next page

fehrest page

back page

38)) سخاوت شوهر زينب (ع )

عبداللّه بن جعفر برادرزاده على (ع ) و شوهر حضرت زينب (س ) بسيار با سخاوت بود، روزى وارد نخلستانى شد ديد غلام سياهى در آنجا كار مى كند، هنگام غذا براى غلام غذا آوردند، در اين هنگام سگى نزد آن غلام كارگر آمد، آن كارگر، يكى از نانها را نزد سگ گذارد و او خورد، سپس نان ديگر را نزد سگ گذارد و به اين ترتيب آنچه از غذا آورده بودند همه را جلو سگ نهاد و سگ همه را خورد.
عبداللّه به غلام گفت : غذاى تو همين بود، او گفت : آرى ، عبداللّه گفت : براى خود چيزى نگذاشتى و همه را به سگ دادى ، پس چگونه گرسنگى خود را رفع مى كنى ؟
غلام گفت : ((با همين حال گرسنگى ، روز را به پايان مى رسانم )).
عبداللّه گفت : اين غلام از من سخاوتمندتر است ، غيرت و جوانمرديش ‍ نسبت به آن غلام سياه به جوش آمد و آن نخلستان را با تمام وسائل و لوازمش از صاحبش خريد و سپس غلام را نيز از صاحبش خريد و آزاد كرد و آن نخلستان را با آنچه در آن بود به آن غلام بخشيد.


39)) نتيجه ناخشنودى و خشنودى مادر

در بنى اسرائيل عابدى بنام ((جريح )) بود كه همواره در صومعه اى مشغول عبادت بود، روزى مادرش نزد او آمد و او را صدا زد، ولى او مشغول نماز بود به صداى مادر اعتنا نكرد.
مادر به خانه خود بازگشت ، بار ديگر پس از ساعاتى به صومعه آمد و جريح را صدا زد، باز جريح به دعوت مادر اعتنا نكرد، براى بار سوّم باز مادر نزد او آمد و او را صدا زد، او بر اثر سرگرم بودن به عبادت ، به دعوت مادرش ‍ توجه نكرد.
دل مادر شكست و عرض كرد: ((خدايا پسرم را رسوا كن )).
فرداى همان روز، زن بد كاره اى كه حامله بود كنار صومعه آن عابد آمد و همانجا زائيد و سپس بچه اش را نزد او گذاشت و ادعا كرد كه بچه فرزند عابد است كه از راه نامشروع با من جمع شده ، و بچه مربوط به او است .
اين موضوع شايع شد كه عابد زنا كرده است ، شاه آن عصر فرمان اعدام عابد را صادر كرد، در اين هنگام كه مردم براى اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و او را آن گونه رسوا يافت ، از شدت ناراحتى به صورت خود زد و گريه كرد، جريح به مادر رو كرد و گفت : ((مادرم ! ساكت باش ، نفرين تو مرا به اينجا كشانده است و گرنه من بى گناه هستم )).
حاضران به عابد گفتند: ((ما از تو نمى پذيريم مگر اينكه ثابت كنى نسبتى كه به تو مى دهند دروغ است )).
عابد (كه در اين هنگام مادرش را از خود خشنود كرده بود) گفت : همان كودكى را كه به من نسبت مى دهند به اينجا بياوريد.
آن كودك را آوردند، عابد او را به دست گرفت و گفت : من ابوك : ((پدرت كيست ؟))
كودك با زبان گويا گفت : پدرم فلان چوپان است .
به اين ترتيب خداوند آبروى از دست رفته عابد را به جاى خود باز گردانيد، و دروغ مدّعيان فاش شد، فخلف جريح الاّ يفارق امّة يخدمها: ((جريح سوگند ياد كرد كه هيچگاه از مادر جدا نگردد، و همواره او را خدمت كند)).


40)) شكايت پير زن از باد

خداوند سليمان (ع ) را بر همه موجودات مسخّر كرده بود، روزى پيرزنى كه بر اثر وزش باد از بام به زمين افتاده بود و دستش شكسته بود نزد سليمان آمد و از باد شكايت كرد.
حضرت سليمان (ع ) باد را طلبيد و شكايت پيره زن را به او گفت ، باد گفت : خداوند مرا فرستاد تا فلان كشتى را كه در حال غرق شدن در دريا بود، به حركت درآورم و سرنشينان آن را نجات دهم ، در مسير راه ، به اين پيره زن كه بر پشت بام بود برخوردم ، پاى او لغزيد و از بام به زمين افتاد و دستش ‍ شكست ، (من چنين قصدى نداشتم ، او در مسير راه من بود و چنين اتفاقى افتاد).
حضرت سليمان (ع ) از قضاوت در اين مورد، درمانده شد و عرض كرد: ((خدايا چگونه در مورد باد قضاوت كنم ؟))
خداوند به او وحى كرد: ((به هر اندازه كه به آن پيره زن آسيب رسيده ، به همان اندازه (مزد درمان آن را) از صاحبان آن كشتى كه بوسيله باد از غرق شدن نجات يافته اند بگير و به آن پيره زن بده ، زيرا به هيچكس در پيشگاه من نبايد ستم شود)).


