next page

fehrest page

back page

135)) كيفر كرد مغرور

يكى از رؤ ساى كرد كه قلدر بى رحم بود، مهمان شاهزاده اى شد و كنار سفره او نشست ، از قضا دو كبك بريان در ميان سفره نهاده بودند، همين كه چشم قلدر كرد به آن كبكها افتاد، خنديد، شاهزاده از علت خنده او پرسيد، او گفت : در آغاز جوانى روزى سر راه تاجرى را گرفتم و وقتى كه خواستم او را بكشم ، رو به دو كبكى كرد كه بر سر كوه نشسته بودند و گفت : ((اى كبكها! گواه باشيد كه اين مرد قاتل من است ))، اكنون كه اين دو كبك را بريان شده در ميان سفره ديدم ، حماقت آن تاجر به خاطرم آمد (كه اكنون كبكها نيز كشته شده اند و خوراك من هستند و ديگر نيستند كه شاهد قتل او باشند).
شاهزاده كه فردى غيور بود، به كرد قاتل گفت : ((اتفاقا كبكها گواهى خود را دادند))، سپس دستور داد گردن او را زدند و او به اين ترتيب به كيفر جنابتش ‍ رسيد.


136)) يك سؤال رياضى از امام على (ع )

شخصى به حضور امام على (ع ) آمد و پرسيد: عددى را به دست من بده كه قابل قسمت بر2و3و4و5و6و7و8و9و10 باشد بى آنكه باقى بياورد.
امام على (ع ) بى درنگ به او فرمود:
((اضرب ايّام اسبوعك فى ايّام سنتك .))
((روزهاى هفته را بر روزهاى يكسال خودت ضرب كن كه حاصل ضرب آن ، قابل قسمت بر همه اعداد مذكور (بدون باقيمانده ) مى باشد.))
سؤال كننده : هفت را در 360 (ايام سال ) ضرب كرد حاصل ضرب آن 2520 شد، اين عدد را بر 2و3و4و5و6و7و8و9و10 تقسيم كرد، ديد بر همه اين اعداد قابل قسمت است بدون آنكه باقى بياورد.


137)) آرامش خاطر امام حسين (ع ) در روز عاشورا

امام سجّاد (ع ) فرمود: هنگامى كه در روز عاشورا جريان بر امام حسين (ع ) بسيار سخت شد،عدّه اى از اصحاب آنحضرت ، ديدند كه حالات امام (ع ) با حالات آنها فرق دارد، حال آنها چنين بود كه هر چه بيشتر در محاصره دشمن قرار مى گرفتند، ناراحت مى شدند و دلها به طپش مى افتاد، ولى حال امام حسين (ع ) و بعضى از خواص اصحاب آنحضرت چنين بود، كه رنگ چهره آنها بر افروخته تر مى شد و اعضايشان آرام تر مى گرديد، در اين حال بعضى به يكديگر مى گفتند: ببينيد، گوئى اين مرد (امام حسين ) اصلا باكى از مرگ ندارد.
امام حسين (ع ) به آنها رو كرد و فرمود: اى فرزندان عزيز و بزرگوار من ، قدرى آرام بگيريد، صبر و تحمل كنيد، زيرا مرگ ، پلى است كه شما را از گرفتاريها و سختيها به سوى بهشتهاى وسيع و نعمتهاى جاودان عبور مى دهد.
((فايكم يكره ان ينتقل من سجن الى قصر؟))
((كدام يك از شما دوست نداريد كه از زندان به سوى قصرى انتقال يابيد)).
آرى مرگ براى دشمنان شما، قطعا چنان است كه از قصرى به سوى زندان انتقال يابند، پدرم نقل كرد كه رسول اكرم (ص ) فرمود:
((ان الدنيا سجن المؤ من و جنة الكافر، و الموت جسر هولاء الى جنانهم ، و جسر هولاء الى جحيمهم ))
((همانا دنيا زندان مؤ من و بهشت كافر است ، و مرگ پلى است كه اين ها (مؤ من ) را به سوى بهشت ، و آنها (كافران ) را به سوى دوزخ مى كشاند)).
سپس فرمود: ما كذبت و لا كذبت : ((من دروغ نمى گويم ، و به من دروغ گفته نشده است )) (نه من دروغ مى گويم و نه پدرم به من دروغ گفته ).


138)) واقعه عجيب در عالم برزخ

علامه طباطبائى (سيد محمّد حسين طباطبائى صاحب تفسير الميزان ) نقل كرد كه : استاد ما عارف برجسته ((حاج ميرزا على آقا قاضى )) مى گفت :
در نجف اشرف در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى ها (سنّى هاى دولت عثمانى ) فوت كرد.
اين دختر در مرگ مادر، بسيار ضجّه و گريه مى كرد، و جدا ناراحت بود، و با تشييع كنندگان تا كنار قبر مادرش آمد و آنقدر گريه و ناله كرد كه همه حاضران به گريه افتادند.
هنگامى كه جنازه مادر را در ميان قبر گذاشتند، دختر فرياد مى زد: من از مادرم جدا نمى شوم ، هر چه خواستند او را آرام كنند، مفيد واقع نشد، ديدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بيفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم در پهلوى بدن مادر در قبر بماند، ولى روى قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روى قبر را با تخته اى بپوشانند، و دريچه اى هم بگذارند تا دختر نميرد و هر وقت خواست از آن دريچه بيرون آيد.
دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابيد، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببينند بر سر دختر چه آمده است ، ديدند تمام موهاى سرش سفيد شده است .
پرسيدند چرا اين طور شده اى ؟
در پاسخ گفت : شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابيدم ، ناگاه ديدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب مى داد، سؤ ال از توحيد نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پيامبر من محمّد بن عبداللّه (ص ) است .
تا اينكه پرسيدند: امام تو كيست ؟
آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود گفت : لست لها بامام : ((من امام او نيستم )) (آن مرد محترم ، امام على (ع ) بود).
در اين هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوى آسمان زبانه مى كشيد.
من بر اثر وحشت و ترس زياد به اين وضع كه مى بينيد كه همه موهاى سرم سفيد شده در آمدم .
مرحوم قاضى مى فرمود: چون تمام طايفه آن دختر، در مذهب اهل تسنّن بودند، تحت تاءثير اين واقعه قرار گرفته و شيعه شدند (زيرا اين واقعه با مذهب تشيّع ، تطبيق مى كرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشيّع ، اعتقاد پيدا كرد.


