next page

fehrest page

back page

70)) يادى از شهيد ((ابن الحسين ))

يكى از علماى برجسته قرن چهارم ، فيلسوف و شاعر سترگ ابوالحسن ، ابن الحسين بلخى است كه بسال 325 هجرى قمرى از دنيا رفت .
كه شاعر معروف ((رودكى )) در سوگ او گفت :
از شمار دو چشم يك تن كم
و از شمار خرد، هزاران بيش
نقل مى كنند: روزى وى تنها نشسته بود و به مطالعه كتاب ، اشتغال داشت ، شخص بى سوادى نزد او رفت و گفت : ((ديدم تو تنها هستى آمدم تا همدم داشته باشى )).
او در پاسخ گفت الان صرت وحيدا ((اكنون تنها شدم )) (يعنى آنگاه كه مشغول مطالعه بودم ، در فكرم ، افكار گوناگون علماء در جولان بود، و با جمعيتى سروكار داشتم ، ولى اينك كه تو از علم بهره اى ندارى و اينجا آمده اى ، من تنها هستم ).
و از اشعار ابن الحسين است :
اگر غم را چو آتش دود بودى
جهان تاريك بودى جاودانه
در اين گيتى سراسر گربگردى
خردمندى نيابى شادمانه


71)) يادى از مرجعى مبارز و وارسته

يكى از مراجع بزرگ و وارسته و مبارز مرحوم آيت الله العظمى سيد محمدتقى خوانسارى (اعلى الله مقامه الشريف ) بود، وى بسال 1305 هجرى قمرى در خوانسار متولد شد و بسال 1371 (7 ذيحجه ) از دنيا رفت ، قبر شريفش در مسجد بالا سر حرم حضرت معصومه (ع ) در قم ، كنار قبر شريف آيت الله العظمى صدر و آيت الله العظمى شيخ عبدالكريم حائرى ، قرار دارد.
او در انقلاب عراق عليه استعمار انگلستان ، از پيشگامان مبارز و مترقى روحانيت بود، و با ساير علماى مبارز، از جمله ميرزامحمدتقى شيرازى (ميرزاى دوم ) و آيت الله سيد مصطفى كاشانى (پدر آيت الله سيدابوالقاسم كاشانى ) مدت دو ماه در يكى از مناطق ، با كمال استقامت در برابر تجهيزات مدرن اروپائى ، ايستادگى نمود.
و بسال 1323 هجرى قمرى به هندوستان كه مستعمره انگليس بود، تبعيد گرديد و پس از چهار سال به ايران ، وطن خود (خوانسار) بازگشت و پس از مدتى كوتاه ، به قم مهاجرت نمود و با مراجع ديگر به نظم و تشكل حوزه علميه قم در ابعاد مختلف همت نمود، و در جريان خلع يد از شركت نفت انگليس و ملى شدن آن ، فتاواى او نقش اساسى داشت .
امام خمينى (مدظله العالى ) درباره اين شخصيت بزرگ فرمود: ((اين آخوند بود كه در عراق ، به جبهه رفت ، و به جنگ رفت و اسير شد، همين آقاى خوانسارى رضوان الله عليه ، مرحوم آقاى آسيد محمدتقى خوانسارى بود، اين قدرت را نشكنيد، صلاح نيست ، صلاح ملت نيست )).
حضرت آيت الله العظمى شيخ محمدعلى اراكى در فرازى از گفتارش ‍ مى گويد: ((در فوت آقاى سيد محمدتقى خوانسارى كه در همدان فوت كرد، ايشان (امام خمينى ) هم بودند، و من هم بودم ... جنازه ايشان (آقاى خوانسارى ) را از همدان حركت دادند و عده اى از روحانيون قم به استقبال آمده بودند، من از هيچ كس نديدم اين قدرى كه آقاى خمينى گريه مى كرد، گريه كند، شانه هايش بالا و پائين مى رفت ، چنان اشك مى ريخت كه من از اولادش چنان گريه نديدم ... هيچ نسبتى با هم نداشتند و مربوط نبودند، فقط عرق دينى داشت .


72)) خوابى عجيب !

در شب فوت مرحوم آيت الله العظمى آقاى سيد محمدتقى خوانسارى (كه ذكرى از او در داستان قبل به ميان آمد) يعنى شب 7 ذيحجه 1371 هجرى قمرى ، آيت الله العظمى بروجردى (اعلى الله مقامه ) در خواب ديد كه عالم بزرگ سيد مرتضى (برادر سيد رضى ) از دنيا رفته و جنازه او را به قم آورده اند، با وحشت از خواب پريد و انتظار حادثه اى غم انگيز داشت ، كه تلفنى به ايشان خبر رسيد كه آيت الله سيد محمدتقى خوانسارى در همدان ، از دنيا رفته است ، به دستور آيت الله بروجردى ، استقبال و تشييع جنازه باشكوهى انجام گرفت .
آرى همانگونه كه سيد مرتضى در عصر خود مرجعى بزرگ و مبارز مدير و مدبر بود و چون استوانه اى خلل ناپذير، حامى اسلام بود و به دفاع از حريم تشيع برخاست ، مرحوم خوانسارى نيز چنين بود، كه خواب فوق حكايت از آن مى كند.


73)) استرداد اموال توسط امام حسين (ع )

كاروانى حامل كالا از سوى يمن به سوى شام براى معاويه مى رفت ، امام حسين (ع ) در زمان امامتش ، اموال كاروان را ضبط و به اصطلاح مصادره نمود، سپس براى معاويه چنين نامه نوشت :
((از حسين بن على (ع ) به معاويه فرزند ابوسفيان ، اما بعد: كاروانى از يمن مى آمد و از نزديك ما مى گذشت ، (پس از تحقيق معلوم شد) كه براى تو كالا و زينت و عنبر و عطريات ، حمل مى كند تا در انبارهاى دمشق ، ذخيره كنى ؟ تا تشنگى و حرص فرزندان پدرت را بوسيله آن كالاها، سيراب و اشباع كنى ، ولى من به آن كالاها، نياز داشتم و ضبط (و مصادره ) كردم .
(انى احتجت اليها فاخذتها والسلام ).
اين روش امام حسين (ع ) نشان مى دهد كه در صورت امكان بايد اموالى را كه براى طاغوت مى رود، مصادره نمود، و دليل برآنست كه كالاهائى كه امروز براى طاغوت عراق (در اين جنگ تحميلى صداميان كافر عراق ) مى رود، استرداد آن براى حكومت اسلامى ايران جايز بلكه لازم است .


