208. زرگر متقلب ، روسياه شد!
5. علامه ارومى مى نويسد:
دائى جدم ، حاجى شكرالله افشار ارومى ، ايوان حضرت
ابوالفضل عليه السلام را طلا گرفت و مرحوم آيت الله حاج شيخ زين العابدين
مازندرانى (متوفى ذى العقده 1309 ق ) در اين كار او را تشويق و كمك كردند و نام او در
طرف غربى ديوار به طلا موجود است .
وى مى نويسد: نصيرالدوله ، مناره حضرت ابوالفضل عليه السلام را طلا گرفت ، ولى
زرگرى كه متصدى بود و طلاى بد مصرف كرده بود، بزودى روسياه شد. وى چون از
بغداد به كربلا آمد و داخل صحن شد، مضطرب گشت و رنگش پريد و رويش سياه شد و
مرد.
209. كيفر اهانت كننده !
6. كبريت احمر، از اكسيرالعبادة
نقل مى كند كه سيد نصرالله مدرس حايرى گفت :
با جمعى از خدام در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نشسته بودم ،
كه ديدم مردى از حرم مطهر بيرون آمده و با شتاب مى رود و يك دست خود را بر انگشت
كوچك دست ديگرش گذاشته است . ما بعجله خود را به او رسانيديم ، ديديم كه انگشت او
قطع شده و خون مانند آب از آن مى ريزد. چون به حرم شريف برگشتيم ديديم انگشت او
ميان شبكه هاى ضريح مطهر قرار دارد و هيچ خونى از آن ظاهر نيست ، گويى از آدم مرده
جدا شده است ! به فاصله يك شب آن مرد از دنيا رفت و بعدا دانستيم كه وى ، به علت
اهانتى كه به آن حضرت كرده بود، مورد غضب حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام قرار گرفته بوده است .(340)
210. طلبه مستحق !
سيد سند، عاليجناب ، آقا سيدجعفر نجفى آل بحرالعلوم ، از مرحوم آقا شيخ حسن
نجل صاحب جواهر، از فقيه بزرگوار آقا شيخ محمد طه - اعلى الله مقاماتهم - حكايت نمود
كه شيخ طه مى فرمود:
7. در ايام طلبگى و افلاس ، روزى از نجف به كربلا مشرف شده و با رفيقى كه از
خودم مفلستر بود در حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام
مشغول زيارت بودم ، ناگاه ديدم مرد عربى يك مجيدى سكه عثمانى ، كه ربع
مثقال طلا ارزش داشت ، در دست دارد و مى خواهد در ضريح مقدس بياندازد. پيش رفتم و
گفتم : من طلبه اى مستحق بوده و در امور معيشت
معطل هستم ، مجاهده ثوابش بيشتر است . عرب گفت : دلم مى خواهد به شما بدهم ، ولى از
حضرت مى ترسم ، چون نذر ايشان كرده ام و آن را مى خواهد.
گفتم : حضرت عباس عليه السلام چه حاجت به اين
پول دارد؟! ولى هر چه اصرار كردم قبول نكرد. فكر كردم ديدم نخ قندى در جيب دارم ،
به مرد عرب گفتم : ما اين مجيدى را با نخ مى بنديم ، تو سر نخ را در ست گرفته و
مجيدى را به داخل ضريح بينداز و بگو نذرت را دادم ؛ مى خواهى بگير و مى خواهى به
اين طلبه بده .
پيشنهاد را قبول كرد. مجيدى را محكم به نخ بسته و به او دادم . آن را ضريح رها كرد و
در حاليكه سر نخ را در دست داشت ، چند مرتبه كشيد و
ول كرد تا صداى سكه را شنيد و مطمئن شد كه به ته ضريح رسيده است . سپس كلام
مزبور را گفت و آنگاه ، همان گونه كه قرار بود
پول را بالا بكشد، نخ را كشيد. نخ در نيمه راه گير كرد و بالا نيامد! باز
شل كرد به زمين رسيد! مجددا بالا كشيد، باز وسط راه گير كرد! به همين قسم ، چند
مرتبه پايين و بالا كرد، فايده اى نبخشيد!
مرد عرب گفت : ببين ، عباس عليه السلام مجيدى را مى خواهد، بالا نمى آيد! سر نخ را
به ما داد آن قدر كشيديم كه نزديك بود پاره شود.
من روى به ضريح كردم و عرضه داشتم : مولانا، من حرف شرعى دارم . مجيدى
مال توست ، ولى نخ ما را ول كن ! مرد عرب نخ را گرفت
شل كرد، به زمين خورد؛ اين دفعه چون كشيد نخ خالى بالا آمد! نخ خودمان را گرفتيم و
از حرم بيرون آمديم .
211. حضرت هم با شما شوخى كردند، والا...!
8. حجة الاسلام والمسلمين شيخ على خوئينى زنجانى
نقل كرد كه :
ابوالزوجه اين جانب ، آيت الله آقاى حاج شيخ ميرزا محمدباقر زنجانى قدس سره
، مى گفتند: با عده اى از نجف اشرف براى زيارت امام حسين عليه السلام وارد
كربلا شديم و در مدرسه بادكوبه ايها اقامت كرديم . به رفقا گفتيم به زيارت
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برويم . يكى از طلبه ها گفت : حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام كه امام نيست ! من خسته هستم و حرم حضرت نمى آيم ، شما
برويد و بياييد، بعدا با هم مى رويم براى زيارت امام حسين عليه السلام . بارى ، او
نيامد و ما رفتيم . وقتى برگشتيم ، ديديم مدرسه شلوغ است . پرسيديم : چه شده است ؟
گفتند: شيخى رفته مستراح و در چاه افتاده است . وقتى كه او را از مبرز در آوردند، ديديم
همان رفيق ماست ! يكى از رفقا به وى گفت : ديگر از اين غلطها نكنى ها! گفت : من با
حضرت شوخى كردم . يكى از رفقا گفت : حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام هم با شما شوخى كرد و الا شما را هلاك مى كرد!
212. تاوان زبان درازى !
9. شيخ حسن طفاسى ، طلبه اى ساكن نجف بود و الان اولاد او از طلاب نجف مى باشند. وى
سفرى به كربلا كرده و به صحن حضرت عباس عليه السلام مشرف شد. در آن ايام ، از
حوض آب ميان صحن براى وضو گرفتن استفاده مى شد. شيخ با لباس مرتب و يك جفت
نعلين كار محمد نو كه بهترين كفش اهل علم بود در پا، آمد لب حوض نشست و چون چشمش
به حوض آب تازه و دستگاه و بارگاه حضرت افتاد، به ايشان خطاب كرد:
يا عباس هم من اهل السياسة . بتو اى عباس بگويم ، شما
اهل سياست هستيد!
