next page

fehrest page

back page

101)) شهادت على ، فرزند ((حرّ))

حربن يزيد رياحى اولين فرمانده قواى دشمن ، در روز عاشورا، توبه كرد و به سپاه امام حسين (ع ) پيوست .
او پسرى داشت بنام على ، هنگامى كه حر خود را بين بهشت و دوزخ ديد، به پسرش گفت :
((پسرم من طاقت آتش دوزخ را ندارم ، بيا به سوى حسين (ع ) برويم و او را يارى كنيم و در پيشگاهش جانبازى نمائيم ، شايد خداوند مقام پرارج شهادت را نصيب ما كند كه در اين صورت به سعادت ابدى پيوسته ايم ...)).
گفتار حر در فرزند اثر كرد، به گونه اى كه پسر، بى درنگ پاسخ مثبت داد، و همچون پدرش ، سعادت ابدى را انتخاب نمود.
حر، او را نزد امام حسين (ع ) برد و او در حضور امام ، توبه كرد و اجازه رفتن به ميدان و جانبازى گرفت .
پسر حر همراه پدر، با دشمن مى جنگيد، و پس از كشتن 24 يا 70 نفر به شهادت رسيد و مرغ روحش به سوى بهشت پر گشود.
حر از شهادت پسر، شادمان شد و گفت : ((حمد و سپاس خداوندى را كه افتخار شهادت در راه حسين (ع ) را نصيب تو قرار داد)).


102)) هلال بن نافع گويد: (در روز عاشورا) همراه سربازان عمر سعد، كنار عمرسعد ايستاده بودم ، ناگهان يكى فرياد برآورد: ((اى امير، مژده باد به تو، اين شمر است كه حسين (ع ) را كشته است )).

هلال گويد، از ميان لشكر عمر سعد بيرون آمدم ، و به بالين حسين (ع ) آمده و ايستادم ، ((سوگند به خدا هرگز كشته آغشته به خونى را زيبا و نورانى تر از او نديدم ، زيرا من آنچنان ، مات و محو نور و جمال آن صورت درخشان بودم كه از انديشه قتل او غافل گشتم ))، حسين (ع ) در آن حال ، آب خواست ، شنيدم مردى از دشمن مى گفت : ((سوگند به خدا آب نخواهى نوشيد تا به جايگاه سوزان دوزخ وارد شوى و از آب گرم آن بنوشى )).
شنيدم امام حسين (ع ) در پاسخ او فرمود: ((واى بر تو نه دوزخ جاى من است و نه آب گرم آن را مى نوشم ، بلكه من بر جدم رسول خدا (ص ) وارد مى گردم و در كنار او در پيشگاه خداى قادر خواهيم بود، و از آب بهشت خواهم نوشيد، و شكايت در مورد شما را به آنحضرت خواهم برد... هنوز امام با آنان سخن مى گفت كه دستجمعى به آنحضرت حمله كرده و سرش را از بدنش جدا نمودند)).


103)) اولين اتومبيل در ايران

پادشاهان قاجار، هفت نفر بودند كه حدود 135 سال در ايران سلطنت كردند به اين ترتيب :
1- آقا محمدخان - كه در نوروز سال 1210 قمرى تاجگذارى كرد (و آغاز سلطنتش حدود 1169 شمسى بود).
2- فتحعلى شاه (برادرزاده آقا محمدخان ) كه مدت 38 سال سلطنت كرد.
3- محمدشاه (فرزند عباس ميرزا پسر چهارم فتحعلى شاه ) كه 14 سال سلطنت كرد و در سال 1264 براثر بيمارى ((نقرس ))، درگذشت .
4- ناصرالدين شاه ، پسر محمدشاه كه مدت پنجاه سال (يك روز كم ) سلطنت كرد و در شب جشن پنجاهمين سالگرد سلطنتش بدست يكى از شاگردان انقلابى سيد جمال الدين اسدآبادى ، يعنى ((ميرزارضا كرمانى )) به قتل رسيد.
5- مظفرالدين شاه ، پسر ناصرالدين شاه ، كه 9 سال ، سلطنت كرد و انقلاب مشروطيت در زمان سلطنت او، برقرار شد.
6- محمدعلى شاه پسر مظفرالدين شاه كه يكى از مستبدترين شاه قاجار بود كه بناچار به خارج از ايران فرار كرد.
7- احمدشاه كه پس از كودتاى 1299 شمسى ، در سال 1304 شمسى از سلطنت ، خلع شد و بدين وسيله سلسله قاجار منقرض گرديد ناصرالدين شاه ، چند بار به اروپا رفت ، تا اينكه به يكى از فرمانروايان سفارش اكيد كرد كه اتومبيلى خريدارى كرده و به ايران بفرستد.
اولين اتومبيل خريدارى شد و توسط يك راننده بلژيكى به ايران وارد گرديد، ولى در كنار يكى از كوههاى شهرهاى مرزى ايران ، به كوه برخورد و تصادف كرد و همانجا ماند، بعدا با گارى آن را به تهران آوردند.
و در زمان مظفرالدين شاه (سال 1324 قمرى ) تعداد اتومبيلها به دو عدد رسيد، پس از او، محمدعلى شاه روى كار آمد، و او نيز دو، سه اتومبيل سفارش داد، جالب اينكه : اولين ترور مدرن در اين زمان رخ داد، كه محمدعلى شاه سوار اتومبيلش بود، بمبى به اتومبيل او زدند.
و او از آن پس تصميم گرفت ، كه در راههاى طولانى از اتومبيلش استفاده نكند.
اين است ، دنياى ناپايدار، كه چون كاروانسرائى است ، و افراد دسته دسته مى آيند و مى روند.


104)) سخن قاطع يك شيعه آزاده

يكى از شيعيان آزاده و دوستان استوار اميرمؤمنان على (ع )، محمدبن ابى حذيفه است ، پس از شهادت على (ع )، معاويه جنايتكار كه قاتل دوستان على (ع ) بود، دستور داد او را دستگير كرده و به زندان افكندند.
پس از مدتى ، روزى او را خواست و با او به گفتگو پرداخت ، در اين گفتگو از جمله گفتارى كه اين مسلمان آزاده و نيرومند به معاويه گفت اين بود: ((گواهى مى دهم : از آن زمان كه تو را مى شناسم ، چه در عصر جاهليت و چه در عصر اسلام ، تو بر يك خوى و يك روش هستى و هيچگونه فرق نكرده اى ، و اسلام كمترين اثرى در وضع روحى تو نداشته است ، و در عصر درخشان اسلام ، از آنهمه فرهنگ غنى اسلام - هيچ چيز بر تو نيفزوده است )).


