next page

fehrest page

back page

110)) جريان مسموم نمودن پيامبر (ص ) و عفو و گذشت او

سال هفتم هجرت بود، مسلمين به فرمان پيامبر (ص ) براى فتح خيبر و دژهاى يهود عنود، بسيج شدند، سرانجام با كشته شدن ((مرحب )) قهرمان معروف يهود بدست امام على (ع )، قله هاى يهود فتح گرديد و به دست مسلمين افتاد.
خواهر مرحب تصميم گرفت رسول خدا (ص ) را با غذايى كه به او اهداء مى كند مسموم كند، او مقدارى گوشت و پاچه گوسفند را پخت و بريان نمود و سپس با زهر مسموم كرد و به عنوان هديه به حضرت رسول (ص ) برد و اهداء نمود.
رسول خدا (ص ) با همراهان از آن گوشت و پاچه گوسفند خوردند، ولى هنگام خوردن ، رسول خدا (ص ) متوجه شدند، به همراهان فرمودند: از خوردن غذا دست برداريد، سپس شخصى را به سوى آن زن يهودى فرستاد تا او را بياورد او رفت و آن زن را به حضور رسول خدا (ص ) آورد.
پيامبر (ص ) به آن زن فرمود: آيا تو اين گوشت گوسفند را با زهر مسموم نموده اى ؟
زن گفت : چه كسى تو را به اين راز خبر داد؟
پيامبر (ص ) فرمود: خود اين لقمه پاچه كه در دستم هست خبر داد.
زن گفت : آرى من آن را مسموم كردم .
پيامبر (ص ) فرمود: منظورت چه بود؟
زن گفت :با خود گفتم : ((اگر او پيامبر باشد،اين گوشت مسموم به او آسيب نمى رساند، و اگر پيامبر نباشد، ما از دستش راحت مى شويم )).
پيامبر (ص ) آن زن را نه تنها مجازات نكرد، بلكه او را با كمال بزرگوار بخشيد.
بعضى از اصحاب آنحضرت كه از آن گوشت خورده بودند مردند، رسول خدا (ص ) دستور داد كه از پشتش نزديك گردن ، خون بگيرند، تا آثار زهر با بيرون آمدن خون ، كاسته شود، ابوهند كه غلام آزاد شده طايفه بنى بياضه از مسلمين انصار بود از آنحضرت خون گرفت . ولى آثار زهر همچنان در بدن آنحضرت باقى ماند و گاهى آنحضرت را بيمار و بسترى مى كرد، سرانجام بر اثر آن بيمار شديد شد و از دنيا رفت .


111)) دست غيبى

هنگامى كه امام سجاد (ع ) را با بازماندگان شهداى كربلا، به صورت اسير به شام نزد يزيد آورند، يزيد در گفتارى به امام سجاد (ع ) گفت : ((پدر و جدّت مى خواستند امير بر مردم بشوند، شكر خدا را كه آنها را كشت و خونشان را ريخت )).
امام سجّاد (ع ) فرمودند: ((همواره مقام نبّوت و رهبرى ، مخصوص پدران و اجداد من بود، قبل از آنكه تو به دنيا بيائى )).
هنگامى كه امام سجّاد (ع ) خود را به پيامبر (ص ) نسبت داد، (و به يزيد فهماند كه ما بجاى پيامبر (ص ) و جانشين او هستيم ) يزيد به جلواز خود (يعنى يكى از جلادان خونخوار خود) گفت : اين شخص (اشاره به امام سجّاد عليه السّلام ) را به بوستان ببر و در آنجا قبرى بكن ، و او را بكش و در آن قبر دفن كن .
جلواز، امام را به آن بوستان برد و مشغول كندن قبر شد، و امام سجّاد (ع ) در اين حال نماز مى خواند، هنگامى كه جلواز تصميم بر قتل امام سجّاد (ع ) گرفت ، دستى در فضا پيدا شد و چنان به صورت او زد كه جيغ كشيد و به زمين افتاد و هماندم جان داد.
خالد پسر يزيد، وقتى كه جلواز را چنين ديد، با شتاب نزد پدر آمد و جريان را خبر داد، يزيد دستور داد كه او را در همان قبرى كه براى امام سجّاد كنده بود،به خاك بسپرند، و امام را از آن بوستان آزاد نمايند، و هم اكنون محل حبس امام سجّاد (ع ) در آن بوستان ، مسجدى شده و ياد آور خاطره داستان فوق است .


112)) حاضر جوابى عقيل

روزى عقيل (برادر على عليه السّلام ) وارد بر معاويه شد، معاويه آهسته به عمروعاص گفت : امروز تو را در رابطه با عقيل مى خندانم .
عقيل وارد مجلس شد و سلام كرد، معاويه به او گفت : خوش آمدى اى كسى كه عمويت ((ابولهب )) است .
بى درنگ عقيل جواب داد: سلامت باشى اى كسى كه عمّه ات حمّالة الحطب (همسر ابولهب ) است كه در گردنش ريسمانى از ليف خرما بود (بايد توجه داشت كه همسر ابولهب به نام امّ جميل دختر حرب جدّ اوّل معاويه بود).
معاويه : به نظر تو ابولهب كجاست ؟
عقيل : وقتى كه داخل دوزخ شدى در جانب چپ تو مى نگرى كه ابولهب با همسرش هم بستر شده اند.
معاويه : آيا فاعل در آتش بهتر است يا مفعول ؟!
عقيل : به خدا در عذاب دوزخ ، هر دو مساويند.


113)) قضاى سى سال نماز

شخصى اهل مسجد و نماز بود، نماز جماعتش ترك نمى شد، به قدرى مقيّد بود كه زودتر از ديگران به مسجد مى آمد و در صف اوّل جماعت قرار مى گرفت و آخرين نفرى بود كه از مسجد بيرون مى رفت ، روشن است كه چنين انسانى ، بايد فردى خدا ترس و متدين و متعهد باشد، يكى از روزها امورى باعث شد كه اندكى دير به مسجد رسيد، ديد در صف اوّل جماعت جا نيست مجبور شد در صف آخر قرار بگيرد، ولى پيش خود خجالت مى كشيد و آثار شرمندگى از چهره اش پديدار شد، با خود مى گفت چرا در صف آخر قرار گرفتم ...
ناگهان به خود آمد كه اين چه فكر باطلى است كه بر من چيره شده است ؟ اگر خلوص باشد كه روح عبادت است ، صف اول و آخر ندارد،به خود گفت : عجب !معلوم مى شود سى سال نماز تو آلوده به ريا بوده ، و گرنه نمى بايست صف آخر، شائبه اى در دل تو ايجاد كند.
اين فكر، نورى در قلبش به وجود آورد، كه بايد چاره جوئى كرد، و تا دير نشده ، غول ريا را از كشور تن بيرون نمود، به سوى خدا پناه برد، و از شر شيطان به پناه الهى رفت ، با صبر و حوصله ، توبه حقيقى كرد و خود را اصلاح نمود، و تصميم گرفت كه تمام نمازهاى سى ساله اش را قضا كند، زيرا دريافت كه در صف اوّل بوده ، و در آنها شائبه ريا وجود داشته ، آرى از خواب غفلت بيدار گشت و با همّتى قوى روح و روان خود را با آب توبه حقيقى شستشو داد و نمازهاى سى ساله اش را قضا نمود.