خوب فكر كردى نگذاشتى تو را به خيمه گاه ببرند، براى اينكه دستگاه مستقلى داشته
باشى ! اگر برده بودند در زمره اصحاب حساب مى شدى ...
هنوز حرفهايش تمام نشده بود كه ناگهان گويى كسى او را بلند كرد و در حوض آب
انداخت ! شيخ بى چاره بعد از چند مرتبه غوطه خوردن در آب ، به زحمت بيرون آمد، در
حاليكه يك لنگه كفش وى گم شده بود و هر چه آن را جستجو كرد به دست نياورد! رو
به حضرت كرد و گفت :
- ابو راءس الحار (اين عبارتى است كه عربها به حضرت خطاب مى كنند، يعنى
آتشين مزاج ) شما شوخى بردار هم نيستيد، من ملاطفه و مزاح كردم (341)!
213. حضرت ابوالفضل عليه السلام ترا بزند!
ماجراى زير، در يكى از دهات سلطان آباد(اراك ) اتفاق افتاده است و شرح اين قضيه را
آقاى آقا ميرزا مهدى سره بندى طى مرقومه اى به مرحومه آقاى حاج صمصام الممالك
سره بندى
اينچنين نوشته است :
10. قربانت شوم ، پس از تقديم سلام و تعزيت حضرت ابى عبدالله الحسين عليه
السلام معروض مى دارد:
در فقره كربلايى تقى و پسرش مرقوم فرموده بوديد، در شب پنجشنبه شهر محرم
الحرام (سال تاريخى را ننوشته ، به طورى كه
نقل كردند گويا در حدود سنه 1344 ه ق باشد) در مسجد ملاباقر (ملاباقر اسم دهى است
) كه تكيه خامس آل عبا بوده ، آقاى سيد عبدالحسين حلاوى براى سينه زنان نوحه خوانى
مى نمود. پسر كربلايى تقى به عرشه منبر رفته برترى به آقاى مزبور گرفته
و كلام آن آقا را قطع نمود و بنا به نوحه خوانى كرد.
سيد مرقوم گفت : منبر مال هر بى سر و پا نيست ، خصوصا عرشه آن . به اين واسطه
گفتگويشان شد.
كربلايى تقى به حمايت پسرش برآمده ، حمله بر سيد نمود كه او را بزند. آقايان كه
در مسجد تشريف داشتند، ممانعت كردند. كربلايى تقى هتاكى و بدحرفى نسبت به آن
سيد كرده و ايشان گفتند: حضرت ابوالفضل عليه السلام ترا بزند! سيد همين حرف را
زد و رفت و در منزل خود يكى از طاقنماهاى مسجد مرقوم باشد و عمامه برداشته ، عمامه
به زمين نيامده كربلايى تقى به زمين خورد و فوت نمود.
حقيقت وقايع كربلايى تقى نام اين است كه عرض شد، و از گردن به بالا سياه بود و
از سر جزئى زخمى در زمان غسل دادن نمايان ، كه خون هم مى آمد.
حال آن زخم چه زخمى بود؟ العلم عند الله ، ولى آن كه خاك
قبول نكرده محض حرف است ، اين مطلب نبوده كربلايى تقى حسى است كه خود حقير در
مسجد بودم ، هذا ما عندى ، الجانى مهدى بن محسن .
تمام شد سواد مرقومه ، و در هامش آن حضرت مستطاب آية الله حاج شيخ عبدالكريم
حائرى يزدى - اعلى الله درجاته - نوشته :
بسم الله الرحمن الرحيم : سواد مطابق است با اصلى كه جناب مستطاب شريعتمدار آقاى
آقا ميرزا مهدى ساكن قريه مسماة به ملاباقر نوشته ، در جواب سؤ الى كه از بعضى از
اشراف از ايشان شده بود در خصوص اين واقعه ، و جناب آقاى آقا ميرزا مهدى از جهت
وثاقت و ديانت مورد شك و شبهه نيست ، والله العالم . حرره الاحقر عبدالكريم الحائرى .
محل مهر مبارك آن مرحوم .
مرحوم آية الله حاج سيداحمد زنجانى شبيرى ، پس از ذكر مطالب فوق افزودند:
نگارنده ، اين سخن را از روى همان سواد كه به خط و مهر مرحوم آيت الله بود نوشتم و
عين آن مرقومه لقمان الملك ، كه آن هم در موضوع كرامتى است ، پيش آقاى حاج ميرزا مهدى
بروجردى است . حقير هر دو ورقه را از او گرفتم و در اينجا از روى آنها نوشتم
(342).
214. زمين زير قدمهاى او مى پيچيد!
حجة الاسلام والمسلمين عالم متقى آقاى حاج سيد محمدعلى ميلانى كه قبلا هم چند كرامت از
ايشان نقل كرديم ، دو كرامت ذيل را از مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانى
ارسال نموده اند كه در اينجا مى آوريم :
11. از مرحومه ثقة المحدثين حاج شيخ محمود، معروف به حاج ملا آقاجان زنجانى ،
رضوان الله عليه شنيدم كه مى گفت : در يك زمستان بسيار سردى ، در ايوان مطهر
حضرت سيدالشهدا عليه السلام سر به پاشنه درب حرم مطهر گذاشته بودم . در
بسته بود. مرد عربى را ديدم كه بى هوش آنجا افتاده و گويى تمام استخوانهاى بدنش
كوبيده شده بود. چنان بلند نفس مى كشيد كه صداى آن به طرف ديگر ايوان مى رسيد.
نزديك سحر تكانى به خود داد و صدا زد: اولاد عمى - اولاد عمى . برخاستم و
جلو رفتم ، حالتى در او ديدم كه گويا از خواب بيدار شده است . چند نفر جوان كه در
اطراف بودند آمدند، به عربى به آنها گفت : ريسمان بياوريد.
گفتند: اين موقع شب از از كجا ريسمان بياوريم ؟!