41)) كيفر يونس به خاطر ترك اولى ، و علت نجات او

يكى از پيامبران ، حضرت يونس (ع ) نام داشت وى در شهر ((نينوى )) (كه در سرزمين عراق نزديك موصل يا در اطراف كوفه نزديك كربلا واقع شده بود) به پيامبرى رسيد تا مردم آنجا را كه بيش از صد هزار نفر بودند به سوى خدا و برنامه دينى دعوت كند.
او 33 سال به تبليغ و ارشاد مردم پرداخت ، ولى آنها به او ايمان نياوردند و تنها دو نفر يكى ((عابد)) بنام ((مليخا)) و ديگرى ((عالم )) بنام ((روبيل )) به او ايمان آوردند ولى بقيه به روش بت پرستى خود ادامه دادند.
يونس تصميم گرفت آنها را نفرين كند، و بقول بعضى طبق پيشنهاد عابد، اين تصميم را گرفت و براى آنها نفرين كرد، و به او وحى شد كه در فلان زمان عذاب الهى فرا مى رسد، هنگامى كه موعد عذاب نزديك شد يونس همراه مرد عابد در حالى كه خشمگين بود از ميان آنها بيرون رفت و به ساحل دريا رسيد و در آنجا يك كشتى پر از جمعيت و بار را مشاهده نمود و از آنها خواهش كرد كه او را نيز همراه خود ببرند.
اگر يونس در ميان قوم خود تا آخرين لحظات قبل از نزول عذاب باقى مى ماند و تحمّل مى كرد بهتر بود، ولى ترك اولى نمود و در كار خود عجله كرد و از ميان قوم خود بيرون آمد، سوار بر كشتى و از آن سرزمين دور مى شد ناگاه ماهى عظيم (نهنگ ) سر راه كشتى را گرفت ، دهان باز كرد و گوئى غذائى مى خواست ، سرنشينان مجبور شدند از طريق قرعه ، شخصى را تعيين كرده و از كشى به دريا بيندازند، سه بار قرع زدند به نام يونس آمد، يونس را به دريا افكندند، نهنگ او را بلعيد، در حالى كه مستحق ملامت بود، چنانكه در آيه 142 صافات مى خوانيم : فالتقمه الحوت و هو مليم : ((ماهى عظيم او را بلعيد در حالى كه مستحق ملامت بود)).
يونس در درون تاريكيهاى دريا و درون نهنگ و تاريكى شب ، قرار گرفت ولى به ياد خدا بود و مكرر مى گفت :
((لا اله الاّ سبحانك انّى كنت من الظّالمين ))
((اى خدا، معبودى يكتا جز تو نيست ، تو از هر عيب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران هستم )) (انبياء - 87).
سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانيد، و توبه او را پذيرفت و به نهنگ فرمان داد تا يونس را كنار دريا آورده و او را به بيرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.
آرى يونس حقيقتا توبه كرد و تسبيح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات يافت ، و در غير اين صورت ، همچنان در شكم ماهى مى ماند، چنانكه در آيه 143 و 144 سوره صافّات مى خوانيم :
((فلولا انّه كان من المسبّحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون .))
((و اگر او از تسبيح كنندگان نبود تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند)).
دو داستان از ماجراى زندگى اين پيامبر را در داستانهاى بعد بخوانيد.


42)) نقش دانشمند حكيم در نجات قوم از بلاى حتمى

يونس (ع ) به قوم خود گفته بود كه عذاب الهى در روز چهارشنبه نيمه ماه شوال بعد از طلوع خورشيد نازل مى شود، ولى قوم او را دروغگو خواندند و او ار از خود راندند و او نيز همراه عابد (مليخا) از شهر بيرون رفت ، ولى ((روبيل )) كه عالمى حكيم از خاندان نبوت بود در ميان قوم باقى مان ، هنگامى كه ماه شوال فرا رسيد، روبيل بالاى كوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فرياد زد:
((اى مردم ! موعد عذاب نزديك شده ، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم ، اكنون تا فرصت داريد استغفار و توبه كنيد تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند)).
مردم تحت تاءثير سخنان روبيل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ((ما مى دانيم كه تو فردى حكيم و دلسوز هستى ، به نظر شما اكنون ما چه كار كنيم تا مشمول عذاب نگرديم ؟))
روبيل گفت : كودكان را از مادرانشان ، به بيابان آوريد و آنها را از همديگر جدا سازيد، و هنگامى كه طوفان زرد را از جانب مشرق ديديد، همه شما از كوچك و بزرگ ، صدا به گريه و زارى كنيد و با التماس و تضرع ، توبه نمائيد و از خدا بخواهيد تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...
همه قوم سخن روبيل را پذيرفتند هنگام بروز نشانه هاى عذاب ، همه آنها صدا به گريه و زارى و تضرع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند، ناگاه ديدند هنگام طلوع خورشيد، طوفان زرد و تاريك و بسيار تندى به وزيدن گرفت ، ناله و شيون و استغاثه آنها از كوچك و بزرگ برخاست و حقيقتا توبه كردند.
روبيل نيز شيون آنها را مى شنيد و دعا مى كرد كه خداوند عذاب را از آنها دور سازد خداوند توبه آنها را پذيرفت و به اسرافيل فرمان داد كه طوفان عذاب آنها را به كوههاى اطراف وارد سازد، وقتى مردم ديدند عذاب از سر آنها برطرف گرديد به شكر خدا پرداختند روز پنجشنبه يونس و عابد، جريان رفع عذاب را دريافتند، يونس به سوى دريا رفت و از نينوى دور شد و سرانجام سوار بر كشتى شده و از آنجا نهنگ او را بلعيد (كه در داستان قبل ذكر شد) و مليخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبيل آمد و گفت : ((من فكر مى كردم بخاطر زهد بر تو برترى دارم ، اكنون دريافتم كه علم همراه تقوى ، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است ، از آن پس آن عابد و عالم رفيق شدند و بين قوم خود ماندند و آنها را ارشاد نمودند.


