next page

fehrest page

back page

84)) لقب ((قضم )) براى على (ع )

جنگ احد بود ((طلحة بن ابى طلحه )) قهرمان و پرچمدار رشيد و غول پيكر دشمن به ميدان تاخت ، امام على (ع ) به ميدان او رفت و درگيرى شديدى پديد آمد و سرانجام طلحه به دست على (ع ) كشته شد.
هنگامى كه طلحه با على (ع ) روبرو شد فرياد زد: يا قضم (و به نقل ديگر گفت يا قضيم ).
شخصى از امام صادق (ع ) پرسيد: چرا دشمن ، على (ع ) را با اين لقب (قضم ) خواند؟
امام صادق (ع ) فرمودند: اين لقب براى على (ع ) خاطره اى دارد بشنو تا براى تو تعريف كنم .
در آغاز بعثت ، در مكّه مشركان به پيامبر (ص ) آزار مى رساندند، ولى تا ابوطالب پدر على (ع ) همراه پيامبر (ص ) بود، جراءت جسارت به پيامبر (ص ) را نداشتند، تا اينكه مشركان عده اى از كودكان را وا داشتند تا به سوى پيامبر (ص ) سنگ پرانى كنند، هنگامى كه پيامبر (ص ) از خانه بيرون مى آمد كودكان سنگ و خاك به سوى پيامبر (ص ) مى انداختند.
پيامبر (ص ) از اين جريان رنج آور (با توجه كه موضوع را به ميان كودكان كشانده اند) به على (كه در آن زمان سيزده سال داشت ) شكايت كرد.
على (ع ) عرض كرد: پدر و مادرم به فدايت اى رسول خدا، هر گاه از خانه بيرون رفتى مرا نيز با خودت ببر.
پيامبر (ص ) همراه على (ع ) از خانه بيرون آمدند، كودكان مشركين طبق معمول به سوى پيامبر (ص ) سنگ پرانى كردند.
على (ع ) به سوى آنها حمله مى كرد هرگاه به آنها مى رسيد گوش و بينى و عظله صورت آنها را مى گرفت و فشار مى داد و در هم مى كوبيد، كودكان در اثر درد شديد گريه مى كردند و به خانه خود باز مى گشتند، پدرانشان مى پرسيدند: چرا گريه مى كنيد؟
در پاسخ مى گفتند: قضمنا على قضمنا علىّ ((على (ع ) ما را گوشمال و...داد)) از اين رو على (ع ) را به عنوان قضم ياد كردند (يعنى گوشمال دهنده و در هم كوبنده ).
و بر همين اساس پرچمدار شجاع دشمن در جنگ احد، بياد خاطره نوجوانى على (ع ) افتاد و على (ع ) را به عنوان ((قضم )) ياد كرد.


85)) نجات ماهى از منقار پرنده موشگير

زغن پرنده موشگير صحرايى است كه كوچكتر از كلاغ مى باشد، چند روز يك پرنده زغن در بيابان گرسنه ماند و هر چه سعى كرد غذايى براى خود نيافت ، تا اينكه براى يافتن غذا، كنار جويبارى كه در آن صحرا بود آمد و مانند شكارچيها در كمين قرار گرفت ، تا شكارى بدست آورد، در اين ميان يك ماهى كوچك در ميان آب جوى از كنار او گذشت ، زغن برجست و او را به منقار گرفت .
ماهى با زبان گريه و زارى گفت : ((من پيكر كوچكى دارم ، خوردن من تو را سير نمى كند، اگر از من بگذرى ، من به تو قول مى دهم كه هر روز دو ماهى قوى و فربه را در همين محل از كنار چشم تو عبور دهم ، تا يكايك آنها را بگيرى و نوش جان كنى ، اگر به راستى گفتارم اطمينان ندارى ، مرا سوگندى شديد ده تا آنچه را كه گفتم انجام دهم )).
زغن گفت ((بگو به خدا))، تا اين جمله را گفت ، منقارش باز شد و ماهى از منقار باز شده او گريخت و خود را به آب انداخت و فرار كرد.
آنانكه گرفتار ظالمى مى شوند، بجاست كه با تاكتيكى ماهرانه ، مانند ماهى داناى مذكور، خود را از ظالمان دور سازند.


86)) آغاز حكومت ، يا مبداء تاريخ

هر امتى براى خود مبداء تاريخ دارد، مانند ميلادى كه مبداء تاريخ آن ، روز تولد حضرت عيسى (ع ) است و...
اعراب قبل از اسلام ((عام الفيل )) سالى كه پرندگان در گروههاى متعدد، فيل سوارانى را كه براى خراب كردن كعبه آمده بودند، سنگباران نموده و كشتند، يعنى چهل سال قبل از بعثت پيامبر اسلام را آغاز تاريخ خود قرار داده بودند.
پس از بروز اسلام تا سوّمين سال خلافت عمر، مسلمين داراى مبداء تاريخ نبودند، و در مكاتبات و اسناد و نامه ها، روز و ماه را تعيين مى كردند ولى چون فاقد تاريخ سال بودند، سال را ذكر نمى كردند و بعدها موجب اشتباه مى شد، كه مثلا فلان نامه در چه سالى نگاشته شده است .
عمر بن خطّاب ، صحابه را به دور خود جمع كرد و در اين باره با آنها مشورت نمود و نظر خواهى كرد.
بعضى گفتند: ميلاد پيامبر (ص ) مبداء تاريخ باشد.
و بعضى پيشنهاد كردند كه : مبعث پيامبر (ص ) مبداء تاريخ شود.
امام على (ع ) كه در آنجا حضور داشت فرمود:
((من يوم هاجر رسول اللّه و ترك ارض الشرك .))
:((مبداء تاريخ خوبست كه آن روزى قرار داده شود كه پيامبر (ص ) از مكّه هجرت نمود و سرزمين شرك را ترك كرد)).
توضيح آنكه : گر چه ميلاد يا مبعث پيامبر (ص ) روز بسيار بزرگ و فراموش ‍ نشدنى است ، ولى درخشش چشم گير اسلام ، آن هنگام بود كه پيامبر (ص ) به مدينه هجرت كرد و پايه هاى حكومت اسلامى را پى ريزى نمود، كه همين پى ريزى مبداء و منشاء درخشندگى و پيروزى همه روزه اسلام گرديد، و مسلمين را زير پوشش حكومتى نيرومند و مستقل قرار داد.
از اين رهگذر نيز به اهميّت حكومت در اسلام پى مى بريم كه امام على (ع ) نظر به اهميت آن ، سرآغاز آن را، مبداء تاريخ اسلام قرار داد، يعنى تاريخ هجرى (قمرى و شمسى ).