114)) شهيد الحمار

عصر پيامبر اسلام (ص ) بود، در يكى از جنگها، بين رزمندگان اسلام با سپاه كفر درگيرى شديدى به وجود آمد، شدت درگيرى به قدرى بود كه صداى شمشيرها و نيزه ها از دور به گوش مى رسيد، در اين ميان نگاه يكى از رزمندگان اسلام به كافرى افتاد كه سوار بر الاغ سفيد رنگ و چالاك شده بود، جلوه زيباى الاغ ، چشم آن رزمنده مسلمان را خيره كرد، همين زرق و برق ، باعث شد كه شيطان فكر و نيّت او را آلوده كند، او با خود گفت ، بروم آن كافر را بكشم و الاغ چابك و سفيد رنگش را براى خود تصاحب كنم ، با همين نيّت به سوى او رفت ، اتفاقا بدست جنگجويان كافر، كشته شد، مسلمين كه به نيّت آلوده او پى برده بودند، او را شهيد راه الاغ خواندند و با عنوان ((شهيد الحمار))، جنگ ناخالص او را تخطئه نمودند آرى جهاد بايد فى سبيل اللّه باشد نه فى سبيل الحمار!!


115)) زيركترين زيرك ها

روز خوشى بود، اصحاب چون پروانه دور وجود مقدّس رسول خدا (ص ) نشسته بودند و از فيوضات معنوى آن بزرگوار بهره مند مى شدند.
پيامبر (ص ) به آنها فرمودند: آيا مى خواهيد شما را به زيركترين زيركها و احمق ترين احمق ها خبر بدهم ؟
حسّ كنجكاوى ، با مطرح شدن اين سؤال عميق و سرنوشت ساز، تحريك شد، معلوم بود كه همه با اشتياق ، آمادگى خود را براى شنيدن پاسخ اين سؤ ال ، اعلام نمايند، همه عرض كردند: آرى .
پيامبر (ص ) فرمودند:
((اكيس الكيسين من حاسب نفسه و عمل لما بعد الموت ، و احمق الحمقاء من اتبع نفسه هواه و تمنى على اللّه الامانى .))
: ((زيركترين زيركها كسى است كه قبل از مرگ ، خود را به حساب بكشد، و كردار نيك براى پس از مرگ انجام دهد، و احمق ترين احمق ها كسى است كه از هوسهاى نفسانى پيروى نمايد و در عين حال از درگاه خدا آرزوى آرزوها (مانند رستگارى و بهشت ) را كند.))


116)) جامعه رشد يافته اسلامى

روزى سعيدبن حسن يكى از شاگردان امام باقر (ع ) در حضور آنحضرت بود، امام به او فرمود: آيا در جامعه اى كه زندگى مى كنى ، اين روش وجود دارد، كه اگر برادر دينى ، نيازمند شد، نزد برادر دينيش بيايد و دست در جيب او كند و به اندازه نياز خود از جيب او پول بر دارد، و صاحب پول از او جلوگيرى ننمايد؟
سعيد گفت : نه ، چنين روش و چنين كسى را در جامعه خودم سراغ ندارم .
امام باقر (ع ) فرمود: بنابراين اخوت و برادرى اسلامى در جامعه نيست .
سعيد گفت : در اين صورت آيا ما در راستاى سقوط و هلاكت هستيم ؟
امام فرمود: ((عقل اين مردم هنوز تكميل نشده است )) يعنى : تكليف به حساب درجات عقل و رشد اسلامى افراد، مختلف مى شود، اگر جامعه شما از عقيل كافى و رشد عالى اسلامى بر خوردار بود، به گونه اى مى شد كه نيازمندان از جيب بى نيازان به اندازه نياز خود بر مى داشتند، بى آنكه بى نيازان ، ناراضى شوند.


117)) نهى شديد امام صادق (ع ) از كمك به ظالم

عذافر از شاگردان و مريدان جدّى امام صادق (ع ) بود، به امام خبر رسيد كه عذافر، مدتى براى ربيع و ابوايّوب (دو نفر از ستمگران ) كارگرى كرده و به آنها كمك نموده است ، او را به حضور طلبيد و فرمود: ((اى عذافر، چنين خبرى به من رسيده است ، آيا تو در اين فكر نيستى كه در روز قيامت به عنوان ((اعوان الظلمه )) (كمك كننده ظالمان ) مورد خطاب خداوند گردى ، در اين صورت ، چه حالى خواهى داشت ؟ و چه مى كنى ؟
عذافر، از نصيحت و تهديد شديد امام ، نگران و مضطرب شد و آنچنان ناراحت گرديد كه مشت بر خود مى كوبيد و سكوت غمبارى ، او را فرا گرفته بود.
امام صادق (ع ) وقتى كه آن حالت را از او ديد، به او فرمود ((اى عذافر من تو را از آن چيز ترساندم كه خدا مرا به آن ترسانيده است )) (يعنى مساءله را جدى بگير، من آن را پيش خود نگفته ام ، بلكه فرمان خداست ).
فرزند عذافر مى گويد: پدرم پس از چند روز، از شدت ناراحتى و اندوه ، كه چرا با ستمگران همكارى كرده است ، جان باخت و از دنيا رفت .