139)) گفتگوى امام حسن (ع ) با دوست خود

امام حسن مجتبى دوستى شوخ طبع داشت ، او پس از مدتى غيبت ، روزى به محضر امام حسن (ع ) آمد، حضرت به او فرمود: حالت چطور است ؟
دوست : اى پسر رسول خدا، روزگار خود را مى گذرانم بر خلاف آنچه خودم مى خواهم و بر خلاف آنچه خدا مى خواهد و بر خلاف آنچه شيطان مى خواهد!!
امام حسن (ع ) خنديد و به او فرمود: سخن خود را توضيح بده .
دوست : سخنم بر اين اساس است كه :
خدا مى خواهد از او اطاعت كنم و هرگز مصيبت نكنم ، و من چنين نيستم ، شيطان مى خواهد معصيت كنم و هرگز از او اطاعت نكنم ، و من چنين نيستم (گاهى اطاعت خدا مى كنم و گاهى نمى كنم ).
و من خودم دوست دارم كه هرگز نميرم ، ولى چنين نيست (چرا كه سرانجام مى ميرم ).
در اين هنگام يكى از حاضران بر خاست و به امام حسن (ع ) عرض كرد: ((اى پسر رسول خدا! چرا ما مرگ را نمى پسنديم ، و آن براى ما ناخوش آيند است ؟))
امام حسن (ع ) فرمود: زيرا شما آخرت خود را ويران كرده ايد و دنياى خود را آباد نموده ايد، از اين رو براى شما گوارا نيست كه از آبادى به ويرانى سفر كنيد.


140)) نفرين على (ع )

شب جمعه و شب نوزدهم ماه رمضان سال 40 هجرت ، آخرين شب عمر امام على (ع ) بود، امام حسن (ع ) مى گويد: همراه پدرم على (ع ) به سوى مسجد رهسپار شديم ، پدرم به من فرمود: (( پسرم ! امشب لحظه اى چرت مرا فرا گرفت ، در هماندم رسول خدا (ص ) بر من آشكار شد، عرض كردم : ((اى رسول خدا، چيست اين مصائبى كه از ناحيه امت تو به من رسيده است ؟ آنها به راه عداوت و انحراف افتاده اند)).
رسول اكرم (ص ) به من فرمود: ادع عليهم : ((آنها را نفرين كن )).
من امشب در مورد اين امت (منحرف ) چنين نفرين كردم :
((اللّهم ابدلنى بهم خيرامنهم ، و ابدلهم بى هو شرّ منّى .))
:(( خدايا به عوض آنها، ديدار و همنشين با خوبان را نصيب من گردان ، و به عوض من ، بدان را بر آنها مسلّط كن )).
سحرگاه همان شب نفرين امام على (ع ) به استجابت رسيد.


141)) آدم بى سعادت

عصر خلافت امام على (ع ) بود. يكى از مسلمين بنام هرثمة بن سليم ، شخص بى سعادت بى تفاوتى بود و چنان اعتقاد به عظمت مقام على (ع ) نداشت ، ولى همسران او بانوئى پاك و با معرفت و از ارادتمندان امام على (ع ) بود.
هرثمه مى گويد: همراه امام على (ع ) براى جنگ صفّين از كوفه به جبهه صفّين حركت مى كرديم ، وقتى به سرزمين كربلا رسيديم ، وقت نماز شد، نماز را به جماعت با امام على (ع ) خوانديم ، حضرت بعد از نماز مقدارى از خاك كربلا را برداشت و بوئيد و فرمود:
((واها لك يا تربة ليحشرنّ منك قوم يدخلون الجنّة بغير حساب .))
: ((عجب از تو اى تربت ، قطعا از ميان تو جماعتى بر مى خيزند و بدون حساب وارد بهشت مى شوند)).
به جبهه صفّين رفتيم و سپس به خانه ام باز گشتم و به همسرم (كه شيعه معتقد بود) گفتم : از دوستت ابوالحسن (على عليه السّلام ) براى تو مطلبى نقل كنم ، آنگاه مطلب فوق را به او گفتم .
سپس گفتم : على (ع ) ادّعاى علم غيب مى كند.
همسرم گفت : اى مرد، دست از اين ايرادها بردار، اميرمؤمنان على (ع ) آنچه بگويد سخن حقّ است .
هرثمه مى گويد: من همچنان در مورد اين سخن على (ع ) در ترديد بودم ، تا آن هنگام كه جريان كربلا (و لشكر كشى ابن زياد به سوى كربلا براى جنگ با حسين عليه السّلام ) به پيش آمد، من جزء لشگر عمر سعد به كربلا رفتم ، در آنجا به ياد سخن امام على (ع ) افتادم كه براستى حق بود، اين رو از كمك به سپاه عمر سعد ناراحت بودم ، در يك فرصت مناسب در حالى كه سوار بر اسب بودم به سوى حسين (ع ) رفتم و حديث پدرش را به ياد آنحضرت انداختم ، حضرت به من فرمود: اكنون آيا از موافقين ما هستى يا از مخالفين ما؟ گفتم : از هيچكدام فعلا در فكر اهل و عيال خودم هستم ... فرمود: ((بنابر اين به سرعت از اين سرزمين بيرون برو، زيرا كسى كه در اينجا باشد و صداى ما را بشنود ولى ما را يارى نكند، داخل در آتش دوزخ خواهد شد)).
هرثمه سيه بخت و بى سعادت ، در اين نقطه حساس ، راه بى تفاوتى را پيش ‍ گرفت و از آن سرزمين به سرعت گريخت تا جان خود را حفظ كند.