87)) على (ع ) در كنار پيامبر (ص ) در غار حراء

غار حراء كه در قلّه كوه بسيار بلندى در مكّه قرار گرفته و اكنون به آن كوه ((جبل النور)) مى گويند، از عجائب معنوى تاريخ اسلام است ، پيامبر (ص ) قبل از بعثت ، سالى يك ماه تمام به غار حراء مى رفت و شب و روز در آنجا بود و به عبادت مى پرداخت و هر وقت ماه به پايان مى رسيد، از كوه سرازير مى شد و يكسره كنار كعبه مى آمد و آن را هفت بار طواف مى كرد و سپس به خانه خود باز مى گشت ، پيامبر (ص ) در همان لحظه اى كه به مقام رسالت رسيد، و وحى بر او نازل شد، در همان ماهى بود كه طبق معمول هر سال ، در غار حراء به سر مى برد.
جالب اينكه طبق قرائن و احاديث ، على (ع ) (كه در آن هنگام كمتر از ده سال داشت ) به حضور پيامبر (ص ) در غار حرا مى رفت و در جوار آن حضرت به عبادت مشغول مى شد، چنانكه در نهج البلاغه آمده ، على (ع ) فرمود:
((و لقد كان يحاور فى كل سنة بحراء فاراه و لا يراه غيرى .))
((پيامبر (ص ) هر سال در غار حراء به عبادت مى پرداخت ، و كسى جز من او را نمى ديد)).


88)) رجوع به غير متخصّص

مردى درد چشم سختى گرفت ، بجاى اينكه نزد چشم پزشك برود نزد دامپزشك رفت ، دامپزشك همان دوائى كه به چشم چهار پايان مى ريخت به چشم او ريخت ، او بر اثر اين دارو، كور شد، جريان به نزاع كشيد، آن شخص و دامپزشك نزد قاضى براى داورى رفتند و جريان نزاع خود را به عرض او رسانيدند.
قاضى گفت : هيچ تاوانى برگردن دامپزشك نيست ، زيرا اگر آن شخص خر نبود نزد دكتر حيوانات نمى رفت .
ندهد هوشمند روشن راءى
به فرومايه كارهاى خطير
بوريا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حرير


89)) كاوه آهنگر در برابر ضحّاك

ضحّاك يكى از ستمگران زشتخوى ايران باستان بود، همواره چون مار و عقرب ، مردم را مى گزند و آسايش آنها را بهم مى زد، و عزيزان را مى كشت و به صغير و كبير رحم نمى كرد.
مدتى بدين منوال گذشت ، ورق روزگار او برگشت و همه راهها به روى او بسته شد و به دريوزگى افتاد، او براى اينكه آبروى از دست رفته خود را به جوى باز گرداند، گروهى از درباريان را در مجلسى جمع كرد و از آنان خواست كه در كاغذى بر حسن سابقه او گواهى دهند كه مثلا ضحّاك شخصى راستگو و نيكوكار است و همه عمر خود جز نيكى ننموده است .
بيچاره مى پنداشت كه امضاى چند نفر، كارهاى او را سامان مى بخشد و مكافات اعمال او را نابود مى كند، ولى لطف قضيه در اينجا است كه در همان مجلس نتيجه عكس گرفته شد، كاوه آهنگر كه در همان وقت براى داد خواهى به آن مجلس آمده بود، از طرف ضحّاك دعوت شد تا نوشته آن كاغذ را با امضاى خود گواهى دهد.
كاوه با كمال شجاعت ، از امضا كردن آن كاغذ سر باز زد، و آن كاغذ را گرفت و پاره نمود و سپس چرم پاره آهنگرى خود را به نيزه اى بست و از آن پرچمى ساخت و مردم را به زير آن پرچم دعوت كرد تا براى سرنگونى ضحّاك قيام كنند، مردم ستم ديده دعوت كاوه را پذيرفتند و قيام كردند و رژيم ضحّاك را سرنگون نمودند، و فريدون را كه نماينده راستى و روشنى و عدالت بود بجاى او نشاندند.
چو كاوه برون آمد از پيش شاه
بر او انجمن گشت بازار گاه
همى بر خروشيد و فرياد خواند
جهان را سراسر سوى داد خواند
از آن چرم كاهنگران پشت پاى
بپوشيد هنگام زخم دارى
همان كاوه ، آن بر سر نيزه كرد
همانگه زبازار برخواست گرد
خروشان همى رفت نيزه بدست
كه اى نامداران يزدانپرست
كسى كو هواى فريدون كند
سر از بند ضحّاك بيرون كند.


90)) كم خورى و زيبائى

رسول اكرم (ص ) فرمود: روزى برادرم عيسى (ع ) در سير و سياحت خود عبور مى كرد تا به شهرى رسيد، در آنجا ديد زن و شوهرى با هم جيغ و داد مى كنند، نزد آنها رفت و فرمود: دعوا و داد و بيداد شما براى چيست ؟
شوهر گفت : اين خانم ، همسر من است ، بانوى شايسته اى است و هيچ گناهى ندارد ولى من دوست دارم كه از من جدا گردد (و بين ما طلاق واقع شود).
عيسى (ع ) فرمود: به هر حال به من بگو، با اينكه او بانوى شايسته اى است راز آن چيست كه مى خواهى از تو جدا گردد.
شوهر گفت : رازش اين است كه او با اينكه پير نشده ، صورتش چروك برداشته و زيبايى خود را از دست داده است .
عيسى (ع ) به زن فرمود: ((اى خانم ! آيا مى خواهى زيبائى چهره خود را باز يابى ؟))
زن گفت آرى ، البتّه .
عيسى (ع ) فرمود: ((هنگامى كه غذا خوردى قطعا تا سير نشده اى از غذا دست بكش ، زيرا هنگامى كه غذا در شكم انباشته شد و زيادتر از اندازه گرديد، موجب از بين رفتن زيبائى صورت مى گردد)).
آن زن ، سخن عيسى (ع ) را گوش كرد و از آن پس كم خورى را رعايت نمود، و زيبائى صورتش را باز يافت .


