حجة الاسلام و المسلمين آقاى زاهدى گلپايگانى ، در كتاب شيفتگان حضرت مهدى عليه
السلام داستان جالبى را نقل كرده اند كه با اندكى اصلاح در الفاظ (و حفظ معانى )
ذيلا مى خوانيد:
آنچه را اكنون مى خوانيد، داستانى است كه ناقل در
سال 1354 شمسى نزد عده اى از علماى قم در صفائيه
نقل كرده است . خوشبختانه در روز 16 ذى الحجة الحرام
سال 1400 هجرى قمرى خود نيز شخصا در صحن مقدس حضرت فاطمه معصومه
عليهاالسلام او را زيارت كردم . وى كه آثار صدق و دوستى
اهل بيت عليهم السلام از سيمايش مشهود بود. ضمن داستانهاى زيادى كه از شرفيابيش
خدمت امام زمان - ارواحنا فداه - تعريف كرد، همين داستان را نيز با برخى نكات تازه
توضيح داد.
اينك اصل داستان ، كه براستى شگفت انگيز و اميدبخش است و مى فهماند كه در عصر ما
نيز افرادى لايق آن هستند كه اينچنين مورد توجه حضرت مهدى حجة بن الحسن العسكرى -
عجل الله تعالى فرجه الشريف - باشند. وى گفت :
سال اولى كه به مكه مشرف شدم ، از خدا خواستم 20 سفر مكه بيايم تا بلكه امام زمان
عليه السلام را هم زيارت كنم . خوشبختانه خداوند توفيق 20 بار سفر به مكه و نيز
ديدار يار (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) را كرامت فرمود.
چگونگى آنكه : ظاهرا سال 1353 بود، به عنوان كمك كاروان از تهران رفته بودم ، شب
هشتم از مكه به عرفات آمدم كه مقدمات كار را فراهم كنم كه فرداشب ، وقتى حاجى ها همه
بايد در عرفات باشند از جهت چادر و وضع منزل نگران نباشند.
شرطه اى آمد و گفت : آقا چرا الان آمدى ؟ كسى نيست . گفتم : براى اين كار آمده ام كه
مقدمات كار را آماده كنم .
گفت : پس امشب نبايد خواب بروى . گفتم : چرا؟ گفت : به خاطر آنكه ممكن است دزدى
بيايد و دستبرد بزند. گفتم : باشد.
بعد از رفتن شرطه گرفتم شب را نخوابم . براى انجام نافله شب و دعاها وضو
گرفته ، مشغول نافله شدم .
بعد از نماز شب ، حالى پيدا كردم و در همين حال بود كه شخصى درب چادر آمد و بعد از
سلام وارد شد و نام برد. من از جا بلند شدم و پتويى چند لا كرده زير پاى وى افكندم .
او نشست و فرمود: چاى درست كن .
گفتم : اتفاقا تمام اسباب چاى حاضر است ، ولى چاى خشك از مكه نياورده ام و فراموش
كرده ام .
فرمود: شما آب روى چراغ بگذار تا من چاى بياورم .
از ميان چادر بيرون رفت و من هم آب را روى چراغ گذاشتم . طولى نكشيد كه برگشت و يك
بسته چاى را كه وزن آن در حدود 80 الى 100 گرم بود به دست من داد.
چاى را دم كرده بيش رويش گذاردم . خورد و فرمود: خودت هم بخور! من هم خوردم . اتفاقا
عطش هم داشتم و چاى لذت خوبى براى من داشت .
بعد فرمود: غذا چه دارى ؟ عرض كردم : نان . فرمود: نان خورش چه دارى ؟
گفتم : پنير. فرمود: من پنير نمى خواهم .(307)
عرض كردم : ماست هم از ايران آورده ام . فرمود: بياور. گفتم : اين كه از خود من نيست ،
مال تمام اهل كاروان است . فرمود: ما سهم خود را مى خوريم ! دو سه لقمه خورد.
در اين وقت چهار جوان صبيح المنظر كه موهاى پشت لبشان تازه سبز شده بود، جلوى
چادر آمدند. با خود گفتم : نكند اينها دزد باشند! اما ديدم سلام كردند و آن شخص جواب
داد. خاطرجمع شدم . سپس نشستند و آن آقا فرمود: شما هم چند لقمه بخوريد. آنها هم
خوردند.
سپس آقا به آنها فرمود: شما برويد. خداحافظى كردند و رفتند. ولى خود آقا ماند و در
حاليكه نگاهش به من بود سه بار فرمود: خوشا به حالت حاج محمدعلى ! گريه راه
گلويم گرفت . گفتم از چه جهت ؟ فرمود: چون امشب كسى در اين بيابان براى بيتوته
نمى آيد، اين شبى است كه جدم امام حسين عليه السلام در اين بيابان آمده .
