : او را در روز نهروان كشته ديدم و به نحوى كه اسبان چهره اش را پايمال كرده بودند و سرش را شكافته شده و مثله گرديده بود به ياد سخن على افتاده گفتم : لله در ابى الحسن ! (خدا ابولحسن را خير دهد) هرگز لبهاى خود را نجنباند مگر آن كه همانطور كه گفت ، شد.(313)
اشعث بن قيس درباره فرستادن ابوموسى براى داورى ، به امر اميرالمؤ منين - عليه السلام - گفت :(( اين ابوموسى اشعرى ،فرستاده اهل يمن به سوى رسول الله - صلى الله عليه و آله - و متوالى امور غنايم جنگى از جانب ابوبكر و عامل (كارگزار) عمر بن خطاب است ...)). (314)
آثار اين سياست بر غير عرب  
1 - كسانى كه در نتيجه اعمال سياست برترى عرب بر غير عرب از جانب هياءت حاكمه و خصوصا اطرافيان و ياران آن ، كرامت انسانيشان پايمال و حقوقشان تضييع گرديد،به هنگامى كه به علت اعمال و كردار عثمان در ايام خلافتش - بويژه در سالهاى اخير در سالهاى اخير خلافتش - مردم عليه او شوريده و با شدت بيشتر با او برخورد كردند.
((ابن عبد ربه ))در سخن عثمان توسط مردم مدينه و مصر چنين مى گويد،((از قبايل عرب قبيله ((خزاعه ))، ((سعد بن بكر ))و ((هذيل ))و چند طايفه از ((جهينه ))و ((مزينه ))و نيز عجمى الاصلهاى يثرب از جمله محاصره كنندگان عثمان بودند و عده اخير، سخت ترين مردم عليه او بودند)).(315)
2 - چون عرب كوفه نزد ((عبدالرحمان بن مخنف الازدى )) رفته از او خواستند همراه با آنان عليه مختار قيام كند،بدانها گفت : ((مى ترسم پراكنده شويد و به اختلاف افتيد، شجاع مردان و تكسوارانى چون فلانى و فلانى و نيز بردگان و ((موالى ))شما با آن مرد (مختار) هستند و وحدت كلمه دارند و موالى شما بيش از دشمنانتان كينه شما را در دل دارند و با شجاعت عرب و خصومت عجم با شما مى جنگند)). (316)
3 - معروف و مشهور است كه عمر بن خطاب به دست فردى غير عرب يعنى ((ابولؤ لؤ ة ))غلام مغيرة بن شعبه كشته شد. (317)
و همه اين نتايج و پيامدها طبيعى بوده است چرا كه انسانند و شعور و احساس و همچنين كرامت انسانى و آرمانهاى بشرى دارند كه بايد ملاحظه و مراعات شوند و بدانها پاسخ مناسب داده شود در غير اين صورت آتش ‍ مى سوزاند،درخت برگ مى دهد و دريا غرق مى سازد.
آثار سياست على و آل على (ع )  
سياست اميرالمؤ منين - عليه السلام - آثار و نتايج منفى و مثبتى بر جاى گذاشت ...از جمله پيامدهاى منفى سياست اميرالمؤ منين اين بوده كه برابر دانستن عرب و غير عرب به خصوص در تقسيم بيت المال ،از مهمترين علل و اسباب مخالفت با آن جناب شد و توزيع برابر بيت المال ،نخستين اشكالى بود كه بر او گرفتند و موجب آن شد كه كينه او را به دل بگيرند! (318) و همين سياست مساوات و برابرى ،از علل شورش طلحه و زبير و به وجود آمدن ماجراى جنگ جمل بود.(319)
عمار،ابوالهيثم ،ابوايوب ،سهل بن حنيف و جماعتى به آن حضرت - عليه السلام - گفتند: ((خدا به رشد و راستى هدايتت كند،آنها پيمان تو را شكستند و به وعده اى كه به تو دادند وفا نكردند و پنهانى ما را به نافرمانى تو خواندند؛ زيرا برابرى را نپسنديدند و مزاياى ويژه را از دست داده اند و چون تو بين آنها و عجمها برابرى برقرار كردى ناراضى شدند...)).(320)
ابن عباس به امام حسن - عليه السلام - نامه اى نوشته در آن گفته است : ((مى دانى كه مردم از پدرت على روى گرداندند و به معاويه گرايش پيدا كردند؛ زيرا پدرت اموال بيت المال و مالياتها را على السويه بين آنها تقسيم كرد..)). (321)
بلكه همه عرب در مقابل على - عليه السلام - موضع منفى داشته اند.