74)) شهيد مطهرى و نماز شب

آيت الله العظمى منتظرى (مدظله ) در ضمن مصاحبه اى با خبرگزارى صدا و سيماى جمهورى اسلامى در مورد استاد شهيد آيت الله مرتضى مطهرى چنين فرمود:
((من با آن مرحوم ، حدود چهل سال رفاقت و دوستى داشتم ، و غالبا كه در قم بودند، هم بحث بوده و مراوده داشتيم ، و ايشان از همان اوائل طلبگى ، مقيد به ((تهجد و نماز شب )) بودند، و به من هم اصرار مى كردند كه نماز شب بخوان ، و من تنبلى كرده و گاهى عذر مى آوردم كه آب حوض مدرسه ، كثيف و براى چشم من خوب نيست ، و ايشان (شهيد مطهرى ) مى گفتند: ((من از رودخانه آب مى آورم ))، تا شبى خوابيده بودم و در خواب ديدم جناب عثمان بن حنيف استاندار حضرت امير (عليه الصلاة والسلام ) برايم از طرف آنحضرت ، نامه اى آورده ، تعجب كردم ، و در همين حال ، صداى در حجره ، مرا از خواب بيدار كرد، برخاستم ديدم مرحوم مطهرى ، ظرف آبى آورده كه برخيز و نماز شب بخوان !)).


75)) چرا طلبه شدم ؟!

مرحوم آيت الله شيخ عبدالرحيم ربانى شيرازى ، از چهره هاى معروف انقلاب اسلامى ايران است كه غالبا در تبعيد و زندان شاه مدفون به سر مى برد، و پس از پيروزى انقلاب ، يار مخلص و پرقدرت و صميمى امام خمينى (مدظله العالى ) به شمار مى آمد و سرانجام در اسفند ماه سال 1360 شمسى از دنيا رفت ، مرقد شريفش در گوشه مسجد بالاسر كنار حرم حضرت معصومه (عليهاسلام ) در قم مى باشد.
جالب اينكه او علت ورود خود را به حوزه علميه قم و سلك روحانيت چنين بيان كرد: ((در نوجوانى ، يك روز در بازار شيراز ديدم كه (ماءموران رژيم رضاخان قلدر) عمامه آخوند پيرى را به گردنش انداخته و پيرمرد روحانى را به طرف شهربانى يا كلانترى مى كشد، با خود گفتم : اين همان راهى است كه پيامبران رفته اند، اين راه روحانيت ، راه انبيا است ، سپس به منزل خود آمده و به اقوام و بستگان ، اظهار نمودم كه قصد دارم علوم دينى بخوانم و به سلك روحانيت وارد شوم ، اكثرا انتقاد كرده و گفتند كه صلاح نيست ، زيرا اكنون آخوندها را مى گيرند و عمامه ها را از سرها بر مى دارند، گفتم خير، راه پيامبران از همين طريق است ، مذمّت افراد مرا ماءيوس نكرد و با سماجت و استقامت ، در اين راه گام برداشتيم )).


76)) نمونه اى از حلم على (ع )

روزى حضرت على (ع ) چند بار غلام خود را صدا زد، ولى جوابى نشنيد، ناگهان ديد غلام دم در ايستاده ، به او فرمود: ((چرا جوابم را نمى دهى )).
غلام عرض كرد: ((لثقتى بحلمك ، وامنى من عقوبتك )): ((زيرا به حلم و بردبارى تو، اطمينان دارم ، و خود را از مجازات تو ايمن مى دانم )).
حضرت على (ع ) پاسخ غلام را نيكو شمرد، و او را به همين خاطر آزاد نمود.
اين روش ، يكى از شيوه هاى مهرآميز امامان معصوم (ع ) با بردگان بود، و آنها با روش پرمهر خود، درس مهربانى نسبت به زيردستان را به جهانيان آموختند.


77)) سفارش پدر سه شهيد

يكى از شخصيتهاى جمهورى اسلامى ايران مى گفت : پدر و مادر چند شهيد، به نزدم آمدند، در ضمن گفتگو پدر گفت : ((در جريان حمله مزدوران بعثى به خونين شهر، به منظور دفاع از كيان اسلام و اطاعت از فرمان امام امت خمينى بت شكن ، فرزند اولم شهيد شد، او را با دست حود به خاك سپردم .
فرزند دومم از من اجازه جنگ با متجاوزين خواست ، اجازه دادم ، رفت و نبرد قهرمانانه كرد و به شهادت رسيد، او را نيز با دست خود به خاك سپردم . پسر سومم نيز به همين منوال رفت و كشت و به شهادت رسيد، او را با دست خودم به خاك سپردم .))
به همسرم گفتم : ((اى بانوى اسلام ! مبادا بى تابى كنى ، اشك بريزى كه اين ، ((سرمايه گذارى )) در راه اسلام است ، به خاطر خدا بايد صبر كنيم ، تا پاداشمان محفوظ باشد)).
هزاران درود بر اين افرادى كه با روح بلند خود، چنان فرزندانى شيردل به جامعه تحويل دادند، و خود اين گونه با روحيه اى سرشار از اخلاص و نيرومند، ايستادگى نمودند، و با دست پرتوان خود، اين چنين حماسه ها آفريدند، و حتى براى خدا حاضر نشدند كه براى عزيزترين افراد خود، اشك بريزند.
طفل رضيع نادان از بهر شير گريد
وقتى غذا شناسد، پستان چكارش آيد