118)) لطف خفىّ خدا

در ميان بنى اسرائيل ، خانواده اى چادر نشين در بيابان زندگى مى كردند، (و زندگى آنها به دامدارى و با كمال سادگى و صحرانشينى مى گذشت ) آنها (علاوه بر چند گوسفند) يك خروس و يك الاغ و يك سگ داشتند، خروس ‍ آنها را براى نماز بيدار مى كرد، و با الاغ ، وسائل زندگى خود را حمل مى كردند و به وسيله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نيز در آن بيابان ، بخصوص در شب ، نگهبان آنها از درّندگان بود.
اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده ، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها كه شخص صالحى بود مى گفت : خير است ان شاء اللّه .
پس از چند روزى ، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت : خير است ان شاء اللّه ، طولى نكشيد كه گرگى به الاغ آنها حمله كرد و آن را دريد و از بين برد، باز مرد آن خانواده گفت : خير است ان شاء اللّه .
در همين ايام ، روزى صبح از خواب بيدار شدند، ديدند همه چادرنشين هاى اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نيز به عنوان برده به اسارت دشمن در آمده اند، و در آن بيابان تنها آنها سالم باقى مانده اند.
مرد صالح گفت : راز اينكه ما باقى مانده ايم اين بوده كه چادرنشينهاى ديگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.
ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتيم ، شناخته نشده ايم ، پس خير ما در هلاكت سگ و خروس و الاغمان بوده است كه سالم مانده ايم .
اين بود نتيجه گفتار مخلصانه مرد خانواده كه همواره براى شكرگزارى خدا، در برابر حوادث مى گفت : خير است ان شاء اللّه ، آرى لطف خفى خداوند شامل حال چنين افراد خواهد شد.


119)) نتيجه ترحّم

يكى از علماى ربّانى قرن دوازدهم مرحوم سيد محمّد باقر شفتى رشتى معروف به ((حجّة الاسلام شفتى )) است كه از مجتهدين برازنده و پرهيزكار بود، او بسال 1175 ه‍ ق در جرزه طارم گيلان ديده به جهان گشود و بسال 1260 در سنّ 85 سالگى در اصفهان از دنيا رفت و مرقد شريفش در كنار مسجد سيّد اصفهان ، معروف و مزار علاقمندان است .
وى در مورد نتيجه ترحم ، و فراز و نشيب زندگى خود، حكايتى شيرين دارد كه در اينجا مى آوريم :
حجّة الاسلام شفتى در ايام تحصيل خود در نجف و اصفهان به قدرى فقير بود كه غالبا لباس او از زيادتى وصله به رنگهاى مختلف جلوه مى كرد، گاهى از شدت گرسنگى و ضعف ، غش مى كرد، ولى فقر خود را كتمان مى نمود و به كسى نمى گفت .
روزى در مدرسه علميه اصفهان ، پول نماز وحشتى بين طلاب تقسيم مى كردند، وجه مختصرى از اين ناحيه به او رسيد، چون مدتى بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندى را خريد و به مدرسه بازگشت ، در مسير راه ناگاه در كنار كوچه اى چشمش به سگى افتاد كه بچه هاى او به روى سينه او افتاده و شير مى خورند، ولى از سگ بيش از مشتى استخوان باقى نمانده بود و از ضعف ، قدرت حركت نداشت .
حجّة السلام به خود خطاب كرده و گفت : اگر از روى انصاف داورى كنى ، اين سگ براى خوردن جگر، از تو سزاوارتر است ، زيرا هم خودش و هم بچه هايش گرسنه اند، از اين رو جگر را قطعه قطعه كرد و جلو آن سگ انداخت .
خود حجّة السلام شفتى نقل مى كند: وقتى كه پاره هاى جگر را نزد سگ انداختيم گوئى او را طورى يافتم كه سر به طرف آسمان بلند كرد و صدائى نمود، من دريافتم كه او در حق من دعا مى كند.
از اين جريان چندان نگذشت كه يكى از بزرگان ، از زادگاه خودم ((شفت )) مبلغ دويست تومان براى من فرستاد و پيام داد كه من راضى نيستم از عين اين پول مصرف كنى ، بلكه آن را نزد تاجرى بگذار تا با آن تجارت كند و از سود تجارت ، از او بگير و مصرف كن .
من به همين سفارش عمل كردم ، به قدرى وضع مالى من خوب شد كه از سود تجارتى آن پول ، مبلغ هنگفتى به دستم آمد و با آن حدود هزار دكان و كاروانسرا خريدم و يك روستا را در اطراف محلّمان بنام گروند، به طور در بست خريدارى نمودم ، كه اجاره كشاورزى آن در هر سال نهصد خروار برنج مى شد، داراى اهل و فرزندان شدم و قريب صد نفر از در خانه من نان مى خورند، تمام اين ثروت و مكنت بر اثر ترحّمى بود كه من به آن سگ گرسنه نمودم ، و او را بر خودم ترجيح دادم .


120)) نگهدارى نتائج اعمال نيك

جمعى در محضر رسول خدا (ص ) بودند، آنحضرت به آنها رو كرد و فرمود: كسى كه بگويد ((سبحان اللّه ))، خداوند درختى در بهشت براى او مى كارد، و كسى كه بگويد: ((الحمدللّه )) خداوند درختى در بهشت براى او پديد مى آورد، و كسى كه بگويد ((لا اله اللّه ))، خداوند بخاطر آن درختى در بهشت براى او ايجاد مى كند.
مردى از قريش گفت : ((بنابراين درختهاى ما در بهشت بسيار است ، زيرا ما اين ذكرها را مكرر مى گوئيم )).
پيامبر (ص ) فرمود:
((نعم و لكن اياكم ان ترسلوا عليها نيرانا فتحرقوها.))
: ((آرى ، ولى بپرهيزيد از فرستادن آتش به سوى آن درختها كه موجب سوزاندن آنها شويد)).
چرا كه خداوند در قرآن (آيه 33 سوره محمّد) مى فرمايد:
((يا ايّها الّذين آمنوا اطيعوا اللّه الرسول و لا تبطلوا اعمالكم .))
((اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا و رسولش را اطاعت كنيد، و اعمال خود را باطل نسازيد)).