خود آن حضرت در نامه اى كه به برادرش عقيل نوشته در اين باره چنين آورده است : ((عرب بر جنگ با برادرت اجماع كرده بود. آنچنان كه پيش از اين به جنگ با رسول الله - صلى الله عليه و آله - اجماع كرده بود. پس حق برادرت را ندانسته ، برترى او را انكار كردند و به دشمنى با او برخاستند و عليه او جنگ برپا كردند و همه تلاش خود را به كار بردند و لشگر ((احزاب ))به سوى او روانه ساختند...)). (322)
پيامد مثبت سياست علوى اين بوده كه مى بينيم غير عرب به على و اهل بيت او - عليهم السلام - و شيعيان ايشان كه به طور فديه تعاليم اسلام را در آنها مجسم يافتند، متمايل شده گرايش پيدا كردند و طبيعى بود كه با آنها پيمان دوستى ببندند و ديده تعظيم و تكريم بدانها بنگرند و در همه سختيها، ايشان را ملجاء و پناهگاه بيابند. در اين باره ذكر شواهد ذيل كافى است :
1 - در قيام مختار كه خونخواهى امام حسين - عليه السلام - را شعار قرار داده بود ياران او ((موالى )) بودند و به طورى كه به نظر مى رسد همين ،سبب اين بود كه عرب او را يارى نكردند.(323)
2 - عثمان برده اى داشت آن برده نزد على - عليه السلام - آمد تا نزد عثمان وساطت كند تا با او ((مكاتبه ))كند (قرارداد آزادى در مقابل اخذ مقدار معينى مال ببندد) على - عليه السلام - وساطت كرد و عثمان با او قرارداد مكاتبه بست .(324)
سيد امير على گفته است : ((امام على - عليه السلام - از آغاز دعوت اسلامى به فارسيان كه اسلام را با آغوش باز پذيرفتند احترام و دوستى تمام نشان داد. سلمان فارسى - يكى از صحابه معروف پيامبر - صلى الله عليه و آله - يار و دوست على بود. و رسم و عادت امام اين بود كه سهميه نقدى خود از انفال (غنايم ) را به فديه دادن براى آزاد كردن اسيران اختصاص ‍ مى داد. و موارد بسيارى با اظهار نظر خود، خليفه دوم عمر را قانع مى كرد از جمله او را راضى كرد كه ماليات مردم فارس (ايران ) بكاهد... و مردم فارس ‍ فرزندان او را دوست داشته اند، اين دوستى معلوم و روشن بوده است .))(325)
4 - ((فان فلوتن ))معتقد است : ((يكى از علل گرايش خراسانيان و ديگر ايرانيان به علويون اين بوده است كه جز در زمان حكومت امام على عليه السلام با آنها خوشرفتارى نشده بود و عدالتى نديده بودند.))(326)
5 - و بالاخره ... سياهان - كه عرب نبودند - به يارى ((ابن حنفيه ))برخاسته و عليه ((ابن زبير)) قيام كردند ((رباح )) غلام ابن عمر در ميان آنها بود چون ابن عمر متعجبانه علت و سبب شركت او در شورش را از او پرسيد رباح بدو گفت : ((به خدا سوگند! قيام كرديم تا شما را از باطلتان به سوى حق خود بازگردانيم ...)) (327)
مهمتر اين كه اين سياست اسلامى ناب ، در حفظ اصول اسلام و تثبيت قواعد آن براى دراز مدت و شناساندن كسانى كه بخاطر اسلام در انديشه اسلام هستند نه به خاطر منافع شخصى و نه به منظور تحقق بخشيدن به آرزوى چيرگى و سلطه بر ديگران و بهره گيرى از آنها، و معرفى كسانى كه با اسلام به عنوان يك انديشه ، راه ، خاستگاه و هدف زندگى مى كنند و آن را پيامى خدايى و انسانى آكنده از مفاهيم عاليه و مضامين پربار و استوار مى دانند به مردم ، سهم خود را اداء كرد.
