110)) جريان مسموم نمودن پيامبر (ص ) و عفو و گذشت او
سال هفتم هجرت بود، مسلمين به فرمان پيامبر (ص ) براى فتح خيبر و دژهاى يهود عنود،
بسيج شدند، سرانجام با كشته شدن ((مرحب )) قهرمان معروف يهود بدست امام على (ع )،
قله هاى يهود فتح گرديد و به دست مسلمين افتاد.
هنگامى كه امام سجاد (ع ) را با بازماندگان شهداى كربلا، به صورت اسير به شام
نزد يزيد آورند، يزيد در گفتارى به امام سجاد (ع ) گفت : ((پدر و جدّت مى خواستند
امير بر مردم بشوند، شكر خدا را كه آنها را كشت و خونشان را ريخت )).
روزى عقيل (برادر على عليه السّلام ) وارد بر معاويه شد، معاويه آهسته به عمروعاص
گفت : امروز تو را در رابطه با عقيل مى خندانم .
شخصى اهل مسجد و نماز بود، نماز جماعتش ترك نمى شد، به قدرى مقيّد بود كه زودتر
از ديگران به مسجد مى آمد و در صف اوّل جماعت قرار مى گرفت و آخرين نفرى بود كه از
مسجد بيرون مى رفت ، روشن است كه چنين انسانى ، بايد فردى خدا ترس و متدين و متعهد
باشد، يكى از روزها امورى باعث شد كه اندكى دير به مسجد رسيد، ديد در صف
اوّل جماعت جا نيست مجبور شد در صف آخر قرار بگيرد، ولى پيش خود خجالت مى كشيد و
آثار شرمندگى از چهره اش پديدار شد، با خود مى گفت چرا در صف آخر قرار گرفتم
...
عصر پيامبر اسلام (ص ) بود، در يكى از جنگها، بين رزمندگان اسلام با سپاه كفر
درگيرى شديدى به وجود آمد، شدت درگيرى به قدرى بود كه صداى شمشيرها و نيزه
ها از دور به گوش مى رسيد، در اين ميان نگاه يكى از رزمندگان اسلام به كافرى افتاد
كه سوار بر الاغ سفيد رنگ و چالاك شده بود، جلوه زيباى الاغ ، چشم آن رزمنده مسلمان را
خيره كرد، همين زرق و برق ، باعث شد كه شيطان فكر و نيّت او را آلوده كند، او با خود
گفت ، بروم آن كافر را بكشم و الاغ چابك و سفيد رنگش را براى خود تصاحب كنم ، با
همين نيّت به سوى او رفت ، اتفاقا بدست جنگجويان كافر، كشته شد، مسلمين كه به
نيّت آلوده او پى برده بودند، او را شهيد راه الاغ خواندند و با عنوان ((شهيد الحمار))،
جنگ ناخالص او را تخطئه نمودند آرى جهاد بايد فى
سبيل اللّه باشد نه فى سبيل الحمار!!
روز خوشى بود، اصحاب چون پروانه دور وجود مقدّس رسول خدا (ص ) نشسته بودند و
از فيوضات معنوى آن بزرگوار بهره مند مى شدند.
روزى سعيدبن حسن يكى از شاگردان امام باقر (ع ) در حضور آنحضرت بود، امام به او
فرمود: آيا در جامعه اى كه زندگى مى كنى ، اين روش وجود دارد، كه اگر برادر دينى ،
نيازمند شد، نزد برادر دينيش بيايد و دست در جيب او كند و به اندازه نياز خود از جيب او
پول بر دارد، و صاحب پول از او جلوگيرى ننمايد؟
عذافر از شاگردان و مريدان جدّى امام صادق (ع ) بود، به امام خبر رسيد كه عذافر،
مدتى براى ربيع و ابوايّوب (دو نفر از ستمگران ) كارگرى كرده و به آنها كمك نموده
است ، او را به حضور طلبيد و فرمود: ((اى عذافر، چنين خبرى به من رسيده است ، آيا تو
در اين فكر نيستى كه در روز قيامت به عنوان ((اعوان الظلمه )) (كمك كننده ظالمان ) مورد
خطاب خداوند گردى ، در اين صورت ، چه حالى خواهى داشت ؟ و چه مى كنى ؟
در ميان بنى اسرائيل ، خانواده اى چادر نشين در بيابان زندگى مى كردند، (و زندگى
آنها به دامدارى و با كمال سادگى و صحرانشينى مى گذشت ) آنها (علاوه بر چند
گوسفند) يك خروس و يك الاغ و يك سگ داشتند، خروس آنها را براى نماز بيدار مى كرد،
و با الاغ ، وسائل زندگى خود را حمل مى كردند و به وسيله آن براى خود از راه دور آب
مى آوردند، و سگ نيز در آن بيابان ، بخصوص در شب ، نگهبان آنها از درّندگان بود.
