يا رب اين بار كيست بدين جاه عظيم
|
كاسمان خم شده پيش در او در تعظيم ؟!
|
نفحه ساحت قدسش دم جان بخش مسيح
|
پنجه گنبد بامش يد بيضاى كليم
|
بقعه ماه بنى هاشم عباس على است
|
كه بود خاك رهش پادشهان را ديهيم
|
ساقى تشنه لبان ، باب الحوائج ، كه بود
|
روضه مشهد او غيرت جنات نعيم
|
در سقايت بود آن چشمه رحمت كه ز فيض
|
رشحه اوست يكى زمزم و ديگر تسنيم
|
گر فشاند ز كرم جرعه آبى بر خاك
|
سر بر آرد ز لحد رقص كنان عظم حطيم
|
در حريم حرم آمنش از سعى و صفاست
|
آن مقامى كه بر آن رشك برد ابراهيم
|
دست افشان ، ز سر عشق ، گذشت از سر و دست
|
هر دو را كرد به ميدان شهادت تسليم
|
هر كه در سايه لطف و كرمش جاى گرفت
|
ايمن از هول قيامت بود نار جحيم
|
به سلام در او هر كه شد از راه خلوص
|
بشنود قول سلام از قبل رب رحيم
|
بارى اين روضه بود مرقد عباس شهيد
|
كه از چون او خلفى مادر دهر است عقيم
|
اين ضريحى كه بر او نو شده بينى ، باشد
|
صنعت آل صفاهان حسب الامر حكيم
|
آيت الله زمان سيدمحسن ، كه بود
|
آل ياسين سند عترت و قرآن حكيم
|
زيور ملك عرب ، فخر عجم ، صدر انام
|
شيعيان را به جهان سيد و سالار و زعيم
|
وى بفرمود كه شايسته اين مشهد پاك
|
تازه سازند ضريحى كه بود از زر و سيم
|
صهر فرخنده وى ، سيد همنام خليل
|
يافت از سعى در اين مرحله توفيق عظيم
|
نيز راجع به درب حرم مطهرش سروده اند
ميان ماه بنى هاشم و مه تابان
|
تفاوت است ز حد وجوب تا امكان
|
مه سپهر شود گاه بدر و گاه هلال
|
ولى نمى رسد اين بدر را دمى نقصان
|
مزين است ، از آن ماه ، عرصه غبرا
|
منور است ، از اين ماه ، شور ايمان
|
حريم اوست شفا خانه خدا كه ز خلق
|
در اين مقام شود درد بى دوا درمان
|
نداشت رخصت پيكار از آن امير دلير
|
نبود عازم جنگ آن غضنفر غران
|
و گرنه حمله اول ، ز تيغ خود دادى
|
به دشت كرببلا جنگ خصم را پايان
|
ميان معركه اش هر كه ديد با خود گفت
|
دوباره شيرخدا كرده روى در ميدان
|
وفا نگر كه به ياد برادر اطفال
|
برفت در شط و آمد برون لب عطشان !
|
هنوز نغمه والله لا اءذوق الماء
|
به گوش دل رسد از او كنار آب روان
|
چه احتياج به آب فرات آن كس را
|
كه تشنه لب او بود چشمه حيوان ؟!
|
عدو جدا نتوانست سازدش ز حسين
|
اگر چه داشت به كف صد هزار تيغ و سنان
|
سرش به نيزه قفاى سر برادر بود
|
كه خواست بشنود از او تلاوت قرآن
|
در اصفهان چوبه عشقش تهيه شد اين در
|
ز سعى بانى و صنعتگران عاليشان
|
(صغير) گفت به شمسى ، براى تاريخ
|
به آستانه قدسش ملك بود دربان
|
نيز چه خوب سروده اند
گفتم اين روضه عباس چو خور در نظر است
|
نام خورشيد جهانتاب چرا پس قمر است
|
گفت چون نور قمر منعكس از خورشيد است
|
اين همه نور حسينى است كه در او جلوه گر است
|
189. آمده ام تا مسلمان شوم !
حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيدمحمد محدث اشكورى در شب سوم ذى قعده 1414 ه ق در
مسجد اعظم قم براى مؤ لف نقل كرد كه :
17. در سال 1347 شمسى در مسجد كاسه فروشان رشت خدمت آيت الله آقاى حاج
سيدمحمود ضيابرى قدس سره بودم .
شخصى به محضر آقاى ضيابرى آمد وگفت : من ارمنى هستم و خدمت شما آمده ام كه مسلمان
بشوم . اسم من را هم مى خواهم ابوالفضل بگذاريد. آقا فرمودند:
به چه سبب اين اسم را انتخاب كرديد؟ ارمنى گفت : از تهران به طرف رشت مى آمدم . در
جاده ، ماشين من ترمز بريد و به طرف دره به حركت درآمد. هر چه پيشوايان خودمان را
صدا زدم ، كمتر اثر ديدم . يكدفعه گفتم : اى
ابوالفضل مسلمانها، به دادم برس ! بلافاصله گويا ماشين در زمين ميخكوب شد و از
مرگ حتمى نجات پيدا كردم . حالا آمده ام خدمت شما تا مسلمان بشوم و اسمم را هم
ابوالفضل بگذاريد.
190. اى ابوالفضل مسلمانها به دادم برس !
