next page

fehrest page

back page

151)) نمونه اى از لجاجت مشركان

پيامبر (ص ) در آغاز بعثت ، (پس از توحيد) درباره معاد، بسيار سخن مى گفت (چنانكه سوره هاى مكى بخصوص سوره هاى كوچك آخر قرآن گواه اين مطلب است ).
مشركان لجوج با انواع و اقسام حركات ، سخن پيامبر (ص ) را به مسخره گرفته و رد مى كردند از جمله از آنها شخصى بنام اخنس و دامادش عدى بن ربيعه بودند، اتفاقا اين دو نفر در همسايگى پيامبر (ص ) سكونت داشتند.
روزى نزد پيامبر (ص ) آمده ، به صورت مسخره آميز مى گفتند: ((روز قيامت چگونه است ، و كى خواهد بود؟... سپس افزودند: اگر ما آن روز را با چشم خود ببينيم ، تصديق نمى كنيم ، آيا ممكن است خداوند اين استخوانهاى (پوسيده و متفرق ) را جمع كرده و به صورت اول هر يك را در جاى خود قرار دهد؟، نه باور كردنى نيست !)).
پيامبر (ص ) از شرّ لجاجت آنها به خدا پناه برد و عرض كرد: اللهم اكفنى شرّ جارى السوء: ((خداوندا مرا از شرّ اين دو همسايه بد كفايت كن و نگهدار)) در اين هنگام آيات آغاز سوره قيامت نازل گرديد كه در آيه 3 و 4 اين سوره مى خوانيم : ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه - بلى قادرين على ان نسوى بنانه : ((آيا انسان مى پندارد كه ما استخوانهاى او را به گردهم نمى آوريم ، بلكه ما قادر هستيم كه سر انگشتان او را درست و موزون سازيم )).
با توجه به اينكه : سر انگشتان و خطوط پر اسرار و ظريف آنها، از شگفتيهاى بسيار عجيب خلقت است ، به گونه اى كه دانشمندان مى گويند خطوط سر انگشتان همه انسانها با همديگر تفاوت دارد، و سر انگشت هر كسى معرف همان كس است و بر همين اساس ، با انگشت نگارى ، مجرم را پيدا مى كننند.


152)) خوش حكايتى از جابر

جابر بن يزيد جعفى از ياران با كمال و بزرگ امام باقر (ع ) است ، در شاءن او همين بس كه خود گويد: ((امام باقر (ع ) نود هزار حديث به من آموخت كه به احدى آنهمه حديث نياموخت )).
دستگاه طاغوتى در كمين جابر بودند تا او را دستگير كرده و به قتل رسانند، چرا كه او مخزن علم و كمال امامان ضد طاغوت بود، كه طبق بعضى از روايات ، علم امامان (عليهم السلام ) به چهار نفر، منتهى مى شد: ((1- سلمان 2- جابر جعفى 3- سيد حميرى 4- يونس بن عبدالرحمن )).
جابر براى اينكه از گزند طاغوتيان درامان بماند، خود را به ديوانگى زد (و تنها با افراد مورد اطمينانى تماس عاقلانه داشت تا آنچه آموخته به آنها برساند و اين تاكتيك به جنون زدن ، براساس تقّيه و اهمّ و مهم بود).
روزى چوبى بدست گرفت و بر آن سوار شد و از خانه بيرون آمد و به سوى بچه ها رفت و با آنها بازى مى كرد و با همان اسب مصنوعيش ، حركاتى مى كرد، و وانمود مى ساخت كه ديوانه شده است .
از قضا در همين وقت ، مردى سوگند ياد كرده بود كه همسرش را تا شب طلاق دهد، و تصميم گرفته بود كه آن روز با اولين مردى كه ملاقات كرد از او در مورد زن ، سؤ ال كند، او ديد شخصى سوار چوب شده و از اين سو به آن سو و به عكس حركت مى كند، به جلو رفت پرسيد: ((نظر شما درباره زن چيست ؟)).
جابر در حالى كه سوار بر مركبش (همان چوب ) شده بود، گفت : ((زنان سه گونه هستند)).
آن مرد، چوب سوارى جابر را نگه داشته بود، جابر به او گفت : اسبم را رها كن ، او كنار رفت ، جابر به شيوه ديوانگان با چند جهش به سوى كودكان شتافت .
آن مرد با خود گفت ، سخن جابر را نفهميدم ، خود را به جابر رساند و پرسيد: ((اين سخن تو كه زنان بر سه گونه اند يعنى چه ؟)).
جابر گفت : يكى به نفع تو است ، و يكى به زيان تو است و يكى نه به نفع تو است و نه به زيان تو.
سپس گفت : راه اسبم را باز كن برود...
آن مرد كه باز مطلب را درنيافته بود گفت : ((منظور شما را در مورد زنان نفهميدم ، روشنتر بيان كن )).
جابر گفت : ((آن بانوئى كه به نفع تو است دوشيزه (بكر) است ، و آن زنى كه به زيان تو است ، زنى است كه قبلا شوهر داشته و از او فرزندى دارد، و آن زنى كه نه به نفع تو است و نه بضرر تو است ، زنى است كه قبلا شوهر كرده ، ولى فرزندى از او ندارد)).


153)) دو دستور اخلاقى

محمد بزنطى گويد: در محضر حضرت امام رضا (ع ) بودم فرمود: اميرمؤمنان على (ع ) فرمود: لا ياءبى الكرامة الاحمار: ((از كرامت و بزرگوارى ، جز الاغ جلوگيرى نمى كند)).
عرض كردم : معنى اين سخن چيست ؟ (به دو مصداق از كرامت اشاره كرد و).
فرمود: 1- در موردى كه بوى خوش (از گل يا گلاب و عطر) به شما عرضه مى كنند، ولى شما ممانعت مى كنيد2- در مجلس ، جا، باز مى كنند، بنشينيد ولى شما (بدون عذر) در آنجا نمى نشينيد، در اين دو صورت ، شما از كرامت (و بزرگوارى كه به سوى شما عرضه شده ) جلوگيرى كرده ايد و اين درست نيست و خلاف اخلاق اسلامى مى باشد.