142)) نعره بسيار وحشتناك از يك جنازه

محدّث خبير مرحوم حاج شيخ عبّاس قمّى صاحب مفاتيح الجنان (متوفى 1359 ه‍ ق ) از علماى مخلص و ربّانى بود، و توفيقات سرشارى در ارشاد مردم با بيان و قلم نصيبش شد، و در صداقت و تقواى او همگان اتفاق دارند، افراد موثق از ايشان نقل كردند كه گفت :
من در نجف اشرف براى زيارت اهل قبور به ((وادى السّلام )) رفتم ، همين كه وارد وادى السّلام شدم ناگهان صدا و نعره بسيار شديد شترى به گوشم رسيد، با خود گفتم لابد مى خواهند آن شتر را داغ كنند كه چنين نعره مى كشد، به طورى كه صداى او سراسر وادى السّلام را متزلزل كرده است ، تصميم گرفتم براى نجات آن شتر بينوا همّت كنم و با سرعت به آن سمتى كه آن صدا از آن سمت مى آمد حركت كردم وقتى كه نزديك شدم ، ديدم شترى در كار نيست ، بلكه جمعى جنازه اى را حركت مى دهند و اين صداى وحشتناك از آن جنازه بلند است ، عجيب اينكه افرادى كه متصدى دفن آن جنازه بودند، اصلا از آن چيزى نمى شنيدند و با كمال خونسردى و آرامش ‍ مشغول تشييع جنازه بودند.
اين يك گوشه اى از عالم برزخ بود كه پرده آن براى مرحوم محدّث قمى برداشته شده بود، و قطعا صاحب آن جنازه انسان مجرم و ستمگرى بوده كه عذابهاى الهى را در عالم برزخ مى ديده و نعره مى كشيده است .
آرى گاهى مردان صالحى مانند محدّث قمى (رحمت خدا بر او باد) بر اثر مراقبت نفس و اجتناب از هواهاى نفسانى به چنان مقامات عالى مى رسند كه عذاب برزخى مجرمان را احساس مى كنند.


143)) نمونه اى از دشمنى رضاخان با روحانّيت

ارتشبد سابق حسين فردوست در فرازى از خاطرات خود مى نويسد:
يكى از اقدامات رضاخان مساءله منع لباس روحانيت بود... تنها عده محدود و معينى جواز لباس داشتند، و بقيّه اگر با عبا و عمّامه به خيابان مى رفتند، عمامه را از سرشان بر مى داشتند، و به گردنشان مى انداختند و توهين مى كردند.
افسران اطراف كاخ مكرّر به من مى گفتند: كه اين وظيفه ما است و اين كار را مى كنيم .
در آن زمان خانه ما در ((خانى آباد تهران )) بود در همسايگى ما دو نفر معمّم زندگى مى كردند، يكى شيخ بود و ديگرى سيد، آنها چون با خانواده ما رفت و آمد داشتند، بين حياطمان يك دريچه باز كرده بودند، قبلا مدتى من نزد آن سيّد (آسيّد محمود) قرآن و شرعيّات مى خواندم ، او برايم تعريف كرد:
((روزى اشتباه كردم و به كوچه رفتم ، ناگهان يك پاسبان به سر رسيد و عمامه ام را از سرم گرفت و به گردانم انداخت و مرا كشان كشان با در خانه ام آورد)).


144)) نمونه اى از حيف و ميلهاى پهلوى

ارتشبد سابق حسين فردوست پس از ذكر روابط پهلوى با دخترها و زنهاى بسيار و ريخت و پاش پولهاى زياد در اين راه مى نويسد:
در مسافرت ها به آمريكا، در نيويورك ، من دو نفر زن به محمّدرضا پهلوى معرفى كردم ، يكى ((گريس كلى )) بود كه در آن زمان آرتيست تآتر بود، محمّدرضا دو بار با او ملاقات كرد و يك سرى جواهر به ارزش حدود يك ميليون دلار به او داد...
نفر دوّم يك دختر آمريكائى 19 ساله بود كه ملكه زيبائى جهان بود، محمّدرضا مرا به سراغ او فرستاد، او را آوردم و چند بار با محمّدرضا ملاقات كرد و به او نيز يك سرى جواهر داد كه حدود يك ((ميليون دلار)) ارزش داشت ، پس از ازدواج با فرح نيز مستندا مى دانم ، محمّدرضا با يك دختر رشتى موبور و زيبا بنام ((طلا)) آشنا شد، فرح مساءله را فهميده بود و گاه مزاحمت هائى براى آن دختر فراهم مى آورد.