بعد فرمود: دلت مى خواهد نماز و دعاى مخصوص كه از جدم هست بخوانى ؟
گفتم : آرى . فرمود نم برخيز غسل كن و وضو بگير. عرض كردم : هوا طورى نيست كه من
باب سرد بتوانم غسل كنم . فرمود: من بيرون مى روم ، تو آب را گرم كن و
غسل نما. او بيرون رفت ، و من بدون اينكه توجه داشته باشم چه مى كنم و اين كيست ،
وسيله غسل نمودم و وضو گرفتم . ديدم آقا برگشت .
فرمود: حاج محمدعلى غسل كردى و وضوساختى ؟ گفتم : بلى . فرمود دو ركعت نماز به
جا بياور؛ بعد از حمد 11 مرتبه سوره قل هو الله را بخوان و اين نماز امام حسين
عليه السلام در اين مكان است .
بعد از نماز شروع كرد دعايى خواند كه يك ربع الى بيست دقيقه
طول كشيد، ولى هنگام قرائت اشك مانند ناودان از چشم مباركش جريان داشت . هر جمله دعا را
كه مى خواند در ذهن من مى ماند و حفظم مى شد. ديدم دعاى خوبى است مضامين عالى دارد، و
من با اينكه زياد مى خواندم و با كتب دعا آشنا بودم به مانند اين دعا برخورد نكرده بودم
. لهذا در فكرم خطور كرد و تصميم گرفتم فردا براى روحانى كاروان بگويم
بنويسد، لكن تا اين فكر در ذهنم آمد آقا از فكر من خبردار شد. برگشت و فرمود: اين
خيال را از دل بيرون كن ، زيرا اين دعا در هيچ كتابى نوشته نشده و مخصوص امام عليه
السلام است و از ياد تو مى رود.
بعد از تمام شدن دعاها، نشستم و عرض كردم : آقا، آيا توحيد من خوب است كه مى گويم :
اين درخت و گياه و زمين و همه اينها را خدا آفريده ؟ فرمود: خوب است و بيشتر از اين از تو
انتظار نمى رود. عرض كردم : آيا من دوست اهل بيت عليه السلام هستم ؟
فرمود: آرى و تا آخر هم هستيد، و اگر كار شيطانها فريب دهند
آل محمد صلى اللّه عليه و آله به فرياد مى رسند.
عرض كردم : آيا امام زمان در اين بيابان تشريف مى آورند؟ فرمود: امام الان در چادر
نشسته . با اينكه حضرت به صراحت فرمود، اما من متوجه نشدم و به ذهنم رسيد كه :
يعنى امام در چادر مخصوص به خودش نشسته . بعد گفتم : آيا فردا امام با حاجيها در
عرفات مى آيد؟ فرمود: آرى گفتم : كجاست ؟ فرمود: در
جبل الرحمة است .
عرض كردم : اگر رفقا بروند مى بينند؟ فرمود: مى بيند، ولى نمى شناسند. گفتم :
فرداشب امام در چادرهاى حجاج مى آيد و نظر دارد؟ فرمود: در چادر شما، چون فرداشب
مصيبت عمويم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خوانده مى شود، امام مى آيد.
بعدا دو اسكناس صد ريالى سعودى (308) به من داد و فرمود: يك
عمل عمره براى پدرم به جاى بياور. گفتم : اسم پدر شما چيست ؟ فرمود: سيدحسن .
عرض كردم : اسم شما؟ فرمود: سيدمهدى ، قبول كردم .
آقا بلند شد برود، او را تا دم چادر بدرقه كردم . حضرت براى معانقه برگشت و با هم
معانقه بوديم ، و خوب به ياد دارم كه خال طرف راست صورتش را بوسيدم . سپس
مقدارى پول خورد سعودى به من داده فرمودند: برگرد! تا برگشتم ، ديگر او را نديدم
.
اين طرف و آن طرف نظر كردم كسى را نيافتم .
داخل چادر شدم و مشغول فكر كه اين شخص كى بود؟ پس از مدتى فكر، با قرائن زياد،
مخصوصا اينكه نام مرا برد و از نيت من خبر داد و نام پدرش و نام خودش را بيان فرمود،
فهميدم امام زمان عليه السلام بوده ، شروع كردم به گريه كردن . يك وقت متوجه شدم
شرطه آمده و مى گويد: مگر دزدها سروقت تو آمدند؟ گفتم : نه . گفت : پس چه شده ؟
گفتم : مشغول مناجات با خدايم .
به هر حال به ياد آن حضرت تا صبح گريستم و فردا كه كاروان آمد قصه را براى
روحانى كاروان گفتم . او هم به مردم گفت : متوجه باشيد كه اين كاروان مورد توجه امام
عليه السلام است . تمام مطالب را به روحانى كاروان گفتم ، فقط فراموش كردم كه
بگويم آقا فرموده فرداشب چون در چادر شما مصيبت عمويم خوانده مى شود مى آيم .