154)) فقيه كامل كيست ؟

ابوحمزه ثمالى گويد: شنيدم امام باقر (ع ) نقل كرد: روزى امير مؤمنان على (ع ) با مردم سخن مى گفت ، به آنها فرمود: آيا مى خواهيد به شما خبر بدهم كه ((فقيه كامل )) كيست ؟ عرض كردند: آرى ، فرمود: فقيه كامل داراى اين صفات است : 1- مردم را از رحمت خدا، نااميد نمى كند 2- و آنها را از عذاب خدا، ايمن نمى سازد، 3- رخصت و جواز گناه كردن به آنها نمى دهد 4- و از روى بى ميلى (نه عذر) ترك قرآن نمى نمايد كه چيز ديگرى جانشين قرآن قرار دهد، آگاه باشيد علمى كه در آن فهم و شناخت نيست ، خيرى در آن نيست ، آگاه باشيد، خواندنى كه در آن تدبر و انديشيدن نباشد در آن خيرى نيست ، آگاه باشيد، عبادتى كه در آن ، فهميدن نباشد، خيرى در آن نيست .


155)) دو نمونه از تشرف به محضر مهدىآل محمد (ص )

يكى از علماى برجسته و مجتهد عارف و عاليمقام و وارسته گذشته مرحوم آيت الله العظمى سيد مهدى بحرالعلوم طباطبائى بروجردى (قدس سرّه ) است ، اين بزرگمرد تاريخ شيعه ، عموى جدّ دوم مرحوم آيت الله العظمى بروجردى (ره ) است ، او جامع معقول و منقول بود، و چند سال در حرمين شريفين (مدينه و مكه ) مدرس تعاليم و معارف اسلام بود، مردم مسلمان از گروههاى مختلف به دور او حلقه مى زدند و از محضرش بهره مند مى شدند.
اين بزرگوار (در نجف اشرف ) در سال 1212 از دنيا رفت ، از ويژگيهاى اين عالم وارسته تشرفهاى مكرر او به محضر مبارك امام زمان (عج ) است كه در اينجا به ذكر دو نمونه مى پردازيم :
1- علامه شيخ زين العابدين سلماسى شاگرد و مباشر او گويد: در خدمت علامه بحرالعلوم به شهر سامره براى زيارت مرقد شريف دو امام بزرگ (امام هادى و امام حسن عسكرى ) رفتيم ، روزى سيد بحرالعلوم خواست وارد حرم مطهر شود، ديدم به عكس هميشه كه با حالت عرفانى و معنوى عجيب و ادب مخصوص ، اذن دخول مى خواند و با وقار و آهسته قدم بر مى داشت ، امروز كنار در حرم ايستاده و صورت به در گذاشته و اشك مى ريزد و آهسته چيزى مى گويد، گوش دادم ، شنيدم اين شعر را مى خواند:
چو خوش است صوت قرآن زتو دلربا شنيدن
به رخت نظاره كردن ، سخن خدا شنيدن
سپس وارد حرم شد و زيارت نمود، و به خانه مراجعت كرد، فرصتى بدست آمد و جريان و آن حالت و خواندن شعر را از او پرسيدم ، فرمود:
وقتى خواستم وارد حرم شوم ، ديدم مولايم صاحب الامر امام زمان عجل الله تعالى فرجه ، در بالاى سر قبر پدر بزرگوارش تلاوت قرآن مى كند، بى اختيار شدم و آن شعر را خواندم .
2- علامه سلماسى گويد: در خدمت بحرالعلوم به مكه معظمه مشرف شديم ، ايشان در مكه حوزه تدريس تشكيل داد، جود و كرم خاصى از او ديدم كه آنچه داشت به افراد بخشش مى كرد، يك شب به ايشان عرض ‍ كردم : اينجا عراق و نجف اشرف نيست كه اين گونه بخشش مى كنى ، اينجا سنّى خانه است ، اگر در ولايت غربت پولمان تمام شد از چه كسى بگيريم ؟
سيد سكوت كرد، و هر روز معمولش اين بود، صبح زود به حرم خدا (مسجدالحرام ) مشرف مى شد، طواف و نماز طواف را انجام مى داد و سپس نماز صبح و تعقيب آن را مى خواند و اول طلوع آفتاب به منزل باز مى گشت ، صبحانه ميل مى كرد و سپس مردم گروه گروه مى آمدند و از محضرش بهره مند مى شدند، آن شب كه به او گفتم پول تمام شده و از كجا پول بياوريم روز آن شب ، كه صبح از حرم بازگشت ، چند لحظه بعد شنيدم در را مى كوبند، در صورتى كه آن وقت ، هنگام آمدن افراد معمولى نبود، مى خواستم بروم در را باز كنم ، ديدم سيد بحرالعلوم با شتاب حركت كرد و به من فرمود: نيا، من تعجب كردم ، پس از آنكه سيد رفت و در را باز كرد، ناگاه ديدم شخص بزرگوارى سوار بر مركب است ، سيد بيرون دويد و سلام كرد و عرض ادب نمود و ركاب را گرفت و آن بزرگوار، پياده شد، و سيد بحرالعلوم عرض كرد: اى آقاى من بفرما، آن بزرگوار وارد منزل شد و در اطاق سيد بحرالعلوم بجاى سيد نشست ، پس از ساعتى صحبت ، آن بزرگوار حركت كرد و بر مركب سوار شد و رفت .
سيد برگشت و بسيار شاد بود، به من حواله اى داد كه بروم بازار صفا و مروه ، و طبق آن حواله پول بگيرم ، رفتم به بازار، به همان مغازه اى كه سيد فرموده بود، رسيدم ديدم صاحب مغازه منتظر من است ، حواله را به او دادم و بوسيد و گفت برو حمّال بياور، رفتم چند حمّال خبر كردم آمدند و چند جوال از پولهاى رائج را به منزل سيد آورديم ، بعد كه مطلب را با سيد به طور خصوصى در ميان گذاشتم ، فرمود: ((تا زنده ام به كسى نگو، حواله از حضرت صاحب الامر امام مهدى (ع ) بود، همان كسى كه ديروز صبح با مركب به منزل ما تشريف آوردند)).