78)) مغرور نباش

فضيل بن عياض يكى از جنايتكاران تاريخ بود، كه زندگيش غرق در گناه و انحراف بود و سپس توبه كرد.
مى گويند: شخصى به او گفت : اگر در روز قيامت خداوند به تو بگويد: ما غرك بربك الكريم : ((چه چيز تو را به پروردگار كريم و بزرگت ، مغرور ساخت ؟)) در پاسخ چه مى گوئى ؟
فضيل گفت : در پاسخ مى گويم : ((پوششها و پرده هاى فروگذاشته ات مرا مغرور كرد)) (از اينكه تو گناهان را مى پوشانى ، من مغرور شدم ).
يكى از دانشمندان بنام ((محمد سماك )) در پاسخ او و افرادى كه چنين فكر مى كنند، دو شعر زير را گفته است :
با كاتم الذنب اما تستحى
الله فى الخلوة ياتيكا
غرك من ربك امهاله
وشره طول مساويكا
يعنى : ((اى كه گناه را مى پوشانى ، آيا شرم ندارى ، خداوند در خلوت نزد تو است ، مهلت دادن خدا، تو را فريب داد، و پوشش او بر بديهاى تو، ترا مغرور كرد)).


79)) استاندار پليد

وليد عقبة بن ابى معيط، گر چه در ظاهر به اسلام گرويده بود، ولى از نخست شخص بى مبالات و منحرف بود، و چون با عثمان ، خويشاوندى داشت ، عثمان در زمان خلافت خود او را استاندار كوفه نمود.
يكى از گناهان او، شرابخورى بود، حتى يكبار شراب خورد، و در نماز صبح امام جماعت شد و در حالت مستى چهار ركعت نماز خواند.
مردم كوفه او را در حال مستى ديدند، انگشترش را از دستش بيرون آوردند، نفهميد، او را به مدينه نزد عثمان آوردند و جريان را گزارش دادند و گواهى دادند كه او شراب خورده است .
عثمان ، او را تحت نظر خود حفظ كرد و هيچكس جرئت ننمود كه بر او حد شرابخورى (80 تازيانه ) جارى كند.
حضرت على (ع ) تازيانه اش را برداشت و نزد وليد رفت ، وقتى نزديك شد، وليد به آنحضرت ناسزا گفت ، و مى رميد، على (ع ) او را گرفت و نقش بر زمين نمود و تازيانه اش را بلند كرد كه بر او بزند.
عثمان به على (ع ) گفت : تو حق ندارى با او (وليد) چنين كنى ؟
اميرمؤمنان (ع ) در پاسخ فرمود: ((حقى بالاتر از اين دارم ، چرا كه او گناه كرده ، و از اجراى حق خدا (حد) ممانعت مى نمايد...))
سرانجام وليد از استاندارى كوفه ، طرد شد و بجاى او ((سعيدبن عاص )) تعيين گرديد.
هنگامى كه سعيد، وارد كوفه شد، از رفتن به بالاى منبر خوددارى نمود، و گفت : ((بايد منبر را بشوئيد، چرا كه وليد شخصى پليد و ناپاك و نجس ‍ بود)).


80)) گفتگوى وليد و امام حسن (ع )

وليد بن عقبه ، تا آخر عمر، با على (ع ) دشمنى كرد، و به آنحضرت ناسزا مى گفت : تا آنجا كه او در بستر مرگ ، به امام حسن (ع ) گفت : ((در پيشگاه خدا از آنچه در رابطه با همه مردم برگردنم هست ، توبه مى كنم ، جز در مورد پدر تو (على ) كه توبه نمى كنم )).
امام حسن (عليه السلام ) (در موردى ) به او فرمود: ((تو را از اينكه به على (ع ) ناسزا مى گوئى ، سرزنش نمى كنم ، چرا كه آنحضرت تو را به خاطر شرابخوارى ، هشتاد تازيانه زد، و پدرت را به فرمان پيامبر (ص ) در جنگ بدر كشت ، و خداوند در آيات متعدد على (ع ) را مؤمن ، و تو را فاسق خواند)).


81)) خمس بچه ها!

يكى از رزمندگان داراى چهار برادر بود، مكرر به جبهه نور برضد جبهه ظلمت بعثى عراق مى رفت تا به شهادت رسيد. در وصيتنامه اش نوشته بود: ((خدايا خدايا وقتى كه مرا پاك كردى ، به سوى خود ببر - خدايا خدايا ستارگان رفتند، تو خورشيد را نگهدار يعنى رزمندگان به شهادت رسيدند و چون ستارگان غايب شدند ولى تو خورشيد را كه وجود امام خمينى است نگهدار)).
و خطاب به پدر گفته بود: ((پدرم مى دانم فراق من براى تو سخت است ، زيرا 18 سال براى من زحمت كشيده اى ، ولى صبر كن و برايم گريه نكن ، و اگر گريه كردى براى مصائب امام حسين (ع ) گريه كن ، پدر جان تو پنج پسر دارى با رفتن من ، خمس (يك پنجم ) بچه هايت را دادى - هيچ نگران مباش )).


82)) بدمستى شرابخوار

شرابخوارى در زمان جاهليت همچون آب خوردن ، رائج بود، نقل شده يگانه كسى كه از كافران در زمان جاهليت (قبل از اسلام ) در عربستان شراب را بر خود حرام كرد ((ابن جدعان )) بود.
توضيح اينكه : وى به شرابخوارى عادت كرده بود، و هميشه شراب مى خورد، شبى مهتابى ، شراب بسيار خورد و مست شد، در حضور دوستانش برخاست و دستهايش را مكرر برطرف ماه دراز مى كرد تا ماه را بگيرد، زيرا مست بود و خيال مى كرد، ماه در نزديك او است و او مى تواند آن را بگيرد.
دوستانش از روى مسخره ، مى خنديدند، وقتى كه او از حالت مستى بيرون آمد، دوستانش جريان را به او گفتند.
او شرمنده شد و سوگند ياد كرد كه ديگر شراب نياشامد، به اين ترتيب شراب را بر خود حرام نمود.
رفتم به در ميكده ديدم مستى
گفتم زچه با الكل و مى پيوستى
گفتا كه خورم مى ، تا خر بشوم
گفتم به خدا غصه مخور خر هستى