غير عرب ، پيشتازان علم و فرهنگ  
على رغم اين سياست بيرحمانه امويان در مقابل غير عرب اجحاف و ستم كرد و آنان را از ساده ترين حقوق انسانى و قانونى محروم ساخت ،اين مردم بدانچه كه مهمتر و سود آن گسترده تر بود روى آوردند و از طريق علم و معرفت به بزرگى و سرافرازى دست يافتند و به صورتى شگفت آور به اسلام روى آوردند و از سرچشمه آداب و معارف آن سيراب و در درياهاى علوم و حقايق آن غوطه ور شدند. تا آن جا كه در مدتى كوتاه علماى امت ، قاريان و مبلغان اسلام گشتند. به نصوص تاريخى ذيل توجه بفرماييد:
1 - ابوهلال عسكرى راجع به ((حجاج )) چنين گفته است : ((او نخستين كسى بود كه نام هر كس را بر دستش نوشت و او را به قريه و موطن خود برگرداند. و ((موالى )) را از ميان عرب بيرون كرد - تا آن جا كه گفته است : آنچه كه او را به اين كار برانگيخت اين بود كه بيشتر قاريان قرآن و فقيهان از موالى بودند و اكثر كسانى كه همراه با ((ابن اشعث )) عليه او قيام كردند از آنها بودند. حجاج با اين كار خود خواست آنها را از جايگاه ادب و فصاحت براندازد و با روستائيان درآميزدشان تا نام آنها گم شود و يادشان بميرد ((سعيد بن جبير )) از جمله آنها بود؛ او برده مردى از قبيله ((بنى اسد )) بود، ((ابن العاص )) او را خريد و آزاد كرد و چون او را نزد حجاج آوردند حجاج به وى گفت :
((اى شقى بن كسير! (عكس معناى سعيد بن جبير) آيا تو به كوفه نيامدى و در حالى كه جز عرب در آن به امامت (امامت جماعت ) نمى پردازد، من تو را امام قرار دادم ؟...))(328)
2 - حاكم به سند خود از ((زهرى )) روايت كرده كه گفته است : بر ((عبدالملك بن مروان )) وارد شدم از من پرسيد: از كجا آمده اى ؟.
- گفتم : از مكه .
- گفت : چه كسى را براى سرپرستى مردم آن جا به جاى خود گماشته اى ؟.
- گفتم : عطاء بن ابى رباح را.
- گفت : از عرب است يا از موالى ؟.
- گفتم : به چه چيز بر اهل مكه سيادت يافته است (معيار انتخاب او چه بود)؟
- گفتم : به ديندارى و علم حديث .
- گفت : اهل ديانت و روايت شايسته سيادتند، چه كسى بر اهل يمن سيادت مى كند؟.
- گفتم : طاووس بن كيسان .
- گفت : از عرب است يا از موالى ؟ .
- گفتم : از موالى .
- گفت : بر چه اساس بر آنها سيادت يافته است ؟.
- گفتم : بر همان اساس كه ((عطاء)) بر مردم مكه سيادت يافته است .
- گفت : شايسته است ! چه كسى بر اهل مصر سيادت مى كند؟
- گفتم : يزيد بن ابى حبيب .
- گفت : از عرب است يا از موالى ؟
- گفتم : از موالى است .
- گفت : چه كسى بر اهل شام سيادت مى كند؟
- گفتم : مكحول .
- گفت : از عرب است يا از موالى ؟
- گفتم : از موالى است . برده اى سودانى ((حبشى ))بوده زنى از قبيله ((هذيل ))او را آزاد كرده است .
- گفت : چه كسى بر اهل جزيره ((منطقه اى در شمال سوريه فعلى )) سيادت مى كند؟
- گفتم : ميمون بن مهران .
- گفت : از عرب است يا از موالى ؟
- گفتم : از موالى .
- گفت : چه كسى بر اهل خراسان سيادت مى كند؟
- گفتم : ضحاك بن مزاحم
- گفت : از عرب است يا از موالى ؟
- گفتم : از موالى است .