156)) حفظ بيت المال

روزى عقيل برادر بزرگ امير مؤمنان على (ع ) به حضور على (ع ) آمد و تقاضاى مبلغى وام كرد (با توجه به اينكه زمان خلافت على عليه السلام بود، و بيت المال در اختيار آنحضرت بود).
عقيل افزود: ((به كسى مقروض هستم و وقت اداى آن فرا رسيده است ، مى خواهم قرض خود را ادا كنم )).
امام فرمود: وام تو چقدر است ؟
عقيل : مبلغ وام را معين كرد.
امام (ع ) فرمود: ((من اين اندازه پول ندارم ، صبر كن تا جيره ام از بيت المال بدستم برسد آن را در اختيار تو خواهم گذاشت .
عقيل گفت : بيت المال در اختيار تو است ، باز مى گوئى صبر كن تا جيره ام برسد، تازه جيره تو مگر چقدر است ؟ اگر همه آن را به من بدهى كفايت قرض مرا نمى كند.
امام على (ع ) به عقيل فرمود: پس بيا من و تو هر كدام شمشيرى برداريم و به حيره (محلى نزديك كوفه ) برويم و به يكى از بازرگانان آنجا شبيخون بزنيم و اموالش را بگيريم (و در نتيجه ، پولدار مى شويم و تو نيز وام خود را مى دهى ).
عقيل فرياد زد: ((واى ! يعنى برويم دزدى كنيم ؟)).
على (ع ) فرمود: ((اگر مال يك نفر را بدزدى ، بهتر از آن است كه مال عموم را بدزدى )) (بيت المال ، مال عموم مسلمين است ، اگر از آن به عنوان منافع خصوصى ، زيادتر از ديگران برداريم به اموال عمومى ، دزدى شده است ).
به اين ترتيب ، عقيل ، ماءيوس شد و ديگر، سخنى نگفت .


157)) دين به دنيا فروش

سمرة بن جندب ، از پول پرستان پست زمان معاويه بود، معاويه صدهزار درهم به او داد، تا در ميان مردم ، حديثى ، پيش خود ببافد، و به دروغ آيه اى كه در شاءن على (ع ) است ، بگويد: ((در شاءن ابن ملجم ، قاتل على (ع ) است )).
او در ميان جمعيت آمد و گفت : اين آيه (204 سوره بقره ) در مورد على (ع ) نازل شده است ، و آن آيه اين است :
و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهدالله على ما فى قلبه و هو الدّ الخصام :
((و بعضى از مردم كسانى هستند كه گفتار آنها در زندگى دنيا مايه اعجاب تو مى شود، و خداوند بر آنچه در دل (پنهان مى دارند) گواه است ، در حالى كه آنان سرسخت ترين دشمنانند)).
اما (آيه 207 بقره ): و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله ...: ((و بعضى از مردم ، جان خود را براى خشنودى خدا مى فروشند...)) در شاءن ((ابن ملجم )) نازل شده است )).
معاويه ، باز صد هزار درهم براى او فرستاد، او بخاطر كمى آن ، نپذيرفت ، تا چهارصد هزار درهم براى او فرستاد آنگاه قبول كرد.


158)) تساوى توزيع بيت المال

زمان خلافت على (ع ) بود، دو زن يكى عرب و ديگرى كنيز آزاد شده (از عجم ) بود، امام على (ع ) چند درهم و مقدارى طعام و غذا بطور مساوى ، به هر كدام از آنها داد.
زن عرب اعتراض كرد و گفت : ((من عرب هستم ، و اين زن ، از عجم است ، آيا بين ما فرقى نيست ؟)).
امام (ع ) فرمود: انى والله لا اجد لبنى اسماعيل فى هذا الفى ، فضلا على بنى اسحاق )): سوگند به خدا، من در مورد بيت المال ، فرزندان اسماعيل را بر فرزندان اسحاق ، برتر نمى بينم )).
آن بزرگوار مى فرمود: ولو كان المال لى لسوّيت بينهم فكيف و انما المال مال الله : ((اگر مال ، مال خودم بود، آنرا بطور مساوى بين افراد، تقسيم مى كردم ، چه رسد به اينكه مال ، مال خدااست )).


159)) مديحه سرائى غلام سياه

در عصر خلافت على (ع ) غلام سياهى به حضور اميرمؤمنان على (ع ) آمد و عرض كرد: ((من دزدى كرده ام مرا پاك كن )) (يعنى با اجراى حدّ دزدى كه بريدن چهار انگشت دست راست در مرحله اول هست حكم
خدا را جارى فرما)
اميرمؤمنان (ع ) فرمود: شايد دزدى تو در غير حرز (بر وزن فسق ) باشد (چون يكى از شرائط دزدى كه بايد دستش را بريد آن است كه دزدى او در محل محفوظى مثل جيب يا دكانى كه درش قفل است و... كه به آن ((حرز)) مى گويند، باشد) سپس على (ع ) توجه خود را از او برگرداند.
او براى بار دوم اعتراف كرد و گفت : ((من دزدى كرده ام (دزدى در حرز) مرا پاك كن )).
اميرمؤمنان (ع ) فرمود: شايد دزدى تو به مقدار حدّ نصاب (يعنى به اندازه چهار نخودونيم طلاى مسكوك يا به اندازه قيمت آن ) نباشد، سپس على (ع ) توجه خود را از او برگرداند.
غلام سياه براى بار سوم اقرار كرد كه : من دزدى كرده ام .
وقتى كه على (ع ) دريافت كه او راست مى گويد و شرائط دزدى اى كه ((حدّ)) دارد، در اين دزدى هست ، چهار انگشت دست او را از بيخ بريد، و حكم الهى را جارى نمود.
غلام سياه ، از خدمت على (ع ) مرخص شد، (در كوچه يا ميدان و يا بازار) كنار مردم آمد و با احساسات پاك و با شور و نشاط به مدح على (ع ) پرداخت و گفت :
قطع يمينى اميرالمؤمنين ، و امام المتقين ، و قائد الغرّ المحّجلين ، و يعسوب الدين ، و سيّد الوصيين و...
((دست راستم را بريد، اميرمؤمنان و پيشواى پرهيزكاران ، و سرور و پيشتاز پيشقراولان ، رئيس دين و سيد اوصياء الهى )).
او به همين عنوان به مديحه سرائى ادامه مى داد و همچنان در شاءن على (ع ) سخن مى گفت .
امام حسن و امام حسين ، از آنجا رد مى شدند، از جريان آگاه شده و مديحه سرائى غلام سياه را شنيدند و سپس به حضور پدر بزرگوارشان على (ع ) آمده و جريان را به عرض رساندند، على (ع ) شخصى را به سوى او فرستاد و فرمود به او بگو هم اكنون نزد من بيايد.
فرستاده على (ع ) نزد غلام سياه رفت و پيام على (ع ) را رساند، او با كمال شور و شوق به حضور على (ع ) آمد.
على (ع ) به او فرمود: ((من دست تو را قطع كردم ولى تو از من مدح مى كنى ؟!)).
غلام سياه عرض كرد: ((اى اميرمؤمنان ! مرا با اجراى حدّ الهى ، پاك ساختى ، پيوند حب و دوستى با تو در گوشت و خونم آميخته است ، اگر تو مرا قطعه قطعه كنى ، از حب قلبى ام كه به تو دارم ذرّه اى نمى كاهد)).
حضرت على (ع ) (ديد حيف است كه چنين فرد پاك و مخلصى دست بريده باشد) از امداد غيبى الهى استمداد كرده و دعا كرد، و انگشتهاى قطع شده او را به محل قطع گذاشت و از خدا خواست كه دست او به حالت اول برگردد، دعاى على (ع ) مستجاب شد و دست غلام سياه ، موزون شده و به صورت اول ((سالم )) گرديد.