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ عبدالرحمن بخشايشى ، در تاريخ 24 ذى قعده 1414 ه ق
، از مرحوم آيت الله آقاى حاج سيدجعفر شاهرودى قدس سره
نقل كرد كه ايشان فرمودند:
18. شخصى مسيحى نزد من آمد تا مسلمان بشود. علت مسلمان شدن را از ايشان جويا شدم .
گفت : ماشين تريلرى داشتم كه در گردنه اسدآباد همدان در معرض سقوط به دره قرار
گرفت ، در حاليكه شب بود و سرماى زمستان هم همه جا را فرا گرفته بود. اسم مبارك
حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را در مجالس مسلمانها شنيده بودم . با مشاهده اين
صحنه يكدفعه گفتم : يا ابوالفضل مسلمانها بدادم برس !
مثل اينكه كسى فرمان را از دستم گرفت و نجات پيدا كردم . ماشين به سنگ بزرگى
خورد و توقف كرد.
پس از توقف ماشين به سطح جاده آمدم . ديدم كسى در جاده نيست ، ولى نور چراغ از دره
پيداست . به سراغ آن نور رفتم ، ديدم قهوه خانه آماده و غذا و چايى مهياست ، ولى
صاحبش نيست . گفتم : من گرسنه هستم و ناچار بايد غذا بخورم . خسته و گرسنه ،
شروع به غذا خوردن كردم ، ديدم كسى نيامد. گرفتم خوابيدم . صبح بيدار شدم ، باز
كسى نيامد كه پول غذا و چاى را بدهم . گفتم بروم به ماشين نگاه كنم و بر گردم . پس
از آنكه به سراغ ماشين رفته و برگشتم ، ديدم نه قهوه خانه اى در كار است و نه قهوه
چى يى ! اينجا بود كه متوجه شدم اين هم از عنايات حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام بوده است . لذا آمده ام مسلمان بشوم ، و مسلمان شد.
191. اسمش را احمد گذاشت
حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ عيسى اهرى در شب 24 ذى القعدة الحرام 1414 ه ق
در صحن مطهر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام به اتفاق حضرت حجة الاسلام آقاى
بخشايشى ، كه كرامت گذشته از ايشان نقل شد، و همچنين جناب آقاى حاج شيخ حسين
غفارنژاد، در خدمت حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ عيسى اهرى بودم . ايشان فرمودند:
19. در اهر راننده اى بود كه مسلمان شده و وى را مشهدى احمد هارتن مى ناميدند. علت
مسلمان شدن وى آن گونه كه خودش تعريف مى كرد چنين بود. مى گفت : از تبريز به
سمت كوه گويجه بيل در حركت بودم . از گردنه كه سرازير شدم ، يكدفعه ديدم فرمان
ماشين بريده و اتومبيل به طرف دره در حركت است . ناگهان گفتم : يا
اباالفضل ! و با گفتن اين كلام ، ماشين همانجا متوقف شد و مردم ، صحيح و سالم ، از
ماشين بيرون آمدند. فرداى آن روز جرثقيل آورده ماشين را به داخلجاده كشيديم .
هارتن مسلمان شد و اسمش را احمد گذاشت .
192. اين پول ، سهم حضرت ابوالفضل عليه السلام است و تعلق به شما
دارد!
واعظ و خطيب توانا، حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج شيخ على آسوده يزدى ، از فضلاى
حوزه علميه قم ، اظهار داشتند كه در ماه مبارك رمضان 1410 ق از آقاى حاج سيد سليمان
موسوى (اوحدى شعار) در مدرسه مرحوم آقاى گلپايگانى در شهر گلپايگان شنيدند كه
مى فرمود:
20. يكى از وعاظ از شيخ عبدالله تهرانى نقل كرد كه گفت : من يك
سال در اثر عارضه اى نتوانستم در تهران منبر بروم و به يكى از شهرستانها رفتم .
نزديك اقامتگاه من ، تكيه اى قرار داشت و من به صورت ناشناس به آنجا مى رفتم .
روزى از مجلس بيرون آمدم ، جوانى مرا صدا زد و گفت : آقا شيخ ، صبر كن ! ايستادم .
گفت : بيايد يك روضه حضرت عباس عليه السلام برايم بخوانيد. با او رفتم تا به
در خانه اى رسيديم . درب را باز نمود و وارد خانه شديم . دوباره درب را بسته و مرا
يك اطاق راهنمايى نمود و دو متكا روى هم گذاشت و از من درخواست روضه نمود. من هم شروع
به خواندن كردم .
پس از اتمام روضه پاكتى به من داد و من بيرون آمدم . سپس ملاحظه كردم ، ديدم مبلغ هزار
تومان پول است . چون آن ايام آن قدر پول به منبرى نمى دادند،
احتمال دادم اشتباه كرده باشد. برگشتم و درب خانه را زدم . پرسيد: چه كسى در مى
زند؟
گفتم : روضه خوان هستم . درب را باز كرد. گفتم : پاكت را اشتباهى نداده ايد؟ گفت : نه
اين روضه خواندن قضيه اى دارد. و آنگاه ماجرا را چنين شرح داد:
من يك نفر نصرانى هستم و شغلم رانندگى است . روزى در گردنه اسدآباد همدان ، ماشينم
نقص فنى پيدا كرد و از جاده منحرف شد. راه چاره مسدود بود. از زندگى ماءيوس شدم ، و
چون در قهوه خانه ها بعضى از اوقات از راننده هاى مسلمان شنيده بودم كه در گرفتاريها
به حضرت ابوالفضل عليه السلام متوسل مى شوند، من نيز نذر كردم كه اگر از اين
خطر نجات يابم از عوائد ماشين بدهم به نام آن حضرت روضه بخوانند.