گفت : عگال مرا به پايم ببنديد و به طرف حرم حضرت
ابوالفضل عليه السلام بكشانيد. آنها چنين كردند و او را به طرف حرم آن حضرت
كشيدند. من هم با آنها به راه افتادم . به درب صحن حضرت
ابوالفضل عليه السلام كه تازه باز شده بود رسيده و وارد صحن شديم ، آن مرد بلند
شد و جلوى ايوان ايستاد و از حضرت ابوالفضل عليه السلام عذرخواهى كرد. از همراهان
و بستگانش سؤ ال كردم قضيه چيست ؟
آنها گفتند: اين مرد شخصى را به دزدى متهم كرده بود. او هم گفته بود: مى رويم خدمت
حضرت ابوالفضل عليه السلام و قسم مى خوريم . طرفين آمدند. متهم قسم خورد و طورى
نشد، ولى وقتى اين مرد قسم خورد يك مرتبه نقش زمين گرديد. معلوم شد بدروغ قسم
خورده است . با خود گفتيم چگونه او را به محل ببريم ، بدنى را كه فقط نفس مى كشد،
گويا تمام استخوانهايش شكسته شده ، بهتر است او را ببريم خدمت حضرت سيدالشهدا
عليه السلام بلكه شفايش را بگيريم . لذا برديم به ايوان سيدالشهدا عليه السلام و
آنجا گذاشتيم .
از خود آن مرد پرسيدم چه شد و چگونه شفا يافتى ؟ گفت من افتاده بودم ، ديدم شخصى
از طرف حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام مى آيد، ولى گويا بر زمين راه نمى رود
بلكه زمين زير قدمهاى او مى پيچد، تا رسيد به ايوان ، با سر پا به من زد و فرمود:
اگر برادرم از خدا بخواهد آسمان را زمين و زمين را آسمان كند چيزى نيست ، تو كه ...
سپس ايشان وارد حرم شد و من هم شفا يافتم .
215. قسم دروغ !
12. در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام بودم ، ديدم جمعى از زنها وارد شدند و در
پايين پا كنار ضريح مطهر قرار گرفتند. يكى از زنان صداى بلند حضرت را صدا مى
زد، قهرا جلب توجه همه زائران شد. آن زن با زبان عربى محلى به زن ديگرى كه در
كنار او بود گفت : قسم بخور! آن زن قسم خورد، ولى به مجرد اينكه قسم خورد از زمين
بلند شد و به زمين خورد و بيهوش گرديد. زنها اطراف او را گرفتند و بردند. سؤ
ال كردم : داستان چه بود؟
گفتند: اين زن كه قسم خورد، آن زن ديگر را متهم نموده بود، او هم گفته بود برويم حرم
حضرت ابوالفضل عليه السلام و قسم بخوريم ، و نتيجه چنين شد.
216. اگر راست مى گويى قسم بخور!
13. مرحوم سيدصالح ، معروف به ابوسعيد، از خدام حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام بود. فرزند سيدصالح ، از
قول وى نقل مى كند كه گفت : روزى پدرم وارد خانه شد و با خوشحالى فراوان گفت :
حضرت اباالفضل عليه السلام معجزه كرده است .
گفتيم : چه شده ؟ ماجرا را چنين تعريف كرد:
شخصى را نزد ضريح مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام آوردند و گفتند
اگر راست مى گويى قسم بخور! و آن شخص دست به ضريح گذاشت و قسم خورد. به
مجرد قسم خوردن ، سه بار از زمين بلند شده و از ضريح بالا رفت و به زمين خورد. بار
سوم ، گفت : مى گويم ! و به آرامى روى زمين قرار گرفت . اين بار اقرار كرد كه قسم
دروغ خورده بوده است . همه خوشحال شدند و
پول و نقل پخش كردند.
217. يا اباالفضل ، اين حمل از شوهر من است !
آيت الله حاج سيدمحمد فاطمى ابهرى از قول پسرخاله شان ، حضرت آيت الله آقاى حاج
شيخ ضياءالدين ، نقل كردند كه گفت :
14. شخصى نسبت خلاف عفت به زنش داده بود و گفته بود حملى كه تو دارى از من نيست ؛
تو زنا داده اى . بنا شد به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام رفته
حرفهايشان را بزنند و حضرت هم قضاوت بكند. وقتى كنار ضريح مطهر قرار مى
گيرند، ابتدا زن مى گويد: يا اباالفضل ، اين
حمل من از شوهر من است . و حادثه اى پيش نمى آيد. اما زمانى كه نوبت شوهر رسيده و او
مقابل ضريح مطهر مى ايستد و قسم مى خورد كه ، يا
اباالفضل ، اين حمل زنم از من نيست ؛ يكدفعه مى بينند صورتش سياه شد و به زمين
افتاد و جا به جا مرد!
اين جريان تقريبا بيست سال پيش از اين اتفاق افتاده است .
218. قسم دروغ ، دزد را فلج كرد!
مؤ لف كتاب باب الحوائج (ص 284 )مى نويسد:
15. شنيده شده است كه در شهر مشهد به هنگام زيارت قبر امام رضا عليه السلام ، امام
هشتم شيعيان جهان ، يك نفر جيب بر، پول يكى از زائرين را با تردستى خاصى كه
مخصوص اين طبقه است از جيب او مى ربايد و لحظه اى بعد اين جيب بر فلج مى شود.
دزد بيچاره ، كه از اين پيشامد غيرمترقبه خودش را باخته بود، با حالتى پريشان به
امام رضا عليه السلام مى رود و براى شفا يافتن ، خودش را به ضريح امام مى بندد.
شب بعد امام عليه السلام به خوابش مى آيد و دزد با التماس مى گويد: يا امام رضا
عليه السلام ، مجازات من به خاطر سرقت پول مختصرى از يك زائر، بسيار سنگين است .
براى اين دزدى ناچيز چرا بايد بدين گونه مفلوج بشوم ؟
امام رضا عليه السلام در پاسخش بيان مى دارد: چون پس از دزدى ، به نام من به دروغ
قسم خوردى ، حضرت ابوالفضل عليه السلام از اين امر غضبناك شده و ترا به اين
صورت درآورده است !
هنگامى كه مرد جيب بر از غضب پسر اميرالمؤ منين على عليه السلام آگاه مى شود، شفاى
خود را از باب الحوائج مى خواهد و توبه مى كند كه از آن پس گرد كارهاى ناروا
نگردد. ابوالفضل عليه السلام او را شفا مى دهد و بدين ترتيب مردى كه عمر خود را با
دزدى و جيب برى گذرانده بود به راه راست هدايت مى گردد.
219. قسم به شما، من او را كشتم !
220. قسم دروغ ، انسان را بيچاره مى كند!
جناب آقاى حاج ابوالحسن شكرى ، كه قبلا نيز كرامتى را از وى
نقل كرديم ، نقل كرد:
17. قريب شصت سال قبل ، در چشمه على ، كه يكى از روستاهاى قم مى باشد، باغى را
اجاره كرده بوديم و كارگرى هم به نام حبيب ... داشتيم . به كارگرها سفارش كرده
بوديم به چند درختى كه معمولا صاحب باغ استثنا مى كند(343) و در اجاره قرار نمى
دهد تا خود از آن استفاده كند دست نزنند و تاءكيد كرده بوديم از ديگر درختهاى انجير و
انار استفاده كنند اما به اين درخت ، كه صاحب باغ آن را منها كرده است ، نزديك نشوند كه
استفاده از آنها حرم است .