145)) مكافات تيمور بختيار، قلدر چپاولگر

سپهبد تيمور بختيار، كه اصلا از خانواده خوانين بختيارى بود، در ارتش ‍ رژيم شاهنشاهى ، به عنوان يك افسر بى باك و جسور معروف بود، او در زمانى كه سى سال داشت ، سرهنگ 2 سوار گرديد، و از نظر مادى ، فقير بود و حتى خانه نداشت ، و در يكى از خيابانهاى فرعى خيابان كاخ در طبقه دوّم يك خانه كهنه ساز زندگى مى كرد و آن را اجاره نموده بود.
او در عصر نخست وزيرى مصدق ، سرهنگ تمام و فرمانده تيپ زرهى مستقر در كرمانشاه شد.
تيمور بختيار كه شيفته قدرت و مال و منال بود، بزودى شكار آمريكائيها قرار گرفت و خود را به آنها فروخت و به دستور آنها فرماندارى نظامى تهران را ايجاد كرد، و در سال 1335 به پيشنهاد آنها، اولين رئيس ساواك در ايران شد، كم كم كارش بالا گرفت كه اميد داشت نخست وزير يا رئيس ستاد و ارتش شود.
او در دورانهاى مختلف بخصوص آن هنگام كه رئيس ساواك بود با كلاهبرداريهاى خود، اموال بسيار، و املاك و زمينهاى بسيار چپاول كرد و از ثروتمندان درجه بالا قرار گرفت ، او تشنه قدرت بود، و پول را براى پول نمى خواست ، بلكه براى قدرت مى خواست و معتقد بود اگر زر فراهم شود، زور هم به دنبالش مى آيد، به مقام سرلشگرى رسيد و در همين مقام ، زدوبند خود را با ارتشبد هدايت (اولى ارتشبد ايران ) محكم كرد و به درجه سپهبدى رسيد.
محمّدرضا پهلوى از قدرت طلبى او براى آينده خود ترس داشت ، ترتيب داد كه بختيار را به اروپا بفرستد، بختيار به ژنو رفت ، و در آنجا مخالفت با محمّدرضا را علنى كرد و به زدوبند با باندهاى معينى در انگليس و آمريكا پرداخت ...
تيمور بختيار بعدها از ژنو به فرانسه رفت و سپس به بيروت سفر كرد و سرانجام از بغداد سردر آورد، او از امكانات وسيع رژيم بعث بر خوردار شد، افسران فرارى و توده اى را به دور خود جمع نمود و كم كم قدرتى يافت كه باعث تشويش فكر محمّدرضا گرديد، چرا كه از جانب او احساس خطر مى شد...
اكنون پس از ذكر مطالب فوق كه بطور فهرست بيان شد، به فراز عبرت آور زير توجه كنيد:
تيمور بختيار در آن هنگام كه فرماندارى نظامى تهران را بدست گرفت جنايات را از حد گذراند، از جمله : ((فدائيان اسلام )) را به طرز فجيعى به جوخه اعدام سپرد...
روحانى پرصلابت ((شهيد سيّد عبدالحسين واحدى ))، مرد شماره 2 فدائيان اسلام بر خورد به شهيد واحدى اهانت كرد، در اين هنگام بگومگوى شديدى بين بختيار و واحدى در گرفت ، شهيد واحدى صندلى را از زمين بلند كرد و با شدّت هر چه تمام تر به طرف سپهبد تيمور بختيار پرتاب كرد، در اين وقت بختيار، آن مرد پرصلابت را هدف گلوله هاى پى درپى پارابلوم خود قرار داد و او به شهادت رسانيد.
به اين ترتيب ، بختيار بدون محاكمه ، مرد شماره 2 فدائيان اسلام را كشت .
اكنون ورق ديگر تاريخ را بخوانيد:
ساواك طبق طرح مخفى خود از طريق شهريارى رئيس شبكه مخفى حزب توده كه ماءمور ساواك بود، بختيار را كشت به اين ترتيب :
شهريارى با يك افسر فرارى توده اى رابطه برقرار كرد، افسر فوق كه سرگرد سابق نيروى هوائى بود مورد علاقه شديد بختيار قرار داشت ، ساواك با سرگرد توده اى قرار گذاشت كه اگر موفق به قتل بختيار شود او را با پول گزاف به آمريكاى جنوبى اعزام كند، فرد فوق پذيرفت .
روزى آنها در عراق به شكار مى روند، و بختيار اسكورت قوى عراقى خود را متوقف مى كند، و به تنهائى با افسر فوق به شكارگاه مى رود، به محض ‍ اينكه از اسكورت دور مى شوند افسر فوق ، بختيار را به رگبار مى بندد و از مرز عراق گريخته و به ايران مى آيد، ساواك به وعده خود وفا كرد و آن افسر را با پول قابل ملاحظه اى به آمريكاى جنوبى اعزام داشت .
آرى اگر بختيار، شهيد واحدى را بدون محاكمه آنگونه كشت ، و ظالمى (يا ظالمانى ) اين گونه او را به مكافات اعمال ننگينش رساندند، كه گفته اند: ((عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد)) .
عيسى به رهى ديد يكى كشته فتاده
حيران شد و بگرفت به دندان سرانگشت
گفت اى كشته كه را كشتى ، تا كشته شدى زار
تا بار دگر كشته شود آنكه تو را كشت
انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس
تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت


146)) نظريه دوست صميمى شاه درباره او

ارتشبد حسين فردوست ، از دوران كودكى تا پيروزى انقلاب اسلامى ، دوست صميمى شاه بود و هر دو همديگر را دوست داشتند، شاه همواره او را به عنوان دوست خود به مقامات معرفى مى كرد و در همه چيز يكسان ، جلوه مى كردند جز اينكه به قول فردوست : ((اختلاف او (شاه ) و من اين بود كه همه چيز او در خارج بود و همه چيز من در ايران ! ))
دوستى فردوست با شاه تا اين حد بود كه مى گويد: ((دو عامل هميشه در روابط محمّدرضا و من بدون وقفه وجود داشت ، يكى محبت زياد او نسبت به من ، و ديگرى اطمينان كاملى بود كه نسبت به من داشت ...))
در عين حال به نظريه فردوست درباره شاه توجه كنيد:
((شاه در تخيلات خود غوطه ور بود، واقعيات ديگر برايش بى ارزش بود، ديكتاتور هم كه بود، دولت و مجلس را هم كه در اختيار داشت ، پس ‍ مى خواست و مى توانست به تخيلات خود جامه عمل بپوشاند، رياست جمهور (آيت اللّه خامنه اى هنگام رياست جمهورى ) در نماز جمعه ((طاغوت )) را شرح دادند، همه را نوشتم ، تمام كلمات ايشان يكايك با وضع محمّدرضا تطبيق كامل داشت ، و چقدر زيبا بيان فرمودند، كه نوار آن با ارزش است ، پس محمّدرضا يك طاغوت ، يك فرد مستبد، آنچه كاشته بود درو كرد)).