اين پول را كه ديديد، سهم حضرت اباالفضل عليه السلام از درآمد يك ساله من است و
تعلق به شما دارد.
193. قول مى دهم اسمش را فاضل بگذارم !
آية الله سيد نورالدين ميلانى فرمودند:
21. حاج على قنادى كربلايى براى من نقل كرد: زمانى كه ساكن بغداد بودم همسايه اى
مسيحى كه پسرى به نام فاضل داشت . از او سؤ
ال كردم به چه مناسبت اسم پسرت را فاضل گذاشته اى ؟!
گفت : من فرزند نداشتم . به كربلا رفتم و از حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام خواستم نزد خداى بزرگ واسطه بشود تا خدا پسرى
به من عنايت كند و همزمان ، عهد كردم كه اگر داراى پسرى شدم ، اسمش را
فاضل بگذارم . خدا به من فرزند پسرى عنايت كرد. طبق مراسم مسيحيان ، او را به كليسا
نزد كشيش بردم ، تا مراسم لازم را انجام داده و اسم وى را در دفتر ثبت نمايد. به او
گفتم اسمش را فاضل بگذار (يا بنويس ). او
قبول نكرد و گفت اين اسم از اسامى مسلمانهاست ، و خودش يك اسمى روى فرزندم گذاشت
. بعد از مدتى آن بچه مرد!
دوباره متوسل به حضرت اباالفضل عليه السلام شدم و كماكان عهدى بستم و خدا به من
فرزندى داد و پس از تولد وى دوباره به كليسا رفتم . اين بار نيز
قبول نكردند كه اسم وى را در ليست اسامى مسيحى ،
فاضل ثبت كنند، و مجددا خود كشيش نامى روى او گذاشت و من هم چيزى نگفتم . ولى پس از
مدتى ، آن بچه هم فوت شد!
بار سوم به حرم مطهر رفتم و ضمن توسل به حضرت گفتم : اين دفعه اگر پسرى
به من عنايت فرماييد، قول مى دهم كه ديگر وى را به كليسا نخواهم برد.
اين دفعه كه خدا اين فرزند را به من داد ديگر به كليسا مراجعه نكردم و اسمش را هم
فاضل گذاشتم . به بركت آقا اين بار او زنده ماند و نمرد.
194. همسرم گفت : يا اباالفضل ! و ماشين ميخكوب شد!
جناب آقاى سيدرضا رضايى گفتند:
22. يك نفر ارمنى به نام لاهوتى در تهران بود كه سه عدد ماشين ليلانداف داشت و
جلوى هر كدام ماشينها نوشته بود: شركت با
اباالفضل العباس عليه السلام . در يكى از مسافرتها من با او هم سرويس بودم .
پرسيدم : علت چيست كه شما خود را در اين ماشينها با حضرت قمر بنى هاشم عليه
السلام شركت كرده ايد؟
گفت : من در سال 1319 شمسى با ماشين كرام كه تازه به ايران آمده بود، عازم زاهدان
بودم و زن و بچه ام را نيز براى تفريخ با خود به آن شهر مى بردم . در گردنه اى ،
ترمز ماشين بريده شد و به دنبال آن در سر يك پيچ ،
كنترل ماشين از دستم بيرون رفت . من فرمان را خيلى سريع برگرداندم . ماشين در
شرف سقوط بود، يكدفعه همسرم گفت : يا اباالفضل ! و ماشين ميخكوب شد!
پس از آنكه از مرگ نجات پيدا كرديم ، به زنم گفتم : اين ، اسم چه كسى بود كه شما
صدا زديد؟
گفت : وقتى كه ما در تهران بوديم ، يك روز در خانه اجاره اى
مشغول لباس شستن بودم كه بچه صاحبخانه در حوض افتاد. زن صاحبخانه ، كه مادر
بچه باشد، گفت : يا ابوالفضل ! من اين اسم را نخستين بار از او شنيدم ، و ديگرى چيز
نمى دانم .
زمانى كه من اين حرف را شنيدم ، تكان خوردم و چندى بعد كه عبورم به مشهد مقدس افتاد
نزد يكى از علماى مشهد - گويا آيت الله سبزوارى بود - رفته و به دست مبارك ايشان
مسلمان شدم . سپس مرا به بيمارستان امام رضا عليه السلام فرستادند و در آنجا ختنه
كردند.
از آن زمان ماشينها را با حضرت اباالفضل عليه السلام شريك كرده ام و خود من هم ، با
وجود اينكه هنوز ارامنه به همان نام اول صدايم مى زنند، مسلمانم و اين سياست كار ماست .
195. ميرزا محمدعلى خان ذوالقدر(331) و مسافر ارمنى ، هر دو شفا گرفتند!
ميرزا محمد عليخان ذوالقدر شيرازى حكايت كرده است : 23. سوار بر ماشين از شيراز عازم
تهران بودم . در راه برگشت قبل از رسيدن به اصفهان ماشين چپ كرده و من صدمه ديدم ،
به نحوى كه پايم شكست . در ميان كسانى كه همراه من بودند يك نفر ارمنى وجود داشت
كه پسر او هم صدمه ديد و پايش شكست .