91)) ازدواج فرمايشى

وقتى كه شمس و اشرف (دو دختر رضاخان ) به سنّ ازدواج رسيدند، رضاخان (طبق طرح از پيش تعيين شده ) آن دو را به اتاق كار خود احضار كرد و در آنجا آن دو جوان را را به آنها معرفى كرد و گفت : اينها شوهرهاى شما هستند، اميد كه به پاى هم پير بشويد (اين جريان در سال 1317 شمسى رخ داد) با توجه به اينكه هر دو آنها سر سپرده انگليس ‍ بودند.
يكى از آنها فريدون جم بود كه بعدها به درجه ارتشبدى رسيد، و ديگرى على قوام پسر ((قوام الملك )) شيرازى .
و بعد رضاخان به دختران خود گفت : چون شمس ، خواهر بزرگتر است انتخاب اوّل با او است ، و دوّمى هم نصيب اشرف خواهد شد.
چون فريدون جم ، خوش تيپ تر و جذّاب تر بود، شمس او را بر گزيد، على قوام سهم اشرف گرديد.
قرار بود كه اشرف با فريدون جم ، و شمس با على قوام ازدواج كنند، ولى شب قبل از عقد، شمس نزد پدر رفت و گفت : من از فريدون بيشتر خوشم مى آيد، اگر اجازه بدهى با او ازدواج كنم ، رضاخان گفت : هر كارى شدنى است .
به اين ترتيب ، اشرف مجبور شد با شوهر تعيين شده براى شمس ازدواج كند، و تسليم هوس خواهر بزرگترش گردد، البته اين ازدواجهاى اجبارى پس از مرگ رضاشاه از هم پاشيد، و شمس با ويولن زنى بنام ((مين باشيان )) ازدواج كرد و به مصر گريخت ... اين است نمونه اى از انحرافات خانواده رضاخان كه او را بعضى به دروغ غيرتمند مى خواندند.


92)) نامه مقدس اردبيلى به شاه عباس ، و جواب او

يكى از شاهان صفويّه شاه عباس كبير است كه در سال 1048 ه‍ ق در سن 59 سالگى در بهشر مازندران در گذشت ، و قبرش در قم مى باشد نقل شده : در عصر سلطنت شاه عباس ، شخصى جرمى كرد و از ترس او گريخت و به نجف اشرف پناهنده شد، در نجف به محضر محقق اردبيلى (ملااحمد معروف به مقدّس اردبيلى ) رفت و از او تقاضا كرد تا نامه اى براى شاه عباس ‍ بنويسد كه از تقصير او بگذرد.
ملااحمد براى شاه عباس چنين نامه نوشت :
((بانى ملك عاريت ، عباس بداند، اگر چه اين مرد اوّل ، ظالم بوده ، اكنون مظلوم مى نمايد، چنانچه از تقصير او بگذرى ، شايد حق سبحانه و تعالى پاره اى از تقصيرات تو را بگذرد - كَتَبَهُ بنده شاه ولايت احمد الاردبيلى )).
وقتى اين نامه به دست شاه عبّاس رسيد، در پاسخ چنين نوشت :
((به عرض عالى مى رساند عباس ، خدماتى كه فرموده بودى به جان منّت داشته به تقديم رسانيد، اميد كه اين مُحبّ را از دعاى خير فراموش نكنيد - كَتَبَهُ كَلْبُ آستان على (ع ) - عباس )).


93)) يادى از امام هادى (ع )

امام دهم حضرت هادى (ع ) در 15 ذيحجّه سال 212 ه‍ ق در مدينه متولد شد 33 سال (از سال 220 تا 254) امامت كرد، و در سوّم رجب سال 254 در سنّ 42 سالگى در شهر سامره بر اثر زهرى كه به دسيسه ((مُعْتَزّ)) (سيزدهمين خليفه عباسى ) توسّط معتمد عباسى به آن حضرت خورانده شد، به شهادت رسيد، مرقد شريف او در شهر، سامرا واقع در كشور عراق است .
يكى از طاغوتهاى عصر امامت آن حضرت ((واثق )) (نهمين خليفه عباسى ) بود، گروهى از دژخيمان واثق براى سركوبى شورشيان حجاز به مدينه آمده بودند، و فرمانده آنها يك نفر از افسران ترك (منسوب به تركيه فعلى ) بود.
ابوهاشم جعفرى مى گويد: امام هادى (ع ) به ما چند نفر كه در محضرش ‍ بوديم (و سخن از تاخت و تاز دژخيمان واثق به ميان آمد فرمود: برخيزيد باهم برويم و از نزديك آمادگى و تجهيزات اين فرمانده ترك را مشاهده كنيم ، ما همواره آن حضرت از خانه بيرون آمديم و به سوى لشگر آن فرمانده ترك حركت كرديم ، و در كنار آن لشكر در چند قدمى ايستاديم و به تماشا پرداختيم .
ناگاه فرمانده ترك سوار بر اسب به سوى ما آمد، وقتى كه نزديك رسيد، امام هادى (ع ) به زبان تركى چند كلمه با او سخن گفت ، او به قدرى مرعوب عظمت معنوى آن امام ، قرار گرفت كه هماندم از اسب پياده شد و سم مركب امام را بوسيد.
سپس از آن فرمانده پرسيدم : چه موجب شد كه اين گونه مرعوب امام هادى (ع ) قرار گرفتى ؟ (با اينكه او را نمى شناختى ؟)
فرمانده گفت : آيا اين شخص (امام هادى ) پيامبرى از پيامبران است ؟
گفتم : نه .
فرمانده گفت : اين آقا (اشاره به امام هادى ) مرا به همان نامى كه در كودكى در منطقه تركستان داشتم صدا زد با اينكه هيچ كس تا كنون نمى دانست كه من چنين نامى داشتم !!.