43)) نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود

حضرت يونس (ع ) وقتى كه در درون نهنگ قرار گرفت و در همانجا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به نهنگ فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند.
يونس همچون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بزرگ (نهنگ ) بيرون آمد، به طورى كه توان حركت نداشت .
لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبنى رويانيد يونس در سايه آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا مى گفت و كم كم رشد كرد سلامتى خود را باز يافت .
در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
خشك شدن آن درخت براى يونس ، بسيار سخت و رنج آور بود، محزون شدن ، خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستنى ؟، او عرض كرد: ((اين درخت براى من سايه تشكيل مى داد، كرمى بر آن مسلط كردى ، ريشه اش را خورد و خشك گرديد)).
خداوند فرمود: ((تو از خشك شدن يك درختى كه نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى ، غمگين شدى ، ولى از نزول عذاب بر صدهزار نفر يا بيشتر محزون نشدى ، اكنون بدان كه اهل نينوى ايمان آورده اند و راه تقوى به پيش ‍ گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد، به سوى آنها برو.
و بنقل ديگر: پس از خشك شدن درخت ، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى يونس دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يكساعت ، طاقت خود را از دست دادى .
يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد: يا ربّ عفوك عفوك : ((پروردگارا، عفو تو را طالبم ، و درخواست بخشش مى كنم )).
يونس به سوى نينوى حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوى رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوى شود،چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود: ((برو نزد مردم نيوى ، و به و به آنها خبر بده كه يونس به سوى شما مى آيد)).
چوپان به يونس گفت : ((آيا دروغ مى گوئى ؟ آيا حيا نمى كنى ؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت )).
به درخواست يونس ، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است ، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوى رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد، مردم كه هرگز چنين خبرى را باور نمى كردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت : من براى صدق خبرى كه دادم ، برهان دارم ، گفتند: برهان تو چيست ؟، جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهى مى دهد، همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد، مردم به راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس (ع ) آمدند و آنحضرت را با احترام وارد نينوى نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار ماندند، و سالها تحت رهبرى و راهنمائيهاى حضرت يونس (ع ) به زندگى خود ادامه دادند.
شخصى از امام باقر (ع ) پرسيد: غيبت يونس (ع ) از قوم خود، چقدر طول كشيد؟
امام باقر (ع ) در پاسخ فرمود: چهار هفته (28 روز) طول كشيد، هفته اوّل يونس از نينوى بيرون آمد و تا كنار دريا حركت كرد، هفته دوّم در شكم ماهى بود، و هفته سوّم در سايه درخت (كدو) در ساحل دريا بود، و هفته چهارم به سوى قوم خود حركت كرد تا به نينوى رسيد، در نتيجه مجموع رفتن و مراجعت يونس 28 روز طول كشيد.


44)) ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين

از اميرمؤمنان على (ع ) نقل شده : هنگامى كه حضرت يونس (ع ) در شكم ماهى بزرگ ، قرار گرفت ، ماهى در درون دريا حركت مى كرد به درياى قلزم رفت و سپس از آنجا به دريا مصر رفت ، سپس از آنجا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت ، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد.
قارون كه در عصر موسى (ع ) مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته اى از سوى خدا ماءمور شده بود كه قارون را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان ، در زمين فرو برد، يونس در شكم ماهى ، ذكر خدا مى گفت و استغفار مى كرد، قارون در تحت زمين ، صداى زمزمه يونس (ع ) را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت : اندكى به من مهلت بده من در اينجا صداى انسانى را مى شنوم .
خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده ، او به قارون مهلت بده ، او به قارون مهلت داد قارون به صاحب صدا (يونس ) نزديك شد و گفت : تو كيستى ؟
يونس : انا المذنب الخاطى يونس بن متّى : ((من گنهكار خطاكار يونس پسر متّى هستم )).
قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت : از موسى چه خبر؟
يونس : موسى (ع ) مدتى است كه از دنيا رفت .
قارون : از هارون برادر موسى (ع ) چه خبر؟
يونس : او نيز از دنيا رفت .
قارون : از كلثم (خواهر موسى ) كه نامزد من بود چه خبر؟
يونس : او نيز مرد.
قارون ، گريه كرد و اظهار تاءسف نمود (و دلش براى خويشان سوخت و براى آنها گريست ).
فشكر اللّه ذلك : ((همين دلسوزى او (كه يك مرحله از صله رحم است ) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته ماءمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همانجا توقف كند و ديگر روزى به اندازه قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سخت براى او بود).
هنگامى كه يونس (ع ) از اين موضوع با خبر شد (و دريافت كه خداوند به بندگانش در صورتى كه كار نيك كنند مهربان است ) در ميان تاريكيها (شب و دريا و شكم ماهى ) فرياد مى زد:
((لا اله الا انت سبحانك انّى كنت من الظّالمين ))
((معبودى جز خداى يكتا نيست ، اى خدا، تو پاك و منزّه هستى و من از ستمگران هستم )).
خداوند دعاى او را به استجابت رسانيد و به ماهى فرمان داد تا او را ساحل بيندازد، ماهى او را كنار ساحل آورد به بيرون انداخت ، خداوند در همانجا درخت كدو رويانيد، و يونس در سايه آن درخت آرميد و از مواهب الهى بهره مند شد و كم كم سلامت خود را باز يافت .
به اين ترتيب مى بينم : عمل نيك مانند صله رحم ، و همچنين دعا و توبه و اقرار به گناه ، موجب نجات خواهد شد.


45)) على (ع ) پروريده پيامبر (ص )

هنگامى كه على (ع ) به سن حدود شش سالگى رسيد، قحطى و كمبود سراسر مكه و اطراف را فرا گرفت ، ابوطالب پدر على (ع ) كه مرد آبرومندى بود، عيالمند بود و در مضيقه سختى قرار گرفت ، خويشان ابوطالب تصميم گرفتند، سرپرستى بعضى از فرزندان او را به عهده بگيرند، رسول اكرم (ص ) نزد عموى ابوطالب آمد و فرمود: ((على (ع ) را به من واگذار تا سرپرستى او را به عهده بگيرم ، و در پرورش او كوشا باشم ))، ابوطالب پيشنهاد رسول اكرم (ص ) را پذيرفت ، از آن پس على (ع ) به خانه پيامبر (ص ) راه يافت و تحت نظارت و پرورش مستقيم و مخصوص آنحضرت قرار گرفت ، تا آن هنگام كه پيامبر (ص ) به پيامبرى مبعوث گرديد، نخستين كسى كه به آنحضرت ايمان آورد، امام على (ع ) بود، كه در آن هنگام ده سال داشت .
به اين ترتيب آنحضرت پروريده پيامبر (ص ) بود و تمام ذرات وجودش با رهنمودهاى پيامبر (ص ) رشد و نموّ نمود.