ما را به بيمارستان بردند. در بيمارستان به همراهان خود گفتم : شما يك گوسفند، نذر
حضرت عباس عليه السلام ذبح نماييد. آن ارمنى هم گفت : من هم براى حضرت عباس شما،
گوسفندى تقديم مى كنم . چند روز بعد از ذبح گوسفند، شخص ارمنى آمد و خداحافظى
كرد كه برود.
من گفتم : چرا مى روى ؟ باش تا پاى فرزندت خوب شود. جواب داد: مگر نه اينكه ما
گوسفندى براى حضرت عباس عليه السلام كشتيم ؟ پاى فرزند من خوب شد! سپس صدا
زد پسرش بيايد. وقتى آمد، ديدم پايش سالم است و در حالت سلامتى پا راه مى رود.
ميرزا محمدعليخان مى گويد: چون شب شد، گريه كردم و
متوسل به آن بزرگوار شدم و گفتم : يا حضرت عباس ، ما هر دو با هم گوسفند كشتيم ؛
ولى پاى او خوب شد من هنوز گرفتارم . صبح كه شد و دكتر آمد، گفتم : پاى مرا سخت
بسته ايد؛ باز كنيد! گفت : بايد شش ماه اينجا بمانيد تا پاى شما خوب شود. گفتم :
حالا امتحان كنيد! امتحان نمودند؛ ديدم پاى من درد نمى كند و بكلى خوب شده است . گفت :
حالا عصايى بگيريد و برويد. و الان در كمال خوبى راه مى روم و پاى شكسته ام صحيح
و سالم است (332)!
196. زن مسيحى مسلمان مى شود
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ على صافى فرزند مرحوم آية الله حاج شيخ حسن
صافى اصفهانى نوشته اند:
24. اين كرامت را از پدر عيال خود، حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج سيدعليرضا حيدرى
يزدى شنيدم . ايشان فرمودند: دكتر عليرضا ميرجليلى هنگامى كه در خارج درس مى
خوانده دوستى داشته كه همسرش مسيحى بوده و داراى دخترى سه ساله بوده اند.
آنان ، هنگام مراجعت از خارج ، اول به عراق مشرف مى شوند و بعد از زيارت مشاهد مقدسه
و عتبات عاليات ، به عنوان آخرين زيارت وارد حرم حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام مى شوند. ناگهان مى بينند فرزند سه ساله آنان به
داخل ضريح اشاره مى كند و مى گويد: مامان ، مامان ! اين آقايى كه
داخل ضريح نشسته و دو دست او از بازو قطع شده است كيست ؟! مادرش سراسيمه به او
مى گويد چه كسى را مى گويى ؟! كدام آقا؟! مى گويد: اين است ،
داخل ضريح نشسته ، من او را مى بينم ، دو دست ندارد. مادر حالش دگرگون مى شود و
همانجا به دين اسلام مشرف مى شود.
فصل چهارم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به
كليميان(شامل 6 كرامت )
197. قدر آقاى خود حضرت ابوالفضل عليه السلام را بدانيد كه خيلى كارها
ازدستش بر مى آيد!
آقاى على ميرخلف زاده در كتاب كرامات الحسينية (ص 117-118) آورده است :
1. مداح اهل بيت عليه السلام آقاى اميرمحمدى برايم
نقل فرمود:
چند روز قبل ، يك نفر يهودى در اصفهان كه يك كيسه نقره از
قبيل گلدان و ساير چيزهاى قديمى و پرارزش داشته وارد اتوبوس خط واحد مى گردد و
روى يكى از صندليها مى نشيند و كيسه را هم از كنار پايش مى گذارد و چون راه مقدارى
طولانى بوده او را مقدارى خواب مى ربايد.
وقتى چشم باز مى كند، مشاهده مى كند كه كيسه اش نيست . بر سر زنان ، پياده مى شود و
در راه به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام
توسل پيدا مى كند و يك گوساله نذر مى نمايد: اى قمر بنى هاشم ، من نمى دانم تو
كى هستى ، اما همين را مى دانم كه اين شيعه ها به تو
توسل مى كنند و تو حوائج آنها را مى دهى ، حالا از تو مى خواهم كه
مال داراييم را به من برگردانى و من هم همين الان يك گوساله نذر تو مى كنم .
مى گفت آمد درب مغازه قصابى ، و پول يك گوساله را به او داد و گفت : اين گوساله را
ذبح كن و به فقرا و مستمندان و مستضعفان بده و بگو نذر
ابوالفضل عليه السلام است .
يهودى مزبور مى گويد: فرداى آن روز آمدم درب مغازه ؛ نشسته بودم و در فكر بودم ،
يك وقت ديدم يك نفر وارد شد و دو گلدان نقره دستش است و مى گويد: آقا اينها را مى خرى
؟
نگاه كردم ، ديدم گلدانهاى نقره خودم است . گفتم : اينها خوب نقره هايى است و قيمتش
خيلى است ، من مى خواهم اگر باز هم دارى با قيمت خوب از شما بخرم .
گفت : بله دارم ، اما در منزل است . گفتم : خوب ، نمى خواهد بياورى ، مى ترسم برايت
اسباب زحمت شود و دكاندارهاى ديگر بفهمند و ترا اذيت كنند، تو آدرس
منزل را بده من خودم با شاگردم مى آيم . آدرس را به من داد و رفت . من هم رفتم كلانترى
، يك پليس مخفى را كه از رفقا بود ديدم جريان را به وى گفتم و او را با خود به سر
قرار و آدرس بردم .