147)) اخلاص مرجع تقليد به پيشگاه اهل بيت نبوت

يكى از مراجع بزرگ تقليد كه حق بزرگى بر حوزه عليمه قم و جهان تشيّع دارد مرحوم آيت اللّه العظمى سيّد شهاب الدين حسينى مرعشى نجفى (قدّس سرّه ) است ، او صبح روز پنجشنبه بيستم ماه صفر (روز اربعين ) سال 1318 قمرى در نجف اشرف ديده به جهان گشود، و در هشتم شهريور 1369 ش (مطابق با8 صفر 1411 ه‍ ق ) در سن 93 سالگى در قم رحلت كرد، قبر شريفش در كنار راهرو كتابخانه عمومى كه بنام آنحضرت است و در خيابان ارم قم قرار دارد واقع شده است .
از خصوصيات اين بزرگوار اينكه : محبت و علاقه وافرى به اهل بيت نبوت داشت و خود را ((خادم علوم اهل البيت و المنيخ مطيته بابوابهم )) (خدمتگزار علوم خاندان نبوت و خواباننده مركب ((گدائى )) خود در كنار در خانه آنها) مى دانست ، و در فكر و عمل نيز چنين بود.
يكى از وصاياى او اين بود كه : ((پس از مرگ ، جنازه ام را روبروى مرقد مطهّر بى بى فاطمه معصومه (سلام اللّه عليها) قرار داده و در اين حال ، يك سر عمامه ام را به ضريح مطهّر، و سر ديگر را به تابوت بسته ، به عنوان دخيل ، و در اين هنگام مصيبت وداع مولاى من حسين مظلوم با اهل بيت طاهرينش ‍ را بخوانند)) كه اين وصيت اجرا شد.


148)) ارزش سخن حق

روزى سفيان ثورى كه از افراد معروف عصر امام صادق (ع ) بود، به حضور آن حضرت رسيد، و سخنى از آن بزرگوار شنيد، آن سخن به قدرى جالب و عميق بود كه سفيان تعجب كرد و گفت : ((اى پسر رسول خدا، سوگند به خدا اين سخن ، طلا است )).
امام صادق (ع ) به او فرمود:
بل هذا خير من الجوهر وهل الجوهر الا حجر.
((بلكه اين سخن بهتر از طلا است ، آيا مگر جز يك جماد (و از جنس سنگ معدن ) مى باشد؟!
امام (ع ) با اين سخن ، اين درس را به ما داد كه همان گونه كه براى طلا ارزش ‍ قائليم ، به سخنان و پندهاى صحيح ، بيش از طلا ارزش بدهيم ، چرا كه طلا يك چيز جماد و بى حركت است ، ولى سخن صحيح ، سازنده و آموزنده است و بر كمال انسان مى افزايد .


149)) در ماندگى خدانما

در عصر امام صادق (ع ) شخصى به نام ((جعدبن درهم )) به مخالفت با اسلام و بدعتگذارى مى پرداخت و داراى طرفدارانى شده بود، به همين خاطر در روز عيد قربان اعدام گرديد.
او روزى مقدارى خاك و آب در ميان شيشه اى ريخت و پس از چند روز، حشرات و كرمهائى در ميان آن توليد شد، او گفت : ((اين من بودم كه اين حشرات و كرمها را آفريدم ، زيرا من سبب پديد آمدن آنها شدم )).
اين موضوع را به امام صادق (ع ) خبر دادند. امام فرمود: به او بگوئيد :
تعداد آن حشرات داخل شيشه چقدر است ؟ و تعداد نر ماده آنها چقدر است ؟ اگر او آنها را آفريده بايد به اين سؤالها پاسخ دهد، و همچنين بپرسيد: وزن آنها چقدر است ، و اگر او خالق آن ها است ، فرمان دهد تا آن حشرات به شكل ديگر در آيند.
هنگامى كه اين گفتار امام ، به او رسيد، از جواب درمانده شد و راه فرار را بر قرار ترجيح داد.


150)) بى اعتنائى امام صادق (ع )به ابوحنيفه

ابوحنيفه رهبر يكى از مذاهب چهارگانه اهل تسنّن ، با اينكه همه معلومات خود را از امام صادق (ع ) آموخته بود، با آن حضرت مخالفت مى كرد و در برابر فتواى آن حضرت ، فتوا مى داد.
او روزى به خانه امام صادق (ع ) آمد، امام از اندرون خانه خارج گرديد و نزد او آمد، در حالى كه به عصا تكيه داده بود.
ابوحنيفه گفت : ((اين عصا چيست ، با اينكه سن و سال شما به حدى نرسيده كه عصا به دست بگيرى )).
امام فرمود: آرى نيازى به عصا ندارم ، ولى چون اين عصا يادگار پيامبر (ص ) است و از آنحضرت باقى مانده ، مى خواهم به آن تبرك بجويم .
ابوحنيفه عرض كرد: اگر من مى دانستم كه اين عصا، از پيامبر (ص ) است ، بر مى خاستم و آن را مى بوسيدم .
امام فرمود: عجبا! سپس آستينش را بالا زد و فرمود:
اى نعمان ! سوگند به خدا مى دانى كه اين پوست و موى بازوى من ، پوست و موى رسول خدا (ص ) است ، ولى آن را نمى بوسى (و با من مخالفت مى كنى ).
ابوحنيفه بر جست تا دست حضرت را ببوسد، ولى حضرت ، آستينش را كشيد، و به تظاهر او توجه نكرد.