121)) رد مصالحه قريش

هنگامى كه پيامبر اسلام دعوتش را در مكّه آشكار كرد، مشركان از راههاى گوناگون به كارشكنى پرداختند، ولى نتيجه نگرفتند، سرانجام براى مطالعه نزد ابوطالب عموى پيامبر (ص ) آمدند و گفتند: برادر زاده تو به خدايان ما ناسزا مى گويد و عقائد جوانان ما را فاسد كرده و بين ما تفرقه افكنده است ، ما براى مصالحه به اينجا آمده ايم ، به او بگو اگر كمبود مالى دارد، آنقدر از ثروت دنيا براى او جمع كنيم كه ثروتمندترين مرد قريش گردد، و اگر رياست مى خواهد ما حاضريم او را رئيس خود گردانيم .
ابوطالب پيشنهاد مشركان را به آنحضرت ابلاغ كرد، پيامبر (ص ) فرمود:
((لو وضعوا الشمش فى يمينى والقمر فى يسارى ، ما اردته ، و لكن كلمة يعطونى ، يملكون بها العرب و تدين بها العجم و يكونون ملوكا فى الجنة .))
:((اگر آنها خورشيد را در دست راست من ، و ماه را در دست چپ من بگذارند، من به آن (در برابر قبول چنين پيشنهاد) تمايل ندارم ، ولى به جاى اينها، در يك جمله با من موافقت كنند، تا در پرتو آن جمله بر عرب حكومت كنند و غير عرب نيز در آئين آنها در آيند، و در آخرت سلاطين بهشت گردند)).
ابوطالب پيام پيامبر را به آنها ابلاغ كرد، آنها (كه خبر از آن جمله نداشتند) گفتند: يك جمله كه سهل است اگر ده جمله هم باشد مى پذيريم ، بگو آن چيست ؟
پيامبر (ص ) (توسط ابوطالب به آنها) پيام داد كه آن جمله اين است :
تشهدون ان لا اله الا اللّه و انى رسول اللّه : ((گواهى دهيد كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و من رسول خدا هستم )).
مشركان ، از شنيدن اين سخن سخت وحشت و تعجّب كردند و گفتند: آيا ما 360 خدا را رها كنيم و تنها به سراغ يك خدا برويم ، براستى چه چيز عجيبى ؟!
آيات 4 تا 7 سوره صاد در اين باره نازل گرديد، كه در آيه 5 از زبان مشركان مى خوانيم كه گفتند:
((اجعل الالهة الها واحدا ان هذا لشيى عجاب .))
((آيا او (پيامبر) به جاى آنهمه خدايان ، يك خدا قرار داده ؟، براستى چنين قراردادى عجيب و شگفت آور است )).
به اين ترتيب پيامبر (ص ) در برابر هر گونه مصالحه و سازش با مشركان ، مخالف كرد و براى حفظ توحيد الهى هيچگونه چراغ سبزى به آنها نشان نداد.


122)) سوغات شهيد مطهّرى از پاريس

آن هنگام كه امام خمينى (ره )از عراق به پاريس رفتند، عده اى از بزرگان به ديدار امام شتافتند، يكى از آنها ديدار علامه شهيد مرتضى مطهّرى بود، شهيد مطهّرى پس از اين ملاقات به ايران باز گشتند، دوستانش از او پرسيدند: از پاريس چه ديدى ؟ او در پاسخ گفت : ((چهار آمن )) ديدم ، اكنون اين موضوع را از زبان خود شهيد مطهّرى بشنويم :
من كه قريب دوازده سال در خدمت اين مرد بزرگ تحصيل كرده ام ، باز وقتى كه در سفر اخير به پاريس ، به ملاقات و زيارت ايشان رفتم ، نيز اضافه كرد، وقتى برگشتم ، دوستانم پرسيدند: چه ديدى ؟
گفتم : چهارتا ((آمَنَ)) ديدم .
1- آمَنَ بِهَدَفِهِ: ((امام خمينى به هدفش ايمان دارد))، دنيا اگر جمع بشود نمى تواند او را از هدفش منصرف كند.
2- آمَنَ بِسَبيلِهِ: ((به راهى كه انتخاب كرده ايمان دارد))، امكان ندارد او را از اين راه ، منصرف كرد، شبيه همان ايمانى كه پيغمبر به هدفش و به راهش ‍ داشت .
3- آمَنَ بِقَوْلِه : ((به گفتارش ايمان دارد))، در همه رفقا و دوستانى كه سراغ دارم ، احدى مانند او به روحيّه مردم ايران ايمان ندارد، به ايشان نصيحت مى كنند كه آقا كمى يواشتر، مردم دارند سرد مى شوند، مردم دارند از پاى در مى آيند، مى گويد: نه مردم اين جور نيستند كه شما مى گوئيد، من مردم را بهتر مى شناسم و ما مى بينيم كه روز به روز صحت سخن ايشان آشكار مى شود.
4- و بالاتر از همه ، آمن بِرَبِّه : ((به پروردگارش ايمان دارد))، در يك جلسه خصوصى ، ايشان (امام ) به من گفت : ((فلانى !اين ما نيستيم كه چنين مى كنيم ، من دست خدا را به وضوح حس مى كنم ))، آدمى كه دست خدا و عنايت خدا را حس مى كند و در راه خدا قدم بر مى دارد، خدا هم به مصداق : ان تنصروا اللّه ينصركم (اگر خدا را يارى كنيد، خدا شما را يارى مى كند - سوره محمّد آيه 7) بر نصرت او اضافه مى كند...من اين گونه تاءييدى را به وضوح در اين مرد (امام ) مى بينم ، او براى خدا قيام كرده و خداى متعال هم قلبى قوى به او عنايت كرده است ، كه اصلا تزلزل و ترس ‍ در آن ، راه ندارد...اين مردى كه روزها مى نشيند و اين اعلاميه هاى آتشين را مى دهد، سحرها اقلا يك ساعت با خداى خودش راز و نياز مى كند، آنچنان اشكهائى مى ريزد كه باورش مشكل است ، اين مرد درست نمونه على (ع ) است ، درباره على (ع ) گفته اند
كه در ميدان جنگ به روى دشمن لبخند مى زند و در محراب عبادت از شدت زارى بى هوش مى شود و ما نمونه او را در اين مرد مى بينيم .