در كنار آن چند درخت انار يك درخت گلى هم وجود داشت ، يك وقت كه مادرم به سركشى
درختها رفته بود، مشاهده كردهك بود كه چند انار پاى درخت ريخته شده است . يكى را بر
مى دارد و مى بيند پوك است ؛ از آبش استفاده كرده و آن را در آنجا انداخته اند.
پدرم پس از آگاهى به قضيه ، به كارگرها مى گويد: مگر من نگفتم به اين درخت
نزديك نشويد و از انار آن نچيند؟! كارگرى كه اسمش حبيب ... بود، گفت اگر شما
نظرتان به من است ، ابوالفضل عليه السلام شستم را بزند، اگر من انار چيده باشم !
فردا صبح ، يكدفعه ناله حبيب بلند شد. گفت : واى شستم ! آرى ، دستش نظرك شد
(نظرك نوعى زخم است ) و آن زخم باعث گشت كه انگشت شستش بيفتد و ديگر نتواند
كارگرى كند.
لذا مزدش را داديم و رفت . اين بود كرامت حضرت قمر بنى هاشم
ابوالفضل العباس عليه السلام .
221. از شيخ دست برداريد!
حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيد محمدعلى ميلانى نوشته اند كه از مرحوم آية الله
العظمى آقاى سيد نصرالله مستنبط شنيدم :
18. طلبه اى ايرانى از نجف عازم كربلا بود. در ايامى كه بايد با قافله و كجاوه
مسافرت مى شد، منتظر قافله اى گشت ، اما متاءسفانه بجز قافله اى كه مربوط به
سنيها بود يافت نشد. تصميم گرفت در آن قافله باشد. او را نهى نمودند منصرف
نگرديد. در آن قافله دختر يكى از شيوخ اهل تسنن كه خيلى محترم بود امر و نهى را به
عهده داشت . به محض اينكه وى آقا شيخ طلبه را ديد شروع كرد به دشنام و
ناسزاگويى به روحانيت و مراجع شيعه كرد و كم كم وقاحت را بالا برد و به ائمه
طاهرين عليه السلام و حضرت صديقه طاهره عليهاالسلام نيز بد گفت ! شيخ مزبور
خيلى صبر و تحمل نمود ولى وقتى كه دشنام به حضرت زهرا عليهاالسلام را شنيد ديگر
طاقت نياورد و در صدد انتقام از آن زن گستاخ و بى ادب برآمد. مگوار، كه چوبى
است ، مقدارى قير در سر دارد و عربها غالبا به عنوان سلاح از آن استفاده مى كنند. شيخ
طلبه در دست يكى از حاضرين مگوارى ديد، آن را گرفت و به آن زن حمله كرد و با نداى
يا اباالفضل چنان ضربتى به سر او وارد كرد كه نقش زمين شد و بيهوش و
مجروح گرديد. اطرافيان او را دستگير كرده و شروع به كتك زدن كردند!
پس از لحظه اى زن به هوش آمد و گفت : از شيخ دست برداريد و او را كتك نزنيد، چون
بى گناه است ! گفتند: چگونه بى گناه مى باشد، مگر به شما جسارت و حمله نكرد و
شما را نزد؟! گفت : نه ، او نبود، بلكه حضرت
ابوالفضل عليه السلام بود كه مرا تنبيه فرمود! و خيلى از شيخ معذرت خواهى نمود و
تا كربلا همه جا احترام وى را رعايت كرد.
222. دشمن ابوالفضل عليه السلام را، مار نيش زد!
حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد فخرالدين عمادى ، از حوزه علميه قم مرقوم داشته اند:
19. اين جانب سيد فخرالدين عمادى زمانى كه ضريح حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام را در اصفهان مى ساختند و مردم هر كدام به نوبه خود
كمك مى كردند شنيدم : يك حاجى از اهل تهران با همسرش ، به عنوان كمك به ضريح آن
حضرت ماشين سوارى دربستى را كرايه مى كنند كه به اصفهان بروند. در بين راه ،
راننده ماشين از توى آينه چشمش تصادفا به جواهرات گردن زن حاجى ، كه بسيار
گرانبها بوده ، مى افتد. از حاجى مى پرسد: شما براى چه به اصفهان مى رويد؟ مى
گويد: قصد ما دو نفر، كمك كردن به ضريح حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام مى باشد و به اين منظور به اصفهان مى رويم .
راننده مى فهمد كه حاجى و زن حاجى ، هم پول فراوانى به همراه دارند و هم جواهرات
گرانبهايى به دست و گردن زن آويخته است . با خود مى گويد: چه خوب است كه در
بين راه اينها را از بين ببرم و هر چه دارند بردارم و از اين رانندگى خلاص بشوم ! از
دليجان كه رد مى شود در ميان بيابان ، به عنوان اينكه ماشين نقص فنى پيدا كرده ،
ماشين را نگاه مى دارد و زن و مرد را از ماشين پياده مى كند و سپس يقه حاجى را گرفته از
جاده كنار مى كشد تا خفه اش بكند. زنش كه ماجرا را مى بيند، اظهار مى كند: تو ما را نكش
، هر چه بخواهى به تو مى دهيم . ولى آن خبيث ، هر چه داشته اند از آنها مى گيرد و خود
آنها را نيز در چاهى كه در صد قدمى جاده بوده مى اندازد كه شايد تا صبح بميرند.
سپس حركت مى كند و وارد اصفهان مى شود و به خانه مى رود. در اثر خستگى مى خواهد
بخوابد ولى خوابش نمى برد و با خود مى گويد امكان دارد كه آنها در ميان چاه نميرند
و كسى آنها را نجات بدهد و در نتيجه من گرفتار شوم . خوب است برگردم اگر زنده
هستند آنها را بكشم و اگر مرده اند خيالم راحت باشد.
نزديكيهاى صبح به طرف تهران حركت مى كند و ضمنا چند مسافر هم سوار مى كند. چون
به همان مكان مى رسد ماشين را نگاه مى دارد و به مسافرين مى گويد: اينجا باشيد، چند
دقيقه ديگر من مى آيم و حركت مى كنم . مقدارى كار دارم و الان بر مى گردم . زمانى كه
به نزديك چاه مى رسد مى بيند كه ناله آنها بلند است كه مى گويند مردم به داد ما
برسيد، مردم مرديم ؛ ناله مى زنند. راننده مى گويد: شما كه هستيد؟ مى گويند ما را
راننده لخت كرده و به چاه انداخته و خودش رفته است تا ما بميريم . اى مسلمان ، ما را
نجات بده كه ما براى كمك به ضريح حضرت
ابوالفضل عليه السلام به اصفهان مى رفتيم .