160)) على (ع ) حامى مستضعفان

زمان خلافت اميرمؤمنان على (ع ) بود كنيزى از طرف خانم خود به قصابى آمد تا گوشت بگيرد، قصاب عوض گوشت خوب ، (به تعبير نگارنده ) گوشت آشغال به كنيز داد، و به اعتراض كنيز توجه نكرد. كنيز در حالى كه بر اثر ناراحتى گريه مى كرد، از مغازه قصابى بيرون آمد و به خانه خانم خود رهسپار گرديد، در راه چشمش به اميرمؤمنان على (ع ) افتاد، به حضور آنحضرت رفته و از قصاب شكايت كرد.
حضرت على (ع ) همراه كنيز نزد قصاب رفت ، و قصاب را موعظه كرد و از او خواست كه با كنيز براساس حق و انصاف رفتار كند، و فرمود:
ينبغى ان يكون الضعيف عندك بمنزلة القوى فلا تظلم الناس
((سزاوار است كه افراد ضعيف در نزد تو همچون افراد نيرومند باشند (و بين آنها فرق نگذارى ) بنابراين به مردم ظلم نكن )).
قصاب كه على (ع ) را نشناخت و خيال كرد مردى معمولى نزد او آمده ، خشمگين شد و با خشونت گفت : برو بيرون ، و تو چه كاره اى ؟ و حتى دست بلند كرد كه آن حضرت را بزند.
على (ع ) در اين مورد، ديگر چيزى نگفت و رفت .
شخصى كه در كنار قصابى بگو مگوى قصاب را با على (ع ) شنيده بود و على (ع ) را مى شناخت ، نزد قصاب آمد و گفت : آيا شناختى اين آقا را؟.
قصاب گفت : نه ، او چه كسى بود؟
آن شخص گفت : ((آن آقا اميرمؤمنان على (ع ) بود)).
قصاب تا اين مطلب را شنيد، بسيار ناراحت شد كه چرا به مقام شامخ على (ع ) جسارت كرده است ، ناراحتى او به حدى زياد شد كه بى اختيار همان دستش را كه به سوى على (ع ) بلند كرده بود بريد بطورى كه قسمتى از دستش قطع شد، آن قسمت قطع شده را بدست گرفت با ناله و زارى به حضور على (ع ) آمد و معذرت خواهى كرد...
دل مهربان على (ع ) به حال قصاب سوخت ، براى او دعا كرد و از خدا خواست دست او را خوب كند، دعايش مستجاب شد.


161)) شيفته ثواب

عبدالله بن مسعود از اصحاب خاص رسول خدا (ص ) و از وارستگان و شيفتگان حق بود.
ابوالاحوص گويد: روزى به خانه عبدالله رفتم ، او را در اطاقى ديدم كه با چوب و شاخه هاى خرما و... پوشيده شده بود و در سقف خانه ، پرستوهائى لانه كرده و در رفت و آمد بودند.
دو كودك پسر عبدالله را ديدم ، همچون نقره فام ، بسيار زيبا بودند، كه از زيبائى قد و قامت و چهره آنها، تعجب كردم .
عبدالله از احساس من ، جريان را فهميد و به من گفت : ((گويا حسرت مى برى كه من داراى چنين پسران زيبا هستم ، ولى اين را بدان ، سوگند به خدائى كه جانم در اختيار او است ، اگر اين دو كودك بميرند، و آنها را در قبر بگذارم و خاك بر روى آنها بريزيم ، برايم محبوبتر است ، از اينكه به لانه اين پرستوها آسيب برسد و تخم آنها از لانه بيفتد و شكسته شود)).
بايد توجه داشت كه منظور عبدالله از اين سخن شدت علاقه او به كار نيك و پناه دادن به پرنده و محبت و خوشرفتارى با پرنده و در نتيجه دستيابى به ثواب آن بود.


162)) گفتار سازنده ابن عباس هنگام مرگ

عبدالله بن عباس از مفسرين و فقهاء و محدثين عاليمقام است كه نوعا علماى سنى و شيعه از قديم و نديم از او به بزرگى و علم و ايمان ياد مى كنند، او پسر عموى پيامبر (ص ) و على (ع ) است و معروف به ((ابن عباس )) مى باشد.
از گفتنيها در زندگى اين رادمردانى كه در ماجراى جنگ عبدالله بن زبير با عبدالملك ، خود را كنار كشيد و به كمك جمعى از شيعيان كوفه به طائف رفت و در آنجا مريض شد و دار دنيا را وداع كرد.
مردى از اهل طائف مى گويد: هنگامى كه ابن عباس در بستر بيمارى بود، به عيادت او رفتيم او بيهوش بود، او را به صحن حياط آوردند، وقتى كه به هوش آمد گفت : دوستم رسول خدا (ص ) فرمود: كه دو بار هجرت خواهم كرد: يكبار با پيامبر (ص ) از مكه به مدينه ، و بار ديگر با على (ع ) از مدينه به كوفه ، و فرمود يكبار غرق خواهم شد، به خارش بدن مبتلا شدم ، مرا براى اينكه خوب بشوم به دريا افكندند كه نزديك بود خفه گردم و به من فرمود:از پنج گروه بيزارى جويم :
1- از ناكثين (بيعت شكنان ) يعنى اصحاب جمل 2- از قاسطين (معاويه و پيروانش ) 3- از خوارج يعنى نهروانيان 4- از ((قدريه )) كه همچون مسيحيان منكر قدر بودند (و قائل بودند كه خداوند همه چيز را در اختيار بشر گذارده و به اصطلاح ((مفوضه )) بودند خلاف جبريه ) 5- از ((مرحبئه )) آنها كه گفتند نبايد در ايمان ديگران اظهار نظر كرد، چرا كه جز خدا احدى اطلاع به ايمان كسى ندارد، سپس گفت : خدايا زنده ام بر آن عقيده اى كه على (ع ) زنده بود و ميميرم بر آن عقيده اى كه على (ع ) از دنيا رفت ، پس از اين سخن جان سپرد.