46)) مسلمان بيگانه از مسجد

شخصى در ظاهر مسلمان بود، ولى به اصطلاح ، مسلمان شناسنامه اى ، او در امور و احكام اسلام كاملا بى تفاوت بود، مثلا اصلا با مسجد ميانه نداشت ، مسجد رفتن براى او بسيار سخت بود و اگر احيانا از كنار آن رد مى شد، با كمال بى اعتنائى عبور مى كرد.
روزى با يكى از پسرانش كه كودك بود، بر سر موضوعى نزاع كرد و بلند شد تا پسرش را كتك بزند، پسر از دست او فرار كرد، و پسرش را دنبال نمود، تا اينكه پسر به طرف مسجد آمد و مى دانست كه پدرش با مسجد ميانه ندارد، رفت داخل مسجد، آن پدر تا نزديك در مسجد آمد، ولى وارد مسجد نشد و در همانجا فرياد زد ((بيا بيرون ، بيا بيرون ، من در تمام عمر به مسجد نيامده ام ، نگذار اكنون وارد مسجد شوم بيا بيرون !!))
آرى افرادى هستند كه رابطه آنها با مسجد اين گونه است ، و بعضى تنها هنگام مجلس ترحيم بستگانشان به مسجد مى روند، گوئى مسجد را براى مردگان ساخته اند.


47)) آيت اللّه حائرى نمونه بارز فضيلت و تقوى

يكى از علماى برجسته و پارسا مرحوم آيت اللّه ، حاج شيخ مرتضى حائرى (قدس سره ) فرزند مؤ سس حوزه علميه حضرت آيت اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى بود، وى روز 14 ذيحجّه سال 1334 ه‍ ق در شهر اراك ديده به جهان گشود و در 14 اسفند 1364 اسفند برابر با 23 جمادى الثانى 1406 در سن 72 سالگى از دنيا رفت ، قبر شريفش در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه (س ) در قسمت بالا كنار قبر پدرش آيت اللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى ، قرار دارد.
آقاى حائرى براستى مرد علم ، اجتهاد، كمالات معنوى و صفاى باطن بود، و بيش از پنجاه سال در حوزه علميه قم به تدريس و تربيت شاگرد در سطوح مختلف پرداخت و نقش بسزائى در پيشرفت حوزه در ابعاد مختلف داشت .
در فراز از اعلاميه امام خمينى (قدس سره ) در شاءن آيت اللّه حائرى چنين آمده : ((اينجانب از اوائل تاءسيس حوزه علميه پر بركت قم كه به دست مبارك پدر بزرگوارشان تاءسيس شد و موجب آنه همه بركات شد، آشنائى با ايشان داشته ، و پس از مدتى از نزديك معاشرت و دوست صميمى بوديم و در تمام مدت طولانى معاشرت ، جز خير و سعى در انجام وظائف علميه و دينيه از ايشان مشاهده ننمودم ، اين بزرگوار علاوه بر مقام فقاهت و عدالت ، از صفاى باطن به طور شايسته برخوردار بودند و از اوائل نهضت اسلامى ايران ، از اشخاص پيشقدم در اين نهضت بودند)).
از شنيدنيهاى جالب اينكه : آيت اللّه حائرى 64 بار در عمر خود به مشهد براى زيارت قبر مطهر حضرت رضا (ع ) رفت ، و به نقل يكى از علماء فرمود: من در تمام اين 64 بار تقاضايم از امام هشتم (ع ) اين بود كه در سه جا به دادم برسد و مرا از وحشت خطير آن سه جا نجات دهد: 1. هنگام تقسيم نامه هاى اعمال و پريدن نامه ها به جانب راست يا چپ انسانها 2. روى پل صراط 3. كنار ميزان (سنجش اعمال نيك و بد).
چنانكه از خود امام هشتم (ع ) نقل شده فرمود: ((هركس از راه دور بيايد و مرا زيارت كند، در روز قيامت در اين سه مورد (فوق ) نزد او رفته و او را نجات مى دهم )).
افراد موثّق نقل كردند كه ايشان فرموده بود: در آخرين سفرم به مشهد، امام رضا(ع ) (در خواب يا...) به اين مضمون به من فرمود: ((تو ديگر نيا، اكنون نوبت آمدن من نزد تو است )) و او از همين موضوع دريافته بود كه پايان عمرش نزديك شده است سلام بر او هنگامى كه زاده شد و مرد و زنده مبعوث خواهد شد.


48)) نصيحت پيامبر (ص ) در مراسم آخرين حجّ خود

سال دهم هجرت بود، پيامبر (ص ) در مراسم حج آن سال (در ماه ذيحجه ) شركت كرد كه آخرين حج او بود و به عنوان حجّة الوداع شمرده مى شد، بسيارى از مسلمين در آن شركت داشتند.
هنگامى كه پيامبر براى انجام بقيه مناسك حج به ((منى )) آمدند، در آنجا مردم را به دور خود جمع نمود و به سخنرانى پرداخت ، پس از حمد و ثناى الهى ، خطاب به مردم چنين فرمود:
اى مرد! چه روزى محترم ترين روزها است ؟
گفتند: امروز (روز عيد قربان ).
فرمود: چه ماهى بهترين ماهها است ؟
گفتند: اين ماه (ذيحجّه ).
فرمود: چه شهرى محترم ترين شهرها است ؟
گفتند: اين شهر (مكّه ).
فرمود: اى مردم بدانيد كه خونهاى شما و اموال شما مسلمين مانند احترام اين روز در اين ماه و در اين مكّه ، احترام دارد تا روزى كه خدا را ملاقات كنيد، و در آنروز (قيامت ) خدا از اعمال شما بازخواست كند، آگاه باشيد آيا وظيفه خود را ابلاغ كردم ؟
گفتند: آرى .
فرمود: خدايا شاهد باش ، سپس فرمود: ((اى مردم ! بدانيد هر كس كه در نزد او امانتى هست ، آن را به صاحبش برگرداند، و بدانيد كه خون و مال مسلمانان حلال نيست مگر با رضايت خودش ، به خودتان ستم نكنيد، و بعد از من روش كفار را پيشه خود نسازيد)).