83)) آگاهى دو فرشته به نيات انسان

شخصى از امام موسى بن جعفر (ع ) پرسيد: ((دو فرشته اى كه ماءمور مراقبت و ثبت اعمال نيك و بد انسان هستند، آيا از نيت و اراده باطنى انسان ، هنگام گناه يا كار نيك ، اطلاع دارند يا نه ؟!)).
امام كاظم در پاسخ فرمود: ((آيا بوى چاه فاضل آب ، و بوى خوش (باغ ) يكسان است ؟!)).
راوى مى گويد: نه .
امام فرمود: هنگامى كه انسان ، نيت كار نيك كند، نفسش (يا روحش ) خشبو مى شود، فرشته اى كه در سمت راست است و ماءمور ثبت پاداشها مى باشد، به فرشته سمت چپ مى گويد: برخيز كه او اراده كار نيك كرد.
و هنگامى كه كار نيك را انجام داد، زبانش ، قلم فرشته ، و آب دهانش مركب او مى شود و آن را ثبت مى كند.
و هنگامى كه اراده گناه كند، نفسش ، بدبو مى گردد، فرشته سمت چپ ، به فرشته سمت راست مى گويد: ((بايست كه او تصميم برگناه دارد))، و هنگامى كه گناه را انجام مى دهد، زبانش ، قلم ، و آب دهانش مركب مى گردد، و آن را مى نويسد.
به اين ترتيب ، دو فرشته مراقب اعمال انسان حتى به نيت نيك يا بد او آگاه هستند.


84)) دو شعر لطيف در شاءن على (ع )

ابن ابى الحديد (از علماى بزرگ اهل تسنن كه بسال 655 هجرى قمرى از دنيا رفت ) در شاءن حضرت على (ع ) قصيده اى سروده كه به ((قصيده عينيه )) معروف مى باشد، يكى از اشعار آن قصيده اين است :
اقول فيك ((سميدع )) كلاولا
حاشا لمثلك ان يقال سميدع
((اى على (ع ) آيا درباره شما مى توان گلواژه ((بزرگوار)) به كار برد، هرگز زيرا كه اين واژه را توان و قدرت آن نيست كه بازگو كننده عظمت مقام تو باشد)).
و وقتى خبر شهادت على (ع ) به معاويه (دشمن سرسخت آنحضرت ) رسيد، گفت :
قل للا رانب ترعى اينما سرحت
وللظباء بلا خوف ولا وجل
((اينك به خرگوشها و آهوان بگو هر گونه كه مى خواهند، بدون ترس و بيم بچرخند)).
يعنى : شير از دنيا رفته ، سربازان ترسوى من راحت باشند.


85)) تعبير خواب عجيب

متوكل (دهمين خليفه و طاغوت عباسى ) از ستمگران بسيار خونريز و متكبر و ستمگر تاريخ است ، وى به خصوص با على (ع ) و آل على (ع ) دشمنى و كينه سختى داشت ، و به ساحت مقدس آنحضرت ناسزا مى گفت ، و از ناصبى هاى بسيار كثيف بود.
وى شبى در عالم خواب ديد: على (ع ) در ميان آتش شعله ور، است ، وقتى بيدار شد، اظهار خوشحالى كرد، چرا كه دشمن على (ع ) بود.
تا اينكه از يكى از علمائى كه به تعبير خواب آگاهى داشت ، خواست ، اين خوابش را تعبير كند، بى آنكه اسم على (ع ) را ببرد.
او گفت : ((سزاوار است آنكس كه در عالم خواب در درون آتش ديدى ، پيامبر يا وصى پيامبر (ص ) باشد)).
متوكل گفت : ((اين تعبير خواب را از كجا مى گوئى ؟!)).
معبّر خواب ، در پاسخ گفت : (در آيه 8 سوره نمل ) قرآن مى خوانيم : فلما جائها نودى ان بورك من فى النار ومن حولها: ((هنگامى كه (موسى ) نزد آتش ‍ (در آغاز وحى بر او) آمد، ندائى برخاست كه مبارك باد آن كسى كه در آتش ‍ است (گوئى آتش او را احاطه كرده ) و آنكس (فرشتگان ) كه بر اطراف آتش ‍ هست نيز مبارك باد)).


86)) رفيق راز!

پس از جنگ حنين (كه در سال هشتم هجرت واقع شد) مسلمانان به فرمان پيامبر (ص ) براى سركوبى شورشيان طائف ، به سوى آنها رفتند، سرانجام آنها داخل قلعه محكم طائف شدند، و بيش از ده روز در درون قلعه بودند.
پس از محاصره قلعه طائف توسط مسلمين ، پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمان داد تا با جمعى به سوى ((سپاه خثعم )) كه در آنجا بودند برود و با آنها نبرد كند و بتهائى را كه در دسترس او قرار مى گيرد بشكند.
حضرت على (ع ) به سوى سپاه رفت ، شخصى بنام ((شهاب )) در صبحگاه از دشمن به ميدان تاخت ، و مبارز طلبيد، على (ع ) قهرمانانه به او حمله كرد و او را كشت ، و سپاه دشمن را پراكنده نمود و شكست داد، و بتهاى آنها را فرو ريخت ، سپس به حضور پيامبر (ص ) آمد و گزارش كار را داد و با هم مدتى خصوصى صحبت كردند.
جابر مى گويد: عمر بن خطاب (از روى اعتراض ) به رسول اكرم (ص ) گفت : ((آيا با على (ع ) رازگوئى مى كنى نه با ما؟!)).
پيامبر (ص ) در پاسخ عمر فرمود: ما انا انتجيته ولكن الله انتجاه : ((من با او راز نمى گويم بلكه خداوند با او راز مى گويد)) يعنى اين ويژگى را خدا به على (ع ) داده است .