درب زدم ، آمد درب را باز نمود و ما را به زيرزمين منزلش برد. ديدم همان كيسه خودم است
.
به پليس گفتم : همان كيسه خودم است و او اسلحه اش را در آورد و او را دستگير كرد و به
كلانترى برد.
من هم كيسه نقره ام را برداشتم و به مغازه بردم .. اى مسلمانها و اى شيعه ها، قدر آقاى
خود حضرت ابوالفضل را داشته باشيد كه اين آقا خيلى كارها از دستشان بر مى آيد!
198. سؤ اليهودى راجع به توسل به حضرت عباس عليه السلام
حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدرضا ابطحى اصفهانى كه قبلا نيز كرامتى از ايشان
ذكر شد در تاريخ 28 محرم الحرام 1416 ق فرمودند:
2. روزى وارد اصفهان شدم . نزديك غروب بود و نماز نخوانده بودم . خواستم تا قضا
نشده نماز را بخوانم ، كه يكدفعه درب منزل زده شد. پدرم مرحوم آيت الله سيد مرتضى
ابطحى ره رفتند پشت درب و طولى نكشيد كه برگشته و فرمودند: بياييد
ببينيد كه اين شخص يهودى راجع به توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام سؤ الى
دارد! سپس افزود كه وى مى گويد: فرزند من مريض شده و تمام دكترها جوابش كردند،
يعنى از معالجه اش عاجز ماندند. آخرين دفعه كه از دكتر بر مى گشتم ، به سقاخانه
اى كه در بين راه بود، رسيدم و جمعى را ديدم كه
مقابل سقاخانه مشغول گريه بوده و متوسل به حضرت شده اند. من هم با مشاهده اين
صحنه بدون اختيار عرض كردم : يا اباالفضل مسلمانها، اگر شما تا صبح اين مريضم
را شفا دادى يك گوسفند قربانى تقديم آستانه شما خواهم كرد. و حالا فرزندم خوب
شده است سؤ ال من اين است كه گوسفند را خودم بكشم ، يا آن را زنده به دست مسلمانها
بدهم و ديگر خودشان هر چه مى خواهند انجام دهند؟ زيرا اگر خودم انجام بدهم مسلمانها
نمى خورند و اگر نيز زنده به آنها بدهم خودم ذبح نكرده ام ؟
199. دو پسرم را از حضرت عباس عليه السلام گرفته ام !
3. نقل مى كنند: در بروجرد فردى يهودى موسوم به يوسف و معروف به دكتر بود كه
ثروت زيادى داشت ، ولى فرزندى نداشت . براى پيدا كردن فرزند، چند زن به همسرى
گرفت اما از هيچ كدام فرزندى به دنيا نيامد. هر چه خودش مى دانست و هر چه نيز ديگران
گفتند، از دعا و دارو، به كار بست و عمل كرد، ولى اينها نيز اثرى نبخشيد. روزى ماءيوس
نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسيد: چرا افسرده اى ؟! گفت :
چرا افسرده نباشم ؟ چند ميليون ريال
مال و ثروت جمع كرده ام براى دشمنان ! زيرا فرزند ندارم كه بعد از مرگم مالك آنها
شود، اوقاف وارث من مى شود.
آن مسلمان پاك طينت گفت : من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم ، اگر توفيق داشته
باشى مى توانى از آن طريق به مقصودت نايل شوى . ما مسلمانها يك باب الحوائج
داريم كه نامش ابوالفضل العباس عليه السلام است . هر كه به آن بزرگوار
متوسل بشود نااميد نمى شود. ما به آن حضرت
متوسل مى شويم و حاجتمان را به وسيله او از خدا مى گيريم . تو هم مخفى خدمت آن حضرت
برو و عرض حاجت كن ، تا فرزنددار شوى .
دكتر يوسف مى گويد: حرف اين مرد مسلمان را به گوش گرفته و، مخفى از چشم زنها و
همسايه ها و مردم ، با قافله اى به سوى كربلا حركت كردم . در آنجا وارد حرم حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام شده و عرض كردم : آقا، دشمن تو دشمن پدرت در خانه
ات آمده و عرض حاجت دارد، حاشا به شما كه مرا نااميد برگردانى .
بارى ، حاجت خود را اظهار داشته و از حرم بيرون آمدم و به طور مخفى با قافله ديگرى
به بروجرد برگشتم . پس از سه ماه زنم حامله شد و چون فرزند پسرى به دنيا آورد
من نامش را غلام عباس نهادم . چندى بعد نيز براى دوم حامله شد و چون باز پسرى به دنيا
آورد اين بار نامش را غلام حسين گذاشتم .
يهوديهاى بروجرد مطلب را فهميده اعتراضها به من كردند كه چرا اسم مسلمان را روى
پسرانت گذاشته اى ؟! هر چه دليل آوردم نشد. عاقبت ، به آنها گفتم كه قضيه از چه
قرار است .
بدانها گفتم كه : اين دو پسر را از حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام گرفته ام و جريان را از
اول تا آخر برايشان نقل
كردم .
نقل مى كنند: آن يهودى تا زنده بود به علما و سادات احترام
كامل مى گذاشت ، ولى همچنان در دين يهود باقى بود(333).