163)) سه تقاضاى امام سجاد (ع )

در ماجراى اسارت امام سجاد (ع ) و همراهان در شام ، پس از آنكه يزيد اظهار ناراحتى و پشيمانى صورى مى كرد، به امام سجاد (ع ) گفت : تصميم دارم سه حاجت شما را برآورم .
تا روزى در جلسه اى خصوصى ، به امام سجاد (ع ) گفت : آن سه حاجتى كه وعده داده بودم برآورم ، اينك آماده ام ، بگو چيست ؟
امام سجاد (ع ) فرمود: حاجت اول من اين است كه : سر مقدس آقا و مولا و پدرم را بده تا آن را زيارت كنم ، دوم آنكه آنچه از ما به غارت برده اند به ما بازگردانى ، سوم آنكه اگر تصميم كشتن مرا دارى ، كسى را به همراه اين زنان بفرست ، تا آنان را به حرم جدشان (مدينه ) برسانند.
يزيد گفت : اما روى پدرت را هرگز نخواهى ديد، اما در مورد كشتنت ، تو را بخشيدم و بدانكه غير از تو كسى بانوان را به مدينه باز نمى گرداند، و اما در مورد حاجت سوم ، آنچه از شما به يغما برده اند چندين برابر قيمت آن را از خودم مى پردازم .
امام سجاد (ع ) فرمود: اما مال تو را من نمى خواهم و اينكه تقاضاى اموال به غارت رفته خودمان نمودم به اين منظور بود كه پارچه دست بافت حضرت فاطمه زهرا (ع ) و روسرى و گردنبند و پيراهنش در ميان آن اموال بود.
يزيد، دستور داد، آن اموال غارت شده را به امام سجاد (ع ) برگرداندند و دويست دينار هم از مال خودش اضافه كرد و داد، امام سجاد (ع ) آن دويست دينار را گرفت و در ميان مستمندان تقسيم نمود.
آنگاه يزيد دستور داد، وارثان عاشورا، همراه امام سجاد (ع ) به مدينه بازگردند.
در مورد جايگاه سر مقدس امام حسين (ع ) اختلاف نظر است ، ولى سيره علماى شيعه بر آن است كه به كربلا برگردانده شد، و كنار پيكر مقدس امام حسين (ع ) دفن گرديد.


164)) موضوعى عجيب از پرچم حضرت عباس (ع )

در نقلهاى تاريخى آمده ، پرچم حضرت عباس (ع ) پرچمدار كربلا، جزء اموال غارت شده بود كه به شام برده بودند، يزيد وقتى كه نظرش به آن پرچم افتاد، عميقا آنرا نگاه كرد و در فكر فرو رفت و سه بار از روى تعجب برخاست و نشست .
سؤال كردند: ((اى امير! چه شده كه اين گونه شگفت زده و مبهوت شده اى ؟!)).
يزيد در پاسخ گفت : اين پرچم ، در كربلا دست چه كسى بوده است ؟
گفتند: دست برادر حسين (ع ) كه نامش عباس بود، و پرچمدار سپاه حسين (ع ) بود.
يزيد گفت : تعجبم از شجاعت عجيب اين پرچمدار است .
پرسيدند: چطور؟
گفت : خوب به پرچم بنگريد، ببينيد كه تمام اين پرچم از پارچه و چوب آن بر اثر تيرها و سلاحهاى ديگر كه به آن رسيده ، آسيب ديده است ، جز دستگيره آن ، و اين موضوع حاكى است كه تيرها به دست پرچمدار اصابت مى كرده ولى او پرچم را رها نمى كرده است ، و تا آخرين توان خود، پرچم را نگهداشته است ، و وقتى كه پرچم از دستش افتاده ، (يا با دست او با هم افتاده ) دستگيره پرچم سالم مانده است .
چو بيرق از كف عباس نوجوان افتاد
شرر بخرمن سلطان انس و جان افتاد
به خون ديده انجم طپيد رايت مهر
كه نعش صاحب رايت ، به خون طپان افتاد
زپيش چشم برادر براى آب حيات
جدا از خضر، چو اسكندر زمان افتاد


165)) نجات تاكتيكى !!

عالم معروف ، محدّث جزائرى نقل مى كند: دوستى داشتم در يكى از شهرهاى اهل تسنن ، مشغول وضو گرفتن بود هنگامى كه پاهاى خود را، مسح مى كرد، ناگهان يكى از ماءمورين خشن از اهل تسنن را كنارش ديد، فورا پاهاى خود را شست (زيرا اهل تسنن در وضو پاهاى خود را بجاى مسح ، مى شويند).
ماءمور گفت : ((چرا اول پاهاى خود را مسح كردى و سپس شستى ؟))
شيعه گفت : ((مولاى من ، اين مساءله از مسائل اختلافى بين خدا و بين مولاى ما ابوحنيفه است ، چرا كه خوا در قرآن (سوره مائده آيه 6) مى فرمايد: وامسحوا برؤ سكم و ارجلكم الى الكعبين : ((و سر و پاها را تا مفصل (يا برآمدگى پا) مسح كنيد)).
ولى ابوحنيفه مى گويد: ((شستن پاها در وضو، واجب است )) از ترس خدا پاهايم را، مسح كردم و از ترس سلطان پاهايم را شستم .
ماءمور، از اين خوش گوئى شيعه خنده اش گرفت ، واو را آزاد نمود شكر خدا را كه امروز در بيشتر نقاط، بين برادران اهل تسنن و شيعه ، اتحاد برقرار است و اين گونه مسائل ، پيش نمى آيد.