شب شد، اهل كاروان جلسه اى تشكيل دادند و ضمنا حالت
توسل آن هم به حضرت عباس عليه السلام پيدا كردند! اينجا بيان امام زمان عليه
السلام يادم آمد. هر چه نگاه كردم آن حضرت بى اختيار را در
داخل چادر نديدم . ناراحت شدم و با خود گفتم : خدايا وعده امام حق است .
بى اختيار از مجلس بيرون شدم . درب چادر همان آقا را ديدم . عرض ادب كرده مى خواستم
اشاره كنم مردم بيايند آن حضرت را ببينند؛ اما آقا اشاره كرد: حرف مزن ! به همان
حال ايستاده بود، تا روضه تمام شد و ديگر حضرت را نديدم .
داخل چادر شده جريان را تعريف نمودم .(309)
گفتم فراق تا كى ؟ گفتا كه تا تو هستى
گفتم كه روى خوبت ، از من چرا نهان است ؟
|
گفتا تو خود حجابى ، ورنه رخم عيان است
|
گفتم كه از كه پرسم ، جانا نشان كويت ؟
|
گفتا نشان چه پرسى ؟ آن كوى بى نشان است !
|
گفتم مرا غم تو، خوشتر ز شادمانى
|
گفتا كه در ره ما، غم نيز شادمان است !
|
گفتم كه سوخت جانم ، از آتش نهانم
|
گفت آن سوخت او را، كى نادى فغان است
|
گفتم فراق تا كى ؟ گفتا كه تا تو هستى
|
گفتم نفس همين است ؟ گفتا سخن همان است
|
گفتم كه حاجتى هست ، گفتا بخواه از ما
|
گفتم غمم بيفزا گفتا كه رايگان است
|
گفتم ز(فيض ) بستان اين نيم جان كه دارد
|
گفتا نگاه دارش ، غمخانه تو جان است
|
(فيض كاشانى )
شهسوارى كه نگهبان حريم دين است
|
قمر برج شجاعت علوى آيين است
|
لقبش ماه بنى هاشم و، نامش عباس
|
ساقى تشنه لبان از شرف و تمكين است
|
مرتضى بوسه زد روز ولادت دستش
|
هدفش علقمه و دست و رخ خونين است
|
شب عاشور بدى حافظ ناموس خدا
|
پاسدار حرم محترم ياسين است
|
اهرمن برد شبانگاه امان نامه برش !
|
ايزدى دست كجا پيرو آن ننگين است ؟!
|
روز جان باختنش تشنه برون شد ز فرات
|
چون به ياد لب خشكيده شاه دين است
|
زاده دست خدا داده به راه دين دست
|
پشت پا زد به مجاز آن كه حقيقت بين است
|
دست حاجات جهانى به سويش باشد باز
|
كه درش باب حوايج به شه و مسكين است
|
دستگير ضعفا، ياور افتاده ز پا
|
همه جا عقده گشاى دل هر غمگين است
|
ذكر هفتاد و دو ملت ، كه سختى ، نامش
|
نام او چون كه به آلام جهان تسكين است
|
اى علمدار شه كرب و بلا، باب نجات
|
روز و شب و دزبان همه عالم اين است
|
گره كار فروبسته ما را بگشاى
|
كه در اين عصر و زمان مشكل سنگين است
|
از خدا خواه كه آيد فرج حجت عصر عج
|
كان زمان زندگى تلخ بشر، شيرين است
|
(آهى ) از مدح علمدار حسينى : عباس
|
شعر شيواى خوشت درخور صد تحسين است
|
109. شفاى جان ديوانه !
جناب مستطاب آية الله آقاى حاج شيخ عبدالله مجد فقيهى بروجردى مؤ سس محترم درمانگاه
قرآن و عترت قم ، كه ارادتى خاص به ساحت
اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دارند، در شب 29 رجب 1414 ق در صحن مطهر مسجد
صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه الشريف در جمكران فرمودند:
تقريبا چهل
سال قبل براى زيارت كربلاى معلى رفته بودم . روزى در حرم مطهر حضرت قمر بنى
هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مشغول زيارت بودم با چشم خود ديدم كه يك جوان
ديوانه دخيل را براى معالجه و استشفا كنار ضريح آن بزرگوار آوردند. و
دخيل بستند. مدت كوتاهى از توسل مزبور نگذشت كه ديدم آن جوان ديوانه شفايش از آقا
قمر بنى هاشم عليه السلام گرفت . جناب فقيهى افزودند: من هر وقت يك گرفتارى
برايم پيش بيايد با توسل به ساحت حضرت ، حوائج خويش را از ايشان مى گيرم ، و
موارد بسيارى حاجت روا شده ام .