87)) سزاى كم فروشى

مالك بن دينار (يكى از وارستگان معروف تاريخ اسلام ) مى گويد: يكى از همسايه هاى ما در بستر مرگ افتاد، به بالينش رفتم ، او را در حال احتضار ديدم ، احوال پرسيدم و خود را معرفى كردم ، پس از لحظه اى گفت : (اى مالك ! دو كوه از آتش در جلو من قرار گرفته كه بالا رفتن از آن و عبور از اين مانع ، بسيار سخت است !)).
مالك مى گويد: از بستگان او پرسيدم ، اين آقا چه گناه آشكارى داشته است ؟ جواب دادند: ((دو پيمانه براى خريد و فروش داشت كه با هم تفاوت داشتند، و بوسيله آنها در خريد و فروش كالا، كم و زياد مى كرد)).
گفتم آن دو پيمانه را بياوريد، آوردند و آنها را شكستم .
سپس از محتضر پرسيدم حالت چطور است ؟
در پاسخ گفت : ((مرتبا كار من دشوارتر مى گردد)) آرى به قول شاعر:
تو كم دهى و بيش ستانى به كيل و وزن
روزى بود كه از كم وبيشت خبر دهند


88)) اخلاص و وارستگى

در جنگ جمل كه در سرزمين بصره ، بين سپاه على (ع ) و سپاه عايشه بسال 36 هجرى درگرفت ، اميرمؤمنان على (ع ) براثر شدت حمله هاى پى در پى ، چندين بار، شمشيرش خم گرديد، و هر بار بر مى گشت و شمشسير را راست مى نمود و سپس حمله مى كرد، اصحاب و فرزندان و مالك اشتر به آنحضرت عرض كردند: ((جنگ را به ما واگذار)) ولى حضرت ، جوابى نمى داد.
تا اينكه يكبار همچون شير خروشيد و حمله قهرمانانه كرد و جمعيت دشمن را درهم ريخت ، و سپس بازگشت ، در اين وقت ، اصحاب همان پيشنهاد را تكرار كردند كه جنگ را به ما واگذار و افزودند: ان تصب يذهب الدين : ((اگر آسيب ببينى ، دين اسلام از بين مى رود)).
امام على (ع ) در پاسخ فرمود: والله ما اريد بما ترون الا وجه الله والدار الاخرة : ((سوگند به خدا، فقط براى خدا و آخرت (و تقويت دين ) مى جنگيم و تنها براى خدا نبرد مى كنم و خشنودى او را مى خواهم )).


89)) شهادت قهرمانانه قنبر

حجاج بن يوسف ثقفى (استاندار خونخوار عبدالملك بن مروان اموى ) روزى به اطرافيان گفت : ((دوست دارم مردى از اصحاب ابوتراب (على عليه السلام ) را بقتل رسانم ، و با خون او به پيشگاه خداوند تقرب جويم !)).
يكى از حاضران گفت : من كسى را سراغ ندارم كه بيشتر از قنبر غلام آزاد شده على (ع ) با على (ع ) مصاحب و رفيق همراز بوده باشد.
حجاج با خشم و تندى گفت : ((تو قنبر هستى ؟ همان غلام آزاد كرده على عليه السلام )).
قنبر گفت : آرى ، خدا مولاى من است و على (ع ) اميرمؤمنان و ولى نعمت من مى باشد.
حجاج گفت : ((آيا از دين على (ع ) بيزارى مى جوئى ؟!))
قنبر گفت : ((مرا به دينى كه بهتر از دين على (ع ) باشد راهنمائى كن )).
حجاج گفت : ((من تو را خواهم كشت ، اينك خودت بگو چگونه دوست دارى تو را بكشم ؟)).
قنبر فرمود: چگونگى قتل من اكنون در دست تو است ، ولى هر گونه كه مرا كشتى همانگونه تو را خواهم كشت و قصاص مى كنم ، و امير مؤمنان على (ع ) به من خبر داده كه از روى ظلم سرم را از پيكرم جدا مى كنند، در حالى كه جرمى مرتكب نشده ام .
حجاج خونخوار دستور داد قنبر يار شيفته و عاشق على (ع ) را گردن زدند و او به اين ترتيب در برابر بى رحم ترين افراد روزگار، ايستادگى كرد و با كمال صلابت از حريم مولايش على (ع ) دفاع نمود، و آرزو و حسرت تسليم در برابر حجاج را در دل سياه حجاج گذاشت ، آرى :
خرمن آتش نبندد راه بر عزم خليل
نوح را آسيمه سر، طوفان دريا كى كند؟


90)) سه تقاضا

عامر بن عبدالله بن قيس از مسلمانان پارسا و وارسته و قهرمان صدر اسلام است ، در يكى از جنگها هنگام غروب ، تنها وارد نيزارى شد، اسب خود را در آنجا بست و به بالاى تپه اى رفت و به عبادت و مناجات مشغول شد.
يكى از سربازان اسلام مى گويد: ((او را ديدم ، در كمين او بودم ، شنيدم در دعايش عرض مى كرد: ((خدايا سه چيز از تو خواستم ، دو چيزش را به من دادى ، سومى آن را نيز به من بده تا آنگونه كه مى خواهم تو را عبادت كنم )).
در اين وقت ، متوجه من شد و گفت : ((مثل اينكه مراقب من بودى ، چرا چنين كردى ؟)).
گفتم : از اين سخن بگذر، بگو بدانم آن سه تقاضا چيست كه خداوند دو تقاضايش را داده و يكى از آنها را نداده .
گفت : تا زنده ام به كسى نگو، تقاضاى اولم اين بود حب و علاقه به زنان را از دلم بيرون كند، زيرا از هيچ چيز همچون (طغيان غريزه جنسى ) در مورد زنان در آسيب رسانى به دينم نمى ترسيدم ، كه اين تقاضايم برآورده شده است و اكنون زنان (نامحرم ) و ديوار در نظرم يكسانند.
دومين تقاضايم اين بود، كه از غير خدا نترسم ، اينك خود را چنين مى يابم . سومين تقاضايم اين است كه خداوند خواب را از من بگيرد تا آن گونه كه مى خواهم خدا را پرستش كنم ، ولى به اين خواسته ام نرسيده ام .
عامر هنگام احتضار گريه مى كرد، پرسيدند براى چه گريه مى كنى ؟
گفت : ((گريه ام از ترس مرگ و علاقه به دنيا نيست . بلكه براى آن است كه از روزه در روزهاى گرم ، و عبادت در شبهاى سرد، محروم مى شوم )).