123)) شيعيان واقعى از ديدگاه امام هشتم

امام رضا(ع ) در خراسان بود و در ظاهر ولى عهد ماءمون به شمار مى آمد، جمعى از شيعيان براى ديدار آنحضرت به خراسان آمده بودند، و از دربان اجازه ورود مى خواستند، دربان براى آنها از آنحضرت اجازه مى طلبيد ولى آنحضرت اجازه نمى داد.
آنها دو ماه پى در پى در هر روز دوباره (و جمعا 60 بار) به در خانه آنحضرت آمده و اجازه ورود طلبيدند و به دربان گفتند به امام رضا (ع ) بگو ما جمعى از شيعيان شما هستيم ، وقتى دربان تقاضا و پيام آنها را به امام رضا عرض ‍ مى كرد، امام مى فرمود: ((من فعلا اشتغال دارم به آنها اجازه ورود نده )).
سرانجام آنها به دربان گفتند: از جانب ما به امام عرض كن ، ما از بلاد دور آمده ايم و مكرر اجازه خواسته ايم و جواب منفى داده ايد دشمنان ما، ما را شماتت خواهند كرد، اگر بدون ملاقات با شما به وطن باز گرديم ، نزد مردم ، شرمنده و سر افكنده خواهيم شد...
دربان ، پيام آنها را به امام ابلاغ كرد، امام فرمود: به آنها اجازه ورود بده .
دربان به آنها اجازه داد، آنها به محضر آنحضرت رسيدند و پس از احوالپرسى ، عرض كردند: ((اى پسر رسول خدا، چه شده كه ما به اين بى مهرى جانكاه و خفّت و خوارى افتاده ايم و پس از آنهمه بى اعتنائى و عدم اجازه شما، ديگر براى ما آبروئى نماند، علّت چيست ؟
امام رضا (ع ) فرمود: اين آيه (30 شورى ) را بخوانيد:
((و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير.))
: ((هر مصيبتى كه به شما رسد به خاطر اعمالى است كه انجام داده ايد و بسيارى را نيز عفو مى كند.))
من در مورد شما به پروردگار و به رسول خدا (ص ) و اميرمؤمنان و پدران پاكم پيروى كردم .
آنها عرض كردند: چرا نسبت به ما بى اعتنا هستيد؟
امام رضا (ع ) فرمود: به خاطر آنكه شما ادعا مى كنيد از شيعيان اميرمؤمنان على (ع ) هسنيد، واى بر شما همانا شيعه على (ع )، افرادى مانند حسن و حسين (ع ) و ابوذر و سلمان و مقداد و عمّار و محمّد بن ابوبكر بودند كه هيچگونه مخالفت با اوامر آنحضرت نمى نمودند، و هيچگاه كارى كه مورد نهى آنها بود انجام نمى دادند ولى شما وقتى كه مى گوئيد ما شيعه على (ع ) هستيم در بيشتر اعمال ، با دستورات آنحضرت مخالفت مى نمائيد و در انجام فرائض كوتاهى مى نمائيد، و در رعايت حقوق برادران ، سستى مى كنيد، آنجا كه تقيه واجب است تقيه نمى كنيد و آنجا كه حرام است تقيه مى كنيد، اگر شما به جاى ((شيعه )) بگوئيد ما از دوستان اولياء خدا و دشمن اولياء خدا و دشمن دشمنان آنها هستيم ، شما را در اين قول رد نمى كنم ، ولى شما ادعاى مقام ارجمند (شيعه ) مى كنيد اما ادعاى شما با اعمال شما سازگار نيست ، شما راه هلاكت را مى پيمائيد مگر اينكه با توبه و انابه ، ضايعات گذشته را جبران كنيد.
آنها گفتند: ما استغفار و توبه مى كنيم ، و از اين پس خود را به عنوان دوستان شما، و دشمن دشمنان شما، عنوان مى نمائيم (نه شيعه شما).
امام رضا (ع ) فرمود: ((آفرين بر شما اى برادران و دوستان من ))، آنگاه امام از آنها احترام شايان كرد و آنها را نزد خود نشانيد و سپس به دربان خود فرمود: چند بار از ورود آنها جلوگيرى كردى ؟
او عرض كرد شصت بار.
امام به او فرمود: شصت بار نزد آنها بيا و به آنها سلام كن و سلام مرا به آنها برسان ، خداوند بخاطر دوستيشان با ما، مشمول كرامت و لطف خاصّ قرار داد، و به آنها از غذاها و اموال بطور وفورذ، بهره مند ساز و گرفتارى آنها را بر طرف نما.


124)) بياد يكى از شهيدان مخلص كربلا

يكى از شهيدان كربلا ((محمّد بن بشر حضرمى )) است ، در آغاز شب عاشورا كه يك از اصحاب ، با كلماتى وفادارى خود را به امام حسين (ع ) ابراز مى داشتند، در ميان آنها محمّد بن بشر حضرمى نيز بود، در همان وقت به او خبر رسيد كه پسرت در مرز رى ، به اسارت دشمن در آمده است .
محمّد گفت : پاداش مصيبت پسرم و خودم را از درگاه خدا مى طلبم .
امام حسين (ع ) سخن او را شنيد و به او فرمود: خدا تو را رحمت كند، من بيعت خود را از تو برداشتم ، برو براى آزادى پسرت ، كوشش كن .
محمّد بن بشر گفت : اكلتنى السباع حيّا ان فارقتك : ((درّندگان مرا زنده بخورند اگر از تو جدا گردم )).
امام حسين (ع ) چند لباس كه از برد يمانى بود و هزار دينار قيمت داشت ، به او داد و فرمود: اين لباس را به پسر ديگرت بده ، تا با دادن اين لباسها به دشمن (به عنوان فداء) برادرش را از اسارت دشمن ، آزاد سازد.
به اين ترتيب محمّد با اينكه راه عذرى برايش پيدا شد، استوارى و وفادارى خود را اظهار نمود و ثابت قدم ماند.


125)) رضا به رضاى الهى

يكى از شاگردان امام صادق (ع ) به نام قتيبه مى گويد: يكى از پسران امام صادق (ع ) بيمار شد براى عيادت و احوالپرسى او به سوى خانه او حركت كردم ، هنگامى كه در خانه آنحضرت رسيدم ، ديدم آنحضرت در كنار در، ايستاده و غمگين است ، گفتم : فدايت گردم ، حال كودك چگونه است ؟
فرمود: همانگونه است و بسترى مى باشد.
سپس آنحضرت وارد خانه شد و پس از ساعتى بيرون آمد، ديدم خوشحال به نظر مى رسد و آثار غم در چهره آنحضرت نيست ، با خود گفتم كه حتما كودك ، خوب شده و سلامتى خود را باز يافته است ، به آنحضرت عرض ‍ كردم : فدايت شوم حال كودك چگونه است ؟
فرمود: از دنيا رفت .
عرض كردم : آن هنگام كه كودك زنده بود، غمگين بودى ، ولى اكنون كه مرده ، نشانه غم را در چهره تو نمى نگرم .
فرمود: ((ما اهل بيت ، قبل از مصيبت مرگ ، غمگين مى شويم ، ولى هنگامى كه قضاى الهى فرا رسيد، به آن راضى هستيم و تسليم مقدّرات الهى مى باشيم )).