110. توسل آية الله حكيم (ره ) به قمر بنى هاشم عليه السلام براى
رفع مشكلات جهان اسلام
حجة الاسلام و المسلمين حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى حاج سيدعلى
ميرهادى اراكى نقل كردند:
يكى از دوستان طلبه در باب ارادت آيت الله العظمى حكيم قدس سره (متوفى
1390 ق ) به ائمه اطهار عليهم السلام مى گفت كه : هر مشكلى براى مسلمانان در هر جاى
عالم پيش مى آمد آن مرحوم با سران ممالك آن كشورها تماس مى گرفت ، و اگر اثر نمى
كرد، به كليددار حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى گفت نيمه شب مى رفت
كنار مرقد پاك آن حضرت متوسل مى شد و مدتى بعد، مشكلى كه پيش آمده بود
حل مى شد.
111. شمشير قمر بنى هاشم عليه السلام در دست پسربچه !
آقاى حاج سيدحسن ، فرزند مرحوم سيدمحمد هندى ، در شب 13 شعبان
سال 1414 ه ق در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام ، كريمه
اهل بيت عليهاالسلام ، از آقاى حاج سيدتقى كمالى
نقل كرد كه وى فرمود:
روزى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نشسته بودم ، ديدم
پسربچه اى كه معلوم بود هنوز به حد تكليف نرسيده وارد حرم مطهر شد و
مقابل ضريح حضرت ايستاد و كلماتى چند به زبان عربى با حضرت صحبت كرد.
ناگهان مشاهده كردم كه از سقف حرم مطهر، شمشيرى كه نصب بود
مقابل اين پسربچه بر زمين افتاد و پسربچه هم آن را گرفت و حركت كرد تا از حرم
بيرون برود.
خدمه حضرت با مشاهده صحنه مانع از بيرون بردن آن شمشير شده و او را به اطاق
مخصوص كليددار حرم حضرت بردند. من هم ، به حمايت از آن پسربچه نيز دوباره
حرفهايش را با حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بزند؛ اگر وى مورد عنايت
حضرت عليه السلام باشد، باز شمشير از طرف حضرت به او داده مى شود والا نه ، و
جريان تمام مى شود.
كليددار حرفهاى مرا قبول كرد. به اتفاق هم وارد حرم مطهر شديم . يكى از خدام شمشير
را هر چه محكمتر در جاى اولش نصب كرد. به پسربچه نيز گفتيم بيايد.
او آمد مقابل ضريح مطهر و حرفهايش را به حضرت زد. مجددا ديديم شمشير از سقف جلو
روى آن پسربچه افتاد و او آن را برداشت و رفت ! اينجا بود كه همه زيارت كنندگان
هلهله كردند و حرم غرق در سرور و شادى شد.
من از آن پسر پرسيدم كه اين شمشير را براى چه مى خواهى ؟ گفت : من با چند بچه ديگر
در اطراف كربلا گوسفند مى چرانيم . آنها هر كدام براى خود وسيله دفاعى دارند، ولى
من نداشتم . به آنان گفتم : مى روم به حرم با صفاى حضرت قمر بنى هاشم عليه
السلام و از حضرت شمشيرى را مى گيرم و مى آيم . حالا ديدى كه حضرت به من شمشير
داد و من اكنون با حاجت روا شده ، در حاليكه حضرت شمشيرى به من عنايت كرده ، نزد آنان
باز مى گردم !
112. قربانى به نام حضرت ابوالفضل عليه السلام
جناب حجة الاسلام آقاى سيدمحمد موسوى زنجانى در روز 14 ماه صفرالمظفر
سال 1413 ه ق ، به نقل از دو نفر جوان ، گفت :
شخصى به نام دكتر محمد...، كه مدت سى سال است در آمريكا زندگى مى كند، دو هفته
پيش به تهران آمده گوسفندى را به نام حضرت
ابوالفضل عليه السلام قربانى نمود و گوشت آن را بين شيعيان تقسيم كرد و مجددا به
آمريكا برگشت . از دكتر پرسيدند:
شما كه اين مدت طولانى در خارج بوديد، چگونه به تهران آمديد و دست به اين كار
زديد و بعد هم عجولانه اقدام به بازگشت كرديد؟! گفت : روزى در واشنگتن با ماشينم در
حركت بودم ، يكدفعه متوجه شدم دختربچه اى به طرف ماشينم دويد. با توجه
كامل فرياد كشيدم يا حضرت اباالفضل عليه السلام ! و ماشين با يك ترمز سر جايش
ميخكوب شد.
پيش از اينكه از ماشين پياده بشوم ، همه اش مضطرب و در فكر بودم و با خود مى گفتم :
واى ، خانه خراب شدم ! بيچاره شدم ! زيرا قانون تصادفات در آمريكا بسيار سخت است
. ولى بعد كه پايين آمدم و پاى دختربچه را، كه زير ماشين رفته بود، گرفته و
كشيدم ، بلند شد و ديدم كه هيچ صدمه اى نديده است . اينجا بود كه فهميدم از بركت
توجه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بوده كه دختربچه صحيح و سالم مانده
است . لذا همانجا يك قربانى نذر كردم ، و چون در آمريكا كسى به قابليت مصرف
گوشت نذرى را داشته باشد به نظرم نرسيد، لذا به ايران آمدم و قربانى را به نام
حضرت عباس عليه السلام ذبح كرده به دوستان و علاقمندان آن حضرت تقسيم نمودم و
اينك نيز به آمريكا باز مى گردم .