راننده مى گويد: الان شما را خلاص مى كنم ! اين را گفته و مى رود سنگى را كه در
نزديك چاه بود بلند كند و به چاه بيندازد و آنها را بكشد، كه يكدفعه مارى از زير
تخته سنگ بيرون مى آيد و نيش خود را فورا در بدن وى فرو مى كند!
راننده فرياد مى كشد و از اثر صداى او، مسافرين كه منتظر راننده بودند، به
دنبال صدا حركت مى كنند و مى بينند راننده افتاده فرياد مى زند و مى گويد: مردم ، مار
مرا كشت ! در اين حين ، از طرفى ديگر صدايى مى شنوند و وقتى كه به
دنبال آن صدا مى روند مى فهمند صداى دوم از ميان چاه مى باشد. ريسمانى تهيه كرده و
حاجى و زنش را از ميان چاه بيرون مى آورند و از آنها مى پرسند چه شده است ؟ حاجى
جريان مسافرتش را بيان مى كند و مى گويد چقدر به راننده التماس كرديم كه ما را
به حضرت ابوالفضل عليه السلام ببخش ،
قبول نكرد و ما را به چاه انداخت .
مسافرين مى گويند: راننده را مى شناسى ؟ مى گويند: آرى ، و چون به نزد راننده مى
آيند، حاجى و زنش مى گويند: آن راننده ، همين شخص است . در همين
حال راننده از اثر سم مار مى ميرد و چون لباس وى را مى گردند مى بينند هنوز
پول و جواهرات زن حاجى در جيب او بوده و جايى پنهان نكرده است ! قربانت اى باب
الحوائج !
اين موضوع را حتى يكى از آقايان اهل منبر نيز، كه نامش الان يادم نيست ، در روى منبر بيان
كردند و من هم شنيدم .
223. تو عزادار فرزندم ، حسين عليه السلام ، را كتك زدى !
جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ اسدالله جوانمردى ، از گويندگان مشهور
حوزه علميه قم ، نوشته اند:
20. اين جانب اسدالله جوانمردى اطلاع حاصل كردم كه برادر عزيز حجة الاسلام والمسلمين
آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى كتابى در زندگانى سردار رشيد نهضت كربلا،
حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، در دست تاءليف دارند.
خواستم كرامتى را كه در حدود سى و پنج سال
قبل از تاريخ تحرير اين سطور، بدون واسطه از شخصى به نام غلام حسين شنيده ام
براى ايشان بنويسم تا در كتاب مفيد و سودمندشان ، به عنوان يكى از كرامات قمر بنى
هاشم عليه السلام ، درج نمايند و من متاءسفم از اينكه اين قضيه را در هنگام شنيدن
يادداشت ننمودم و به قوت حافظه مغرور شدم و الان مى بينم بعضى از جزئيات آن از
يادم رفته است . در عين حال كرامتى است بسيار جالب و بكر، كه شايد آن را كسى يا
نشنيده و يا اگر شنيده باشد تا به حال در كتابى نوشته نشده است . مطلب از اين قرار
است كه :
اوايل سالهاى طلبگى من بود كه جهت گذراندن تابستان به غريب دوست ، كه من
است ، رفته بودم . بعدازظهر يكى از روزها بود. از
منزل بيرون آمدم ، مرد غريبه اى را ديدم كه با چند نفر از ريش سفيدان ده در زير سايه
درختى نشسته بودند. من هم آمدم پيش آنان ، سلام كردم و در كنار آنان نشستم . مرد غريب
سنا در حدود شصت و پنج سال مى نمود؛ قوى
هيكل ، داراى چشمان زاغ ، و موهاى سر و صورتش سفيد.
مشغول صحبت بود. ضمنا بساطى هم باز كرده و بعضى از
وسايل را روى آن چيده و دستفروشى مى كرد. تا احساس كرد من طلبه هستم ، شرح تاريخ
زندگى خويش را چنين شروع كرد:
شايد آقايان احساس كنند من يك دستفروش دوره گرد عادى هستم . خير، من از كسانى هستم
كه از بالا به پايين آمده ام و در عين حال خدا را شكر گزارم .
داستان زندگى من چنين است : در آن زمانى كه كشور روسيه بلشويكى شد ولنين علماى
اسلام و مسلمانان با نفوذ را، يا كشت و يا به دريا ريخت ؛ جمع زيادى را نيز به قسمت
سيبرى روسيه ، كه نزديكيهاى قطب و بسيار سرد است ، تبعيد نمود. من در آن
زمان كماندوى شهربانى سيبرى بودم ( به اصطلاح ما، سرهنگ شهربانى مى شود ).
دايى من ، مدعى العموم آن قسمت و در عين حال پدرخانم من بود و ما در آن سامان به نبوت
حضرت داود عليه السلام معتقد بوديم و از لحاظ
نسل و نژاد، روسى محسوب مى شديم .
روزى به من خبر دادند كه مسلمانان تبعيدى به صورت دسته جات فشرده بيرون ريخته
اند و سر و پا برهنه راه مى روند و به سر و سينه مى زنند و شعر مى خوانند و گريه
مى كنند. من هفت تير خود را برداشته ، شلاق محكمى نيز به دست گرفته ، با جمعى از
پاسبانان به جلوى آنان رفتم . يكى از آنان سرش را هم تراشيده بود چنانكه بعدها هم
فهميدم قمه زن بود و در جلوى صفها با جوش و خروش شاه حسين ، واحسين
مى گفت و دستجات را رهبرى مى كرد. من آمدم جلوى او را گرفتم و گفتم ديوانه ها
چه مى كنيد؟! اين وحشيگريها و ديوانه بازيها يعنى چه ؟! گفت : امروز عاشورا، و مصادف
با روزى است كه پسر دختر پيغمبر ما را با لب تشنه در كربلا كشته اند. ما هم روز
شهادت او را گرامى مى داريم و عزادارى مى كنيم . گفتم : آقاى شما چند
سال است كشته شده ؟ گفت بيش از هزار سال است !
گفتم : ديگر او مرده ، براى او اين كارها چه فايده دارد و او چه مى داند شما به خودتان
كتك مى زديد؟! او در جواب گفت : ما اعتقاد داريم كه پيشوايان ما، بعد از مردن هم ، چنان
آگاهند كه در زنده بودنشان بودند، و مرده و زنده آنان يكى است ! گفتم : اگر چنين است
چرا آنان را به امدادتان فرا نمى خوانيد كه بيايند شما را از شما را از تبعيد و يا
حداقل از دست من نجات بدهند؟!