91)) كاش ما صاحب اين قبر بوديم

نام او در جاهليت عبدالعزى (بنده بت عزّى ) بود، از ناحيه پدر ارث كلانى به او رسيده بود، عمويش نيز ثروت فراوانى به او بخشيد، اما او شيفته اسلام شد و قبول اسلام كرد، وقتى عمويش اطلاع يافت كه او مسلمان شده ، او را تهديد كرد، ولى او در راه اسلام ، استقامت كرد، عمويش همه ثروت را از او گرفت و او را بيرون نمود، ولى او از اسلام برنگشت ، در حالى كه بخاطر نداشتن لباس ، گليمى را دو نيمه كرده بود و با يك نيمه آن عورتش ‍ را پوشاند و نيم ديگر آن را به جاى پيراهن به شانه افكنده بود، نيمه شب مخفيانه به سوى مدينه حركت نمود، و به مدينه رسيد و در نماز صبح پيامبر (ص ) شركت كرد.
پيامبر(ص ) طبق معمول پس از نماز به پشت سرش نگاه كرد، و شخصى را ديد كه با دو نيمه گليم ، خود را پوشانده ، فرمود: تو كيستى ؟
او عرض كرد: من عبدالعزى هستم .
فرمود: بلكه تو عبدالله ذوالبجادين (بنده خدا و صاحب دو نيمه گليم ) هستى ، پيامبر (ص ) با همان نگاه اول ، او را شناخت و به او فرمود: در خانه من باش ، از آن پس عبدالله از خادمان مخصوص پيامبر (ص ) بود، آرى به قول شاعر:
هر شيشه گلرنگ عقيق يمنى نيست
هر كس كه برش خرقه ، اويس قرنى نيست
خوبى به خوش اندامى و سيمين زقنى نيست
حسن ، آيت روح است ، به نازك بدنى نيست
به اين ترتيب ، مردى از مردان راه ، از همه چيز دنيا گذشت و شيفته حق گرديد و حضور در خدمت پيامبر (ص ) را بر همه چيز مقدم داشت .
جالب اينكه در جريان حركت سپاه براى جنگ تبوك (كه در سال نهم هجرت واقع شد) او از سپاهيان اسلام بود.
عبدالله بن مسعود مى گويد: من نيز در ميان سپاه بودم ، شبى از خواب برخاستم ، در گوشه لشگرگاه ، شعله آتشى را ديدم ، با خود گفتم : ((اين آتش ‍ براى چيست ؟ اكنون كه وقت روشن كردن آتش نيست )) به پيش رفتم ، ديدم پيامبر (ص ) در ميان قبرى ايستاده و با افرادى ، جنازه اى را دفن مى كنند، رسول خدا (ص ) به حاضران گفت : جنازه برادرتان را نزديك بياوريد، آنان جنازه را به حضرت دادند، و پيامبر (ص ) او را به خاك سپرد، اطلاع يافتم جنازه عبدالله است ، وقتى پيامبر (ص ) جنازه او را در خاك سپرد، به طرف آسمان رو كرد و عرض نمود: اللهم انى امسيت راضيا عنه فارض عنه : ((خدايا من از او راضى و خشنودم ، تو هم از او راضى و خشنود باش )).
ابن مسعود مى گويد: ((من و همه حاضران گفتيم : ((كاش ما صاحب اين قبر بوديم ، و پيامبر (ص ) در مورد ما اين گونه دعا مى كرد))


92)) پاسخ به سؤال هنرنما

از داستانهاى معروف اينكه : مردى كه با طنز و معما خو گرفته بود، نزد شخصى رفت و گفت : ((تو آدم باهوشى هستى ، بگو بدانم آن كدام امام بود كه در بصره ، شغال در بالاى مناره او را خورد؟!))
شخص باهوش در پاسخ گفت : اولا امام نبود و پيامبر بود، ثانيا بصره نبود و كنعان بود، ثالثا بالاى مناره نبود و داخل چاه بود، رابعا شغال نبود و گرگ بود، و خامسا او را نخورد (و آن پيامبر، يوسف بود).
به اين ترتيب پنج اشكال ، به طرح سؤال معما گونه معما پرداز هنرنما وارد نمود.


93)) يكى از پسر عمه هاى پيامبر (ص )، طليب بن عمير است كه مادرش ((اروى ))دختر عبدالمطلب بود.

وى در همان آغاز بهثت در سن و سال نوجوانى به اسلام گرويد و با مسلمانان تحت رهبرى جعفر طيار به حبشه هجرت كرد، و در همان آغاز مادرش با راهنمائى او به اسلام جذب گرديد.
او مسلمانى شجاع و باوفا و مخلص بود، و سرانجام در سن 35 سالگى در جنگ اجنادين (در سرزمين فلسطين ) كه در سال 13 هجرت واقع شد به شهادت رسيد.
او علاوه بر اينكه خود، از مدافعان شجاع و مخلص اسلام بود، فرزندانش را نيز براى دفاع از حريم اسلام آماده ساخت ، و با تبليغات پياپى ، نور اسلام را بر قلب مادرش ((اروى )) تابانيد.
توضيح اينكه : ((نزد مادرش آمد و گفت : من پيرو محمد (ص ) شده و قبول اسلام كرده ام )). اروى با اينكه هنوز ايمان نياورده بود. گفت : سزاوارترين كسى كه بايد تو از او پشتيبانى كنى پسر دائيت محمد (ص ) است ، سوگند به خدا اگر توانائى مردان را داشتم در حفظ آنحضرت از گزند دشمن مى كوشيدم .
طليب گفت : مادرم با اينكه برادرت حمزه مسلمان شده تو چرا مسلمان نمى شوى ؟
مادر گفت : منتظر خواهرانم هستم تا ببينم آنها چه مى كنند، و من يكى از آنها هستم .
طليب مادرش را سوگند داد كه برو نزد پيامبر (ص ) و قبول اسلام كن ، سرانجام مادرش نزد پيامبر (ص ) رفت و گواهى به يكتائى خدا و حقانيت رسالت پيامبر (ص ) داد.