126)) خشم پيامبر (ص ) از سخن بلال

عصر رسول خدا (ص ) بود بانوئى دردمند و رنجور از دنيا رفت ، هر كس با خبر مى شد طبق معمول مى گفت : آن زن از دنيا راحت شد، چنانكه روزمره شنيده مى شود كه اگر كسى در اين دنيا بسيار در رنج و درد باشد و بميرد مى گويد راحت شد، بلال حبشى نيز بر اين اساس ، به حضور رسول خدا (ص ) آمد و گفت :
ماتت فلانة فاستراحت : ((فلان زن مرد و راحت شد)).
پيامبر (ص ) از اين سخن بلال خشمگين شد و به او فرمود: انّما استراح من غفر له : ((بدانكه كسى راحت شود كه مورد آمرزش قرار گيرد)) يعنى هر كسى كه - در هر حال باشد - بميرد، راحت نمى شود، بلكه آغاز ناراحتى او است جز كسى كه بر اثر ايمان و تقوى ، آمرزيده گردد، چنين كسى راحت مى شود.


127)) شجاعت و فراست امام خمينى (ره )

در آن هنگام كه امام خمينى (قدّس سرّه ) در فرانسه بود، و در ايران ، شاه پس از تشكيل شوراى سلطنت ، به خارج گريخته بود، رئيس شوراى سلطنت ، شخصى بنام ((سيد جلال الدّين تهرانى )) بود، سيد جلال الدّين از رجال معروف و منجّمين بود و خط زيبا داشت ، در آن ايّام ايشان به عنوان معالجه بيمارى خود به پاريس رفته بود، و فرصت را مغتنم شمرد كه براى پاره اى از مذاكرات به محضر امام خمينى (ره ) برسد، به در خانه امام آمده بود و تقاضاى ملاقات كرد، جريان را به امام گزارش دادند.
امام فرمود: ملاقات او با من مشروط به اين است كه او استعفاى خود را از شوراى سلطنت ، بنويسد.
سخن امام را به او ابلاغ كردند، او با خط زيباى خود، استعفاى خود را نوشت ، آن نوشته را به خدمت امام آوردند.
امام پس از ديدن آن ، فرمود: اين كافى نيست ، زيرا ممكن است ايشان كه از اينجا رفت بگويد من مجبور شدم و نوشتم ،
بلكه بايد دليل استعفاى خود را نيز بنويسد، جريان را به سيد جلال الدّين گفتند، او اين دست و آن دست كرد و سرانجام به اين مضمون نوشت : (( طبق فرموده امام ، به دليل مخالفت شوراى سلطنت با قانون اساسى ، استعفا دادم )) و سپس اجازه ملاقات صادر شد و او به حضور امام رسيد، در خدمت امام در ضمن مذاكرات ، عرض كرد: جريان سخت وخيم است ، از عواقب كار مى ترسم (كوتاه بيائيد).
امام به او فرمود: ((هيچ نترس ، شاه رفت و رفت و ديگر باز نمى گردد!!))


128)) جان باختن بينواى دل سوخته كنار قبر على (ع )

روايت شده : هنگامى كه امام حسن و امام حسين (ع ) و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوى كوفه باز مى گشتند، كنار ويرانه اى ، پيرمرد بينوا و نابينائى را ديدند كه بسيار پريشان بود و خشتى زير سر نهاده بود و گريه مى كرد، از او پرسيدند: تو كيستى و چرا نالان و پريشان هستى ؟
او گفت : من غريبى بينوا هستم ، در اينجا مونس و غمخوارى ندارم يكسال است كه من در اين شهر هستم ، هر روز مرد مهربان و غمخوارى دلسوز نزد من مى آمد و احوال مرا مى پرسيد و غذا به من رسانيد و مونس مهربانى بود، ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از حال من جويا نشده است .
گفتند: آيا نام او را مى دانى ؟
گفت : نه
گفتند: آيا از او نپرسيدى كه نامش چيست ؟
گفت : پرسيدم ، ولى فرمود: تو را با نام من چكار، من براى خدا از تو سرپرستى مى كنم .
گفتند: اى بينوا! رنگ و شكل او چگونه بود؟
گفت : من نابينايم ، نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود.
گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى ؟
گفت : پيوسته زبان او به ذكر خدا مشغول بود، وقتى كه او تسبيح و تهليل مى گفت ، زمين و زمان و در و ديوار با او همصدا و همنوا مى شدند، وقتى كه كنار من مى نشست مى فرمود: مسكين جالس مسكينا، غريب جالس غريبا: ((درمانده اى با درمانده اى نشسته ، و غريبى همنشين غريبى شده است !)).
حسن و حسين (ع ) (و محمّد حنفيه و عبداللّه بن جعفر) آن مهربان ناشناخته را شناختند، به روى هم نگريستند و گفتند: ((اى بينوا! اين نشانه ها كه بر شمردى ، نشانه هاى باباى ما اميرمؤمنان على (ع ) است )).
بينوا گفت : پس او چه شده كه در اين سه روز نزد ما نيامده ؟
گفتند: اى غريب بينوا، شخص بدبختى ضربتى بر آنحضرت زد، و او به دار باقى شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مى آئيم .
بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند گرديد، خود را بر زمين مى زد و خاك زمين را به روى خود مى پاشيد، و مى گفت : مرا چه لياقت كه اميرمؤمنان (ع ) از من سرپرستى كند؟ چرا او را كشتند؟، حسن و حسين (ع ) هر چه او را دلدارى مى دادند آرام نمى گرفت .
نمى دانم چه كار افتاد ما را
كه آن دلدار ما را زار بگذاشت
در اين ويرانه اين پير حزين را
غريب و عاجز و بى يار بگذاشت
آن پير بى نوا به دامن حسن و حسين (ع ) چسبيد و گفت : شما را به جدّتان سوگند، شما را به روح پدر عاليقدرتان ، مرا كنار قبر او ببريد.
امام حسن (ع ) دست راست او را، و امام حسين (ع ) دست چپ او را گرفت و او را كنار مرقد على (ع ) آوردند، او خود را به روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت ، مى گفت : ((خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم ، تو را به حق صاحب اين قبر جانم را بستان )).
دعاى او به استجابت رسيد و هماندم جان سپرد.
ذرّه اى بود به خورشيد رسيد
قطره اى بود و به دريا پيوست
امام حسن و امام حسين (ع ) از اين حادثه جانسوز گريستند، و خود شخصا جنازه آن بينواى سوخته دل را غسل دادند و كفن كردند و نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالى همان روضه پاك به خاك سپردند.