105)) يك نمونه از هزاران امدادهاى غيبى

در جنگ تحميلى عراق بر ايران ، در عمليات والفجر 8 كه منجر به آزادسازى بندر استراژيكى ((فاو)) شد، يكى از پزشكان متعهد مى گفت : بيمارستانى صحرائى در خط مقدم جبهه به راه انداخته بوديم ، هر روز بمباران مى شد، در كنار بيمارستان ، سايت (محل موشك انداز زمين به هوا) براى صيد هواپيماهاى دشمن قرار داشت .
هنگام حمله هوائى دشمن ، كاركنان اورژانس ، بسيار مشتاق بودند منظره برخورد موشك به هواپيماى دشمن را ببينند، در يكى از اين حملات ، بمب دشمن به آزمايشگاه بيمارستان خورد.
در همان روز حدود پنجاه نفر از بهترين افراد بهدارى ، در بيرون بيمارستان تجمع كرده بودند كه منظره پرتاب موشك را بسوى هواپيماى دشمن ببينند، يكى از كاركنان صدا زد، آقايان و خانمها را عجله داخل بيمارستان بيائيد، آنها با عجله وارد بيمارستان شدند، در همان لحظه بمبى از ناحيه دشمن آمد و صاف به محل تجمع قبلى افتاد و منفجر شد، و همه كاركنان كه وارد بيمارستان شده بودند جان سالمى بدر بردند، و اين يكى از امدادهاى الهى بود كه دو بمب يكى به بيمارستان و ديگرى به بيرون بيمارستان آمد، آنگاه كه در بيمارستان منفجر شد، كاركنان ، بيرون بودند و آنگاه كه در بيرون منفجر شد، آنها در داخل بيمارستان بودند.


106)) خرافه اى كه بى اساسى آن كشف شد!

قديمى ها دهن به دهن مى گفتند در حمامها (ى قديمى و داراى خزانه ...) جن وجود دارد، تنها در اوقات شب و نيمه شب به حمام نرويد ممكن است مورد گزند جنها واقع شويد.
اين پندار خرافى باعث ترس و وحشت بسيارى شده بود، يكى از شبها نزديك اذان صبح ، شخصى در يكى از روستاها وارد حمام شد، هنگامى كه نزديك خزانه گرديد ناگهان ديد در جلو درگاه خزانه شخصى سم دار و دم دار با چهره اى وحشتناك به او مى نگرد، وحشت كرد و ترسيد كه حتما جن است ، برگشت به حمامى گفت ، حمامى وارد گرمخانه شد و بدون ترس به طرف خزانه رفت و او نيز آن منظره را ديد، وحشت زده شد و با شتاب بيرون آمد.
مردم روستا از جريان مطلع شدند، كسى جرئت نكرد به طرف خزانه برود، تا اينكه چند نفر ماءمور ژاندارمرى آوردند، در ميان آنها يكى از آنها شجاع بود، تفنگ خود را بدست گرفت و جلو رفت و به طرف آن موجودى كه خيال مى كردند، جن است ، شليك كرد، كه آن موجود به آب خزانه افتاد.
در اين بين شخصى اعلام كرد كه بز من گم شده است ، بعد معلوم شد كه آن موجود كه مورد اصابت شليك قرار گرفت ، و مردم - و حتى حمامى - وحشت نزديك شدن به آن را داشت ، همان بز بوده كه گذرش به حمام افتاده بود از گرمى آب حمام بيرون آمده بود و روى سكوى بالاى خزانه نشسته ، و در انتظار نجات بود!...


107)) گريه امام سجاد (ع ) در سوك شهداى كربلا

يكى از غلامان امام سجاد حضرت على بن الحسين (ع ) نقل مى كند، روزى امام سجاد (ع ) به بيابان رفت و من نيز به دنبال او بيرون رفتم ، ديدم پيشانى اش را بر روى سنگ سختى نهاده است ، من در كنار ايستادم ، صداى گريه و ناله امام را در سجده شنيدم ، شمردم هزار بار گفت :
لااله الاالله حقا، لااله الاالله تعبدا ورقا، لااله الاالله ايمانا وتصديقا وصدقا: ((معبودى جز خدا نيست كه وجودش حق و ثابت است ، در برابر اين معبود يكتا خشوع كرده و تنها او را پرستش مى كنم ، و او را تصديق كرده و به او ايمان مى آورم )).
سپس سر از سجده برداشت ، در حالى كه محاسن و صورتش غرق در اشك چشمش بود.
به جلو رفتم و عرض كردم : اس آقاى من ، آيا وقت آن نرسيده كه اندوهت پايان يابد و گريه ات كم شود، به من فرمود: ((واى بر تو، حضرت يعقوب ، پيغمبر و پيغمبرزاده بود، دوازده پسر داشت ، يكى از فرزندانش (بنام يوسف ) را خداوند پنهان كرد، موى سرش از فراق او سفيد شد و از غم او كمرش خميد و ديدگانش نابينا شد، با اينكه پسرش در همين دنيا بوده و زنده ، ولى من پدر و برادر و هفده تن از بستگانم را كشته شده و به روى زمين افتاده ديدم ، چگونه روزگار اندوهم به سر آيد و از گريه ام بكاهد؟....)).


108)) بانوئى دلاور در كربلا

بعد از ظهر عاشورا پس از شهادت امام حسين (ع ) و يارانش ، دژخيمان دشمن به سوى خيام امام حسين و يارانش ، براى غارت و آتش زدن رو آوردند، و در اين ميان هر چه بدستشان مى آمد، غارت كرده و به يغما مى بردند.
به روايت حميد بن مسلم ، يكى از بانوان از طايفه بكر بن وائل كه شوهرش ‍ جزء سربازان دشمن بود، وقتى اين منظره جنايتكارانه را ديد، شمشير بدست گرفت و به سوى خيمه ها آمد و فرياد مى زد: ((اى مردان قبيله بكر، آيا اثاث و لباس بانوان حرم را كه منسوب به پيامبر (ص ) هستند غارت مى كنند و شما نگاه مى كنيد؟! مرگ بر اين حكومت غير خدائى (يزيد)، حكومت از آن خدا است ، اى خونخواهان خون پاك شهيدان (بپا خيزيد) نگذاريد چنين كنند...)).
شوهر آن زن ، نزد او رفت و دست او را گرفت و به جايگاه خود برد و خاموشش كرد ولى به هر حال او را در آن شرائط خفقان ، وظيفه اش را انجام داد. درود بر اين گونه بانوان غيرتمند.