او در جواب گفت : ما آقايمان را براى مثل تو ساباخلاره يعنى سگها فرا نمى
خوانيم ! من عصبانى شدم و با شلاق آنچنان به زدن وى پرداختم كه پوست سر و
صورتش كنده مى شد و به شلاق مى چسبيد! من او را مى زدم و او بدون اينكه گريه كند
مى گفت : يا اباالفضل ! (در اين اثنا اشك چشمان
ناقل داستان ، سرازير شد ) و من هر شلاقى كه مى زدم ، او همچنان مى گفت : يا
اباالفضل ! يكمرتبه ديدم از پشت سر كشيده محكم بر من زده شد. اين سيلى آنچنان در من
اثر كرد كه دنيا در چشمان من تاريك شد و خيال كردم دنيا بر سر من فرود آمد.
ناقل داستان باز گريه مى كرد و مى گفت : اين سيلى را بظاهر دائيم ، كه پدرخانمم
بود، زد ولى در معنا اين سيلى را اباالفضل عليه السلام بر من زد.
به پشت سر نگاه كردم و ديدم دائيم بر من سيلى زده است . به من پرخاش كرد كه : چه
مى كنى ، و چرا اين بيچاره را مى كشى ؟!
من به خانه برگشتم ، ولى خيلى ناراحت و گيج شده بودم و سيلى كارش را كرده بود.
بارى ، وارد خانه شدم و بدون اينكه چيزى بخورم خوابيدم . در عالم خواب ، ديدم قيامت
برپا شده و همه مردم ، از اولين و آخرين ، در يك صحرا جمع شده اند. مردم آنچنان به
همديگر فشار مى آورند كه همه غرق عرق شده اند. گويى كه آفتاب روى سر مردم قرار
دارد. گرما همه را بى طاقت كرده و زبانها از شدت تشنگى از دهانها بيرون آمده بود.
همه به دنبال آب هستند و مردم به همديگر مى گويند: فقط، پيغمبر آخر زمان به مردم آب
مى دهد. من هم با هر وضعى بود خود را كنار حوض رساندم ، ديدم كه حضرت على عليه
السلام به فرمان پيغمبر صلى الله عليه وآله به مردم آب مى دهد. من هم عرض كردم :
آقا، آقا، به من هم آب بدهيد! حضرت على عليه السلام فرمود: به تو آب بدهم كه امروز
عزادار فرزندم ، حسين ، كتك زده اى ؟! گفتم : آقا، اشتباه كرده ام ، جبران مى كنم ،
بفرماييد چه بگويم مسلمان شوم تا به من آب بدهيد.
من ، همچنان ناله و التماس مى كردم كه يكمرتبه ديدم همسرم مرا بيدار كرد و گفت :
پاشو، آب آوردم ! گفتم : من تشنه نيستم . گفت : پس چرا از رئيس مسلمانها، با آن همه
التماس ، آب مى خواستى ؟! براى اينكه او چيزى نفهمد، آب را از دستش گرفتم و تا
برابر لبهايم آوردم ولى ديدم اين آب مثل آبهاى فاضلاب گنديده و بدبو است ! گفتم
: اين چه آبى است براى من آوردى ؟! گفت : مگر چگونه است ؟! گفتم : بوى بد مى دهد،
گنديده است . گفت : آب ايراد ندارد، تو مسلمان شده اى ، اينها را به بهانه مى آورى !
قانون مذهب ما اين بود كه اگر كسى از دين بيرون رود، بايد كشته شود. من فكر كردم
اين زن را بكشم تا مرا لو ندهد. هفت تير را برداشتم بزنم كه فرار كرد و يكراست به
خانه پدرش رفت و جريان خواب مرا براى پدرش بازگو كرد. چيزى نگذشت كه به
خانه من ريختند و درجه هاى مرا كندند و مرا دست بسته به زندان بردند. من هم يگانه
فرزند پدر و مادرم بودم .
من وارد زندان شدم ، منتظر عواقب كار خود بوده ، و از طرفى ممنوع الملاقات شده ام . در
مدت توقف من در زندان ، پدر و مادرم تنها دو بار، از دور توانستند مرا ببينند. مادرم زار
زار گريه مى كرد و من شك نداشتم كه مرا اعدام خواهند كرد، به دو جرم : يكى اينكه از
دينم بيرون رفته ام ؛ و ديگرى آنكه قصد كشتن همسرم را، كه دختر مدعى العموم منطقه
است ، داشته ام . ولى در زندان شب و روز گريه مى كنم و به پيامبر خدا و حضرت على و
امام حسين و حضرت ابوالفضل عليهم السلام
متوسل مى شوم و نجات خود را از آنان مى خواهم .
بيش از دو سه روز به محاكمه من باقى نمانده بود كه شب خواب ديدم يكى از آقايان
(البته اين قسمت از ياد من نويسنده رفته ، و الا خود
ناقل حداقل مى گفت كه چه كسى آمد و چه نام داشت ؟ - جوانمردى ) به خواب من آمد و به من
فرمود كه : تو چيزى به زمان محاكمه ات نمانده و اگر محاكمه شوى كشته خواهى شد،
فرداشب راه زيرزمين به پشت زندان باز خواهد بود و به پدر و مادرت گفته ايم در پشت
زندان منتظرت باشند. فرداشب از زندان فرار كن و همراه پدر و مادرت ، به سوى ايران
حركت نما.
من ، بى صبرانه ، منتظر فرداشب شدم . سر موعد به طرف زيرزمين رفتم ، ديدم روزنه
اى به بيرون باز شده است . از آنجا بيرون رفتم ، ديدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من
هستند! با هم حركت كرده و خود را به ايستگاه قطار رسانديم و حركت نموديم .
پس از آنكه قطار يك شب و روز مسير خود را ادامه داد، ديدم بى موقع قطار ايستاد. من
بسيار ناراحت شده و سؤ ال كردم : چرا قطار را نگه داشتند؟ گفتند: يك نفر فرارى مى
خواهد با قطار از روسيه فرار كند و ماءموران
دنبال او هستند. من باز متوسل به ابوالفضل عليه السلام شدم كه ما را نجات بدهد. عجيب
است كه همه قطار را گشتند ولى ما را نديدند؛ از كنار ما مى گذاشتند ولى ما را نمى
ديدند، تا به مرز ايران نزديك شديم . شب با پاى پياده آمديم كنار رود ارس ، كه در
مرز ايران و شوروى قرار دارد ( در اينجا باز در ياد
ناقل نمانده كه آنها از ارس چگونه گذاشته اند - جوانمردى ). از ارس گذشته خود را
به اردبيل رسانديم و در اردبيل به دست يك عالم شيعه مسلمان شديم . نام من را غلامحسين
، نام پدرم را شيرين على ، و نام مادرم را شيرين خانم گذاشتند. سپس به كربلا رفتيم .