94)) مجازات دنيوى ساربان بى رحم

روايت كننده گويد: مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش كور بود، فرياد مى زد: ربّ نجّنى من النّار: ((خدايا مرا از آتش ، نجات بده )).
شخصى به او گفت : ((از براى تو مجازات باقى نمانده ، در عين حال باز مى گوئى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟))
گفت : من در كربلا بودم وقتى كه حسين (ع ) كشته شد، شلوار و بند شلوار گرانقيمتى را در تن آن حضرت ديدم ، با توجه به اين كه همه لباسهايش را غارت كرده بودند فقط همين شلوار مانده بود، دنيا پرستى مرا به آن داشت تا آن بند قيمتى شلوار را در آورم ، به طرف پيكر امام حسين (ع ) نزديك شدم ، تا خواستم آن بند را بيرون بكشم ، ديدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد، نتوانستم دستش را رد كنم ، از اين رو دستش را قطع كردم ، و همين كه خواستم آن بند را بيرون آورم ، ديدم آن حضرت دست چپش را بلند كرد و روى آن بند نهاد، هر چه كردم نتوانستم ، دستش ‍ را از روى بند بردارم ، دست چپش را نيز بريدم ، باز تصميم گرفتم كه آن بند را بيرون آورم ، صداى ترس آور زلزله اى را شنيدم ، ترسيدم و كنار رفتم و در همانجا (شب ) كنار بدنهاى پاره پاره شهدا خوابيدم .
ناگاه در عالم خواب ديدم كه گويا محمّد (ص ) همراه على (ع ) و فاطمه (س ) آمدند و سر حسين (ع ) را در دست گرفته اند و فاطمه (س ) آن را بوسيد و سپس فرمود: ((پسرم تو را كشتند، خدا آنان را كه با تو چنين كردند بكشد)). شنيدم امام حسين (ع ) در پاسخ فرمود: ((شمر مرا كشت ، و اين شخص كه در اينجا خوابيده دستهايم را قطع كرد))، فاطمه (س ) به من رو كرد و گفت : ((خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و چشمهايت را كور نمايد و تو را داخل آتش نمايد)).
از خواب بيدار شدم ، دريافتم كه كور شده ام و دستها و پاهايم قطع شده ، سه دعاى فاطمه (س ) به استجابت رسيده و هنوز چهارمى آن (يعنى ورود در آتش ) باقى مانده ، اين است مى گويم : ((خدايا مرا از آتش نجات بده )) طبق روايات ديگر اين شخص همان ساربان بوده است .


95)) داورى على (ع ) در باره نزاع پيامبر و اعرابى

ابن عباس مى گويد: پيامبر (ص ) از يك نفر اعرابى (عرب باديه نشين ) شترى به چهارصد درهم خريد، هنگامى كه پول را داد، اعرابى فرياد زد: هم شتر و هم پول مال من است .
ابوبكر گفت : اى رسول خدا مطلب روشن است ، شما بايد ((بيّنه )) (دو شاهد عادل ) بياوريد كه پول مال شما است .
سپس عمر از آنجا عبور كرد، او نيز قضاوت نمود.
سپس على (ع ) آمده ، پيامبر (ص ) به اعرابى فرمود: آيا به قضاوت اين جوان كه مى آيد راضى هستى ؟
اعرابى گفت : آرى .
هنگامى كه على (ع ) به حضور رسول خدا (ص ) رسيد، اعرابى گفت : شتر مال من است ، و اين درهم ها (پولها) نيز مال من است ، و اگر محمّد (ص ) ادعاى چيزى مى كند، بينّه (دو شاهد عادل ) بياورد.
امام على (ع ) به اعرابى سه بار گفت : شتر را رها كن تا رسول خدا آن را با خود ببرد (چرا كه شتر را از تو خريده است ).
ولى اعرابى ، دستور على (ع ) را نپذيرفت ، آن حضرت اعرابى را گرفت و فشار داد و ضربت محكمى به او زد، مردم اجتماع كردند و هر كسى سخنى مى گفت على (ع ) به رسول خدا (ص ) عرض كرد:
((نصدقك على الوحى و لا نصدقك على اربعماة درهم .
((ما سخن تو را در مورد صدق وحى ، تصديق مى كنيم ، ولى درباره چهار صد درهم تصديق نكنيم .؟))


96)) پاسخ على (ع ) به پرسشهاى قيصر روم

در عصر خلاقت ابوبكر، قيصر روم ، سفير خود را براى پاسخ به چند سؤ ال نزد ابوبكر فرستاد، سفير نزد ابوبكر آمد و چنين سؤ ال كرد: مردى است كه :
1- اميد به بهشت ندارد، و از آتش دوزخ نمى ترسد.
2- و از خدا نمى ترسد.
3- و ركوع و سجده نمى كند.
4- و مردار و خون مى خورد.
5- و فتنه را دوست دارد.
6- و چيزى را كه نديده گواهى بر آن مى دهد.
7- و حق را دشمن دارد و آن را نمى پذيرد.
عمر بن خطّاب كه در آنجا حضور داشت گفت : كار اين مرد جز اين نيست كه با اين امور بر كفر خود مى افزايد.
جريان سؤالات رسول قيصر روم را به على (ع ) خبر دادند، آن حضرت فرمود: آن مردى كه داراى اين صفات است از اولياء خداست :
1و2- او اميد به بهشت ندارد و از آتش دوزخ نمى ترسد، بلكه اميد به خدا دارد و از خدا نمى ترسد، ولى از ظلم خدا نمى ترسد (زيرا خدا ظالم نيست ) بلكه از عدل خدا مى ترسد.
3- در نماز ميت ركوع و سجده بجا نمى آورد.
4- و ملخ و ماهى (كه بدون ذبح حلال هستند) و جگر (كه از خون تشكيل شده ) مى خورد.
5- و مال و فرزندان را دوست دارد كه فتنه (مايه آزمايش ) هستند چنانكه در قرآن (سوره تغابن آيه 15) آمده : انما اولادكم و اموالكم فتنة : ((همانا فرزندان و اموال شما مايه فتنه (امتحان ) هستند)).
6- بهشت و دوزخ را نديده ولى گواهى بر وجود آنها مى دهد.
7- و مرگ را با اينكه حق است دشمن دارد و نمى پذيرد.