جمال حق ز سر تا پاست عباس
|
به يكتايى قسم ، يكتاست عباس
|
امام خويش را مى خواست عباس
|
اگر چه زاده ام البنين است
|
بنازم غيرت و عشق و وفا را
|
از آن دم علقمه تنهاست عباس
|
كه در دنيا بود باب الحوائج
|
(شعر از ناشناس )
113. يا اباالفضل فرزندم را از شما مى خواهم !
حجة الاسلام آقاى محدث اشكورى در شب سوم ذى قعده 1414 در مسجد اعظم قم ، براى اين
نگارنده نقل كردند:
پدرم ، مرحوم حجة الاسلام آقاى سيدمحمود محدث اشكورى ، از پدرش حضرت آيت الله
ابوالحسن اشكورى نقل كرد كه : در نجف اشرف فرزندش سيدمحمود خيلى سخت مريض مى
شود و در شرف مرگ قرار مى گيرد. مادرش را براى غذا و غيره به آشپزخانه فرستاده
بوده است ، پس از مدت كمى كه مادر مى آيد فرزندش را در
حال مرگ مشاهده مى كند و وقتى روپوش از صورتش بر مى دارد او را مرده مى بيند. با
مشاهده اين صحنه سراسيمه شده ، رو به طرف كربلا مى كند و ناله جانسوزى از
دل بركشيده و مى گويد: يا اباالفضل ، فرزندم را از شما مى خواهم !
چند لحظه كه از توسل ايشان به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى گذرد به
عنايات آن حضرت ، روح به بدن فرزندش آمده و حيات خويش را باز مى يابد.
114. سى سال از خدا برايش عمر گرفته ام !
حجة الاسلام آقاى حاج شيخ عبدالرحمن بخشايشى ، از جناب آقاى حاج تقى دباغى ، كه از
محترمين آذربايجان ولى مقيم تهران هستند و برادر
عيال جناب آقاى دكتر كوكبى (دكتر قلب ) ساكن قم محسوب مى شوند، مطلب زير را
نقل كردند كه مى خوانيد. آقاى دباغى گفتند:
پدرم ، حاج على اكبر دباغى ، گفت : در حرم مطهر حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام بودم ، ديدم كسى مى گويد: آقا،
ابوالفضل عليه السلام از عمر من 28 سال مانده است ، از خدا بخواه در اين 28
سال معصيت نكنم ! ما با او آشنايى نداشتيم و نفهميديم كه قصدش چيست و چه مى گويد؟
وقتى كه از حرم مطهر خارج شد، او را تعقيب كرديم و گفتيم كه تو از كجا مى دانى 28
سال از عمرت مانده است ؟!
خيلى اصرار كرديم . گفت : شما را چه به اين كار؟ گفتيم : مى خواهيم قصه ترا بدانيم
. گفت : من در جوانى مريض شدم ، به طورى كه دكترها جوابم كردند. روزى تمام
اهل منزل اطراف بسترم گريه مى كردند و من مى ديدم در
حال مرگ مى باشم . همين وقت بود كه ديدم آقايى بالاى سرم ايستاده است . به من
فرمودند: بلند شو! گفتم : قادر نيستم كه برخيزم . فرمود: مى توانى ، حركت كن !
سپس دنبال آقا حركت كردم . وقتى به راه افتاديم و از
منزل خارج شديم ، يكوقت ديدم آن بزرگوار پاهايش از زمين كنده شد و به طرف آسمان
بالا رفت و من هم پشت سرش به طرف بالا صعود كردم .
رسيديم به يك جايى ؛ ديدم تمام شخصيتها دور هم نشسته اند و در بالاى مجلس نيز يك
شخصيت با عظمتى قرار دارد. آن بزرگوارى كه مرا برده بود، به طرف آن شخصيت
بزرگ رفت . تا آن زمان نمى دانستم آن بزرگوار چه كسى است ؟ ديدم كه وى با آن
شخصيت صحبت مى كند، و از صحبتشان همين قدر فهميدم كه آن شخصيت بزرگ فرمودند:
عمر او تمام شده است .
اينجا بود كه عبا را از دوش نازنينش به كنارى انداخت (و ديدم دوست ندارد) و به آن
شخصيت صدرنشين اظهار داشت : شما مى فرماييد عمرش تمام شده است ، ولى مادرش در
آشپزخانه صورت به زمين گذاشته ، جوابش را چه كسى خواهد داد و من به او چه بگويم
؟! لذا حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمودند: سى
سال از خدا برايش عمر گرفته ام . از آن تاريخ دو
سال گذشته است ، پس نتيجه اين است كه 28
سال از عمرم باقى مانده است .