49)) هدهد و سليمان

در زمان حضرت سليمان (ع ) آنحضرت رهبر و زمامدار مردم بود و مقرّ حكومتش بيت المقدس و شام بود، و خداوند اختيارات و امكانات بسيار در اختيار او قرار داده بود، تا آنجا كه رعد و برق و باد و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حيوانات ديگر تحت فرمان او زبان همه آنها را مى دانست .
هدف حضرت سليمان (ع ) اين بود كه همه انسانها را به سوى خدا و توحيد برنامه هاى الهى دعوت كند و از هر گونه انحراف و گناه باز دارد، و همه امكانات را در خدمت جذب مردم به سوى خدا قرار دهد.
در همين عصر در سرزمين يمن بانوئى به نام ((بلقيس )) بر ملت خود حكومت مى كرد و داراى تشكيلات عظيم سلطنتى بود، ولى بقليس و ملش ‍ بجاى خدا، خورشيدپرست و بت پرست بودند و از برنامه هاى الهى به دور بوده و راه انحراف و فساد را مى پيمودند، بنابر اين لازم بود كه حضرت سليمان (ع ) با رهبريها و رهنمودهاى خردمندانه خود آنها را از بيراهه ها و كجرويها به سوى توحيد دعوت كند، مالارياى بت پرستى را كه مسرى نيز بود، ريشه كن نمايد.
روزى حضرت سليمان بر تخت حكومت نشسته بود، همه پرندگان كه خداوند آنها را تحت تسخير سليمان قرار داده بود با نظمى مخصوص در فضاى بالاى سر سليمان كنار هم صف كشيد بودند و پر در ميان پر نهاده و براى تخت سليمان سايه تشكيل داده بودند تا تابش مستقيم خورشيد، سليمان را نيازارد، در ميان پرندگان هدهد (شانه به سر) غايب بود، و به اندازه جاى او فضا خالى بود و همين جاى خالى او باعث شده بود كه خورشيد از آنجا به نزديك تخت سليمان بتابد.
سليمان ديد روزنه اى از خورشيد به كنار تخت تابيده ، سرش را بلند كرد و به پرندگان نگريست ، و دريافت هدهد غايب است و پرسيد: ((چرا هدهد را نمى بينم يا اينكه او از غايبان است و بخاطر عدم حضورش او را مجازات شديد يا ذبح مى كنم مگر اينكه دليل روشنى براى عدم حضورش ‍ بياورد)).
چندان طول نكشيد كه هدهد آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سليمان چنين گزارش داد:
((من از سرزمين سبا، يك خبر قطعى آورده ام ، من زنى را ديدم كه بر مردم (يمن ) حكومت مى كند، و همه چيز مخصوصا تخت عظيمى را در اختيار دارد، ولى من ديدم آن زن و ملتش خورشيد را مى پرستند و براى غير خدا سجده مى نمايند، و شيطان اعمال آنها را در نظرشان زينت داده و از راه راست باز داشته است و آنها هدايت نخواهند شد، چرا كه آنها خدا را پرستش نمى كنند؟... خداوندى كه معبودى جز او نيست و پروردگار و صاحب عرش عظيم است )).
حضرت سليمان عذر غيبت هدهد را پذيرفت ، و فورا در مورد نجات ملكه سبا و ملتش احساس مسئوليت نمود و نامه اى براى ملكه سبا (بلقيس ) فرستاد و او را دعوت به توحيد كرد، نامه كوتاه بود اما بسيار پر معنا و در آن نامه چنين آمده بود: ((بنام خداوند بخشنده مهربان ، توصيه من اين است كه برترى جوئى نسبت به من نكنيد و به سوى من بيائيد و تسليم حق گرديد)). سليمان (ع ) نامه را به هدهد داد و فرمود: ما تحقيق مى كنيم ببينيم تو راست گفتى يا دروغ ؟ اين نامه را ببر و بر كنار تخت ملكه سباء بيفكن ، سپس برگرد تا ببينم آنها در برابر دعوت ما چه مى كنند؟!
هدهد نامه را با خود برداشت و از شام به سوى يمن ره سپرد، از همان بالا را كنار تخت بلقيس آن نامه برداشت و خواند و دريافت كه نامه بسيار مهمّى است و از طرف شخص بزرگى فرستاده شده است ، تصميم گرفت با رجال كشورش در اين باره به مشورت بپردازد.