109)) ارزش پرستارى از بيمار

دو نفر از مسلمين از راه دور براى انجام مناسك حج ، به سوى مكه رهسپار شدند، در اين سفر وقتيكه براى زيارت قبر رسول خدا (ص ) به مدينه آمدند، يكى از آنها در مدينه بيمار شد، و در منزلى بسترى گرديد، همسفرش از او پرستارى مى كرد.
روزى همسفر، به بيمار گفت : خيلى مشتاق زيارت مرقد شريف رسول خدا (ص ) هستم ، اجازه بده براى زيارت بروم و برگردم .
بيمار گفت : ((تو يار و مونس من هستى ، مرا تنها مگذار، وضع مزاجى من وخيم است ، از من جدا نشو)).
همسفر گفت : برادر! ما از راه دور آمده ايم ، دلم براى زيارت پر مى زند، شما اجازه بدهيد، زود مى روم و برمى گردم ، ولى بيمار كه سخت نياز به پرستار داشت ، نمى خواست همسفرش ، به زيارت برود.
همسفر ناگزير براى زيارت مرقد شريف رسول خدا (ص ) رفت و پس از زيارت ، به منزل امام صادق (ع ) رفت و به حضور آنحضرت ، شرفياب شد، و قصه خود و رفيق راهش را به عرض آنحضرت رساند. امام صادق (ع ) فرمود: ((اگر تو كنار بستر دوست همسفر بمانى و از او پرستارى كنى و مونس ‍ او باشى ، در پيشگاه خداى بزرگ بهتر از زيارت مرقد شريف رسول خدا (ص ) است )).


110)) مجازات شديد دنياپرستان بى رحم

سيد بن طاووس نقل مى كند: در روز عاشورا پس از شهادت امام حسين (ع )، عمر سعد در ميان سپاه خود فرياد زد: من ينتدب للحسين ((كيست در مورد حسين (ع ) داوطلب شود و بر پشت و سينه او، اسب بتازد؟)).
ده نفر از آن دنياپرستان ناپاك ، داوطلب شدند، سوار بر اسبهاى خود شده و بر روى پيكر پاره پاره امام حسين (ع ) تاختند، بطورى كه استخوانهاى پشت و سينه آنحضرت را درهم شكستند.
اين ده نفر بعدا به كوفه نزد ابن زياد آمدند. اسيد بن مالك كه يكى از آن ده نفر بود، بنمايندگى از آنها گفت : ((ما كسانى هستيم كه بر پشت و سينه امام حسين (ع ) تاختيم ، به گونه اى كه استخوانهاى سينه و پشت او را خورد كرديم )).
ابن زياد، دستور داد، جايزه ناچيزى به آنها دادند.
ابوعمر زاهد گويد نسب اين ده نفر را بررسى كردم همگى زنازاده بودند، و وقتى مختار (در سال 67 هجرى قمرى ) قيام كرد دستور داد: اين ده نفر را دستگير نموده ، و دستها و پاهايشان را به زمين ميخكوب كردند، و اسب بر پشت آنها تاختند و آنها با سخت ترين مجازات به هلاكت شديد رسيدند.


111)) يزيد و ابن زياد را بهتر بشناسيد

پس از آنكه عبيدالله بن زياد به فرمان يزيد بن معاويه مرتكب آن جنايت فراموش نشدنى عاشوراى خونين شد و امام حسين (ع ) و يارانش را به شهادت رساند و بازماندگانش را اسير نمود، يزيد براى ابن زياد پيام فرستاد و وى را به حضور خود دعوت كرد، وقتى ابن زياد نزديك يزيد آمد، يزيد از او احترام شايانى كرد و جايزه هاى بسيار به او داد، و در مجلسى كه رجال و اشراف بودند، ابن زياد را نزد خود نشاند، و نزد آنها، احترام خاصى به او كرد، و آنچنان با ابن زياد گرم گرفت كه او را به درون قصر به حرمسراى خود نزد نديمه هايش برد، و يكشب بر اثر خوردن شراب ، مست شد و به آوازه خوان دستور داد آواز بخواند، او به ساز و آواز مشغول شد و يزيد اشعارى مى خواند كه معنايش اين است :
((به من از آن شراب بياشام تا جگرم را خنك كند، سپس همان مقدار به ابن زياد بياشامان ، او كه از ياران خاص و دوستان رازدار و امانت دار من است ، او كه خارجى يعنى حسين (ع ) راكشت و دشمنان و حاسدان نسبت به مرا نابود ساخت )).
آرى يزيد اين چنين شراب مى خورد و عربده مى كشيد و به ابن زياد آنهمه احترام مى گذاشت و مى گفت به او شراب بدهيد و... براستى از اين قماش ‍ افراد ناپاك چه توقع ؟!


112)) وفاى به عهد و ياد دوستان قديم

زعيم عاليقدر مرحوم آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى (طاب ثراه ) از مراجع تقليد بزرگ عصر خود بود، و تقريبا مرجعيت عامه تشيع را داشت و در روز عرفه ماه ذيحجه سال 1365 هجرى قمرى از دنيا رفت . و مرقد شريفش در صحن مطهر نجف اشرف در اطاق معروف زير ساعت قرار دارد.
درباره اين بزرگوار نقل مى كنند:
در زمان مرجعيت خود، روزى براى زيارت مرقد شريف دو امام بزرگوار (امام هفتم حضرت موسى بن جعفر، و امام نهم حضرت جواد (عليهماالسلام ) از نجف اشرف رهسپار كاظمين شد.
در كاظمين ، پس از زيارت ، به همراهان فرمود: ((من حدود سى سال قبل كه در كاظمين مشغول درس و بحث بودم ، رفقائى داشتم جويا بشويد ببيند آنها زنده اند تا از آنها احوالى بپرسم . از جمله يك نفر ((كاسب جزء))، در كنار حرم بود و من با او ماءنوس بودم و از او نيازهاى زندگى خانه را خريدارى مى كردم )).
چند نفر از همراهان رفتند و آن كاسب را پيدا نكردند و به او گفتند، حضرت آيت الله العظمى اصفهانى شما را طلبيده است ، او بسيار خوشحال شد و با شتاب به حضور مرحوم اصفهانى رسيد.
مرحوم سيد ابوالحسن اصفهانى وقتى او را ديد كه پير و شكسته شده ، از او پرسيد: آيا مرا مى شناسى ؟
كاسب - نه بجا نمى آورم .
اصفهانى - درست فكر كن من سى سال قبل مى آمدم از مغازه تو لوازم زندگى مى خريدم ، آيا بياد ندارى ؟
كاسب - هر چه فكر مى كنم يادم نمى آيد.
اصفهانى - آيا بياد دارى كه به من مى گفتى چرا خانه براى خود تهيه نمى كنى ، مستاءجرى كار سختى است ، و من هم عيالوار مى باشم هم مستاءجرم و ميدانم كه خيلى سخت است ؟! آيا اكنون هم عيالوار و مستاءجر هستى ؟
كاسب - دخترهايم را شوهر دادم و فعلا از نظر عيالوارى ، سبكتر هستم ، اما هنوز خانه ندارم و مستاءجر مى باشم .
مرحوم آيت الله العظمى اصفهانى با محبت خاصى به او نگريست و فرمود: ((برو خانه اى پيدا كن در خريدن آن ، من ترا كمك مى كنم )). او فورا رفت و دنبال خانه گشت ، تا خانه اى را پيدا كرد و خريد، و مرحوم آيت الله العظمى اصفهانى در خريد آن خانه كمك مالى شايانى از بيت المال به او نمود، و به اين ترتيب آن مستضعف بينوا، صاحب خانه شد اين است وفاى به عهد.