200. به بركت حضرت عباس عليه السلام شفا يافتم و مسلمان شدم !
يكى از بزرگان اهل منبر نقل كرد از واعظى شنيدم كه مى گفت :
4. من در قوچان بودم ، يك يهودى مرا براى روضه خواندن به خانه اش دعوت كرد! من
شگفت زده به خانه اش رفتم و او گفت : مى خواهم مسلمان شوم . علت اسلام آوردن وى را
پرسيدم ، گفت : همسر من بيمار بود. ديشب موقعى كه از تجارتخانه ام وارد
منزل شدم ، ديدم بسيار گريان است . از علت گريه اش سؤ
ال كردم ، در پاسخ گفت : شوهرم ، من از شما شرمنده ام ؛ زيرا حدود هفده
سال است كه به مرض روماتيسم پا دچارم و بكلى از حركت كردن عاجز مى باشم و با
آنكه شما هزينه فراوانى صرف نموده ايد، از بهبودى نااميدم . امشب مى خواهم به حضرت
ابى الفضل عليه السلام مسلمانان ، متوسل شوم ، زيرا بعضى از اوقات مى ديدم زنان
مسلمان يكديگر را براى روضه خبر مى كردند و چون از آنان پرسش كردم چه خبر است ؟
مى گفتند: ما در مجلس عزادارى حاضر مى شويم و در آنجا
متوسل به حضرت عباس عليه السلام مى گرديم و خداوند به واسطه اين
توسل بيماران ما را شفا مى دهد و حاجتمان را روا مى سازد. من هم امشب مى خواهم
متوسل به آن سرور بشوم و براى مظلوميت او اشك بريزم . چنانچه شفا يافتم آيا
حاضرى مسلمان بشوى ؟
گفتم : بلى ، و ديدم با گريه مى گفت : يا
اباالفضل ، يا اباالفضل ! مدتى بعد مرا خواب در ربود طولى نكشيد كه شنيدم مى
گويد: برخيز، نگاه كن ! برخاستم و ديدم اطاق كه تاريك بود، روشن شده و زوجه ام ،
با حال سلامتى ، در صورتيكه نمى توانست بايستد، برپا ايستاده و مى گويد: الان
حضرت ابى الفضل عليه السلام در اينجا بود. گفتم : ماجرا را بازگو كن .
گفت : شما خوابيديد، من آن قدر تضرع و زارى كردم تا به خواب رفتم . در عالم رؤ يا
ديدم يك آقاى جليل القدرى به من فرمود: بلند شو. عرض كردم : قدرت برخاستن ندارم
، و افزودم دست خود را به من بدهيد شايد بتوانم حركتى نمايم . مشاهده نمودم كه محزون
شد. سپس ملاحظه كردم ديدم دست در بدن ندارد.
يهودى پس از نقل داستان فوق افزود: اكنون ما دو نفر به شرف اسلام مشرف مى شويم و
بعدا مجلس با شكوهى تشكيل داده و اين كرامت حضرت عباس عليه السلام را براى خويشان
و ديگران بازگو مى كنيم و جمعيت زيادى را به اسلام گرايش مى دهيم .
201. نذر مهندس يهودى براى قمر بنى هاشم عليه السلام
حجة الاسلام والمسلمين جناب آقاى سيدمحسن موسوى ، يكى از مروجين مكتب
اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، در شب ششم شعبان المعظم 1414 ه ق در مسجد مقدس
جمكران ، از عموى گرامى خودش جناب آقاى مهندس سيد محمدرضا موسوى
نقل كرد كه :
5. آقاى مهندس يك رفيق يهودى داشت (334) كه از داشتن فرزند مرحوم بود. وى براى
معالجه به خيلى از اطبا مراجعه كرده و حتى به اروپا هم رفته بود، ولى نتيجه نگرفته
بود. آقاى موسوى به ايشان مى فرمايد: ما يك
ابوالفضل عليه السلام داريم براى ايشان نذرى بكن ، اميد است نتيجه بگيرى و مشكلت
حل شود.
آقاى يهودى مى گويد: من نمى دانم برنامه نذر
ابوالفضل عليه السلام به چه نحو است ، تا انجام دهم و به هدف برسم . شما از طرف
من نذرى بكن . آقاى مهندس موسوى مى فرمايد من گوسفندى نذر كردم كه از طرف رفيق
يهودى ام كه ان شاء الله اگر بچه دار شد گوسفند را قربانى كنيم . آقاى يهودى به
آمريكا مى رود و پس از مدتى تلفن مى كند كه آقاى موسوى آن نذرى را كه براى
حضرت ابوالفضل عليه السلام كرده بوديد طبق رسوم خودتان انجام بدهيد، به عنايت
حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام چند ماهى است كه زنم حامله شده است . سپس جناب
آقاى مهندس سيد محمدرضا موسوى هم آن نذر را انجام داده و طبق
معمول به نام حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام گوسفندى
قربانى كردند كه تقسيم شد.
202. يك روضه اباالفضل برايم بخوان !
حجة الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيد على موحد ابطحى اصفهانى
نقل كردند:
6. حدود 25 سال قبل ، كه مسجد الهادى (واقع در خيابان سيد على خان ، نزديك چهارباغ )
را ساختند، مسجد برنامه هاى گسترده اى داشت ، بهترين گوينده ها و خطباى اصفهان در
اين مراسم روضه خوانى داشتند و حتى محلى را براى پذيرايى يهوديها و نصرانيها
قرار داده بودند و با مراعات موازين شرعى از آنها پذيرايى مى شد.