50)) ردّ هديه بلقيس از جانب سليمان

بلقيس در كنار تخت خود نامه اى يافت آن برداشت و خواند، دريافت كه آن نامه از طرف شخص بزرگى براى او فرستاده شده است و مطالب پر ارزشى دارد، بزرگان كشور خود را به گردهم آورد و با آنها در اين باره مشورت كرد، آنها گفتند: ما نيروى كافى داريم و مى توانيم بجنگيم و هرگز تسليم نمى شويم .
ولى بلقيس ،اتخاذ طريق مسالمت آميز را بر جنگ ترجيح مى داد، و اين را دريافته بود كه جنگ موجب ويرانى مى شود، و تا راه حلّى وجود دارد نبايد آتش جنگ را افروخت ، او پيشنهاد كرد كه هديه اى گرانبها براى سليمان مى فرستم ، تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى آورند.
بلقيس در جلسه مشورت گفت : من با فرستادن هديه براى سليمان ، او را امتحان مى كنم ، اگر او پيامبر باشد ميل به دنيا ندارد هديه ما را نمى پذيرد، و اگر شاه باشد، مى پذيرد، در نتيجه اگر دريافتيم او پيامبر است ، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهيم داشت ، و بايد تسليم حق گرديم .
گوهر بسيار گرانبهائى را در ميان حقّه (ظرف مخصوصى ) نهاد و به فرستادگان گفت : اين گوهر را به سليمان مى رسانيد و اهداء مى كنيد.
بعضى نوشته اند: بلقيس پانصد كنيز ممتاز، براى سليمان فرستاد، در حالى كه به غلامها لباس زنانه ، و به كنيزها لباس مردانه پوشانيده بود، در گوش ‍ غلامان گوشواره ، و در دستشان دستبند و بر سر كنيزان كلاههاى زيبا گذارده بود، و در نامه خود تاءكيد كرده بود: ((تو اگر پيامبرى غلامان را
از كنيزان بشناس )).
و آنها را بر مركبها گرانبها كه با زر و زيور آراسته بودند سوار كرد، و مقدار قابل ملاحظه اى از جواهرات نيز همراه آنها فرستاد.
ضمنا به فرستاده خود سفارش كرد، اگر به محض ورود، نگاه سليمان را خشم آلود ديدى بدان كه اين ژست پادشاهان است و اگر با خوشروئى و محبت با تو برخورد كرد، بدان كه او پيغمبر است .
فرستادگان ملكه سبا با زرق و برق نزد سليمان آمدند و هداياى خود را تقديم كردند.
از آنجا كه هدف سليمان نجات معنوى آنها بود، هرگز زرق و برق دنيا چشم سليمان را خيره نكرد، وقتى كه آنها و هدايايشان را ديد، با كمال صراحت به آنها فرمود:
((اتمدّونن بمال فما آتانى اللّه خير ممّا آتاكم بل انتم يهديّتكم تفرحون .))
: ((آيا شما با ثروت دنيا مرا كمك كنيد (و بفريبيد) آنچه خدا به من داده از آنچه به شما داده بهتر است ، بلكه شما هستيد كه به هدايايتان شاد مى شويد.)) (ما مرعوب زرق و برق دنيا نمى شويم ، هدف ما زيبائى قلب و جان شما است نه زيبائى ظاهرى مادى شما).
آنگاه سليمان به فرستاده مخصوص ملكه سبا گفت : ((به سوى قوم خود بازگرد و اين هدايا را نيز با خود برگردان ، ولى بدان كه اگر تسليم حق نشوند، با لشگر نيرومندى به سوى شما آمده كه تاب مقاومت در برابر لشگر ما را نخواهيد داشت و آنها را از آن سرزمين به صورت ذليلانه بيرون مى رانيم .


51)) پيوستن بلقيس به سليمان و ازدواج با او

فرستاده مخصوص سليمان با همراهان به يمن بازگشتند، و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سليمان را به ملكه سبا گزارش دادند.
بلقيس دريافت كه ناگزير بايد تسليم فرمان سليمان (كه فرمان حق و توحيد است ) گردد و براى حفظ و سلامت خود و جامعه هيچ راهى جز پيوستن به امت سليمان ندارد، با جمعى از اشراف قوم خود و دنبال اين تصميم ، حركت كردند و يمن را به قصد شام ترك گفتند، تا از نزديك به تحقيق بيشتر بپردازند.
هنگامى كه سليمان از آمدن بلقيس و همراهان به طرف شام اطلاع يافت ، به حاضران فرمود: ((كداميك از شما توانائى داريد، پيش از آنكه آنها به اينجا آيند، تخت ملكه سبا را براى من بياوريد)).
عفريتى از جنّ (يعنى يكى از گردنشان جنّيان ) گفت : من آن را نزد تو مى آورم ، پيش از آن كه از مجلس برخيزى اما آصف بن برخيا كه از علم كتاب آسمانى بهره مند بود گفت : ((من آن تخت را قبل از آنكه چشم برهم زنى نزد تو خواهم آورد)).
لحظه اى نگذشت كه سليمان ، تخت بلقيس را در كنار خود ديد و بى درنگ به ستايش و شكر خدا پرداخت و گفت : هذا من فضل ربّى ليبلونى ءاشكر ام اكفر
:((اين موهبت ، فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را بجا مى آورم ، يا كافران مى كنم )).
سپس سليمان (ع ) دستور داد تا تخت را اندكى جابجا و تغيير دهند وقتى كه بلقيس آمد، از او بپرسند آيا اين تخت توانست يا نه ، ببينند، چه جواب مى دهد.
طولى نكشيد بلقيس و همراهان به حضور سليمان آمدند، شخصى به تخت او اشاره كرد و به بلقيس گفت : ((آيا تخت تو اين گونه است ؟!))
بلقيس با كمال زيركى در جواب گفت : كانه هو: ((گويا خود آن تخت است )).
سرانجام بلقيس دريافت كه تخت خود او از طريق اعجاز جلو به آنجا آورده شده ، تسليم حق شد و آئين حضرت سليمان را پذيرفت ، او قبلا نيز نشانه هائى از حقانيت نبوت سليمان را دريافته بود، بهرحال به آئين سليمان پيوست و به نقل مشهور با سليمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم سوى يكتاپرستى كوشيدند.


52)) بلندى نظرى ، و توجّه به عزّت مسلمين

در عصر مرجعيّت آيت اللّه العظمى بروجردى (قدس سره ) قرار شد تا در شهر هامبورك آلمان ، مسجد و مركزى براى نشر تعاليم اسلام ساخته شود. آيت اللّه بروجردى ، شخصى را به هامبورك براى تهيه زمين براى چنان مركز فرستاد، آن شخص رفت و زمينى تهيه و خريدارى كرد و به محضر آقاى بروجردى باز گشت ، بعضى به آقاى بروجردى خبر داده بودند كه زمين خريدارى شده در جاى مطلوب و مرغوب نيست .
آقاى بروجردى به آن شخص ماءمور خريد زمين ، فرمودند: شنيده ام ، زمين خريدارى شده در موقعيت مناسبى قرار ندارد، و اين براى جامعه اى كه ارزش را در زيبائيهاى ظاهرى مى بيند، صلاح نيست كه ما در چشم آنان حقير جلوه كنيم مذاهب ديگرى در آنجا وجود دارد كه مراكز مذهبيشان از ساختمانهاى مجلل و زيبا بر خوردار است ، از اين رو براى ما صلاح نيست پائينتر از آنها جلوه كنيم .
آن شخص گفت : آقا! يعنى مى فرمائيد در بالاى شهر هامبورك و در كنار دريا، زمين تهيه كنيم ؟آن جا خيلى گران است .
ايشان فرمود: بله در جاى مناسب ، تهيّه كنيد، من هزينه اش را تاءمين مى كنم ، شما تصور مى كنيد براى من زمين مى خريد؟ خير، اين مكان به نام امام زمان (ع ) است ، بايد در جاى آبرومندى باشد كه باعث تحقير مسلمين نگردد. سرانجام مسجد عظيم بندر هامبورك در زمين بسيار مرغوبى به مساحت تقريبا چهار هزار متر مربع در كنار درياچه
((آلاستر)) ساخته شد، نگارنده آن را ديده ام و در آن نماز خوانده ام ، براستى كه بسيار با شكوه و جالب است و منظره آن درياچه ، جلوه بسيار زيبائى دارد.