113)) پاسخ قاطع به سفير انگلستان

حدود چهل و اندى سال قبل پس از بروز جنگ جهانى دوم و سرانجام شكست آلمان (كه جزء متحدين بود) و پيروزى انگلستان (كه جزء متفقين بود) جمعى از معتمدين نقل كردند: مرحوم حاج مهدى بهبهانى كه از تجار و محترمين عراق و سوريه بود و آثار خيرى در حرم مقدس نجف اشرف و زينبيه دمشق داشت ، و مورد احترام علما و مراجع بود، از طرف ((نورى السعيد)) نخست وزير آن روز عراق به محضر مبارك آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى (كه در داستان قبل سخنى از او به ميان آمد) شرفياب گرديد، و گفت : سفير كبير انگلستان قصد شرفيابى به خدمت شما دارد.
آيت الله اصفهانى فرمودند: مرا به سفير كبير انگلستان چه كار؟
مرحوم حاج مهدى بهبهانى عرض كرد: آقا، نمى شود، عداقب وخيم دارد، لطفا اجازه بفرمائيد به محضر شما بيايند.
آيت الله اصفهانى (براى حفظ صلاح مسلمين ) اجازه داد، ساعت معينى بنا شد نورالسعيد (نخست وزير عراق ) همراه سفير كبير انگلستان به خدمت آيت الله اصفهانى ، خصوصى مشرف شوند.
آقاى اصفهانى فرمود: اجازه مى دهم در صورتى كه مانند ساير مردم ، عمومى و علنى به اينجا بيايند، آنها قبول كردند.
مرحوم آيت الله اصفهانى ، علما و بزرگان را به منزل دعوت كرد، و در آن ساعت معين ، نخست وزير عراق و سفير انگلستان به خدمت آيت الله اصفهانى در يك مجلس علنى و عمومى شرفياب شدند.
سفير انگلستان در كنار آقا نشست و پس از تعارفات معمولى و احوالپرسى ، عرض كرد: ((دولت انگلستان نذر كرده كه اگر در اين جنگ (جهانى دوم ) به متحدين و آلمانى ها پيروز گردد، يكصد هزار دينار (معادل دو ميليون تومان آن روز) به خدمت شما تقديم كنند تا در هر راهى كه صلاح بدانيد مصرف نمائيد)).
آيت الله اصفهانى فكرى كرد و سپس فرمود: مانعى ندارد (علماء و بزرگان مجلس همه خيره شده بودند و سخت متحير كه ببينند آقا، در اين نيرنگ و دام بزرگ چگونه روسفيد بيرون مى آيد).
سفير كبير انگلستان ، چكى معادل صد هزار دينار از كيف خود بيرون آورد و به آيت الله اصفهانى داد، آقا آن را گرفت و زير تشك گذارد.
(روشن بود كه از اين عمل آقا همه حاضران و علماء ناراحت شدند و قيافه ها درهم فرو رفت ).
ولى ناگهان لحظه اى بعد ديدند، آقا به سفير فرمودند: ((در اين جنگ ، بسيارى از افراد (و مسلمين هند و...) آواره شدند و خسارات زياد به آنها وارد شده ، يك چك صد هزار دينارى از جيب بغل خود درآورد و ضميمه چك سفير كرد و به او داد، و فرمود: اين وجه ناقابل است از طرف من به نمايندگى از مسلمين به دولت مطبوع خود بگوئيد اين وجه را بين خسارت ديدگان تقسيم كنند و از كمى وجه معذرت مى خواهم )).
سفير كبير انگلستان وجه را گرفت و با كمال شرمندگى از جا برخاست و دست آقا را بوسيد و بيرون رفت و به نورى السعيد (نخست وزير عراق ) گفت : ((ما خواستيم با اين كار قلب رئيس شيعيان را به خود متوجه كنيم و شيعيان را استعمار كرده و بخريم ، ولى پيشواى شما ما را خريد و پرچم اسلام را بر بالاى كاخ بريتانيا به اهتزاز درآورد آرى اين است يك نمونه از كياست و تدبير ضد استعمارى يك مرجع تقليد عظيم شيعه در مقابل نيرنگ مرموز نماينده استعمار پير انگليس ، كه با كمال متانت انجام شد.


114)) باران سرشار در قحطى

سال 1363 هجرى قمرى بود، همان سالى كه در جنگ جهانى دوم ، نيروهاى متفقين (انگليس و فرانسه و آمريكا و شوروى ) كشور ايران را محل تاخت و تاز خود قرار داده بودند، بر اثر نيامدن باران ، قحطى و خوشكسالى ، قم و اطراف را فرا گرفته بود، مردم سخت در فشار اقتصادى بودند، از مرحوم حضرت آيت الله العظمى سيد محمدتقى خوانسارى (طالب ثراه ) (متوفى 1371 قمرى ، مدفون در مسجد بالاسر حرم حضرت معصومه عليهاالسلام ) تقاضا كردند نماز استسقاء (طلب باران ) بخواند، آن مرحوم قبول كرده دو روز پشت سر هم با جمعيت به صحرا رفته و نماز استسقاء خواند، روز دوم آنچنان باران زياد آمد كه نهرها پر شد و سيلها به جريان افتاد و همه جا را سيراب نمود، اين ماجراى عجيب را جرائد و مجلات آن روز نوشتند و حتى (از ناحيه متفقين ) به كشورهاى خارج مخابره شد.