روزى يكى از يهوديهاى شركت كننده پولى پيش متصدى امور مسجد مى آورد و مى گويد:
اين پول را به حجة الاسلام والمسلمين حاج احمدآقا امامى بدهيد و بگوييد يك روضه
اباالفضل براى من بخواند. متصدى مسجد مى گويد: شما يهوديها، در هر كارى فتنه مى
كنيد؛ در روضه خوانى هم فتنه ؟!
يهودى ، با حالت گريه ، مى گويد: ما در هر چيزى فتنه بورزيم ، نسبت به آقا
ابوالفضل العباس عليه السلام فتنه نمى كنيم . سؤ
ال مى كند: پس چه شده كه پول مى دهى و چنين تقاضايى را مى نمايى ؟ مى گويد:
ديروز آقاى امامى روضه اباالفضل
عليه السلام را خواندند و در ضمن صحبت گفتند هر كس پناه به ايشان آورد او را محروم
نمى كنند؛ خواه يهودى باشد خواه نصرانى . با شنيدن اين سخن ناگاه به ياد بچه
پسرم افتادم كه در اثر نرمى استخوان و جواب ياءس دكترها ما را ناراحت كرده بود، و
گريه مى كردم و عرض كردم : آقا، اباالفضل ، من شما را نمى شناسم ، اما بنا به
گفته اين آقا براى شفاى پسرم متوسل به شما مى شوم ، مرا محروم نكنيد. گريان شدم و
حالى پيدا كردم . وقتى به خانه آمدم ، ديدم فرزندم راه مى رود! از زنم پرسيدم : چه
شد كه به راه افتاد؟! گفت : نمى دانم ؛ فقط ديدم دستش را به ديوار گرفت و شروع
به راه رفتن كرد. گريه مرا گرفت . زنم پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟! بايد
خوشحال باشى ! گفتم داستان از اين قرار است و اين گريه شوق است كه چگونه آقا
اباالفضل مرا مورد عنايت قرار داده و واسطه شدند و خداوند بچه مرا شفا داد.
فصل پنجم : عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به
زردشتيان(شامل 1 كرامت )
203. زردشتى سرطانى شفا گرفت !
جناب حجة الاسلام والمسلمين شيخ محمود پرهيزكار
نقل كردند:
روزى دو نفر زردشتى در يزد به حسينيه كربلاييهاى مقيم يزد مى آيند و سراغ
مسئول حسينيه را مى گيرند. وقتى كه مسئول حسينيه مى آيد و از آنها مى پرسد: چه كارى
با من داريد؟ در جواب مى گويد: ما دو گوسفند براى حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام نذر كرده ايم .
مسئول حسينيه پس از پذيرفتن گوسفندهاى نذرى حضرت ، مى پرسد: شما براى چه
منظورى اين نذر را كرده ايد؟ يكى از آن دو نفر (كه با هم برادر بودند ) با اشاره به
ديگرى مى گويد: اين برادرم ، مرض سختى پيدا كرد و اطبا گفتند كه ايشان مبتلا به
سرطان مى باشد. دو شب قبل ، حالش بسيار وخيم ناراحت كننده شد و همه ما را به نگرانى
انداخت .
من به اين برادرم گفتم : شما اين همه دكتر رفته ايد و نتيجه اى نگرفته ايد . چرا به
برادر دامادمان (335)، حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام
متوسل نمى شويد؟! ايشان پس از اين پيشنهاد، دو گوسفند نذر حضرت
ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام كرده و فرداى همان شب خود را به دست
كفايت حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام از خداوند مى گيرد. لذا
اكنون آمده ايم نذر خود درباب آن حضرت را به حسينيه تقديم داريم .
قسمت دوم : تاوان غرور و گستاخى قدرت نمايى قمر بنى هاشم عليه السلام و
اقدام وىبه تنبيه گستاخان و تاءديب غافلان
(شامل 37 قدرت نمايى )
204. عباس مرا زد!
1. يكى از علماى موثق اصفهان نقل كرد: در سر من راءى (سامرا) جمعى از دوستان
آل محمد صلى الله عليه وآله سينه مى زدند، شخصى سنى به آنها استهزا مى كرد. يكى
از عزادارها به او مى گويد:
- عباس يضربك ، يعنى عباس ترا مى زند.
آن سنى نگون بخت كلمه اى توهين آميز مى گويد و جسارت مى كند. اما بعد به
منزل خود رفته و مى گويد:
- عباس ضربنى و اموت ، يعنى عباس مرا زد من مى ميرم .
و مى خوابد. چون به بالين او مى روند مى بينند مرده است . بعد از آن بستگان او برايش
مجلس ترحيمى مى گذارند و از طلاب شيعه در سامرا براى شركت در جلسه ختم وى
دعوت مى كنند، ولى آنها از رفتن ابا مى كنند(336).
205. مرا به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام ببريد!
2. يكى از موثقين نقل كرده كه : يكى از طلاب در نجف اشرف مدتى
تحصيل علم فقه و اصول مى نموده وليكن از علم اخلاق بى بهره بوده است . وى در
بعضى مجالس اظهار مى دارد كه اباالفضل العباس عليه السلام به واسطه نسب بر ما
شرافت دارد، والا مقام علم و اجتهاد ما بالاتر است و در علوم دينيه بيشتر زحمت كشيده و از او
بيشتر مى فهميم !