97)) مختار در مجلس ابن زياد

در آن هنگام كه بازماندگان شهداى كربلا را همراه سرهاى بريده شهيدان به كوفه آوردند و به مجلس عبيداللّه بن زياد وارد نمودند، مختار در جريان حضرت مسلم (ع ) بدستور ابن زياد دستگير شده و در زندان به سر مى برد.
ابن زياد براى اينكه دل مختار را بسوزاند دستور داد مختار را از زندان به مجلس خود بياورند، دژخيمان او مختار را كشان كشان با وضع توهين آميز به مجلس ابن زياد آوردند.
هنگامى كه مختار وارد مجلس شد، دريافت كه امام حسين (ع ) كشته شده ، و اهل بيت او اسير شده اند و سر بريده امام در ميان طشت است ، بسيار ناراحت شد و از شدت غم ، بيهوش گرديد وقتى كه به هوش آمد، با كمال شجاعت بر سر ابن زياد فرياد كشيد كه : ((اى حرامزاده ! بزودى دمار از روزگار شما در آورم و 380 هزار نفر از بنى اميّه را خواهم كشت )).
ابن زياد خشمگين شد و به قتل او فرمان داد.
حاضران ديدند كشتن مختار صلاح نيست و مساءله تاره اى ايجاد مى كند، به ابن زياد گفتند: كشتن مختار موجب بروز فتنه عظيم مى گردد و صلاح نيست ، ابن زياد از كشتن مختار منصرف شد و دستور داد او را به زندان باز گرداندند.


98)) سر بريده و نحس ابن زياد

در قيام مختار كه در سال 66 و 67 هجرى قمرى انجام گرفت ، ابراهيم پسر مالك اشتر فرمانده سپاه مختار شد و با سپاهى كه ابن زياد و حصين بن نميرو... از سران آن سپاه آن بودند در كنار موصل در گير شد و در اين درگيرى بسيارى از دشمن كشته شدند، از جمله ((ابن زياد)) به دست ابراهيم پسر مالك اشتر كشته شد.
ابراهيم سرهاى بريده ابن زياد و سران دشمن را براى مختار فرستاد، مختار در آن هنگام غذا مى خورد كه سرهاى برنده دشمنان را كنار مسند مختار به زمين ريختند.
مختار گفت : ((حمد و سپاس خداوند را كه سر مقدس حسين (ع ) را هنگامى كه ابن زياد غذا مى خورد نزدش آوردند، اكنون سر نحس ابن زياد را اين هنگام كه غذا مى خورم به نزد من آوردند)).
در اين هنگام ديدند مار سفيدى در ميان سرها پيدا شد و وارد سوراخ گوش ‍ او وارد گرديد و از سوراخ بينى ابن زياد شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گرديد و از سوراخ بينى او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار گرديد.
مختار پس از صرف غذا برخاست با كفشى كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت : ((اين كفش ‍ را بشوى كه آن را بر صورت كافر نجس نهادم )).
مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمّد حنيفه در حجاز فرستاد، محمّد حنيفه سر ابن زياد را نزد امام سجاد در آن وقت ، غذا مس خورد، فرمود: روزى سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آورند، او غذا مى خورد، عرض كردم : خدايا مرا نميران تا اينكه سر بريده ابن زياد را در كنار سفره ام كه غذا مى خورم بنگرم ، حمد و سپاس خدا را كه دعايم را اكنون به استجابت رسانيده است .
نكته قابل توجّه اينكه : مرحوم حاج شيخ عبّاس محدّث قمّى مى نويسد:
آن مار مكرر از بينى ابن زياد وارد مى شد و از گوش او بيرون مى آمد، و تماشاچيان مى گفتند: قد جائت قد جائت : ((مار باز آمد، مار باز آمد)).
و مى نويسد: همان هنگام كه زياد در مجلس خود با چوب خيزران مكرر بر لب و دندان امام حسين (ع ) زد، شايد بر اساس تجسّم اعمال ، همان چوب خيزران به صورت مار در آمد و مكرر از بينى او وارد مى شد و از سوراخ گوش او بيرون مى آمد، تا در همين دنيا، مردم مجازات عمل ننگينش را تماشا كنند و عبرت بگيرند آرى :
از مكافات عمل غافل مشو
گندم از گندم برويد جو ز جو


99)) امام خمينى و نماز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كى از پزشكان قم نقل مى كرد: هنگامى كه خبر دادند امام خمينى (قدّس سرّه ) دچار ناراحتى قلبى شده اند، خود را به بالين ايشان رسانده و فشار خونشان را گرفتم .
فشار ايشان ، عدد 5 را نشان مى داد كه از نظر طبى خيلى خطرناك بود، كارهاى اوليه را انجام دادم و پس از دو ساعت كه قدرى وضع بهتر شده بود، ولى قاعدتا امام نمى توانستند و نمى بايستى حركت كنند، آماده حركت شدند.
عرض كردم : آقا جان ! چرا برخاستيد؟
فرمودند: نماز!
عرض كردم : آقا شما در فقه مجتهديد و من در طبّ، حركت شما به فتواى طبّى من حرام است ، خوابيده نماز بخوانيد.
ايشان با دقّت به نظر من عمل كردند و خوابيده نماز خود را خواندند.

100)) تواضع و بزرگوارى امام خمينى

فرزند مرحوم آيت اللّه اشرفى اصفهانى (چهارمين شهيد محراب ) نقل مى كرد:
حدود چهل سال قبل كه 15-14 ساله بودم روزى در قم به حمّام رفتم ، هنگام ورود به گرم خانه ، وارد خزينه شدم و بيرون آمدم ، ديدم يكى از آقايان سر خود را صابون زده و روى چشمانش نيز از كف صابون پوشيده است ، و با دست دنبال ظرف آب مى گردد، بلافاصله ظرفى را كه نزديكم بود برداشته و از خزينه پر از آب ساختم و دوبار روى سر وى ريختم .
آن مرد نورانى ، نگاه تشكرآميزى به من انداخت و پرسيد: آيا شما هم سرخود را شسته ايد؟
عرض كردم : خير تازه به حمّام آمده ام .
سرانجام به گوشه اى رفته و سر و صورت خود را صابون زدم ، قبل از آنكه آب به سرم بريزم ناگاه دو ظرف آب ، روى سرم ريخته شد، چشم خود را باز كردم ، ديدم آن مرد بزرگ به تلافى خدمت من ، با كمال بزرگوارى محبّت كرده است .
بعد به خانه آمدم و موضوع را به پدرم گفتم ، ولى چون او را نمى شناختم ، نتوانستم معرفى كنم .
بعد از مدتى يكى از روزهاى عيد مذهبى كه با پدرم به منزل علماء مى رفتيم ، ناگاه چشمم به همان مرد نورانى كه در حمّام ديده بودم افتاد و او را به پدرم نشان دادم ، پدرم فرمود: عجب ! ايشان حاج آقا روح اللّه خمينى است .