- گفت : چه كسى بر اهل بصره سيادت مى كند؟
- گفتم : حسن بن ابى الحسن .
- گفت : از عرب است يا از موالى ؟
- گفتم : از موالى است .
- گفت : واى بر تو! سيادت كننده بر اهل كوفه كيست ؟
- گفتم : ابراهيم نخعى .
- گفت : از عرب است يا از موالى ؟
- گفتم : از عرب است .
- گفت : واى بر تو اى زهرى ! به خدا سوگند عقده را از دلم گشودى .
موالى بر عرب سيادت مى كنند تا جايى كه بر فراز منبرها قطابه مى خوانند و عرب پاى منبر آنها مى نشينند!.
- گفتم : اى اميرمؤ منان ! امر خدا و دين اوست هر كه آن را پاس بدارد سيادت و سرورى مى يابد و هر كس آن را محافظت نكند و ضايع سازد ساقط مى گردد(329)
3 - از عباس بن مصعب روايت شده كه گفته است :((از ((مرو )) چهار تن از برده زادگان برخاستند كه هر يك پيشواى عصر خود بودند:
((عبدالله بن المبارك )) كه پدرش مبارك ،برده بود.
((ابراهيم بن ميمون الصائغ )) كه پدرش ميمون ،برده بود.
((حسين بن واقد))كه پدرش واقد برده بود.
((و ابوحمزه محمد بن ميمون السكرى ))كه پدرش ميمون برده بود(330)
آنگاه حاكم جماعتى از بزرگان تابعين (فقهاى بعد از صحابه پيامبر - صلى الله عليه و آله -) و ائمه فقهى مسلمين را كه همه از موالى بوده اند برشمرده است به كتاب او ((معرفه علوم الحديث )) ص 199 - 200 مراجعه شود )).
4 - محمد بن ابى علقمه بر عبدالملك بن مروان وارد شد عبدالملك از او پرسيد: سرور مردم در بصره كيست ؟
- گفت : حسن .
پرسيد:موالى است يا عرب ؟
- گفت : موالى است
- عبدالملك گفت :مادرت به عزايت بنشيند! موالى بر عرب سيادت يافته ؟!
- گفت : آرى .
- پرسيد:به چه فضل و كمالى چنين سرورى يافته است ؟
- گفت : او از دنيايى كه ما داريم بى نيازى جسته و ما به دانشى كه او دارد نياز پيدا كرده ايم ...(331)
5 - ابن ابى ليلى گفته است : عيسى بن موسى كه مردى ستمگر و داراى تعصب شديد بود از من پرسيد فقيه اهل بصره كيست ؟
- گفتم : حسن بن ابى الحسن .
- گفت : ديگر چه كسى ؟
- گفتم : محمد بن سيرين .
- گفت : آن دو كيستند (عربند يا غير عرب )؟
- گفتم : هر دو مولى هستند.
- گفت : فقيه مكه كيست ؟
- گفتم : عطاء بن ابى رباح ، مجاهد بن جبير، سعيد بن جبير و سليمان بن يسار.
- گفت : آنها چه (عربند يا غير عرب )؟
- گفتم : مواليند.
- گفت : فقهاى مدينه كيستند؟
- گفتم : زيد بن اسلم ، محمد بن المكندر و نافع بن ابى نجيح .
- گفت : آنها كيانند؟
- گفتم : مولى هستند. رنگش دگرگون گشت و گفت : فقيه ترين اهل قبا كيست ؟
- گفتم : ربيعة الراءى و ابن ابى الزناد.
- گفت : آن دو چه ؟
- گفتم : از مواليند. چهره اش گرفته شد و گفت : فقيه يمن كيست ؟
- گفت : طاووس و پسرش و همام بن منبه .
- گفت : آنها چه ؟
- گفتم : از موالى هستند. رگهاى گردنش بر آمدند و تكان خورده راست نشست و گفت : فقيه خراسان كيست ؟
- گفتم : عطاء بن عبدالله خراسانى ؟
- گفت : اين شخص كيست ؟
- گفتم : موالى است . دگرگونى چهره اش شدت يافت و رنگ آن سياه شد به طورى كه بر او ترسيدم . سپس گفت : فقيه شام كيست ؟
- گفتم : مكحول .