پدر و مادرم در نجف ماندند و در همانجا مردند و به خاك رفتند، ولى من دوباره به ايران
برگشتم و مدتى در فرودگاه تهران در قسمت فنى هواپيما
مشغول كار شدم ، ولى بعد چون فهميدند من از روسيه آمده ام بيرونم كردند. در اين مدت
جسمم معلول شد و الان به صورت دوره گرد دستفروشى مى كنم و زندگى را مى
گذرانم ، در عين حال خدا را شكرگزارم كه مسلمان شده ام و جزو دوستداران
اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه وآله قرار دارم .
224. از جدم ، ابوالفضل عليه السلام عوضش را بگيرى !
آقاى عباسى در كتاب ارزشمند تاريخ تكايا و عزادارى قم (ص 223) مى
نويسد:
21. زمان رضاخان ، در ايام متحدالشكل نمودن لباس و ممنوعيت عزادارى ، روزى در
چهارسوق بازار، هادى خان نايب راه را بر آقا سيد حبيب چاووشى كه براى روضه خوانى
مى رفته گرفته و از او مى خواهد كه عمامه خود را
تحويل داده و متحدالشكل شود. سيد فوق الذكر، كه مردى
جليل القدر بوده و در بين مردم محبوبيتى داشته ، از نايب مى خواهد كه از او در گذرد و
اين كار را نكند، ولى نايب با اصرار و قلدرى در حضور مردم ، عمامه را از سر سيد بر
مى دارد. سيد دلش شكسته شده و در حاليكه اشك از ديدگانش سرازير بوده خطاب به
نايب مى گويد: برو نايب ، ان شاء الله از جدم
ابوالفضل عليه السلام عوضش را بگيرى !
همان شب ، كه هادى خان كشيك بازار بوده ، به قصد پاييدن بازار از روزنه (دريچه )
بام چهار سو، ناگهان از بالا به زير افتاده مغزش با زمين اصابت نموده و در دم بتركيد
و به دار جزا خراميد.
225. يا سيدى من كجا او را پيدا كنم ؟
جناب سلالة السادات آقاى سيد مصطفى مستجاب الدعوة ، كه قبلا نيز چند كرامت از ايشان
نقل كرديم ، به نقل از پدرشان ، مرحوم سيدتقى مستجاب الدعوة (كفشدار حرم حضرت
عباس عليه السلام ) آورده اند:
22. عربى باديه نشين بچه اش مريض مى شود. با پاى برهنه ، دوان دوان ، به
كربلا آمده و خود را به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى رساند و در
مقابل ضريح مطهر قرار مى گيرد.
يكى از خدام ، عرب را با پاى برهنه و خون آلود و كثيف كنار ضريح مى بيند، لذا سيلى
محكمى به عرب مى زند و مى گويد: تو رعايت ادب را نكرده اى . اينجا جاى بسيار حساس
و با اهميتى است ، نبايد اين طور بى مبالاتى كرد. و خلاصه ، به زائر عرب توهين
بسيار مى كند. عرب اشاره به ضريح كرده مى گويد: يا
اباالفضل عليه السلام ، من خيال كردم اينجا خانه شماست ، ولى حالا مى بينم اين شخص
است كه در آن ، امر و نهى مى كند.
اين را گفته ، با ناراحتى بر مى گردد و در كاروانسرايى
منزل مى كند. خادم مزبور، شب در عالم رؤ يا مى بيند كه حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام به خدام عطايا و هدايايى مى دهد. او هم جلو مى رود تا
صله اى بگيرد. آقا قمر بنى هاشم عليه السلام از وى رو بر مى گرداند. وقتى عرض
مى كند آقا جان چرا به من توجه نداريد؟ حضرت عليه السلام مى فرمايد: صورتم را
ببين كبود شده است ، كبودى آن در اثر سيلى يى است كه تو به آن عرب زده اى ولى در
واقع به من خورده است . چرا او را از حرم بيرون كردى ؟ تا او را راضى نكنى از تو
راضى نخواهم شد!
خادم مى گويد: يا سيدى ، من كجا او را پيدا كنم ؟ حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام
آدرس محل سكونت عرب را به او مى دهد و مى گويد: به او بگو بچه ات را شفا داديم .
خادم نيمه شب از خواب بيدار شده و خود را به كاروانسرا رسانده و عرب را بيدار كرد.
بارى ، خادم دست و صورت عرب را بوسيده و جريان خواب را براى او تعريف مى كند و
از عرب پوزش مى طلبد و پيام مسرت آميز حضرت
اباالفضل عليه السلام به او مى رساند و مى گويد، آقا فرمودند به شما بشارت
بدهم كه فرزندش را شفا مى دهيم .
اينجا بود كه عرب بسيار خوشحال شده خدا را شكر مى كند كه مورد لطف و عنايت آقا قمر
بنى هاشم عليه السلام قرار گرفته است .
226. به عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام هم خانه يافت هم همسر!
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ على خوئينى زنجانى از
قول آية الله آقاى مظفرى ، كه يكى از علماى بزرگ قزوين هستند،
نقل كردند كه :
23. طلبه اى بود از محل دشت شيراز، بدقيافه ، داراى رنگى بسيار سياه و به اضافه
آبله رو، كه هرگز اميد نداشت كسى به ايشان زن بدهد.
وى متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى شود و از حضرت مى خواهد كه
نزد خداى متعال وساطت كند تا خدا برايش وسايل ازدواج را فراهم نمايد. از حرم بيرون
مى آيد، مى بيند يك حاجى آقا زنش را سه طلاقه كرده و آمده است محللى مى خواهد. به اين
شيخ دشتى پيشنهاد مى كند و او هم قبول مى كند. زن مطلقه حاجى با طلبه ازدواج مى كند
و سپس طلاق گرفته و مجددا به عقد حاجى در مى آيد. و حاجى هم خانه و همسرى براى
طلبه مى گيرد و او داراى زن و زندگى مى شود!
227. سرهاى مهاجمين بريده مى شد!