101)) پند حكيم

حكيم نكته سنجى ، روزى به شاگردان خود چنين پند داد: اى شاگردان من ! مردم چهار دسته اند:
1- يك دسته از آنها دانا هستند، و مى دانند كه دانا هستند، از آنها درس ‍ بياموزيد.
2- دسته ديگر دانا هستند، ولى نمى دانند كه دانا هستند، آنها فراموشكار مى باشند، به آنها يادآورى كنيد.
3- دسته سوّم نمى دانند، و به نادانى خود آگاه هستند، به آنها درس ‍ بياموزيد.
4- و بعضى نادانند، و نمى دانند كه جاهل و نادانند، از آنها دورى كنيد.
ابن يمين خراسانى در اشعار معروف خود مى گويد:
آن كس كه بداند و بداند كه بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن كس كه بداند و نداند كه بداند
بيدارش نمايد كه بس خفته نماند
آن كس كه نداند و بداند كه نداند
هم خويشتن از ننگ جهالت برهاند
آن كس كه نداند و نداند كه نداند
در جهل مركّب ابد الدّهر بماند


102)) اهميّت ولايت و قبول رهبرى امامان

عبدالحميد بن ابى العلاء معروف به ((ابو محمّد)) كه از شيعيان مخلص ‍ بودمى گويد: در مكّه كنار كعبه بوديم يكى از غلامان امام صادق (ع ) شوم ، ناگاه چشمم به خود امام كه در مسجدالحرام در مسجدالحرام در حال سجده بود.
منتظر شدم تا سر از سجده آنحضرت طول كشيد، برخاستم و چند ركعت نماز خواندم و هنوز ديدم آنحضرت در سجده است ، به غلامش گفتم : امام از چه وقت به سجده رفته است ؟ گفت : قبل از آنكه ما به اينجا بيائيم ، امام سخن ما را شنيد و سجده را به پايان رسانيد و سر از سجده برداشت و به من فرمود: اى ابا محمّد نزد من بيا.
نزديك رفتم و سلام كردم و جواب سلامم را داد، در اين هنگام صداها از كيست ؟
گفتند: صداى (عبادت ) گروهى از مرجئه و قدريّه و معتزله (سه گروه اهل تسنّن ) مى باشد.
امام صادق (ع ) فرمود: آنها قصد دارند با من ملاقات كنند، بر خيز از اينجا برويم ، برخاستم و امام برخاست ، آن گروهها نزد امام آمدند، امام به آنها فرمود: ((از من دور شويد و مرا نيازاريد، من فتوا دهنده به شما نيستم )) سپس ‍ دستم را گرفت و از آنها جدا شد و با هم حركت كرديم و از مسجدالحرام بيرون آمديم ، آنگاه امام صادق (ع ) به من فرمود:
(( اى ابا محمّد! سوگند به خدا اگر ابليس پس از آنكه از فرمان خدا در مورد سجده كردن آدم (ع ) سر پيچى كرد، تمام عمر دنيا را براى خدا سجده كند، سودى به حال او نخواهد داشت و خدا از او نمى پذيرد مگر اينكه او آدم را سجده كند، همچنين اين امت گنهكار و سركش و اغفال شده كه بعد از پيامبر (ص )، امام بر حق و نصب شده پيامبر (ص ) (يعنى على عليه السلام ) را ترك كرده اند، هر چه عبادت و كار نيك كنند، خداوند از آنها نمى پذيرد مگر اينكه امامت على در آيند و وارد آن درى گردند كه خدا به رويشان گشوده است .
اى ابا محمّد! خداوند پنج فرضيه را بر امّت محمّد (ص ) واجب كرد:
1- نماز 2- زكات 3- روزه 4- حج 5 - ولايت و رهبرى ما، در مورد چهار فريضه اول ، در بعضى موارد، رخصتى داد، ولى به احدى از مسلمين در مورد ترك ولايت ما، در هيچ مورد، رخصتى نداد.


103)) بزكوهى در دام هوس

يك بز كوهى (شبيه گوزن نر) براى پيدا كردن علف و غذا، روى قلّه هاى كوهها از اين سو به آن سو مى رفت ، بقدرى چابك و تيزهوش بود، كه براى نجات از چنگال صيّاد، از بالاى كوهها حركت مى كرد، و همچون پرنده سبك بال ، با تيزى و هوش خاصى از قله اى به قله ديگر مى پريد، و هر كس ‍ او را مى ديد، با خود مى گفت : چنين حيوان تيز هوش و تيز پروازى هرگز طعمه صيّاد نمى شود.
ناگاه از بالاى قله كوه ، چشمش بر بز كوهى ماده كه بر بالاى قله كوه ديگر مى چريد افتاد، مستى شهوت آنچنان چشمان او را خيره و كور كرد كه فاصله زياد بين دو كوه را، فاصله اندكى تصوّر كرد و با جهش بسيار تندى از بالاى قله بلند كوه ، به سوى بز كوهى ماده روانه شد، ولى با همين سرعت در ميان دره عميق و وحشتناك بين دو كوه سرنگون گرديد.
آرى او كه با چابكى و تيز هوشى ويژه اى از چنگ صيادان كهنه كار و تكاور به سادگى مى گريخت ، براثر سرمستى و غفلت ، آنچنان سر درگم شد كه دام اژدهاى نفس اماره او را به دره هولناكى واژگون نمود، و اين دام بقدرى نيرومند است كه حتى رستم پهلوان را در هم مى شكند، پس قهرمان حقيقى كسى است كه اسير اين دام نگردد چنانكه مولانا در مثنوى در پايان اين قصه گويد:
باشد اغلب صيد اين بز اين چنين
ورنه چالا كيست چست و خصم بين
رستم ار چه با سرو سبلت بود
دام پا گيرش يقين شهوت بود


104)) تاكتيك ابوطالب و على (ع ) براى حفظ پيامبر (ص )