يكى از علماى ربّانى قرن دوازدهم مرحوم سيد محمّد باقر شفتى رشتى معروف به ((حجّة
الاسلام شفتى )) است كه از مجتهدين برازنده و پرهيزكار بود، او
بسال 1175 ه ق در جرزه طارم گيلان ديده به جهان گشود و
بسال 1260 در سنّ 85 سالگى در اصفهان از دنيا رفت و مرقد شريفش در كنار مسجد
سيّد اصفهان ، معروف و مزار علاقمندان است .
جمعى در محضر رسول خدا (ص ) بودند، آنحضرت به آنها رو كرد و فرمود: كسى كه
بگويد ((سبحان اللّه ))، خداوند درختى در بهشت براى او مى كارد، و كسى كه بگويد:
((الحمدللّه )) خداوند درختى در بهشت براى او پديد مى آورد، و كسى كه بگويد ((لا اله
اللّه ))، خداوند بخاطر آن درختى در بهشت براى او ايجاد مى كند.
هنگامى كه پيامبر اسلام دعوتش را در مكّه آشكار كرد، مشركان از راههاى گوناگون به
كارشكنى پرداختند، ولى نتيجه نگرفتند، سرانجام براى مطالعه نزد ابوطالب عموى
پيامبر (ص ) آمدند و گفتند: برادر زاده تو به خدايان ما ناسزا مى گويد و عقائد جوانان
ما را فاسد كرده و بين ما تفرقه افكنده است ، ما براى مصالحه به اينجا آمده ايم ، به او
بگو اگر كمبود مالى دارد، آنقدر از ثروت دنيا براى او جمع كنيم كه ثروتمندترين مرد
قريش گردد، و اگر رياست مى خواهد ما حاضريم او را رئيس خود گردانيم .
آن هنگام كه امام خمينى (ره )از عراق به پاريس رفتند، عده اى از بزرگان به ديدار امام
شتافتند، يكى از آنها ديدار علامه شهيد مرتضى مطهّرى بود، شهيد مطهّرى پس از اين
ملاقات به ايران باز گشتند، دوستانش از او پرسيدند: از پاريس چه ديدى ؟ او در
پاسخ گفت : ((چهار آمن )) ديدم ، اكنون اين موضوع را از زبان خود شهيد مطهّرى بشنويم
:
امام رضا(ع ) در خراسان بود و در ظاهر ولى عهد ماءمون به شمار مى آمد، جمعى از شيعيان
براى ديدار آنحضرت به خراسان آمده بودند، و از دربان اجازه ورود مى خواستند، دربان
براى آنها از آنحضرت اجازه مى طلبيد ولى آنحضرت اجازه نمى داد.
يكى از شهيدان كربلا ((محمّد بن بشر حضرمى )) است ، در آغاز شب عاشورا كه يك از
اصحاب ، با كلماتى وفادارى خود را به امام حسين (ع ) ابراز مى داشتند، در ميان آنها
محمّد بن بشر حضرمى نيز بود، در همان وقت به او خبر رسيد كه پسرت در مرز رى ، به
اسارت دشمن در آمده است .