94)) نصيحت غرورشكن !

فتح و آزادسازى مكه بدست تواناى مسلمانان تحت رهبرى داهيانه پيامبر (ص ) در سال هشتم هجرت واقع شد، كه براستى ميتوان آن را بزرگترين فتح و پيروزى اسلام در عصر پيامبر (ص ) دانست .
اين فتح ممكن بود بعضى از بستگان نزديك پيامبر (ص ) مانند بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را مغرور سازد، پيامبر (ص ) در همان زمان شيرين فتح ، در مكه كنار كعبه ، آنها را به دور خود جمع كرد، و خود بالاى كوه كوچك صفا رفت و خطاب به آنها چنين فرمود:
((اى فرزندان عبدالمطلب و اى خاندان هاشم ! من از سوى خدا، رسول خدا براى شما هستم ، و نسبت به شما مهربان و دلسوز مى باشم ، نگوئيد: ان محمدا منا ((البته محمد (ص ) از ما است )) (و همين موضوع شما را مغرور سازد) سوگند به خدا از ميان شما و غير شما، از دوستان من نخواهيد بود، مگر پرهيزكاران ، آگاه باشيد مبادا در روز قيامت به گونه اى با شما ملاقات كنم و شما را بشناسم كه دنيا (و بار ماديت ) را به شانه هاى خود حمل مى كنيد، ولى ساير مردم ، آخرت را حمل مى كنند، آگاه باشيد، اينك من عذر خود را در رابطه با شما بيان مى كنم : وان لى عملى وان لكم عملكم : ((براى من همان نتيجه عمل خودم هست ، و براى شما نيز (نتيجه ) عمل شما است )).


95)) ايرانى خوش صدا

ابوعمره كه معروف به ((زاذان )) بود، عجمى و ايرانى بود و از ياران مخصوص اميرمؤ منان على (ع ) گرديد.
سعد خفاف مى گويد: شنيدم زاذان با صداى بسيار خوب و غمگين ، قرآن مى خواند (با اينكه عجمى است ) به او گفتم : تو آيات قرآن را خيلى خوب مى خوانى ، از چه كسى آموخته اى ؟
لبخندى زد و گفت : روزى اميرمؤمنان على (ع ) از كنار من عبور كرد، من شعر مى خواندم و صورت عالى داشتم ، به گونه اى كه آنحضرت از صداى من تعجب كرد و فرمود: ((اى زاذان چرا قرآن نمى خوانى ؟!)).
عرض كردم : ((قرائت قرآن را نمى دانم جز آن مقدارى كه در نماز بر من واجب است )).
آنحضرت به من نزديك شد، و در گوشم سخنى فرمود كه نفهميدم چه بود، سپس فرمود دهانت را باز كن ، دهانم را گشودم ، آب دهانش را به دهانم ماليد، سوگند به خدا قدمى از حضورش برنداشتم كه در هماندم دريافتم همه قرآن را به طور كامل حفظ هستم ، و پس از اين جريان ، به هيچكس ‍ نيازى (در ياد گرفتن قرآن ) پيدا نكردم .
سعد مى گويد: اين قصه را براى امام باقر (ع ) نقل كردم ، فرمود: زاذان راست مى گويد، اميرمؤمنان على (ع ) براى زاذان به ((اسم اعظم خدا)) دعا كرد، كه چنين دعائى ردخور ندارد)).


96)) اتمام حجت امام حسين (ع )

امام حسين (ع ) در كربلا در برابر لشكر دشمن ، بر شمشيرش تكيه داد و با صداى بلند فرمود:
((شما را به خدا آيا مرا مى شناسيد؟)).
گفتند: آرى تو فرزند رسول خدا (ص ) هستى .
فرمود: ((شما را به خدا، آيا مى دانيد كه مادرم فاطمه (س ) دختر محمد (ص ) است ؟))
گفتند: آرى .
فرمود: ((شما را به خدا آيا مى دانيد كه جدّه ام خديجه ، دختر خويلد، نخستين بانوئى است كه به اسلام گرويد؟)).
گفتند: آرى .
فرمود: ((شما را به خدا آيا مى دانيد كه جعفر كه در بهشت پرواز مى كند عموى من است ؟)).
گفتند: آرى .
فرمود: ((شما را به خدا آيا مى دانيد اين شمشير كه همراه من است ، شمشير رسول خدا (ص ) است )).
گفتند: آرى .
فرمود: ((شما را به خدا آيا مى دانيد كه اين عمامه كه به سر دارم ، عمامه رسول خدا (ص ) است ؟!)).
گفتند: آرى .
فرمود: ((شما را به خدا آيا مى دانيد كه على عليه السلام (پدرم ) نخستين مردى بود كه به اسلام گرويد، و در علم و حلم از همه مسلمين پيشى گرفته و ولى و سرپرست همه مؤ منان از مرد و زن بود؟)).
گفتند: خدا را گواه مى گيريم آرى .
فرمود: پس چرا ريختن خون مرا روا مى داريد، در حالى كه فرداى قيامت ، حوض كوثر در اختيار پدرم مى باشد، و گروهى را از نوشيدن آن ، محروم مى كند، همانگونه كه شتر تشنه را از آب باز دارند، و در روز قيامت پرچم حمد و سپاس در دست پدرم است ؟.
گفتند: همه اينها را مى دانيم ، ولى هرگز تو را رها نخواهيم كرد تا از تشنگى جان دهى (ونحن غير تاركيك حتى تذوق الموت عطشا).