- گفت : مولى است . خشم و غضبش فزونى يافت و گفت : فقيه جزيره (ناحيه شمال سوريه فعلى ) كيست ؟
- گفتم : ميمون بن مهران .
گفت : او كيست ؟
- گفتم : مولى است . آه بلندى كشيد و گفت : فقيه كوفه كيست ؟
- ابن ابى ليلى مى گويد: به خدا قسم ! اگر از او نمى ترسيدم مى گفتم . حكم بن عيينه و عمار بن ابى سليمان . اما در چهره او نشانه هاى فتنه و شر را ديدم و در جواب گفتم : ابراهيمى و شعبى .
- گفت : آن دو كيستند؟
- گفتم : عرب هستند.
- گفت : ((الله اكبر))و دلش آرام گرفت . (332)
6 - عبد الرحمان بن زيد بن اسلم گفته است : ((چون عبدالله ها ((عبدالله بن عباس ، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمرو عاص )) وفات كردند و در تمام سرزمينها فقه در ((موالى ))منحصر گشت :
- فقيه مكه : عطاء.
- فقيه يمن : طاووس .
- فقيه يمانه : يحيى بن ابى كثير.
- فقيه بصره : حسن بصرى .
- فقيه كوفه : ابراهيم نخعى .
- فقيه شام : مكحول .
و فقيه خراسان : عطاء خراسانى . جز در مدينه كه خدا آن را به وجود مردى قرسى ، فقيهى مورد قبول همگان ، سعيد بن مسيب حراست كرد...))(333)
آوردن ((ابراهيم نخعى ))در شمار موالى صحيح نيست ؛ زيرا او عرب و از طايفه ((نخع ))از قبيله ((مذحج )) بوده است كه پيشتر، عرب بودن او مورد اشاره قرار گرفت .
در اين جا مى توانيم بپرسيم : چرا فقط مدينه به وجود مردى قرشى حراست شد و مكه كه به علت وجود خانه خدا و كعبه مشرفه ؛ قبله مسلمين و شريفترين و مقدستر از مدينه است به وجود مردى قرشى حراست نشد در حالى كه ريشه و اصل قريشى از مكه بوده است . بنابراين شايد همانطور كه در كتاب ((معجم البلدان ))آمده عبارت اخير روايت مذكور چنين باشد: ((اما خدا مدينه را به وجود مردى قرشى ...اختصاص داد)).
چنانكه حق داريم درباره فقيه دانستن اكثر ((عبدالله ها ))يى كه در سخن مذكور نام برده شده اند درنگ و ترديد كنيم . جاى بررسى در اين باره اين جا نيست .
7 - ياقوت حموى راجع به اهل خراسان مى گويد: ((اما در زمينه دانش ، آنها تكسواران ، سروران و بزرگان علم هستند كجا غير ايشان كسى چون ((محمد بن اسماعيل بخارى ))را دارند؟...))(334)
8 - ابن خلدون در مقدمة العبر در فصل ((اكثر حاملان دانش در اسلام از عجم هستند))گفته است :
((از واقعيتهاى شگفت اين كه : با اين كه دين ، عربى و آورنده شريعت ، عرب بوده در امت اسلامى بيشتر حاملان علم ؛ چه علوم شرعيه و چه علوم عقليه ، عجم هستند جز كسانى كم شمار و ناچيز. و اگر كسى كه از نظر نسب عرب است در ميان آنها باشد از نظر زبان ، محل تربيت و پرورش و معلمان و مشايخ عجمى است ...)).