115)) شيوه كمك مالى امام حسين (ع )

شخصى از انصار (مسلمين مدينه ) به حضور امام حسين (ع ) براى درخواست كمك مالى آمد و تقاضاى كمك كرد.
امام حسين (ع ) فرمود: اى برادر انصارى آبرو و شخصيت خود را از سؤ ال رودررو، حفظ كن ، درخواست خود را در نامه اى بنويس ، كه من به خواست خدا آنچه را كه موجب شادى تو است انجام خواهم داد.
مرد انصارى در نامه اى نوشت : ((اى حسين (ع ) پانصد دينار به فلانى بدهكارم ، و اصرار مى كند كه طلبش را بپردازم ، با او صحبت كن تا وقتى كه پولدار شدم ، صبر كند)).
وقتى امام حسين (ع ) نامه او را خواند، به منزل تشريف برد و كيسه اى حاوى هزار دينار آورد و به آن مرد انصارى داد و فرمود: ((با پانصد دينار، بدهى خود را بپرداز و با پانصد دينار ديگر، زندگى خود را سروسامان بده ، و حاجت خود را جز نزد سه نفر نگو 1- ديندار 2- جوانمرد 3- صاحب اصالت خانوادگى چرا كه در مورد آدم ديندار، دين ، نگهدار او است (و مانع آنست كه آبروى تو را ببرد) و در مورد جوانمرد، او بخاطر جوانمردى ، حيا و شرم مى كند، و در مورد كسى كه اصالت خانوادگى دارد، او بخاطر نيازت ، آبروى تو را نمى ريزد، بلكه شخصيت تو را حفظ مى كند و بدون برآوردن حاجتت ، رد نمى شود)).


116 )) نسناس را بشناسيد

شخصى به حضور على (ع ) آمد و پرسيد ((ناس )) و ((اشباه ناس )) (امثال ناس ) و ((نسناس )) كيانند؟
امام حسين (ع ) حضور داشت ، حضرت على (ع ) به او فرمود جواب اين مرد را بده .
امام حسين (ع ) فرمود: ((ناس )) ما هستيم ، از اين رو قرآن مى فرمايد: ثم افيضوا من حيث افاض الناس : ((سپس از همانجا كه مردم (بسوى سرزمينى منى ) كوچ مى كنند كوچ كنيد)) (بقره - 198) منظور رسول خدا (ص ) است كه : مردم را به سوى ((منى )) كوچ داد.
اما ((اشباه ناس ))، شيعيان و پيروان ما هستند و از ما مى باشند چنانكه در قرآن (سوره ابراهيم آيه 36) آمده ابراهيم گفت : ((هر كس مرا پيروى كند از من است )) و اما ((نسناس )) ساير مردمند كه از اهل بيت پيامبر (ص ) كناره گرفته اند.


117)) دنياى فانى

يحيى برمكى نخست وزير هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) بود، و آنچنان اختيارات اموال مملكت اسلامى را بدست گرفته بود كه گوئى همه چيز براى او است ، او براى خود يك ساختمان بسيار وسيع و عالى از بيت المال در بغداد ساخت و پول هنگفت و بى حسابى صرف آن كرد، تا به پايان رسيد.
هنگامى كه مى خواست به آن منزل منتقل شود، همه منجمين را دعوت كرد، تا ساعت نيك را در مورد انتقال از منزل قبل به منزل نو تعيين كنند، منجمين به اتفاق راءى ساعتى نيكو را كه مقدارى از شب مى گذشت ، تعيين كردند و گفتند اين ساعت ((ساعت سعد)) است .
يحيى برمكى در آن ساعت مخصوص با غلامان و خدمتكاران ، اثاثيه خانه را منتقل نموده و خود نيز به سوى منزل نو و مجلل رهسپار شد، شب در كوچه هاى خلوت به سوى منزل مى رفت ، ناگهان ديد، مردى ايستاده و اين شعر را مى خواند:
تدبر بالنجوم ولست تدرى
ورب النجم يفعل مايشاء
يعنى : ((تو به ستارگان و حرف منجمين دقت مى كنى ، ولى نميدانى و توجه ندارى كه پروردگار ستارگان آنچه كه خواست انجام خواهد داد)).
يحيى اين شعر را به فال بد گرفت ، گوينده آن شعر را به حضور طلبيد و از او پرسيد: ((منظور تو از خواندن اين شعر چه بود؟)).
او گفت : ((اين شعر ناخودآگاه به خاطرم آمد و بر زبانم جارى شد)) وگرنه غرض و نظرى نداشتم .
اين پاسخ ، اثر سوء بيشتر در ذهن يحيى گذاشت و او بيشتر ناراحت گرديد.
چند ماهى بيشتر نگذشت كه بر اثر امورى ، هارون بر ((برمكيان )) غضب كرد، و آنها را شديدا مورد خشم قرار داد، و دستور داد خانه هاى آنها را ويران كردند و وضع آنها به گونه اى شد كه تارومار و دربدر گشتند، و همين خانه مجلل يحيى نيز ويران شد و حسرتش براى او باقى ماند.
بلبل آندم كه در نوا گردد
گويدت اين جهان فنا گردد
برخلايق ستم مكن زيرا
زير اين چرخ و گنبد مينا
دست غيبى هميشه در كار است
((محتسب )) دمبدم ببازار است


118)) صاحب اين پرچم نيز خواهد آمد

كاروان حسينى از مكه به سوى كوفه رهسپار بودند، منزل به منزل از مسافران و... از وضع كوفه كسب اطلاع مى نمودند، وقتى كه امام (در منزلگاه زباله ) از بى وفائى مردم كوفه و شهادت حضرت مسلم (ع ) آگاه شد، دوازده پرچم درست كرد و برافراشت ، و به جمعى از ياران خود فرمان داد، تا هر كدام يك پرچم را بدست گيرند، يازده نفر هر كدام يك پرچم را برداشت و به دوش گرفت ، و تنها يك پرچم باقى ماند، بعضى از ياران گفتند: ((افتخار حمل اين پرچم را به ما بده )).
امام حسين (ع ) فرمود: ((صاحب اين پرچم هم (كه حبيب بن مظاهر باشد) خواهد آمد)).
آنگاه امام ، اين نامه را براى حبيب بن مظاهر نوشت :
((از حسين بن على به حبيب بن مظاهر، مرد فقيه و دانشمند، اى حبيب ! تو خويشاوندى ما را با رسول خدا (ص ) مى دانى و بهتر از ديگران ما را مى شناسى ، تو شخص آزاده و غيرتمند هستى ، جانت را از ما دريغ مدار، كه در روز قيامت ، رسول خدا (ص ) پاداش به تو خواهد داد)).