24. در كتاب معجزات الرسول صلى الله عليه وآله و الائمة عليهم السلام من مراقد اولاد
الائمة عليهم السلام تاءليف ملارضا ابن الحاج ملاميرزا محمدالترك آبادى الكاشانى
(344) نقل شده است كه :
يك قالى بسيار زيبا و عتيقه و قيمتى به حرم مطهر حضرت سيدالشهدا عليه السلام اهدا
كرده بودند. سلطان عراق طمع به آن قالى كرده و خواست او را به جهت تماشا از حرم
مطهر بيرون ببرد. خدام حرم جلوگيرى كرده و مانع از بردن آن شدند. كشمكش ادامه داشت ،
تا اينكه متولى باشى ، شب در خواب ديد كه حضرت سيدالشهدا عليه السلام به وى
فرمود: قالى را ببريد و در حرم برادرم حضرت عباس عليه السلام بيندازيد. خدام
دستور آقا را اجرا كرده قالى را به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام
انتقال دادند. چند نفر از طرف شاه رفتند قالى را ببرند، به مجرد نزديك شدن به قالى
سرهاشان بريده مى شد، و هر كس رفت فرجامى چنين يافت !
228. امام عباس گلدى !
آية الله سيد نورالدين ميلانى ، فرزند مرحوم آية الله العظمى ميلانى ره ،
فرمودند:
25. سابقا عراق ، مستعمره دولت عثمانى بود. استاندار كربلا ماليات جديدى را به
اجرا گذاشت . رؤ ساى عرب به ملاقات او رفتند و از وى درخواست كردند كه ماليات
مزبور را از مردم نگيرد، ولى او قبول نكرد.
عربها دستور دادند بازارها بسته شود. مردم بازار را بستند و
تعطيل عمومى شد.
استاندار ناچار شد از پادگان مسيب ، كه شش فرسخى كربلاست ، كمك نظامى طلب كند.
جمعى از لشگريان عثمانى براى مقابله با بازاريها وارد كربلا شدند تا به
تعطيل عمومى خاتمه دهند.
وقتى لشگر وارد كربلا شد، استاندار آنان را در دو طرف خيابان خيابان حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام ، كه از درب قبله صحن مطهر تا آخر شهر امتداد دارد،
رديف نموده و دستور آماده باش داد.
اعراب هم پشت بام صحن حضرت ابوالفضل عليه السلام را براى خود سنگر قرار دادند.
آنها مثل قطرات باران به طرف هوا شليك مى كردند و با اين كار مى خواستند بفهمانند
كه ما از لشگر شما باكى نداريم .
اين مسئله يك هفته به طول انجاميد. حرمين مطهرين بسته شده و مردم در
منازل خود مانده اند، مگر عده كمى كه از طريقهاى مختلف به باغات يا خارج شهر رفته
اند.
تا اينكه ، روزى يك شخص بلندقامت كه قد و قامتى موزون و جالب داشت و يك پيراهن
عربى پوشيده و دستمالى سفيد بر سر بسته بود با شمشير برهنه اى در دست ، از
درب قبله صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خارج شد. وى شمشير را
به ديوار تكيه داد و سپس دست برده و آستين خود را بالا زد. با اين
عمل وى ، لشگر خودبخود مرعوب شده و در حاليكه با ترس و وحشت فرياد مى زدند
امام عباس گلدى ! به سمت پادگان مسيب گريختند. در نتيجه دولت شكست خورد و
مردم حرم و بازار را باز كردند.
229. صوفى گستاخ تاءديب مى شود!
عالم متقى ، فقيه بزرگوار، آيت الله العظمى سيد محمدعلى كاظمينى بروجردى دام ظله
العالى ، كه صاحب تاءليفات سودمند و از علماى تهران و مدافعين مكتب تشيع هستند،
نقل كردند:
26. شيخ اسدالله سرپولكى در نجف اشرف از عرفا و جزو سلسله تصوف بود.
هر هفته دو شب جلسه داشتند و در آن جلسات به همديگر مى گفتند ما عيوب را از خود دور
كرده و صاحب مقام و صفايى شده ايم ! شيخ اسدالله در يكى از جلسات ، مى گويد: من در
اين دو ماه عيب را از خودم دور كرده ام و حالا فهميده ام كه از حضرت
ابوالفضل عليه السلام بالاترم ! عده اى به وى پرخاش كردند كه اين چه حرفى است
شما مى زنيد؟ گفت : دليل دارم ؛ براى اينكه حضرت عباس عليه السلام مجتهد نبود، من
مجتهد مى باشم . ضمنا استادى هم مثل فلان عارف صوفى دارم كه حضرت چنين استادى
نداشت ! رفقايش خيلى به او خنديده بودند. آن شب گذشت و فردا در مجمعى كه بنا بود
جمع بشوند همه آمدند، ولى از شيخ اسدالله خبرى نشد. به همديگر گفتند: شايد حضرت
عباس عليه السلام او را چوبى زده است . درب خانه اش رفته و حالش را جويا شويم .
وقتى آمدند و احوالش را پرسيدند، در جواب گفته شد: شيخ از ديشب تا حالا بى هوش
بوده است ، حالا كه به هوش آمده به حرم حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام رفته است . رفقاى او به طرف حرم حضرت عليه
السلام رفتند و ديدند كه آنجا در حال گريه و ناراحتى به سر مى برد. به او گفتند:
تو كه ديشب مى گفتى من از حضرت عليه السلام بالاترم ، حالا چه شده كه
متوسل به حضرت شده اى ؟! در جواب گفت : رفقا، غلط كردم ! رفقايش گفتند: تا مطلب
را نگويى ترا رها نخواهيم كرد. گفت :
ديشب كه خوابيدم ، در عالم خواب ديدم مردم در باغى جمع شده اند. من هم رفتم . طولى
نكشيد كه ديدم سيدى بلند بالا و قوى هيكل وارد شد. همه به آن آقا تعظيم كردند و من هم
عرض ارادت كردم . بلا درنگ فرمود: شيخ اسدالله ، بيا اينجا. رفتم خدمتش ، فرمود:
ديشب شما گفتى من از حضرت اباالفضل بالاترم و من مجتهدم .
سؤ الى فرمود، نتوانستم جواب بگويم : استادت ، فلان عيب و فلان عيب و فلان عيب را
دارد، اما استاد من اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام ، و برادرم امام حسن و امام
حسين عليهماالسلام بوده است سپس يك كشيده به من زد و افزود: ديگر از اين جسارتها
نكنى ! و من از هوش رفتم . وقتى بيدار شدم ، نزديك ظهر بود (ناگفته نماند كه شيخ
نماز صبح را هم نخوانده بود!) وضو گرفتم و به حرم حضرت عليه السلام وارد شدم ،
عرض كردم :
آقا جان ، فدايت شوم ، شما شوخى هم سرت نمى شود؟! من غرضى نداشتم ، شوخى كردم
، شما با يك كشيده پدرم را درآوردى ! آمده ام عرض كنم كه غلط كردم و توبه مى كنم !
|