آنگاه پس از ذكر مثالها و نمونه هايى گفته است : ((جز عجمها كسى به حفظ علم و كتاب و تدوين آن برنخاست . و مصداق سخن رسول الله - صلى الله عليه و آله - ظاهر گشت كه فرمود:اگر دانش به اطراف آسمان آويخته باشد قومى از اهل فارس بدان دست خواهند يافت ...)). (335)
9 - زمخشرى گفته است : ((مردى قريشى گفت : سعيد بن مسيب از من پرسيد داييهايت كيانند؟
گفتم : مادر من كنيز بوده . با شنيدن اين جواب ، من در چشمش كوچك و پست آمدم و درنگ كردم تا ((سالم بن محمد بن ابى بكر ))وارد شد گفتم : مادر او كيست ؟
گفت : كنيزى . سپس على بن الحسين وارد شد گفتم : مادر او كيست ؟
گفت : كنيزى . آنگاه گفتم : مرا چون كنيززاده هستم خرد و كوچك ديدى ! آيا اين همه براى من اسوه و الگو نيستند. پس به چشم او بزرگ جلوه كردم . ))(336)
10 - اين طرز عمل و محاجه اين مرد قريشى يادآور نحوه بر خورد زيد بن على - رضوان الله عليه - با هشام بن عبد الملك است آنگاه كه هشام بدو گفت :شنيده ام در پى به دست آوردن مسند خلافت هستى در حالى كه تو شايسته آن نيستى .
زيد گفت : چرا؟
هشام گفت : چون پسر كنيز هستى .
زيد گفت : اسماعيل پسر كنيز بود و اسحق پسر زن آزاد بود اما خداوند سرور بنى آدم ((پيامبر اسلام - صلى الله عليه و آله ))را از فرزندان اسماعيل به وجود آورد.
اين ماجرا در قالب نصوص ديگرى نيز نقل شده به منابع مربوطه كه بخشى از آنها را در بحث از سياست امويان در زمينه تبعيض نژادى نام برديم مراجعه شود.
غير عرب و امر معروف و نهى از منكر  
غير عرب به حق پايبندتر و در عمل به شرع و احكام آن كوشاتر بوده اند. پيشتر گذشت كه سياهان - كه عرب نبوده اند - به يارى ابن حنفيه برخاسته اند عليه عبدالله بن زبير شوريدند. غلام عبدالله بن عمر به نام ((رباح ))در ميان آنها بود چون ابن عمر سبب و انگيزه شركت او در آن شورش را پرسيد رباح گفت :
((به خدا سوگند! قيام كرديم تا شما را از باطلتان به حق خود باز گردانيم ...)).(337)
ضميمه 
سلمان با چه كسى عقد اخوت بست ؟  
پيش از آن كه سخن راجع به سلمان را به پايان بريم بدانچه درباره مؤ اخات (پيمان برادرى ) او - رضوان الله تعالى عليه - گفته شده نظر مى افكنيم :
گفته اند: ((پيامبر - صلى الله عليه و آله - بين او و ((ابوالدرداء))عقد اخوت بست )). (338)
در جاى ديگر آمده است : ((بين او و ((حذيفه ))برادرى ايجاد فرمود)). (339)
و در روايتى ديگر گفته شده : ((آن حضرت بين سلمان و مقداد عقد اخوت بست )). (340)
انكار حديث ((مؤ اخات ))و جواب بدان  
اما ((ابن سعد))گفته است : ((محمد بن عمر ما را خبر داد كه موسى بن محمد بن ابراهيم بن حارث از پدرش حديث كرده و نيز محمد بن عمر از محمد بن عبدالله از زهرى روايت كرده كه گفته است : آن دو ((محمد بن ابراهيم و زهرى ))هر مؤ اخاتى بعد از جنگ بدر را انكار كرده مى گفتند: بدر ارث بردن ((در نتيجه مؤ اخات ))را قطع كرد. و در زمان جنگ ((بدر ))سلمان برده بود و پس از آن آزاد گرديد و نخستين غزوه اى كه در آن شركت جست غزوه ((خندق ))بود در سال پنجم هجرت )). (341)
به همين جهت بلاذرى در اين باره چنين گفته است : ((گروهى مى گويند رسول الله - صلى الله عليه و آله - بين ابودرداء و سلمان برادرى ايجاد نمود در حالى كه سلمان بين غزوه ((احد ))و ((خندق ))اسلام آورد.