119)) شهادت جانسوز چهل نفر مبلّغ

آغاز سال چهارم هجرت بود،
پيامبر (ص ) چهل نفر از رجال علمى و تبليغى مسلمان را براى ارشاد مردم منطقه ((نجد)) با سرپرستى ((منذر)) به آن منطقه رهسپار نمود، پيامبر (ص ) نامه اى نوشت كه مضمون آن ، دعوت ((عامر بن طفيل )) (يكى از سران نجد) به آئين اسلام بود، و آن نامه را به يكى از مسلمانان داد تا به او برساند.
از يكسو نامه بدست ((عامر)) رسيد و از سوى ديگر خبر سپاه تبليغى اسلام (مركب از چهل نفر) به منطقه نجد به عامر گزارش شد.
عامر كه طاغوتچه اى مغرور بود، نه تنها نامه رسول خدا (ص ) را نخواند، بلكه نامه رسان را كشت ، و از عشاير و قبائل اطراف خواست تا ((سپاه تبليغ )) را در محاصره خود درآورند.
سپاه تبليغى اسلام ، نه تنها از مبلغان زبردست بودند، بلكه افرادى شجاع و رزمنده نيز بودند، آنها تسليم شدن را براى خود ننگ دانستند، دست به قبضه شمشير گذاشته و با محاصره كنندگان جنگيدند و تا سرحد شهادت از خود دفاع نمودند، همه آنها در اين درگيرى به شهادت رسيدند، جز ((كعب بن زيد)) كه با بدن مجروح ، خود را به مدينه رساند و جريان را اطلاع داد، اين فاجعه جانسوز به ((فاجعه بئر معونه )) معروف است ، زيرا منزلگاه سپاه مبلغين اسلام در منطقه نجد، كنار ((چاه معونه )) بود.


120)) مجازات عبدالله بن سبا

امام صادق (ع ) فرمود: عبدالله بن سبا ادعاى پيامبرى كرد و اظهار مى نمود كه على (ع ) خداست .
اين خبر به على (ع ) رسيد، او را احضار كرد، و به او فرمود: درباره تو چنين شنيده ام ، او گفت : ((آرى در ذهن من چنين القاء شده كه تو خدا هستى ، و من پيغمبر مى باشم )).
على (ع ) به او فرمود: ((واى بر تو، شيطان بر تو چيره شده ، مادرت به عزايت بنشيند، از اين عقيده برگرد و توبه كن )).
او باز نپذيرفت ، على (ع ) سه روز او را زندانى كرد، و توبه اش داد، باز او توبه نكرد. آنگاه على (ع ) او را در آتش افكند و سوزاند.


121)) خواب عجيب

سال دوم هجرت بود ((عاتكه )) يكى از دختران عبدالمطلب كه عمه پيامبر (ص ) بود خوابى عجيب ديد و آنرا چنين بيان كرد:
((در خواب ديدم : شخصى فرياد مى زد اى مردم ، به سوى قتلگاه خود بشتابيد، سپس اين فرياد كننده بر بالاى كوه ابوقبيس (كنار كعبه ) رفت و قطعه سنگ بزرگى را بالا به حركت درآورد، اين قطعه سنگ متلاشى شد، و هر قسمتى از آن به يكى از خانه هاى قريش ، اصابت كرد، و نيز از دره مكه سيلاب خون جارى شد)).
او خواب خود را توسط برادرش عباس ، به مردم رساند، مردم بت پرست در وحشت فرو رفتند، ولى وقتى كه داستان خواب به گوش ابوجهل رسيد، گفت : اين زن ، پيامبر دومى است كه در ميان فرزندان عبدالمطلب ظاهر شده ، قسم به بتهاى ((لات )) و ((عزى )) سه روز مهلت مى دهيم ، اگر اثرى از تعبير خواب او ظاهر نشد، نامه اى در ميان خودمان امضاء مى كنيم كه ((بنى هاشم )) دروغگوترين طوائف عرب هستند.
ولى بعد از گذشت سه روز، قاصد ابوسفيان به مكه آمد و خبر مخاطره كاروان تجارتى مكه را (كه همه طوائف مكه در آن شركت داشتند) توسط سپاه محمد (ص ) به مردم مكه رساند، در نتيجه مردم و سركردگان آنها براى نجات كاروان ، خود را به سرزمين ((بدر)) رساندند، كاروان از بيراهه رفت و خود را نجات داد ولى مسلمانان با لشكر شركت به جنگ پرداختند، و در اين جنگ (كه به جنگ بدر، موسوم است ) سخت ترين ضربه بر مشركان وارد آمد و بسيارى از سران كفر و شرك ، به هلاكت رسيدند و به اين ترتيب ، تعبير خوابى كه عاتكه ديده بود، آشكار گرديد.


122)) عمق نگرى

در ماجراى جنگ بدر كه در سال دوم هجرت اتفاق افتاد، اصل جريان از اين قرار بود، خبر به مدينه رسيد كه : ابوسفيان بزرگ مكه در راءس كاروان مهم تجارتى كه از چهل نفر با پنجاه هزار دينار تشكيل مى شود از شام به سوى مدينه مى آيد تا از آنجا به مكه روانه گردد.
پيامبر (ص ) به مسلمين دستور داد كه براى جلوگيرى از حركت كاروان ، و ضبط اموال آنها، بسيج شوند (چرا كه مشركان اموال مهاجرين مسلمان را در مكه مصادره كرده بودند) ابوسفيان به وسيله دوستان خود در مدينه (منافقين ) از جريان مطلع شد، و قاصدى به سرعت به مكه فرستاد و مردم مكه را به استمداد طلبيد، و خود از بيراهه با كاروان به سوى مكه رهسپار شد.
پيامبر اسلام (ص ) با 313 نفر كه تقريبا مجموع مسلمانان مبارز آن روز را تشكيل مى داد، از مدينه به قصد جلوگيرى از كاروان تجارتى ابوسفيان بيرون آمدند.
از سوى ديگر مردم مكه لشكرى عظيم براى نجات كاروان ، از مكه خارج نموده و به سوى مدينه رهسپار شدند، اين لشكر حدود 950 نفر با 700 شتر و صد اسب به فرماندهى ابوجهل بودند.
در نزديكى سرزمين ((بدر)) كه بين مكه و مدينه ، قرار گرفته ، مسلمانان از حركت لشكر كفار، مطلع شدند.
در اين هنگام پيامبر (ص ) با مسلمين به مشورت پرداخت كه آيا به تعقيب كاروان تجارتى و مصادره اموال آن بپردازند و يا لشكر دشمن را تعقيب كنند جمعى جنگ با لشكر دشمن را پيشنهاد كردند، ولى عده اى تعقيب كاروان را، و دليل دسته دوم آن بود كه از مدينه به اين عنوان بيرون آمده اند نه به عنوان جنگ با لشكر مجهز.
اين ترديد و دودلى هنگامى افزايش يافت كه فهميدند نفرات دشمن تقريبا بيش از سه برابر مسلمانان است ، و تجهيزات آنها چندين برابر مى باشند.
ولى با همه اين مطالب ، پيامبر (ص ) نظر آنان را پسنديد كه به سوى جنگ با لشگر مجهز دشمن حركت كرده و آماده شده اند، سرانجام آتش جنگ بدر در 17 رمضان سال دوم هجرت ، شعله ور شد و به شكست مفتضحانه دشمن انجاميد و بسيارى از سران شرك مانند امية بن خلف و ابوجهل و عتبه و شيبه و وليد بن عتبه و حنظلة بن ابوسفيان و... به هلاكت رسيدند آنچه در اينجا قابل ذكر است و بزرگترين درس را به ما آموزد، و در آيه 7 سوره انفال به آن اشاره شده اين است كه :
گروهى از مسلمين بخاطر اينكه به ظاهر و امور چند روزه مادى و رفاه طلبى ، توجه داشتند، نظرشان اين بود كه جنگ نكنند، بلكه جلو كاروان تجارتى را بگيرند و اموال آنها را مصادره نمايند، ولى خداوند براى سركوبى باطل و اثبات حق ، نظر گروه ديگر را - گر چه سخت بود - پسنديد، و بعد معلوم شد كه تحمل اين سختى داراى منافع بسيارى بوده كه منفعت اموال تجارتى ، نزد آن بسيار ناچيز بود، اين است كه ما بايد در وقايع ، به عمق موضوعات توجه كنيم ، ظاهربين و حال حاضر را در نظر نگيريم ، و اين درس بزرگى است كه آئين اسلام به ما مى آموزد. آرى به خاطر رفاه چند روزه ، موقعيتهاى بسيار عميق و افتخارآميز را در جنگ با دشمن از دست ندهيم .