151)) علت سبّ نكردن سعد وقاص از على (ع )

سعد وقاص از سرداران معروف و از شخصيتهاى صدر اسلام به شمار مى آمد،او در جريان خلافت امام على (ع )،كنار كشيد و به عنوان بى طرف زندگى مى كرد،هنگامى كه معاويه روى كار آمد اصرار داشت كه همه مردم ،حضرت على (ع ) را سب و لعن كنند،ولى ((سعد وقاص )) هرگز حاضر نبود كه آنحضرت را سب كند.
روزى معاويه با سعد ملاقات كرد و از او پرسيد:((چرا ابو تراب را لعن نمى كنى ؟))
سعد در پاسخ گفت :به ياد سه موضوع مى افتم كه رسول خدا (ص ) در شاءن على (ع ) فرمود،از اين رو آنحضرت را سب نمى كنم ،كه اگر يكى از اين سه موضوع ،از آن من مى شد براى من با ارزشتر از همه شتران سرخ مو بود.
نخست اينكه شنيدم رسول خدا (ص ) در جريان جنگ تبوك ،هنگامى كه على (ع ) را به عنوان جانشين خود در مدينه گذاشت و خود همراه مسلمين به سوى سرزمين تبوك حركت كرد،آيا مرا همراه زنان و كودكان در مدينه گذاشتى ؟،پيامبر (ص ) فرمود:
اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى الا انه لانبوه بعدى
((آيا خشنود نيستى كه نسبت تو به من همانند نسبت هارون به موسى (ع )باشد، جز اينكه بعد از من پيامبرى نخواهد بود.))
دوّم اينكه :در جريان جنگ خيبر از رسول خدا (ص ) شنيدم فرمود:
لا عطين الراية رجلا يحب اللّه و رسوله و يحبه اللّه و رسوله
((پرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد،و خدا و رسولش نيز او را دوست مى دارد)).
سپس على (ع ) را طلبيد و پرچم را به او داد و خداوند،خيبر را به دست على (ع ) فتح كرد.
سوّم اينكه مطابق آيه مباهله ،على (ع ) به عنوان جان پيامبر(ع ) معرفى شده است ،آنجا كه در جريان نمايندگان مسيحيان و پيامبر (ص ) هنگامى كه مسيحيان در جلسه مذاكره قبول اسلام نكردند،پيامبر (ص ) طبق فرمان خدا،به آنها پيشنهاد مباهله كرد(يعنى به آنها فرمود:بيائيد دو گروه شويم و به همديگر نفرين كنيم تا خدا عذابش را بر گروه منحرف بفرستد)چنانكه در آيه 16 سوره آل عمران مى خوانيم :
فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة اللّه على الكاذبين .
((پس به آنها بگو بيائيد ما فرزندان خود را دعوت مى كنيم ،شما هم فرزندان خود را،ما زنان خويش را دعوت مى كنيم ،شما هم زنان خود را،ما از جانهاى خود دعوت مى كنيم شما نيز از جانهاى خود،آنگاه مباهله مى كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار مى دهيم )).
رسول خدا (ص )،على و فاطمه و حسن و حسين (عليه السلام ) را نزد خود آورد تا براى مباهله به بيابان ببرد،و فرمود:اين ها اهل بيت من هستند.
با توجه به آيه مذكور،و عمل پيامبر (ص )،حضرت على (ع )به عنوان جان پيامبر (ص ) معرفى شد.


152)) بريدن از خلق و پيوستن به خدا

از ويژگيهاى امام خمينى (رضوان اللّه عليه )اين بود كه دل به خدا بسته بود و به ديگران نيز اين سفارش را مى كرد،و خطاب به پسرش احمد آقا فرمود:((پسرم مجاهده كن تا دل به خدا بسپارى و بدانى كه جز او مؤ ثرى نيست )).
هنگامى كه در حوزه علميه قم تدريس مى كرد،در آغاز درسش اين فراز از مناجات شعبانيه را مى خواند، همان دعائى كه امام على (ع ) و ساير امامان (ع ) آن را مى خواندند،آن فراز اين بود:
الهى هب لى كمال الانقطاع اليك ،و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك ،حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة ،و تصير ارواحنا معلقة بعز قدسك
((خدايا! كمال بريدن از خلق و پيوستن به ذات پاك خودت را به من ببخش ، و ديده هاى ما را به آن روشنائى كه نگاهش به سوى تو باشد روشن كن ،به گونه اى كه ديده هاى دلها، حجابهاى نور را بدرند، و در نتيجه آن روشنائى به معدن عظمت برسد، و روانهاى ما به مقام بلند قدس عزيزت ،آويزان و وابسته گردد)).
در اين راستا به اين داستان توجه كنيد:
امام خمينى (قدّس سرّه )در سالهاى آخر عمر به على آقا فرزند حضرت حجة السلام احمد آقا كه نوه اش بود،علاقه وافر داشت ،از سوى ديگر مطابق روايات ، دريافته بود كه هنگام احتضار و حضور عزرائيل براى قبض ‍ روح ،اگر انسان علاقه مفرطى به چيزى داشته باشد در همان چيز مورد علاقه انسان ،وسيله اى براى انحراف و يا كشاندن او به سوى كفر و گمراهى ، بسازد(در اين روايات و حكايت ، بسيار است و به داستان 62و63 مراجعه شود.
امام خمينى براى اينكه در اين لحظه ، مبادا راه نفوذى براى شيطان پيدا شود، در ايام آخر عمر،از على آقا نيز بريد، و او را از اطاق بسترى بيرون مى كرد،تا تمام علاقه و زواياى قلبش متوجه خدا باشد نه غير خدا، اين است معنى انقطاع الى اللّه ،و بريدن از خلق و پيوستن به خدا.


153)) يك معجزه از رسول خدا (ص )