در آغاز بعثت ، مشركان همواره در صدد آزار پيامبر (ص ) بودند، حتى تصميم گرفتند كه آنحضرت را به قتل برسانند ولى وجود بنى هاشم (قبيله پيامبر) مانع مى شد كه آنها آنحضرت را بكشند.
مثلا ابولهب عموى پيامبر (ص ) با اينكه مشرك بود، ولى حاضر نبود كه برادرزاده اش حضرت محمّد (ص ) را بكشند.
همسر ابولهب بنام ((امّ جميل )) به مشركان قول داد كه در فلان روز (مثلا روز يكشنبه ) شوهرم را در خانه مى نشانم و سر گرم مى كنم تا از بيرون خانه كاملا غافل بماند، آنگاه شما محمّد (ص ) را در غياب شوهرم بكشيد.
روز يكشنبه فرا رسيد، امّ جميل شوهرش را در خانه ، با نوشيدنيها و خوراكيها و قصه گوئيها سر گرم كرد، مشركان در بيرون در صدد اجراى طرح قتل پيامبر (ص ) برآمدند.
ابوطالب (كه در ظاهر در صف مشركان بود و در باطن ايمان داشت ، و بطور تاكتيكى رفتار مى كرد) از جريان اطلاع يافت ، فورى به پسرش على (ع ) (كه كودكى حدود 13 ساله بود) فرمود: به خانه عمويت ابولهب برو اگر در خانه بسته بود، در را بزن هر گاه باز كردند، وارد خانه شو و اگر باز نكردند در را بشكن و وارد خانه شو و نزد ابولهب برو و بگو پدرم گفت : ان امرءا عينه فى القوم فليس بذليل : ((كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم باشد، خوار نخواهد شد.))
على (ع ) به سوى خانه ابولهب روانه شد، ديد در خانه بسته است ، در را زده كسى در را باز نكرد، در فشار داد و شكست و وارد خانه شد و نزد ابولهب رفت ، ابولهب تا على (ع ) را ديد گفت : برادزاده چه خبر؟
على (ع ) فرمود: پدرم گفت : ((كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم است خوار نخواهد شد.))
ابولهب گفت : پدرت راست مى گويد، مگر چه شده ؟
على (ع ) فرمود: مى خواهند برادر زاده ات محمّد (ص ) را بكشند و تو غذا مى خورى و نوشابه مى نوشى ؟
احساسات ابولهب به جوش آمد و برخاست و شمشيرش را برداشت تا از خانه بيرون بيايد، امّ جميل ، سر راه او را گرفت ، ابولهب كه بسيار عصبانى بود، سيلى محكمى به صورت امّ جميل زد كه چشم او لوچ گرديد و تا آخر عمر لوچ بود آنگاه ابولهب از خانه بيرون آمد، وقتى كه مشركان او را شمشير بدست ديدند و آثار خشم در چهره اش مشاهده كردند، نزد او آمده ، گفتند: چه شده كه ناراحتى ؟
ابولهب گفت : شنيده ام شما تصميم گرفته ايد برادر زاده ام را بكشيد.
((والات و العزى لقد هممت ان اسلم ثمّ تنظرون مااصنع ؟))
: ((سوگند به دو بت لات و عزّى ، تصميم گرفته ايد قبول اسلام كنم ، سپس ‍ مشاهده خواهيد كرد كه با شما چگونه رفتار مى نمايم .))
مشركان (ديدند اسلام آوردن ابولهب ، خيلى گران تمام مى شود) به دست و پاى او افتاده و عذر خواهى كردند، و سرانجام ابولهب آرام گرفت و از تصميم خود منصرف شد و به خانه اش بازگشت .
به اين ترتيب ، ابوطالب و على (ع ) احساسات ابولهب را براى حفظ رسول (ص ) تحريك نموند و نقشه مشركان را نقش بر آب نمودند.


105)) بانوى بد اخلاق

عصر رسول خدا (ص ) بود، بانوى مسلمانى زندگى مى كرد، همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد، حتى شب را با عبادت و مناجات به سر مى برد، ولى بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد.
شخصى به محضر رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش ‍ همسايگان را مى آزارد.
رسول اكرم (ص ) فرمود: لا خير فيها، هى من اهل النّار: ((در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است )).


106)) عذاب قبر

امام صادق (ع ) فرمود: شخص نيكوكارى از دنيا رفت ، او را به خاك سپردند، در عالم قبر (ماءمورين الهى ) او را نشاندند، يكى از ماءمورين به او گفت : ما مى خواهيم صد تازيانه از عذاب الهى را بر تو بزنيم .
مرد نيكوكار گفت : طاقت ندارم .
ماءمور گفت : 99 تازيانه مى زنيم .
او جواب داد: طاقت ندارم .
ماءموران الهى (بخاطر اينكه آن شخص ، مرد نيكوكار بود) عدد به عدد كم كردند و او مكرّر در جواب مى گفت : طاقت ندارم .
تا اينكه ماءموران گفتند: يك تازيانه به تو مى زنيم ، و ديگر هيچ راهى براى عفو اين يك تازيانه نيست ، حتما بايد اين تازيانه را بخورى .
او پرسيد: به خاطر چه گناهى اين تازيانه را مى زنيد؟
ماءموران در پاسخ گفتند:
((لانّك صليت يوما بغير وضوء، و مررت على ضعيف فلم تنصره .))
: ((زيرا تو يك روز بدون وضو نماز خواندى و در كنار مظلوم ضعيفى عبور كردى ولى او را يارى ننمودى )).
همان يك تازيانه را زدند، قبر او پر از آتش شد.