ساقى لب تشنگان
به ميدان شهادت ، قهرمانم مى توان گفتن
|
به خرگاه امامت ، پاسبانم مى توان گفتن
|
به قدرت بحر ختم مرتضايم مى توان خواندن
|
به منصب ، ساقى لب تشنگانم مى توان گفتن
|
منم ماه بنى هاشم كه بر چرخ فضيلتها
|
يگانه كوكب پرتو فشانم مى توان گفتن
|
چو شمع جانم از نور ولايت روشنى دارد
|
در اين عالم فروغ جاودانم مى توان گفتن
|
دهد دشمن مرا خط امان !! گويا نمى داند
|
كه بر خلق جهان كهف امانم مى توان گفتن
|
(مؤ يد) را شفاعت مى كنم در محضر داور
|
كه در محشر شفيع عاصيانم مى توان گفتن
|
115. آقا جان ، شما مرده را زنده كرديد!
خانم معروفى نوشته اند:
اين جانب ف . س . معروفى در سال 1362 شمسى مبتلا به كمردرد شدم كه حدود
چهل سال به طول انجاميد. در اين مدت بشدت از دردكمر رنج مى بردم و درد به حدى بود
كه نمى توان وصف كرد. از جمله ، سفرى به حج داشتم و در آنجا از انجام
اعمال عاجز بودم ، به خصوص بعد از اعمال در منا و مراجعت به مكه معظمه ، از شدت درد،
انجام مناسك برايم طاقتفرسا بود. به خاطر دارم كه در سعى بين صفا و مروه بعد از
طواف نساء به اندازه اى كلافه شدم كه خود را به گوشه اى كشيدم و نشستم ، و پس از
آنكه همسرم اعمال سعى را تمام كرد به كمك و مساعدت ايشان ، سعى را انجام دادم .
پس از معاينات و معالجات زياد، تشخيص دكترهاى متخصص بر اين شد كه گفتند: شما
ديسك كمر داريد و بايد كاملا استراحت كنيد، كه آن هم با بچه دارى سازگار نيست .
باز به دكتر متخصص مراجعه كردم و آزمايشات زيادى صورت گرفت . اين بار گفتند:
احتياج به عمل داريد؛ اگر عمل بكنيد 75
موفقيت آميز است ، و اگر عمل نكنيد 100
فلج مى شويد. با حالت نااميدى مطب دكتر را ترك كردم و استخاره كردم كه
عمل انجام بشود خيلى بد آمد. همواره در فكر علاج بودم ، تا اينكه ايام محرم الحرام فرا
رسيد و براى شركت در مراسم روضه حضرت سيدالشهداء - سلام الله عليه - به
منزل جناب حاج آقا قزوينى رفتم . اتفاقا معظم له آن روز روضه حضرت
اباالفضل العباس عليه السلام را خواند و در ضمن روضه به شرح آن قصه معروف
پرداخت ، كه مى گويند جوان مريضى را به حرم مطهرش آورده و شفايش را از حضرت
خواسته بودند، و چون گويا عمر ظاهرى آن جوان تمام شده بود، آن ماءموران الهى چند
دفعه از محضر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به خدمت حضرت بنى هاشم رسيد و
بازگشت و...
فى المجلس ، دلم شكست و متوسل به حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام شدم . عرض كردم : آقا جان ، شما جوان مرده را زنده
كرديد، كمر درد من كه چيزى نيست .
شفاى من به مقدار آب خوردن هم براى شما كارى ندارد. اميدوار شدم كه آن حضرت مرا شفا
خواهد داد. پس از مدتى ناخودآگاه متوجه شدم كه كمرم درد ندارد و حس كردم ديگر درد
نداشته و شفا يافته ام و از بيمارى اثرى نيست .
سپس آزمايشاتى انجام گرفت و خود را در معرض امورى قرار دادم كه دكترها مرا از آن منع
كرده بودند، نظير خوردن آب سرد و حتى دست به آب سرد زدن و استفاده از كولر و پنكه
و...، معلوم شد كه ديگر اثر سوئى در من ندارد.
آرى ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد و هر كس هم كه
توسل به آن حضرت بيابد نتيجه كامل خواهد گرفت .
116. ناراحت نباش ، دزد پيدا خواهد شد
جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد نورالدين جزايرى از مدرسين حوزه علميه قم و
امام جماعت محترم تكيه يزديها در بازار، طى يادداشتى چند كرامت را
ارسال داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
1. اين جانب على بانى مهجور، معمار ساكن قم ، 25
سال قبل به زيارت امام حسين عليه السلام رفتم . شب جمعه بود. پس از زيارت در حرم
مطهر خوابم برد. زمانى كه بيدار شدم ، ديدم كيفى كه مدارك و اسناد من از
قبيل چك و سفته و شناسنامه در داخل آن بود به سرقت برده شده است . پس از نماز صبح
به مكبر گفتم كه اعلام كند. او هم به عربى و فارسى اعلان كرد، ولى نتيجه اى به
دست نيامد.