يكى از شاگردان امام صادق (ع ) به نام قتيبه مى گويد: يكى از پسران امام صادق (ع )
بيمار شد براى عيادت و احوالپرسى او به سوى خانه او حركت كردم ، هنگامى كه در
خانه آنحضرت رسيدم ، ديدم آنحضرت در كنار در، ايستاده و غمگين است ، گفتم : فدايت
گردم ، حال كودك چگونه است ؟
عصر رسول خدا (ص ) بود بانوئى دردمند و رنجور از دنيا رفت ، هر كس با خبر مى شد
طبق معمول مى گفت : آن زن از دنيا راحت شد، چنانكه روزمره شنيده مى شود كه اگر كسى
در اين دنيا بسيار در رنج و درد باشد و بميرد مى گويد راحت شد،
بلال حبشى نيز بر اين اساس ، به حضور رسول خدا (ص ) آمد و گفت :
در آن هنگام كه امام خمينى (قدّس سرّه ) در فرانسه بود، و در ايران ، شاه پس از
تشكيل شوراى سلطنت ، به خارج گريخته بود، رئيس شوراى سلطنت ، شخصى بنام
((سيد جلال الدّين تهرانى )) بود، سيد جلال الدّين از
رجال معروف و منجّمين بود و خط زيبا داشت ، در آن ايّام ايشان به عنوان معالجه بيمارى
خود به پاريس رفته بود، و فرصت را مغتنم شمرد كه براى پاره اى از مذاكرات به
محضر امام خمينى (ره ) برسد، به در خانه امام آمده بود و تقاضاى ملاقات كرد، جريان را
به امام گزارش دادند.
روايت شده : هنگامى كه امام حسن و امام حسين (ع ) و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوى
كوفه باز مى گشتند، كنار ويرانه اى ، پيرمرد بينوا و نابينائى را ديدند كه بسيار
پريشان بود و خشتى زير سر نهاده بود و گريه مى كرد، از او پرسيدند: تو كيستى و
چرا نالان و پريشان هستى ؟
هنگامى كه به دستور هارون الرّشيد، امام موسى بن جعفر (ع ) را از مدينه به سوى عراق
آورده و زندانى كردند، آن بزرگوار را در زندانهاى مختلف
انتقال مى دادند، نخست در زندان عيسى بن جعفر در بصره بود، سپس در زندان
فضل بن ربيع در بغداد بود، سپس در زندان
فضل بن يحيى ، در بغداد، و در آخر در زندان سندى بن شاهك ، مسموم شده و به شهادت
رسيد.
در زمانهاى قديم يك نفر سلمانى معروفى بود كه سر و صورت شاه عصر خود را
اصلاح مى كرد، او روزى به بازار رفت ، ديد پير مردى در مغازه ساده اى نشسته و قلم و
كاغذى ، كنار دستش است ، ولى چيز ديگرى در مغازه نيست ، تعجب كرد كه اين پير مرد
عمامه به سر، چه مى فروشد، نرد او رفت و گفت :
امّ سلمه يكى از همسران رسول خدا(ص ) مى گويد: در محضر پيامبر (ص ) بودم از
همسرانش بنام ميمونه نيز آنجا بود، در اين هنگام ((ابن امّ مكتوم )) كه نابينا بود به
حضور رسول خدا (ص ) آمد، پيامبر (ص ) به من و ميمونه فرمود: احتجبا منه : ((حجاب خود
را در برابر ابن امّ مكتوم رعايت كنيد)).
شخصى سر گوسفندى را به عنوان هديه به يكى از اصحاب پيامبر (ص ) داد (با
توجه به كمبود مواد غذائى ، اين هديه ، هديه گرانبها و ممتاز بود) او آن سر را
پذيرفت ، ولى با خود گفت : فلان مسلمان ، از من نيازمندتر است ، از اين رو آن سر را
براى او فرستاد، آن مسلمان ، هديه را پذيرفت ، ولى با خود گفت : فلانى محتاجتر است
، از اين رو، آن سر را براى او فرستاد، نفر سوّم نيز آن سر را پذيرفت ولى براى نفر
چهارم فرستاد و به همين ترتيب تا به نفر هفتم رسيد.
در زمانهاى قديم از طرف ارتش حكومت وقت اعلام شد: هر كس از شجاعان ميدان جنگ كه
شجاعت و دلاورى از خود نشان داده است ، در هر كجا هست بيايد و با آوردن مدارك ثبت نام
نمايد تا به او جايزه و مقام مناسب بدهيم .
عصر امام هشتم حضرت رضا (ع ) بود، كاروانى از خراسان به سوى كرمان رهسپار
گرديد، در مسير راه دزدان سر گردنه ها به كاروان حمله كرده و كاروانيان را غارت
كردند، و يكى از افراد كاروان (مثلا به نام عبداللّه ) را دستگير نمودند و به او مى
گفتند: ((تو اموال بسيار دارى ، بايد اموال خود را در اختيار ما بگذارى )).
|