97)) دفاع از محمد حنفيه

محمد حنفيه يكى از پسران اميرمؤمنان على (ع ) است ، نظر به اينكه مادرش ((خوله )) منسوب به طايفه حنفيه بود، او را محمد بن حنفيه خواندند.
در ماجراى دفن جنازه مطهر امام حسن مجتبى (ع ) وقتى كه عايشه همراه آل مروان ممانعت كردند كه جنازه را كنار قبر پيامبر (ص ) دفن نمايند، در اين موقع ، عايشه بر قاطرى سوار شده بود.
محمد حنفيه به او گفت : ((اى عايشه روزى بر قاطر و روزى بر شتر سوار مى شوى تا با بنى هاشم دشمنى كنى ، نه مالك نفس خود هستى و نه در جاى خود مى نشينى )).
عايشه از روى طعن گفت :
((اى پسر حنفيه ، اينها (حسين عليه السلام و...) كه سخن مى گويند، فرزندان فاطمه (ع ) هستند، ولى تو چه كاره اى ؟!)).
امام حسين (ع ) به عايشه رو كرد و فرمود: ((تو مى خواهى محمد حنفيه را از فاطمى ها دور كنى ، سوگند به خدا او زاده سه فاطمه است ،
1- فاطمه دختر عمران بن عائذ بن مخذوم 2- فاطمه دختر اسد بن هاشم 3- فاطمه دختر زائدة بن رواحه )).


98)) مقام حسن و حسين (عليهماالسلام )

در جنگ جمل كه بسال 36 هجرى در سرزمين بصره ، بين سپاه على (ع ) و سپاه عايشه ، به وقوع پيوست ، نخست پس از اتمام حجت ، على (ع ) به سپاه دشمن حمله كرد، و اركان آن را متزلزل نمود، سپس پرچم را بدست پسرش محمد حنفيه داد و فرمود: لشكر سختى بر دشمن وارد آورد...
جمعى از ياران ، وقتى كه شجاعت بى نظير محمد حنفيه را ديدند، به اميرمؤمنان (ع ) عرض كردند: ((اگر فضائل خاصى كه براى حسن و حسين (ع ) قرار داده شده نبود، هيچكس را بر محمد حنفيه مقدم نمى داشتيم )).
امام (ع ) در پاسخ فرمود: اين النجم من الشمس والقمر: ((ستاره كجا و خورشيد و ماه كجا؟)) (يعنى محمد حنفيه ستاره است ولى حسن و حسين خورشيد و ماه هستند).
ياران عرض كردند: ((ما هرگز محمد حنفيه را همپايه حسن و حسين (ع ) نمى دانيم ، امام (ع ) فرمود: اين يقع ابنى من ابنى بنت رسول الله : ((فرزند من كجا و فرزند دختر پيامبر كجا؟)).


99)) پاسخ به هشت سؤال جالب

شخصى به محضر مبارك امام حسين (ع ) رسيد و پس از سلام گفت : ((اى فرزند پيامبر (ص ) سؤالى دارم )).
امام فرمود: بپرس .
او پرسيد: ((بين ايمان و يقين ، چقدر فاصله است ؟)).
امام فرمود: ((به اندازه چهار انگشت )).
او پرسيد: چگونه ؟
امام فرمود: ايمان ، آن چيزى است كه شنيده باشيم ، و يقين چيزى است كه آن را ببينيم ، و بين گوش و چشم ، چهار انگشت فاصله است .
او پرسيد: بين زمين و آسمان ، چقدر فاصله است ؟
امام فرمود: ((به مقدار استجابت يك دعا)).
او پرسيد: بين مشرق و مغرب چقدر فاصله است ؟.
امام فرمود: ((به اندازه سير يك روز خورشيد)).
او پرسيد: ((عزت انسان در چيست ؟)).
امام فرمود: ((در بى نيازى از مردم )).
او پرسيد: زشت ترين چيزها چيست ؟
امام فرمود: ((فسق و گناه در پيرمرد، سختگيرى و تندى در فرمانروا، دروغ از افراد سرشناس و بزرگ ، بخل از ثروتمند، و حرص و آز، از دانشمند)).
او عرض كرد: اى فرزند پيامبر (ص ) راست فرمودى ، اينك از تعداد امامان آگاهم ساز.
امام فرمود: ((آنها همانند برگزيدگان بنى اسرائيل ، دوازده نفر مى باشند)).
او عرض كرد: نام آنها را بشمار.
امام حسين (ع ) اندكى درنگ نمود و سپس سرش را بلند كرد و فرمود:
((اى برادر عرب ، نان آنها را براى تو مى شمارم )) ((امام و خليفه بعد از رسول خدا (ص ) 1- امير مؤمنان على بن ابيطالب 2- و برادرم حسن 3- و خودم و 9 فرزندم مى باشيم كه آن 9 نفر عبارتند از: 4- پسرم على 5- محمد بن على 6- جعفر بن محمد 7- موسى بن جعفر 8- على بن موسى 9- محمد بن على 10- على بن محمد 11- حسن بن على و پس از او فرزندش مهدى (ع ) كه نهمين فرزند من است و در آخرالزمان براى زنده كردن دين ، قيام خواهد كرد)).


100)) حكمت و پند بزرگ

حواريون و ياران مخصوص و شيفته حضرت عيسى (ع ) روزى در محضر عيسى (ع ) بودند، و به آنحضرت رو كرده و عرض كردند:
((اى آموزگار سعادت ! به ما بياموز كه سخت ترين چيزها چيست ؟))
عيسى - ((سخت ترين چيزها، خشم خدا است )).
حواريون - چگونه از خشم خدا، در امان بمانيم ؟
عيسى - ((به همديگر خشم نكنيد تا مشمول خشم خداوند نشويد))
حواريون - ريشه و منشاء خشم انسان چيست ؟
عيسى - ((ريشه خشم انسان ، تكبر و خودخواهى ، و حقير شمردن مردم است )).


next page

fehrest page

back page