يك نفر اعرابى (يعنى عرب باديه نشين و عشاير)در صحرا آهوئى را صيد كرده و طنابى به گردنش بسته بود و آن را به سوى شهر مدينه مى آورد.
پيامبر اسلام (ص ) در بيرون مدينه عبور مى كرد،ناگاه صدائى شنيد كه مى گويد:((اى رسول خدا))، رسول خدا (ص ) به اطراف نگاه كرد و صاحب صدا را نديد، بار دوّم همان صدا را شنيد،باز به اطراف نگاه كرد،ناگاه آهوئى را ديد كه يك فرد اعرابى آن را با خود مى برد، معلوم شد آن صدا از آن آهو بود.
پيامبر (ص ) نزد آهو رفت و فرمود: چه حاجت دارى ؟
آهو گفت :من در كنار اين كوه دو بچه شيرخوار دارم ، تو واسطه آزادى من باش ، تا بروم آنها را شير بدهم و باز گردم .
رسول خدا (ص ) فرمود:آيا حتما باز مى گردى ؟
آهو گفت :((خداوند مرا به عذاب ربا خواران عذاب كند اگر باز نگردم )).
پيامبر (ص ) در مورد آزادى آهو، با اعرابى صحبت كرد،اعرابى راضى شد، پيامبر (ص ) آهو را آزاد كرد، آهو رفت و پس از ساعتى باز گشت .
همين حادثه باعث شد كه اعرابى از خواب غفلت بيدار گرديد، و به رسول خدا (ص ) عرض كرد:هر خواسته اى بخواهى مى پذيرم .
پيامبر (ص ) فرمود:اين آهو را آزاد كن .
اعرابى آن آهو را آزاد ساخت ، آهو آزاد شد و به سوى صحرا مى دويد و مى گفت :((گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و تو (اى محمّد)رسول خدا (ص ) هستى )).


154)) سخاوت و بزرگوارى امام حسين (ع )

مردى از مسلمين مدينه به شخصى مقروض شد، و نتوانست قرض خود را ادا كند، از طرفى طلبكار اصرار داشت كه او قرضش را بپردازد.
آن مرد براى چاره جوئى به حضور امام حسين (ع ) آمد، هنوز سخنى نگفته بود، امام حسين (ع ) دريافت كه او را براى حاجتى آمده است (براى اينكه آبروى او حفظ شود)به او فرمود:((آبروى خود را از سؤال روياروى نگهدار، نياز خود را در نامه اى بنويس ، كه به خواست خدا آنچه تو را شاد كند به تو خواهم داد)).
او در نامه اى نوشت :((اى ابا عبداللّه فلانكس پانصد دينار از من طلب دارد و اصرار دارد كه طلبش را بگيرد، لطفا با او صحبت كن كه تا وقتى كه پولدار شوم ، به من مهلت دهد)).
امام حسين (ع ) پس از خواندن نامه او، به منزل خود رفت و كيسه اى محتوى هزار دينار آورد و به او داد و فرمود:
با پانصد دينار اين پول ، بدهكارى خود را بپرداز، و با پانصد دينار ديگر، به زندگى خود سروسامان بده ، و جز در نزد سه نفر به هيچكس حاجت خود را مگو:
1- دين دار، كه دين نگهبان او است .
2- جوانمرد كه به خاطر جوانمردى حيا مى كند.
3- صاحب اصالت خانوادگى ، كه مى داند تو به خاطر نيازت ، دوست ندارى آب روى خود را از دست بدهى ، او شخصيت تو را حفظ مى كند و حاجتت را روا مى سازد.


155)) نوشته روى بال ملخ

از امام حسين (ع ) نقل شده فرمود:من و دو برادرم حسن (ع ) و محمّد حنفيه ، و سه پسر عمويم عبداللّه و قثم و فضل (پسران عباس عموى پيامبر)كنار سفره نشسته بوديم و غذا مى خورديم ، ناگهان ملخى آمد و در ميان سفره افتاد، عبداللّه آن را گرفت و از حسن (ع ) پرسيد:((اى آقاى من !بر بال ملخ چه نوشته شده است ؟!))
امام حسن (ع ) فرمود:از پدرم همين سؤال را پرسيدم ، و او فرمود از جدت رسول خدا (ص ) همين سؤال را پرسيدم ، فرمود:بر بال ملخ نوشته شده :((معبودى جز خداى يكتا كه پروردگار و روزى دهنده ملخ است نيست ، من كه خدا هستم هرگاه بخواهم تو (ملخ ) را به عنوان رزق انسانها مى فرستم ، و هرگاه بخواهم تو را به عنوان بلاى آنها مى فرستم )).
عبداللّه بن عباس برخاست و سر امام حسين (ع ) را بوسيد و سپس گفت : هذا و اللّه من مكنون العلم :(( سوگند به خدا اين مطلب از اسرار علم است )).


156)) هدف از حكومت

ابن عباس مى گويد: در سرزمين ذى قار (نزديك بصره ) به حضور على (ع ) رسيدم ، ديدم كفش خود را وصله مى كند، به من فرمود: اين كفش چقدر مى ارزد؟
گفتم : هيچ ارزش ندارد.
فرمود:
و اللّه لهى احب الى من امرتكم ، الا ان اقيم حقا او ادفع باطلا
((سوگند به خدا همين كفش برايم محبوب تر از رياست و حكومت بر شما است ، مگر آنكه بتوانم بوسيله حكومت ، حقى را زنده كنم با باطلى را نابود نمايم )).


157)) پر حرفى !

شخصى به حضور رسول خدا (ص ) آمد، و زياد حرف زد و پرچانگى كرد،پيامبر (ص ) به او فرمود:
زبان شما چند در دارد؟
او گفت : دو در دارد:1- لبها 2- دندانها.
پيامبر (ص ) فرمود:آيا اين درها قادر نيستند تا مقدارى از پر حرفى تو جلوگيرى كنند؟!.


158)) خير دنيا و آخرت

شخصى براى امام حسين (ع ) نامه اى فرستاد و در ضمن آن نامه نوشت : ((اى آقاى من خير دنيا و آخرت چيست ، آن را به من بياموز)).
امام حسين (ع ) در پاسخ نامه او نوشت :
((بنام خداوند بخشنده مهربان اما بعد: ((كسى كه خواستار خشنودى خدا باشد هر چند موجب ناخشنودى مردم گردد، خداوند رابطه او را با مردم ، سامان مى دهد، و كسى كه خشنودى مردم را در آنجا كه موجب خشم خدا است ، طلب كند، خداوند او را به مردم واگذار مى كند)).