129)) نخستين زندان امام كاظم (ع )

هنگامى كه به دستور هارون الرّشيد، امام موسى بن جعفر (ع ) را از مدينه به سوى عراق آورده و زندانى كردند، آن بزرگوار را در زندانهاى مختلف انتقال مى دادند، نخست در زندان عيسى بن جعفر در بصره بود، سپس در زندان فضل بن ربيع در بغداد بود، سپس در زندان فضل بن يحيى ، در بغداد، و در آخر در زندان سندى بن شاهك ، مسموم شده و به شهادت رسيد.
در آغاز، امام را به بصره آوردند و به عيسى بن جعفر بن منصور (نوه منصور دوانيقى ) سپردند، آنحضرت يكسال در زندان او به سر برد، سرانجام عيسى براى هارون ، چنين نامه نوشت :
((در اين مدّتى كه موسى بن جعفر (ع ) در زندان من است ، او را آزمودم ، و جاسوسان و ديده بانانى بر او گماردم تا دريابم كه او در هنگام دعا چه مى گويد، او همواره براى خود طلب رحمت و آمرزش از خدا مى كرد، بنابر اين روانيست كه من او را در زندان نگه دارم ، كسى را بفرست تا او را از من تحويل بگيرد)).
هارون پس از دريافت نامه عيسى ، ماءمورى فرستاد و آنحضرت را از عيسى تحويل گرفته و به بغداد نزد يكى از وزراى خود (فضل بن ربيع ) آورد و به اين ترتيب آنحضرت به دوّمين زندان منتقل گرديد.


130)) پند حكيم و تيغ سلمانى شاه

در زمانهاى قديم يك نفر سلمانى معروفى بود كه سر و صورت شاه عصر خود را اصلاح مى كرد، او روزى به بازار رفت ، ديد پير مردى در مغازه ساده اى نشسته و قلم و كاغذى ، كنار دستش است ، ولى چيز ديگرى در مغازه نيست ، تعجب كرد كه اين پير مرد عمامه به سر، چه مى فروشد، نرد او رفت و گفت :
اى آقا! شما چه مى فروشيد؟
پيرمرد: من حكيم هستم و پند مى فروشم .
سلمانى : پند چيست ؟، آن را به من بفروش .
حكيم : پند فروختن من مجّانى نيست ، بلكه صد اشرافى مزد آن است .
سلمانى پس از آنكه اين دست و آن دست كرد، سرانجام راضى شد كه صد اشرفى به او بدهد، حكيم صد اشرفى را گرفت و اين پند را روى كاغذ نوشت و به سلمانى داد و آن اين بود:
((اكيس النّاس من لم يرتكب عملا حتّى يميّز عواقب مايجرى عليه .))
: ((زرنگترين انسانها كسى است كه كارى را انجام ندهد مگر اينكه نتيجه آن را (از بد و خوب ) تشخيص دهد)) (عاقبت انديش باشد).
سلمانى آن پند نوشته شده را گرفت ، و چون برايش گران تمام شده بود، بسيار به آن ارزش مى داد، و آن را تكرار مى كرد و در هر جا كه مناسب بود مى نوشت ، حتى در صفحه سنگ مخصوص خود كه تيغ سلمانى خود را با آن سنگ تيز مى كرد، آن جمله را نوشت .
در همين روزها، طبق دسيسه مرموزى نخست وزير زمان ، نزد سلمانى آمد و گفت : ((من از خارج آمده ام و يك تيغ طلائى تيز و خوبى براى تو به هديه آورده ام ، زيرا شما سر و صورت شاه را اصلاح مى كنيد، خوبست از اين به بعد با اين تيغ سر و صورت او را اصلاح نمائيد)) (دسيسه نخست وزير اين بود كه آن تيغ را به ماده سمّى مسموم كرده بود، و مى خواست آن سم را بطور مرموزى وارد خون شاه كند و او را بكشد).
سلمانى خوشحال شد و هنگام اصلاح سر و صورت شاه ، تيغ اهدائى نخست وزير را بدست گرفت و در همين حال چشمش به جمله ((پند حكيم )) افتاد كه در صفحه سنگ تيز كننده تيغش نوشته بود، با خود گفت : ما هيچگاه به اين پند عمل نكرديم ، خوبست يك بار به آن عمل كنيم ، آن پند مى گويد: قبل از هر كارى ، نتيجه آن را سنجش كن ، من كه با اين تيغ هنوز كسى را اصلاح نكرده ام ، پس نتيجه آن را نمى دانم ، بنابراين بايد از اصلاح سر و صورت شاه دست نگهدارم .
همين تحيّر و سردرگمى سلمانى ، شاه را در فكر فرو برد و جريان را از او پرسيد و او داستان پند حكيم و تيغ نخست وزير را بيان كرد.
شاه فهميد كه نخست وزير مى خواسته او را به وسيله آن تيغ ، مسموم كند، مجلسى از رجال كشور تشكيل داد و نخست وزير را در آن مجلس آورد، و به سلمانى فرمان داد و به سلمانى فرمان داد تا نخست سر و صورت آن افرادى كه گمان بد به آنها مى برد و سپس سر و صورت نخست وزير را بتراشد و اصلاح كند.
سلمانى فرمان شاه را اجرا كرد، طولى نگذشت كه همه آنها از جمله نخست وزير، مسموم شدند.
و سلمانى به جايزه و افتخار بزرگى نائل آمد و دريافت كه آن پند حكيم بيش ‍ از صد اشرفى ارزش داشته است ، و صد اشرفى او به هدر نرفته است ، آرى :
پند حكيم عين صواب است و محض خير
فرخنده بخت آنكه به سمع رضا شنيد


131)) قابل توجه بانوان

امّ سلمه يكى از همسران رسول خدا(ص ) مى گويد: در محضر پيامبر (ص ) بودم از همسرانش بنام ميمونه نيز آنجا بود، در اين هنگام ((ابن امّ مكتوم )) كه نابينا بود به حضور رسول خدا (ص ) آمد، پيامبر (ص ) به من و ميمونه فرمود: احتجبا منه : ((حجاب خود را در برابر ابن امّ مكتوم رعايت كنيد)).
پرسيدم : اى رسول خدا، آيا او نابينا نيست ؟ بنابراين حجاب ما چه معنى دارد؟
پيامبر (ص ) فرمود:
افعميا و ان اتنما، الستما تبصرانه .
:((آيا شما نابينا هستيد؟ آيا شما او را نمى بيند؟)).
يعنى اگر او نابينا است ، شما كه بينا هستيد، بنابر اين بايد حجاب را رعايت كنيد، در غير اين صورت ، احساس خطر شيطان خواهد شد.