123)) محبت به كودك ! و اسلام يهودى

ليث بن سعد مى گويد: روزى پيامبر (ص ) نماز جماعت مى خواند و جمعى به او اقتدا كرده بودند، حسين (ع ) كه كودك بود، در همان نزديكى ها بود، وقتى كه رسول خدا (ص ) به سجده مى رفت ، حسين (ع ) مى آمد و به پشت پيامبر (ص ) سوار مى شد و پاهايش را حركت مى داد، مى گفت حل حل (كه شتر را با تكرار اين واژه مى رانند) هنگامى كه رسول خدا (ص ) مى خواست ، سر از سجده بردارد، حسين (ع ) را مى گرفت و آرام به زمين مى گذاشت و بلند مى شد، و وقتى كه به سجده مى رفت ، باز حسين مى آمد و بر پشت رسول خدا (ص ) سوار مى شد و پاهايش را حركت مى داد و مى گفت : حل حل )).
اين موضوع تا آخر نماز تكرار شد، يك نفر يهودى اين منظره را مى ديد، به عنوان اعتراض ، نزد رسول خدا (ص ) آمد و گفت : ((اى محمد! شما با كودكان به گونه اى رفتار مى كنيد، كه ما اين گونه رفتار نمى كنيم )).
پيامبر (ص ) فرمود: ((اگر شما به خدا و رسولش ايمان داشته باشيد، به كودكان ، مهربانى مى كنيد و با مهر و نوازش به آنها رفتار مى نمائيد)).
يهودى از اين دستور مهرانگيز تربيتى اسلام و بلندنظرى پيامبر (ص ) مجذوب اسلام شد و هماندم قبول اسلام كرد، و به صف مسلمين پيوست .


124)) شكايت بردن نزد خلق !

صعصعه از مردان بزرگ صدر اسلام است ، برادرزاده اش احنف (بر وزن احمد) مى گويد: ((دلم درد گرفت ، نزد عمويم صعصعه رفتم و از دل درد خود شكايت كردم )).
عمويم مرا سرزنش كرد و گفت : ((برادرزاده ! وقتى دستخوش بلا شدى ، شكايت آنرا نزد شخصى مثل خودت مبر، زيرا آن شخص اگر دوستت باشد، غمگين مى شود، و اگر دشمنت باشد شاد مى گردد، شكايتت را نزد مخلوقى مبر كه قادر بر رفع و دفع گرفتارى از تو نيست ، بلكه نزد خداوند قادرى ببر كه تو را مبتلا كرده و مى تواند آن را از تو بزدايد)).
برادرزاده ! ((يكى از دو چشم من ، بينائى خود را از دست داده ، ولى حتى همسرم و بستگان نزديك من از اين موضوع ، اطلاع ندارند)).
به قول سعدى :
دست حاجت چو برى پيش خداوندى بر
كه كريم است و رحيم است و غفور است و ودود


125)) توجه اهل بيت (ع ) به نيكوكار

در ماجراى اسارت وارثان عاشورا، و آوردن آنها به شام پايتخت يزيد، پس ‍ از آنكه با سخنرانيهاى قاطع و افشاگرانه امام سجاد (ع ) و زينب كبرى (ع ) و... ورق برگشت و يزيد براى حفظ خود، سياست مدارا را نسبت به اسيران اتخاذ كرد، در تاريخ آمده :
يزيد، ((نعمان بن بشير)) (كه فردى امين و متعهد بود) را ماءمور كرد تا با جمعى نگهبان ، با كمال احترام ، بازماندگان حسينى را به مدينه باز گرداند.
نعمان بن بشير با سى نفر، اهل بيت (ع ) را از شام به سوى مدينه حركت داد و در مسير راه كاملا رعايت احترام آنها را نمود و احسان زياد به آنها كرد تا به مدينه رسيدند.
فاطمه دختر اميرمؤمنان (ع ) به خواهرش زينب (ع ) عرض كرد: ((نعمان به ما احسان كرد، خوبست در برابر احسان او، انعامى به او بدهيم )).
حضرت زينب (ع ) فرمود: چيزى نداريم به او بدهيم جز زيور (دستبند و...) خود را، آنها طلاهاى خود را براى نعمان فرستادند، و از كمى آن عذرخواهى نمودند، نعمان همه آنها را رد كرد و گفت : ((اگر من اين خدمت را براى دنيا كرده بودم همين مقدار طلاها كافى بود و ديگر عذرخواهى نداشت ، ولى سوگند به خدا من به شما احسان نكردم جز براى خدا و خويشاوندى شما نسبت به رسول خدا (ص ) )).
به اين ترتيب ، مى بينيم اهل بيت عصمت (ع ) نسبت به نيكوكار اين گونه لطف و عنايت داشتند.


126)) نمونه اى از غرور ابوجهل !