به حضرت امام حسين عليه السلام عرض ارادت كردم ، اثرى مشهود نشد. خادم مدرسه آيت
الله العظمى آقاى بروجردى قدس سره را ديدم ، جريان را با او در ميان
گذاشتم و گفتم : مشكلم را به امام حسين عليه السلام گفته ام ؛ اما اين امام خيلى مهربان
است و مى خواهد دزد هم آبرويش نرود! پاهايم قدرت راه رفتن را ندارد، اگر مى توانستم
به حرم حضرت عباس عليه السلام مى رفتم و به آقا شكايت مى كردم . به اتفاق خادم
به طرف حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رفتيم . وقتى كه نگاهم به آن
گنبد ملكوتى سردار كربلا افتاد، گريه ام گرفت و بدون خواندن اذن
دخول وارد حرم شدم و ضريح مقدس را گرفته و عرض كردم : آقا جان ، اگر دزدم پيدا
نشود شكايت شما را به حضرت زهرا عليهاالسلام خواهم كرد. سپس به ديوار تكيه دادم و
بعدا صدايى غيبى از داخل ضريح مقدس شنيدم كه با لحنى بسيار مهربان فرمود: ناراحت
نباش ، دزد پيدا خواهد شد، ولى مداركت از بين رفته و پاره شده است . آنگاه به اتفاق
خادم به طرف حرم مطهر حضرت امام حسين عليه السلام راه افتاديم ، تا شايد جيب بر را
پيدا كنيم . پشت درب حرم مطهر قسمتى از مدارك و اسناد پاره شده را پيدا كرديم . وقتى
به اسناد پاره شده نگاه مى كرديم ، چند كودك اطراف ما جمع شدند. از آنها پرسيديم :
شما نفهميديد كه اين اسناد را چه كسى پاره كرده است ؟
گفتند: آرى ، او شخصى به نام عبدالكريم است تقريبا در سن سى سالگى است و
شغلش هم عبا بافى مى باشد. اين اسناد را او پاره مى كرد. ناچار خدمت حضرت آيت الله
العظمى آقاى سيدمحسن حكيم قدس سره رفتم . آقا نامه اى به متصرف
(استاندار) كربلا نوشتند. وقتى كه وى نامه آقا را ديد خيلى احترام گذاشت و حتى نامه را
بوسيد. بعد هم جيب برها را به سزاى اعمالشان رسانيد. همان طور كه آقا قمر بنى
هاشم حضرت عباس عليه السلام فرموده بود سارق پيدا شد ولى مدارك همه پاره شده
بود.
117. ديدم يك آقايى با كلاهخود و چكمه روى برفها ايستاده است !
2. آقاى حاج مهدى اشعرى قمى نقل كرد:
يك شب سرد برفى در فصل زمستان از شهر كرداصفهان به طرف قم حركت كرديم .
حدود دو ساعت بعد از نصف شب ، در ماشين پيكان بار و به همراه اثاثيه يك خانواده و
صاحب آن اثاثيه ، ما بين بروجرد و قم حركت مى كرديم . هوا يخبندان بود و برف زيادى
در جاده و اطراف آن بر زمين نشسته بود، به طورى كه در بعضى جاها اطراف جاده را
تقريبا يك متر و نيم برف احاطه كرده بود.
از بس كه جاده خطرناك بود، كنترل ماشين از دست بنده خارج شد و
اتومبيل در يك جاى خيلى بدى فرو رفت . مرد خانواده از ماشين پايين آمده و چند لحظه بعد
دوباره سوار شد و با تب و لرز، حيران و بهت زده ، مرتبا مى گفت ديدى چه بلايى به
سر ما آمد؟
آن وقتها در جاده مزبور، ماشين خيلى كم رفت و آمد مى كرد. گفتم : آقاى مسافر، بيا بالا.
ناگزير دست توسل به دامان حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام زدم . عرض كردم :
آقا جان ، يهوديها مى آيند در خانه ات ، نااميدشان بر نمى گردانى ، من كه نوكر برادر
شما هستم !
طولى نكشيد كه ديدم يك آقايى با كلاهخود و زره و چكمه روى برفها ايستاده است .
فرمود: ماشين را بگذار دنده عقب ! وقتى دستور آن آقا را اجرا كرده ، ماشين را دنده عقب
گذاشته مقدارى عقب آمدم ، تمام نگرانيها برطرف شد و يكدفعه ديدم روى جاده صاف
ايستاده ام . بعد به من فرمود: حركت كن ! من هم حركت كردم . يكدفعه هر چه نگاه كردم
كسى را نديدم .
خواهى كه شود مشكلت اندر دو جهان حل
|
دست طلب انداز به دامان ابوالفضل
|
118. من همانم كه صدايم زدى !