132)) نمونه اى از ايثار شاگردان پيامبر (ص )

شخصى سر گوسفندى را به عنوان هديه به يكى از اصحاب پيامبر (ص ) داد (با توجه به كمبود مواد غذائى ، اين هديه ، هديه گرانبها و ممتاز بود) او آن سر را پذيرفت ، ولى با خود گفت : فلان مسلمان ، از من نيازمندتر است ، از اين رو آن سر را براى او فرستاد، آن مسلمان ، هديه را پذيرفت ، ولى با خود گفت : فلانى محتاجتر است ، از اين رو، آن سر را براى او فرستاد، نفر سوّم نيز آن سر را پذيرفت ولى براى نفر چهارم فرستاد و به همين ترتيب تا به نفر هفتم رسيد.
نفر هفتم كه از جريان دست به دست گشتن سر گوسفند اطلاع نداشت ، و نمى دانست آغاز اين ايثار از كجا شروع شده ، آن سر را براى نفر اوّل به عنوان هديه فرستاد.
به اين ترتيب ، سر گوسفند به هفت خانه رفت .


133)) نتيجه لاف بيجا

در زمانهاى قديم از طرف ارتش حكومت وقت اعلام شد: هر كس از شجاعان ميدان جنگ كه شجاعت و دلاورى از خود نشان داده است ، در هر كجا هست بيايد و با آوردن مدارك ثبت نام نمايد تا به او جايزه و مقام مناسب بدهيم .
پيرزنى اين اعلام را شنيد، چنان جايزه ، اشتياق پيدا كرد، زره جنگى پوشيد و كلاه جنگى بر سر نهاد و اشعارى را كه جنگجويان قهرمان در ميدان جنگ به عنوان رجز مى خوانند، ياد گرفت و تكرار كرد، پس از تمرينهاى لازم و آمادگى ظاهرى ، با همان كلاه و لباس جنگى به مركز اداره ثبت نام ارتش رفت ، تا نامش را در ليست قهرمانان جنگ ثبت نمايد.
مسئولان ارتش به او گفتند: براى امتحان ، كلاه و لباس جنگى را از خود دور كن و در همين جا با يكى از شجاعان جنگجو پيكار كن ، تا در اين زور آزمائى ، درجه توان و رشادت تو را بدست آوريم و براى ما آشكار گردد كه تو سزاوار فلان جايزه هستى .
همين كه كلاه و لباس جنگى را از تن آن پيره زن دور ساختند، ديدند يك پيره زن فروتنى آشكار شد، به او گفتند: تو با اين قيافه به اينجا آمده اى تا شاه و امراى ارتش را مسخره كنى ، اى نيرنگباز بد جنس بايد، مجازات سخت گردى ، به فرمان رئيس ارتش او را زير پاى فيل افكندند تا مجازات گردد و لاف بيجا نزند، اين است مثال و نتيجه كار متظاهران دروغين .


134)) لطف امام رضا(ع ) به بينواى دردمند

عصر امام هشتم حضرت رضا (ع ) بود، كاروانى از خراسان به سوى كرمان رهسپار گرديد، در مسير راه دزدان سر گردنه ها به كاروان حمله كرده و كاروانيان را غارت كردند، و يكى از افراد كاروان (مثلا به نام عبداللّه ) را دستگير نمودند و به او مى گفتند: ((تو اموال بسيار دارى ، بايد اموال خود را در اختيار ما بگذارى )).
عبداللّه هر چه التماس كرد، آنها او را رها نكردند بلكه شب و روز او را شكنجه مى دادند تا او ثروت خود را در اختيار دزدان بگذارد، او را در ميان سرماى شديد بيابان پربرف نگه مى داشتند و دهانش را پر از برف مى نمودند، به طورى كه دهان و زبانش آسيب سخت ديد آن گونه كه نمى توانست سخن بگويد.
سرانجام دل يكى از زنان دزدها، به حال عبداللّه سوخت ، واسطه شد و دزدها او را آزاد نمودند، عبداللّه از دست دزدها گريخت و با دهانى مجروح و زبانى آسيب ديده و خود را به خراسان رسانيد، در آنجا از مردم شنيد كه حضرت رضا (ع ) وارد سرزمين خراسان شده و اكنون در نيشابور است (عبداللّه از ارادتمندان آل محمّد (ع ) بود، با خود فكر مى كرد كه از ناحيه آنها لطفى بشود).
در همان ايّام ، عبداللّه در عالم خواب ديد كه شخصى به او گفت : امام رضا (ع ) به نيشابور آمده ، نزد او برو و از او بخواه كه بيمارى دهان و زبانت را معالجه كند، عبداللّه در عالم خواب به حضور حضرت رضا (ع ) رفت و جريان را گفت ، امام به او فرمود: ((مقدارى اويشان (يكنوع سبزيجات ) را با زيره و نمك ، خورد و مخلوط كن ، و سپس آن معجون را دو يا سه بار بر دهانت بگذار كه درمان مى يابد)).
عبداللّه از خواب بيدار شد، اما به خواب خود اهميّت نداد و با خود مى گفت : نمى توان به آنچه در خواب ديده اعتماد كرد، سرانجام تصميم گرفت به نيشابور برود و با امام رضا (ع ) ملاقات نمايد، به سوى نيشابور مسافرت كرد و جوياى حال امام شد، گفتند: آنحضرت به كاروانسراى سعد رفته است ، عبداللّه براى ديدار امام با آنجا رفت و به زيارت امام ، توفيق يافت و سپس جريان خود را بيان كرده و از آن بزرگوار خواست تا در مورد درمان دهان و زبانش چاره انديشى كند.
امام به او فرمود: مگر من در عالم خواب ، روش درمان بيمارى دهان و زبانت را به تو نياموختم ؟
عبيداللّه گفت : اى امام بزرگوار، اگر لطف بفرمائى بار ديگر آن روش درمان را به من بياموز.
امام فرمود: مقدارى اويشان و زيره را با نمك ، خورد و مخلوط كن و آن را دو يا سه بار بر دهانت بگذار، بزودى خوب مى شوى .
عبداللّه مى گويد: همين روش درمان را انجام دادم ، و همانگونه كه امام فرموده بود، خوب شدم و سلامتى دهان و زبانم را باز يافتم .


next page

fehrest page

back page