53)) پاداش رسيدگى به امور نيازمندان

مرحوم آيت اللّه سيد جواد سيد بروجردى (برادر علامه بحرالعلوم ) جد سوّم آيت اللّه العظمى بروجردى بود كه داراى شخصيتى بلند مقام و نافذ در سطح غرب ايران و بروجرد بود و در رسيدگى به امور محتاجين و مستمندان ، جديت فراوان داشت ، وى بسال 1242 ه‍‍ق در بروجرد وفات كرد و قبرش در همانجا مزار معروف مؤ منين است .
از آيت اللّه بروجردى (قدس سره ) نقل شده است : ((...در ايّام اقامتم در بروجرد، شبى در خواب ديدم به خانه اى وارد شدم ، گفتند رسول اكرم (ص ) آنجا تشريف دارند، به آنجا وارد شدم و به حاضران سلام كردم و در آخر مجلس نشسته ، و بزرگان سلسله علماء و زهاد در كنار ايشان به ترتيب (ص ) نشسته اند، و مقدم بر نزديكتر از همه به رسول اكرم (ص )
سيد جواد نشسته بود فكر فرو رفتم كه در ميان نشسته گان كسانى هستند كه آقاى سيد جواد، هم عالمتر هستند و هم زاهدتر مى باشند، بنابر اين چرا سيد جواد از همه آنها نزديكتر به رسول خدا (ص ) است ؟! در اين فكر بودم كه رسول اكرم (ص ) با عبارتى به اين مضمون فرمودند: ((سيّد جواد در رسيدگى به كار مردم و جواب مثبت دادن به نيازمندان از همه كوشاتر بود!))


54)) احترام به نام مبارك امام زمان (ع )

يكى از اصحاب آيت اللّه العظمى بروجردى مى گفت : در منزل اندرونى آقاى بروجردى در محضر آن بزرگوار بودم ، در منزل بيرونى مجلس بود، در آن مجلس ، شخصى با صداى بلند گفت : ((براى سلامتى امام زمان و آيت اللّه بروجردى صلوات )) در همان حال ايشان در حياط قدم مى زد، با شتاب و ناراحتى به طرف در بيرونى آمد و با عصا محكم به در زد، به طورى كه آقايانى كه در بيرون بودند، ترسيدند نكند جريانى اتفاق افتاده باشد... چندين نفر به طرف در اندرونى رفتند كه ببينند چه خبر است ؟
آيت اللّه بروجردى فرمود: ((اين چه كسى بود كه نام مرا در كنار نام مبارك امام زمان (ع ) آورد، اين مرد را بيرون كنيد، و دوباره به خانه راهش ندهيد)).


55)) احترامات به مقدّسات مذهبى

روزى شاه عربستان سعودى به ايران آمد و هدايائى براى آيت اللّه بروجردى (ره ) فرستاد، آقا در ميان آن هدايا، چند قرآن و مقدارى از پرده كعبه را پذيرفت و بقيه را رد كرد، در ضمن شاه عربستان تقاضاى ملاقات با آقاى بروجردى كرده بود (و اين تقاضا توسط سفير عربستان به آقا ابلاغ شد) ولى آقا اين تقاضا را رد كرد، وقتى از علت اين رد، سؤال شد، فرمود: ((اين شخص (شاه عربستان ) اگر به قم بيايد و به زيارت مرقد مطهّر حضرت معصومه (ع ) نرود، توهين به آن حضرت خواهد بود و من به هيچ وجه چنين امرى را تحمل نمى كنم )).


56)) دوستى كه موجب نجات دوستش شد

دو نفر عابد (مثلا بنام حامد و حميد) در كوهى دوست صميمى بودند و با هم به عبادت خدا اشتغال داشتند و به قدرى با هم پيوند دوستى نزديك داشتند كه گوئى يك روح در دو بدن هستند.
روزى حميد براى خريدارى گوشت ، از كوه پائين آمد و به چشم حميد به او افتاد، هوى و هوس بر او چيره گشت به گونه اى كه با آن زن رابطه نامشروع بر قرار نمود و به خانه او رفت و آمد مى كرد.
چند روز از اين جريان گذشت ، حامد يعنى همان عابدى كه در غار كوه مانده هر چه انتظار كشيد، تا دوستش حميد به عبادتگاه باز گردد، خبرى از او نشد ناگزير تصميم گرفت وارد شهر گردد، و به جستجوى دوستش ‍ بپردازد، حامد وقتى كه وارد شهر شد، پس از پرس و جو، دريافت كه دوستش حميد منحرف گشته و گرفتار گناه شده است .
حامد، عابد خشكى نبود، بلكه قلبى زنده و فكرى روشن داشت ، بجاى اينكه از حميد دورى كند، در خانه همان زن بد كاره است ، براى ديدار حميد به خانه همان زن رفت ، و حميد را در آنجا ديد، فورا با كمال شادى به سوى حميد رفت و او را در آغوش گرفت : تو كيستى ، من تو را نمى شناسم . حامد گفت : برادر عزيزترين انسان در قلب من هستى ، من چگونه فراق تو را تحمل نمايم ، بر خيز تا به جايگاه قبلى خود برويم ...
حميد از ناحيه حامد، دلگرم شد، برخاست و با او به عبادتگاه سابق رفتند و توبه حقيقى كرد و از انحراف و گمراهى دورى نمود، به اين ترتيب حامد با اتخاذ روشى جالب ، شرط و حق دوستى را ادا كرد و موجب نجات دوستش حميد شد آيا اين روش بهتر است يا اينكه حميد را به حال خود مى گذاشت تا در لجنزار بدبختى بماند و بپوسد؟