در قرآن در سوره ((مدثر)) از آيه 26 تا30 سخن از ((سقر)) دوزخ به ميان آمده و در آيه 30 مى فرمايد: عليها تسعة عشر: ((بر آن سقر سوزان دوزخ ، نوزده فرشته عذاب مسلط هستند)).
در حديث آمده وقتى كه اين مطلب به گوش مشركان رسيد، ابوجهل كه از سران متكبر شرك بود، به قريشيان رو كرد و گفت : ((مادرتان به عزايتان بنشيند آيا نمى شنويد كه ((ابن ابى كبشه )) (اشاره به پيامبر- ص ) چه مى گويد؟ او مى گويد: خازنان (ماءموران عذاب دوزخ ) نوزده نفر هستند، آيا ده نفر از شما لشكر شجاع نمى تواند يك نفر از اين نوزده نفر را از پاى درآورد و همه را نابود كند؟!)).
شخصى از مشركان بنام اسود بن كنده به ابوجهل گفت : ((من هفده نفر از آنها را دفع و نابود مى كنم ، دو نفر از آنها را نيز خودت نابود كن )).
به اين ترتيب آيات الهى و گفتار پيامبر (ص ) را با كمال غرور و نخوت ، به مسخره مى گرفتند، و از اين رهگذر به خوبى به اوج استقامت پيامبر (ص ) و زحمات طاقت فرساى آنحضرت در برابر مشركان پى مى بريم ، با توجه به اينكه پيامبر (ص ) فرمود: چشمهاى اين نوزده فرشته مانند (نور) برق است ، دهانهايشان مانند حصارها است ، هر يك از آنها قادرند كه امتى را به گردن گرفته و به دوزخ بيندازد، و يا كوهى عظيم را برگيرد و بر سر دوزخيان فرود آورد.


127)) علت بخشى از گرفتاريهاى مؤمن

به نقل امام صادق (ع )، رسول خدا (ص ) فرمود: خداوند متعال مى فرمايد: سوگند به عزت و جلالم ، هرگاه بخواهم بنده اى را رحمت كنم ، او را از دنيا بيرون نبرم ، تا اينكه هر گناهى كرده ، (كيفرش را) در همين دنيا يا بوسيله بيمارى در تنش ، يا به كمبود در روزيش ، يا با اضطراب و نگرانى در دنيايش ‍ به او برسانم ، و اگر باز هم چيزى (از گناهش بى كيفر) بماند، مرگ را بر او سخت كنم ، و به عزت و جلالم سوگند، بنده اى را كه بخواهم عذاب كنم ، او را از دنيا بيرون نبرم تا هر كار نيكى انجام داده (پاداشش را) يا به سلامتى تنش و يا به وسعت در روزيش و يا به رفاه و آسودگى خاطر در دنيا به او بدهم ، و اگر باز هم چيزى (از پاداش كارهاى نيكش ) باقى ماند، مرگ را بر او آسان كنم .
به اين ترتيب بخشى از پاسخ به اين سؤال داده مى شود كه چرا مؤمنين در دنيا گرفتارتر از غير مؤمنين هستند؟


128)) جذب عجيب پسر ابوجهل به اسلام

ابوجهل از دشمنان سرسخت پيامبر اسلام (ص ) بود و همواره موجب كارشكنى و آزار پيامبر (ص ) و مسلمين مى شد، و پيامبر (ص ) او را فرعون امت خود خواند و سرانجام در جنگ بدر به هلاكت رسيد.
او پسرى داشت بنام ((عكرمه )) اين پسر، يكى از چهار نفرى بود كه رسول خدا (ص ) خونشان را هدر مى دانست ، و به مسلمين فرموده بود اين چهار نفر را هر كجا يافتند، گرچه به پرده كعبه آويزان شده باشند بكشيد، اين چهار نفر فرار كردند و متوارى شدند.
در جريان فتح مكه عكرمه كنار دريا آمد و سوار بر كشتى - يا قايق - شد كه از جزيرة العرب بگريزد، ناگهان در وسطهاى دريا، طوفان شديدى آمد، خود را در مخاطره شديد ديد، در همان وقت با خدا عهد كرد كه هرگاه نجات يابد، به حضور پيامبر (ص ) آمده و قبول اسلام كند.
اتفاقا از خطر نجات يافت ، و به عهد خود وفا كرد، به مدينه مهاجرت نموده به حضور رسول خدا (ص ) شرفياب شد و قبول اسلام كرد پيامبر (ص ) به احترام او برخاست و با او مصافحه و معانقه كرد و فرمود: ((آفرين به مهاجر سوار!)) (مرحبا بالراكب المهاجر) .
مسلمانان وقتى او را مى ديدند مى گفتند: اين پسر دشمن خدا ابوجهل است ، او سخن مسلمين را به عنوان شكايت به پيامبر (ص ) ابلاغ نمود، پيامبر (ص ) مسلمانان را از جسارت به عكرمه ، برحذر داشت .
جالب اينكه : وقتى عكرمه به سوى رسول خدا (ص ) براى قبول اسلام مى آمد، رسول خدا به مسلمانان فرمود: ((پدر عكرمه (يعنى ابوجهل ) را (نزد عكرمه ) فحش ندهيد، زيرا ناسزا گفتن به مرده ، موجب ناراحتى زنده مى گردد)).
عكرمه از آن پس يك مسلمان برازنده شد و در پيشگاه رسول خدا (ص ) مقام ارجمندى پيدا كرد به گونه اى كه شايستگى آن را يافت كه رسول خدا (ص ) او را ماءمور وصول صدقات دودمان هوازن (در سال حج - آخرين سال عمر پيامبر - ص ) قرار داد.
عكرمه مرد شجاعى بود، پس از رحلت پيامبر (ص ) در جنگهاى مسلمين با كفار شركت كرد، سرانجام در جنگ ((اجنادين شام )) و يا در جنگ يرموك به شهادت رسيد عكرمه مى گويد: به خدا سوگند آنچه را هنگام كفر براى جلوگيرى از اسلام ، انفاق كردم دو برابر آن را، پس از قبول اسلام ، براى گسترش اسلام انفاق نمودم و آنچه در راه تقويت كفر جنگيدم ، دو برابر آن را براى تقويت اسلام جنگيدم .
از بزرگترين درسهاى اين داستان اينكه : رسول خدا (ص ) در جذب افراد به سوى اسلام به قدرى اهتمام مى ورزيد كه حتى در مورد جذب پسر ابوجهل كمال كوشش را نمود تا آنجا كه فرمود نزد او به پدرش ناسزا نگوئيد! نه اينكه مثل بعضى از مسلمانان بفرمايد: ((ولش كن يارو را او پسر ابوجهل است و به درد ما نمى خورد)).


next page

fehrest page

back page