واقدى گفته است : علما منكر مؤ اخات پس از جنگ بدر هستند و مى گويند: جنگ بدر مواريث را قطع كرد)). (342)
و ابن ابى الحديد گفته : ((عمر گفته است چون رسول الله - صلى الله عليه و آله - بين مسلمانان اخوت برقرار ساخت بين سلمان و ابودرداء برادرى ايجاد نمود. اما ضعف و غرابت اين سخن پوشيده نيست . ))(343)
ما پيرامون آنچه گذشت ملاحظاتى است كه به اجمال بيان مى كنيم :
اولا: اين كه گفته اند پس از جنگ بدر ((مؤ اخات ))قطع گرديد صحيح نيست و ما در كتابمان ((الصحيح من سيرة الاعظم صلى الله عليه و آله ))ج 3،ص 59-60. در اين باره سخن گفته ايم ، بدانجا مراجعه شود. بنابراين غريب يا رد و انكار مؤ اخات سلمان وجهى ندارد.
ثانيا: اين كه گفته اند لازمه انقطاع و الغاء مؤ اخات بعد از بدر اينست كه مؤ اخات سلمان را با هيچ كس صحيح نباشد نيز صحيح نمى باشد؛ زيرا چرا احتمال ندهيم كه قبل از ((بدر ))بين سلمان - هر چند برده بود - با مردى آزاد مؤ اخات منعقد نشده باشد؟ گذشته از اين ، در آغاز اين كتاب گفتيم كه سلمان در سال اول از هجرت اسلام آورد و آزاد گشت .
ثالثا: اين كه بلاذرى ادعا كرده سلمان در فاصله بين غزوه احد و غزوه خندق اسلام آورده پيداست او در سال نخست هجرى اسلام آورده است . اما اين كه گفته اند: قبل از غزوه خندق آزاد گشته بر فرض صحت اين قول : مؤ اخات بين او و طرفى ديگر اگر چه برده نباشد ممكن بوده است ؛ زيرا از ديدگاه اسلام بين برده و آزاد از لحاظ ايمان و انسانيت فرقى نيست .
رابعا: آنچه كه بعد از ((بدر ))منقطع و ملغى گشت ارث بردن برادران پيمانى از يكديگر بود نه خود عقد اخوت . گذشته از اين ما مى گوييم : حتى پيش از بدر نيز برادران پيمانى از يكديگر ارث نمى برند و اين پندار و گمان اشتباه همزمان با غزوه بدر دو توهم و پندار ديگر پديد آمد: يكى اين كه تا آن زمان برادران پيمانى از يكديگر ارث مى برده اند و ديگر اين كه با انقطاع و الغاء توارث ، مؤ اخات نيز لغو گرديده است و اين هر دو توهم ، باطل و نادرست است .
خامسا:اين كه گفته اند عقد اخوت بين سلمان و ابودرداء منعقد شده بوده با آنچه ذيلا مى آيد تعارض دارد:
1 - از امام سجاد - عليه السلام - روايت شده كه فرمود: ((اگر ابوذر از آنچه سلمان در دل داشت باخبر بود او را مى كشت با اين كه رسول الله - صلى الله عليه و آله - بين آن دو پيمان برادرى بسته بو چه رسد به ديگر مردم )).(344)
2 - از امام صادق - عليه السلام - روايت شده كه فرمود: ((رسول الله - صلى الله عليه و آله - بين سلمان و ابوذر برادرى برقرار نمود و بر ابوذر شرط كرد كه سلمان را نافرمانى نكند)). (345)
3 - ما برآنيم كه مؤ اخات سلمان با ابوذر صحيحتر است با اين كه گفته اند رسول الله - صلى الله عليه و آله - بين هر مردى با همتا و نظير او برادرى برقرار مى نمود(346) سازگارتر و ابوذر بيش از ابودرداء با سلمان شباهت و همگونى داشت چرا كه ديديم سلمان را صورت معارضه و درگيرى بين قرآن و حكومت بر ايستادن در كنار قرآن تاءكيد مى كند.
چنانكه ابوذر نيز وقتى ديد حكومت گام در مسير انحرافى خطرناكى گذاشته است در مقابل آن موضعى سخت اتخاذ كرد و به صورتى قطعى و قاطع انحراف را محكوم كرد. و چنانكه موضع او و سلمان در مورد حوادث سقيفه بنى ساعده و پيامدهاى آن يكسان و هماهنگ بود.