159)) استقامت عجيب يكى از فدائيان اسلام

حجة السلام نواب صفوى كه در 27 دى سال 1334 شمسى به شهادت رسيد، براى اعدام انقلابى مزدوران استعمارگر و مهدورالدم ، سازمانى تشكيل داد بنام ((سازمان فدائيان اسلام ))، اعضاء مركزى اين سازمان ، عبارت بودند از:1- سيّد حسين امامى 2- خليل طهماسبى 3- روحانى شيردل سيّد عبدالحسين واحدى 4- محمّد مهدى عبد خدائى 5- مظفرذوالقدر...
يكى از مزدوران استعمار انگليس ((عبدالحسين هژير)) بود، كه در سال 1327 چند ماه نخست وزير محمّدرضا پهلوى شد، ولى نخست وزيرى او به علت مخالفت مردم دوامى نياورد و پس از آن به دستور شاه ، وزير دربار شد، و در همين سمت ، به دستور فدائيان اسلام ، توسط سيّد حسين امامى ، اعدام انقلابى گرديد.
سيّد حسين امامى دستگير و زندانى شد، ارتشبد حسين فردوست از طرف شاه ، ماءمور شد تا خصوصى با سيّد امامى مذاكره كند و از او بپرسيد كه چه كسى به او چنين دستورى را داده است ؟
ارتشبد فردوست در خاطرات خود چنين مى نويسد:
((من همان موقع به زندان دژبان رفتم ، رئيس دژبان مرا به سلول ضارب (سيّد حسين امامى ) برد و در گوش من گفت : ((چون ممكن است به شما حمله كند، ما چند نفر پشت در مى ايستيم )).
من وارد سلول شدم ديدم مردى است قوى هيكل و سالم ، نشسته بود و تسبيح مى انداخت و دعا مى خواند، او تا مرا ديد به نماز ايستاد، نمى دانم چه نمازى بود كه فوق العاده طولانى شد، حدود سه ربع ساعت در گوشه اطاق روى صندلى نشستم و او اصلا متوجه من نبود، و مرتب راز و نياز مى كرد و به محض اينكه ، نمازش تمام مى شد نماز ديگر را شروع مى كرد، ديدم كه با اين وضع نمى شود، زمانى كه نمازش تمام شد، اشاره كردم و گفتم اين كارها را كنار بگذار، من عجله دارم ، پذيرفت و روى تخت چوبى نشست و به ديوار تكيه زد و پايش را بالا گذارد و به تسبيح انداختن پرداخت ، او پرسيد: ((چه مى خواهى ؟))
گفتم : مرا مى شناسى ؟
گفت : مى شناسم تو فردوست دوست شاه هستى .
پرسيدم : چه كسى به شما دستور داد كه هژير را ترور كنى ؟ اگر حقيقت را بگوئى ، بخشيده و آزاد مى شوى ، و اگر اين قول را قبول ندارى من خود ضامن شما مى شوم و مى آيم اينجا كنار شما مى نشينم تا شما را آزاد كنند.
جواب داد: البته محمّدرضا مى تواند اين كار را بكند، ولى من صريحا مى گويم كه ((وظيفه شرعى خود را انجام دادم )) و از كسى در خواستى ندارم و خوشحالم كه وظيفه ام را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد- كه اعدام است - قبول دارم .
پس از گفتگوى ديگر، گفتم : حالا شب است و دير وقت و ممكن است شما خسته باشيد، اگر اجازه دهيد فردا مجددا به ديدار مى آيم .
او پاسخ داد: ((آمدن شما اشكالى ندارد، ولى من همين است ، شو مجددا برخاست و به نماز ايستاد، من برخاستم و بيرون آمدم و جريان را به محمّد رضا گزارش نمودم .
سرانجام در ساعت 2 بعد از نيمه شب ، سيّد حسين امامى را با يك گردان دژبان به ميدان سپه بردند و به دار زدند.


160)) سخن عميق عيسى (ع ) به گنهكاران

گروهى گنهكار در محلى اجتماع كرده بودند و براى گناهانشان گريه مى كردند، حضرت عيسى (ع ) از كنار آنها عبور كرد، و پرسيد: چرا اينها گريه مى كنند؟
گفتند: اينها به خاطر گناهانشان مى گريند.
عيسى (ع ) فرمود: فليدعوها يغفرلهم : ((آن گناهان را رها كنند (و از ارتكاب آنها توبه نمايند) آمرزيده خواهند شد)).


161)) نگاهى به سركوب قيام گوهرشاد

يكى از پديده هاى شوم سلطنت رضا شاه پهلوى ، موضوع ((كشف حجاب )) بود كه ماءمورينش با خشونت كامل چادرها و روسرى ها را از سر بانوان مى كشيدند و مى دريدند و الزام كرده بود كه زنها بدون حجاب بيرون بيايند، علماء و مردم در گوشه و كنار كشور به انحاء مختلف به اين دستور، اعتراض ‍ كردند، از جمله : جمعيت بسيارى به عنوان اعتراض به هيئت حاكمه ، در حرم حضرت رضا(ع ) و در مسجد گوهرشاد كه در جنب آن است ، متحصن شدند و روحانى مبارزه ((بهلول )) با سخنرانى هاى خود به شدت به اقدامات شوم رضاخان اعتراض مى كرد.
فرمانده لشكر مشهد به نام سرتيپ ايرج مطبوعى (كه در تاريخ 2 مهرماه 1358 اعدام گرديد) جريان را به رضاخان گزارش داد.
رضاخان دستور داد تا سربازان وارد حرم شوند و تهديد كنند، و اگر مردم خارج نشدند، تيراندازى كنند، و به دنبال آن رضاخان ، ((سرتيپ البرز)) را به مشهد فرستاد، به دستور مطبوعى و البرز، واحدهاى لشگر مشهد وارد صحن شده و مردم را به گلوله بستند...
در اين جريان حدود 25 نفر و 40 نفر مجروح شدند.
براستى جنايتى از اين بالاتر مى شود كه در حرم حضرت رضا(ع )، پناهندگان به آن امام بزرگوار، به جرم دفاع از اسلام آن گونه كشته گردند؟!


next page

fehrest page

back page