3. آقاى حاج محمد صفارى نقل كرد:
بيش از پنجاه سال پيش ، زمانى كه من بچه 7 يا 8 ساله بودم ، پدرم نابينا شده بود و
من به اتفاق مادرم دست او را مى گرفتيم و براى استشفا به مسجد جمكران مى برديم .
مادرم ، كه از اين مسئله رنج مى برد، توسلى به حضرت صاحب الزمان
عجل الله تعالى فرجه الشريف پيدا مى كند. شبى در عالم رؤ يا مى بيند خيمه
اى برپا شده و شخصى بيرون خيمه ايستاده است . از او سؤ
ال مى كند كه اين خيمه چيست ؟ و آن شخص در جواب مى گويد: اين خيمه ، متعلق به مهدى
عجل الله تعالى فرجه الشريف است . مادرم به آن شخص مى گويد كه من با
حضرت كار دارم . ايشان مى رود و از حضرت اجازه مى گيرد و مى آيد.
مادرم مى گفت : وقتى داخل خيمه رفتم ، ديدم حضرت دو زانو نشسته اند و سيمايشان
شباهتى به مرحوم آيت الله بروجردى دارد. از حضرت خواستم كه نظر لطفى به شوهرم
كند تا نابينايى وى شفا پيدا كند. حضرت مى فرمايد: شوهرت بايد به همين صورت
باشد و بهيچوجه اين كار ممكن نيست . مادرم از خواب بيدار مى شود و پس از مدتى ، خود
نيز مريض مى شود (در حمام سقط جنين مى كند) و او را به
منزل مى آورند.
مى گفت : در اتاق خود، كه بسيار محقر بود، نشسته بودم و در ناراحتى شديدى به سر
مى بردم ، كه در همان عالم بيدارى ناگهان ديدم شخصى بلندقامت و داراى هيبتى مهيب و
ترسناك از در اطاق وارد شد. من وحشت كردم و سراسيمه فرياد زدم يا
ابوالفضل عليه السلام ، در همان حال ، ديدم از پشت سر او شخصى
داخل اتاق شد و با آمدن او آن شخص مهيب و بلندقامت كنار رفت و ايستاد. شخصى كه بعدا
وارد شده بود، به من گفت : از اين شخص مى ترسى ؟
گفتم : بلى ، اين كيست ؟
گفت : اين عزرائيل است ، آمده بود تا شما را قبض روح كند ولى من از خدا خواستم كه عمرى
دوباره به تو بدهد.
گفتم : شما كيستى ؟
فرمود: من همانم كه صدايم زدى (حضرت ابوالفضل عليه السلام ). من به حضرت عرض
كردم : به ايشان (عزرائيل ) بگوييد از اين اتاق بيرون برود. گفت : من يك مصيبت مى
خوانم ، ايشان مى رود.
گفتم : به من اجازه بدهيد بروم به همسايه ها بگويم بيايند.
فرمود: نه ، همينها كه دور كرسى خوابيده اند كافى هستند (مقصودش از آنها، پدرم و
بچه هايم بودند). بعد كه حضرت مصيبت خواندند و من گريه زيادى كردم ، يكوقت به
خود آمدم و ديدم كه هيچ كس در اطاق نيست . پس از اين واقعه ، كه مادرم هنوز مريض بوده ،
دايى مان ، مرحوم حاج حسين نيك بخش كه آن زمان قيم ما بود، او را به بيمارستان مى برد
و بسترى مى كند. ظاهرا نزديك به دو سال وى در بيمارستان بسترى بوده است تا سالى
كه عاشورا و عيد نوروز در آن با هم تواءم بود، فرا مى رسد.
مادرم مى گفت : وقتى من صداى عزادارى را شنيدم ، گريه ام گرفت و با خود گفتم
امسال بچه هايم ، عيد كه نداشتند، عاشورا هم ندارند. سپس خوابم برد و در عالم رؤ يا
ديدم كه دسته هاى سينه زنى از چارسوق بازار به سمت خيابان مى آيند و آخر آن دسته
ها خانمهاى نقابدارى هستند. به آنها گفتم : اگر من
دنبال دسته بيايم ، چادرم را پاره نمى كنند؟ گفتند: نه ، ما صاحب عزا هستيم ، كسى به
شما كارى ندارد.
وقتى به خيابان رسيديم و به طرف حرم پيچيديم ، ديدم همان شخصى كه به خانه ما
آمده بود (حضرت ابوالفضل عليه السلام ) سوار بر اسب در حركت است . من شتاب كرده و
به سوى او رفتم و گفتم : يا حضرت ابوالفضل عليه السلام ، مرا از بيمارستان نجات
نمى دهى ؟ در جواب گفت : صورت خود را به پاى من (يا جاى ديگر - ترديد از من است )
بمال ، فردا از بيمارستان گفتم : من مى خواهم مرخص بشوم ، و آنها به حالت تمسخر
گفتند مرده زنده شده است ! ولى بعد با اصرار زياد، وقتى كه ديدند من كاملا خوب شده
ام ، مرا مرخص كردند.