اما ابودرداء در شمار ((وعاظ السلاطين ))و ياران حاكمان زمامدار درآمد تا جايى كه معاويه - به عنوان جواب به خوبيهاى او - به مدح و ستايش او مى پردازد.(347) و نيز - به طورى كه گذشت - ابودرداء به سلمان نامه مى نويسد و او را به سرزمين - به گمان او - مقدس يعنى شام - و نه مكه و مدينه - فرا مى خواند. بخوان و به شگفتى درآى كه روزگار شگفتى بسيار دارد.
و همين بس كه بگوييم : يزيد بن معاويه ابودرداء را مدح كرده و ستوده است .(348) چنانكه معاويه او را به ولايت دمشق گمارد. (349) بعلاوه به طورى كه روايت شده رسول الله - صلى الله عليه و آله - ابودرداء را نكوهيده به او فرموده است : در تو جاهليتى است . پرسيد: جاهليت كفر يا جاهليت اسلام ؟ فرمود جاهليت كفر؟.(350)
4 - در صورتى كه - بنابر آنچه پيشتر گفتيم - سلمان در سال نخست هجرى اسلام آورده باشد و ابودرداء بعد از غزوه ((احد))اسلام آورده باشد(351)
چرا در اين مدت دراز (بين سلمان و اسلام ابودرداء) پيامبر - صلى الله عليه و آله - بين سلمان و كسى ديگر مؤ اخات برقرار ننموده است ؟!
5 - اگر سخن واقدى را بپذيريم كه گفته است : ((..علما مؤ اخات بعد از بدر را صحيح نمى دانند و مى گويند: بدر مواريث را الغاء كرد))(352) نتيجه آن اينست كه علما انعقاد پيمان برادرى بين سلمان و ابودرداء را قبول ندارند زيرا ابودرداء مدتى دراز پس از غزوه بدر اسلام آورد.
6 - و بالاءخره در بعضى نصوص روائى آمده است كه : ((پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - بين او ابودرداء و عوف بن مالك اشجعى پيمان اخوت بست )). (353) و شايد اين روايت صحيحتر و قابل قبولتر باشد.
كلام آخر 
اين بررسى مختصرى بود كه پاره اى از آنچه كه پيرامون سلمان محمدى ((فارسى ))گفته مى شود و موضوع تبعيض نژادى را كه سلمان و جز او از آن رنج بردند در بر گرفت . در اين كنكاش به مقدارى بسيار اندك اكتفاء گرديد. چرا كه آغاز مقصود اين بود كه بحثى محدود، موجز و شسته رفته باشد هر چند كه برخى از مطالب بر حسب اقتضاء تناسب آورده مى شوند ناهماهنگ و نامنسجم درآيند.
اميدواريم چنين نباشد كه خواننده به ازاء وقت و كوشش كه صرف خواندن اين بررسى نموده حاصلى به دست نياورده ،دچار احساس غبن و نوميدى گردد. براى خواننده اين كتاب همين بس كه مجموعه اى از نصوص روائى و تاريخى را كه از منابع مختلف نزد خود فراهم آمده ببيند كه هرگاه بخواهد به موضوعى مرتبط با اين مبحث بپردازد از آنها بهره گيرد.
و از خداوند سبحان مى خواهيم كه سخن درست ، خلوص نيت و سودمندى و دوام و پاكى كار را به ما الهام و روزى نمايد تا در ((آن روز كه مال و فرزند سود نمى بخشد جز آن كه با قلب سليم نزد خدا آمده باشد))ما را سود بخشد. و از او مى خواهيم در مقابل اين كوشش ناچيز پاداشمان عطا كند و آن را خالص براى خودش قرار دهد كه او بهترين كسى است كه بدو اميد بسته مى شود و بخشاينده ترين كسى كه از او خواسته مى شود.
و حمد و سپاس او را در آغاز و انجام ،پيدا و نهان و درود و سلام او بر بندگان برگزيده اش محمد و خاندان پاك نهاد او.
ايران - شهر مقدس قم
24 / رجب / 1409 ه - ق
12 / اسفند / 1367 ه - ق
جعفر مرتضى الحسينى العاملى
خدا با مهر و كرم خود با او رفتار كند

fehrest page

back page