166)) خواب عجيب شهيد حاج آقا مصطفى

يكى از دانشمندان نقل مى كند: بياد دارم در اواخر سال 1328 شمسى در مجلسى ، حضرت امام خمينى (مدظله العالى ) و آقازاده ارشد ايشان شهيد آيت الله آقا مصطفى (قدس سره ) حضور داشتند. يكى از علماء به حاج آقا مصطفى رو كرد و گفت : ((آقا مصطفى ! شنيده ام خواب عجيبى ديده اى ؟! و براى بعضى نقل كرده اى ، براى ما هم نقل كن )).
حاج آقا مصطفى در انتظار اجازه امام بود، و علماى حاضر در جلسه اصرار كردند تا امام اجازه دهد، سرانجام امام تبسمى فرمودند و گفتند: بگو چيه ؟
مرحوم حاج آقا مصطفى گفت : ((چند شب پيش خواب ديدم در مجلسى هستم كه تمام حكما و فلاسفه به ترتيب نشسته اند، خواجه نصير، ابوعلى سينا، بيرونى ، فخررازى ، سبزوارى و عده بسيار ديگر.
شكوه خاصى مجلس را فرا گرفته بود، خوشحال بودم كه همه علماء را در يك مجلس مى بينم در همين حال ديدم شما (امام خمينى ) وارد شديد، حكما و فلاسفه همه بلند شدند و به استقبال آمدند و شما را بردند و صدر مجلس نشاندند...)).
علماى حاضر همه گوش مى دادند، وقتى سخن حاج آقا مصطفى تمام شد، امام به او فرمود: اين خواب را تو ديده اى ؟ گفت : بله .
امام فرمودند: ((تو بى خود چنين خوابى ديده اى ؟!)) با اين سخن امام ، همه حاضران خنديدند و خود امام نيز لبخندى زد.


167)) استخاره عجيب !

زيد فرزند امام سجاد (ع ) از مردان نمونه تاريخ است كه در همه ابعاد اسلامى مانند: عرفان ، زهد، جهاد، شجاعت ، علم ، فقاهت ، بيدارى ، و هجرت و... پس از امامان ، بى نظير بود، قابل ذكر است كه در نگين انگشتر او كه خط فكرى او را نشان مى داد نوشته شده بود اصبر توجر اصدق تنجح : ((استقامت كن تا به پاداش آن برسى ، و راستگو باش تا نجات يابى ،)).
مادر او كنيز بود و ((حوراء)) يا ((غزاله )) نام داشت ، زيد بسال 66 در سن 55 سالگى بر ضدّ طاغوت زمانش ، هشام بن عبدالملك قيام كرد و سرانجام به شهادت رسيد، از سخنان او است : ((سيزده سال قرآن را با تدبر خواندم ، چيزى در قرآن بهتر از آگاهى و عبادت نيافتم ...)).
جالب اينكه قبل از تولد زيد، از ناحيه پيامبر (ص ) و على (ع ) خبر از ولادت او و سپس انقلاب او و كيفيت شهادت او و نام و نشان او داده بودند، و به اين ترتيب در ذهن امام سجاد (ع ) ترسيمى از زيد بود كه در آينده رهبر انقلاب مى شود.
تا اينكه : طبق معمول ، امام سجاد (ع ) پس از اذان صبح ، نماز صبح را خواند و مشغول تعقيب گرديد، و عادت آنحضرت اين بود كه تعقيب نماز را تا طلوع آفتاب ادامه مى داد، در اين هنگام خبر آوردند كه خداوند پسرى به آنحضرت عنايت فرموده است .
امام سجاد (ع ) به اصحاب خود رو كرد و فرمود: ((اين كودك را چه نامى بگذارم ؟)) هر كسى نامى گفت ، حضرت قرآن طلبيد، قرآنى را به آنحضرت دادند، به قرآن تفاءل زد، آيه اول صفحه اول ، اين آيه آمد: وفضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما: ((خداوند، مجاهدان را بر نشستگان به پاداش بزرگ برترى داد)) (نساء - 95)
بار ديگر قرآن را گشود، اين بار در آغاز صفحه اول قرآن ، اين آيه آمد:
ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بانّ لهم الجنة يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التوراة والانجيل والقرآن و من اوفى بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به ذلك هو الفوز العظيم :
((خداوند جان و مال مؤمنان را در برابر بهشت ، خريدارى كرده ، مؤمنانى كه در راه خدا مى جنگند و يا خود كشته مى شوند و اين وعده قطعى در تورات و انجيل و قرآن است ، كيست كه باوفاتر از خدا در انجام وعده اش باشد، پس شما در اين معامله اى كه كرده ايد به خود مژده دهيد كه اين پيروزى سعادت بزرگ است )) (توبه - 111).
امام سجاد (ع ) اين دو آيه را در ذهن خود بررسى كرد و ديد هر دو در مورد جهاد و ايثار در راه خدا است ، و از آن ترسيمى كه در مورد ((زيد))، رسول خدا و على (ع ) فرموده بود كه در صلب امام سجاد پديد مى آيد، نتيجه گرفت اين كودك همان زيد است آنگاه مكرر به حاضران ، فرمود: سوگند به خدا اين فرزند همان ((زيد)) است ، و نام او را زيد گذاشت .


168)) نابود باد معاويه

سال دهم هجرت ، پس از آنكه پيامبر (ص ) در صحراى غدير، حضرت على (ع ) را در ميان دهها هزار نفر جمعيت مسلمان ، به عنوان خلافت منصوب نمود، عده اى از منافقين از اين كار، سخت ناراحت شدند.
معاويه ، يك دست خود را روى شانه مغيرة بن شعبه ، و دست ديگرش را روى شانه ابوموسى اشعرى گذاشت و سپس با تكبر مخصوصى ، خرامان خرامان نزد بستگانش آمد و گفت : ((ما هرگز اعتراف به ولايت (و خلافت ) على (ع ) نمى كنيم و آنرا نمى پذيريم )).
امام باقر (ع ) پس از نقل مطلب فوق در مورد معاويه فرمود: اين آيات (آيه 31 تا 35 سوره قيامت ) در مورد معاويه نازل شده است :
فلا صدّق ولا صلّى - ولكن كذّب و تولّى - ثمّ ذهب الى اهله يتمطى اولى لك فاولى - ثمّ اولى لك فاولى :
((پس او نه تصديق كرد و نه نماز خواند، بلكه تكذيب كرد و (از حق ) روى گرداند، آنگاه متكبرانه به سوى خويشانش رفت ، واى و هلاكت بر تو (اى معاويه ) سپس واى و هلاكت بر تو (هم در دنيا و هم در آخرت )...
(بايد توجّه داشت كه آيات فوق در مكه نازل شده و طبق گفته بعضى از مفسران در مورد ابوجهل است ، ولى تطبيق آن با معاويه ، از باب تعيين يكى از مصداقهاى آيات فوق مى باشد).