107)) نفرين پدر، و لطف على (ع )

اواخر شب بود، على (ع ) همراه فرزندش حسن (ع ) كنار كعبه براى مناجات و عبادت آمدند، ناگاه على (ع ) صداى جانگذارى شنيد، دريافت كه شخص دردمندى با سوز و گداز در كنار كعبه دعا مى كند و با گريه و زارى ، خواسته اش را از خدا مى طلبد.
على (ع ) به حسن (ع ) فرمود: نزد اين مناجات كننده برو و ببين كيست او را نزد من بياور.
ام ام حسن (ع ) نزد او رفت ديد جوانى بسيار غمگين با آهى پرسوز و جانكاه مشغول مناجات است فرمود: اى جوان ، اميرمؤمنان پسر عموى پيغمبر(ص ) تو را مى خواهد ببينيد، دعوتش را اجابت كن .
جوان لنگان لنگان با اشتياق وافر به حضور على (ع ) آمد، على (ع ) فرمود: چه حاجت دارى ؟
جوان گفت : حقيقت اين است كه من به پدرم آزار مى رساندم ، او مرا نفرين كرده و اكنون نصف بدنم فلج شده است .
امام على (ع ) فرمود: چه آزارى به پدرت رسانده اى ؟
جوان عرض كرد: من جوانى عياش و گنهكار بودم ، پدرم مرا از گناه نهى مى كرد، من به حرف او گوش نمى دادم ، بلكه بيشتر گناه مى كردم ، تا اينكه روزى مرا در حال گناه ديد باز مرا نهى كرد، سرانجام من ناراحت شدم چوبى برداشتم طورى به او زدم كه بر زمين افتاد و با دلى شكسته برخاست و گفت : ((اكنون كنار كعبه مى روم و براى تو نفرين مى كنم ))، كنار كعبه رفت و نفرين كرد.
نفرين او باعث شد، نصف بدنم فلج گرديد - در اين هنگام آن قسمت از بدنش را به امام نشان داد - بسيار پشيمان شدم نزد پدرم آمدم و با خواهش ‍ و زارى از او معذرت خواهى كردم ، و گفتم مرا ببخش برايم دعا كن .
پدرم مرا بخشيد و حتى حاضر شد كه با هم به كنار كعبه بيائيم و در همان نقطه اى كه نفرين كرده بود دعا كند تا سلامتى خود را باز يابم .
با هم به طرف مكّه رهسپار شديم ، پدرم سوار بر شتر بود، در بيابان ناگاه مرغى از پشت سر، سنگى پراند، شتر رم كرد و پدرم از بالاى شتر به زمين افتاد و به بالينش رفتم ، ديدم از دنيا رفته است ، همانجا او را دفن كردم و اكنون خودم باحالى جگر سوز به اينجا براى دعا آمده ام .
امام على (ع ) فرمود: از اين كه پدرت با تو به طرف كعبه براى دعا در حق تو مى آمد، معلوم مى شود كه پدرت از تو راضى است ، اكنون من در حق تو دعا مى كنم .
امام بزرگوار، در حق او دعا كرد، سپس دستهاى مباركش را به بدن آن جوان ماليد، هماندم جوان سلامتى خود را باز يافت .
سپس امام على (ع ) نزد پسرانش آمد و به آنها فرمود: عليكم ببرّ الوالدين : ((بر شما باد، نيكى به پدر و مادر)).


108)) اقتضاى شير مادر

الاغ و شترى را كه لاغر شده بودند و ديگر توان باركشى نداشتند، رها كرده بودند، اين دو خود را به علف زارى رسانده و ماءنوس شدند.
الاغ گفت : خوب است ما در اينجا برادروار زندگى كنيم و از اين جاى پر آب و علف به جائى نرويم و مخفيانه با هم بسازيم و كسى از حال و روزگار ما با خبر نشود و اين علفزار در انحصار ما باشد و كيف كنيم .
شتر گفت : پيشنهاد بسيار خوبى است ، اگر شير مادر بگذارد.
الاغ گفت : شير مادر چه دخالتى دارد؟
شتر گفت : بى دخالت نيست .
مدتى گذشت و آن دو حيوان ، بدون مزاحم از آب و هوا و علف آن علف زار استفاده كرده و هر دو فربه شدند، اتفاقا كاروانى كه دراى چند الاغ بودند، از كنار آن علفزار عبور مى كردند، كاروانيان براى رفع خستگى چند ساعتى در آنجا ماندند، در همين حال صداى عرعر الاغهاى آن كاروان بلند شد، و همين موجب شد كه الاغ دوست شتر نير ((عرعر)) كرد.
شتر گفت : چرا صدا بلند مى كنى ، صداى تو باعث مى شود كه كاروانيان به حال ما مطّلع شده و مى آيند و ما را مى گيرند و زير بارهاى سنگين خود قرار مى دهند.
الاغ گفت : اقتضاى شير مادر است .
همانگونه كه شتر حدس زد، كاروانيان به دنبال صدا آمدند و شتر و الاغ فربه را بدون صاحب در بيابان علفزار ديدند و گرفتند و با خود بردند و هر دو را بار كرده و روانه ساختند، كاروان همچنان حركت مى كرد تا به دامنه كوهى رسيدند، الاغ همين كه دامنه كوه را نگاه كرد، خود را شل نمود و به زمين انداخت چرا كه مدتى كارش بخور و بخواب بود و نمى توانست باركشى كند.
كاروانيان وقتى چنين ديدند، تصميم گرفتند الاغ را بر شتر بار نمايند، شتر با بار سنگين همچنان از دامنه كوه بالا مى رفت وقتى كه به قلّه كوه رسيد بناى رقصيدن كرد.
الاغ به او گفت : اى برادر چه مى كنى مگر نمى دانى كه در كجا هستيم ، و با رقصيدن تو من به دره هولناك كوه مى افتم و قطعه قطعه مى شوم .
شتر گفت : برادر، اين اقتضاى شير مادر است !! سرانجام الاغ از پشت شتر سقوط كرد و به هلاكت رسيد.


109)) موعظه پيامبر (ص )

مردى به حضور رسول خدا (ص ) آمد و گفت : اى رسول خدا به من دانش ‍ بياموز.
پيامبر (ص ) فرمود: بر تو باد به قطع اميد از آنچه در دست مردم است فانه الغنى الحاضر: ((زيرا بى نيازى نقد، همين است )).
او عرض كرد: زدنى يا رسول اللّه : ((اى رسول خدا بر علم آموزى خود بيفزا)).
پيامبر (ص ) فرمود: از طمع بپرهيز، فانه الفقر الحاضر: ((زيرا طمع فقر نقد است )).
او عرض كرد: اى رسول خدا، باز بيفزا.
پيامبر (ص ) فرمود:
((اذا هممت بامر فتد بر عاقبته ، فان يك خيرا ورشدا فاتبعه ، و ان يك غيا فدعه .))
:((هنگامى كه به امرى تصميم گرفتى در مورد عاقبت آن بينديش ، هر گاه عاقبت آن خير و مايه رشد باشد، از آن پيروى كن ، و اگر عاقبت آن گمراهى باشد، از آن بگذر و دورى كن )).


next page

fehrest page

back page