گفتند: شبى حضرت اباالفضل عليه السلام را خواب مى بيند و حضرت قريب به اين
بيان به وى مى فرمايد كه :
آنچه شما تحصيل كرده ايد ظنيات است ، و من از مقام علم و يقين ،
تحصيل علوم يقينيه نموده ام .
سپس يك سيلى به صورت او زده مى شود و به حالت خوف و وحشت از خواب بيدار مى
شود. تب شديدى داشته است ، مى گويند: ترا چه مى شود؟!
مى گويد: مرا ببريد به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام . آنجا توبه و
انابه و استغاثه مى كند و شفا داده مى شود(337).
206. شمشير آتش بار!
3. مؤ من متدين ، آقا ميرزا حسن يزدى ، از مرحوم پدر خود (كه او را بسيار در مجالس
روضه روزهاى جمعه ، فراوان در منزل و جاهاى ديگر ملاقات مى كرديم ، حكايت كرد كه
مى گفت :
در سالى كه از يزد با اموال بسيار همراه يك كاروان بزرگ به كربلا مشرف مى شديم
، در حوالى نيمه شب نزديك كوهى با دزدان و قطاع الطريق روبرو شديم . من سكه هاى
زيادى از طلا با خود داشتم ، فورا آنها را در قنداقه كودك - كه همين ميرزا حسن باشد -
گذاردم و او را به مادرش دادم . در اين اثنا دزدها ريختند و
مشغول غارتگرى شدند. فرياد استغاثه زوار گوش فلك دوار را كر مى كرد و چشم مور
و مار را گريان مى نمود. صداها بلند شد كه : يا
اباالفضل العباس ، اى قمر بنى هاشم ، به داد ما برس !
ناگاه در آن شب تاريك ، مهر جهانتاب جمال آن ماه عترت اطياب ، با روى برقع كشيده ،
آشكار و سوار اسب از دامنه كوه سرازير گرديد. نور صورت انورش از زير برقع
درخشان ، و جلگه و دشت را همچون وادى طور ايمن منور ساخت . شمشير آتش بار چون
ذوالفقار حيدر كرار در دست ، صيحه اى مانند رعد غران بر دزدان زد و فرمود:
- دست برداريد و دور شويد و گرنه همه شما را هلاك خواهم كرد.
تمام اهل قافله و همه دزدها تابش نور رخسار آن ماه آسمان
جلال امير ابرار را مشاهده نمودند و صداى دلرباى آن سرور را شنيدند. فورا دزدها به
جاى پا سر به فرار نهاده و دست از زوار كشيدند و آن حضرت در همان
محل كه ايستاده بود غيب شد.
زوار براى تجليل از اين معجزه فاخره آن شب را تا صبح در همان
محل ماندند و گريه و زارى و توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام جستند و دعا و
زيارت و روضه خواندند. آنان تمام اثاثيه خود را به جا ديدند و مقدارى از آنها را نيز
كه دزدها به كنارى برده بودند، به همان حال ، در جاى خود گذاشته فرار كرده بودند.
از جمله بركات ظهور آن حضرت در آن شب آن بود كه در ميانه قافله سيدى بود كه
سالها گنگ شده بود. چون آن گير و دار و جلوه نور پروردگار و قد و قامت فرزند حيدر
نامدار را ديدار كرد، قفل خموشى از زبانش برداشته به لسان گويا
مشغول به سلام و صلوات گرديد(338).
207. اداى نذر حضرت عباس عليه السلام !
4. شيخ جليل عالم ، آقا شيخ مهدى كرمانشاهى ، از پدر عاليقدرش حكايت كرد كه گفت :
در حرم مطهر ابى الفضل عليه السلام مشرف بودم . ايام ، ايام زيارتى ؛ و ازدحام زوار در حرم خيلى زياد بود. در
اين بين مردى عرب با زنش مشغول زيارت و طواف بود تا رسيدند به بالاى سر، پنجره
اول از پيش رو، يكمرتبه زن بلند شد و به ضريح چسبيد، به طورى كه تمام اعضايش
از پيشانى و دماغ و شكم و دست و پا همه به ضريح چسبيد. از
هول اين حادثه ، شيون از مرد و زن برخاست هر چه خواستند او را حركت دهند ممكن نشد،
ناچار فرياد شوهرش بلند شد و گفت :
يا العباس زن من در نزد تو گرو باشد؛ الان مى روم گاوميش را مى آورم .
معلوم شد گاوميشى نذر كرده اما بعد پشيمان شده و نياورده است ! مرد عرب بيرون رفت .
كم كم مردم جمع شدند، به طورى كه حرم و رواق و ايوان طلا پر از جمعيت شد و راه رفت
و آمد مسدود شد. همه منتظر بودند كه آخر چه مى شود؟ ما
خيال مى كرديم منزل اين مرد عرب دو سه فرسخ از شهر دور است و رفتن و آمدنش چند
ساعت طول خواهد كشيد، ولى مثل اينكه نزديك بود، چون بعد از ساعتى ديديم افسار يك
گاوميش چاق را گرفته و مى آيد. به مجرد وارد شدن در صحن ، زن از ضريح رها شد و
با هلهله و شادى و سلام و صلوات سلام از حرم بيرون آمد(339).