169)) آب به آسياى دشمن نريزيد.

گاهى بر اثر ندانم كارى و عواملى ، دو گروه حزب اللهى به مخالفت با هم مى پردازند و در نتيجه آب به آسياب دشمن مى ريزند در صورتى كه بايد امور جزئى را با گذشت و تدبير حلّ كنند و مساءله اصلى كه مبارزه با استكبار است را از دست ندهند، در اين مورد به داستان ذيل توجه كنيد:
زيد فرزند امام سجاد (ع )، عارف وارسته و رهبر انقلابى بزرگ كه در راه اسلام ، قهرمانانه به شهادت رسيد، نمونه رجسته اى از تاريخ اسلام است ، روزى با پسر عموهاى خود (نوادگان امام حسن عليه السلام ) در مورد موقوفات (بجا مانده از رسول اكرم (ص ) و على عليه السلام ) اختلاف نظر پيدا كردند، و كم كم اين مشكل به جائى رسيد كه عبدالله محض فرزند حسن مثنّى بن امام حسن مجتبى (ع ) جريان را به فرماندارى مدينه كشاند، تا قضيه در آنجا زير نظر ((خالد بن عبدالملك بن حارث )) (فرماندار مدينه ) حل گردد (نتيجه اين مى شود كه دو گروه حزب اللهى ، بر اثر اختلاف ، سوژه به طاغوتيان بدهند و سرانجام آبرو و موقعيت معنويشان از دست برود).
خالد و دارودسته اش ، در انديشه آن بودند كه از اين ماجرا، بر ضدّ دودمان بنى هاشم (كه مخالفت سرسخت بنى اميه ) بودند سوءاستفاده كرده و آنها به جان هم بيندازند، خالد دستور داد زيد و عبدالله در فلان ساعت نزد او بروند.
اما زيد كه مردى بيدار بود با يك تصميم قاطع ، نقشه دشمن را از نطفه قطع نموده و آن تصميم اين بود: بعد از ورود به نزد خالد (فرماندار مدينه ) زيد به عبدالله محض گفت شتاب مكن هرگز من با تو در نزد خالد نزاع نمى كنم و...، عبدالله مطلب را دريافت و خاموش شد.
آنگاه زيد به خالد اعتراض كرد و گفت : ((آيا رواست كه فرزندان پيامبر (ص ) را براى موضوعى ناچيز به حضور خود جلب كنى ؟!)).
خالد از اين اعتراض ، ناراحت شد، و با اشاره او يكى از دارودسته هايش به زيد گفت : ((اى فرزند ابوتراب و حسين (ع ) ساكت شو)).
زيد بر سر او فرياد كشيد و گفت : ((اى قحطانى ! ساكت باش و دهانت را ببند، شما لياقت آن را نداريد كه جوابتان را بدهم )).
و پس از بگومگوى خشونت آميز زيد از مجلس برخاست و بيرون رفت .
به اين ترتيب ، زيد مساءله را به گونه اى ساخت كه نه تنها به حزب اللهى ها آسيب نرسيد و آب به آسياب دشمن ريخته نشد، بلكه فرماندار و اطرافيانش ، به عنوان طاغوتى و نالايق در رسيدگى امور معرّفى شدند، و صحنه سازى و خيمه شب بازى آنها بى نتيجه ماند.


170)) بانوى قهرمان

در جنگ تحميلى ايران و عراق ، يكى از رزمندگان جان بركف و رشيد اسلام ، در ميدان نبرد با صداميان كافر، آنچنان مجروح گرديد كه دو پاى خود را از دست داد، او مدت طولانى در بيمارستان بسترى بود، كم كم پدر و مادرش مطلع شدند، به بيمارستان براى عيادت او آمدند، آن رزمنده ، همسر نيز داشت ، ولى هنوز جريان را به او اطلاع نداده بودند، او و پدر و مادرش ، فكر مى كردند كه شايد همسر از موضوع قطع پاهاى شوهرش آگاه شود، و ناراحت گردد و بناى ناسازگارى بگذارد.
مدتها گذشت سرانجام به همسر آن رزمنده جانباز خبر دادند كه شوهرت در جبهه مجروح شده و در فلان بيمارستان است .
اين بانو همراه بعضى از بستگان براى عيادت ، به بيمارستان روانه شده ، وقتى كه در كنار تخت ، با شوهرش احوالپرسى كرد، شوهر رزمنده اش پس از گفتارى ملافه را كنار زد و گفت : ((دو پايم قطع شده است ، حالا شما نظرتان هر چه هست آزادى ؟)).
همسر آن رزمنده ، نه تنها از اين پيش آمد احساس حقارت نكرد، بلكه با كمال سربلندى ، قهرمانانه گفت : ((عزيزم ! هيچ اشكال ندارد، در راه خدا بوده است ، تا امروز تو كار كردى و ما خورديم ، و از امروز به بعد من كار مى كنم و با هم مى خوريم ، هيچ ناراحت مباش )).
هزاران درود بر اين بانوى رشيد و با شهامت ، و هزاران رحمت بر آن شير مادرى كه چنين فرزندى پروراند، و بر آن مكتبى كه چنين شاگردى به جامعه تحويل داد.