57)) استمداد از خدا در ترك گناه

خداوند به حضرت داود (ع ) وحى كرد، نزد دانيال پيغمبر برو و به او بگو ((تو يكبار مرا گناه كردى (يعنى ترك اولى كردى ) تو را آمرزيدم ، و اگر براى دوّم گناه كردى ، باز آمرزيدم ، و اگر براى سوّم آمرزيدم ، و اگر براى بار چهارم گناه كنى ، ديگر تو را نمى آمرزم )).
حضرت داود (ع ) عرض كرد: ((پروردگارا، پيامبر تو ماءموريت دارى خود را ابلاغ نمودى )).
هنگامى كه نيمه هاى شب شد، دانيال به مناجات و راز و نياز با خدا پرداخت و عرض كرد: ((پروردگارا، پيامبر تو داود (ع ) سخن تو را به من ابلاغ نمود كه اگر بار چهارم گناه كنم ، مرا نمى آمرزى .
((فو عزتك لئن لم تعصمنى لاعصينك ثمّ لا عصينك ثمّ لا عصينك .))
:((به عزتت سوگند اگر تو مرا نگاه ندارى (وكمك نكنى ) همانا ترا نافرمانى كنم و سپس نيز نافرمانى كنم و باز هم نافرمانى كنم )).
آرى ترك گناه ، دشوارى است ، بايد از درگاه حق براى توفيق بر آن ، كمك جست ، چنانكه در آيه 32 سوره يوسف مى خوانيم : يوسف به خدا عرض ‍ كرد: و الا تصرف عنى كيدهنّ اصب اليهن واكن من الجاهلين .
:((خدايا!اگر مكر و حيله اين زنان آلوده را از من باز نگردانى ، قلب من به آنها متمايل مى گردد و از جاهلان خواهيم بود)).
و در آيه 24 سوره يوسف مى خوانيم :
((و لقد همّت به و هم بها لو لا ان راى برهان ربّه .
:(( آن زن (زليخا) قصد يوسف را كرد، و يوسف نيز - اگر برهان پروردگار را نمى ديد - قصد وى را مى نمود)).
آرى يوسف در كشمكش غريزه جنسى و عقل تا لب پرتگاه كشيده شد و تمام عوامل گناه ، او را به سوى گناه مى كشاندند، ولى برهان خدا، يعنى علم و ايمان او، آگاهى او، مقام عصمت و نبوت او، و استمداد او از درگاه الهى ، او را از پرتگاه نجات داد.
و طبق روايتى : در آنجا بتى بود كه معبود (زليخا) همسر عزيز مصر بود، ناگهان چشم زليخا به آن بت افتاد و احساس كرد، و لباسى بر روى بت افكند، يوسف با مشاهده اين وضع ، دگرگون شد و گفت : تو از بت فاقد عقل و شعور، شرم مى كنى ، چگونه من از پروردگارم كه همه چيز را مى نگرد حيا نكنم ؟)).


58)) پيرزنى پرصلابت و شجاع

بكّاره از دودمان هلالى ، بانوى پر صلابت و شجاع از طرفداران امام على (ع ) بود و در مدينه سكونت داشت ، رنجها و مصائب روزگار او را فرتوت و نابينا نموده بود، اما قلب بينا و جوان داشت ، روزى معاويه در عصرى كه در اوج قدرت بود وارد مدينه گرديد، بكاره در يكى از مجالس معاويه شركت نمود، بين معاويه و او چنين گفتگو شد:
معاويه : اى خاله ! حالت چطور است ؟
بكّاره : خوب است اى رئيس !
معاويه : روزگار تو را پژمرده كرده است .
بكّاره : آرى روزگار فراز و نشيب دارد، كسى كه عمر طولانى كند، پير مى شود، و كسى كه مرد، مفقود مى گردد.
عمروعاص ، مشاور عزيز معاويه كه در آنجا حاضر بود، خواست معاويه را بر ضد اين بانو، تحريك كند، گفت : سوگند به خدا همين زن اين اشعار را در مدح على (ع ) و ذمّ تو (اى معاويه ) خواند، سپس آن اشعار را ذكر نمود. مروان نيز كه در آنجا حاضر بود، شعر ديگرى خواند و به او نسبتت داد.
سعيدبن عاص نيز گفت : سوگند به خدا بكّاره اين اشعار را (در مدح على و ذمّ تو در فلان وقت ) خواند، سپس آن اشعار را ذكر نمود.
معاويه نسبت به بكّاره ، پرخاش و جسارت كرد.
بكّاره با كمال صلابت گفت : ((اى معاويه ! روش تو، چشمم را نابينا كرد و زبانم را كوتاه نمود، آرى سوگند له خدا اين اشعار را من گفته ام و از تو پوشيده نيست )).
معاويه خنديد و گفت : در عين حال ، اين امور ما را از نيكى كردن به تو باز نمى دارد، هر حاجتى دارى بيان كن تا برآورم .
بكّاره گفت : اكنون هيچ نيازى به تو ندارم ، سپس بى آنكه كوچكترين اعتنائى به اطرافيان پول پرست معاويه كند، از آن مجلس با كمال عزت و سرافرازى بيرون آمد.
براستى چه نيروئى از يك پيره زن فرتوت ، اين گونه توان و صلابت و عزت بخشيده است ؟ جز اينكه او در كلاس درس امام على (ع ) پرورش يافته بود، و روحيه شاگردان على (ع ) در او بود.


next page

fehrest page

back page