171)) كسانى كه دعايشان ، مستجاب نمى شود

وليد بن صبيح گويد: در راه مكه به مدينه همراه امام صادق (ع ) بودم ، شخصى به حضور آنحضرت آمد و تقاضاى كمك كرد، حضرت به همراهان فرمود: چيزى به او بدهند.
پس از مدتى شخص دومى آمد و تقاضاى كمك كرد، حضرت فرمود: چيزى به او دادند.
تا اينكه شخص چهارمى آمد و تقاضاى كمك كرد، امام صادق (ع ) براى او دعا كرد و فرمود: خدا ترا سير كند، اما دستور كمك به او را نداد.
آنگاه به ما فرمود: ((آگاه باشيد، در نزد ما چيزى (از غذا) هست كه به متقاضى (چهارم ) بدهيم ، ولى ترس آن دارم مانند آن سه كس شوم كه دعايشان مستجاب نمى گردد:
يكى آن كسى كه خداوند مالى به او بدهد ولى او آن را در مورد شايسته اش ، خرج نكند، سپس بگويد خدايا به من (عوض ) بده ، چنين كسى دعايش ‍ مستجاب نمى شود.
دوم ، مردى كه درباره همسر خود دعا كند كه خدا او را از (آزار) آن زن راحت كند با اينكه خداوند طلاق را قرار داده و مى تواند او با طلاق دادن ، خود را راحت كند.
سوم كسى كه در مورد همسايه اش نفرين كند (و از آزار همسايه به خدا شكايت كند) با اينكه خداوند، براى خلاصى از آن همسايه ، راهى قرار داده و آن اينكه خانه اش را بفروشد و بجاى ديگر برود.
به اين ترتيب امام صادق (ع ) اين درس را به ما مى آموزد كه بايد اموالى را كه داريم دقت كنيم كه در راه صحيح مصرف شود نه اينكه مثلا اموال خود را بدست افراد مخالف يا دروغگو و كلاّش بدهيم ، و همچنين در مورد زن و همسايه بد، تا راه چاره هست ، چرا نفرين كنيم كه چنين نفرينى به استجابت نمى رسد.


172)) سخن حكيم پيرامون وحدت

حكيم وارسته و ظريف گوئى مى گويد: ((اگر دو تيغ و دو شمشير، با هم برخورد آرام و متين داشته باشند، يكديگر را ((تند)) مى كنند، آنچنان كه ديده ايم ، تيغ ‌داران براى تند و تيز شدن تيغشان آنها را به يكديگر مى مالند، ولى هرگاه دو تيغ و دو شمشير بر هم فرود آيند و برخورد ضد هم داشتند يكديگر را ((كند)) و بى خاصيت مى كنند.
دو قبيله كاوس و خزرج نام داشت
يك زديگر جان خون آشام داشت
كينه هاى كهنه شان در مصطفى (ص )
محو شد در نور اسلام و صفا
آفرين بر دست پاك اوستاد
صد هزاران ذرّه را داد اتّحاد
همچو خاك مفترق در رهگذر
يك سبوشان كرد، دست كوزه گر


173)) معنى مسلمان ، مؤمن و مهاجر

روزى رسول خدا (ص ) به جمعى از مسلمانان رو كرد و فرمود: ((آيا مى دانيد مسلمان كيست ؟!)).
آنها عرض كردند: ((خدا و رسولش داناتر است )).
فرمود: المسلم من سلم المسلمون من لسانه ويده .
((مسلمان كسى است كه مسلمانان از زبان و كردارش ، در سلامت باشند)).
در اين ميان ، شخصى از آنحضرت پرسيد: ((مؤمن كيست ؟))
پيامبر (ص ) فرمود: من آمنه المومنون على انفسهم و اموالهم : ((مؤمن كسى است كه مؤمنان در مورد جان و مالشان از ناحيه او در امنيت باشند)).
شخص ديگرى پرسيد: ((مهاجر كيست )).
پيامبر (ص ) فرمود: من هجر الشرّ واجتنبه : ((مهاجر كسى است كه از بدى و كار زشت ، دورى و اجتناب كند)).


174)) مردان قوى پنجه و كلنگهاى تيز!!

در قرآن در آخرين آيه سوره ملك مى خوانيم :
قل اراءيتم ان اصبح ماؤ كم غورا فمن ياءتيكم بماء معين
((اى پيامبر (به كافران ) بگو اگر آب هاى مورد استفاده شما در زمين فرو رود، چه كسى مى تواند آب جارى در دسترس شما قرار دهد؟!)).
بعضى از مفسّران نقل كرده اند يكى از كوردلان كفّار، هنگامى كه اين آيه را شنيد، گفت : رجال شداد و معاول حداد: ((مردان قوى پنجه و كلنگهاى تيز، آب را از اعماق زمين بيرون مى كشند)) (اينكه غصه ندارد).
او شب خوابيد، آب سياه ، چشمهاى او را فرا گرفت ، در اين حال صدائى شنيد كه مى گويد: ((آن مردان قوى پنجه و كلنگهاى تيز را بياور تا اين آب را از چشم تو بيرون كشند؟!)).
آيا براستى او مى توانست به وسيله آن مردان قوى و كلنگهاى تيز، خود را از آب سياه چشم ، نجات بخشد؟!، نه هرگز.


175)) امام خمينى در خدمت امام زمان عليه السلام

يكى از علماء كه در نجف اشرف ، همواره در بيت حضرت امام خمينى (مدظله العالى ) بود، نقل مى كند:
يك شب من در خواب ديدم كه در بيرونى منزل امام ، آمده ام ، ديدم امام زمان (ارواحنافداه ) ايستاده اند، مصافحه كردم ، ديدم آنحضرت منتظر شخصى هستند، يكدفعه ديدم امام خمينى از بيتشان بيرون آمدند و همراه امام زمان (ع ) به طرف خيابان موسوم به ((شارع الرسول )) كه در ناحيه قبله حرم حضرت على (ع ) واقع شده ، حركت كردند و دنبالشان جمعيت بسيارى بود، ولى در بين جمعيت ، عرب وجود نداشت .
صبح آن شب كه من اين خواب را ديدم حاج آقا احمد (فرزند ايشان ) از طرف امام نزد ما آمدند و گفتند: ((امام فرمودند چون ما در نجف اشرف ، رفقائى داشتيم و با آنها در غم و شادى هم رفيق بوديم لازم ديدم ، يك كارى مى خواهم بكنم ، رفقا نيز در جريان باشند)).
موضوع اين بود كه امام تصميم داشتند از نجف بروند و نمى خواستند كسى بفهمد و منظور اين بود كه رفقا در جريان كار باشند، رفقاى مخصوص با شنيدن اين پيام به خدمت امام رسيدند و بعد جريان مسافرت ايشان به طرف كويت و از آنجا به پاريس پيش آمد كه اين رفقا همراه ايشان بودند براستى عجيب خواب و عجيب تعبيرى ؟!.


next page

fehrest page

back page